tag:blogger.com,1999:blog-13130281336850717342024-03-08T02:06:39.126-08:00تلخ مثل عسلUnknownnoreply@blogger.comBlogger2495125tag:blogger.com,1999:blog-1313028133685071734.post-74963066857942091562019-05-12T11:05:00.004-07:002019-05-12T11:05:57.575-07:00بنیاد آدمی بر یاد است<div style="text-align: right;">
</div>
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; text-align: right; unicode-bidi: embed;">
<span lang="FA"><span style="font-family: inherit;">از سین خواهش کردم صدای فندق را برایم ضبط کند و بفرستد. مثل همیشه مهربان بود و فرستاد. از
عصر صد بار به لحن نازنین دخترک گوش دادهام که میخواند: تاب تاب عباسی خدا منو
نندازی اگه هم میندازی پیش مامان بندازی...بعد هر بار حرف زدن و شیطنت کردنش شبیه
نور راهش را به تاریکی فشرده درونم باز میکند. میایستم یک گوشه و تماشا میکنم چطور و چگونه پشت آن لحن بچگانه سنگر میگیرم تا این تاریکی چسبناک و لزج دور بماند از من.</span></span></div>
<div style="direction: rtl;">
<br /></div>
<div style="direction: rtl;">
عصر داشتم برای بچهها از ضرورت سوگواریِ درست میگفتم. بعد حرفمان کشید به یاد. گفتم همه چیز یاد است. گفتم تا وقتی کسی را در یاد نگه داشتهایم انگار در یک گوشه جان ما زنده است، نرفته، نمیرود، هست. بعد گفتم همه زندگی انگار همین تکاپو است، حک کردن خویش در یاد آدمهایی که تو را فراموش نمیکنند. گفتم ما از طریق به خاطر سپردن دیگران، انگار سدی میسازیم برابر فراموش شدن و امید میبندیم به یاداوری، به در یاد ماندن. بعد حرف کشید به به یاد آر. خواستم آن شعر شاملو را برایشان بخوانم، بغض کردم، نشد. گفتم اگر الان بخوانم گریه میکنم اما آخرش خواندم: به یاد آر از عموهایت سخن میگویم از مرتضا سخن میگویم.</div>
<div style="direction: rtl;">
یادم باشد برای سین بنویسم صدای فندق قشنگترین اتفاق این چند وقت اخیر من بود. یادم باشد برایش بنویسم مرا به یاد خودم انداخت، بنویسم خستگیم رفت و یاد برگشت...بنویسم که بنیاد آدمی بر یاد است</div>
Unknownnoreply@blogger.com1tag:blogger.com,1999:blog-1313028133685071734.post-14206572967877756282019-04-07T04:59:00.001-07:002019-04-07T04:59:55.934-07:00کاش ما انسان را<div style="direction: rtl; text-align: right;">
آمدم دفتر قدیم که چند تکه مانده وسایل را بردارم. در واقع دارم جفنگ میگویم، دلم برای بچههای اینجا، برای اتاقم، برای درخت پشت پنجره و حتا این صفحه کیبرد تنگ شده بود. بعد چند دقیقه در زدند، سرایدار ساختمان آمد تو، گفت مهندس چی میگن اینا، میگن دیگه نمیای؟ به شوخی گفتم از بس بداخلاقی کردی باهام گذاشتم رفتم. لبخند زد، بغض کرد، گریست، اشکهای درشت. در آغوشش گرفتم، سعی کردم آرامش کنم، سعی کردم گریه نکنم، هر طور بود روانهاش کردم رفت...یکروزی هم لابد برایت تعریف میکنم که اشکهایش بر دل من باریدند، تو بگو سیراب شدنِ تشنهترین زمین، در بیگاهترین وقت سال</div>
Unknownnoreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-1313028133685071734.post-16294643633931226942019-03-16T05:46:00.001-07:002019-03-16T05:46:55.531-07:00باختمون هیچ، بردمون هیچ<div style="direction: rtl; text-align: right;">
نمیتوانم بنویسم. در واقع درستش شاید این باشد که چیز چندانی برای نوشتن در زندگیم وجود ندارد. ذوقی نیست، اشتیاقی که دستت را بگیرد و وادارت کند به کلمه. کسی را ندارم که برایش بنویسم. نه رفیقی که بخواهم چیزی را با او شریک شوم، نه معشوقی که سرود ستایش برایش سر دهم. شبیه همان ترانه زویا زاکاریان که ابی خوانده: من خالی از عاطفه و خشم، خالی از خویشی و غربت...کسل کننده روزگاری است. </div>
<div style="direction: rtl; text-align: right;">
کار فرساینده این چند ماه هم مزید علت شد. نه توانستم خوب بخوانم، نه شد که درست ببینم. کتاب و فیلم درخشان ذهنم را برای نوشتن آماده میکنند، ایده میدهند، شوق ایجاد میکنند. این را هم در شش ماهی که گذشت نداشتم. وزنم هم بسی ناجوانمردانه بالا رفته بود، وقتی به این حد میرسد دیگر خودم را دوست ندارم، میلم به زندگی کم میشود و چرخهای از ویرانگری شکل میگیرد که ننوشتن نتیجه نهایی آن است.</div>
<div style="direction: rtl; text-align: right;">
فدای سرم در نهایت. چیزهایی در این جهان وجود دارد که از عهده من خارج است؛ یکتنه نمیتوانم کاری بابتشان بکنم. بعد مدتها سعی کردم کمی از پوست خویش به در شوم، به گل نشستیم. غمگین شدم بعدش ولی فکر کردم زندگی همین است دیگر. یک سال راه رفتی به زمین و زمان گفتی نه، حالا جنبهاش را داشته باش به سهم خودت نه هم بشنوی. نه هم نگفت البته، اصلا هیچ چیزی نگفت. به بامزهترین وجهی نادیدهام گرفت. چهار روز منتظر ماندم، سه جمله نوشتم، دو کلمه حرف حساب هم آخرش نصیبم نشد. این رسم جدید است؟ آدمها را نادیده بگیریم وقتی تمیز و صریح درباره خودشان حرف میزنند؟</div>
<div style="direction: rtl; text-align: right;">
اینها همه را نوشتم که بگویم سال مزخرفی بود در همه ابعاد. به چه کسی دارم این را میگویم؟ به خدا اگر که بدانم، مهم هم نیست، مدتهاست اینجا شده چاه مدینه، من سرم را در چاه میکنم، چند کلمه حرف میزنم، به طنین صدای خودم گوش میدهم و برمیگردم به زندگی.</div>
<div style="direction: rtl; text-align: right;">
