Sunday, April 29, 2012

زخم ناگزیر

جوزف کمپبل اسطوره شناس یک اصطلاحی دارد به اسم گناه ناگزیر. خلاصهء قصه‌اش این است که در جهان زندگی از مرگ زاده می‌شود و زنده ماندن هر کدام از موجودات در گرو مرگ دیگری است: گیاهان می‌میرند تا حیوانات گیاه‌خوار زنده بمانند و این دسته خود طعمهء گوشت‌خوارها می‌شوند و ... بدینسان هر حیاتی در گروی ممات دیگری است. بعد کمپبل می‌گوید این بار گناه از زمان انسان نخستین تا کنون در ناخوداگاه ما باقی مانده و هر کدام به گونه‌ای با آن مواجه می‌شویم: یکی انکارش می‌کند، دیگری تظاهر می‌کند دستانش پاک است و به همین سان هر کدام ما با روش خاص خود برابر این سنگینی ناخوداگاه به دستاویزی متوسل می‌شویم. اینها همه را گفتم تا برسم به زخم زدن و زخم خوردن. در هنگامهء زندگی همهء ما به آدم‌های اطرافمان زخم وارد می‌کنیم و زخم می‌خوریم. قاعده هم بر این است که ما با آدمهای نزدیکمان بیشتر از همه داد و ستد زخم داریم. اصلن انگار فرایند رشد روانی و تعادل، لازمه‌اش همین زخم برداشتن و شفا دادن است. به مانند همان گناه ناگزیر هر کدام ما پناه می‌بریم به واکنشی، تا زیر بار شرم ناشی از دستان خونین دوام بیاوریم: یکی کلن سعی می‌کند زندگی را کمتر زندگی کند تا کمتر زخم بزند یا بخورد، دیگری به سخت‌دلی متوسل می‌شود، آن یکی به انکار و بعضیها هم به این خرد می‌رسند که این خود زندگی است. همانطور که زندگی بدون مرگ وجود ندارد، داشتن روابط انسانی بدون زخم زدن و برداشتن، خیالی بیش نیست. آن چیزی که مرز انسانیت است در این میانه به گمانم، تلاش برای این است که عامدانه کسی را زخمی نکنیم و وقتی به اشتباه زخمی وارد ساختیم مسوولیتش را بپذیریم...بقیه همه‌اش بهانه است. اگر باید جانداری بمیرد تا جان‌جهان بماند، به همان سبک به گمانم باید زخم از پی زخم مبادله گردد تا روح زندگی به رشد و پویایی‌اش ادامه دهد. شرمساری بابت زخم زدن و برداشتن هرچه که باشد انسانی نیست...گفته بودم برایت بزرگترین معلمانم، عزیزترین‌هایی بوده‌اند که عمیق‌ترین زخمهای مرا ایجاد کرده‌اند؟

Thursday, April 26, 2012

ایمان

زندگی بعضی وقت‌ها در موقعیتی قرارت می‌دهد که ندانی چه باید بکنی، درست و غلط انگار در مه محو می‌شوند، چه پیش بروی و چه بمانی غلط است. آدم می‌ماند با سرگردانی، حیرت و از همه بدتر با صدایی که جایی میان روانت نهیب می‌زند کاری بکن...به تجربه فهمیده‌ام بدترین بلایی که آدمی می‌تواند بر سر خود بیاورد تسلیم همین صدا شدن و کاری کردن است. گاهی وقتها میان زندگی دقیقن هیچ کاری نباید کرد. کافیست صبر و امید را از دست نداد و با احوال دشوار جهان صبوری کرد. در از جایی که نمیدانی کجاست باز می‌شود، نور می‌تابد و راه از بی‌راه تشخیص داده می‌شود، اگر و فقط اگر قدرت هیچ‌کاری نکردن را داشته باشی و این هیچ‌نکردن فرق می‌کند با انفعال، ‌تفاوت دارد با قهر. جنسش بیشتر شاید شبیه پایداری بر جستجوست، ادامه دادن و تاب آوردن تعلیق کشنده  و خدا نکند که زودتر از موعد وا بدهی یا سعی کنی تصمیم بگیری...عمیق‌ترین اشتباهات زندگیم را وقتی مرتکب شدم که به همهء نشانه‌های اطرافم بی‌اعتنایی کردم و به تصمیم خوداگاه خودم اعتماد...گفته بودم برایت گاهی وقت‌ها آدمی برای بقا بیش از هوا به ایمان محتاج است؟

