Thursday, August 26, 2010

ده فرمان

به گمانم خیلی از‌ آدم‌ها بازی قربانی را دوست دارند. یعنی کاملن ناخوداگاه تمایل دارند در موقعیت قربانی شدن قرار بگیرند: قربانی خانواده، کار، یار، دیار یا هر چه که بشود بار ناکامی را به دوش آن گذشت و بعد با یک فارغ‌البالی معرکه دست‌های تمیز را نشان خود و دیگران داد و گفت ببینید من مقصر نیستم من هم یک قربانی‌ام؛ مقصر آن آدم، سیستم، والدین و... است نه من. لذت عمیق بازی قربانی در سلب مسوولیت قربانی برابر شرایط نهفته است: جوری بازگشت به امنیت جنینی، حضور در شرایطی که دشواری تصمیم‌گیری و سختی پرداخت هزینه تصمیمات از دوش آدم ساقط می‌شود.


فکر کنم ظرف دو سه ماه گذشته ناخوداگاه داشتم همین بازی را انجام می‌دادم. من بیچاره‌ی قربانی، گرفتار شرایط و آچمز بودم. اما واقعن آیا من آنقدری که نشان می‌داد بی‌چاره بودم؟ دی‌شب در یک حال غریبی که نمی‌دانم خشمگین بود، غمگین بود، چه بود دقیقن- اما گین بود در هر حال- داشتم راه می رفتم. هروله ای غریب که به وقت بیش از طاقت شدن رنج معمولن به آن متوسل می‌شوم تا دوام بیاورم. بعد همان میان، آن همه درد که جدن بیش از طاقتم بود مجبورم کرد کمی از وضعیتم فاصله بگیرم و ببینم واقعن همانقدری که نشان می دهد بی‌چاره‌ام؟


نبودم. استیصالم از جهل بود. سوال‌هایی از خودم پرسیدم که جوابی برای‌شان نداشتم. ناگهان دیدم چه برای چیزهای مهم زندگیم تعریف ندارم، مرز ندارم، نمی دانم درست چه است و نادرست کدام. فقط نشسته ام و غر می‌زنم من بی‌چاره‌ی مظلوم. وقتی نمی‌دانم چه چیزی برای من درست است چطور می خواهم برابرش واکنش نشان دهم؟ بدیهی است که چنین جهلی یا یک قربانی غرغرو می سازد یا یک فاعل پشیمان، بازی دو سر باخت است نادانی...


از امروز دست به کار شدم. فهرستی درست کردم از چیزهایی که دارد آزارم می‌دهد. طبقه‌بندی‌شان کردم و حالا دارم سعی می‌کنم بفهمم تعریف من از کار خوب، رابطه درست، تن سالم، پول، رفاقت و خیلی چیزهای دیگر چیست؟ درست و نادرست برای من دقیقن یعنی چه؟ موسی کلیم الله در پی پاسخ چنین سوالاتی به کوه طور رفت و با ده فرمان بازگشت. شاید ما هم در این عصر شخصی شدن نبوت، باید به کوه طور و غار حرای اختصاصی‌مان برویم و با ده فرمان مختص به خودمان باز گردیم. این کاری است که ظرف چند روز آینده قصد انجامش را دارم

Wednesday, August 25, 2010

در لحظه

به تو دست می‌سایم و جهان را در می‌یابم


به تو می‌اندیشم    و زمان را لمس می‌کنم


معلق و بی‌انتها       عریان


 


می‌وزم، می‌بارم، می‌تابم


آسمان‌ام           ستارگان و زمین


و گندم عطرآگینی که دانه می‌بندد


رقصان           در جان سبز خویش


 


از تو عبور می‌کنم


چنان که تندری از شب...


می‌درخشم


و فرو می‌ریزم.