هه...زندگی. البته که این نیز بگذرد لابد.</div>
Unknownnoreply@blogger.com3tag:blogger.com,1999:blog-1313028133685071734.post-43422035166942411732019-01-28T01:56:00.001-08:002019-01-28T01:56:31.455-08:00روز دوم<div style="text-align: right;">
<div style="direction: rtl;">
وسوسه همیشه موضوعی ذهنی است. یعنی راستش را بخواهی آن چیزی که فرساینده و دردناکش میکند ابعاد ذهنی حیرتانگیزی است که ذهن آدمی به موضوع وسوسه میدهد و آن را به شدت فربه میکند. به دور از این فربگی خیالی هیچ چیزی در عالم واقع آن چنان نیست که غیر قابل مقاومت فرضش کنی؛ حال میخواهد میل به تماشای آبشار نیاگارا باشد یا خوردن یک بشقاب زرشکپلوی مرغوب و یا چشیدن طعم تنی سخت خواستنی... در تمام این موارد آنچه آدمی را زیر بار میل میفرساید اصل قصه نیست، خیالش است برای همین است شاید که گفتهاند زدن به دل وسوسه بهترین راه برطرف کردنش است. غیب گفتهاند البته حضرات. اگر میشد که با میل اینطور یکی شویم و سیرابش کنیم پس دیگر چه حاجت به فرسودگی؟ فرسودگی از خواستن و نداشتن، از تمایل داشتن و نتوانستن برمیخیزد. دارم سعی میکنم خیال را از واقعیت جدا کنم، هر چیزی را در جانم برگردانم به همان جا که به آن تعلق دارد و آشکارا میبینم گاهی معنای نیکبختی و خوشی در زندگی به امیالی گره میخورند که در واقع هیچ ربطی به هم ندارند اما به رغم تمام این بی ربطی ما را زیر فشار خویش له میکنند</div>
</div>
Unknownnoreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-1313028133685071734.post-76162610720727593592018-09-01T23:17:00.002-07:002018-09-01T23:17:56.882-07:00سفرت سلامت<div style="direction: rtl; text-align: right;">
وارد که شدم سرچرخاندم همان سمتی که عکس او بود، عادت داشتم به تصویرش سلام کنم، قاب عکس سرجایش نبود. چند لحظه خشکم زد. شبیه حامد شب یلدا که آنطور مویه میکرد: یعنی بیخبر؟ بقیهاش را نفهمیدم که دیگر چطور گذراندم. فقط به یادم مانده که برای دخترک گفتم او را با خودت نبر، بگذار هر چه که هست همین جا در ایران بماند، بدون یادگاری از او برو، هر آنچه از مهر در قلبت هست و هر آنچه که از زخم بر جانت مانده، برای یک عمر کافی است؛ بگذار که بقیهاش هر چه که هست بماند همین جا.</div>
<div style="direction: rtl; text-align: right;">
نگفتم که بگذار بماند برای من، برای من که تا همیشه سایهنشین نبودن او هستم. گفتم برو، باید که رها شوی از او، رها شوی از ما. نگفتم که ببخش ما را: او را برای رفتن، من را برای کم بودن. گفتم جوانی و تمام زندگیت هنوز پیش روی توست، برو زندگی کن، یقین دارم که او هم همین را میخواست. نگفتم اگر تو بروی، در این خانه بسته میشود و دیگر مجالش نیست که گهگاهی بیایم، دست بگذارم بر جای تنش روی زمین. گفتم سفرت سلامت.</div>
Unknownnoreply@blogger.com1tag:blogger.com,1999:blog-1313028133685071734.post-56460116900983218792018-07-21T05:06:00.002-07:002018-07-21T05:06:28.937-07:00نامه بیستوهفتم<div style="direction: rtl;">
پرسیدم که میدانی من نامه نوشتن را دوست دارم؟ جواب داد که نه. نتوانستم باورش کنم. گمانم که اعتمادم به آدمها را از دست دادهام؛ نشانهای جدی برای اینکه مطمئن شوم اعتمادم به خودم را از دست دادهام. یک وقتهایی برای نگهداشتن دیگری دروغهای کوچک بیضرر میگوییم و گرفتاری از همین جا شروع میشود از این که چیزی را نشان میدهیم که نیستیم، آدم با خودش ناگهان غریبه نمیشود، همه چیز به تدریج و کمکم شکل میگیرد. چیزهایی میگوییم که واقعی نیست، کارهای کوچکی انجام میدهیم که به ما تعلق ندارد، ریز و کمکم و تدریجی...بعد ناگهان چشم باز میکنیم و میبینیم به آدم دیگری تبدیل شدهایم، چهرهای که در آینه نمیشناسیمش، دوستش نداریم،قابل اعتماد نیست؛ بعد میپنداریم این زندگی و دیگرانند که قابل اعتماد نیستند.</div>
<div style="direction: rtl;">
نمیدانم خبر خوبی است یا نه، دیگر دلم نمیخواهد برایت نامه بنویسم. نه که تمام شده باشی یا دیگر دوستت نداشته باشم اما این نامهها یادگار دوران خاصی از زندگی من بودند. دیگر حال دلم شبیه آن دوران نیست، طبیعتا این شکل نامه نوشتن باید صادقانه باشد. الان اما شبیه همان دروغ گفتن و کارهای کوچک بیربط انجام دادن است که آن بالا نوشتم. همچنان مدام حرفت را میزنم، بیش از همه با خودم، از محبتم هیچ کاسته نشده فقط حس میکنم دیگر نباید برایت نامه بنویسم. </div>
<div style="direction: rtl;">
خاطرات شبیه شبح گاهی مرا محصور میکنند، محاصره میشوم با یاد اما دیگر غرق نمیشوم، نمیسوزم. امروز هم آمده بود و بالای سرم میچرخید، اما چند کلمه که حرف زدیم صفیر کشان از بالای سرم گذشت و رفت. باید این را بدانی دوستت دارم یا لااقل آن تصویری که از تو در دلم دارم را بسیار بسیار دوست دارم اما دیگر برایت نمینویسم.</div>
<div style="direction: rtl;">
دوران سخت و تلخی بود اما خوبیهای خودش را داشت، نه؟</div>
Unknownnoreply@blogger.com1tag:blogger.com,1999:blog-1313028133685071734.post-62118306538692894832018-06-23T22:58:00.000-07:002018-06-23T22:58:16.104-07:00نامه بیست وششم<div style="direction: rtl; text-align: right;">
