Saturday, December 30, 2006

روزگار غريب

آدمها یک وقتهایی میترسانندم.نمیتوانی بفهمی کجای کارشان ریا است و کدام قسمت حرفهایشان فریب،کی دارند راست میگویند و کدام وقت دروغ،کجا دوستند و کجا دشمن...من غریزه قوی برای تشخیص خنجرهای پنهان شده میان دسته گلها ندارم.دلم هم از نارفیقی بد جور میگیرد...روزگار غریبیست!

صدام حسين به درک واصل شد

«سه موجودی که بهتر بود خدایشان نمی آفرید:یهود،ایرانیان و مگسها»صدام حسین

شهسوار امت عرب،بخت النصر ثانی،صدام حسین تکریتی ،سردار قادسیه بر سر دار مکافات رفت...هزاران روح آزرده از کوچه های سوسنگرد تا ارتفاعات حلبچه،از خیابانهای کویت تا تپه های سر دشت،شاید امروز کمی آسوده باشند.به رغم ان همه جنایت ترجیح میدهم زنده نگاهش میداشتند و با اعدامش در اذهان توده های جاهل منطقه یک بت قهرمان خلق نمیکردند.روحش در قعر دوزخ قرین عذاب ابدی باد!

Saturday, September 16, 2006

باغ فردوس،ساعت ۹ شب

من تا بحال موزه سینما نرفته بودم و دلم میخواست برم.شکر خدای بهانه های کوچک،نمایش فیلم «باغ فردوس ساعت ۵ عصر»شد بهانه رفتن.فیلم رو فراموش کنید که مدام بین تظاهر به روشن فکری و سانتی مانتالیسم سطحی تاب میخورد،قهرمان دیشب خود باغ فردوس بود.عجب فضای جادویی داره این محوطه موزه سینما:آب نمایی که با جوی متصل بهش،منو یاد باغ فین کاشان انداخت، درخت های سر به فلک کشیده ای که هر چه گردنت رو بلند میکنی نوکشون سرفراز تر از سیطره نگاهته،بوی خاک خیس و اون عمارت قجری با زیبایی موقرش و گچ بری های معرکه ستون هاش...بعد حسرت و حسرت و حسرت که این همه زیبایی از گلوت بی حسرت پایین نمیره و چقدر هم این روزها زندگی پر شده از حسرت!

موزه سینما رو با کسایی که دوسشون دارین امتحان کنین،دست خالی بر نمیگردین!

پی نوشت۱:من به انرژی فضا ها معتقدم و این سیلان حس مثبت در یک فضا یا مکان خاص.حس دیشب باغ فردوس روفقط تا بحال تو تکاب و در مجموعه باستانی تخت سلیمان تجربه کرده بودم...

پی نوشت ۲:اگر اونجا رفتید،دم در ورودی سالن نمایش فیلم،یه غرفه فروش محصولات صوتی و تصویری هست،چند تا مجموعه آهنگ موسیقی ملل داره که به شش هزار تومن ناقابل میفروشه،از خریدش ضرر نمیکنید

خدا حافظ اوريانا

خبر مثل همه خبر های بد صریح بود و سریع رسید:اوریانا فالاچی درگذشت.آدمهایی هستند که هیچ وقت ندیدیشان.همسن و همعصرت هم نیستند اما نزدیکی روحی فراوانی بهشان احساس میکنی و فالاچی هم کسی ازین دست بود.از کتاب« مصاحبه با تاریخ سازان »اش که شگفت زده ات میکرد آن همه جسارت در مواجهه با تصمیم سازان جهان در دهه هفتاد میلادی یا داستان مادرانه اش:«نامه ای به کودکی که هرگز زاده نشد»بگیرید تا روایت اسطوره ای «یک مرد» که حکایت پاناگولیس چریک نامور یونانی و عشق دو نفره اوریانا و اوست...همه شاهکارهایی ژورنالیستی محسوب میشوند،کتابهایی که بیش از هر چیز مرعوب جسارت نویسنده اش در ساختار شکنی میشدی...جدا از همه اینها کتابی دارد به اسم«زندگی،جنگ و دیگر هیچ»روایت اودیسه گونه ای از سفر فالاچی به ویتنام جنگ زده و مکزیک اسیر دیکتاتوری،سفری در پی یافتن معنای زندگی و معنای مرگ.خواندن این آخری را جدا میشود با خیال راحت توصیه کرد...خلاصه با همه این حرفها،اوریانا فالاچی هم مرد و خوش بحالش که بعد از یک عمر زندگی پر ماجرا تا دنیا دنیاست با کتابهایش جاودانه میماند.فقط آنچه که هست حسرتی است که دیگر نمیتوانی به مجموعه داشته هایت از قلم فالاچی چیزی اضافه کنی و باید بپذیری که او هم رفت.این بازمانده های عصر غولها که یک به یک میروند حسرت دیر به دنیا آمدن را در آدم بدجور تشدید میکنند....خداحافظ اوریانا!

Thursday, September 14, 2006

چهار روزی که مسلمان نشنود، کافر نبيند

مروری بر آنچه که از دوشنبه تا کنون بر من گذشت:دندان عصب کشی شده ام شکست،دهانم مبتلا به افت شد به طوری که آب هم نمیشد خورد،دندان عقلم را کشیدم و الان هیچ جای هیچ کسی را نمیتوانم گاز بگیرم و جایش درد میکند،هم اکنون دچار تب و لرز شدم و دارم مثل ناقوس کلیسای سنت پیتر میلرزم،نماد سهام نازنینم توسط سازمان بورس متوقف شده و بنده را دچار افسردگی نموده،حجم فروش این سه ماهه به دلیل درخشش تیم مدیریتی شرکت حدود چهل درصد افت کرده و در آمد من هم به تبع آن،آب گرم خانه قطع شده،فهمیدم بابت یک وام باید یک میلیون تومان کارمزد بپردازم که موقع دریافت کسی هیچی در موردش به من نگفته بود،از یک مناقصه هشتاد میلیونی را که تقریبا یکسال بود رویش کار میکردم و برد ما درش قطعی بود بدلیل حرکت ژانگولر مدیریت محترم مالی در دیر تحویل دادن ضمانت نامه با افتخار حذف شدیم و حالا همه اینها بخورد وسط فرق سرم از اندرونی حرمخانه اخبار به شدت اسف باری مخابره میشود که یاد آوریش دل سنگ را هم آب میکند و دل ما را جرواجر...

پی نوشت استرحام آمیز:خدا جان!تا آنجا که یادم می آید تو حدود هفت میلیارد بنده دیگر هم داری که میشود این خوان گسترده را با آنها تقسیم کرد.انگار جدیدا میزان بلایای ارسالی برای انسان ها را متناسب با سطح مقطع آن انسان فلک زده تنظیم میکنی...

پی نوشت سانچویی:ارباب!همین الان سنت ایزیدور مقدس به خوابم اومد و گفت:«به اون ارباب بی جنبت بگو خدا تصمیم داره تا آخر سال فقط خوشی براش بفرسته فلذا تمام ذخیره مصیبت رو یه جا با دی اچ ال فرستاده بود در خونتون»

Wednesday, September 13, 2006

حالم بده ،حالم بده...(با لحن بنيامين خوانده شود لطفا)

باید بنویسم،وقتی مینویسم فکر نمیکنم و اگر بتونم فکر نکنم شانس اینکه سالم و زنده برسم خونه شدیدا و قویا افزایش پیدا میکنه...به سبیل شاه عباس قسم یه وقتایی مرد بودن سخت ترین کار دنیاست.

فکر میکنم یکی از نعمات قلمبه ای که خدا به من داده همین دیر انتقالیه.من عموما ۲۴ ساعت بعد میفهمم چه مصیبتی سرم اومده برای همین در لحظه وقوع معمولا میتونم روحیم رو حفظ کنم و بهم نریزم...

دلم انگار داره خودشو آماده دلتنگی میکنه،صدای طبل و سنج دسته های عزاداری رو میشنوم که دارن تو قلبم یواش یواش دور هم جمع میشن...

انقدر پکر بودم که حتی خداوند خدا هم یادش رفت مثل همیشه شونه بالا بندازه و بهم یاداوری کنه:من که بهت گفته بودم...

احساس میکنم تو قلبم ،همونجا که گروه های عزاداری مستقرن،کولاک اومده،یخه،هیچی نیست و من ازین خلا سرد میترسم.از چیزی که قراره این خلا رو پر کنه...

یه جورایی فکر میکنم همه مردای ایرانی یه فردینی تو ته ذهنشون هست که سر بزنگا با لگد درو باز کنه و بگه:دست از سر عشق من بردارید...قلمبگی فردینیسم هم به شدت داره تهدیدم میکنه

خسته نشدین؟بازم هستا...

Tuesday, September 12, 2006

تلخ بی عسل

تلخم،نه تصحیح میکنم خیلی تلخم و متاسفانه عسلی هم در کار نیست.

پی نوشت:با همه انتقاد هایی که میشد به شرق داشت باید بگم حرفه ای ترین روزنامه روزگار ما بود و توقیف شدنش تو زندگی من یکی که لااقل یه خلا ایجاد کرده.

پی نوشت سانچویی:ارباب!هیچ دقت کردی یه زمانی زندگی داشتی که بعضی وقتها توش خلا بود  و حالا پراز خلایی هستی که بعضی وقتها زندگی توش سوسو میزنه...

Monday, September 11, 2006

چه کشيدی تو، هانس بيچاره من

دقیقا یه احساسی شبیه هانس تو «عقاید یک دلقک» دارم...البته اقرار میکنم وضع هانس بدتر از من بوده....یه ذره هم تنفر از خود دارم...مقادیری هم احساس عصیان میکنم که باید اقرار کنم قبلش احساس عجز میکردم...یه ذره هم گردن کلفتیم میاد...

Wednesday, September 6, 2006

دلبسته ام به طراوت روح بازيگوش چشمانت

...خوش بحال آن مرد/که در زندگیش تو راه بروی/خوش بحال مردی/که براش/تو شیرین زبانی کنی/خوش به حال مردی/ که دستهای قشنگ تو/دگمه های پیرهنش را /باز کند/ببندد/تا لبهات به نجوایی بخندد/خوش به حال من...عباس معروفی

دلم میخواست دلم دست داشت،دلت را محکم بغل میکرد،حالا هرچه دلت بازیگوشی میکرد و بال بال میزد به ناز که از آغوشش بیرون برود، رهایت نمیکرد که نمیکرد...دلم خیلی چیزها میخواهد بانوی من:مثلا اینکه جوری بشود معجزه لبخندت را همیشه جاودان کنم تا غم برود و مهر سرشار چشمانت را تا ترس...دلم میخواهد این سپیدی حضورت ماندگار شود بانو!

Tuesday, September 5, 2006

يک فروند مدير عامل برای رهن و اجاره موجود است«اکازيون واقعي»

شش هفته مستدامه که کالای شرکت قوی پنجه ما در گمرک و ادارات توابع گیر افتاده و ترخیص نمیشه...به تعبیر عوامانه شش هفته مداومه که بنده کمترین به دلیل عدم تحویل تجهیزات پیش فروش شده دارم حرفهای به شدت اب نکشیده تحمل میکنم.موعد ال سی شرکت هم نزدیکه در حالی که کالا ها حتی ترخیص نشدن تا بشه اونا رو فروخت و وجه بانک رو پرداخت کرد.درین احوالات مدیر عامل معزز یکهو غیب شدن.من عوام، فکر کردم یا زده به چاک و از هاوایی برامون کارت پستال میده و یا با ژست سلطان محمد فاتح برمیگرده شرکت که بعله تجهیزات ترخیص شد بفرمایید تحویل بگیرید...خانمها و آقایان چشمتون روز بد نبینه  وقتی مثل شیر نر اومد تو گفتم این آخرشه یه نصف روز غیب شد مشکل رو حل کرد اما تصور قیافه من وقتی فهمیدم وسط این حیص و بیص اقا رفته استکان نعلبکی کوچیک برای شرکت خریده تا مصرف چای بیاد پایین نباید کار دشواری باشه:دقیقا شبیه سیامک انصاری تو  شبهای برره وقتی میگفت:«خدایا من اینجا دارم چه غلطی میکنم»

نتیجه گیری اخلاقی:مصرف بی رویه کار خیلی بدیه

نتیجه گیری منطقی:مشکل شرکت ما حل میشه اگه ایشون سر کار مورد علاقش یعنی مدیریت ابدارخونه بره و یه ادم با آی کیو حدود بیست رو بیارن بذارن سر جاش

نتیجه گیری نوستراداموسی:مدیر عامل به همین روند ادامه بده قطعا یه جایی توکابینه دولت مهرورز براش باز میشه...

نتیجه گیری عاقبت اندیشانه:با توجه به جمیع جهات،درین احوالات برای سرکار خانم فاطمه تن پوش مناسبی پیدا نمیشه فلذا بنده بدک نیست فکر نان کنم که خربزه اب است

Sunday, September 3, 2006

رولت روسی

اين شبها قبل ازينکه نرگس شروع بشه و ميليون خلق ايرانی چشم بدوزن به صفحه تلويزيون تا درس اخلاق بگيرن،من گير سه پيچ ميدم به سانچو که بيا رولت روسی بازی کنيم.دفعه اول فکر ميکردم بزنه زيرش و شيون راه بندازه که از بابت همه ارباب هاش بد شانسی آورده و ...اما خيلی خونسرد قبول کرد،هر دفه همين کارو انجام ميده.اول خودش به سمت مغزش شليک ميکنه و بعد خيلی خونسرد رولور رو ميگيره سمت من و ميگه نوبت شماست ارباب!شليک اول رو طاقت ميارم اما نوبت دوم ميزنم زير گريه.سانچو نگاهی بهم ميکنه که هم توش ملامته هم دلسوزی-هر چند دوتاييش خيلی هم با هم فرق نميکنند-بعد فقط ميگه ارباب!ارباب!بهش ميگم:ببين دفعه ديگه حق نداری بازی رو بهم بزنی،هر اتفاقی که افتاد تا اخر بايد بازی کنيم.فهميدی سانچو؟خيلی قاطع و اروم ميگه بله ارباب!و من همون لحظه تو دلم خدا خدا ميکنم که سانچو اين حرف رو جدی نگيره...


پی نوشت :در پوستين خلق به روز شد

Saturday, September 2, 2006

زمان:صفر صفر صفر

حتی گلوله هم صرفتان نکردند تا بدون زجر بميريد.يکی يکی دارتان زدند:در گوهر دشت ،اوين و بعد در سراسر کشور...بهترين فرزندان اين خاک بوديد،سالها در زندان چشم انتظار رافت اسلامی که بيرون آن چهار ديواری های دلگير بی نور سرابش  در گوش خانواده هاتان زمزمه ميشد.افسوس که کسی نميدانست مردی انقدر به خودش غره ميشود که کافر فرضتان کند و حکم بدهد به جلادانش که اشدا علی الکفار باشيد.


از چپ و راست و توده ای و فدايی و مجاهد يک به يک دارتان زدند.حکمتان به اشاره ابروی قاضيان تشنه به خون آدمی صادر ميشدو برای هيچکدام از آمرين و عاملين کشتارتان انگار مهم نبود که اکثرتان بيشتر از زمان محکوميت رسمی را در زندان مانده بوديدوبايد امروز و فردا آزاد ميشديد.


دارتان زدند و پيکر معلقتان بين زمين و آسمان لکه ننگی شد که به هزار ترفند و تکذيب هم نميتوانند از دامن به اصطلاح جمهوری اسلامی پاکش کنند.بيهوده نبود که وزارت ارشاد آقای خاتمی به روزنامه ها حکم ميکرد حق نداريد در انتقاد از نظام به سالهای قبل از ۱۳۶۸ رجوع کنيد.


و خاوران شد مدفنتان.در گورهای دسته جمعی بی کفن و بی نشان دفنتان کردند تا از ياد همه ما برويد.تا ديگر کسی جرات نکند برابر بساط خلافت اللهی قد علم کند.


اما مگر ميشود آن همه شرافت و اميد را زير خاک کرد بی آنکه خاک سبز شود؟بی انکه به ياد بياوريم انسانيت اينجا مدفون است و روزی از همين جا قد علم خواهد کرد...روزی،هر وقت که باشد دير يا زود،خاوران از لعنت آباد تبديل به زيارتگاه عاشقان ازادی خواهد شد...ميدانم روزی خاوران سبز خواهد شد!


پی نوشت:در راستای کشته شدن ۱۴۵۲ نفر در سوانح هوايی در اين سالهای بعد انقلاب پر شکوه اسلامی به کوردلان و معاندان متذکر ميشوم:انرژی هسته ای حق مسلم ماست!

Wednesday, August 30, 2006

يک ديالوگ يک نفره

مينشينی روبرويم،نميتوانم شگفتيم را از ديدنت پنهان کنم.يک همکلاسی قديمی که حتی اسمت يادم نيست.حرف ميزنی و حرف ميزنی و حرف ميزنی که فلانی دکترا گرفت و بهمانی فوق ليسانس و نگاهی به سر تا پای منو اتاقک فسقلی محل کارم مياندازی و ميگويی:«از شما توقع بيشتری بود ها...»


مينشينم روبرويت.ميبينم که شگفت زده ای.يک همکلاسی قديمی که در موردش تصورات طاق و جفتی داشتی.از حقوقم میپرسی و نميدانی صراحتا ازينکه احساس ميکنم لازم نيست چيزی را برايت توضيح بدهم يا خودم را ثابت کنم لذت ميبرم.اما روی خوب جايی انگشت گذاشتی،خودم ميدانم حقم در زندگی انگار چيز بيشتری بود اما...تجربه اين چند سال اشتباه مدام را با همه دنيا عوض نميکنم و اين چيزيست که تو نه ميدانی و نه هرگز ميفهمی همکلاسی


پی نوشت خودستايانه:شنبه نفت بشکه ای ۷۲ دلار بود و من حدس زدم قيمتها پس از مدتها به زير هفتاد دلار خواهد رسيد.حالا نفت الان ۶۹ دلار است و به نظرم پايين تر هم ميرود.بابا نوستراداموس!بابا تحليلگر!بابا کارشناس انرژی!...