Monday, April 23, 2012

که نه زانوی آهوی بی جفت بلرزد نه این دل ناماندگار بی‌قرار من

آدم است و یادش. بعد که فلک بچرخد و زمان بگذرد و فرشتهء مرگ عزم هماغوشی کند، به گمانم تنها چیزی که از آدمی می‌ماند همین یاد است و یادگاری. از رفته‌هامان همین رفقای مهاجر، معشوق‌های گریزپا، بستگان درگذشته؛ مگر چه مانده برایمان جز خاطره‌ای که آن‌هم در بازیگوشی به باد می‌ماند: هر وقت که بخواهد می‌آید و می‌رود. زمانی فکر می‌کردم اهمیتی ندارد که دیگران تو را چگونه به یاد می‌آورند مهم این است که به تمامی خودت باشی، حالا فکر می‌کنم یاد و یادگار مهم است . آدم باید بتواند یک جوری روی این لبهء تیغ راه برود که هم خودش باشد و هم یادش، یاد سبزی در خاطر دوستان و خدا می‌داند این یک وقتهایی چه دشوار است
 
عنوان به گمانم شعری از سد علی صالحی است 

Saturday, April 21, 2012

به نام پدر

یکی از پیچیده‌ترین رابطه‌های زندگیم را با پدرم دارم: تلفیق غریبی از دوری و نزدیکی. شاید اینطوری رساتر باشد اگر بگویم نزدیکی در عین دوری. شبیه اویم و بخش بزرگی از زندگیم در این گذشته که این شباهت را با چنگ و دندان انکار کنم. چند سالی هست که دیگر از این عبث به ظاهر ناگزیر، دست شسته‌‌ام و واقفم به اینکه ریشه‌های عمیقی ما را به هم پیوند داده، ریشه‌هایی دورتر از از حتی زادروزم....این شده شاید که چند سالی هست در خفا و ساکت کوشیده‌ام برای آشتی، برای بخشش، برای دوستی. شاید در نتیجهء همین مرور جهان دو نفره‌مان رسیده‌ام به جایی که انتهای هر دلتنگی نام او را به خود می‌گیرد؛ مانند امروز که سراپا دلتنگ خودم بودم و شب ناگهان دیدم چه دلتنگ اویم. زنگ زدم، با هم حرف زدیم، مثل همیشه فقط چند کلمهء تکراری. همهء شجاعتم را جمع کردم - تو بگو شبیه آدم خجول اولین قرار- گفتم دلم برایت تنگ شده؛ مثل همیشه تظاهر کرد که چیزی نشنیده، احوال‌پرسی معمول و مهربانی رایج بعد با عجله خداحافظی کرد. دیگر نمی‌رنجم. می‌دانم سختش است. ذاتش را می‌شناسم؛ شناسایی ناشی از تماشای خویشتن در آیینه...گفته بودمت ما را گاهی دوست داشتن یبشتر از نفرت می‌رماند؟ 

شنبه

آقامون فرهاد اگه می‌فرمان شنبه روز بدی بود حتمن یه چیزی می‌دونن که می‌گن...رسمن روز بدی بود