تعریف کرده بودی که مست و ملول و دلتنگ برایش نوشتهای:« از تو بسیار دورم، بیشتر از برد موشکهای شهاب حتا». بعد با خنده میگفتی که نمیدانم در آن وضعیت غوطهوری در حسرت و امید و الکل؛ این موشکهای شهاب از کجا به ذهنم رسید؟...میخندیدی و میگفتی و هزار افسوس پشت هر لبخندهات بود.</div>
Unknownnoreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-1313028133685071734.post-27262913245259104542018-06-11T03:49:00.001-07:002018-06-11T03:50:52.326-07:00نامه بیست و پنجم<div style="direction: rtl; text-align: right;">
ما چهار نفر بودیم: من و تو، نون و ب. سال هفتاد و پنج، علموصنعت جفنگ، پیادهرویهای طولانی از امام حسین تا رسالت، از رسالت تا آرژانتین، از آرژانتین تا انقلاب، بی پولی، نومیدی، درسی که دوست نداشتم، روزگاری که غمگین بود...چرا آن سالها این همه نکبت گذشت؟ آدم چرا باید بیست سالگیش را این طور بی برکت سر کند؟ دقت کردهای خیر سرمان همیشه وقتی میفهمیم که انگار نفهمیدنش بهتر است؟</div>
<div style="direction: rtl; text-align: right;">
بماند. ما چهار نفر بودیم: من و تو، نون و ب. نون را همان سالها به نیمه تاریک نیرو باختیم. غرق شد در تباهی درونش و جذب شد به تاریکی بیرون، بعد هفتاد و هشت دیگر دوست ما نبود که نبود و چه حیف. تو را به مرگ باختیم، ساده، بدون تلاش، بینبرد، پر از افسوس، پر از چرا و پر از حسرت. حالا من ماندهام و ب.</div>
<div style="direction: rtl; text-align: right;">
دو روز پیشتر تماس گرفت و گفت میخواهد ایران هم مراسم بگیرند. برایت ننوشتم، لابد که خودت خبر داری، بیرون از ایران عروسی کرد. از من خواست متنی در ستایش ازدواج بنویسم و موقع عقد بخوانم. به شوخی گفتم الان حال و روزم طوری است که فقط میتوانم متنی در وصف طلاق را خوب در بیاورم ولی به چشم. حالا دارم نگاه میکنم به کاغذ سفید ورد و ذهنم خالی است، همانطور که جای تو آنجا پیش ما موقع مراسم خالی است. غمت نباشد اما، شات اول را به سلامتی عروس و داماد بالا میروم، دومی را به یاد تو، برای تو و سومی را به سلامتی هر کسی که عاشق است...یادت هست؟ </div>
Unknownnoreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-1313028133685071734.post-88363143186462017092018-06-09T03:42:00.000-07:002018-06-09T03:42:35.449-07:00نامه بیست و چهارم<div style="direction: rtl; text-align: right;">
دلم میخواهد بیایم سر مزارت. دلم خیلی میخواهد که بیایم آنجا و حرف بزنیم هر چند باید اقرار کنم دیگر چندان یقین ندارم که چیزهایی را که میگویی به درستی میفهمم. یکجورهایی در ذهنم دارم با مرگ مسابقه میدهم. انگار که آدم ناگهان فرض کند از کجا معلوم که باز هم فرصت داشته باشد؟ آن بطری شراب ده ساله را یادت هست مدام موقع اسبابکشی از این خانه به آن خانه میبردم و میگفتم این را فقط در لحظهای سعد بازش میکنم؟ خب فکر کردم ابله وقت مبارک که نیامد، بازش کن و حسرت به دل نمان. همین دفعه آخر که بابا آمد تهران با هم بازش کردیم. شیراز را هم لابد یادت هست که چه مقاومت میکردم و نمیرفتم، مثل یک نذر قدیمی که فرض کنی آنجا را وقتی میروی که دلت حکم کند حالا وقتش است. آن را هم همین اردیبهشت رفتم. از کجا معلوم که آدم بماند؟ یک سری حرف نگفته بود و خواسته مطرح نشده، گفتم و مطرح کردم. نتیجهاش فرع است، اصل اینکه دیگر بدهکار خودم نیستم. شانههایم سبک است دیگر...حسرتی به دلم نیست؛ از میان همه ای کاشها فقط همین مانده که در آن سال آخر باید بیشتر میدیدمت، بیشتر حرف میزدیم، بیشتر وقت میگذارندیم. تقصیر هیچ کداممان هم نبود، میدانم. کی فکر میکرد که زندگی این همه بی بنیاد باشد؟</div>
<div style="direction: rtl; text-align: right;">
<br /></div>
Unknownnoreply@blogger.com1tag:blogger.com,1999:blog-1313028133685071734.post-13368299370676432762018-05-30T03:12:00.002-07:002018-05-30T03:12:20.550-07:00نامه بیستوسوم<div style="direction: rtl;">
<div style="text-align: right;">
همه گرفتاریهای ما از جایی شروع شد که نامه نوشتن را کنار گذاشتیم و به جایش سعی کردیم حرف بزنیم. بعد همه چیز به نظر ساده و در دسترس آمد، نه انتظاری برای رسیدن نامه بود، نه هیجانی برای فرستادنش. نه آن دقت نظر که هر کلمه را صد بار بسنجی و نه آن ظرافت که بدانی منظورت را چگونه برسانی که خاطرنواز باشد. به جایش همه چیز شد حرف و حرف و حرف؛ زبان گشودن و شر بر افروختن.</div>
<div style="text-align: right;">
تو بهتر از هر کسی میدانستی که چیزهایی را فقط میشود نوشت و امکان ندارد که بشود شفاهی بیان و ابرازشان کرد. در نوشتن است که میشود گلایه کرد «چشمهای من از چشمهای شما آخر چه سودی برده است؟». با کلمات کتبی است که امکانش است ابراز محبتت را تبدیل کنی به «آغوشت اندک جایی برای زیستن، اندک جایی برای مردن». به برکت نوشتن است که میتوانم به تو یاداور شوم «هوا بد است، تو با کدام باد میروی؟». میبینی هیچ کدام اینها در حرف زدن اتفاق نمیافتند. ما با ترک نامه نوشتن و اصرار روی حرف زدن، غنای زبان را از خودمان سلب کردهایم و منحصر شدهایم به معدود واژگان دستمالی شده همگانی. همین است شاید که مدام روزگار و خواستن و نخواستنمان کپی میشود از روی دست هم، کلمههای خودمان را نداریم، ابرازهای خودمان را و در نتیجه خودمان را نداریم، کپی دستهچندم همیم و مجبور به تحمل ملال.</div>
<div style="text-align: right;">
همه مصیبتهای ما از آنجا شروع شد که نامه نوشتن را ترک کردیم، کلمههای خودمان را گم و احساساتمان را اخته... به تاوان همین است که دیگر صدای قلبمان را نمیشنویم برادر.</div>
