Wednesday, June 28, 2006

به ياد يار و ديار چنان بگريم زار/که از جهان ره و رسم سفر براندازم

مرد! ما را گذاشتی و رفتی و يک ذره با خودت فکر نکردی من لامصب از ترسهايم ديگر با که حرف بزنم و سبد سبد يقين و اطمينان بگيرم؟همه عمرم،به شرفم همه عمرم فقط برای يکروز دوباره داشتن تو...تازه ميفهمم تنهايی يعنی چه،کاش فقط کمی زود تر ميفهميدم آن وقت لااقل نميگذاشتم اين ماه های آخر بودنت ................


پی نوشت يک:دلم خيلی گرفته...


پی نوشت دو:يادم نمياد کامنت بی جواب گذاشته باشم کامنتای پست قبل بی جواب شدن و بحثشم نصفه موند...بذارين به حساب بد حالی صاب وبلاگ و به بزرگيتون ببخشين!

Sunday, June 25, 2006

چرا اصلاح طلبان شکست خوردند؟

ديروز انگار سوم تير بود.يادم مياد با چه تلخی سوم تير ۸۴ رو آغاز کرديم ومديد زمانيه که دارم فکر ميکنم چرا؟چرا اصلاح طلبان انتخابات رو باختند و چرا ما مجبور شديم پديده ای به اسم احمدی نژاد رو تحمل کنيم.حالا برين باورم مهمترين مشکل، گسستی بود که بين اصلاح طلبان و بدنه اجتماعی حامی اونها پيش اومد.دو وجه اين گسست خيلی پر رنگ به نظر مياد.اول اينکه عموم اصلاح طلبان از مقامات ميانی و عالی دولت های موسوی و هاشمی بوده و متاسفانه به نان نفتی عادت داشتند.اين نان نفتی الزاما به معنای اين نيست که حضرات دستی به بيت المال ميرسوندن و آن کار ديگر ميکردند اما هر کس که کمی با سيستم اقتصادی رانتی حاکم بر جمهوری اسلامی آشنا باشه از امکانات بی بديلی که در اختيار پايوران نظام برای کسب ثروت قرار ميگيره مطلعه.اين رانت نان نفتی در پايين ترين سطحش با برقراری ارتباطاتی با مقامات تصميم گير و تصميم ساز در هر رده حکومتی شروع ميشه.مثل اطلاع داشتن از محل اجرای يک پروژه عمرانی و خريد زمين دراون منطقه،سهولت دريافت مجوز برای واردات کالا يا خدمات با اتکا به همين روابط،امکان پيروزی در مناقصه های دولتی به ويژه در زمان خصوصی سازی حکومت هاشمی و....


همين مساله باعث شدبين نياز عاجل بدنه اصلاح طلب جامعه- که از طبقه متوسط و متوسط ضعيف بودن- به اصلاحات واقعی اقتصادی و سياست های اصلاح طلبان شکاف ايجاد شه.خيلی طبيعيه که اصلاحات اقتصادی به سمت برابر کردن فرصت ها صرفا روزی اين طبقه نان نفتی خوار رو آجر ميکنه پس تبديل ميشه به يک شوخی.اصلاح طلبان ما چنان برج عاج نشين بودن که اصلا در نميافتن در اطرافشون کسانی هستند که به اونها رای دادن و حسرت ابتدايی ترين چيزهارو دارن....مثال ملموس براتون ميزنم.شورای شهر اول تهران در اختيار اصلاح طلبان بود.اين شورا آقای ملک مدنی روبه عنوان شهردار انتخاب کردايشون هم يکشبه تصميم گرفت ديگه تراکم نفروشه و به تعبير خودش شهر رو چنان گران کنه که جلوی رشد جمعيتی و مسکونی گرفته و امکان سرويس دهی به بقيه شهروندان فراهم شه.اين تصميم قيمت ملک مسکونی و اجاره بها رو در تهران ظرف يکروز پنجاه درصد بالا بردو برای خيلی ها از جمله خود من يه زلزله واقعی در تعادل معيشتيشون ايجاد کرد.به نظرتون اگه کسی ازبين اصلاح طلب های شورای شهراگر نه همسطح ما لااقل کمی بالاتر بود نميفهميد اين تصميم يعنی چه فاجعه ای برای طبقه متوسط؟


از قبل اين تصميم بعضی ها که از قبل تراکم خريده بودند و ملک داشتن ميلياردرتر شدن و خيلی ها مثل من با سيصد هزار تومن حقوق چنان تعادل زندگيشون بهم خورد که کاسه چه کنم گرفتن دستشون.ازين موارد و مثال ها بسياره.تو همين فيلد کاری خودم تا دلتون بخواد ميتونم ازين مثال ها بزنم که پسر فلان نماينده چه پروژه های بزرگی گرفته و يا ...