Tuesday, August 29, 2006

دوستان روز نامه شرق،دست از سر تاريخ برداريد لطفا!

چند ماه پيش بود که مقاله ای در روزنامه شرق ميخواندم با موضوع ژئوپوليتيک .در مقاله ادعا شده بود هوسرل نامی که بنيانگذار اين علم است در سال ۱۹۲۲ با هيتلر همراه شد تا رويای ژئو پولتيک آلمان نازی را برآورده سازد و همين جناب در سال ۱۹۴۷ از ترس هيتلر خودکشی کرد.هر چه دو دو تا چهار تا کردم ديدم که هيتلر به سال ۱۹۲۲ کاره ای در المان نبوده که کسی همراهش شود و يا به سال ۱۹۴۷ چند کفن پوسانده بوده و قادعتا اقای هوسرل عزيز از ترس يک مرده خودکشی نکرده...به روی خودمان نياورديم و گفتيم که ان شاء الله گربه است


اندک زمانی بعد در مقاله ای که راجع به نازيسم در المان بود ادعا شده بود که بعد از قطعی شدن شکست رايش سوم در جنگ درياسالار دونيتز با زن و فرزندانش خودکشی کرد و...دستم به نويسنده محترم نرسيد که عارض شوم آن که خودکشی کرد گوبلز بود نه دونيتز و درياسالار فوق الذکر مثل شاخ شمشاد بعد از خودکشی  گوبلز و هيتلر،طبق وصيت نامه او رهبری آلمان نازی را به دست گرفت و اصلا فرمان پذيرش تسليم بی قيد و شرط آلمان را همو صادر کرد.با خودم به اين نتيجه رسيدم که روزنامه شرق از روی ليبرال مسلکی احتمالا يکتنه مشغول دگرگونی تاريخ جنگ جهانی دوم است ...


اما شاهکار واقعی تاريخی روزنامه به شدت وزين شرق مقاله عريض و طويلی است که در صفحه ۲۲ شماره امروز-۷/۶/۸۵-به چاپ رسيد.مقاله به مقوله جنگ چالدران و حمله سلطان سليم عثمانی به ايران صفوی میپردازد و با ذکر جزئيات مفصل اين حادثه تاريخی را شرح و بسط ميدهد.فقط مشکل ظاهرا کوچکی اين وسط وجود دارد:نويسنده مقاله به ضرس قاطع معتقد است حمله در زمان شاه عباس صفوی رخ داده و در تمام متن حماسه پردازانه اش از ضرب تبرزين شاه عباس و شجاعت او در ميدان جنگ داد سخن ميدهد اما من حاضرم به شما اطمينان بدهم و به جان مادرم هم قسم بخورم که جنگ چالدران زمان شاه اسماعيل صفوی يعنی جد اعلای شاه عباس فوق الذکر اتفاق افتاده و آن زمان اصلا شاه عباس متولد نشده بود.اين نه يک اشتباه تاريخی ک يک کثافت کاری تمام عيار است.شخصا همان اندازه که برای روزنامه شرق متاسفم که اين چنين بی محابا اطلاعات غلط به خوانندگانش ميدهد در شگفتم از اعتماد به نفس اقای محمد سرابی-نويسنده مقاله- که شرح جنگ چالدران را به يک هجويه تمام عيار تبديل کرده اند.تمنا ميکنم دوستان شرق:دست از سر تاريخ برداريد!


پی نوشت ۱:من جای آقای قوچانی-سردبير شرق بودم ار حق التحرير دوستان نويسنده مقاله مربوط به رايش سوم قيمت يک جلد کتاب ظهور و سقوط رايش سوم و از آقای سرابی هم قيمت يک جلد کتاب تاريخ سوم راهنمايی را کم ميکردم که بروند و خوش باشند!


پی نوشت  ۲:متن مقاله ام در همشهری ماه را گذاشته ام اينجا!

Monday, August 28, 2006

چشم در چشم خودم

بايد اذعان کنم وسط اين همه اتفاق طاق و جفت ناجور ظرف اين سه ماه گذشته،که بعضياش واقعا طاقت فرسا بودن،چند مورد خوب هم داشتم که کلی بهم کمک کرد:چاپ شدن مقالم تو همشهری ماه گذشته،يکی دو توفيق مالی دبش و...باهمه اين ها اما احساس رضايت نميکنم.همين باعث شده جدی تر بگردم دنبال ريشه اين نارضايتی و بفهمم مشکل من دقيقا خودمم.چيزی درون من ناسازگار با بقيه زندگيمه.نميدونم دقيقا چيه و چرا اما ميدونم به شدت از وضع موجودم احساس نارضايتی ميکنم.با تجربه تر از اونم که اين بد حالی و آشفتگی رو بندازم گردن مسائل اطرافم که درين صورت بايد با اين اتفاقات خوب فوق الذکر کمی بهتر ميشدم...مشکل دقيقا خودمم.حالا تقريبا مطمئنم که همه دل خوشکنک های ذهنی و جسميم هم کمکی به بهبود روحيم در دراز مدت نميکنند.مشکل جای ديگست و من دارم با توجه به حواشی به جای اصل، مدام دور باطل ميزنم.حالا احساس ميکنم اماده روبرو شدن با خودمم.آماده اين که تکليفم رو با اين خوره روحی مداوم روشن کنم...انگار وقت امير تکونی رسيده!


پی نوشت:يه پست در مورد فيلم walked the line و يه پست در مورد کتاب سمت تاريک کلمات،طلب شما!

Sunday, August 27, 2006

و نخست کلمه بود

۱-اولين بار فکر کنم در سايت روز بود که خوندم خانم فرح کريمی،نماينده ايرانی الاصل پارلمان هلند،داره تلاش ميکنه يه تلويزيون فارسی زبان راه بندازه.حاصل اون تلاش ها برای ما نه تلويزيون که شد راديوی زمانه .اکثر اداره کنندگان راديو وبلاگ نويس جوونين که از بد زمونه و غيره رفتن فرنگستون.عباس معروفی هم اونجا مينويسه و اين دفعه در مورد بخشی از ادبيات فولکلوريک مردم شيراز گفته به اسم واسونک.به تعريف خود معروفي:«واسونک ترانه ايست که مردی را وا ميايستاند،قد قامتيست برای يک مرداز زبان يک زن دلبسته زندگی...».برای من که خيلی جالب بود شرح اين واسونک ها!

۲-بازگشت به دو پس قبل:من واقعا به جادوی کلمات اعتقاد دارم.به نيرويی که هر کلمه در ذاتش با خودش حمل ميکنه و تاثيری که بر زندگی آدما ميذاره.به اين هم اعتقاد دارم که خداوند عموما با کلمات که بر انسانها تجلی ميکنه،لااقل برای من يکی که اينطور بوده...

پی نوشت هجو آلود:در پوستين خلق به روز شد

Saturday, August 26, 2006

با پلوتون يا بی پلوتون کسی تحريم نخواهد شد

۱-من جدا فکر ميکنم رهبرانی مثل جرج بوش در امريکا يا بشار اسد در سوريه يا مورالس تو بوليوی يا....اسباب تشفی دل داغدار ايرانی جماعتند.کلا همين که ادم ميبينه فقط رييس جمهور خودش مشنگ نيست و مابقی روسای دولت هم دست کمی ازون ندارن خوش خوشانش ميشه.اين مقدمه رو عرض کردم بگم خدا وکيلی چه موجودات ضايعی بودن اين ستاره شناس هايی که پلوتون رو از فهرست سيارات منظومه شمسی حذف کردن.به سبيل ناصرالدين شاه قسم اين اقدام ته مشنگيته.پلوتون بدبخت داشته نون و ماست خودشو ميخورده چکار به دنيای ما داره که حضرات رفتن جمع شدن تو پراگ و در يه اقدام انقلابی که بوی حرکات شورای نگهبان خودمون رو ميده با حذف اکثر مخالفين پلوتون رو از منظومه شمسی خارج کردن و فاتحه... 

۲-خدمت دوستانی که نگران جنگ و تحريم و اين حرفهاند عرض کنم به نظر اين حقير اب از اب در کوتاه مدت تکون نميخوره.يعنی نهم شهريور برای ما هيچ فرقی با ده شهريور نخواهد داشت.دليل ميخوايد؟فکر ميکنين اگه ما تحريم بشيم بازار های جهانی نفت سيگنال سقوط به قيمتهای زير بشکه ای هفتاد دلار رو نشون ميدادن؟

۳-من کلا به شدت بچه ها رو دوست دارم.اما جديدا يه نی نی در سرحدات کردستان به دنيا اومده که من به شدت اين روز و شبها دارم از راه دور قربون صدقش ميرم.فکر ميکنم حداقل حسن تولد بچه ها اينه که بزرگتر های اطرافشون رو وادار ميکنه برای بهتر شدن دنيا نلاش کنند و خسته نشن

پی نوشت سانچويی:ارباب چی شده حالا وسط اين همه موضوع گير به حذف پلوتون دادين؟من فکر ميکنم ريشه اين غيرتی شدن شما در علاقه مفرطتون به پلو و تن ماهی نهفته نه؟

Thursday, August 24, 2006

دلواپس دلتنگی توام

۱-اين اهنگ برايان آدامز:


Look into my eyes - you will see What you mean to me
Search your heart - search your soul
And when you find me there you'll search no more

Don't tell me it's not worth tryin' for
You can't tell me it's not worth dyin' for
You know it's true
Everything I do - I do it for you


پی نوشت:ميشه اومد گفت: اين ترانه برايان ادامز فقط يه مشت کلمست و چنان کلمه ها رو رنجوند که ديگه نه به زبون بيان، نه به قلم.ميشه باورشون کرد و بهشون دل داد و منتظر معجزشون شد.نه؟

Monday, August 21, 2006

تولدت مبارک زبان گويای سخاوت شرجی مرداد

۱-ديروز وقتی داشتم پست مربوطه رو مينوشتم نميدونستم شعبان جعفری مرده،امروز هر موقع اسمش که ميومد تو ذهنم فقط اين تصوير جلوی چشمام رژه ميرفت:دکتر فاطمی بيمار و زخمی، که آژانهای اعليحضرت از پله های دادگستری ميبرنش بالا و شعبان قداره بند که با نوچه هاش دکتر رو همونجاکاردی ميکنن،حتی وقتی خواهر دکتر فاطمی خودشو سپر بلا ميکنه اون رو هم با کارد ميزنن،حالا هزاری هم راديو آمريکا هی قرقره کنه «پهلوان شعبان جعفري»من يکی يادم نميره که اين حضرت از مرام پهلوونی فقط سبيلشو داشت و لاغير!


۲-نزديک زمان اعلام پاسخ ايران به بسته پيشنهادي اروپاست.من فکر ميکنم نظامی که از ترس واکنش شهرونداش جرات نميکنه تصميم درست حذف يارانه بنزين رو اجرا کنه و تن به واردات مجدد ميده جسارت تن دادن به تحريم رو نداره،از ته دل اميدوارم حالا که از سر جسارت به استقبال تحريم نميريم بخاطر حماقت دچار اين بليه نشيم


پی نوشت فراتر از متن:جان برارم!مظهر همه ذوق شاعرانه فاميل!تولدت هزار هزار بار مبارک!دلت هميشه خوش!


پی نوشت کم اهميت:درپوستين خلق به روز شد:بيگانه ای در بسترم

Sunday, August 20, 2006

يک روز پس از ۲۸ مرداد

۱-ديروز ۲۸ مرداد بود.اسمش که می آيد نميدانم ياد چه بيفتم.ياد سپهبد زاهدی تانک سوار يا شعبان جعفری و پری بلنده (اتحاد فواحش و زورگيران) يا سرهنگ ممتاز که تا آخرين گلوله از خانه نخست وزير دفاع کرد يا سرتیپ رياحی که با تمام اختيارات نظامی چنان بی کفايت بود که در برابر مشتی اوباش به قول خودش آچمز شد يا شير مرد پير که بر باد رفتن آرزو های مردمش را به تماشا نشست يا ملتی که صبح ميگفت: يا مرگ يا مصدق و عصر فرياد ميزد:جاويد شاه،مرگ بر مصدق...بهترين توصيف شايد همين باشد:ما ملت ۲۸ مرداد!


۲-نگرانت بودم پسر و خيالم راحت نشد تا با شرم اما مغرور، تلالو حلقه دست چپت را نشانم دادی.نفسم تازه راحت بالا آمد از ديروز.مبارکت باشد.مبارک هردوتان باشد...بقيه مسائل هم فقط کمی صبوری ميخواهد همت که مطمئنم شما هر دو بسيار ازشان برخورداريد.دلتان به شادی هميشه کنار هم!


پی نوشت:اين کشف گروه Era هم برای خودش عظيم کشفی بود.حسين سناپور در نيمه غايب تفسيری دارد از رابطه دو پرسوناژش به اين شرح:«يک ساختمان مدرن در دل يک بنای سبک باروک»موسيقی ارا بلافاصله من را ياد همين جمله انداخت.نوای همسرايی و ارگ گوتيک که پرتت ميکند به عصر باروک به همراه تکه های موسيقی مدرن که مثل نخ بادبادک نميگذارد از زمان حال جدا شوی

Thursday, August 17, 2006

چقدر از خود بی نقابم ميترسم

پيش نوشت:اگر همه چيز روال طبيعيش را طی ميکرد اين پست بايد مملو ميشد از کلمات رکيک وچون بدلايل امنيتی اين طور نشده از تمام خوانندگان محترم استدعا دارم در تمام لحظات خواندن اين چند خط ابلهانه به فاصله هر ده ثانيه چند واژه ابدار مستهجن را در ذهنشان تکرار کنند.اشاره به اسافل اعضا موجب مزيد امتنان نگارنده دچار خودسانسوريست.اجرکم عندالله!


دلم ميخواهد الان از شرکت بزنم بيرون و بروم هاشمی و بعد شهر کتاب و تا خرخره کتاب بخرم.حالا به درک اسفل السافلين که هشت جلد کتاب آکبند نخوانده در کتابخانه دارم...دلم ميخواهد بعد از کتاب فروشی بروم پيش اين فيلمي عزيز کنار سينما استقلال و دی وی دی دانه ای ۱۵۰۰ تومانی ازش بخرم حالا به من چه که هفت فيلم ناديده دارم و ...


تکه دردناک انتهای داستان اين است که خودم کاملا اگاهانه ميدانم اينها همه باج هايی هستند که دارم به روح خودم ميدهم که دست از سرم بردارد...که اين همه عذابم ندهد...که برای فقط چند ساعت ناقابل خوش باشد و گذارد من هم دلخوش باشم.مثل همان زرشک پلو با مرغی که برای شکمم سفارش ميدهم تا بتوانم قربان صدقه خودم بروم و بگويم:ببين بابايی قراره امشب خوش بگذره پس خفه شو لطفا!


ميدانم مشکل حادتر ازين حرفهاست و رفتارم مثل تلاش برای درمان سرطان با استامينوفن است وخوب ميدانم جايی در زندگيم چيزی گم شده و من لااقل ۱۱ سال است که دارم به شدت پی چيزی ميگردم که حتی خودم نميدانم چيست و اين گشتن بی هوده دارد خسته ام ميکند.زندگيم تبديل شده به يک معادله يک خطی دو مجهولی که هيچ رياضی دان گور به گور شده ای نميتواند حلش کند


پی نوشت:از نو برايت مينويسم ريرا،حال همه ما خوب است اما تو باور مکن!

Wednesday, August 16, 2006

سه گانه يک عصر تابستانی

۱-يادم باشد اين دفعه که از آفريدگار معظم باران خواستم ضمن مشخص کردن زمان گرينويچ ،طول و عرض جغرافيايی را هم خدمتشان عرض کنم که باران به جای پونک در اقدسيه نازل نشود...اما خدا جان!ما راست قامتان جاويد تاريخيم وهمچنان چشم انتظار باران!


۲-ابراهيم حاتمی کيا و فيلم هايش را دوست دارم.با توقع زياد و حس مثبت نشستم به تماشای به نام پدر اما حاصل کارش اين دفعه فيلميست  گسسته که برخی شعارهايش به شدت نخ نماست.مانيفستی سياسی که شعار هايش از شدت مستقيم گويی، فرصت لذت بردن از سينما را به شدت از بيننده سلب ميکند.حاتمی کيا در مصاحبه ای گفته بود موقع کارگردانی به نام پدر، زخمی توقيف فيلم به رنگ ارغوان بود و به شدت عصبی.اين عصبی بودن بيشتر از هرچيزی خودش را در فيلم نشان ميدهد.جز چند ديالوگ خوب من که توشه ای از فيلم نياندوختم.


۳-به شدت و با حداکثر سرعت دارم از آدم به دور و دورتر ميشوم.برای خودم هم جالب است که چقدر ديگر حوصله هيچکس را ندارم وتا چه حد دلبسته ام به پيله تلخ تنهاييم...اقرار ميکنم اين مساله ميترساندم!

Tuesday, August 15, 2006

ديالوگ باران مال با حضرت افريدگار

صبح-حوالی ساعت پنج به گمانم-ابرها متراکم شده بودند و آسمان خاکستری نويد باران ميداد.حدفاصل بين آن ساعت تا وقت بيداری را با شوق خوابيدم که :هی مرد خيس خواهی شد.بيدار که شدم خبری از باران نبود اما آرزويش همچنان سخت زور آور است.حرافی کردم که در خاتمه عارض شوم:ذات اقدس باريتعالی!هر گونه نازل کردن باران در اسرع وقت موجب مزيد امتنان اين حقير سراپا تقصير خواهد بود

پی نوشت يک :خدا جون!دورت بگردم يه هماهنگی با فرشته باران کن که لطفا بعد از ساعت اداری بارون بياد بتونيم بريم زيرش خيس و ازين حرفا بشيم.حدودا ساعت شش عصر به وقت گرينويچ عاليه

پی نوشت ۲:هر چند که ميگن :نبايد طمع را تو چندان کنی/که صاحب کرم را پشيمان کنی اما اگه با عمو عزراييل يه قراری بذاری که من سرما خورده که رفتم زير بارون بعدش ذات الريه نگيرم و الفاتحه...کلی بيشتر خوش خوشانم ميشه!