</div>
Unknownnoreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-1313028133685071734.post-5604604684694435322018-05-21T05:36:00.002-07:002018-05-21T05:37:37.708-07:00نامه بیست و دوم<div style="text-align: right;">
<div style="direction: rtl;">
<span style="font-family: inherit;">آن اولش برایش نوشته بود ما همه در یک راه گم شدیم و من حس کردم چه همین همه حرفهاست.</span></div>
<div style="direction: rtl;">
<span style="font-family: inherit;"> دیروز بعد از مدتها جرات کردم حرفش را با کسی بزنم. به مادرم گفتم. اولش چنان خونسرد و آرام بودم که خودم هم گمان کردم دیگر توانستهام از پس یک ماه انکار مدیریتش کنم ولی بعد وقتی خواستم بگویم دعا کن برایش، برایمان؛ بغضم گرفت، صدایم در گلو شکست، او هم که باهوش و بلد، به رویم نیاورد هیچ که فهمیده فقط موقع خداحافظی گفت خیالم راحت باشد که خیلی به خودت سخت نمیگیری؟ گفتم راحت باشد. واقعا هم سخت نمیگیرم ولی برابر درد آدم همیشه بیدفاع است، میدانی که...</span></div>
<div style="direction: rtl;">
<span style="font-family: inherit;">شیراز که بودم، موقع پرسه زدن دیدم تابلویی سر خیابانی هست که ادعا میکند مقبره شیخ روزبهان آنجاست، اولش فکر کردم دارد درباره روزبهان دیگری حرف میزند نه نویسنده عبهر العاشقین بعد جستجو کردم دیدم خودش است. رفتم سمت مقبره و قفل و بسته یافتمش. همان پشت در ایستادم و دل دادم به شیخ. گفتم ببین اسفند دو سال پیش بولحسن دردم را برداشت، امسال قسمتم تو شدهای، من او را از تو میخواهم، به ما بازش بده، پای دلسوختهمان بایست، رهایمان نکن...بعد نور صورتم را روشن کرد یا دلم خواست که فرض کنم این طور شده است.</span></div>
<div style="direction: rtl;">
<span style="font-family: inherit;">برابر آن امامزاده کوچک مسجد نصیر اما از چیزی دیگری حرف زدم. خالصترین بودم برای چند لحظه، آنقدر خالص و مخلص که بتوانی پشت هر گفته و ناگفتهات را ببینی.آنجا که به تمامی باطن بودم و جان، دیدمت که چطور در بطن هر رنج و هر شادی منی. بذری هستی که اندوه و شوق از تو اوج میگیرد، بزرگ میشود. با تو تن زمین را دوست میدارد با تو روح رفیق میشود با آسمان...با تو.</span></div>
<div style="direction: rtl;">
<span style="font-family: inherit;">آن اخرش برایش نوشته بود <span style="background-color: white; text-align: start; white-space: pre-wrap;">ما همه عمر برمیگردیم اما در خیال خود رفتهایم</span><span style="background-color: white; font-size: 13px; text-align: start; white-space: pre-wrap;">.</span></span></div>
<div style="direction: rtl;">
<br /></div>
</div>
Unknownnoreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-1313028133685071734.post-73740973770471787042018-04-30T03:58:00.001-07:002018-04-30T03:58:29.025-07:00نامه بیستویکم<div style="direction: rtl; text-align: right;">
یک جایی مسکوب در سوگ هوشنگ مافی نوشته:« هوشنگ احمق! چرا مردی؟»...دیدم الان فقط میخواهم یقهات را بگیرم و از تو بپرسم آخر رفیق من چرا مردی؟...خب البته بابت این سوال چندان توقع جواب ندارم. جفنگ بافتن است که فرض کنم احاطه شدن این روزهایم با مرگ، فقط به رفتن تو ربط دارد. باورت میشود که شد یک سال و نیم؟ گمانم فقط دلم برایت خیلی تنگ شده. چند روز دیگر میشود جام جهانی. چهار سال پیشتر همین روزها چله نشستم پیش تو، مست کردیم، فوتبال دیدیم، کری خواندیم، غصه خوردیم...فینال را یادت هست وسطش هر دو خوابمان برد و صبح دربهدر دنبال این بودیم که بفهمیم برنده کیست؟ یادت هست لابد. من کلا این روزها به همین یاد است که دل خوش کردهام</div>
Unknownnoreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-1313028133685071734.post-42297855010136564392018-04-28T00:04:00.000-07:002018-04-28T00:04:18.086-07:00نامه بیستم<div style="direction: rtl; text-align: right;">
کلی کلمه در ذهنم بود که بیایم و اینجا برایت بنویسم. دقیقش را بخواهی بدانی تمام مسیر از خانه تا شرکت را فقط بغض داشتم و کلمه. از آن روز کذایی که صبحدم تماس گرفت و قصه را گفت تا همین حالا با هیچکس دربارهاش حرف نزدم. فقط سراغ کسی رفتم که به سبب تخصص پزشکیش میتوانست تصویر دقیقی از اتفاق برایم ترسیم کند، آن آدم هم چیزهای مهیبی گفت. دلدل کردم که به او بگویم یا نه، بعد دیدم دانستنش کمکی نمیکند. روند درمان که همین است، بقیهاش را هم لابد باید امیدوار بود و جنگید. خودم اما از درون متلاشیم. به یاد ندارم در همه عمر که این همه از یاداوری رنجی گریخته باشم. به هزار در میزنم که از یاد ببرم اما نمیشود.</div>
<div style="direction: rtl; text-align: right;">
هزاری هم به خودت مدام متذکر شوی که زندگی عادلانه و منصفانه نیست باز بعضی دردها وادارت میکند به گلایه، به حق ما این نبود. حتا در روزهای سوگواری برای تو هم این همه حس نمیکردم که به مرگ نزدیکم. گفتن ندارد که از جفنگیاتی شبیه میل به خودکشی و اینها حرف نمیزنم؛ منظورم از نزدیکی به مرگ، فاصله گرفتن از هر آن چیزی است که شبیه یک اتفاق خوب، جانت را جلا دهد تا بشود زندگی را دوست گرفت. عکسهایش را تماشا میکنم و مشتی قلبم را میفشارد؛ عکسهایش را با تو میبینم و درد دوان دوان از تمام تنم میگذرد. باید امیدوار بمانیم، باید طاقت بیاوریم، باید... از باید اما خستهام برادر؛ کلا خستهام برادر.</div>
