Saturday, March 18, 2017

نامۀ نهم

برای اولین بار تنها رفتم خانه‌ات؛ حدس بزن برای چه؟ که گلدان‌ها را آب بدهم. شک ندارم که همین حالا آن بالا داری می‌خندی. تمام آن چهل روز که چله نشستم در کنج خانه‌ات تا دل زخمی از نامردمیم قرار بگیرد به همه گفتیم من آمده‌ام تا  در غیابت گلدان‌هایت را آب بدهم. می‌بینی؟ شوخی‌های آدمی را گاهی روزگار به طرزی تلخ جدی می‌گیرد.
سختم بود تنها با نبودنت مواجه شوم از طرفی می‌دانستم باید این یک قدم را هم بردارم. رفتم آن اتاق آخر، همان‌جا که سازهایت را ردیف کنار هم تکیه داده‌ای به دیوار، تار و سه تار  و دف، جملگی منتظر. آن روز صبح حواسم نبود که وقتی پیکر بی‌جانت را در آغوش گرفتم و کشاندم تا آن‌جا، در واقع تو را در سایۀ این سازهاست که خوابانده‌ام، که نخستین تشییع‌کنندگانت آنها بوده‌اند. تار بی‌تو، سه‌تار بی‌تو، دف بی‌تو، ما بی‌تو. دراز کشیدم همان جا، زیر سایه‌سار سازها، تنم، تن تو شد، بیرون که آمدم جانم هم جای تو شده بود.
بسیار گریستم، برای تو، برای جای خالی او، برای نبودنت، نبودنش تا جایی که دیگر اشکی نماند. گلویم شور شده بود، انگار افتاده باشی در دریا و آب صدایت را در شوریش غرق کند. غرق شده بودم در غیبت شما. گذاشتم گریه مرا ببرد، گذاشتم که نومیدی را، حسرت را، خشم را، با خویش ببرد. از در خانه‌ات که بیرون آمدم برای اولین بار از ته دلم حس کردم که تمام شد، تمامش کردم، رها شدم. 
از در خانه‌ات که بیرون آمدم، نور نوازشم کرد، بهار شده بود ناگهان برادر.

Sunday, March 12, 2017

نامۀ هشتم

گاهی مچ خودم را می‌گیرم که مشغول حرف زدن با او هستم: گلایه می‌کنم، روزم را توضیح می‌دهم، ناز می‌کشم، اغوا می‌کنم. دیروز ولی موقع رانندگی یک لحظه خودم را در موقعیتی یافتم که دست راستم را برده‌ام سمت صورتش و با پشت انگشت‌ها، گونۀ چپش را آرام و ملایم نوازش کرده‌ام. می‌فهمی نوازش کردن صورت آدمی که نیست یعنی چه؟ می‌دانی دست کشیدن بر تنی که حضور ندارد چگونه است؟
من همۀ امیدم حالا فقط به توست، به تو که نیستی اما هستی. همۀ امیدم به توست که بفهمی، بدانی. گفته بودم برایت که رسد آدمی به جایی که از زندگان امید بر می‌دارد؟ رسیده‌ام به آن‌جا گمانم.

Monday, March 6, 2017

نامۀ هفتم

حیرت‌انگیز است که آدم گاهی چطور دلش ضعف می‌رود برای دوست داشتن، قلبت به نوک انگشتانت منتقل می‌شود و دوستت‌دارم است که از کلماتت می‌تراود. می‌بینی خودت را که پری از مهر و مطلوبت، داشتن محبوبی است که بشود در همین لحظۀ اکنون، در همین حال حاضر، به او گفت که می‌خواهمت... لحظاتی هست که در آن دوست داشتن حتا از دوست داشته شدن هم پربهاتر است؛ می‌خواهم این را برایت بگویم که آدمها در اوقاتی شبیه به این، بدترین اشتباهات عاطفی زندگی‌شان را مرتکب می‌شوند، آدم‌ها در چنین موقعیتی شبیه شیشۀ شکسته‌اند و همیشه چیزی را می‌بُرند: دستی را، دلی را، امیدی را...بیاموزی کاش که گاهی دور بمانی و دور نگهداری، بیاموزی کاش رفیق.