Monday, August 14, 2006

متن غايب

پيش نوشت:دو پست قبل به روال گفتمان رايج روزگار- فارغ از درست يا غلط بودن-از اصطلاح پريود روحی استفاده کردم.بعد امروز موقع وبگردی اين لينک رو ديدم و شرمنده شدم.دوست عزيز زبان مادری!شايد حق با تو باشد نبايد حالتی را که هيچ وقت تجربه نکرده ام به عنوان اصطلاح استفاده ميکردم.


.............................................................................................................


پی نوشت:همچنان حرفی برای گفتن نيست...به شدت عصبيم و پرخاشگر.خودم وقتهايی خنده ام ميگيرد از پرخاشگری مضحکم.سکانسی هست در فيلم اعتراض کيميايی که داريوش ارجمند زن مثلا خيانت کار برادرش را اول کشته و بعد برايش نطق ميکند که چرا.شده حکايت من،اول سر ميبرم بعد بالای سر مرحوم ميت مينشينم به خنديدن که اه!من اينو واسه چی کشتم اونوقت؟

Sunday, August 13, 2006

کاش انقدر خوش خط نبودی...

قضاوت نکنيد اگر ميخواهيد بر شما قضاوت نشود.فقط همين جمله کافيه که آدم به برگزيده بودن يه نفر ايمان بياره.


پی نوشت:وقتهايی هست که دلم گرفته و بغض تو گلوی صاب مردم ولوله ميکنه اما لاکردار اشک نميشه بريزه پايين که همه خلاص شيم.قدما و عرفا درين مواقع می رو تجويز ميکنن.ميگن افسار ذهن رو از روی روح بر ميداره...ما که تو ترک می هستيم ديشب به شدت اشک لازم بوديم شکر خدا حساب کتابای اظهار نامه مالياتی انحصار وراثت مرحوم داييمون برامون کار يه بطر جانی واکر اصل رو انجوم داد...بارش شهابی بود و زرزر حاجيتون به شدت مفتعلن مفتعلن مفعلات!خلاصش کنم انگار حالی کرديم...

Saturday, August 12, 2006

پيش به سوی پرلاشز

دچار يک خلاء ذهنی ابلهانه ام که مطلقا حرفی برای نوشتن  ندارم.نه اينکه حرف داشته باشم و نشود بگويم دقيقا هيچ حرفی نيست.به نظرم آخر الزمان نزديک است.آدم روده درازی مثل من و حرفی برای گفتن نداشتن؟


خيلی خسته ام.از همه چيز.اين فقدان مزمن دلخوشی هم که در زندگيم دارد بيداد ميکند.حتی حالم ازين غرغر مدام هم بهم ميخورد...تا نميدانم کی اين وضع مستدام است و من تا کی دوام مياورم،نميدانم!


پی نوشت سانچويی:سيد حسن نصرالله عزيز!من جات بودم يه نماينده بدرد بخور تر برای خودم انتخاب ميکردم.ارباب در وضعيت فعلی يا پريود روحیه يا رگل روانی...

Wednesday, August 9, 2006

من نماينده حزب الله لبنان در وبلاگستان هستم

اهالی محترم ديار وبلاگستان:توجه شما را به متن پيام سيد حسن نصرالله به اينجانب -امير کاف- جلب می نمايم:


بسم رب القاسم الجبارين.انا فتحنا لک فتحا مبينا.اخوی امير الکاف!ضمن تقدير و تشکر از مجاهدت های بی پايان شما در حمايت از حزب الله لبنان به استحضار آن رزمنده راه آزادی قدس شريف ميرساند شما به عنوان نماينده اين جنبش در ديار الوبلاگستان منصوب ومامور ميشوید با دادن شعار و خواندن نوحه و به ويژه گرفتن ژست، مشت محکمی به دهان اسراييل غاصب وارد سازيد.باشد که بدین وسيله رسوبات چپگرايی و آنتی سميزم از خونتان خارج و سکوت ننگينتان به هنگام قتل عام يک ميليون توتسی در روآندا در سال ۱۹۹۴ جبران شود-بی خود هم زر زر نفرماييد که آن موقع ۱۸ ساله بوده و وبلاگ نداشتيد چشمتان کور دندتان نرم ميخواستيد داشته باشيد-زياده لا عرض.حزب فقط حزب الله!رهبر فقط نصرالله!


پی نوشت يک:آدم چيزهايی ميخواند که دود از همه جايش بلند ميکند.مثلا امروز انقدر دود از اين حقير سراپا تقصير برخاست که ميشد من را به عنوان وسيله ارتباط جمعی سرخ پوستان برای اطلاع رسانی با دود به کار گرفت.


پی نوشت ۲:بعضی دوستان و صدای امريکا و اسراييل ايضا اعتقاد دارندبه مناطق مسکونی لبنان برای اين حمله ميشود که از روی پشت بام خانه ها و منازل و حتی مساجد به سمت اسراييل موشک شليک ميگردد.جسارتا اگر به حساب رسوبات چپگرايی و آنتی فلانم نگذاريد هر راکت انداز کاتيوشا حدود ۱۴ تن وزن دارديک نفر مرا توجيه کند اين غولهای ۱۴ تنی را چطور ميبرند بالای پشت بام و بالعکس؟بعدش هم کسی بگويد نيروی عکس العمل موشکی که هفتاد کيلومتر برد دارد و ۲۱ کيلوگرم وزن چقدر خواهد بود و کدام سقف لامذهبی تحمل ان وزن و اين عکس العمل پرتاب را دارد؟من فکر کنم شخص سيد حسن نصرالله يک دانه ازين کاتيوشاهای ۱۴ تنی را ميزند زير بغلش و ميدود از پله ها بالا،بعد روی هوا نگهش ميدارد تا شليک تمام شود بعد ميدود پاييين و کاتيوشا را زير عبايش مخفی ميکند و من فقط در حيرت زور بازوی سيد و طاقت کمرش مانده ام که خدايش بيفزايد!

Monday, August 7, 2006

از بی طاقتی من تا صبوری پدر

۱-بی طاقتی ها و کم صبری هايم رو که ميبينم با خودم ميگم بچه جان پس تو کی ميخوای بزرگ شی؟صبور شی؟اما بخوام رو راست باشم جديدا از خودم میپرسم بچه جان اصلا تو دلت ميخواد بزرگ شی؟صبور شی؟


۲-برای بار نميدونم چندم کيمياگر کوئيلو رو خوندم.جمله ای توش بود که انگار جواب پست ماندن زير سايه اکنون من بود.يادتون باشه اونجا نوشته بودم در مورد مشکل زندگی کردن در لحظه اکنون و دل کندن از آرزو ها.کوئيلو تو کيمياگر ميگه:«زندگی در لحظه اکنون جشنی بی کران است...اما بايد تلاش کرد اين لحظه رابا درسهای گذشته و روياهای آينده زيست».بودايی ها قانون معنوی دارند در مورد اشتياق آرزو داشتن بدون اينکه به نتيجه دلبسته باشی.به نظرم راه حل همينه امتحانش ميکنم نتيجه رو همينجا ميگم براتون!



باباجی،


دستانش نان ونمک


سرودش


شکل لبان من!


چشمانش


زلال شستشوی باران


باباجی و عینک بزرگ...باباجی يعنی پدر


روز پدر بر همه پدران بالفعل و بالقوه وبلاگستان مبارک

Sunday, August 6, 2006

مشروطه ناتمام

صدمين سال مشروطيت که ميشود دلم ميگيرد.اسم ها و رسم هاست که مدام در ذهنم ميگذرند.ستارخان،یپرم خان،ميرزا جهانگير خان صور اسرافيل،ملکم خان ،باغشاه،مجلس به توپ بسته شده،استبداد صغير و...ما هنوز انگار همان جاييم.مشروطه،مشروطه شد تا عدالتخانه داشته باشيم و قانون،تا هيچکس فراتر از قانون نباشد.تا شخص اول مملکت بداند قدرتش را مديون ملت است نه فر ايزدی يا وحی الهی!اما حالا قوه قضاييه ای داريم که روی ديوان بلخ را هم سفيد کرده و تخصصش بستن سنگ و باز کردن سگ است.شخص اول مملکت هم به لطف خدا اختياراتش از قادر متعال فقط کمی کمتر است و به هيچ احدالناسی حساب پس نميدهد.حکمش،حکومتی است وجايگاهش آسمانی!مشروطه خواهی هم مضحکه دست حضرات شده...


پی نوشت يک:کتابی دارد دکتر ماشاءالله آجودانی به اسم مشروطه ايرانی.بی بديل ترين حکايت بنيان های فکری مشروطه که من تا کنون خوانده ام....


پی نوشت ۲:اين حکايت مضحک زمين خريدن يهوديان از فلسطينيان و غيره و غيره اسطوره پردازيست که فقط از رسانه های قدرتمند صهيونيستی بر ميايد.اما گيرم که چنين باشد و فلسطينيان زمين های خود را تاپيش از ۱۹۴۸ به صهيونيست ها فروخته اند، آيا واقعا کسی فکر ميکند که کرانه باختری رود اردن،بيت المقدس،نوار غزه،شبعا،جولان و...راهم يهودی ها خريده اند؟حتما فردا مدعی ميشوند حمله اسراييل به سرزمين های عربی در ۱۹۵۶ و ۱۹۶۷ شايعه ای بيش نيست

Saturday, August 5, 2006

من نميدانم و اين درد مرا سخت می آزارد...

به نظرم يکی از بدترين مصيبت های دنيا اين است که آزار دهنده ات کسی باشدکه خيلی  برايت عزيز است و خيلی بيشتر محترم...اين مواقع مدام مجبوری خودت را ويران کنی.دارم با تمام قوا همين کار را ميکنم!


پی نوشت:برگشتم.همه چيز انقدر خوب بود و چنان آرامشی داشتم اين دو روز که...ممنون رفيق بابت همه بزرگواری ها و زحمت ها.اما امان از برگشتن!

Thursday, August 3, 2006

همدلی با مقاومت

من خوب ميفهمم  همانطور که بمب های اسراييلی در مقياس وسيع زنان و کودکان لبنانی و فلسطينی را قتل عام ميکند،راکت های کاتيوشای حزب الله لبنان يا بمب گذاران انتحاری فلسطينی هم در مقياسی کوچک تر همين کار را با غير نظاميان اسراييلی انجام ميدهند.عقلم ميگويد هر عملی که به کشته شدن غير نظاميان از هر دوطرف بيانجامدمذموم است و نا پسند اما قلبم حاضر نيست محکوميت حزب الله يا حماس را بپذيرد.دلم زمزمه ميکند پنجاه و اندی سال پيش هزاران مهاجر يهودی از سراسر جهان به فلسطين آمدند و زان پس کشتند و بردند و سوختند.يک ملت تحقير و بی خانمان شده و انسانيت روز به روز شرمسار تر گشته است!قلبم به هيچ وجه راضی نميشود مقاومت در سرزمين های اشغالی را محکوم کند.اسراييل تا نپذيرد که به مرزهای ۱۹۶۷ باز گردد يعنی شبعا،جولان،کرانه باختری و بيت المقدس را تخليه نکند و حق تشکيل يک کشور مستقل فلسطينی با حضور آوارگان و به مرکزيت قدس را به رسميت نشناسد هيچ همدردی لااقل در سراسر خاورميانه نخواهد ديد!


پی نوشت:دارم يه روزه ميرم يه سفر کوچولو پيش همدل ترين دوست دنيا!اين چند وقت احساس ميکنم وسط زندگيم يه جعبه پاندورا باز شده و انگار همه چيز بهم ريخته،به شدت احتياج دارم به آرامش،آرامش و آرامش.خيلی اميدوارم که دست پر و دل سبک برگردم

Tuesday, August 1, 2006

مثلث شوم بنياد گرايی

۱-به تصاوير نگاه ميکنی و نميدانی به کدامين گناه اين چنين قتل عام شده اند.از قانا سخن ميگويم.وارثان بگين و شارون ثابت کردند که سنت دير پای آدمکشی رو خوب آموخته اند.پريروز دير ياسين،ديروز صبرا و شتيلا،امروز قانا!بنياد گرايی يهودی با ادعای ارض موعود و نيل تا فرات ساليان سال است که کاملا قوم پرستانه و دين گرايانه ميکشد و غارت ميکند تا با خشت جان زنان و کودکان سرزمين موعودی را بسازد که يهوه در تورات بهشان وعده کرده است!


۲-اين سوتر حکام مذهبی ايران بر طبل هلال شيعی ميکوبند و هر صدای مخالفی را در سينه خفه ميکنند.اشدا علی الکفار ميشوند وظرف چند روز هزاران زندانی سياسی را قتل عام ميکنند.حقوق اوليه انسانی نقض و موجوديتی به نام مخالف به رسميت شناخته نميشود.حالا اين روزها حتما مفتخرند به خودشان بابت کشتن اکبر محمدی،دانشجوی زندانی سال ۷۸ و من باور نميکنم که اکبر محمدی بخاطر شش روز اعتصاب غذا جان داده باشد.هرکس که يک بار اعتصاب غذا را تجربه کرده باشد اين حرف مضحک را باور نميکند.حضرات ابتدا روحش را کشتند و سپس جسمش را از ميان برداشتند.


۳-در جنوب منطقه نفرين شده خاورميانه  درخت سلفی گری وهابی ميوه تلخی به اسم القاعده داده که شيعه را به اسم رافضی ميکشد و مسيحی را به اسم صليبی!هنری جز درنده خويی و انسان کشی ندارد.به عراق نگاه کنيد که چه تعداد انسان بی گناه از دم تيغ زرقاوی گذشته اند تا فلسفه اسلام القاعده را دريابيد


ما اسير اين مثلث شوميم.گرفتار ميان ديوار هايی که بر پايه باور هايی شکل گرفته اند که حتی هزاران سال پيش هم نا کارا و غير انسانی بودند چه برسد به زمان هزاره سوم.راه حل نجات هم فقط شکل گرفتن نهضتهاييست سکولار و عقل مدار که باور داشته باشند به شرف انسانيت و اينکه دين از سياست حتما جداست.راه حل فقط باليدن زنان و مردانيست که بدانند در عرصه اجتماع کتاب مقدسی جز اعلاميه جهانی حقوق بشر وجود ندارد.جنبشی که از تل آويو و بيت المقدس شروع شود و تا تهران و اصفهان ادامه يابد...به اميد آنروز

Sunday, July 30, 2006

دلتنگی هايی که حتی باد هم درنمی يابدشان

وقتهايي هست که احساس بيچارگي ميکنم،نايي حتي نميماند براي عصباني بودن.وقتهايي هست که احساس ميکني چه بودن حقيري داري و چقدر در مورد خودت به گزافه، بالا و بلند فکر ميکردي.وقتهايي هست...


پي نوشت از سردلتنگي:غصه نخور سلما! ما همه خيلي وقت است که اصلا انسان بودن يکديگر را نميبينيم.ما هيچ کدام نميبينيم!


پي نوشت توضيحي:تا متهم نشدم به رابطه افلاطوني و نا افلاطوني با سلماي  پي نوشت بالا،عارض شوم که سلما کاراکتر اول فيلم رقصنده در تاريکي،به کارگرداني لارس فون تريه است...فيلم را نبينيد مگر اينکه مثل من پيه اشک ريختن فراوان و تلخ شدن بي پايان را به تنتان بماليد...غريب فيلم نفس گيري بود!

Thursday, July 27, 2006

از کاراييب با عشق

فعلا فقط ميدانم که ميخواهم بنويسم هنوز مطمئن نيستم که ميخواهم چه بنويسم.اين روز ها زمان کند ميگذرد و حتی بنا به برخی گزارش ها در مواقعی اصلا نميگذرد.دارم خستگی نمايشگاه و نقاهت بيماری را با بطالت مضاعف درمان ميکنم.تنها کار مفيد اين روزها همان فيلم ديدن پی در پی است .مثلا ديشب فريدا را ديدم و عجب فيلمی بود.زندگی يک نقاش زن مکزيکی ...باز يادم انداخت که من عاشق زندگی کاراييبی هستم.شيفته موسيقی شان،شعر ها و رمان هايشان،آن سورئاليسم جادويی که در همه ارکان زندگيشان جاريست،غذا های تندشان و...!به روح زاپاتا قسم،به سبيل پانچو ويلا سوگند من بايد جايی همان حوالی به دنيا می آمدم.آرزو که بر جوانان عيب نيست هست؟


پی نوشت سانچويی:ارباب!هر روز ميای خونه خسته و کوفته ميگی هلاک شدم از بس کار کردم،بعد اينجا ميگی کار مفيد نميکنی.يعنی امورات شرکت انقدر به نظرت شبيه آب بينی بز و جل پاره شتره؟بعدشم عجب فيلمی بود فريدا فقط کاش سلما هايکشو بيشتر ميکردن،البته خوب به اندازه کافی کردن اما هنوز بيشتر جا داشت به نظرم.آخرشم درسته آرزو بر جوانان عيب نيست اما به شما چه ربطی داره ارباب.هم داره سی سالت ميشه هم نسلت رو به انقراضه.آرزو را بذار برای جوانان بچسب به زندگی

Wednesday, July 26, 2006

کاش کسی کودکان جنگ را در ميافت

سلام عاليجناب آفريدگار معظم!نمی دانستم بايد الله صدايتان کنم يا يهوه برای همين بگذاريد عجالتا  مثل هميشه بهتان بگويم خدا.

خدای عزيز!لبنان سبز در آتش کينه و حماقت ميسوزد،من جای تو بودم در کارنامه خودم برای ارسال انبيا کمی شک ميکردم.تقريبا تمام پيامبران شناخته شده ات در همين منطقه خاورميانه ظهور کرده اندو همچنان اينجا نابسامان ترين جای جهان است نه فقط برای زندگی که برای زنده ماندن.