Unknownnoreply@blogger.com1tag:blogger.com,1999:blog-1313028133685071734.post-18318658555791381072018-04-17T01:41:00.003-07:002018-04-17T01:47:27.577-07:00نامه نوزدهم<div style="direction: rtl; text-align: right;">
دیشب خواب دیدم که رفتهام خانه، مادرم محکم در آغوشم گرفته و نگران پرسیده خوبی؟ در خواب سعی داشتم آسوده خاطرش کنم و بگویم نگران نباش، آرامم این روزها... در بیداری هم به گمانم آرامم این روزها. بهانههای کوچکی جستجو میکنم برای خوشی. چند صباحی پیکی بلایندرز، این ایام در حال و هوای جوانی شاهرخ مسکوب، سفر شیراز و...این دو سه ماه، تلخ و سخت گذشت. تماشای درد آدمهای عزیزم برایم سخت است، تماشای دردشان وقتی خودم باعث و بانیش باشم دوچندان سختتر. مدتی در تردید نفس میکشیدم و با ابهام زندگی میکردم؛ حالا هر چند سخت به گمانم کمی آرامم.</div>
<div style="direction: rtl; text-align: right;">
نیستی که زمانه را ببینی و الا لابد تصدیق میکردی که این حس آرامش از جنس آن تن دادن به تقدیر که همیشه ملامتش میکردی نیست، بیشتر چیزی شبیه سنگر ساختن است برابر تمام آن فشارهای درونی و بیرونی. «در حال و هوا» را دارم نرم نرم و کم کم میخوانم، شبیه همان کاری که با «روزها در راه» کرده بودم، اینطور بیشتر میچسبد به جانم. رسیدهام به جایی که شاهرخ از وسوسه نوشتن درباره جلالالدین خوارزمشاه حرف مینویسد؛ شاید شبیه همان کاری که چند سال بعدترش با سیاوش انجام داد. به فکر افتادم اگر دلم بخواهد برای یک شخصیت یا یک روایت کاری کنم شبیه سوگ سیاوش مسکوب، سراغ چه چیزی میروم و جواب بیتردید یوسف است. یک جایی، یک وقتی، بالاخره من این بار کتاب کنعان را بر زمین میگذارم، اجل اگر که مجالم دهد. به تو که امان نداد، صبر کنیم و ببینیم با من چه میکند.</div>
<div style="direction: rtl; text-align: right;">
پیغام فرستاده بودی که آدم درد را خفه نمیکند، دوا میکند وگرنه درد از پا میاندازدت. یک ماه است که فکر میکنم به بیان کردن و شفا یافتنش؛ راه نیست، انگار که هیچ راه نیست. اگر قرار است از چیزی بمیرم، دلم میخواهد که از همین پُری باشد، در همین سرشاری باشد. بعدش هم ما را ز سر بریده نترسان برادر؛ مرا از مردن نترسان هیچ، چنان زندگی کردهام که دلم را خیال مرگ ویران نکند. این بار که خواستی به چیزی تشویقم کنی با من از زندگی بگو، از آسمان، از همان درختی که سایه افکنده بر سرت و ریشه دوانده در دلت؛ اینطور به گمانم بیشتر کار میکند.</div>
Unknownnoreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-1313028133685071734.post-58236496647341769782018-03-10T00:21:00.000-08:002018-03-10T00:21:12.524-08:00نامه هجدهم<div style="direction: rtl; text-align: right;">
چشم باز میکنی و میبینی جایی که ایستادهای لبۀ انزواست. این انزوا که از آن حرف میزنم شبیه فرسودگی است در حضور دیگری و این دیگری که از آن حرف میزنم از عزیزترین آدمهایم شروع میشود و میرسد به دورترین معاشرهایم. یکجور لبریز بودن خاص است از خویش. جانم برای هیچ کسی جا ندارد انگار، پرم از خودم: خودخواه، کمطاقت و بیتحمل. لابد باید بروم گوشه، بگذارم کمکم و به تدریج این همه پری در من تهنشین شود، رسوب کند و آهسته آهسته و اندک اندک دوباره برای آدمهایم جا باز شود. چند هفته، چند ماه، چند سال؟ هیچ ایدهای ندارم که چقدر زمان میبرد و چطور میگذرد؛ فقط این را میدانم که اجتنابناپذیر است.</div>
<div style="direction: rtl; text-align: right;">
یکبار قبلا نوشته بودم که انزوا وقتی که که گریزناپذیر است شبیهترین میشود به تبعید، حالا هم همان. باید تن بدهم به تبعید و بهایش را هم بپردازم و بگذارم تیغ تنهایی بارها و بارها در آن اندک مواردی که شبیه هر انسانی به حضور دیگری نیاز دارم، جانم را بخراشد، باید تحمل کنم تا بگذرد. در وضعیتی هستم که با نزدیک بودن بیشتر درد نصیب آدمهایم میکنم تا با دور بودن، دور شدن. این وسط اما تنها چیزی که همراهم هست یاد توست، یاد تمام کسانی که دوستم داشتهاند و دوستشان داشتهام. یاد شبیه آب از میان تمام صخرههای سخت جانم راه باز میکند و میرسد به قلبم تا در این دوران انزوا و تبعید، زنده نگهش دارد. گمانم به همین دخیل بستهام تا این ایام هم بگذرد.</div>
Unknownnoreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-1313028133685071734.post-62937237242511125612017-11-28T05:10:00.000-08:002017-11-28T05:10:24.330-08:00نامۀ هفدهم<div style="direction: rtl;">
فقط میشد برای تو گفت که چقدر خستهام، چقدر تنها خستهام. نشستم کنار مزارت و حرف زدیم. آن موقع هنوز نمیدانستم قرار است چه همه چیز سختتر شود، گمانم باید دوباره شال و کلاه کنم بیایم سنندج، برایت اوضاع را بگویم، بشنوی و از آن نگاههای خاص خودت خرجم کنی که پر بود از اشک و بغض، از آن نگاههایی که وقتی آدمهای عزیزت جایی گرفتار میشدند و تو کاری از دستت برنمیآمد مهمان چشمانت میشد.<br />
خلاصه که برادر اسم این یک سال و اندی که گذشت را میشود با خیال آسوده گذاشت ایام از دست دادن، همینطور مدام به روزگار باختم. تو را، دلم را، بسیاری چیزها که این سالها به جان کندن جمع کرده بودم، اعتبارم نزد خودم... فهرستش لعنتی مثل صابون همینطور کف میکند و زیاد میشود. کف کرده و زیاد شده، کف بر دهان آورده و خسته شدهام.<br />