Friday, April 20, 2012

دیپلماسی در استخر

       یک فقره دیپلمات ارشد نظام مقدس در یک استخر مختلط برزیلی چهار دختر بچهء نه تا 15 سال را مورد تعرض و دستمالی قرار داده و سفارت جمهوری اسلامی در توضیح فرموده این یک سوتفاهم به خاطر تفاوتهای فرهنگیست. سخنگوی وزارت امورخارجه  هم فرموده‌اند چنین اتهامی با  پیشینهء ارزشی نامبرده سازگار نیست. من هم بر این امر صحه گذاشته معتقدم کل این ماجرا توطئه موساد برای بدنام کردن نظام مقدس جمهوری اسلامی و هتک حرمت امت حزب‌الله است. اینجانب شخصن ضمن تاکید بر تفاوتهای فرهنگی و اظهار تاسف از عدم درک این ظرایف توسط یک مشت برزیلی زبان نفهم اعلام می‌دارم ما تا به آخر ایستاده‌ایم و  برادر ارزشی نامبرده می‌تواند مطمئن باشد شبیه آن برادر در دانشگاه زنجان ارتقای پست دریافت کرده و قادر خواهد بود مطالعات فرهنگیش را در محیط صمیمی دیگری ادامه دهد حتی خدا را چه دیدید شاید نظام تصمیم گرفت همانطور که با انتصاب متهم پروندهء کهریزک به ریاست سازمان تامین اجتماعی بر فرهنگ‌پروریش مهر تاییدی زد این دیپلمات ارشد ارزشی را هم به وزارتی وکالتی چیزی منصوب کرد...من فقط دلم می‌خواهد بدانم موساد با چه کلکی برادر ارزشی را به زور برده در استخر مختلط؟ شاید هم برادر دیپلمات، دانشجوی آکسفورد بوده و داشته پایان‌نامهء دکترایش را در مورد عمق فساد در استخرهای مختلط برزیلی می‌نوشته ها؟ 

Wednesday, April 18, 2012

مونیخ خراب‌شده

وقتی مورینیو می‌بازد حالم شبیه بچه‌ای می‌شود که فهمیده پدرش قویترین مرد جهان نیست 

Tuesday, April 17, 2012

هماغوشی

چیز غریبی باید در هماغوشی باشد. پدیده‌ای غیرانسانی یا بهتر بگویم فرا-انسانی. این روزها به گونه‌ای شهودی فکر می‌کنم عشق‌ورزی را نمی‌شود فقط به یک هم-تن بودن تقلیل داد. نمی‌شود که آن را به یک ماجرای فیزیکی تقلیل بدهیم رازی در هماغوشی دو انسان هست که فراتر از بدن‌هایشان عمل می‌کند. تصویرم هنوز به تمامی شفاف نیست، نمی‌دانم این راز چگونه قابل درک یا گشایش است فقط می‌دانم انگار هر بار که تن‌به تن می‌شوی با کسی، انگار نه فقط تن که روح و روانت نیز به او و با او آغشته می‌شود. هر بار که از شریک تنت جدا می‌شوی چیزی از او را با خود می‌بری و چیزی را برایش به یادگار می‌گذاری: یادگاری که ذهن خوداگاه آدمی نمی‌ داند نور است یا تاریکی؛ خیر است یا شر.همان میراث غریبی که در اکثر فرهنگ‌ها؛ آیین‌ و مناسک مشخصی  برای محافظت از روان آدمی برابر تاثیرش ایجاد و خلق گشته است. . شاید اصلن به همین دلیل باشد که هماغوشی در اکثر فرهنگ‌ها تا آنجا که من جستجو کرده‌ام ، چه وقتی که تسهیل و تشویق می‌شود و چه هنگامی که منع و دشوار می‌گردد، رازی و مناسکی با خود دارد. انگار آن مناسک و آیین محافظ روان آدمی است برابر تجلی خدایان پنهان درون تن...بعد حالا همین قصه را بگیر و بیا تا انسان مدرن که کارش راز-زدایی از جهان است و به کسوف معنا مبتلا. اینطور می‌شود که به باورم ما برابر نور یا تاریکی پنهان هماغوشی بی هیچ محافظی تنها می‌مانیم و هزینه می‌دهیم. یادت هست که برایت گفتم نور یک وقت‌هایی شر تر از هر تاریکی است؟  