اين داستان ادامه دارد 

Saturday, June 24, 2006

بياييد شريعتی را فراموش کنيم

تمام اين دو روز را دو دل بودم برای نوشتن پاسخی کوتاه به عليرضای عزيز يا ناديده انگاشتن و گذشتن.عليرضا برايم کامنت گذاشته بود:«کاش از شريعتی در سالگردش يادی ميکردی و...»


بخش عمده ای ازنوجوانی و جوانی من با کتاب های شريعتی شکل گرفت و باليد.با حسين وارث آدم،تشيع علوی،تشيع صفوی،هبوط،کوير و...حالا اما نزديک به سی سالگی با خودم فکر ميکنم کاش ميشد نه تنها من شريعتی را فراموش کنم بلکه يک ملت به هر نحوی او را از حافظه تاريخی و احساسيش حذف کند.انديشه های شريعتی در دو بعد آسيب های شديدی به چند نسل از مردم کشور وارد ساخت:از يکسو دکتر شريعتی غول مذهب ايدئولوژيک را از چراغ خارج کرد در حالی که از انقلاب مشروطه تا آن زمان تمام همت نخبگان کشور صرف در بند کردن اين غول و عرفی کردن ساحت قدرت بود.اما من باز برين باورم که اين قسمت از مضار وجود دکتر شريعتی در برابر بعد ديگر ماجرا اهميت چندانی ندارد.فاجعه واقعی وقتی رخ مينمايدکه بخواهی بر مبنای آموزه های دکتر شريعتی زندگی کنی آنجاست که پی ميبری به اصالت مرگ در ذهن او و اسير نفرتی ميشوی که آقای دکتر اززندگی رايج طبقه متوسط داشت.شما را به خدا آن چند صفحه آغازين هبوط را يکبار بخوانيد.آنجا که دکتر از انسانهای اربعه حرف ميزند و تحقير وحشتناکی که در کلامش دارد.حالا ميتوان دريافت تلفيق چپگرايی افراطی با خشونت طلبی مذهبی چه معجون غريبی ميشود و چرا در تمام سالهای خونبار دهه های پنجاه و شصت همه طرفهای اسلحه به دست و خونريز شاگردان مکتب آقای شريعتی هستندو مسلح به آموزه های او:از مجاهدين خلق بگيريد تا فرقان تاشبه نظاميان وابسته به حاکميت تا...!


عليرضای خوب من!زمانه زمانه زندگی است و زنده بودن و عقلانيت.جهان ديگر جهان دو بعدی خوب وبد نيست.دنيا ديگر دنيايی نيست که در آن بتوان گفت:«يا بايد حسينی شد و رفت،يا بايد زينبی شد و ماند و بقيه همه يزيديند»جهان ما ديگر سياه و سفيد نيست پر از طيف های مختلف رنگيست.روزگار ديگر روزگار حرفايی مثل:«آزادی و دموکراسی و ليبراليسم غربی چون حجاب عصمت بر چهره فاحشه است»نيست.اين نيستها را باور کنيم و باور کنيم به تعداد انسان های روی زمين ميتواند منشهای مسالمت آميز زندگی وجود داشته باشد و يک بار برای هميشه يقين کنيم ما برای زندگی کردن خلق شديم و بايد زندگی کنيم.من فکر ميکنم وقتش است با همه همتمان از خشونت به سمت مسالمت و از انقلابی گری به سمت اصلاح طلبی پيش برويم.دوران فراموش کردن شريعتی رسيده،کاش بشود مسالمت آميز فقط فراموشش کنيم!

Wednesday, June 21, 2006

از هر دری سخنی

۱-بعد از مدتها احساس انرژی ميکنم و احساس توانستن و احساس زنده بودن و چند جور احساس طاق و جفت ديگه...


۲-دارم با خودم فکر ميکنم که اگه اين همه اينجا درگيرم چرا از شرکت نميرم يا محل کارم رو عوض نميکنم؟با سانچو که عقل هامون رو روی هم گذاشتيم ديدم اول اينکه کلی پروژه نيمه تمام دارم که رو چند تاشون نزديک به يه ساله دارم کار ميکنم و اگه حالا رهاشون کنم همه زحمتم سوخت ميشه.دوم مدير مستقيمی دارم اينجا که بهش احساس ارادت ميکنم و ميدونم اگه الان برم همه بار کار ميفته رو دوش اون.سوم اينکه در همين لحظه اکنون واقعا نياز دارم به جايی تعلق داشته باشم حالا حتی اين شرکت آشفته.پس تصميم گرفتم تا اطلاع ثانوی همين جا بمونم و به غر زدن ادامه بدم


۳-سالروز شهادت دکتر چمرانه.خدا ميدونه چقدر دلم ميخواست زمانش بودم واز نزديک ميتونستم بشناسمش.به نظرم اين مرد از معدود آدمايی که لياقت دارن بهشون گفته شه انسان!اين جنوب رفتن و زيارت دهلاويه همين طور به دل من مونده که مونده!