ف را که یادت هست، امروز برداشت برایم بیمقدمه و بیجهت نوشت:« تو رو خدا خسته نشو». برایش از همین جوابهای جفنگی نوشتم که این مواقع به آدمهایم تحویل میدهم. خستگی و فرسودگی را اگر که میشد توضیح داد دیگر اسم و رسمشان این نبود. یادت هست آن چهل و چند شب را یک به یک به مستی گذراندیم، جوری که بعدها به شوخی میگفتی اگر مونتکارلو هم رفته بودیم خرجمان انقدر نمیشد؟ حال و احوال کمتر و بیشتر همین است. وقتی میرسی به جایی که دیگر نه در هوشیاری قرار هست و نه در مستی فراموشی، یعنی حسابت با کرامالکاتبین است.<br />
دیشب داشتم تذکره میخواندم رسیدم به روایت عطار، به آن درویشی که آمد جلوی مغازهاش و سر روی کفشهاش گذاشت و رفت. حسودی کردم از اینکه خواست بمیرد و مرد بی هیچ حرف و حدیث و داستانی. میدانم که چرت میگویم، دم من بیشتر از این حرفها گره خورده به زندگی، خستهام لابد که اینها را میگویم، خستهام خیلی برادر. </div>
Unknownnoreply@blogger.com2tag:blogger.com,1999:blog-1313028133685071734.post-82659464330218336852017-10-21T05:12:00.002-07:002017-10-21T05:21:00.083-07:00نامۀ شانزدهم<div style="direction: rtl; text-align: right;">
<div style="direction: rtl;">
برای میم چند هفته پیشتر گفتم که تمام نشانههای یک افسردگی جدی را در خودم میبینم. افسردگی تا پیش از سلطه یافتن قطعیش برخلاف چیزی که تصور میشود یک سیاهی همگن و گسترده نیست بلکه بیشتر شبیه حضور ابرهایی تیره در آسمان روان است که همه جا را تاریک میکنند ولی نمیبارند. چیزی در آدمی این ابرها را میبیند و در روشن کردن چراغ افراط میکند، چون از پیامدهای آن تاریکی در هراس است. آدمها پناه میبرند به خور و خواب و خشم و شهوت، انگار که شبیه آن سکانس فیلم پاپیون میخواهی به بانی آن ابرهای تیره بفهمانی هی لعنتی من زندهام. هر بار ابرها کمی دور میشوند ولی مجددا باز میگردند، این بار تیره و تاریکتر. این رفت و برگشت آنقدر طول میکشد تا فرا رسیدن روزی که دیگر جان جنگیدن نیست، همان وقت است که بیرمقی، اندوه و بیمعنایی از گرفتهترین آسمانی که میشود تصورش کرد چون باران بر جان آدم میبارد، خیسی لزجی همۀ وجودت را فرامیگیرد، بعد ناگهان چشم باز میکنی و میبینی در ته چاهی گرفتاری، حالا میشود با خیال راحت افسرده خطابت کرد.</div>
<div style="direction: rtl;">
امروز دیگر احساس کردم آن پایینم، ته چاه. همه چیز خیلی تیره و خیلی تار است. صداهای اطرافم اذیتم میکنند، دلم نه خلوت که انزوا میخواهد. دوست ندارم برای بیرون آمدن از چاه هیچ تلاشی کنم، فقط دلم میخواهد روزگار با آدمها و دغدغههایش دست از سرم بردارند، بگذارند با خیال آسوده در بیزمان ترین تاریکی چسبناک جهان غوطهور شوم... میم پیشنهاد دارو داد، همان چند هفتۀ پیش. برایش گفتم آدم بیدلیل افسرده نمیشود، چیزی درست نیست، چیزی که نمیدانم چیست و افسردگی قرار است به من بگوید آن چیز چیست. حرفم را قبول کرد، گفت فقط حواست باشد از زندگی نیفتی، گفتم بلدم، چرند گفتم لابد، یکجایی حواسم نبوده و افتادهام، الان زندگی از من خیلی دور ایستاده است. مثل تو که دور ایستادهای. چهار روز دیگر تولدت است، هشت روز دیگر سالگرد رفتنت. میم میگوید بخشی از افسردگی به همین خاطر است. به خاطر پاییز و تمام خاطراتش، پاییز و تمام فقدانهایش. نمیدانم حق دارد یا نه، قرار شد تا نیمۀ آبان صبر کنیم ببینیم چه میشود. سر خوردهام در یک دهلیز تاریک و همینطور در پیچُ واپیچش پایینتر میروم. هیچ جا نیستم، هیچ جا قرار ندارم، از طعم غذا بگیر تا شیرینی هماغوشی، جمله شده بیمعنا، بودنِ بیهوده، رنج مکرر. یادت هست مدام برایت زر زر میکردم که زندگی یعنی تجربه کردن هر چیز ممکن؟ این هم یکی از ممکناتش خب</div>
<div style="direction: rtl;">
برای اولین بار دیگر دلم برایت تنگ نیست، در دلم جز شب هیچ چیز نیست. تو همیشه نور بودی پس طبیعی است که در این تاریکی گمت کنم. روزگار را ببین، من گم شدهام اما فکر میکنم تویی که نیستی.. بماند، دیشب داشتم فکر میکردم دی ماه که بیاید برای اولین بار از تو پرسالترم برادر.</div>
</div>
Unknownnoreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-1313028133685071734.post-49617805111070662962017-10-04T02:45:00.000-07:002017-10-04T02:45:08.426-07:00نامۀ پانزدهم<div style="text-align: right;">
<div style="direction: rtl;">
نمیدانم چه مرضی افتاد به جانم که رفتم سراغ عکسهای فیسبوک و رسیدم به آن متن و عکسی که بعد رفتن تو گذاشته بودم؛ بدیهی بود که میرسیدم به آنجا، خود به خود غیب که نمیشوند، مثل همان تاریخ غریب هشت آبان که از روی تقویم محو نمیشود، هست و تا همیشه من مصلوبم به آن، به غیبت تو.</div>
<div style="direction: rtl;">
این که بگویم دلم برایت تنگ شده چیز جفنگی است. وقتی میشود این را گفت که فاصلهای باشد میان من و تو، آدمی به فاصله نگاه کند، و دلش تنگ شود برای نزدیکی، برای مجاورت. تو لحظه به لحظه، دم به دم، در منی، با منی. در اندوه و شادی، در شکست و پیروزی. در چنین یکی شدنی، دلتنگی بی معناست. بیشتر حالم شبیه گم شدن است، گم میشوم میان هزار چیز بیربط، غریبه میشوم با خودم، و تو همیشه آن کسی بودی که در حضورت میشدم خودم را پیدا کنم، از نو خودم شوم. حالا خوب میدانم که نزدیکی هم مانند دوری گاهی آدمها را کمرنگ میکند، چنان نزدیکی که گاهی نمیبینمت، نمییابمت و سرگشتگی همین جاست که آغاز میشود...تنت را زمین بلعید و یادت را قلب من</div>