خدای خيلی عزيز!بيروت  آزادی و تکثر و زندگی ويران گشته،مردم کشته و بی خانمان ميشوندو...اما بهانه نوشتن اين نامه به درگاه کبرياييت اينها نيست.بيروت قبلا هم سوخته و باز هم ققنوس وار سربلند کرده اين بار هم ميتواند...مساله عکس چند کودک است که ديروز ديدم.اشتباه نفرماييد منظورم تصوير کودکان له شده و تکه تکه فلسطينی و لبنانی نيست.صدقه سری برگزيدگان بنی اسراييلت چشممان پر است از تصاوير اين چنين.تصويری هست که کودکان اسراييلی را نشان ميدهد که دارند روی خمپاره ها و راکت های نظامی يادگاری مينويسند و نقاشی ميکشند.از ديشب تا حالا منقلبم.ما داريم با معصوميت کودکانمان چه ميکنيم؟حالا بيا فرض کنيم ما انسان های بی عرضه ای باشيم- که هستيم-شما مشغول چه هستيد وقتی بارز ترين نمود تان روی زمين يعنی روح کودکانه اين چنين مسخ ميشود؟من بودم در فهرست اولويت هايم تجديد نظر ميکردم خدای بزرگ!کودکان اسراييلی بمب نقاشی ميکنند و کودکان فلسطينی مساله رياضيشان اينچنين است:پنج اسراييلی داريم اگر ۲ تايشان را بکشيم چند تای ديگر باقی ميمانند که بايد کشته شوند؟طبيعيست هر کس باد بکارد توفان درو خواهد کرد.کاش ميشد خداجان برای کودکانمان، برای کودکانت کاری ميکردی.

Monday, July 24, 2006

حکايت مردی که نمايشگاه رفت و سرما خورد و آملی ديد

۱-چهار روزی رو تمام وقت نمايشگاه کامپيوتر تهران بودم.از خستگی مفرط کار که بعضی وقتا بوی بلاهت ميگرفت بگذريم تجربه جالبی از برخورد مدام با آدما بود.از برخورد با کسايی که برای اشانتيون گرفتن التماس ميکردن تا جوانکی که دوست دخترش رو آورده بود و داشت دانش مضمحلش در مورد هارد های اسکازی رو به رخ دخترک حيران ميکشيد...اينهم برای خودش تجربه ای بود تجربه کردنی!


۲-جمعه شب شديدا گرفتار تب و لرز شدم.هميشه از اتفاقاتی که عجز آدم رو به رخش ميکشن بدم ميومده،اين مريض شدن در تنهايی هم ازين حکايت هاست به خصوص وقتی شرايط حاد باشه...صبح که بيدار شدم لااقل فکر کنم چهل درجه تب داشتم ولی مجبور شدم برم سر کار .فحش های رکيک نصيب من اگه کارمندباقی بمونم.آدمی که يه روز کوفتی مثل اون روز رو نتونه تو خونش بمونه صرفا بدرد لای جرز ميخوره!


۳-به اين سناريو توجه کنين:دختری عاشق پسری ميشه و آخر فيلم بهم ميرسن.تکراری ترين فيلم نامه دنياست نه؟پس اگه فيلمی با اين تم داستانی ساخته بشه و شما از ديدنش لذت ببرين حتما تيم کارگردانی و بازيگری قوی داشته.آملی ساخته ژان پير ژنو و با بازی معرکه آدری تاتوی فرانسوی رو ببينين.پر از فانتزی های زيباست و فضا های سورئال.

Sunday, July 23, 2006

برای تو که مهربانيت به گرمی مرداد است

اين روزها لغت ها فرار ميکنند از ذهنم وقتی ميخواهم از تو بنويسم!حس هايی هستند که به حرف نمی آيند.ميتوان سعی کرد که اسير کلماتشان کنی اما در بهترين حالت هم ناکامی، چون داری چيزی را با کلمات اين جهانی توصيف ميکنی که متعلق دنيای ديگريست:دنيای دل،مهر،عشق...دنيای تو بانوی من!

به خودم ميبالم که درين دنيا راهی دارم و جايی!اينکه اين شانس را داشته ام که در حريم سبز حضورت ببالم و کوله بار زخم هايم را در پناه شوخ چشمی های نگاهت با خيالی اسوده زمين بگذارم و فراموشش کنم...از ته دل بگويمت بانو:جهان من قطعا بی حضور تو ناقص می ماند و ابتر.پس حق دارم تولدت را جشن بگيرم. حالا چه باک که تنهايم و چه جای ترس که حتی خودت نيستی.خيالت که مهمان اشنای هميشگی شبها و روزهای من است و هميشه حاضر،پس زادروزت مبارک بانوی مهرو ماه!

Monday, July 17, 2006

ماندن زير سايه اکنون

اتفاق هايی هستند که بايد به وقتش بيفتن.مدتها بود دلم ميخواست در حال زندگی کنم و نميشد. تا رها ميکردی افسار ذهن رو، يورتمه ميرفت به سمت آينده حالا يا اسب فکر در چمن زار خوشی غلت ميزد يا تو بيابون ناخوشی خار ميخورد اما در هر حال اينجا و در اکنون نبود.تلاش هم فايده نداشت هرچه ميکردی حريف چموش بودن ذهن نميشدی،می رفت و تو رو هم با خودش ميبرد،اما حالا چند وقتيه که جبر شرايط و بيشتر از همه تلخی های مدام اين چند وقته کمکم کردن بمونم تو همين زمان اکنون.خراب يا آباد اينجام و راضی.اينجوری ديگه مدام نگران بر باد رفتن آرزوهات نيستی که آرزو متعلق به آسمان آينده است نه زمين حالا...فقط هنوز در ابهامم ايا اين حس شوق رويای آينده رو هم از آدم ميگيره ؟انسان بی آرزو انسان بيچاره ايه نه؟

Saturday, July 15, 2006

برقصانم جهان را برايت بانو؟

دود مي شوم/دودم مي كند اين آتش/نيست مي شوم...بخند؛ كار تو در اين دنيا خنديدن/حرف بزن ؛ كار تو در اين دنيا حرف زدن/كار تو در اين دنيا بودن‌،‌ زيبا بودن است/كار من حالا دود شدن /آه كشيدن/كار من حالا : خدا خدا گفتن...دوستت دارم و جرم اين است/مي خواهم ات و جرم اين است/پسر بچه اي عاشق تو شده است و جرم اين است(اميررضا آهويی)

خنده هایت جایی گم شده و من با خودم فکر میکنم دنیا چه جای غمگینی است وقتی طنین خنده ات درش نمی پیچد.شادیت کجا گم شده بانوی من؟

بخند/و خنده ي تو در من مي نشيند/حرف بزن/و فرشته ها بال بال مي زنند/برقص/تا پروانه ها جيغ بزنند/و آتش به جان پسركي بيفتد/كه پشته پشته مي خواهد آتش زندگي ات باشد(اميررضا آهويی)

 

حقيقت تلخ است:عشق ما تنهاست!انگار فقط تو من در ميابيمش و شايد اصلا خاصيت عشق همين باشد.برای دوباره خنديدنت-جوری که بشود لبخند را در چشمانت هم ديد- جهان را آتش ميزنم تا گرم شوی،زورم به جهان هم نرسيد، نترس بانو،خودم را میسوزانم برایت

پی نوشت۱:آمده بودم از گنجی بگم و از اعتصاب غذا و از...اما ته تهش دنيا چه ارزشی داره وقتی تو غمگينی؟

پی نوشت۲:اصل شعر اميررضا رو بخونين.شاهکاره،انگار که با کلمات آتيش بازی کرده.دنيا قطعا جای بهتريه برای زندگی وقتی امير رضا عاشقه!

Wednesday, July 12, 2006

کمی بيشتر از کمی

پیش نوشت:ابله کسی است که وقتی افعی او را گزید از افعی دلگیر شود(ماهاراشی یوگاندامی،عارف و ترانه سرای قرن چهارم پیش ازمیلاد در هند)

۱- بهترم ولی چند روزی خیلی تلخ و سخت گذشت.این که شک کنی به مفهوم انسان بودن و انسان ماندن...کمی بیشتر از کمی درد دارد

۲-دیشب داشتم به این فکر میکردم که مسیح به صلیب کشیده شد وخداوند فقط تماشا کرد.توقع اینکه با هر مشکل ما از ملکوت اعلایش پایین بیاید و حل مشکل کند شاید کمی بیشتر از کمی زیاد باشد.

۳-اکبر گنجی جمعه تا یکشنبه  برای همراهی با زندانیان سیاسی در ایران اعتصاب غذا اعلام کرده،دلم میخواد باهاش همراه شم.میدانم که نتیجه فوری نداره ولی همین که فکر کنم کاری که از دستم برمیومده رو انجام دادم کمی بیشتر از کمی راضیم میکنه



Tuesday, July 11, 2006

طوق لعنت

شئامت تو چرادست از سر زندگی من بر نميدارد؟شده ای مثل طوق لعنت،هر جا که ميروم اول تو وارد ميشوی،انگار مقدر شده عليک هر سلامی را تو بدهی...ومن اين را نميخواهم حتی به قيمت نابودی.


زمانی فکر ميکردم اين علی اصغر چه آدم ضعيفی است که ميخواهد بگذارد ازين مملکت برود.فکر ميکردم آدم که نکشتيم، جدا شديم. ميمانيم و زندگی ميکنيم.حالا ميفهمم انگار  کمی تا اندکی اشتباه کردم.


تازه دارم ميفهمم چه بر سرم آمده...


کاش کسی پيدا شود بيايد من را از بين اين گرداب لعنتی کلمات متعفن بيرون بکشد،دارم غرق ميشوم.

Monday, July 10, 2006

می مانم در تاريکی ۲

نميدانی چقدر تحقيرآميزاست که باز گذرم به دباغ خانه تو بيفتد...طعم تلخ تحقير خالص ميدهد.


چقدر بعضی وقت ها نفرت نداشتن از تو سخت است

می مانم در تاريکی

متاسفم پست مضمون ندارد التفات فرموده به همان عنوان اکتفا کنيد


پی نوشت:همين طور که داريد به عنوان اکتفا ميکنيد بايد عارض شم جمله دشمن شکن فوق رو من از آزاده کش رفتم.اينو گفتم سر پل صراط منو برنگردونن که عنوانتم دزدی بوده...

Sunday, July 9, 2006

ما در دود تعميد يافتيم

به ياد عزت ابراهيم نژاد که هنوز اخرين رعشه های تن بی جانش کابوس شبهای من است


ساکت و حقير و شکست خورده به نظر ميرسيم آقايان نه؟از بيرون که نگاه ميکنم حق با شماست.به خوابگاهمان ريختيد،زديد و برديدو سوزانديد-خون به ديوار ها پاشيده بود،کف سالن مملو بود از کاغذهای پاره -عروجعلی ببرزاده ای را به اتهام سرقت يک ريش تراش به تنها مقصر فاجعه کوی دانشگاه تبديل کرديد و همه چيز تمام شد.ما مانديم ذليل و مضمحل- ۱۹ تير بود جلوی دانشگاه تهران از زور خشم و نفرت گريه ميکرديم،بغضش هنوز تازه است انگار-سرداران فاتح سپاه وگروه های ضربت انصار حزب الله اين روزها يک به يک از پرده بيرون می آيند و وزير و وکيل ميشوند،قراردادهای ميلياردی ميگيرند. اشباح اين بار در نور ميرقصند-دو مسلسل در خيابان بود و صدای مغموم تاجزاده که ميگفت:تا ساعت ۹ اگر دانشگاه را تخليه نکنيد ميريزند توی دانشگاه-فاتحان هجده تير به ما مغلوبان فخر پيروزی ميفروشند زير سايه چکمه ها زندگی ميکنيم وانگار مغلوبينی تمام عياريم.


اما چيزهايی است که شما نميبينيد آقايان!چيزهايي هستند که شما نميدانيد.هزار سال بگذرد نميفهميد که ما در آن دود غليظ اشک آور و صدای کرکننده نارنجک های صوتی تعميد يافتيم و مرد شديم،بزرگ شديم و پوست انداختيم-صدايت هنوز در گوش من است و بغض پنهانش:ديشب ريختن کوی دانشگاه،ميگن شهيد داده،بچه ها هنوز درگيرن،بيا-هيچ وقت نميفهميد که چطور خار در چشم و استخوان درگلو منتظريم تا عدالت را در مورد شما و سگان هارتان اجرا کنيم.ما هستيم:ساکت و سر به زير و پر اميد.ميدانيم آزادی حقيست که بايد گرفته شود.ميدانيم خون عزت و فرياد احمد در تمام طول تاريخ ميمانند و هميشه هميشه خوابتان را آشفته ميکنند-بازو بند مشکی دست چپم يادم ميماند،عزای غرورمردان بودو بر باد رفتن شرف انسان- ياد گرفتيم کوکتل مولوتف درست کنيم،از اشک آور نترسيم و چشم در چشمتان بدوزيم و بگوييم:ما ياران دبستانی تا هميشه هميشه هستيم.


خوش باشيد آقايان،غنايم را تقسيم کنيد و سر کمی بيشتر يا کمتر همديگر را بدريد.ما منتظريم.روزی که دور نيست برای لحظه به لحظه آن همه بغض فروخورده،تاوان خواهيد داد.ما مجبورتان ميکنيم تاوان بدهيد.


پی نوشت:آزاديخواهی به روز شد

Saturday, July 8, 2006

ژان والژانيسم

فکر کنم ديگه همه در مورد بينوايان و ژان والژان بدونن.ژان والژان بخاطر دزديدن يک قرص نان به زندان ميافته و...!به بقيش فعلا کار ندارم.مساله همين جاست.ژان والژان گرسنه بوده و پول نداشته و فقط کمی نان دزديده.برای هر عقل سليمی اين قابل درکه ولی آيا الزاما قابل تاييد هم هست؟من خودمو ميذارم جای ژال والژان و ميبينم اگه خودم انقدر گرسنه بودم شايد جای نان خود نانوای محترم رو سرقت ميفرمودم،اما اين ميتونه به معنای تاييد دزدی باشه؟مساله رو اينجوری ببينيم:طرف گرسنه بوده پس کمی نان دزديده ميشه درک کرد که چرا-و همين درک از غلظت مجازات ذهنی ما کم ميکنه-اما نميشه تاييدش کرد،چون دزدی دزديه...


خيلی از اتفاقاتی که روزمره در اطراف ما ميفته دقيقا به همين منواله:اگه خودمون رو بذاريم جای آدمايی که از دستشون بخاطر حرفی يا کاری ناراحتيم ميتونيم درکشون کنيم اما اين درک منطقا نبايد تبديل به تاييد بشه که اگر اينطور شد قطعا مدام مجبوريد ارزش های خودتون رو دگرگون کنيد تا بتونين بهای تاييد رو بپردازيد.مرز اين درک و تاييد و ميزان واکنشی که نشون ميدين چنان مبهمه که يک ذره لغزيدن عاقبتش واويلاست.


درگير يه اتفاق اينطوريم.اتفاقی که ميتونم درکش کنم و نميتونم تاييدش کنم.چاره ای هم برای قبول رخ دادنش ندارم.هميشه ازينکه تو موقعيت آچمز قرار بگيرم و مجبور شم تن بدم به شرايط، احساس ناخوشايندی داشتم اما انگار چاره ای نيست.هنوز نميدونم چی ميشه ته اين ماجرا ولی دلنگرانم.

Thursday, July 6, 2006

دريا يا کاسه؟مساله اينست...

«دريا رو فقط تندباد طوفانی ميکنه ولی يک کاسه اب رو حتی فوت ملايم حقير سراپاتقصير.»يون چوانگ فنگ،فيلسوف و ترانه سرای قرن پنجم پيش از ميلاد


دارم به در فشانی برادر يون فکر ميکنم.اگر وجود آدم دريا باشه کمتر اتفاقی بهمش ميريزه و اگر بشه اندازه يه ظرف کوچولو هر حادثه کوچيکی منقلبش ميکنه.باز اگر آدم خودشو به رسميت بشناسه که بله وجود من درياست يا نخير همون کاسه است و به اندازه همون که هست از خودش توقع داشته باشه مشکل خيلی حاد نيست مصيبت ازونجا شروع ميشه که من نوعی، وجودم ازين کاسه گل منگولی های ناناز باشه بعد توقع داشته باشم توفان کاترينا هم مشوش و مواجش نکنه که خوب اين نشدنيه تازه اگه نسيمی وزيد و سطح کاسه توفانی شد همون من نوعی بياد گله شکايت بکنه که ای بابا ...


خودمون رو بشناسيم و يا در به اندازه نان کنيم يا نان به اندازه در!


پی نوشت سانچويی:ارباب!تو که دريا نيستی  چون با هر فوتی ماشاءالله منقلب ميشی،کاسه هم نيستی چون اگه بخوان سر تا پاتو کاسه بچينن يه وانت کاسه لازمه به نظر من نظر به تجربياتم در اسپانيا،شما بيشتر شبيه يه وان قرمز قديمی ای به عمق يه بند انگشت.اينجوری هم با فوت بهم ميريزی هم ابعادت رعايت شده...من هميشه ميدونستم که تو منحصر به فردی ارباب!

Wednesday, July 5, 2006

بيا زندگی را باهم برقصيم بانو

ميرقصيم/زيباييت موسيقی را شعله ور ميکند/واضطرابم را گم ميکنم در حريم دستهات/-چشمانت که بر من تابيد/فراتر رفتم از خودم/شجاع شدم /آنقدر که بگويم/با من  ميرقصی بانوی بوسه و باران؟-/دل دادم به آری نگاهت/و نميدانم کجای امنيت صدات/پژواک آن همه نه دنيا گم شد/تو از آن من شدی/و جهان هم/با من برقص بانو/تا هميشه بودن...

Tuesday, July 4, 2006

گفتگو آيين درويشی نبود...

ما بعضی وقتها آدمهايی رو که دوست داريم در موقعيت های دشواری قرار ميديم.من بارها گفتم که نميشه کسی رو به مفهوم واقعی کلمه دوست داشت و افراديکه اون دوست داره يا سرگرمی هاشو دوست نداشت.اگر اين محقق نشد شک نکنيد که احساستون شايد يه حس مالکيت خيلی قوي غنی شده با علاقه باشه اما دوست داشتن واقعی نيست...وقتی به اسم دوست داشتن کسی رو مجبور ميکنيم بين ما و علايق انسانيش چيزی رو انتخاب کنه حالا حتی به طور نامحسوس، داريم فشار عصبی رو بهش وارد ميکنيم که درين زمانه مضمحل پر استرس خيلی کم لطفيه.ما اينطوری ادمها رو ميذاريم بين دو لبه يه قيچی.اما اگر کمی و فقط کمی انعطاف داشته باشيم آدمای مورد علاقمون حداکثر با يک لبه قيچی طرف ميشن.يه لبه قيچی ممکنه درد بياره اما نمی بره و اينه که مهمه!


