Sunday, September 28, 2014

کتاب رنج

ششم مهرماه سال نود وسه...شب قبل، مضطرب و بی‌قرار خوابیده‌ام. خوابیده‌ام؟ متوسل شدم به هر حربهء ممکن که خوابیدن را به تعویق بیاندازم. گوسفندی را فرض کن که در آرزوی طلوع نکردن خورشید صبح عید قربان باشد- که بدانی خوابیدن، تو را وادار می‌کند با هراسی روبرو شوی که خارج از تحمل توست.
بیدار شدم، لباس پوشیدم و با پای خودم رفتم که گریزی نبود از مواجهه، از فقدان... مکان‌هایی می‌شوند مدفن بخشی از روحت؛ گوشه‌ای از جانت همیشه آن‌جا دفن می‌شود و تو تا همیشه از به‌یاد‌آوردن آن درد می‌کشی
با پای خودم رفتم بخشی از دلم را به خاک سپردم و بازگشتم. بازگشتم؟ چگونه وقتی آن‌که رفته، تا بدین حد کاهیده برگشته می‌توان گفت بازگشت؟ کسی رفت با پای خویش، دیگری بازگشت پای‌کشان، نیمه جان، فقدان‌زده به روز ششم مهرماه سال نود‌و‌سه

Thursday, September 25, 2014

قطار ما به هیچ کجا نمی‌رود

 زیبایی‌بزرگ با یک سکانس رقص شروع می‌شود. رقصی نه دونفره ، نرم و ملایم که شلوغ و عنان‌گسیخته؛ شبیه آنچه در جشن‌های گرامی‌داشت دیونوسوس، ایزد یونانی وجد و شراب در اساطیر تصویر می‌شود. اما برخلاف مراسم ارجی دیونوسوسی که اصل بر لذت است و شور و بی‌مرزی، اینجا هرآنچه که هست پوچ است. حسی که توی بیننده از آن تودهء انسانی درحال لولیدن می‌گیری نه هوس مشارکت که تمایل به دوری ناشی از ملال است و این ملال به گمانم جان فیلم محسوب شود.
نویسندهء شصت‌و‌پنج ساله‌ای که فقط یک‌بار رمانی پرفروش نوشته و دیگر چنان در هیاهوی رم به مثابهء ابرشهر غرق شده که جان نوشتن ندارد، قدیسه‌ای که به یک برند تبلیغاتی تنزل می‌یابد، معشوقی که ناگاه می‌میرد- محو می‌شود؟ می‌رود؟- کاردینالی که به جای نجات رمه‌های سرگشتهء مسیح، مشغول افاضه فیض در باب طبخ بره است و...همه چیز باطل است و ملال و بی‌هودگی چون مهی جای‌جای زندگی را پوشانده... این می‌شود که نویسندهء داستان ما به‌گاه رقصی در انتهای فیلم که یاداور  سکانس آغازین است، رقصی به مانند قطاربازی، با خنده‌ای از گریه غم‌انگیزتر، می‌گوید قطار ما بهترین قطار رم است چون به هیچ کجا نمی‌رود... روی زیستنی که به هیچ کجا نمی‌رود جز ملال‌انگیز چه نام می‌توان نهاد؟
پی نوشت: تقصیر من نیست که این روزها از هر سو می‌روم، می‌رسم به عهد عتیق، کتاب جامعه: باطل‌الاباطیل... انسان‌ را از تمامی‌ مشقّتش‌ كه‌ زیر آسمان‌ می‌كشد چه‌ منفعت‌ است‌؟ 

Monday, September 22, 2014

پراکنده‌نویسی‌های من باب ابراز وجود

 1-دنده‌ام پهن شده؟ پهن شده؟ نمی‌دانم فقط می‌دانم این چند روز اتفاقاتی افتاده سر کار که اگر سال پیش همین موقع بود سکته کرده بودم از استرس و امروز گفتم جهنم، فدای سرم... یک کسی نشسته آنجا که می‌گوید هی دیگر جان نداری، هرآنچه که می‌شود رها کنی را رها کن. به درک، مال همین وقت‌هاست حتما
2- مغز بچه‌های شرکت را خورده‌ام از بس دربارهء اسطورهء تاسیس شرکت برای‌شان گفتم که چه من و فلانی، دو نفره کار را شروع کردیم. که حتا دو تا میز نداشتیم، یک میز بود سویی من می‌نشستم، سوی دیگر او، که اولین فروش را انجام دادیم چه شرکت را گذاشتیم روی سرمان... رفته سفر فلانی، فارغ از اینکه حجم کارم ناگهان دوبرابر شده، حس مزخرفی دارم در شرکت بی‌حضورش که هی بگردد و به من بگوید ولش کن درست می‌شه، چه بی‌مزه شده... آخر الان وقت سفر رفتن بود مرد حسابی؟
3- گاهی باید نبود که آدم‌ها بفهمند هستی... گاهی خیلی بودن می‌شود عین نبودن؛ عمر دگر بباید بعد از وفات ما را برای فهمیدن همین انگار
4- گل خامس به لاکرونیا ، شبیه یک اثر هنری است، لعنتی، آن یک لحظه مکث قبل از ضربه، عالی بود. همچنان این پسرک کلمبیایی، سرحال اگر که باشد قیامت است
5- در دلم چیزی است شبیه نقطهء نورکوچک. از آن نورها که نمی‌دانی وسیع می‌شوند یا رو به زوال می‌روند
6- نبراسکا؟ هتل بزرگ بوداپست؟ همچنان سینمای سال گذشته ناامید کننده است در قیاس با ترو دتکتیو یا فارگو
دیگر؟ شماره ندارم، حرف هم

