Wednesday, August 30, 2006

يک ديالوگ يک نفره

مينشينی روبرويم،نميتوانم شگفتيم را از ديدنت پنهان کنم.يک همکلاسی قديمی که حتی اسمت يادم نيست.حرف ميزنی و حرف ميزنی و حرف ميزنی که فلانی دکترا گرفت و بهمانی فوق ليسانس و نگاهی به سر تا پای منو اتاقک فسقلی محل کارم مياندازی و ميگويی:«از شما توقع بيشتری بود ها...»


مينشينم روبرويت.ميبينم که شگفت زده ای.يک همکلاسی قديمی که در موردش تصورات طاق و جفتی داشتی.از حقوقم میپرسی و نميدانی صراحتا ازينکه احساس ميکنم لازم نيست چيزی را برايت توضيح بدهم يا خودم را ثابت کنم لذت ميبرم.اما روی خوب جايی انگشت گذاشتی،خودم ميدانم حقم در زندگی انگار چيز بيشتری بود اما...تجربه اين چند سال اشتباه مدام را با همه دنيا عوض نميکنم و اين چيزيست که تو نه ميدانی و نه هرگز ميفهمی همکلاسی


پی نوشت خودستايانه:شنبه نفت بشکه ای ۷۲ دلار بود و من حدس زدم قيمتها پس از مدتها به زير هفتاد دلار خواهد رسيد.حالا نفت الان ۶۹ دلار است و به نظرم پايين تر هم ميرود.بابا نوستراداموس!بابا تحليلگر!بابا کارشناس انرژی!...

Tuesday, August 29, 2006

دوستان روز نامه شرق،دست از سر تاريخ برداريد لطفا!

چند ماه پيش بود که مقاله ای در روزنامه شرق ميخواندم با موضوع ژئوپوليتيک .در مقاله ادعا شده بود هوسرل نامی که بنيانگذار اين علم است در سال ۱۹۲۲ با هيتلر همراه شد تا رويای ژئو پولتيک آلمان نازی را برآورده سازد و همين جناب در سال ۱۹۴۷ از ترس هيتلر خودکشی کرد.هر چه دو دو تا چهار تا کردم ديدم که هيتلر به سال ۱۹۲۲ کاره ای در المان نبوده که کسی همراهش شود و يا به سال ۱۹۴۷ چند کفن پوسانده بوده و قادعتا اقای هوسرل عزيز از ترس يک مرده خودکشی نکرده...به روی خودمان نياورديم و گفتيم که ان شاء الله گربه است


اندک زمانی بعد در مقاله ای که راجع به نازيسم در المان بود ادعا شده بود که بعد از قطعی شدن شکست رايش سوم در جنگ درياسالار دونيتز با زن و فرزندانش خودکشی کرد و...دستم به نويسنده محترم نرسيد که عارض شوم آن که خودکشی کرد گوبلز بود نه دونيتز و درياسالار فوق الذکر مثل شاخ شمشاد بعد از خودکشی  گوبلز و هيتلر،طبق وصيت نامه او رهبری آلمان نازی را به دست گرفت و اصلا فرمان پذيرش تسليم بی قيد و شرط آلمان را همو صادر کرد.با خودم به اين نتيجه رسيدم که روزنامه شرق از روی ليبرال مسلکی احتمالا يکتنه مشغول دگرگونی تاريخ جنگ جهانی دوم است ...


اما شاهکار واقعی تاريخی روزنامه به شدت وزين شرق مقاله عريض و طويلی است که در صفحه ۲۲ شماره امروز-۷/۶/۸۵-به چاپ رسيد.مقاله به مقوله جنگ چالدران و حمله سلطان سليم عثمانی به ايران صفوی میپردازد و با ذکر جزئيات مفصل اين حادثه تاريخی را شرح و بسط ميدهد.فقط مشکل ظاهرا کوچکی اين وسط وجود دارد:نويسنده مقاله به ضرس قاطع معتقد است حمله در زمان شاه عباس صفوی رخ داده و در تمام متن حماسه پردازانه اش از ضرب تبرزين شاه عباس و شجاعت او در ميدان جنگ داد سخن ميدهد اما من حاضرم به شما اطمينان بدهم و به جان مادرم هم قسم بخورم که جنگ چالدران زمان شاه اسماعيل صفوی يعنی جد اعلای شاه عباس فوق الذکر اتفاق افتاده و آن زمان اصلا شاه عباس متولد نشده بود.اين نه يک اشتباه تاريخی ک يک کثافت کاری تمام عيار است.شخصا همان اندازه که برای روزنامه شرق متاسفم که اين چنين بی محابا اطلاعات غلط به خوانندگانش ميدهد در شگفتم از اعتماد به نفس اقای محمد سرابی-نويسنده مقاله- که شرح جنگ چالدران را به يک هجويه تمام عيار تبديل کرده اند.تمنا ميکنم دوستان شرق:دست از سر تاريخ برداريد!