پی نوشت:اينو نوشتم برای خودم که اين روزها عصبی و بی قرار و نازک دل با اطرافم برخورد ميکنم.نوشتم که يادم بمونه رفتارهايی و حرفهايی رسم مروت نيست.

Monday, July 3, 2006

از سر کسالت

۱-ديشب هراسان بيدار شدم.کی بود و چه ساعتی از شب رفته يادم نيست فقط تنم ميلرزيد و دندانهايم همه درد ميکرد.فکر کنم از بس که در خواب روی هم فشارشان داده بودم...


۲-صبوری صفت نکويی که من هرگز نداشتم.ای امان ازين همه ناماندگاری...


۳-اين دو تا استعلام روی ميزم دارن منو به شدت بی ناموسانه نگاه ميکنن.تو مايه های بيا ترتيب مارو بده...اما اصلا حس کار مفيد نيست.دلمان خوش است که کبوتر حرميم يا چيزی درين منوال.

Sunday, July 2, 2006

ترديد های ترسان تنهايی

حتما يه راه حل لجن در مالی جايی هست که بشه بهش متوسل شد و فکر نکرد،نه؟انقدر به اين فکر نکردن احتياج دارم که يهو ديدن همه چيو ول کردم رفتم برای خودم راهب بودايی شدم که بتونم در لحظه عزيز حال زندگی کنم.چقدر لحظه های گريز پای حال رو قربانی کرده باشم پيش پای ترس آينده يا افسوس گذشته خوبه؟ سانچو!تو ميدونی راهبای بودايی تارک دنيا هم ميشن يا نه....جای اون چند نقطه سه خط نوشته بود که شامل حال خودسانسوری شد.حوصله حساب پس دادن برای نوشته هام رو که ديگه اصلا ندارم.


هی سانچو!ميگم خدا کنه اين قضيه که متولدين سال مار حس شهودی قوی دارن يه نموره شايعه باشه.حس شهوديم داره منو از يه چيزای ميترسونه.ميترسم.خوب بابا حتی کرگدن ها هم ميترسن چه برسه به من!


يه بامرام پيدا شه اينجا بلند و محکم بگه:اين نيز بگذرد.


پی نوشت:عجب بزن بزن نانازی راه افتاده بين همجنسگرايان و دگرجنس گرايان محترم وبلاگستان!به قول شاعر:بزن بزن که داری خوب ميزنی.

Saturday, July 1, 2006

سلام شبح

صداهايی هست که شنيدنشون آدم رو پرت ميکنه به گذشته و دوران تلخ و شيرين دانشجويی.صداهايی هست که هنوز اون ته دلت نميدونی ميخوای دو باره بشنويشون يا نه...صداهاييه که آدم رو وادار ميکنه به رقصيدن با اشباح...

بيرون آمدن از بن بست

رفتم شمال و برگشتم.کمی سبکترم


ديشب آرژانتين و آلمان رو ديدين؟يکی نبود به مربی آرژانتين بگه داداش پکرمن!ترسو مرد.


اسرائيل و غزه،اسرائيل و فلسطين...اين گروگان گرفتن وزرای فلسطينی ديگه نوبره.


معلوم شد نوشتم که فقط نوشته باشم.دلم نميخواست اون پست قبلی همين جوری بمونه....


 

Wednesday, June 28, 2006

به ياد يار و ديار چنان بگريم زار/که از جهان ره و رسم سفر براندازم

مرد! ما را گذاشتی و رفتی و يک ذره با خودت فکر نکردی من لامصب از ترسهايم ديگر با که حرف بزنم و سبد سبد يقين و اطمينان بگيرم؟همه عمرم،به شرفم همه عمرم فقط برای يکروز دوباره داشتن تو...تازه ميفهمم تنهايی يعنی چه،کاش فقط کمی زود تر ميفهميدم آن وقت لااقل نميگذاشتم اين ماه های آخر بودنت ................


پی نوشت يک:دلم خيلی گرفته...


پی نوشت دو:يادم نمياد کامنت بی جواب گذاشته باشم کامنتای پست قبل بی جواب شدن و بحثشم نصفه موند...بذارين به حساب بد حالی صاب وبلاگ و به بزرگيتون ببخشين!

Sunday, June 25, 2006

چرا اصلاح طلبان شکست خوردند؟

ديروز انگار سوم تير بود.يادم مياد با چه تلخی سوم تير ۸۴ رو آغاز کرديم ومديد زمانيه که دارم فکر ميکنم چرا؟چرا اصلاح طلبان انتخابات رو باختند و چرا ما مجبور شديم پديده ای به اسم احمدی نژاد رو تحمل کنيم.حالا برين باورم مهمترين مشکل، گسستی بود که بين اصلاح طلبان و بدنه اجتماعی حامی اونها پيش اومد.دو وجه اين گسست خيلی پر رنگ به نظر مياد.اول اينکه عموم اصلاح طلبان از مقامات ميانی و عالی دولت های موسوی و هاشمی بوده و متاسفانه به نان نفتی عادت داشتند.اين نان نفتی الزاما به معنای اين نيست که حضرات دستی به بيت المال ميرسوندن و آن کار ديگر ميکردند اما هر کس که کمی با سيستم اقتصادی رانتی حاکم بر جمهوری اسلامی آشنا باشه از امکانات بی بديلی که در اختيار پايوران نظام برای کسب ثروت قرار ميگيره مطلعه.اين رانت نان نفتی در پايين ترين سطحش با برقراری ارتباطاتی با مقامات تصميم گير و تصميم ساز در هر رده حکومتی شروع ميشه.مثل اطلاع داشتن از محل اجرای يک پروژه عمرانی و خريد زمين دراون منطقه،سهولت دريافت مجوز برای واردات کالا يا خدمات با اتکا به همين روابط،امکان پيروزی در مناقصه های دولتی به ويژه در زمان خصوصی سازی حکومت هاشمی و....


همين مساله باعث شدبين نياز عاجل بدنه اصلاح طلب جامعه- که از طبقه متوسط و متوسط ضعيف بودن- به اصلاحات واقعی اقتصادی و سياست های اصلاح طلبان شکاف ايجاد شه.خيلی طبيعيه که اصلاحات اقتصادی به سمت برابر کردن فرصت ها صرفا روزی اين طبقه نان نفتی خوار رو آجر ميکنه پس تبديل ميشه به يک شوخی.اصلاح طلبان ما چنان برج عاج نشين بودن که اصلا در نميافتن در اطرافشون کسانی هستند که به اونها رای دادن و حسرت ابتدايی ترين چيزهارو دارن....مثال ملموس براتون ميزنم.شورای شهر اول تهران در اختيار اصلاح طلبان بود.اين شورا آقای ملک مدنی روبه عنوان شهردار انتخاب کردايشون هم يکشبه تصميم گرفت ديگه تراکم نفروشه و به تعبير خودش شهر رو چنان گران کنه که جلوی رشد جمعيتی و مسکونی گرفته و امکان سرويس دهی به بقيه شهروندان فراهم شه.اين تصميم قيمت ملک مسکونی و اجاره بها رو در تهران ظرف يکروز پنجاه درصد بالا بردو برای خيلی ها از جمله خود من يه زلزله واقعی در تعادل معيشتيشون ايجاد کرد.به نظرتون اگه کسی ازبين اصلاح طلب های شورای شهراگر نه همسطح ما لااقل کمی بالاتر بود نميفهميد اين تصميم يعنی چه فاجعه ای برای طبقه متوسط؟


از قبل اين تصميم بعضی ها که از قبل تراکم خريده بودند و ملک داشتن ميلياردرتر شدن و خيلی ها مثل من با سيصد هزار تومن حقوق چنان تعادل زندگيشون بهم خورد که کاسه چه کنم گرفتن دستشون.ازين موارد و مثال ها بسياره.تو همين فيلد کاری خودم تا دلتون بخواد ميتونم ازين مثال ها بزنم که پسر فلان نماينده چه پروژه های بزرگی گرفته و يا ...


اين داستان ادامه دارد 

Saturday, June 24, 2006

بياييد شريعتی را فراموش کنيم

تمام اين دو روز را دو دل بودم برای نوشتن پاسخی کوتاه به عليرضای عزيز يا ناديده انگاشتن و گذشتن.عليرضا برايم کامنت گذاشته بود:«کاش از شريعتی در سالگردش يادی ميکردی و...»


بخش عمده ای ازنوجوانی و جوانی من با کتاب های شريعتی شکل گرفت و باليد.با حسين وارث آدم،تشيع علوی،تشيع صفوی،هبوط،کوير و...حالا اما نزديک به سی سالگی با خودم فکر ميکنم کاش ميشد نه تنها من شريعتی را فراموش کنم بلکه يک ملت به هر نحوی او را از حافظه تاريخی و احساسيش حذف کند.انديشه های شريعتی در دو بعد آسيب های شديدی به چند نسل از مردم کشور وارد ساخت:از يکسو دکتر شريعتی غول مذهب ايدئولوژيک را از چراغ خارج کرد در حالی که از انقلاب مشروطه تا آن زمان تمام همت نخبگان کشور صرف در بند کردن اين غول و عرفی کردن ساحت قدرت بود.اما من باز برين باورم که اين قسمت از مضار وجود دکتر شريعتی در برابر بعد ديگر ماجرا اهميت چندانی ندارد.فاجعه واقعی وقتی رخ مينمايدکه بخواهی بر مبنای آموزه های دکتر شريعتی زندگی کنی آنجاست که پی ميبری به اصالت مرگ در ذهن او و اسير نفرتی ميشوی که آقای دکتر اززندگی رايج طبقه متوسط داشت.شما را به خدا آن چند صفحه آغازين هبوط را يکبار بخوانيد.آنجا که دکتر از انسانهای اربعه حرف ميزند و تحقير وحشتناکی که در کلامش دارد.حالا ميتوان دريافت تلفيق چپگرايی افراطی با خشونت طلبی مذهبی چه معجون غريبی ميشود و چرا در تمام سالهای خونبار دهه های پنجاه و شصت همه طرفهای اسلحه به دست و خونريز شاگردان مکتب آقای شريعتی هستندو مسلح به آموزه های او:از مجاهدين خلق بگيريد تا فرقان تاشبه نظاميان وابسته به حاکميت تا...!


عليرضای خوب من!زمانه زمانه زندگی است و زنده بودن و عقلانيت.جهان ديگر جهان دو بعدی خوب وبد نيست.دنيا ديگر دنيايی نيست که در آن بتوان گفت:«يا بايد حسينی شد و رفت،يا بايد زينبی شد و ماند و بقيه همه يزيديند»جهان ما ديگر سياه و سفيد نيست پر از طيف های مختلف رنگيست.روزگار ديگر روزگار حرفايی مثل:«آزادی و دموکراسی و ليبراليسم غربی چون حجاب عصمت بر چهره فاحشه است»نيست.اين نيستها را باور کنيم و باور کنيم به تعداد انسان های روی زمين ميتواند منشهای مسالمت آميز زندگی وجود داشته باشد و يک بار برای هميشه يقين کنيم ما برای زندگی کردن خلق شديم و بايد زندگی کنيم.من فکر ميکنم وقتش است با همه همتمان از خشونت به سمت مسالمت و از انقلابی گری به سمت اصلاح طلبی پيش برويم.دوران فراموش کردن شريعتی رسيده،کاش بشود مسالمت آميز فقط فراموشش کنيم!

Wednesday, June 21, 2006

از هر دری سخنی

۱-بعد از مدتها احساس انرژی ميکنم و احساس توانستن و احساس زنده بودن و چند جور احساس طاق و جفت ديگه...


۲-دارم با خودم فکر ميکنم که اگه اين همه اينجا درگيرم چرا از شرکت نميرم يا محل کارم رو عوض نميکنم؟با سانچو که عقل هامون رو روی هم گذاشتيم ديدم اول اينکه کلی پروژه نيمه تمام دارم که رو چند تاشون نزديک به يه ساله دارم کار ميکنم و اگه حالا رهاشون کنم همه زحمتم سوخت ميشه.دوم مدير مستقيمی دارم اينجا که بهش احساس ارادت ميکنم و ميدونم اگه الان برم همه بار کار ميفته رو دوش اون.سوم اينکه در همين لحظه اکنون واقعا نياز دارم به جايی تعلق داشته باشم حالا حتی اين شرکت آشفته.پس تصميم گرفتم تا اطلاع ثانوی همين جا بمونم و به غر زدن ادامه بدم


۳-سالروز شهادت دکتر چمرانه.خدا ميدونه چقدر دلم ميخواست زمانش بودم واز نزديک ميتونستم بشناسمش.به نظرم اين مرد از معدود آدمايی که لياقت دارن بهشون گفته شه انسان!اين جنوب رفتن و زيارت دهلاويه همين طور به دل من مونده که مونده!


پی نوشت سانچويی:من قويا هرگونه شايعه مبنی براين که چيزی از خودم رو باچيزی از ارباب روی هم گذاشته باشيم تکذيب ميکنم چه برسه به عقل که کلا همه ارباب های من از دون کيشوت مرحوم تا اين امير مغموم از داشتنش خلاصن!ارباب جون شما ميخوای غر بزنی بزن،ديگه چرا منو تو وبلاگستان سکه يه پول ميکنی؟

Monday, June 19, 2006

پرولتريزه شدن

اصطلاحی داشتن رفقای کمونيست به اسم پرولتريزه کردن.مفهومش اين بود که مثلا دکتر مهندساشون رو برای اينکه درد طبقه کارگر رو درک کنن ميفرستادن چند سال تو کارخونه ها کار يدی کنن يا تو معادن جون بکنن-اين بلايی بود که کلی از نخبه های مهاجر ايرانی به اروپای شرقی هم دچارش شدن-حالا بنده کمترين هم به شدت توسط مديريت محترم دارم پرولتريزه ميشم.باز بگين مديران به فکر کارمنداشون نيستن... 


پی نوشت:اين نوشته های آخر اميررضا به نظرم خيلی خوندنين:«ميخواهی ديوانه ام کنی؟/ماه يک شب مانده کامل شود را/قرمز رنگ بزن»

Sunday, June 18, 2006

روزگار کشف طعم غريب حضورت

روزهايی هستندکه خلق شده اند تا به يادمان بياورند زندگی کردن بسيار متفاوت است با زنده بودن.روزهايی هستند که چنان بر تارک بودن ميدرخشند که ساليان سال زندگی وادارت ميکند سالروزشان را جشن بگيری.روزهايی هستند که متبرک ميشوند با ياد تو بانوی من...روزهايی که نور ميدود در رگانم ، شادی از چشمهايم سر ريز ميکند و زندگی ناگهان سبز ميشود.روزهايی که اميد تعميد پيدا ميکند در هرم نگاهت،روزهايی که مملو ميشوند از نوازشگری صدايت و من ميفهمم موسيقی گامهايت دلنواز ترين صدای دنياست...روزگاران تو بانوی من!روزگارانت تا ابد خجسته!

Thursday, June 15, 2006

شب عاشقان بيدل

ديشبم شبی بود که حالی کرديم.تا خود صبح بيدار بودم و مشغول به خوندن و نوشتن و شنيدن.چنان سرم گرم بود که حتی لحظه طلوع رو هم از دست دادم.يهو ديدم هوا روشن شده...اين قسمت زندگی رو خيلی دوست دارم.اين شب زنده داری های گاه و بيگاه،شاملو خوندن وفرهاد گوش کردن...جای دوستان سبز!

Tuesday, June 13, 2006

شرکت نازی داشتيم/خوب نگهش نداشتيم

وضعيت پرسنلی شرکت معزز ما در فروردين ۸۵:سه مهندس فنی/دو مهندس فروش/انبار دار/سه نفر پرسنل مالی/دو منشی وشش نفر مدير


وضعيت پرسنلی شرکت معتبر ما در خرداد ۸۵:يک نفر مهندس فنی/يک نفر مهندس فروش/هيچ منشی/هيچ انبار دار/يک نفر مالی و شش نفر مدير


آقای رييس يکروز بنده را موقتا ميفرستد کثافت کاری واحد انبار را جمع کنم،يکروز بروم دستگاه نصب کنم جای واحد فنی،الان فرمودند فردا زنگ بزن جای منشی به ايران پيام...با اين وضعيت احتمالا پس فردا يک فقره تی ميدهد دستم ميفرمايد مستراح رو بشور که آبدارچی رو هم اخراج کرديم!


کثافت کاری فوق الذکر حاصل حرکت مشترک المنافع مديريت محترم و ريبس جمهور مهرورز ميباشد.اجرکم عندالله!

Monday, June 12, 2006

کاش خواب لبخند تو را ميديدم

دلم ميخواهد از تو برای تو بنويسم بانو! اما تا کلام ميجوشد ميخواهد دل بسپرد به سفيدای صفحه، انگار سايه ای از ناامنی محدودش ميکند.کلماتی که تورا ميتوان با آنها توصيف کرد هم مانند خودت دل نازکند.قهر ميکنند و ميروند.اينطور ميشود که من ميمانم و خيال ناگفته تو که روز به روز بيشتر شبيه بغض ميشود...دلم برای سير تماشا کردن لبخندت تنگ شده بانوجان!

همين جوری برای اينکه چيزی نوشته باشم

من ميگم باخت مال مرده و غيره و ذلک،شما هم به روی مبارکتون نياريد...ان شاءالله گربست!

Sunday, June 11, 2006

گريزی به مستطيل سبز

دارم با خودم فکر ميکنم هيچ پديده ای مثل فوتبال ميتونه اين همه مسالمت آميز تمام اقشار يک ملت رو کنار هم متحد و يکدل نگه داره؟امشب همه ايران از چپ و راست و ملی و مذهبی وسلطنت طلب و جمهوريخواه دور هم جمعند و برای يک هدف هورا ميکشن و اين جادوی فوتباله.بی خود نيست که مارکز گفته:«اگر فوتبال نبود تا حالا کلمبيا تجزيه شده بود»


اميدوارم شب خوش باشيم و تلافی سگ اخلاقی امروز و تلخ کامی اين چندوقت در بياد.به اميد برد!