پی نوشت سانچويی:من قويا هرگونه شايعه مبنی براين که چيزی از خودم رو باچيزی از ارباب روی هم گذاشته باشيم تکذيب ميکنم چه برسه به عقل که کلا همه ارباب های من از دون کيشوت مرحوم تا اين امير مغموم از داشتنش خلاصن!ارباب جون شما ميخوای غر بزنی بزن،ديگه چرا منو تو وبلاگستان سکه يه پول ميکنی؟

Monday, June 19, 2006

پرولتريزه شدن

اصطلاحی داشتن رفقای کمونيست به اسم پرولتريزه کردن.مفهومش اين بود که مثلا دکتر مهندساشون رو برای اينکه درد طبقه کارگر رو درک کنن ميفرستادن چند سال تو کارخونه ها کار يدی کنن يا تو معادن جون بکنن-اين بلايی بود که کلی از نخبه های مهاجر ايرانی به اروپای شرقی هم دچارش شدن-حالا بنده کمترين هم به شدت توسط مديريت محترم دارم پرولتريزه ميشم.باز بگين مديران به فکر کارمنداشون نيستن... 


پی نوشت:اين نوشته های آخر اميررضا به نظرم خيلی خوندنين:«ميخواهی ديوانه ام کنی؟/ماه يک شب مانده کامل شود را/قرمز رنگ بزن»

Sunday, June 18, 2006

روزگار کشف طعم غريب حضورت

روزهايی هستندکه خلق شده اند تا به يادمان بياورند زندگی کردن بسيار متفاوت است با زنده بودن.روزهايی هستند که چنان بر تارک بودن ميدرخشند که ساليان سال زندگی وادارت ميکند سالروزشان را جشن بگيری.روزهايی هستند که متبرک ميشوند با ياد تو بانوی من...روزهايی که نور ميدود در رگانم ، شادی از چشمهايم سر ريز ميکند و زندگی ناگهان سبز ميشود.روزهايی که اميد تعميد پيدا ميکند در هرم نگاهت،روزهايی که مملو ميشوند از نوازشگری صدايت و من ميفهمم موسيقی گامهايت دلنواز ترين صدای دنياست...روزگاران تو بانوی من!روزگارانت تا ابد خجسته!

Thursday, June 15, 2006

شب عاشقان بيدل

ديشبم شبی بود که حالی کرديم.تا خود صبح بيدار بودم و مشغول به خوندن و نوشتن و شنيدن.چنان سرم گرم بود که حتی لحظه طلوع رو هم از دست دادم.يهو ديدم هوا روشن شده...اين قسمت زندگی رو خيلی دوست دارم.اين شب زنده داری های گاه و بيگاه،شاملو خوندن وفرهاد گوش کردن...جای دوستان سبز!

Tuesday, June 13, 2006

شرکت نازی داشتيم/خوب نگهش نداشتيم

وضعيت پرسنلی شرکت معزز ما در فروردين ۸۵:سه مهندس فنی/دو مهندس فروش/انبار دار/سه نفر پرسنل مالی/دو منشی وشش نفر مدير


وضعيت پرسنلی شرکت معتبر ما در خرداد ۸۵:يک نفر مهندس فنی/يک نفر مهندس فروش/هيچ منشی/هيچ انبار دار/يک نفر مالی و شش نفر مدير


آقای رييس يکروز بنده را موقتا ميفرستد کثافت کاری واحد انبار را جمع کنم،يکروز بروم دستگاه نصب کنم جای واحد فنی،الان فرمودند فردا زنگ بزن جای منشی به ايران پيام...با اين وضعيت احتمالا پس فردا يک فقره تی ميدهد دستم ميفرمايد مستراح رو بشور که آبدارچی رو هم اخراج کرديم!


کثافت کاری فوق الذکر حاصل حرکت مشترک المنافع مديريت محترم و ريبس جمهور مهرورز ميباشد.اجرکم عندالله!