 


احمد شاملو- ترانه‌های کوچک غربت

نور سماوات و الارض

گاهی هست که شرارت شعله‌ور می‌شود درونم، چنان تیره و تاریک که هراس همه‌گیر جانم می‌شود و به حیرت می‌افتم از توانایی خودم برای صدمه زدن و آزار دادن؛ در همان لحظه‌ها، دقیقن در همان لحظه‌هاست که من از همیشه به بودن خداوند مومن‌ترم: اگر این همه سیاهی در دل من است باید جایی معادلش نور نهفته باشد. زمزمه می‌کنی خدایا مرا به خودم وامگذار و چنان «یا رب یا رب» می‌گویی که گویی رب، رمزی برای فراخوانی همان نور نهفته است، نور نرم نجات‌دهنده...

Tuesday, August 24, 2010

اینرسی روابط

به گمانم یکی از نفرت‌انگیز‌ترین اقدامات جهان تلاش در جهت تغییر یک آدم است آن‌طور که ما می‌خواهیم. مثلن تحت فشارش بگذاریم که برود وزن کم کند، بیشتر پول در بیاورد، برون‌گرا باشد، ورزشکار یا... این‌جوری انگار یک پیام آشکار مخابره می‌کنیم به آن آدم که تو دوست‌داشتنی نیستی مگر این‌که آن جور که من می‌خواهم باشی. آدم‌ها را بخاطر همان چیزی که هستند باید خواست و دوست داشت. یعنی به گمانم بین دوست نداشتن یک آدم و دوست داشتن مشروطش، آن اولی اولا است.


حالا فکر می‌کنم روابط هم مثل آدم ها هستند. برابر تغییر مقاومت می کنند، می خواهند همان‌طوری که هستند پذیرفته شوند، اینرسی دارند و حضور مشروط برنمی دارند. آدم یک رابطه را با همه مختصات موجودش، یا می‌پذیرد یا می‌آید بیرون. تلاش مداوم برای تغییر ویژگی‌های یک رابطه همان قدر غیر منصفانه است که تلاش برای تغییر آدم آن سر رابطه.


پی‌نوشت: از این نوشته سیاست «همین است که هست» نباید برداشت شود. آدم ها مدام در حال تغییرند، که اگر تغییر نکنند یا تن به تغییر ندهند مرده و مردابی بیش نیستند اما فرق می‌کند این‌که آدمی تغییر کند تا کامل‌تر شود و آدمی که مجبور است به تغییر تا دوست داشته شود. آن حالت اول در بطن خودش عشق دارد و امنیت. این حال دوم بالذات پر از رنج است و ناامنی

دور همی ای‌داد بی‌داد

تف به روزگاری که در آن حتی نتوانی بیایی بنویسی تف به روزگار... عرض دیگری ندارم

Sunday, August 22, 2010

وزارت جهنم

من معتقدم اگر کارگردانی بخواهد تجسمی از جهنم برای بینندگان محترمش خلق کند، بهتر از حال و روز یک ارباب رجوع که در ماه مبارک رمضان به اداره‌ای دولتی در عصر دولت کریمه مهرورز مراجعه کرده، گزینه‌ای نمی‌یابد

Thursday, August 19, 2010

ارثیه‌ی کدخدای احمدآباد

می‌گویند یک ملت دل بسته بودند به او. می‌گویند در زمانه‌ای که هشتاد درصد مردم بی‌سواد بودند هر سخن‌رانی او باعث می‌شد منظره چندین و چند نفر که گرد یک باسواد روزنامه‌خوان جمع می‌شدند تا بدانند نخست‌وزیر محبوب چه گفته، صحنه ای عادی باشد. می‌گویند برابر استبداد داخلی و استعمار خارجی ایستاد: اولی را وادار کرد برابر قانون تمکین کند و دومی را مجبور ساخت خلع ید از نفت ایران را بپذیرد...از دکتر محمد مصدق حرف می‌زنم. مردی که برای نسل های متمادی نماد آرزوهای مردمان شیرخفته خاورمیانه بود و هست. شیرمرد پیر خواب جهانی را آشفت. از توده‌ای تا مذهبی، از انگلیس تا آمریکا، از نظامی تا لات لمپن. همه دست به دست هم دادند تا کودتا شد. وسط گرمای مرداد بیست و هشت ناگه چنان به سر آرزوهای یک ملت آمد که تابستان زمستان شد و مردمان سر درگریبان، دل‌ها مرده...