بيخبری

بيقرارم.ميدونم که کم طاقت شدم و کم صبر ولی...

Saturday, June 10, 2006

زندگی بايد کرد

برای نوشتن دارم دل دل ميکنم.وقتهايی هست که ميدانی بايد بنويسی و نگذاری سکوت خفقان آور شود،ميدانی ننوشتن يعنی تن دادن به رخوت يعنی...


ميخواهم بنويسم زندگی بايد کرد و آنکه رفت عاشق زندگی بود و حالا هم به تارک دنياشدن ما راضی نيست.ميخواهم بنويسم زندگی بال و پری دارد باوسعت مرگ،خواستم ياد آوری کنم برای زندگی کردن صاحب همه وقت جهان نيستيم.برای گفتن يک دوستت دارم،يک بوسه روز تولد،يک همنفسی رفيقانه...هيچ معلوم نيست که چقدر ممکن است وقت داشته باشيم.ميخواهم مدام به خودم يادآوری کنم نقد امروز به از نسيه خوش آب و رنگ فردا.دارم باور ميکنم که فرشته مرگ مدام در اطرافمان ندا ميدهد:«های مردمان!زندگی کنيد پيش از آنکه به سراغتان بيايم»و ما بعضی وقتها چقدر راحت فراموش ميکنیم مرگ در يک قدميست!


پی نوشت :از همه تان ممنونم که اين همه کنارم بوديد و تسکينم داديد

Monday, June 5, 2006

چقدر زود دير ميشود گاهی

گوشی تلفن که از دست مادر ميافتد و ضجه ميزند،ميفهمم که مصيبت در خانه مان را زده.باور نميکنم حتی وقتی که دستانش را گرفته ام تا صورتش را نخراشد،حتی وقتی آزاده را ميبينم که پاهايش طاقت حجم آوار مصيبت را نداشته و زانو زده ريز ميگريدواميراحمد که با صدای بلند اشک ميريزد...باور نميکنم وقتی پدر به خانه می آيد وشما دو نفر در آغوش هم گريه ميکنيد و هر دو ميگوييد بی کس شديم!


ذهنم بر ميگردد به يک بهمن سرد در سال ۷۴،تازه آمده بودم تهران و اين شد کشف دوباره يک رابطه.فهميدن اينکه تو نه تنها دايی من که صميمی ترين دوستی خواهی بود که من در همه عمرم داشته ام.بعد همه اش شد رفاقت.شدی رفيق سرگردانيهاوتنهايی هايم،شادی ها و غمهايم،عاشق شدن و فارغ شدنم.همه جا بودی...همه جا بودی و حالا من چطور باورکنم ديگر نيستی...


هيچ وقت در همه عمرم اين همه نفهميده بودم که تنهايی يعنی چه!رفتی مرد و من ماندم با اين همه حسرت که هيچ کاری برايت نکردم.باورم نميشود،هيچ وقت باورم نميشود!


پی نوشت:حالم بهم ميخورد ازين همه مسووليت های طاق و جفت.دلم ميخواهد بروم يک گوشه فقط کمی برای خودم بميرم!

Tuesday, May 30, 2006

تبريز در آتش

خبرها مرتب ميرسند و به سنت هميشه روزگاران خبرهای بد زودتر!تبريز تبديل به يک پادگان نظامی شده،درگيری های جسته و گريخته بين مردم ونيروهای نظامی و امنيتی همچنان ادامه داره و حکومت سعی ميکنه همزمان از يکسو با نشان دادن مشت آهنين به سرکوب مردم محلی بپردازه و از طرف ديگه با تبليغ مخالفين به عنوان تجزيه طلب و پان ترکيست حمايت مساعد افکار عمومی رو از اونها سلب کنه...شنيده ها اما حکايت از انفجار خشمی ميکنن که سالهاست همه ما در سراسر ايران مثل يه بغض فرو خورده با خودمون حملش ميکنيم.تبريز و تبريزی ها عملا خواهان تغيير سيستم برای کل ايرانند.شعارهايی عليه اقای احمدی نژاد و برخی ديگه از مسوولين حکومتی داده ميشه که جو انقلاب ۵۷ رو به ياد مياره.بازداشت روشنفکران آذری و ضرب و شتم و حتی تيراندازی به مردم که در نقده ۴ کشته برجا گذاشته هم هنوز نتونسته آرامش رو به شهر حاکم کنه و من عميقا نگرانی خيمه شب بازی هستم که به سبک تظاهرات حکومتی ۲۳ تير ۷۸ تهران در تبريز سامان دهی بشه و فقط دور باطل خشونت رو مضاعف کنه...


در مواجهه با اتفاقاتی ازين دست بدنه روشنفکری ايران هميشه مردد بوده که چطور کنار اين حرکتها قرار بگيره تا به آب ريختن در آسياب تجزيه طلبی متهم نشه.ما درست يا غلط هماره حمايتمون رو از جنبشهايی که کمی بوی قومی قبيله ای داشتن دريغ کرديم.اما فکر ميکنم در برابر اين ظلم مضاعفی که به همه ما روا داشته ميشه وقتشه دست به اعتماد سازی دو جانبه بزنيم.نه ما چشم ببنديم بر سرکوب و ددمنشی حاکميت در مواجهه با مردم و نه پيشبران اين جنبش ها به اون رنگ و بوی قوميتی بدن و از طرح کردن مطالباتی به وسعت ايران غفلت کنند...برای مردم آذربايجان نگرانم!


 

Sunday, May 28, 2006

درد دل




Wednesday, May 24, 2006

ايران سياه پوش من

ديشب دوباره ريختند توی کوی دانشگاه،عکسها رو که ميبينم صحنه های تير ۷۸ جلوی چشمم رژه ميره،ياداوريش هم باعث ميشه اشک بجوشه از چشمام.دانشگاه های تهران،شريف،پلی تکنيک،علامه،سهند تبريز و...در واکنش به نظامی کردن فضای دانشگاه ها،پاکرانی استادان دگر انديش و انتصاب آخوندها به عنوان روسای دانشگاه در گير اعتراضات دانشجويی هستند.برگزيده ترين فرزندان ايران باز هم پنجه در پنجه استبداد انداختند،جنبش دانشجويی تو اين مملکت واقعا مثل ققنوس ميمونه،هر وقت که فکر ميکنيم سوخته و خاکستر شده از خاکسترش دوباره زنده وبالنده بلند ميشه و خار ميشه در چشم اونهايی که حقير و ذليل ميخوانش...دلم با بچه هايی که ديشب تا حالا دارن طعم تحقير رو ميچشن.


بلوچستان،آذربايجان،کردستان،خوزستان،کرمان همه و همه درگير بحرانند.بمب گذاری های پی درپی،درگيريهای قومی و مذهبی،ترور های کور مردم بی گناه...اعتصابات کارگری،موج فراگير تعديل نيروی کار بخاطر سياستهای ابلهانه دولت مهرورز،اقتصاد در رکود،شاخص رو به سقوط بورس،بحران فزاينده و روز افزون سياست خارجی...


روزهای سختی در پيشه!من فقط اميدوارم در حلقه خواص حاکميت مختصر شعور و درايتی باشه برای مواجهه با اين همه بحران.حاکميت سفلگان و انداختن طوق زرين به گردن خر اقل مصيبتهاش همينه که ميبينيم! 


پی نوشت۱:صبح ميخواستم از خرمشهر بنويسم و محمد جهان آرا که هر سال سه خرداد سپری نميشه بدون اين که تمام جونم غرق شه در نوای «ممد نبودی ببيني»،در ياد مردی که ۳۴ روز با دست خالی از شهر و شرفش دفاع کرد.مردی که بازمين گير کردن ارتش عراق در خرمشهر روياهای سردار قادسيه رو برای فتح خوزستان بدل به کابوس کرد.مرد!خرمشهر آزاد شدت هنوز که هنوزه ويرانه.خدارو شکر که رفتی و شهری که اين همه بهش عشق ميورزيدی رو اينطور ذليل نديدی


پی نوشت ۲:اينجا و اينجا ميتونين اطلاعات بيشتری از درگيری های ديشب دانشگاه پيدا کنين


پی نوشت ۳:يکنفر به من بگه اگه يه فارغ التحصيل دانشگاه رو به جای يه آخوند ميذاشتن مدير حوزه علميه اين آخوندک های طاق و جفت چقدر کفن تو تن خودشون ميکردن و تو قم يورتمه ميرفتن؟

Tuesday, May 23, 2006

مرثيه ای برای دوم خرداد

يک روز زمستانی سرد بود نزديک به آخرين روزهای اسفند با حرارت استدلال ميکردم که نبايد به خاتمی رای دهيم و به طريق اولی اصلا نبايد رای بدهيم.محتشمی پور و خلخالی را مثال مياوردم تا ثابت کنم کانديدای مجمع روحانيون- خاتمی- هم چندان فرقی با کانديدای جامعه روحانيت ندارد و بايد انتخابات را تحريم کنيم.دوستی داشتم که فقدانش هنوز هم برايم هضم نشده، خونسرد و قاطع در برابرم ايستاد و گفت :«همه حرفات درست اما تحريم هميشه نشونه ضعفه،بايد با رای تغيير ايجاد کنيم».اينطور شد که من قانع شدم تا رای دادن به خاتمی را تبليغ کنم و من و ما پا در راهی گذاشتيم که هشت سال سخت را در پی داشت.


روزهای جشن در دوم خرداد ۷۶،روزهای اميد يک ملت،روزهای دانشگاه و ميتينگ و زنده باد گفتن،بهار مطبوعات تهران،تلخی خون داريوش و پروانه،سايه شوم سعيد امامی،چشمان يک ملت که به بيمارستان سينا بود و برای سعيد حجاريان پای سفره های هفت سين دعا ميکرد،باز هم رای دادن و رای دادن و رای دادن و هر بار مايوس تر بازگشتن...روزهای تن دادن به شکست و گرفتار شدن درگرداب چراها،روزهای ماندن زير آوار نا اميدی...


حالا نه سال از دوم خرداد ميگذرد.ما جوانان تازه دانشجوی خام بی تجربه، به سختی و با تلخی بزرگ شديم.حالا ميدانيم که روی ديوار کسی يادگاری نوشتيم که مرد همراهی ما نبود.زمانی مدرس در باره مستوفی الممالک گفته بود :«مستوفی شمشير سان و رژه است، به درد روزهای سخت جنگ نميخورد».سيد محمد خاتمی هم خوب بود و نجيب و انسان،اما به وضوح فاقد اراده برای تحقق بخشيدن به آرزوهايی بود که دو نسل از يک ملت در دل میپروراندند


حالا ميدانيم که بايد به خودمان توکل کنيم و دل مبنديم به کاريزمای ناپايدار شخصيت هايی که دل به دلمان ندادند.... من يکی لااقل هنوز مطمئنم که چاره ای جز اصلاحات و اصلاح طلبی نداريم اما نبايد باز هم دل ببنديم به اصلاح طلبانی که تا گوشت و پوست و استخوانشان با نان رانتی نفت پرورانده شده اند.تا آنجا که مصلحتمان باشد همراهيشان ميکنيم اما بهشان دل نميبنديم و مطيع و ساکت همراهشان نخواهيم بود.


اصلاحات ما شکست خورد چون اصلاح طلبان حکومتی نماينده های شايسته ای برای يک جنبش بيست ميليونی نبودند،چون از سربازان گمنام دهه شصت شايد بيشتر ازين نميشد توقع داشت و ما اين را فراموش کرده بوديم!

Monday, May 22, 2006

فلک را سقف بشکافيم...

اين دو سه روزتو شرکت تا دلتون بخواد جنگ اعصاب داشتيم.حکايت تسويه سنوات معوق و انعقاد قراردادهای سال جديد و...!ساعات کارو به دلخواه خودشون زياد کردن با وعده پرداخت اضافه کار و يه جدول عجيب غريب برای پرداخت پاداش فروش که بخش عمده درآمد منو تشکيل ميده.عمده بحث و جدل سر همين جدول کذايی بود که در واقع شرکت رو مخير ميکنه بر مبنای يه سری پارامترهايی که به شدت به نفع خودشون تنظيم شده ميزان پرداختی هارو کاهش بدن.اولش به سرم زد که بگم قربان شما و بيام بيرون اما الان تو شرايطی نيستم که بخوام بيکار شم بعدش هم ديگه بعد اين همه کار ميدونم که کار کارمندی يعنی همين.هر جايی مشکلات خودشو داره:يه جايی حقوقت رو دير به دير ميدن،يه جا رييسش بداخلاقه،يه جا پر از زير آب زنی و مشکلاتی ازين دست و...پس چاره کار عوض کردن قفس نيست، آزاد شدنه.ايده هايی برای خودم دارم که اگه بتونم عملياتيش کنم ترک کنم اين اعتياد کوفتی به نون کارمندی رو.يه جاهاييش بايد خودم بجنبم يه جاهايی هم فيض روح القدس بايد مدد کنه.فقط سر جمع قضيه ميدونم روز به روز کمتر دست و دلم به کار ميره...

Saturday, May 20, 2006

ماه تلخ

تقريبا از بيست سالگيم کار ميکردم.بيشتر از سر يکدندگی که عجله داشتم زودتر روی پای خودم بايستم و عموما هم کار گل که بی تجربه بودم و بی سرمايه!حالا که بر ميگردم به گذشته نگاه ميکنم ميبينم بزرگترين فايده اينطور کار کردن برایم آشنا شدن با ادمهای مختلفی بود که هرکدام برای خود دنيايی بودند.


زمانی همکاری داشتم به اسم اقای ميم.ميم در اولين برخورد تحت تاثير قرارت ميداد يعنی چنان نيچه و اوشو رو با هم مخلوط ميکرد و از ابن عربی شاهد مياورد که حيران ميماندی.اما اين سحر فقط يکماه طول ميکشيد و اقای ميم از ماه دوم فقط همان حرفها را مدام برايت تکرار ميکرد و تو ميفهميدی همه آنچه که در چنته دارد همين است و بس!ميم غير از حقوق کار مشترکی که باهم داشتيم منبع درآمد ديگری هم داشت:به تعبير غربی ها ژيگولو بود و به تعبير شرقی ها آويزان.يعنی با زن يا دختری دوست ميشد و بعد ميشد شريک دزد و رفيق قافله.به مهوع ترين وضعی از آنها سواستفاده ميکرد و دقيقا هيچ حدو مرزی هم برای اينکار نداشت.نکته اينجا بود که اگر برای زيبايی ضريبی تعريف ميشد مثلا از صفر تا صد.اين ميم معزز نمره اش حداکثر ده بود و لاغير و من هميشه در تعجب بودم که اين حضرت اجل چطور اين نسوان فلک زده را استثمار و استحمار ميکند...اينها بماند ميم اما يک ويژگی آشکار ديگه هم داشت که لااقل بسيار به درد من خورد.ميم به شماره موهای سرش فيلم ديده بود و واقعا دايرة المعارف سيار سينما بود،هنوز که هنوز است من خيلی وقتها برای انتخاب فيلم ها متوسل ميشوم به حافظه ام و حرفهای ميم در مورد فيلمها ميشود معيار انتخاب و هيچ وقت تا بحال ازين انتخاب هايم پشيمان نشده ام.يادم می آيد مدام به من توصيه ميکرد حتما فيلم «ماه تلخ»رومن پولانسکی را ببين و بالاخره ۵شنبه اين توفيق دست داد و فيلم را ديدم.


ماه تلخ فيلم عجيبيست.ميتوانی ازش خوشت بيايد يا نه،ميتوانی تحسينش کنی يا نه اما نميتوانی به آن فکر نکنی.فيلم داستان روابط زناشويی دو زوج است که به صورت موازی پيش ميرود و اتفاق هايی اين توازی را تبديل ميکند به تقاطع.داستان تبديل عشق به نفرت و حکايت سادو مازوخيسم حاکم بر روابط انسانی.به رغم اغراق عمدی فيلم ميتوانی مدام خودت و بعضی ادمهايی که ميشناسی را در فيلم ببينی...ديدنش را تنها توصيه ميکنم فيلمی است که حتما بايد تنها ديده شود

Wednesday, May 17, 2006

خستگی در تايتانيک

اقرار ميکنم خسته ام.از خودم بيشتر ازهمه دنيا.دلم سکوت ميخواهد و کمی آرامش وکمی بيشتر امنيت.خسته ام از شنيدن حرفهايی که ميبينم چقدر با دنيايم فاصله دارند،خسته ام ازين تکرار مکررات چندباره،ازين کار عاشق کش بی پدر، ازين ...


پی نوشت۱:شايد همه اين گوشت تلخی ها بخاطر اين باشد که يک هفته ای هست که چشاييم طومارش با توفان دندان درد درهم پيچيده شده و اين برای ادمی که جهان را و لذت هايش را با خوردن و چشايی در ميابد کم از غرق شدن تايتانيک نيست!


پی نوشت ۲:اگر نبود اين کرشمه های گاه بيگاه خداوندی که زمزمه ميکند به ناز  :آرام باش و بدان من پروردگارم.نميدانم چطور ميشد تاب آورد اين روزگار بد سگال را!

