جوزف کمپبل اسطوره شناس یک اصطلاحی دارد به اسم گناه ناگزیر. خلاصهء قصهاش این است که در جهان زندگی از مرگ زاده میشود و زنده ماندن هر کدام از موجودات در گرو مرگ دیگری است: گیاهان میمیرند تا حیوانات گیاهخوار زنده بمانند و این دسته خود طعمهء گوشتخوارها میشوند و ... بدینسان هر حیاتی در گروی ممات دیگری است. بعد کمپبل میگوید این بار گناه از زمان انسان نخستین تا کنون در ناخوداگاه ما باقی مانده و هر کدام به گونهای با آن مواجه میشویم: یکی انکارش میکند، دیگری تظاهر میکند دستانش پاک است و به همین سان هر کدام ما با روش خاص خود برابر این سنگینی ناخوداگاه به دستاویزی متوسل میشویم. اینها همه را گفتم تا برسم به زخم زدن و زخم خوردن. در هنگامهء زندگی همهء ما به آدمهای اطرافمان زخم وارد میکنیم و زخم میخوریم. قاعده هم بر این است که ما با آدمهای نزدیکمان بیشتر از همه داد و ستد زخم داریم. اصلن انگار فرایند رشد روانی و تعادل، لازمهاش همین زخم برداشتن و شفا دادن است. به مانند همان گناه ناگزیر هر کدام ما پناه میبریم به واکنشی، تا زیر بار شرم ناشی از دستان خونین دوام بیاوریم: یکی کلن سعی میکند زندگی را کمتر زندگی کند تا کمتر زخم بزند یا بخورد، دیگری به سختدلی متوسل میشود، آن یکی به انکار و بعضیها هم به این خرد میرسند که این خود زندگی است. همانطور که زندگی بدون مرگ وجود ندارد، داشتن روابط انسانی بدون زخم زدن و برداشتن، خیالی بیش نیست. آن چیزی که مرز انسانیت است در این میانه به گمانم، تلاش برای این است که عامدانه کسی را زخمی نکنیم و وقتی به اشتباه زخمی وارد ساختیم مسوولیتش را بپذیریم...بقیه همهاش بهانه است. اگر باید جانداری بمیرد تا جانجهان بماند، به همان سبک به گمانم باید زخم از پی زخم مبادله گردد تا روح زندگی به رشد و پویاییاش ادامه دهد. شرمساری بابت زخم زدن و برداشتن هرچه که باشد انسانی نیست...گفته بودم برایت بزرگترین معلمانم، عزیزترینهایی بودهاند که عمیقترین زخمهای مرا ایجاد کردهاند؟
No comments:
Post a Comment