Tuesday, June 21, 2011

این یک نوشتهء عصبانی است

  1. محمدنوریزاد متنی در ستایش رخشان بنی اعتماد نوشته و در عنوان گفته بانویی در قامت هزار مرد و بعد سیل نقد و نظر و توهین جاری شد که چرا مثلا نوشته ای در قامت هزار مرد و اصلا تو مرد سالار فلان فلان شده ای و... من فعلا کاری ندارم به اینکه اصلا مگر جایی محمد نوریزاد خودش را فعال حقوق زنان معرفی کرده یا جایی گفته از هواداران برابری زن و مرد است یا... حرفم این است که کسی دارد سعی می کند به زبانی که می شناسد و می داند دیگری را تحسین کند، تشکر کرده سپاسگزار باشد، شما این وسط چه کاره اید دقیقن؟ با شمایم که ادعای تساهل و تسامح تان جهان را برداشته. واقعن واقعن برای من بگویید چه فرقی هست میان شما که دین و ایمان تان زنوری است و هر جمله یا رفتاری که به تفسیر شما ذره ای غبار بر دامن کبریایی فمنیست بازیتان بنشاند باید به چهار میخ کشانده شود با سیاستگزاران فرهنگی حکومت اسلامی که ایمانشان اسلام است و دیگ غیرت شان بر سر هر اشاره ای به آن به جوش می آید؟ از نظر من این دومی صد شرف دارد به برخی فعالان جنبش فمنیست، لااقل تکلیف آدم با آن آشکار است و اداعای رواداری هم در کار نیست.  بروید موسی و شبان بخوانید حضرات. شاید جواب داد. هوم؟
  2. دوازده نفر در زندان اوین اعتصاب غذا کرده اند. جانشان را گرفته اند بر سر دست. ببین ظلم باید به کجا رسیده باشد که آدمی جانش را به داو بگذارد، بعد این بیرون یک مشت لطیف نازنین نافی خشونت دارند هر روز در مذمت اعتصاب غذا به مثابه خشونت می نویسند و از طرد مرگ می گویند و... یک دهم این جوش وخروشی که خرج نفی خشونت شد اگر صرف جنبش سبز می شد شاید ما امروز گام ها جلو تر بودیم. به قول حضرات این تذهبون؟ به کجا می روید؟ به کجا می رویم؟
  3. بلاهت مرا می ترساند. این حجم از بلاهت، این همه میل به جلب توجه بی فکر عاقبت، این همه عقدهء متراکم...می ترساند مرا از فرادای راهی که آغاز کرده ایم. می ترسم که برویم برسیم و باز چشم باز کنیم و ببینیم نرسیدیم. مثل نسل 57 که جان کندند و نرسیدند... می ترسم