</div>
Unknownnoreply@blogger.com2tag:blogger.com,1999:blog-1313028133685071734.post-87181908565372322152017-08-28T00:38:00.003-07:002017-08-28T00:38:54.023-07:00نامۀ چهاردهم<div style="direction: rtl; text-align: right;">
<div style="direction: rtl;">
گفته بود مستاصل است، جواب دادم فرض کن من چاه مدینهات، هر وقت که دیدی زندگی خیلی سخت گرفت برایم بنویس، میخوانمت، سبکتر شدی شاید...حالا خودم همان جا ایستادهام، مستاصلم، از ریشه در آمده و در این گسترۀ جهان، هر چه که نگاه میکنم امید هیچ تسلایی نیست. میدانم که میگذرد، میدانم که افتادهام در چاهی و وجب به وجب دارم خودم را بالا میکشم و این هم فرسودهام کرده و هم نازک با این همه گاهی این بی پناهی برابر شلتاق روزگار، خستهام میکند.</div>
<div style="direction: rtl;">
مسالهام این نیست که کسی را ندارم که بخواهد پناهم شود، مشکل دقیقا این است که کسی را ندارم که بتواند پناهم شود. این را انگار در این ده سال گذشته لااقل، فقط تو بلد بودی. با تو بود که میشد نشست، غر زد، گلایه کرد، گریست و تو جور عجیبی بلد بودی که بگذاری بشکنم و بعد تکههای شکستهام را از جایجای زندگی برداری، بچسبانی به هم، تازهام کنی و بگویی به سلامت. بلد بودی مرا، بی مزد و منت بلد بودی مرا.</div>
<div style="direction: rtl;">
حرف یکسره بیهوده است وقتی که نیستی. دلم برای آن خش صدایت، آن بغض پنهان نگاهت، وقتی که با غم آدمهای عزیزت روبرو میشدی تنگ است...دلم تنگ است برادر</div>
</div>
Unknownnoreply@blogger.com1tag:blogger.com,1999:blog-1313028133685071734.post-39568015719600112342017-07-31T04:38:00.001-07:002017-07-31T04:38:29.438-07:00نامۀ سیزدهم<div style="text-align: right;">
<div style="direction: rtl;">
خستهام. این کلمه تا اخر متن میتواند از پی هم تکرار شود. کاغذها را سیاه کند. شبیه همان سکانس لعنتی فیلم شاینینگ که طرف فقط تایپ میکرد حوصلهاش سر رفته... خب هر چه هم سعی کنم توضیح بدهم آن سکانس چقدر مهیب بود بیفایده است، دقیقا به همان اندازه به گمانم بیهوده است که بکوشم شفاف کنم با خستهام دارم به چه حجمی از فرسودگی اشاره میکنم.</div>
<div style="direction: rtl;">
کلمه گم میکنم این روزها. بی کلمه شدن مرا میترساند. نگرانم. اینها را هم لطفا به آن خستگی اضافه کن. همانطور که میبینی تمام بهانههای خراب کردن، فرار کردن، زیر همه چیز زدن؛ در من مهیا است. گاهی از خودم میپرسم این همۀ عمر که در حسرت آن گریز بودی، نمیارزد که یکبار هم شده تجربهاش کنی؟</div>
<div style="direction: rtl;">
بگذاری همه چیز را و بروی، بروی جایی که در آن هیچ باشی و هیچ بودن یعنی همه چیز بودن، همه چیز شدن... مگر نه؟</div>
</div>
Unknownnoreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-1313028133685071734.post-55576827840624796602017-05-13T04:26:00.002-07:002017-05-13T04:27:06.414-07:00نامۀ دوازدهم<div style="text-align: right;">
این چند روز هیاهوی انخابات هم بگذرد، بعد با خیال راحت برایش مینویسم: یار عزیز قامتبلندم</div>
Unknownnoreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-1313028133685071734.post-14744953027773797242017-04-26T01:10:00.001-07:002017-04-26T01:10:31.878-07:00نامۀ یازدهم<div style="text-align: right;">
<div style="direction: rtl;">
لابد یک روزی هم میآید که از من بپرسی دقیقا کی فهمیدی که دوستش داری و من در جواب برایت میگویم همان شب اردیبهشتی که چنان از دستش خشمگین بودم که همۀ جانم میلرزید. میان همان هنگامۀ خشم نگاه به خودم کردم و گفتم کارت تمام شده پسر جان؛ فقط آدمی که دل به او دادهای میتواند اینطور خشمگینت کند، فقط آدمی که دوستش داری ممکن است تو را به این ملتقای خشم و اندوه برساند.</div>
<div style="direction: rtl;">
هنوز برایش نگفتهام که دوستش دارم و لابد تا همین اردیبهشت تمام نشده آن جادوییترین جملۀ جهان را برایش خواهم گفت. از نشانههای میانسالی شاید باشد که محتاجی مدام آن دوستتدارم رسیده تا سر زبانت را در خلوت خویش مزه مزه کنی تا از کیفیتش مطمئن باشی، از ماندنی بودنش، از اینکه دوستت دارم مرهمِ دلی میشود نه رنجوری جانی. یادت که نرفته من قبلا با دوستت دارم زخم زدهام، یادت که هست آدمها گاهی با عجله در ابراز عاطفهای که ماندگاریش قابل حساب نیست چطور تکهای از دل دیگری را میکنند و برای همیشه ناسور میکنند؟ میدانم که یادت هست، میدانم که میدانی...</div>
</div>
Unknownnoreply@blogger.com2tag:blogger.com,1999:blog-1313028133685071734.post-14159717892248605322017-04-03T05:20:00.000-07:002017-04-03T05:24:06.943-07:00نامۀ دهم<div style="direction: rtl; text-align: right;">
یکجور خوشی آرامم و این آنقدر برایم تجربۀ جدیدی است که مدام دلم میخواهد دربارهاش بنویسم، ازش حرف بزنم. نه که فکر کنی اندوه یا دلتنگی نیست، نه هر دو توامان در جانم حضور دارند. مثلا دیروز به اندازۀ نیمی از بارانهای این شهر، در سوگ نبودنت اشک ریختم. یا گهگاه دل تنگ شدن برای او، مانند مشتی میآید و قلبم را میفشارد. به رغم حس همۀ اینها، آرامم و همین شاید چنین برایم با ارزش شده که شگفتزده نگاهش میکنم و حظ میبرم.</div>