Tuesday, May 16, 2006

کجاست پاچه ای که من گازش بگيرم

قله انرژی انسان رو در نظر بگيرين.اها خوب شد، حالا بياين پايين.پايين تر لطفا!ازين ناحيه سريع بياين پايين تر حرمت شرعی داره آها اينجا مقصود ماست.دقيقا نقطه کف نمودار انرژی.حالا شروع کنيد به چاله کندن برو پايين،پايين تر بازم ...ايول زدين به هدف من دقيقا اينجام!ته يه چاه که به چاه بابل گفته زکی...حتی حال تایپ کردن موجود نيست.دارم برای بهبود وضعيت به چند راهکار ذيل فکر ميکنم:اول مرخصی بگيرم برم خونه،بعد فکر ميکنم برم خونه چه غلطی کنم خوب؟در فاز بعدی به اين ميانديشم که برم پاچه مديرعامل محترم رو بدتر از سگ بگيرم يه ذره شر راه بندازم دلم خنک شه بعد با مرخصی مادام العمر برم خونه.اين راه حل هم مردوده چون بالاخره بايد برم خونه و همون سوال قبلی پيش مياد:برم خونه چه غلطی کنم؟(سانچو داره ازون گوشه هی پشت سر هم ميگه ارباب خداشير گاز رو که ازت نگرفته اما من مثل شير نر بهش بی اعتنايی ميکنم چون برا حتی اين کار هم بايد برم خونه و حوصله خونه رفتن نيست)


يهو دچار خشکيدگی چشمه نويسندگی شدم.نوشتنم نمياد.اوضام حسابی سگ ماله دلم فقط به اين خوشه که يه ابلهی يه جايی گفته بود اخرين ساعات مانده به سپيده دم تاريک ترين لحظات شبه


پی نوشت سانچويی:ارباب تنها!ارباب خسته!ارباب زخمی!ارباب حيرون!ارباب اينجوری که ميشه قد خرم دوسش دارم ...

Monday, May 15, 2006

بارديگر شهری که دوست ميداشتم

شهر زمانی برای خودش آباد بود.راه آهن تهران-مشهد از آنجا ميگذشت و باعث شده بود تا قصبه علی آباد به شهر شاهی تبديل شود.شايدنزديک ترين مرکز جمعيتی به زادگاه رضا شاه بودن مزيد علت شدتا کارخانه های کنسرو سازی و گونی بافی و يک کارخانه نساجی درآنجا تاسيس شود.مهاجرين برای کار کردن به شهر جديدی آمدند که به سرعت آباد ميشد.در زمان پهلوی دوم کارخانه نساجی ديگری و دو بيمارستان در شهرساخته شدند.شهر داشت شهر ميشد.به دليل  کارگرپذير بودن قوميت های مختلف در شهر گرد هم آمده بودند و همين جو تساهل ومدارا را رفته رفته بر شهر حاکم ميکرد-يک جامعه کوچک چند فرهنگی-رونق همچنان برقرار بودتا عصر انقلاب که شهر چند پاره شد،بخشی از مردم اطراف شهر به شاه دوستی معروف و اکثريت مردم در داخل شهر هم به علت همان بافت موجود کارگری پذيرای ايده های چپ بودند.انقلاب که پيروز شدزمان تسويه حساب فاتحين با مغلوبين آغاز گشت.مثل آن حکايت برشت ابتدا حاميان سلطنت از دم تيغ گذشتند و بعد جنگ مغلوبه شد بين چپگرايان و مذهبی ها!اکثريت مردم به نوعی به چپگرايان تعلق داشتند ازين رو از شهر های اطراف برای حمايت از به اصطلاح حزب اللهی ها بزن بهادر به شاهی که روز به روز بيشتر قائم شهر ميشد صادر ميگشت-روايت ميکنند که همين دکتر توکلی دايم الکانديدای رياست جمهوری ان روزها در بهشهر گروه های حمله را برای ضربه زدن به چپيها ساماندهی ميکرد و به شاهی ميفرستاد-ازين درگيری های  خيابانی خاطرات گنگی دارم که پررنگ ترينش حضور سه مجاهد کتک خورده در انباری قديمی خانه پدر بزرگ بود که از ترس گريه ميکردندو پرسال ترينشان به زحمت بيست سال داشت.شهر سرانجام به قائم شهر بودن تن نهاد.اما بذر کينه همه جا پاشيده بود.اين يکی برادر آن يکی را کشته بود،آن يکی پسر ديگری را به زندان فرستاده بود و...در شهر کوچک همه به هم با ترديد نگاه ميکردند.از دو سينمای شهر يکی در آتش انقلاب سوخت و ديگری چند سال پيش تعطيل شد.کارخانه ها هم يکی يکی به همين سرنوشت دچار شدند.راه آهن اهميت ترانزيتيش را از دست داد و شهر روز به روز کمرنگ تر شد.بی هويت و تنها!


تنها دلخوشی شهر در آن روزها تيم فوتبالش بود که همه مردم را به حمايت گرد هم جمع ميکرد.چپ و مذهبی و سلطنت طلب را ميديدی که برای تيم نساجی هورا ميکشند.اما تيمی که مساوی گرفتن از ان در قائم شهر آرزوی هر حريفی بود با تحليل رفتن شهر تحليل رفت.از ليگ برتر به ليگ يک و از ليگ يک به دسته دوم.امروز که خواندم نساجی ۲ باره به ليگ يک برگشته هم دلم گرفت و هم شاد شدم.شايد شهر من حالا باز هم بتواند فلسفه وجودی ديگری بيايد و باز هم رشد کند.هر چه باشد سرزمين مادريست و خانه پدری،دل بستم به آباد شدنش.چنين باد!

Sunday, May 14, 2006

کابوس

سه روز ازين دندانپزشکی مستطابی که رفتم ميگذره و همچنان دهنم مزه سگ مرده ميده...نميدونم تاثير داروی بی حسيه يا بد طعمی ازين جانب ميباشد.امروز بايد دوباره برم برای ايجاد فضای باز در دندان. به تعبير برادر گورباچف گلاسنوست دندانی! دلم کمی گرفته،حس خوشايندی ندارم.سانچو ميگه از دندون پزشکی ترسيدی داری بهانه مياری ولی خودم زياد باهاش موافق نيستم حوصله کل کل هم ندارم.ديشب خواب ديدم جايی هستم پر از مار-اونم من که مار ميبينم تو تلويزيون قبض روح ميشم-مارها از سر وکولم بالا ميرفتن ولی يادم نمياد نيشم زده باشن.تو شون يه مارسفيد بود که خالهای درشت مشکی داشت و از همه بيشتر ترسوند منو.شروع به فرار کردم مار ها دنبالم اومدن. بعد يکی از مارهای شروع کرد به پرواز کردن داشت نزديک و نزديک تر ميشد و من انگار تو همون لحظه فهميدم که اين همش خوابه وحشتناک تلاش کردم که بيدار شم و قبل ازينکه مار محترم دخلمو بياره بيدار شدم خيس عرق و هراسان.۲ ساعت خوابم نبرد.خلاصش اين که فقط مار پرنده تو کابوس هام نداشتم که شکر خدا اونم اضافه شد.


پی نوشت:فکر کنم حجم عزيز دردونگي خونم اومده پايين.والده ماجدمون بعد از يکسال قول دادن نزول اجلال کنن تهران.تازشم تولدشون هم بود تازشم هميشه که ميان با خودشون برکت ميارن.فکر کنم برن و بيان من يه مدت فقط خواب بره و آهو ببينم و لاغير!

Saturday, May 13, 2006

سه گانه انسانی

تامس هريس کتاب باارزشی داره به اسم وضعيت آخر.تو اين کتاب توضيح ميده که هرانسانی در کنش ها و واکنش هاش بر اساس سه ساختار روانی واکنش نشون ميده:


۱-والد:ساده بخوام در مورد والد صحبت کنم ميشه تشبيهش کرد به يه سخنگوی پرتجربه درونی.والد دقيقا حاوی تمام نکاتيه که به ما تو زندگيمون گفته شده،والد عموما شمول عام داره،قدرتمنده چون تمام تلقينات کودکی رو با خودش داره.والد استدلال نمياره هميشه حرفاش همينه که هست.بخاطر همين پيشينه قدرتمندش قويه و کنار اومدن باهاش دشوار.بارزترين ظهور بيرونی والد تو يه جامعه ميشه سنت.سنتها هم خالق والد های فردي اند و هم مخلوق والد های پيشينشون.ما معمولا در مورد سنتها چون و چرا نميکنيم.از خودتون بپرسيد ببينيد چقدر تا حالا با جمله هايی مثل:«اين رسمه،عرفه دينه،مردم چی ميگن و...»روبرو شدين بدون اينکه بتونين اينا رو منطقی به چالش بکشين.هر موقع ديدين صدايی از درونتون داره حکم ميکنه و قضاوت، اونم بدون تجزيه تحليل منطقی، بدونيد داريد صدای والدتون رو ميشنوين.


۲-بالغ:بالغ بخش پويای روان ماست.بايد پرورش پيدا کنه و بهش توجه بشه تا بتونه همپای والد و حتی بالاتر عرض اندام کنه.مدام در حال چون و چراست.هيچ واقعه ای رو بدون استدلال نمیپذيره.به جای قضاوت کردن تجزيه و تحليل ميکنه.فرديت رو به رسميت ميشناسه.بالغ نماد تفکر روزآمد ذهن ماست.


۳-کودک:هر کدوم از ما درون خودش يه کودک احساساتی داره که مدام در حال رويا پردازی و خواستنه.کودکی که نماد احساسات و عواطف ماست در هر لحظه از زمان.کودک به شدت محتاج نوازشه و هميشه در حال خواستن.کودک درخواست ميکنه،لج ميکنه و ...!هر موقع که يه رژيم غذايی جدی رو بخاطرهوس يه بستنی شکستين،هر وقت که گفتين من از فلانی متنفرم و هر وقت که احساسات تند از خودتون نشون داديد بدونين اين کودک درونتونه که داره براتون تصميم ميگيره


هر ۳ بخش وجود انسان با ارزشند و وجودشون لازمه.بدون والد ما موجود بی ريشه ای ميشيم که بايد همه چيز رو از ابتدا تجربه کنه،بدون بالغ بايد با هر پيشرفت فردی و اجتماعی خداحافظی کرد و بدون اون کودک شيطون زندگی شايد اصلا ارزش زيستن نداشته باشه اما اين وسط خيلی مهمه که بدونيم در هر لحظه از زمان کدوم بخش وجودمون داره حرف ميزنه و ابتکار عمل دست چه بخشيه.مهمتر ازون شايد اين باشه که چنان بالغمون رو تقويت کنيم تا بخش مسلط وجودمون باشه و بتونه از تبديل والد به تحجر و کودک به هوسرانی جلو گيری کنه.


پی نوشت :انگيزه نوشتن اين پست اول از همه ديدن فيلم آتش بس خانم ميلانی بود که ديدنش رو به هيچ کس توصيه نميکنم.دوم و مهمتر ازون ديدن ادمهايی که تا حد عجيبی گرفتار والد يا کودکن و خدا ميدونه که چقدر اين روزها دارم با اين انسان ها روبرو ميشم.اطلاعات بيشتری خواستيد حتما کتاب وضعيت آخر رو بخونين  

Thursday, May 11, 2006

دندانپزشکی که ميرفتيم

دندانم ديشب شکست.به همين سادگی.بايد به خودم تسلا ميدادم:فدای سرت ناز پسر!با آل علی هر که در افتاد ور افتاد!شکستنی بالاخره بايد بشکنه و ....اما صبح با احساس سوراخ ميان دندانم که به سوراخ لايه ازن فرموده بود تو در نيا که من درومدم مثل يک فروند شير نر رفتم دندونپزشکی.بايد اقرار کنم دقيقا با همون حسی رفتم که شير نر فوق الذکر اگه ميخواست بره ختنه بشه ميرفت.زشت ترين خانم منشی که تو عمرم ديده بودم منو فرستاد خدمت اقای دکتر که بايد اذعان کنم بسيار دکتر جذابی بود اما خوب انصاف بديد که خوشتیپيش نه به کار من ميومد نه برام دندون ميشد.اقای دکتر گفت بايد عصب کشی بشه و شروع کرد.حالا وسط کار-منظور کار شريف دندون پزشکيه-دکی جون هوس کرد از دندونام دوباره عکس بگيره.فرمودند دهنتو نبند بدو بيا.بنده هم با دهن باز تو کلينيک راه افتادم بريم عکس جانبی بگيريم.حالا تصور بفرماييد يه ادم ۱۹۲ سانتی صد کيلويی روکه با دهن باز داره اينورو اونور ميره..خندم گرفته بود دکتر هم هی التماس ميکرد قربونت برم يه وقت نبنديشا...خلاصه ازون اصرار و از من انکار تا عکسو گرفتيم برگشتيم بنده دراز شدم رو يونیت دندون پزشکی مقام منيع طبابت!تو همين احوالات شکنجه روحی هم مزيد علت درد دندون شد.يکی تو کلينيک اين اهنگ«های خانم يواش يواش»بلک کت رو گذاشت.منم حساس حالا با اين تجميع دهشتناک قر تو کمر و دهن تا به اخر باز و دست تا مرفق داخل اون اق دکترنميدونستم بايد چه ميکردم.اخرش شروع کردم تو خيالم رقصيدن.خدايا تا انقلاب مهدی اين ذهن خلاق رو از ما نگير.خلاصه تهش رو بگم معلوم شد انتهای يکی از ريشه های دندونم مسدوده.من فکر کنم اين مسدوديت ريشه در ناموس پرستی من داره که کلهم اجمعين ازچيزای مسدود خوشش مياد.خوب هر کی يه جوريه ديگه...سرانجام قرار شد يه جلسه ديگه صبر کنيم ببينيم با دعای خير مومنين و مومنات از بنده رفع انسداد به عمل مياد يا نه...


پی نوشت۱:درد تو تمام صورتم داره پخش ميشه...البته ما راست قامتان جاويد تاريخيم


پی نوشت ۲:يقين کردم که لذت و درد دو روی يه سکه اند.هر کی شک داره بره بگه از فکش عکس بگيرن.درد اون لحظه ای که اين پنس داره زبون و غيره ادم رو جرواجر ميکنه مقايسه کنيد با لذت وقتی که دکتر جان ميگه تموم شد درش بيار.جان من اگه اون درد نبود اين لذت معنا پيدا ميکرد؟


 

Wednesday, May 10, 2006

ترانه دلتنگی

خنده های تو/کودکی ام را به من ميبخشد/و آغوش تو/آرامش بهشتی/و دست های تو/اعتمادی که به انسان دارم...چقدر از نداشتنت ميترسم بانوی من(عباس معروفی)


واضح و ساده بگويمت دلم برايت تنگ شده،اگر ميگويم دلتنگ توام صرفا به اين خاطر است که هيچ لغت دربدر ديگری درين کاخ بلند ادب پارسی نميابم که بتوان با آن شرح داد اين حس سنگين و تلخ در عين حال عزيز را والا دلتنگی کجا و اين حس غريب و قريب اين روزهايم کجا!حالا بيا سر واژه بلوا نکنيم.دلم برايت تنگ است و آرزوهايم همينطور جلوی چشمانم تقليل ميابند.رويای داشتنت قافيه را ميبازد به خيال ديدنت.آرزوی ديدنت جايش را ميدهد به تصور شنيدن صدايت و...آخرش فقط برايم همين خيالت ميماند که هر وقت که بخواهم با من است.خدا را شکر بانوی من که راه گذر بستن بر اين یکی را هنوز ياد نگرفته اند. من ميمانم و خيال شبروی تو که هميشه از راه دگر می آيد وغافلگيرم ميکند...


پی نوشت:عمر اگر عمر باشد بايد با تو بگذرد،چه لذتی دارد پا به پای تو زيستن بانوی من!

Monday, May 8, 2006

دو ترانه،يک زندگی

تبسم نقش نيرنگه من ازشب شاکيم ای يار/طلوعم رو تماشا کن منو دست غزل بسپار/منو پاکيزه کن از خواب ازين لکنت ازين تکرار/رها کن آرزوها رو ازين زندان بی ديوار...من از بند نفس جستم،حسابم با خودم پاکه/ميون گود فريادم سکوتم گرده بر خاکه/يه زخم تازه کم دارم برای باور پاييز/خرابم کن که دلگيرم ازين آبادی پرهيز/منو تا گريه ياری کن حريص امن آغوشم/منو بشناس که از يادت همه دنيا فراموشم...


اولين بار تو ماشين امير شنيدمش و توجهم رو جلب نکرد.بعد وقتی حرف ترانه فيلم حکم شد که چقدر خوب رو فيلم نشسته امير بهم گفت که اين خوانندش همون رضا يزدانيه که گفتی زياد ازش خوشت نمياد.بعد رفتم دنبال خريدن البوم پرنده بی پرنده که اکثر ترانه هاش کار يغما گلروييه.تو همه ترانه ها اين آهنگ شبنم بيداری يه چيز ديگست.همه آلبوم رو که گوش کنين به اين نتيجه ميرسين که اگه مسعودکيميايی خواننده ميشد احتمالا يه همچين چيزايی ميخوند.سبک کار راک ايرانيه و يه ذره دير ياب.بايد باهاش مدارا کنيد تا يواش يواش خودشو بهتون تحميل کنه!


Did I disappoint you or let you down/Should I be feeling guilty or let the judges frown/'Cause I saw the end before we'd begun/Yes I saw you were blinded and I knew I had won/So I took what's mine by eternal right.
Took your soul out into the night/It may be over but it won't stop there/I am here for you if you'd only care.You touched my heart you touched my soul/You changed my life and all my goals/And love is blind and that I knew when/My heart was blinded by you


ترانهgoodbye my lover جيمز بلانت رو اولين بار آزاده کشفش کرد.من طبق معمول تونستم از سايت ميثم داونلودش کنم و بی اغراق عاشقانه ترين آهنگيه که تا حالا شنيدم.هر بار گوش کردنش نفسم رو بند مياره.


به ظاهر دو ترانه و سبک کار و جايگاهشون هيچ ارتباطی به هم ندارن اما لحظه هام اين روزا دقيقا تقسيم ميشن بين اين دو تا آهنگ.هردوتاشون رو خيلی خوب ميفهمم.هردوشون انگار اين روزها حديث نفسن.از چيزهايی ميگن که خودم به خاطر زبان الکنم بلد نيستم اينطور به جهان بيرونی هديه شون کنم...


پی نوشت يک:دقيقا تو مدار صفر درجه انرژيم.کاش جايی برای گلايه بود يا بهانه ای برای خالی کردن دلتنگی...


پی نوشت دو:بر قوزک پام لعنت اگه تو همين هفته نرم MP3 Player بخرم.به اين تداوم موسيقی به شدت محتاجم.به اين دل سپردن به رويای کلمات موزون...