ما مردمان طبقه متوسط ایرانی بخواهیم یا نخواهیم، بدانیم یا ندانیم، میراث‌دار بیست و هشت مردادیم. از کودتا بیگانه‌هراسی برای‌مان به ارث ماند و آمریکا ستیزی. اندوه ماند و نوستالژی. ما همه از کدخدای احمدآباد ارث بردیم حتی اگر خودمان ندانیم. این روزها وقتی می‌شنوم که سبزها از حاکمیت قانون حرف می‌زنند. از سیاست مستقل برابر قدرت‌ها، از لزوم پرهیز از کرنش و ستیز، از احترام به حق حاکمیت ملت و... باورم می‌شود صدای دکتر مصدق از مرزهای احمدآباد گذشته و به سرحدات ایران نزدیک شده، باورم می‌شود که کودتای آمریکایی بیست و هشت مرداد شکست خورد. شعبان جعفری تاجبخش و محمدرضا پهلوی تاج‌دار حتی به اندازه یک قبر از خاک ایران سهم نبردند اما مصدق ماند؛ ماند تا بمانیم و بدانیم هیچ کودتای لعنتی نمی‌تواند آرمان های یک ملت را از آنها بگیرد که کودتا در ذاتش شکست‌خورده است. این ارثیه تاریخی شیرمرد پیر برای ماست.

مسلمان نشنود کافر نبیند

به گمانم تبدیل به یک نمونه معرکه برای مطالعات مرتبط با حوزه شیدایی-افسردگی شده ام. یک ذره دیگر که بگذرد می توانم مانند تحلیل‌گران سهام از رفتار گذشته خودم، روند اینده ام را پیش‌بینی کنم که روزهای افسردگی کدامند و ایام شیدایی کی... حالا بماند که چند وقتی است که شیدایی خودش را به شکل خشم نشان می‌دهد؛ یک خشمی عرض می‌کنم یک خشمی می‌شنوید؛ یعنی انگار تمام آن نیروی حیاتی که در روزهای افسردگی خرج نمی‌شود در روزهای شیدایی به شکل خشم بروز و تجلی می‌یابد


حس می کنم رشته کار از دستم در رفته و دیگر از پسش بر نمی‌آیم. این دفعه تقریبن با همه موارد مشابه زندگیم فرق دارد و این موج‌ها که مثل بارویی از آب پیاپی می‌ریزند بر سرم هر بار هراس‌انگیز‌ترند. با یک تلاش اسطوره‌ای دارم سعی‌ می‌کنم نگذارم این وضع درونی هزینه‌های غیر قابل محاسبه بیرونی روی دستم بگذارد.


مثل سگ می‌ترسم از تک‌تک لحظاتی که دارند می‌آیند. از آن لحظه‌هایی که خشم می‌جوشد و فقط می‌خواهم ویران کنم یا دقایقی که انگار زمهریر است و یخ‌بندان، همه چیز خاکستری است و تهی. از آن ذوب شدن همه چیز تا این سرمای مرگبار یک هیچ بزرگ


هوم... هر جور حساب می‌کنم انگار اوضاع وخیم است به روح همان  امام قسم

Wednesday, August 18, 2010

چرا میرحسین موسوی رهبر مناسبی برای جنبش سبز نیست؟

١- مبارزه: یک مقایسه ساده میان میرحسین موسوی و سایر رهبران جنبش های اعتراضی نشان می‌دهد او بیش از حد محتاط و درگیر کارهای عبثی چون مصاحبه و نوشتن بیانیه است. به عنوان مثال در واقعه اعتصاب غذای هفده شهروند آزادی‌خواه زندانی در اوین، مهندس موسوی صرفن به صدور بیانیه اکتفا کرد. این در حالی است که تاریخ نشان داده رهبران موفق در موقعیت‌های مشابه دست به اقداماتی عملی می‌زنند. برای نمونه زورو، رهبر جنبش مدنی مردم کالیفرنیا علیه استبداد اسپانیا، بارها شخصن به زندان حمله کرده به کمک اسبش تورنادو یاران زندانیش را رهانیده اما میرحسین حتی یک عکس سوار بر اسب هم ندارد حالا توانایی شمشیربازی پیشکش