Monday, April 16, 2012

لبه

احساس می‌کنم در بعضی فضاهای مهم زندگیم رسیدم به لبه. یعنی دیگر پیشتر نمی‌توان رفت. یا باید بازگردی و یا چشم‌هایت را ببندی و بپری. حتی حدس می‌زنم دشواری نوشتن برایم از ملال تکرار باشد: برای خودم تکراری شده‌ام. به درستی نمی‌دانم چه باید بکنم، فقط می‌دانم زندگی در لبه کمی جنون می‌طلبد: جنون ملایم رهایی‌بخش
پی‌نوشت: همین حالا که از لبه می نوشتم یاد فیلم ایندیانا جونز و آخرین جنگجوی صلیبی افتادم. جایی که قهرمان باید از یک سمت کوه به سمت دیگر می‌رفت در حالی که میان این دو لبه پرتگاهی عمیق وجود داشت بی هیچ معبری. راه نجات آنجا در طی طریق بود بی هراس: باید خودت را رها می‌کردی تا پل پدیدار شود

Saturday, April 14, 2012

ابو‌موسی

آدمی که منم از نوجوانیش تا کنون فرق بسیار کرده. خیلی چیزها بود که روزی برایم مهمتر از مهم بودند و حالا حتی یک مشغلهء ذهنی گاه‌به‌گاه هم نیستند و بسیاری مسائل که زمانی درجه چندم فرض می‌شدند ولی امروزه روز بایدهای مهم زندگیم هستند. این میان معدود چیزهایی تغییر نکرده و یکی از آنها همین دوست‌داشتن این آب و خاک است. یعنی تمامیت این گربه و سلامتش از معدود چیزهای غیر قابل مذاکره برایم محسوب می‌شود. بعضی حرفها در همین راستا استدلال محکمی پشت خودشان ندارند مثلن اینکه فلان مردمان مقیم گوشه‌ای ازین خاک می‌توانند برای خودشان تصمیم بگیرند که مستقل شوند یا به دیگری بپیوندند برهان باطلی است. اگر اعضای یک خانواده در خانه‌ای زندگی می‌کنند هر تصمیمی برای آن را باید تمام اعضا بگیرند و به گمانم این استدلال که این اتاق من است می‌خواهم آتشش بزنم یا متصل شوم به همسایه چون اتاق من است بی‌پایه می‌نماید. آنجا خانهء ماست و آن اتاق ذیل این خانه تعریف می‌شود. همچنین استدلالی به این مضمون که چون ممکن است در این سی ساله بعضی نارسایی‌ها وجود داشته باشد پس حق داریم همه چیز را رها کنیم و قل بخوریم سمت چربتر ماجرا به ذات محل مناقشه است. ایران نه فقط سی و چند سال که هزاران سال تاریخ دارد و فراز و فرود بسیار به خود دیده و نمی شود صرفن با عینک معاصر به تمامیتش نگریست و مجوز تجزیه داد.ء
کلن به گمانم انگار وطن دوستی سکهء روزگار نیست، مد محسوب نمی‌شود. هر چه جهان‌وطن بودن باکلاس و فخرآور است ، در مقابل ملی‌گرایی دمده و شرم‌افزاست؛ باشد من یکی اینجا دمده بودن را ترجیح می‌دهم و از همین تریبون اعلام می‌دارم شیخ محترم امارات شکر زیادی خورده و به جهنم که سفر یک مقام ایرانی به بخشی از خاک ایران نقض حسن همجواری حضرات عرب تصور می‌شود و همین هست که هست واگر این شیخ محترم فرض کرده با چند فقره جت جنگی آمریکایی و ناوچهء فرانسوی کسی شده برای خودش، بدک نیست کمی تاریخ بخواند و خرمشهر و فاو را یادش بیاورد و بیش از میزان مجاز برای سلامتیش حرف نزند همین.ء