<div style="direction: rtl; text-align: right;">
هنوز خیلی یادت میکنم، یادش میکنم. هنوز دلم بسیار برایت، برایش، تنگ میشود. میم همین چند روز پیش از من پرسید دلت دقیقا برای چه چیز او تنگ شده؟ یادم کشید به بوسهها، شوخطبعیهای جسورانه و شکل غریبی که در تحسین کردنم داشت. بعد اما فکر کردم و دیدم بیش از هرچیزی دلم برای آن شکنندگی نجیبش تنگ میشود. یکجور خاصی آسیبپذیر بود و انگار رسالت زندگیش این بود که آن شکنندگی و آسیبپذیری را پشت گردنکشی و فاصلهگذاری پنهان کند. خوب اگر که نمیشناختیش فکر میکردی آدمِ مغروری است که خودش را برتر از دیگران میبیند اما اصلا اینطور نبود. پشت آن همه دور ایستادنها و کمبودنها، دخترک ترسیدهای حضور داشت که فقط نمیخواست درد بکشد، نمیخواست بشکند و راه حل لعنتیش برای درمان این درد، دور ماندن از هر چیزی بود که واقعا میخواست، هر چیزی که عمیقا خوشحالش میکرد. دردناکترین بخش قصه برایم همین است که من این را میدیدم، میدانستم ولی دیگر توان تحملش را نداشتم.</div>
<div style="direction: rtl; text-align: right;">
یکبار برایش در آن زلالترین لحظههایی که میان دو انسان ممکن است رخ دهد گفتم که چه دلم پر میکشد که مجال دهد مراقبش باشم. نشد، دیگر قصۀ اینکه نخواست یا نتوانست فرع ماجراست. گمانم دارم اینها را به بهانۀ نوشتن برای تو، بلند بلند مرور میکنم تا بتوانم به تدریج از خشمی که نسبت به او دارم بگذرم. خشم هم شبیه شک، اقامتگاه موقت مفیدی است اما نباید که خانه شود، نباید که در جان آدم لانه کند. مرور آن شکنندگی پنهانش در یادم باعث میشود دیگر آن همه از نبودنش خشمگین نشوم، باعث میشود بتوانم دوباره دوستش داشته باشم بی آنکه بخواهمش. این جایی است که دلم میخواهد بتوانم بهش برسم. او مانند تو صاحب گرانبهاترین گوشۀ قلب من است، عزیزترین بخش جانم و خشمگین بودن از او به مانند انکار این عزت و مرغوبیت است، انکاری که نتیجهاش لاجرم میشود بی برکت شدن.</div>
<div style="direction: rtl; text-align: right;">
تو نیستی، او نیست و من جور خوشی آرامم. خدا میداند البته که از چه طوفانها برای رسیدن به این ساحل امن گذشتهام. بودی لابد از آن وقتها میشد که برایم مینوشتی هیچکس را ندیدهای که مانند من شجاعانه زندگی را دوست داشته باشد... دلم بیش از هر چیزی برای این اغراقهای رفیقانهات تنگ است.</div>
Unknownnoreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-1313028133685071734.post-41228771961961278872017-03-18T00:52:00.002-07:002017-03-18T00:52:57.889-07:00نامۀ نهم<div style="direction: rtl; text-align: right;">
برای اولین بار تنها رفتم خانهات؛ حدس بزن برای چه؟ که گلدانها را آب بدهم. شک ندارم که همین حالا آن بالا داری میخندی. تمام آن چهل روز که چله نشستم در کنج خانهات تا دل زخمی از نامردمیم قرار بگیرد به همه گفتیم من آمدهام تا در غیابت گلدانهایت را آب بدهم. میبینی؟ شوخیهای آدمی را گاهی روزگار به طرزی تلخ جدی میگیرد.</div>
<div style="direction: rtl; text-align: right;">
سختم بود تنها با نبودنت مواجه شوم از طرفی میدانستم باید این یک قدم را هم بردارم. رفتم آن اتاق آخر، همانجا که سازهایت را ردیف کنار هم تکیه دادهای به دیوار، تار و سه تار و دف، جملگی منتظر. آن روز صبح حواسم نبود که وقتی پیکر بیجانت را در آغوش گرفتم و کشاندم تا آنجا، در واقع تو را در سایۀ این سازهاست که خواباندهام، که نخستین تشییعکنندگانت آنها بودهاند. تار بیتو، سهتار بیتو، دف بیتو، ما بیتو. دراز کشیدم همان جا، زیر سایهسار سازها، تنم، تن تو شد، بیرون که آمدم جانم هم جای تو شده بود.</div>
<div style="direction: rtl; text-align: right;">
بسیار گریستم، برای تو، برای جای خالی او، برای نبودنت، نبودنش تا جایی که دیگر اشکی نماند. گلویم شور شده بود، انگار افتاده باشی در دریا و آب صدایت را در شوریش غرق کند. غرق شده بودم در غیبت شما. گذاشتم گریه مرا ببرد، گذاشتم که نومیدی را، حسرت را، خشم را، با خویش ببرد. از در خانهات که بیرون آمدم برای اولین بار از ته دلم حس کردم که تمام شد، تمامش کردم، رها شدم. </div>
<div style="direction: rtl; text-align: right;">
از در خانهات که بیرون آمدم، نور نوازشم کرد، بهار شده بود ناگهان برادر.</div>
Unknownnoreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-1313028133685071734.post-55507503941267252512017-03-12T00:53:00.001-08:002017-03-12T00:53:45.529-08:00نامۀ هشتم<div style="direction: rtl; text-align: right;">
گاهی مچ خودم را میگیرم که مشغول حرف زدن با او هستم: گلایه میکنم، روزم را توضیح میدهم، ناز میکشم، اغوا میکنم. دیروز ولی موقع رانندگی یک لحظه خودم را در موقعیتی یافتم که دست راستم را بردهام سمت صورتش و با پشت انگشتها، گونۀ چپش را آرام و ملایم نوازش کردهام. میفهمی نوازش کردن صورت آدمی که نیست یعنی چه؟ میدانی دست کشیدن بر تنی که حضور ندارد چگونه است؟</div>
<div style="direction: rtl; text-align: right;">
من همۀ امیدم حالا فقط به توست، به تو که نیستی اما هستی. همۀ امیدم به توست که بفهمی، بدانی. گفته بودم برایت که رسد آدمی به جایی که از زندگان امید بر میدارد؟ رسیدهام به آنجا گمانم.</div>
Unknownnoreply@blogger.com0