٢- مقابله: رهبر یک جنبش مدنی باید دارای قابلیت مقابله با مستبدین باشد. او باید بتواند در صورت لزوم با اعمال مبارزه چریکی و پارتیزانی دشمن را عقب نشانده و آزادی را به ارمغان آورد. تاریخ به عنوان بهترین معلم بشر به ما روش رهبری مردی چون رابین هود را نشان می‌دهد که از قضا او نیز سبز قبا و سبز کلاه بوده و با استقرار در جنگل شروود و تیراندازی به داروغه ناتینگهام بساط جور را در هم کوبید. میرحسین موسوی بعید است حتی بتواند زه کمان را تا بنا گوش محترم خود بکشد. این هم شد رهبر؟


٣- معاشقه: رهبران باید بدانند هدف وسیله را توجیه می‌کند. با چنین رویکردی رهبری فرهیخته چون کلئوپاترا چنان مخ ژولیوس سزار و مارک آنتونی را زد که مصر از مخاطرات رومیان در عصر آن دو در امان ماند. نگارنده لزومی نمی‌بیند که در مورد ضعف آشکار مهندس موسوی در چنین حوزه‌ای قلم‌فرسایی کند از این رو پیشنهاد جایگزینی ایشان با برد پیت یا آنجلینا جولی بنا به شرایط را مطرح می‌سازد


۴- می خواهید وقت‌تان تلف شود؟ می‌خواهید باز هم برایتان از لزوم توانایی رهبران در معانقه، مصافحه، مباهله، محاصره، مناظره و غیره بنویسم؟ یعنی لازم است باز هم میرحسین را با رهبرانی چون سوپرمن، بت‌من، گاندولف، آراگون یا حتی هری‌پاتر مقایسه کرده تا بدانید او رهبری ناتوان و ناکارامد است؟ حواس‌تان هست ما از مرد ضعیفی حرف می‌زنیم که ادعای گزافی چون تقلب در انتخابات را مطرح کرده بدون اینکه حتی یک‌بار شخصن خودش با دست خودش تک‌تک آرا را شمرده باشد؟


این نوشته تقدیم می‌شود به نیک‌اهنگ کوثر که قهرمانانه از تورنتو علیه استبداد می‌خروشد و به ما درس عمل‌گرایی می‌دهد؛ تمامی دوستانی که با کفایت و درایتی مثال زدنی هماره در تلاشند به یادمان بیاورند «ما موفق نمی شیم»؛ استاد کاوه لاجوردی،مردی که همه چیز را می‌دانست و سایر قهرمانان عرصه روشن‌گری

Monday, August 16, 2010

درون دوزخ

به گمانم شده ام شبیه یک زامبی: مرده‌ای که راه می‌رود غذا می‌خورد مزخرف می‌گوید، چرت و پرت می‌شنود اما مرده است. شده ام شبیه یک زامبی و دارم گوشت تن خودم را ذره ذره می‌خورم... تلخ و تاریک و تنهایم. رو راستش دیگر دلم هم نمی‌خواهد خودم را از این وضع بکشم بیرون... آدم است دیگر، یک وقت‌هایی دلش می خواهد برود تا ته تباهی.

Sunday, August 15, 2010

بر هر کابوسی شکری واجب

آقای وس کریون، مجموعه فیلمی دارد به اسم کابوس در خیابان الم. شخصیتی در فیلم هست به نام فردی کروگر. این موجود خفن وارد خواب افراد حیوانکی شده و در خواب آنها را می کشت، جوری که دوستان وقتی بیدار می شدند هم خود را کشته میافتند، یک همچین موجود خفنی بود فردی کروگر... حالا در چنین شرایطی راه حل قربانیان فردی خان چه بود؟ این که نخوابند. یعنی  به قیمت اینکه برخی نقاطشان را بگذارند در آب یخ و موسیقی با صدای بلند گوش کنند و انگشت شان را ببرند و نمک بزنند و ... نخوابند تا فردی مهربان نیاید و کلن آن ممه را لولو نبرد. خب بدیهی است افاقه نمی کرده و جوانان رشید خوش صورت نیکو باطن یک به یک قربانی فردی لعن الله می‌شدند و کلن واویلا