Thursday, April 12, 2012

تاریکی

هرآن‌چه که سخت و استوار است، دود می‌شود به هوا می‌رود.این جملهء منسوب به مارکس به گمانم شرح حال من است وقتی کسی با یقینی عمیق در مورد روشنایی چیزی اظهار نظر می‌کند. در مورد خوب بودن آدمی، مفید بودن کار یا رابطه‌ای، و درستی عقیده‌ای... حتی شده بارها مچ خودم را گرفته‌ام که دارم باور استوار ارایه می‌دهم و چه زود فهمیده‌ام که این باور زیادی روشن است.ء
 چیزی که این روزها شاهدش هستم تعادل نور و تاریکی در جهان است. هر بار تاریکی متراکمی می‌بینم در جستجوی نور تعادل‌بخش آنم و هر بار ذکر خیری از روشنایی شده، شاخک‌هایم حساس می‌شود که تاریکی متعادل‌کنندهء این نور کی بروز می‌یابد. راز جهان به گمانم در همین تعادل میان نور و سایه؛ تاریکی و روشنایی نهفته - همین جا بگذارید بگویم برایتان که فرق هست میان شر و تاریکی. هر تاریکی شر نیست و هر روشنایی خیر- چنان ذهنم این روزها درگیر تنیدگی میان نور و سایه است که وقتی کسی از من تعریف می‌کند یا باورم دارد، صدایی درونم می‌گوید خدا به روزی رحم کند که تاریکیم دیده شود و ببین این آدم روبرو تا به چه حد ناامید خواهد شد
از ناامید کردن آدم‌های عزیز زندگیم، از این بروز اجتناب ناپذیر تاریکی گاهی وقتها عمیقن می‌ترسم 

Wednesday, April 11, 2012

خزنده

اسمش را گذاشته‌ام خزنده. سر و سراغش گاهی میان روزهایم پیدا می‌شود، ناغافل و بی‌ترتیب. روالش این‌گونه است صبح را سرحال و تردماغ آغاز می‌کنم بعد کم‌کم از نمی‌دانم کجای قصه خزنده سر می‌رسد: اندوهی مرموز و لزج که به بی‌دلیلی‌اش واقف است و به قدرت‌نماییش مفتخر.کم‌کم می‌پیچد، به دورم چنبره می‌زند: چنان آهسته و پیوسته که غافلگیرم می‌کند و فقط هنگامی باورش می‌کنم که ناگهان اندوه و اضطراب راه نفس را بسته و چنان حیران و سرگردانی که هر جنونی موجه می‌نماید تا خزنده چنبره‌اش را باز کند... خزنده امروز اینجاست   

Tuesday, April 10, 2012

بعضی وقت‌ها باید گفت بمان

در مقطعی از زندگیم تجربهء دشواری داشتم: زیستن با زنی که دوستم نداشت. چند باری سعی کرد برود ، مانعش شدم و بعد ازپایان آن رابطه این «چند بار» مثل یک داغ ننگ ماند روی پیشانی‌ام. از آن فروپاشی، چیزی که تا همین چند وقت پیش هم، به خشمم میاورد یاداوری آن امتناع بود: حسرتم شد که چرا نگذاشتم همان بار اول برود، چرا تن دادم به تحقیری خودساخته و این باور دست به دست زخم کهن‌الگویی حیات من داد و ایمانی ساخت که زن زندگیت اگر خواست برود، بگذار برود. اصلن تو بگو با او بهشت داری، وقتی که گفت می‌خواهم بروم رهایش کن. به این باورم می‌نازیدم و حتی برایش توجیه ساخته بودم که گفتن «دیگر تمام شد» در رابطه مثل شلیک به قلب آدمی است، با آدم مرده هماغوش نمی‌شوی با آدم رفته عاشقی نمی‌کنی...ء
راه‌حل من خیلی شجاعانه و استوار به نظر می‌رسید اما واقعیتش کمی بعد که به آن نگاه کردم دیدم پی ساختمانش نه از قدرت که پر ز ترس است. ترسیده‌ام و هراسم را پشت نقاب من قدرتمند آمادهء جدایی پنهان کرده‌ام. حالا می‌دانم وقتهایی در زندگی هست که باید بگذاری آدمت برود، اوقاتی هم که باید بجنگی تا بماند و خدا خودش رحم کند به دلی که جای این دو را با هم اشتباه بگیرد. تاوان این خطا در هر دو حالش حسرت است، حسرتی که یک وقت‌هایی می بینی دایمی‌ترین همراهت شده...از همهء این تجربه‌ها اکنون آموخته‌ام گاهی باید دل بدهی به گفتهء علی مصفا در فیلم چیزهایی هست که نمی‌دانی :« رهاش کن رییس» و بعضی وقت‌ها هم باید پای دلت بایستی و مثل مرد تنهای فیلم شب‌های روشن یاداوری کنی« عشق آدمو سبک می‌کنه اما سبک نمی‌کنه». برابر این نسبیت، هر مطلقی به گمانم مطلقن غلط است