Saturday, September 13, 2014

دعوت به دوره‌های یونگ

یونگ و کلاس‌های یونگ برای من یک سرگرمی یا تفنن نبود. برایم یک‌جور سبک زندگی تعریف کرد، ، باید و نبایدهایم را تغییر داد، شناختی که از خودم داشتم  و حتی تصویری که از خودم نشان بقیه می‌دادم.ء
تجربهء این دوره‌ها به من کمک کرد بیشتر خودم را بشناسم: بفهمم دلیل رنج کشیدن‌ها و ناکامی‌هایم چیست، راه نشانم داد که چطور بعضی از کهن‌ترین زخم‌های کودکیم را چاره کنم و در یک کلام به گمانم انسان بهتری باشم
از همه مهمتر این فضاها و کلاسها برایم دوستانی به ارمغان آورد بهتر از آب روان. دوستانی که عضوی از گروه آنها بودن، از خوشایندترین تجربه‌های زندگیم است
این همه گفتم که بگویم از یکشنبه سی شهریور دوره جدیدی را برگزار می‌کنم. دوستانی که به بیشتر دانستن تمایل دارند لطفا  ای‌میلی برای دریافت اطلاعات تکمیلی به ادرس زیر بفرستند
amir.kamyar@gmail.com

Tuesday, September 9, 2014

Resident Evil

گاهی هم هست اهریمن درونت را می‌بینی که چه ترسناک است. گویی ناگهان سنگی، چراغی قدیم را بشکند و دیو محبوس ناگهان آزاد شود، یا دستی در صندوقی خاک گرفته را بگشاید و مارهای زهری از آن بیرون بیایند: خشمگین از حبسی طولانی و مشتاق زهر ریختن... سنگ و دست بهانه‌اند. اهریمن جایی درون توست. اهریمنی که می‌تواند خیانت کند، دروغ بگوید، فریبکار و خودخواه باشد و از همه مهمتر هتاک و بد‌دهن، خشگین و غیر منصف، بی‌رحم و بی‌مسوولیت
این روزها در صندوق گشوده است، مارها در جستجوی طعمه، دیو تنوره‌کش و انسان ماندن گاهی سخت دشوار است... شده بارها گاهی که سرافکنده باشم؛ که حس کنم به رغم همهء آن حرف‌ها، خواندن‌ها، کوشیدن‌ها چه ناتوانم برابر اهریمن درون... درکنار این‌همه اما، روزگاری که بر من می‌گذرد فرصت یگانه‌ای است که چشم در چشم شوم با دیو ، ببینم خوب و بشناسم و به جان بکوشم که دیگر در هیچ چراغ و کوزه‌ای حبس نشود، که به جای سرکوب و زندان؛ این‌بار مهارش کنم
روزگار نشانده مرا جایی که دیو و دد، از درون نیشم زنند و چنگ بکشند، کاش هنر همزیستی با اهریمن را نیز به من بیاموزاند

Saturday, September 6, 2014

آخرین فرصت جهان

از کردستان پیچیدم به حکیم اما حکیم غرب را بسته بودند. مجبور شدم بروم سمت تونل رسالت تا بعد یک راهی پیدا کنم برای ورود به چمران جنوب، که برویم سمت فرودگاه امام. مسیر را گم کردم، تو بلیتت دستت بود و من اضطراب داشتم نکند این گم شدن باعث شود دیر برسی و پرواز را از دست بدهی. باز هم از فرعی اشتباهی رفتم و طول کشید تا بالاخره برسم به چمران و نواب و بزرگراه خلیج فارس... در آخرین دقایق رسیدیم به پرواز و تو رفتی... چند سال بعد با خودم فکر کردم آن گم‌شدن‌ها، آن دیر رسیدن‌ها شاید آخرین فرصت‌های جهان بود به ما که نروی، که بمانی، که بگویی هی همین کنار نگهدار، گریه کنی برایم و بگویی می‌خواهم نروم، بمانم... نگفتی، رفتی و آخرین کارت‌مان هم سوخت. رفتی و جهان هرگز شبیه روزهای پیش از رفتن تو نشد... که من در همان شب تنها شدم از تو

Wednesday, September 3, 2014

نگران

به نگران فکر می‌کنم که چه نگریستن در ذاتش دارد. انگار بایستی جایی و تماشا کنی که کسی می‌رود و تو دلهره داری از این رفتن. رفتن؟ جایی نوشته بودم روزی، بدترین نوع رفتن، آن شکلی است که رفته‌ای و نرفته‌ای. جسمت هست اما جانت نیست، حضور فیزیکی داری اما روحت جای دیگر و با دیگری است و این بی‌گمان بدترین شکل رفتن است
آنکه مانده کنارت، تو را می‌بیند و نمی‌یابد. هستی اما نیستی و او نگران است. به چشم خویشتن می‌بیند که جانش می‌رود که نمی‌تواند ثابت کند، حتی به خودش چون رونده در واقع به بی‌رحمانه‌ترین شکلی اجازه نداده بفهمد که رفته که همه نشانه‌ها انگار سخن از حضور می‌گویند اما  نیست
این می‌شود که نگران در ذاتش نگریستن دارد، همراه حسرت، همراه درد؛ ناامنی دارد و اندوه... نگران در ذات خودش همیشه رفتن دارد