چرا یاد فردی کروگر کذایی افتادم؟ دیشب که مکرر با نکبت کابوس از خواب پریدم و اعصابم چنان کش آمد که آمدم نشستم توی هال و گفتم اصلنش من دیگه نمی خوابم و همان طور نشسته داشت خوابم می‌برد جوانان گلگون کفنی را به خاطر آوردم که گرفتار عمو فردی شده جان از دست می‌دادند...حالا باز خدا را شکر طرف ما را نکشت. دیدید در هر وضعیتی جای شکرش باقی است؟


پی نوشت: وقتی صابون فردی به تن آقای خواب بزرگ هم می‌خورد

Tuesday, August 10, 2010

در دل من یقینی است سبز، ایمانی به آینده‌ی ایران

دلم می‌خواهد این را بنویسم: دشمن جنبش سبز نه اقتدارگرایان که یاس و ناامیدی است. دلم می‌خواهد برایتان بگویم سبز شدن سرنوشت ایران است و تنها چیزی که می تواند این تقدیر را به تعویق بیاندازد نه هواداران استبداد که دل بریدن از امیدواری نزد همراهان راه سبز امید است. واجب امروزمان به گمانم نه حضور در خیابان که زنده نگهداشتن شعله امید در دل تک‌تک ماست. آینده از آن سبزهاست اگر که دل به زردی ندهند


به خاطر خدا نگذارید هیچ اتفاقی وادارتان کند که تسلیم آن اهریمن تاریکی شوید که در جان یکایک ما خانه کرده و مدام زوزه می‌کشد «هیچ چیز تغییر نخواهد کرد، مگر برای بدتر شدن». همه چیز تغییر می‌کند چون ما تغییر کرده‌ایم و زمانه هم. لبخند بزنید، زندگی کنید. هیچ وقت تاریکی، هیچ کجای جهان مستدام نبوده و هیچ قدرتی نمی تواند جلوی طلوع خورشید هنگام بامداد را بگیرد.


تاب آوردن تاریکی دشوار است می‌دانم با این حال به گمانم این روزها هیچ چیزی جملاتی چون «کاری از دستمان بر نمی‌آید» یا تحلیل های بدبینانه‌ی پر از زهر کلام را توجیه نمی‌کند. از ذره ذره نور قلب‌هایتان مراقبت کنید، روزی در همین نزدیکی جهان را روشن خواهند کرد. صدای ترک خوردن یخ‌ها می‌آید؛ بهار باید ماست، باشید و ببینید

مهمانی مولانا

 


دل‌تنگم و دیدار تو درمان من است


 



 


 


 

Monday, August 9, 2010

جان برابر جور

و من فکر می‌کنم به شرایطی که انسانی را وادار می‌کند زندگی‌اش را این‌گونه به داو بگذارد، گرسنگی و تشنگی را به جان بخرد تا با جان برابر جور بایستد... شانزده نفر از میان ما همچنان در حال اعتصاب غذا هستند، سه نفرشان حتی آب هم نمی‌خورند. بودن و نبودن‌شان به مویی بند است و همان مو این روزها مرز میان انسانیت و توحش شده به گمانم...


این نوشته تمام نمی‌شود. کلمات یاری نمی‌کنند تا سرانجام متن معین شود. انگار واژه‌ها هم همدل با یاران دربند اعتصاب کرده‌اند که آنان خود حرمت کلمه بودند و هستند.