Sunday, April 8, 2012

استانبول استانبول ما داریم میاییم

یعنی من جای دوستان با بصیرت بودم از این بلوایی که بر سر محل انجام مذاکرات هسته‌ای رخ داد خجالت می‌کشیدم. گفتیم استانبول؛ بعد نخست‌وزیرشان آمد تهران چیزهایی گفت مطابق با مناقع ملی کشور خودش که ما را خوش نیامد. یکی گفت نمی‌رویم استانبول، دیگری فرمود به جاش پاشین با خانم بچه ها بیاین بغداد یا بیروت یا اصن همین دمشق خودمون، سومی درفشانی کرد که اصولگرایی حکم می‌کند برای گرفتن حال اردوغان با آمریکا مذاکره نکنیم اون یکی گفت نه بالعکس بکنیم خلاصه در میانهء این واویلای بصیرت، آقای اردوغان آمد در تلویزیون ترکیه و سرتاپای ما را قهوه‌ای کرد و خرید نفتش را از ایران بیست درصد کاهش داد و این طوری که بنده بررسی کردم فقط فحش ناموسی نداد که آن هم احتمالن بخاطر تربیت خانوادگیش بود. بعد از 48 ساعت ناگهان دولتمردان معزز تصمیم گرفتند که مثل بچهء آدم بروند استانبول مذاکره. من بی بصیرت، من ابله، من نادان! یکی از شما ارزشی های با بصیرت به من بگوید این فتح‌الفتوح شما را کجای دلمان بگذاریم؟
پی ‌نوشت: تعارف که با هم نداریم هر چه آبرویتان بیشتر برود من خوشحال‌ترم منتها دارید آبروی ایران را می‌برید، بد هم دارید می‌برید...این درد دارد

چهل‌سالگی

تصویری با من هست از چهل‌سالگی: سهام شرکتم را فروخته‌ام و به اندازهء یک زندگی معمولی تامینم و حالا فرصت دارم برای کشف، کشف خودم. مثل مارکوپولوی شهرهای نامریی کالوینو قرار است جستجو کنم و از هر شهری در درونم، هدیه‌ای‌ برای قوبلای خان بیاورم. چنان تصویر این جستجو برایم هیجان‌انگیز است که هر مرارتی در امروز برابر آن باغ سبز آینده قابل چشم‌پوشی است. روزهایی وقتی زمانه سخت می‌شود و زندگی ناملایم؛ هیچ چیز جهان به اندازهء پناه بردن به این تصویر چهل‌سالگی آرامم نمی‌کند 

Saturday, April 7, 2012

می نویسم

چند بار این صفحه را باز کرده باشم که بنویسم خوب است؟ چند بار حس کرده باشم حرف دارم و حروف سر باز زده باشند از کلمه شدن؟ از سال 81 تا حالا به گمانم هیچ وقت نبوده که چنین بی واژه مانده باشم. دیگر کم کم دارد وهم  برم می دارد که شاید هر آنچه که می نوشتم تحت تاثیر آن صفحهء مدیریت پرشین بلاگ بود و لاغیر. آدم می شود به سرویس دهندهء وبلاگش هم معتاد شود؟ هفتهء پیش برای دوستی نسخه می پیچیدم که فلان کار را انجام بده، هر چند انجامش ابتدا دشوار باشد، بعد یک قدم سخت اول را که برداری همه چیز آسان تر خواهد بود. چه کسی بود که می گفت هر وقت به کسی نصیحتی می کنید بیش از او خود محتاج آنید؟ انگار بی راه نمی فرمود...اینجا مرتب از این به بعد به روز خواهد شد. مثل یک آیین روزانه، مثل گرامی داشت زندگی. حالا هر چند دشوار

حالا که قرار است قیامت شود کسی می داند نیم فاصله در بلاگ اسپات چطور به منصه ظهور می رسد؟ اجرکم عندالله