Tuesday, December 1, 2015

دهم آذر ماه سال نود و چهار

‌مدتی این مثنوی تاخیر شد. دستم جایی دیگر به نوشتن گرم بود. کلمه هر چه داشتم همان‌جا خرج می‌شد و کیسه‌ام از لغات خالی بود. حالا می‌خواهم برگردم همین جا به نوشتن. آن تلاش پیشین هر روز نوشتن، تجربۀ مفیدی بود. لااقل فهمیدم چه شکلی از نوشتن را نمی‌خواهم. چیزی که دلم می‌خواهد ساختن یک تصویر است از سی و هشت سالگی، از روزهایی که می‌گذرد، خوشی‌ها و ناخوشی‌ها. من باید کمی شجاع‌تر باشم در نوشتن، بی‌پرواتر و صادق‌تر.
شاید این‌ها همش تلاش عبثی باشد برای زنده نگه‌داشتن وبلاگ، برای نپذیرفتن پایان چیزی که خاطرش خیلی عزیز است. نمی‌دانم راستش. صدایی هم هست در من که می‌پرسد تصویر سی و هشت سالگی تو به چه درد دیگران که ممکن است اینجا را بخوانند  می‌خورد؟ حالا خب که چه؟ جواب درستی برایش ندارم. چالش هیجان انگیز شاید همین باشد، از دل روزمرگی شکلی از روایت بیرون کشیدن. باز البته می‌رسیم به این سوال که را همین کار را در فیس‌بوک یا پلاس انجام ندهم؟ نمی‌خواهم نتیجه‌اش زنده نگه داشتن جعلی وبلاگ باشد...باید بهش فکر کنم.