Saturday, August 7, 2010

از محدودیت و معذوریت

« آرزو می کنم محدودیت‌هاتون رو بشناسین ارباب وین» دیالوگ آلفرد در فیلم شوالیه تاریکی ساخته کریستو فر نولان


خرد خاصی دارد این جمله. هر چه بیشتر محدودیت‌هایت رابشناسی کمتر به خودت زخم می‌زنی به دیگران صدمه. مشکل اما می‌دانی کجاست؟ تصویری که از خودت داری واقع بینانه نیست. تصویر آدمی هست که دلت می‌خواهد باشی نه فردی که واقعن هستی. بعد بر مبنای امکانات کسی که می‌خواهی باشی برای آدمی که هستی تصمیم می‌گیری و طول می کشد بفهمی مقدورات آن تصویر فرضی اتفاقن محدودیت‌های خود واقعی تو‌ محسوب می‌شوند...بعد هی باید برگردی آرزو کنی کاش محدودیت‌هایم را می‌شناختم

دندان ملتی روی جگر

جز هم‌دلی و نوشتن که کاری از دستم برنیامد. برای درک بیشتر رنجی که هفده زندانی سیاسی در حال اعتصاب غذا می‌برند، برای آنکه یادمان نرود ما همگی سبز بودیم، امروز را مانند آنها می گذرانم


در همین راستا:


دعوت جبهه مشارکت برای روزه سیاسی


به حرمت تمام آزادگان دربند

Thursday, August 5, 2010

برای کتایون

از سخت‌ترین کارهای دنیاست تسلیت گفتی به دوستی که عزیزی را از دست داده است. آدم می‌ماند در آن دم چه بگوید و چگونه بگوید. کلیشه‌ها کمکی نمی‌کنند، «غم آخرت باشد» و «صبور باش» بیشتر باد هوایند و اصلن تو به من بگو رنج دل را چطور می‌شود به حرف زبان تسلا داد؟


این‌طور می شود که من از دیشب پیچیده‌ام به خود که چطور برایت بگویم کتایون تا تسلیت باشد که کمی، ذره‌ای آرامت کند... نشده نمی‌شود فقط کاش بشود بدانی غصه‌ی تو اندوه خیلی از ماست. کاش خداوند خدا مهربان باشد با ما، آرامش و امنیت را زود زود به دل تو بازگرداند کتایون جانم

Tuesday, August 3, 2010

ذخیره

مثل شتر دو کوهانه شده‌ام: یک کوهان خشم، یک کوهان اندوه

اگر ما پشت آن میله‌ها بودیم...’

اعتصاب غذای نامحدود خانواده‌های زندانیان سیاسی از امروز شروع شد. بعد از اعتصاب غذای هفده زندانی سیاسی زندان اوین برای احقاق حقوق اولیه هر زندانی مطابق قوانین موجود و به شکست انجامیدن مذاکرات با مسوولان، خانواده‌ها نیز به اعتصاب پیوستند... به گمانم تنها گذاشتن آنها شرط مروت نیست. فکر می‌کنم هر کس به طریقی که می‌تواند و توانش را دارد باید کنارشان بایستد و حمایت‌شان کند. با نوشتن، با گفتن، با روزه سیاسی، اعتصاب غذا با هر وسیله‌ای که از دستمان برمی‌آید و فکر می کنیم توانش را داریم.


من از سیاست حرف نمی‌زنم، حالا این‌جا بحث بر سر جان انسان‌هاست. سخن از دل خانواده‌هایی است که نباید تنها بمانند، نباید رهایشان کنیم. منفعل بمانیم و زبانم لال اتفاقی بیافتد، دست‌های هیچ‌کدام‌مان تمیز نیست. از دست‌هایی حرف می‌زنم که سال گذشته همین موقع مچ‌بندهای سبز داشتند و جهان را به تماشای هم‌دلی‌شان فراخوانده بودند... از دست‌ها از دل‌های تک‌تک شما حرف می‌زنم.

Sunday, August 1, 2010

ای ایران ایران، دور از دامان پاکت دست دگران، بدگهران

در مملکتی که هفده نفر از بهترین فرزندانش برای حقوق اولیه انسانی‌شان مجبور به اعتصاب غذا باشند، کشوری که در حضور معاون دادستان از زندانی هتک حرمت می‌شود، سرزمینی که ماموران اطلاعاتیش در پاسخ به یک اعتراض ساده زندانیان را تهدید به کهریزکی کردن اوین می‌کنند؛ خب دور از ذهن نباید باشد آن‌که برای گوهری تابان شدن ایران، خون‌دل‌ها خورده تاب نیاورد و برود...محمد نوری درگذشت، ما ماندیم و جمع دگران، بدگهران...