 

Sunday, May 7, 2006

شب را ز خود بيرون کنيم

از وقتی احساس ميکنم اين يه قرون دوزار ها، جواب درد ما نيست واين يک دو پياله می، کفاف مستی ما رو نميده يه جورايی دست و دلم به کار نميره...روزهای اول کار يادم مياد شور و شوق غريبی برای هر پروژه داشتم حتی يه وقتايی واقعا از فکر و خيال کارها مريض ميشدم.انگار من بدجور بنده افراط و تفريطم.يا ازون ور بوم ميفتم يا ازين ور...نا شکری نميکنم.ميدونم همينم که هست شايد برای بعضی ها آرزو باشه اما خوب...


پی نوشت ۱:از همه اتفاقاتی که برام افتاده اينو خوب ياد گرفتم که آدم نااميد حتی از آدم مرده هم اوضاش بدتره.مرده تحقير نميشه ولی نااميد چرا.نااميد نيستم من برای مبارزه خلق شدم نه برای باختن.وان يکاد ميخونم و سر فرازميکنم تا بردمد خورشيد نو!


پی نوشت ۲:رامين جهانبگلو فيلسوفه نه سياستمدار.دانشمنده نه چريک.اگه آستانه تحملتون برای شنيدن کلام مخالف انقدر پايين اومده حضرات که حتی تاب نرم نوشته های امثال دکتر جهانبگلو رو هم ندارين پس به اخر خط خيلی نزديکيد.۸ سال دوره خاتمی باعث شده بود لااقل وقتی اسم وزارت اطلاعات مياد از ترس به خودمون نلرزيم اما انگار باز بساط شفاف کردن هويت دگرانديشان اين خاک محنت زده به راهه...اين نيز بگذرد آقايان!

Friday, May 5, 2006

در باب مهرورزی

وبلاگ آيدين را خوانده ام و نوشته آلن را ...سری به وبلاگ نگاه زده ام وحالا کلمات در ذهنم ميچرخندو ميچرخند و ميچرخند.انگار برگهايی باشند ميان يک گردباد توفنده...چنان با شتاب ميچرخاندشان که حتی فرصت نميکنند دستان هم را بگيرند و جمله شوند.هر سه به نوعی از مهرورزی ميگويند.دلم خواست چشمانم را ببندم و هر چه که به ذهنم می آيد از ازدواج و مهرورزی اينجا بنويسم:


فکر کنم آمريکايی ها ضرب المثلی دارند که ميگويد:«عاشق شدن يک تصادف است ولی عاشق ماندن يک شغل».به نيمه اولش کاری ندارم اما جدا عاشق ماندن حتما يک هنر و يک کار تمام وقت است.برای خود من مدتها طول کشيد تا بفهمم برای يک رابطه سالم زناشويی داشتن نان همان اندازه مهم است که مهر ورزی و ارضای جسم همانقدر اهميت دارد که اقناع روح.ميتوانيم و ممکن است در صدهای کمّي متغيری به اين مسائل بدهيم اما نميتوانيم حذفشان کنيم.وقتی از عشق حرف ميزنيم در ذهن من رابطه ای شکل ميگيرد مملو از تحسين،حمايت،امنيت و محبت.اين رابطه اما پيش شرط هايی دارد.يکم: ذهنيت «به دستش آوردم پس کار تمام شده» بزرگترين اشتباه تاریخی عشاق است که انگار هيچ وقت تمامی ندارد.من فکر ميکنم وقتی وصل رخ داد و شوق وصل زايل شد تازه کاراصلی شروع ميشود.دوم: بايد گوش کردن را خوب ياد گرفت.اگر تو نتوانی در مورد عادی ترين اتفاقات روز مره ات اسوده حرف بزنی و تاييد دريافت کنی-منظور از تاييد حمايت بی قيد و شرط است حتی وقتی اشتباه کرده ای- پس هرگز اين امنيت را نخواهی داشت که زمانی بتوانی در مورد مسايل بزرگتر هم به همدردی همراهت متکی شوی و اين آغاز گسست است.سوم: مهم است به علايق شريک عاطفی احترام گذاشته شود.من هيچوقت نتوانستم بفهمم چطور ميشود کسی را به مفهوم واقعی کلمه دوست داشت و دوست داشته هايش را تخطئه کرد.مثلا به خانواده يا برخی علايقش بی اعتنايی کرد.اسم اين هر چه که باشد عاشقانه دوست داشتن نيست،شايد حس تملکی باشد  غنی شده با مهر اما به تمامی مهرورزی نيست.چهارم: اگر در رابطه ای از رشدطرف مقابلمان-حالا در هر زمينه ای-نگران شديم ميشود پيشاپيش فاتحه دوست داشتن را خواند.اگر ياد نگيريم که با هر قدم رو به جلوی همراهمان از شادی سر شار شويم خيلی زود پايان را آغاز ميکنيم.پنجم:تلاش برای پرهيز از همسان سازی و به رسميت شناختن اين است که ما دونفريم با تفاوتهای مشخص.پس ممکن است متفاوت فکر کنيم،عمل کنيم و حتی دوست بداريم.اکثر وقتها زوج ها به جای اينکه تلاش کنند اين تفاوت را به رسميت بشناسند و زبان متفاوت هم را درک کنند سعی ميکنند به يکسانی برسند که در ظاهر آسانتر است و فراموش ميکنند که به تعبير جبران خليل جبران معبد برای مستدام بودن به دو ستون مختلف احتياج دارد که بينشان فاصله ای معقول وجود داشته باشد.همه اين پنج شرط از نظر من اکتسابيند،بايد خواست و ياد گرفت...حرف باز هم بسيار است اما ترجيح ميدهم نظرات شما را هم بخوانم شايد يک پست مکمل برين نوشته لازم آمد!

Wednesday, May 3, 2006

مينويسم

مينويسم،من به مدام نوشتن اينجا و به بودن با همه دوستانی که طی اين مدت تو اين فضای مجازی پيدا کردم محتاجم.اگر بتونم از پس اين خودسانسوری ذهنی بر بيام نوشتن اينجا رو ادامه ميدم.


۱-همين مونده بود شيخک قطر بياد تهران يادمون بندازه که خليجمون عربیه!ايشون از اصطلاح خليج عربی فارسی تو سخن رانيشون  استفاده کردند برادر رييس جمهور قوی پنجمون هم مثل بز نشستن تماشا کردن! شکر خدا رهبران جمهوری اسلامی چنان سرگرم ايستادن در برابر آمريکای جهان خوارند که نه وقتشو دارن نه حالشو که به ادعاهای برادران مسلمان در امارات و کويت و قطر...توجه کنند.حضرات بالاتر گذاشتن کلاه درين موارد چاره سازه!


۲-برام جالبه:۸ سال عراق عرب با ما جنگيد.سربازای سودانی،اردنی،فلسطينی هم کنارعراق جنگيدند.عربستان سعودی ۴۰۰ زاير ايرانی رو در مکه کشت و به همراه بقيه شيخ نشين های جنوب خليج فارس بيش از سی و پنج ميليارد دلار به عراق در طول جنگ کمک مالی کرد.همين حالا امارات در مورد جزاير سه گانه ايرانی ادعای ارضی داره،کويت مدعی ميدان گازیه آرش،قطر به خليج فارس ميگه خليج عربی و...اونوقت همه اينا جوابش تو ايران ميشه مرگ بر اسراييل.واقعا پيدا کنيد پرتغال فروش را...


۳-«عقايد يک دلقک»هاينريش بل رو خوندم.توصيه دوست خوبم زبان مادری بود و اقرار ميکنم بسی خوب توصيه ای بود.چاپ اين کتاب که نوک تيز حملش متوجه جزم انديشی مذهبيه تو ايران يه ذره بيشتر شبيه امداد های غيبيه.کتاب طنز درخشان و زير پوستی داره و ميشه يه نفس خوندش.من که خيلی لذت بردم! 


پی نوشت۱:اين دو سه روزه انقدر بهم لطف کرديد که هم من و هم سانچو شديدا شرمنده شديم.از همه هزار هزار بار ممنون از گلناز يکی بيشتر!


پی نوشت ۲:اين ترجمه آزاده تو وبلاگ ميترا الياتی نويسنده...انگار همه اعضای اين خانواده دارن يه چيزی ميشن جز شخص شخيص خودم!


پی نوشت سانچويی:ارباب نگران نباش!بعدا که ديدی دستت به جايی بند نيست بيا در مورد خودت بنويس:من چون شمعی سوختم و روشنگر راه آيندگان شدم!!!

Tuesday, May 2, 2006

ترديد۲

به هر بهانه ذهنی متوسل ميشم برای نگه داشتن اينجا...يه جورايی تنها فضای دنيا بود که من توش دقيقا خودم بودم.سانچو هم معتقده بايد نگهش داشت.ميگه:«هر چه که تا بحال ميخواست بشه شده...اگه بذاری بری جای ديگه يعنی اينجا کار بدی ميکردی و چيز بدی مينوشتی و...هر جای ديگه ای بری هم ميتونن دوباره پيدات کنن و...».من اما ميگم هر کلمه ای که ميخوام بنويسم ناخوداگاه تو ذهنم اتو کشيده ميشه،راحت نيستم برای نوشتن،مثل همين حالا که باز مينويسم و پاک ميکنم-اين جمله کاری نکن که همه چيز سخت تر شه هم مدام تو ذهنم چرخ ميخوره.اينکه اگه نميشه بار از روی دوش يه عزيز برداشت لااقل مشکل بيشتر ازين اضافه نکرد و...


پی نوشت۱:اينو ولی نگم حتما خناق ميگيرم:آخه چرا اينکارو کرديد سر کار خانم؟وبلاگ فضای شخصيه،خصوصيه...يه ذره فکر کن ببين کارتون چه فرقی داشت با اينکه بريد مثلا دفتر خاطرات يه آدمی رو از تو کشوی ميزش بدون اجازه برداريد و منتشر کنيد؟هر چی فکر ميکنم که من چه هيزم تری به شما فروختم نميتونم به نتيجه برسم.حريم خصوصی اصلا براتون معنا داره؟اتفاق های بعدش رو ميتونم درک کنم هرچند باز هم نميتونم تاييدش کنم ولی کار شما رو حتی نميتونم درک کنم.ازون اتفاق هايی که نميشه ازش گذشت.


پی نوشت ۲:دلم نميخواد نظر خواهي رو غير فعال کنم.سر جدتون به مخاطب پی نوشت يک بد و بيراه نگيد.يه وکيل مدافع داره با دو متر قد و صدو سی کيلو وزن.منم اين روزا تنها چيزی که کم دارم بادمجون زير چشمه...


 

Sunday, April 30, 2006

ترديد

واقعا نميدونم چی بنويسم؟چی بنويسم که برخورنده نباشه،خاطر عزيزی رو آزرده نکنه،اين قاب آبی سادم رو نکنه ابزار تسويه حساب و پيغام و پسغام رسوندن...واقعا نميدونم چی بنويسم يا اصلا باز هم بنويسم اينجا يا نه؟آذر ميگفت«کانتر وبلاگم که ميرسه به ۶۰۰ بازديد تعطيلش ميکنم و ميرم سراغ يه وبلاگ تازه».شايد آخر عاقبت اميرانه هم بايد همين باشه.تعطيل بايد گردد اين لانه فساد که نشود ساده دلان رو باهاش گول زد...اونم نه يکی بلکه يکی يکی...!


برای نوشتن مرددم.حرمتی داشت اينجا که الان انگار ديگه نيست...!


پی نوشت۱: شش خط نوشتم و شصت خط رو هم نوشتم و پاک کردم...اين نيز بگذرد!

Saturday, April 29, 2006

برای اميراحمدم که رنجيده است و دلتنگ

کمی از حالای تو کوچکتر بودم جان برادر!سال ۷۵ بود و ما هنوز محو همان پلاکارد بزرگ«به فيضيه دانشگاه ها خوش آمديد»روز ثبت نام بوديم.آهسته آهسته داشتيم باور ميکرديم که نه، انگار اگر نگذاريم عوضمان کنند خيلی هنر کرده ايم. عوض کردن دنيا پيشکش.سر کلاس با استاد تا بن دندان انقلابی که مدعی شيشه شکستن و سر شکستن در دانشگاه بود و همپالکی همين رييس جمهور فعلی سر سيد جمال الدين اسد ابادی بحثمان شد.مردک سيد جمال را رسانده بود به موقعيت بزرگ ترين مبارز تاريخ بشريت که من طاقت نياوردم پرسيدم که اين سيد جمال خودش گراند مستر سه لژ فراماسونری بوده و....باورت ميشود فردايش داشتم سين جيم پس ميدادم که اهانت کرده ای و...!نسل تو اين روزها را شايد يادشان نباشد همانطور که ما جز روايتی محو از دهه جهنمی شصت چيزی از نسل قبل ترمان نشنيده ايم.باور کن برای منکه دهه شصت را خوانده ام و شنيده ام و دهه هفتاد را چشم در چشم اين مناديان تحجر زيسته ام دهه هشتاد حتی در شکل فعليش کوچه های عريض تری داردبرای عبور رنگ و عشق و زندگی.


از صميم قلب باور دارم اينان رفتنمان را خواهانند.اينها يا نخبگانمان را چون مختاری و پوينده مثله شده و خفه ميخواهند و يا چون سياوش کسرايی و اسلام کاظميه بی ريشه و کفی روی آب، آن سوی مرزها در حسرت خانه پدری.به قول خودشان يا ميخواهند در ارس غرق کنند و يا در عرق!


اما من هنوز ميگويم بايد ماند و با ماندن و زندگی کردن خار شد در چشم اين نامردمان!به قول زنده ياد مشيری نگذاريم اين همهمه شوم زاغان و شغالان از خاطرمان ببرد که «اينجا ريشه در خاکيم و عاشق اين خاک اگر آلوده يا پاکيم»


اين شعر آخرت هم شاهکار بود!اينجور وقتها ازين که برادرت هستم احساس افتخار ميکنم.نفست حق مرد!

Thursday, April 27, 2006

همه سنت عليه مدرنيته

۱-مطمئنم حتی خود آقای احمدی نژاد هم حجم شديد واکنش ها رو عليه خودش بعد از صدور اجازه حضور بانوان در استاديوم ها پيش بينی نميکرد.۱۲۰ نماينده مجلس در گام اول اين مساله رو محکوم کردند بعد مراجع تقليد قم در مخالفت با اين امر تا صدور فتوی پيش رفتند و سرانجام آقای مصباح هم با فرستادن نمايندگانی نارضايتی شديدش رو به رييس جمهور گوشزد کرد.جدا از خود طرح که به نظرم در سکوت به فراموشی سپرده ميشه مساله مهم حد تحمل سنت و نمايندگان سنت در کشور برابر امر نه چندان سرنوشت سازی مثل حضور خانم ها در اماکن ورزشيست.وقتی حتی همين هم برتابيده نميشه پس وای بحال بقيه حقوق حقه ملت.اميدوار کننده ترين اتفاق درين بين اجبار سنت به بيرون اوردن دستکش مخملينش و نشان دادن مشتهای اهنينه.سنت در ايران هميشه بر روند حوادث تاثير گذاشته بدون اينکه به عرصه بياد و هزينه حضورش رو بپردازه.۲۷ سال بعد از موج سواری سنت بر يک پديده مدرن مثل انقلاب حالا لزوم تصميم گيری، چهره سنت و نمايندگانش در ايران رو عريان کرده و همين رو بايد به فال نيک گرفت.مدرنيته سرنوشت محتوم ملت هاست ويکی از دلايلی که ايران رو از رسيدن به اون محروم کرده،همين فرار سنت از رويارويی مستقيم و تلاش به استحاله تدريجی جريان مدرنه.هر جای جهان که سنت آشکارا جلوی مدرنيته ايستاده کاملا خشونت بار سرکوب شده و مدرنيته با خون و آهن راهش رو به جلو باز کرده-نمونه ترکيه عثمانی و کشتار سپاه ينی چری توسط نيروهای ارتش و يا ژاپن عصر ميجی و سرکوب سامورايی های حامی سنت به دست ارتش مدرن ژاپن و....حالا بايد اين شرايط رو که باعث آشکاری تسلط سنت برروابط اجتماعی و سياسی ايران شده به فال نيک گرفت:سنت قدم علم کرده و چراغ روشن به جلو مياد. اين يعنی آغاز پايان برای تسلط سنت !

Wednesday, April 26, 2006

پست اربعه

۱- يه وقتی يادم مياد دکتر قمشه ای تو يکی از سخنرانياش گفته بود:«ريشه همه مشکلات ادما از جهله،حتی وقتی از کسی عصبانی هستيم اگه دليل رفتارهای اون ادما رو بدونيم ديگه عصبانی و آزرده نخواهيم بود».تو موقعيتی هستم که مدام دارم خودم رو ميذارم جای کسانی که باهاشون روبرو ام و وقتی يه ذره تو موقعيتشون قرار ميگيرم احساس ميکنم نه تنها اتفاق عجيبی تو بعضی برخورد ها نيست بلکه تساهل و تسامح داره بيداد ميکنه چون خودم اگه تو اون موقعيت بودم تا حالا آدم ميکشتم


۲-خبر خوب هفته بازسازی سينما آزاديه.سينمای خاطرات،سينمای بوی پيراهن يوسف...!بايد از آقای قاليباف تشکر کرد که بعد از ۹ سال اين پروژه رو راه انداخت و از اقای احمدی نژاد هم ايضا که در دوران شهرداريش اونجا مسجدی،حسينيه ای،سقاخونه ای چيزی نساخت!!!


۳-آقای رييس رفتار ظريفی داره که مدام بهت يادآوری ميکنه تو کارمندشی و هر چقدر روابط دوستانست نبايد فراموش کنی که اون رييسه تو کارمند.بابتش ازش ممنونم،با اين کاراش مدام يادم ميندازه که برای کارمند بودن خلق نشدم!


۴-آقا جان!من ممکنه خرس يا کروکديل باشم اما به نظرم يه ذره برای سگ بودن زيادی درشتم فلذا درخواست ميگردد در انتخاب حيوانات انتسابی دقت لازم را مبذول داريد.