Monday, June 12, 2006

کاش خواب لبخند تو را ميديدم

دلم ميخواهد از تو برای تو بنويسم بانو! اما تا کلام ميجوشد ميخواهد دل بسپرد به سفيدای صفحه، انگار سايه ای از ناامنی محدودش ميکند.کلماتی که تورا ميتوان با آنها توصيف کرد هم مانند خودت دل نازکند.قهر ميکنند و ميروند.اينطور ميشود که من ميمانم و خيال ناگفته تو که روز به روز بيشتر شبيه بغض ميشود...دلم برای سير تماشا کردن لبخندت تنگ شده بانوجان!

همين جوری برای اينکه چيزی نوشته باشم

من ميگم باخت مال مرده و غيره و ذلک،شما هم به روی مبارکتون نياريد...ان شاءالله گربست!

Sunday, June 11, 2006

گريزی به مستطيل سبز

دارم با خودم فکر ميکنم هيچ پديده ای مثل فوتبال ميتونه اين همه مسالمت آميز تمام اقشار يک ملت رو کنار هم متحد و يکدل نگه داره؟امشب همه ايران از چپ و راست و ملی و مذهبی وسلطنت طلب و جمهوريخواه دور هم جمعند و برای يک هدف هورا ميکشن و اين جادوی فوتباله.بی خود نيست که مارکز گفته:«اگر فوتبال نبود تا حالا کلمبيا تجزيه شده بود»


اميدوارم شب خوش باشيم و تلافی سگ اخلاقی امروز و تلخ کامی اين چندوقت در بياد.به اميد برد!

بيخبری

بيقرارم.ميدونم که کم طاقت شدم و کم صبر ولی...

Saturday, June 10, 2006

زندگی بايد کرد

برای نوشتن دارم دل دل ميکنم.وقتهايی هست که ميدانی بايد بنويسی و نگذاری سکوت خفقان آور شود،ميدانی ننوشتن يعنی تن دادن به رخوت يعنی...


ميخواهم بنويسم زندگی بايد کرد و آنکه رفت عاشق زندگی بود و حالا هم به تارک دنياشدن ما راضی نيست.ميخواهم بنويسم زندگی بال و پری دارد باوسعت مرگ،خواستم ياد آوری کنم برای زندگی کردن صاحب همه وقت جهان نيستيم.برای گفتن يک دوستت دارم،يک بوسه روز تولد،يک همنفسی رفيقانه...هيچ معلوم نيست که چقدر ممکن است وقت داشته باشيم.ميخواهم مدام به خودم يادآوری کنم نقد امروز به از نسيه خوش آب و رنگ فردا.دارم باور ميکنم که فرشته مرگ مدام در اطرافمان ندا ميدهد:«های مردمان!زندگی کنيد پيش از آنکه به سراغتان بيايم»و ما بعضی وقتها چقدر راحت فراموش ميکنیم مرگ در يک قدميست!


پی نوشت :از همه تان ممنونم که اين همه کنارم بوديد و تسکينم داديد

Monday, June 5, 2006

چقدر زود دير ميشود گاهی

گوشی تلفن که از دست مادر ميافتد و ضجه ميزند،ميفهمم که مصيبت در خانه مان را زده.باور نميکنم حتی وقتی که دستانش را گرفته ام تا صورتش را نخراشد،حتی وقتی آزاده را ميبينم که پاهايش طاقت حجم آوار مصيبت را نداشته و زانو زده ريز ميگريدواميراحمد که با صدای بلند اشک ميريزد...باور نميکنم وقتی پدر به خانه می آيد وشما دو نفر در آغوش هم گريه ميکنيد و هر دو ميگوييد بی کس شديم!


ذهنم بر ميگردد به يک بهمن سرد در سال ۷۴،تازه آمده بودم تهران و اين شد کشف دوباره يک رابطه.فهميدن اينکه تو نه تنها دايی من که صميمی ترين دوستی خواهی بود که من در همه عمرم داشته ام.بعد همه اش شد رفاقت.شدی رفيق سرگردانيهاوتنهايی هايم،شادی ها و غمهايم،عاشق شدن و فارغ شدنم.همه جا بودی...همه جا بودی و حالا من چطور باورکنم ديگر نيستی...


هيچ وقت در همه عمرم اين همه نفهميده بودم که تنهايی يعنی چه!رفتی مرد و من ماندم با اين همه حسرت که هيچ کاری برايت نکردم.باورم نميشود،هيچ وقت باورم نميشود!


پی نوشت:حالم بهم ميخورد ازين همه مسووليت های طاق و جفت.دلم ميخواهد بروم يک گوشه فقط کمی برای خودم بميرم!