پی نوشت ۱:من جای آقای قوچانی-سردبير شرق بودم ار حق التحرير دوستان نويسنده مقاله مربوط به رايش سوم قيمت يک جلد کتاب ظهور و سقوط رايش سوم و از آقای سرابی هم قيمت يک جلد کتاب تاريخ سوم راهنمايی را کم ميکردم که بروند و خوش باشند!


پی نوشت  ۲:متن مقاله ام در همشهری ماه را گذاشته ام اينجا!

Monday, August 28, 2006

چشم در چشم خودم

بايد اذعان کنم وسط اين همه اتفاق طاق و جفت ناجور ظرف اين سه ماه گذشته،که بعضياش واقعا طاقت فرسا بودن،چند مورد خوب هم داشتم که کلی بهم کمک کرد:چاپ شدن مقالم تو همشهری ماه گذشته،يکی دو توفيق مالی دبش و...باهمه اين ها اما احساس رضايت نميکنم.همين باعث شده جدی تر بگردم دنبال ريشه اين نارضايتی و بفهمم مشکل من دقيقا خودمم.چيزی درون من ناسازگار با بقيه زندگيمه.نميدونم دقيقا چيه و چرا اما ميدونم به شدت از وضع موجودم احساس نارضايتی ميکنم.با تجربه تر از اونم که اين بد حالی و آشفتگی رو بندازم گردن مسائل اطرافم که درين صورت بايد با اين اتفاقات خوب فوق الذکر کمی بهتر ميشدم...مشکل دقيقا خودمم.حالا تقريبا مطمئنم که همه دل خوشکنک های ذهنی و جسميم هم کمکی به بهبود روحيم در دراز مدت نميکنند.مشکل جای ديگست و من دارم با توجه به حواشی به جای اصل، مدام دور باطل ميزنم.حالا احساس ميکنم اماده روبرو شدن با خودمم.آماده اين که تکليفم رو با اين خوره روحی مداوم روشن کنم...انگار وقت امير تکونی رسيده!


پی نوشت:يه پست در مورد فيلم walked the line و يه پست در مورد کتاب سمت تاريک کلمات،طلب شما!

Sunday, August 27, 2006

و نخست کلمه بود

۱-اولين بار فکر کنم در سايت روز بود که خوندم خانم فرح کريمی،نماينده ايرانی الاصل پارلمان هلند،داره تلاش ميکنه يه تلويزيون فارسی زبان راه بندازه.حاصل اون تلاش ها برای ما نه تلويزيون که شد راديوی زمانه .اکثر اداره کنندگان راديو وبلاگ نويس جوونين که از بد زمونه و غيره رفتن فرنگستون.عباس معروفی هم اونجا مينويسه و اين دفعه در مورد بخشی از ادبيات فولکلوريک مردم شيراز گفته به اسم واسونک.به تعريف خود معروفي:«واسونک ترانه ايست که مردی را وا ميايستاند،قد قامتيست برای يک مرداز زبان يک زن دلبسته زندگی...».برای من که خيلی جالب بود شرح اين واسونک ها!

۲-بازگشت به دو پس قبل:من واقعا به جادوی کلمات اعتقاد دارم.به نيرويی که هر کلمه در ذاتش با خودش حمل ميکنه و تاثيری که بر زندگی آدما ميذاره.به اين هم اعتقاد دارم که خداوند عموما با کلمات که بر انسانها تجلی ميکنه،لااقل برای من يکی که اينطور بوده...

پی نوشت هجو آلود:در پوستين خلق به روز شد

Saturday, August 26, 2006

با پلوتون يا بی پلوتون کسی تحريم نخواهد شد

۱-من جدا فکر ميکنم رهبرانی مثل جرج بوش در امريکا يا بشار اسد در سوريه يا مورالس تو بوليوی يا....اسباب تشفی دل داغدار ايرانی جماعتند.کلا همين که ادم ميبينه فقط رييس جمهور خودش مشنگ نيست و مابقی روسای دولت هم دست کمی ازون ندارن خوش خوشانش ميشه.اين مقدمه رو عرض کردم بگم خدا وکيلی چه موجودات ضايعی بودن اين ستاره شناس هايی که پلوتون رو از فهرست سيارات منظومه شمسی حذف کردن.به سبيل ناصرالدين شاه قسم اين اقدام ته مشنگيته.پلوتون بدبخت داشته نون و ماست خودشو ميخورده چکار به دنيای ما داره که حضرات رفتن جمع شدن تو پراگ و در يه اقدام انقلابی که بوی حرکات شورای نگهبان خودمون رو ميده با حذف اکثر مخالفين پلوتون رو از منظومه شمسی خارج کردن و فاتحه... 

۲-خدمت دوستانی که نگران جنگ و تحريم و اين حرفهاند عرض کنم به نظر اين حقير اب از اب در کوتاه مدت تکون نميخوره.يعنی نهم شهريور برای ما هيچ فرقی با ده شهريور نخواهد داشت.دليل ميخوايد؟فکر ميکنين اگه ما تحريم بشيم بازار های جهانی نفت سيگنال سقوط به قيمتهای زير بشکه ای هفتاد دلار رو نشون ميدادن؟

۳-من کلا به شدت بچه ها رو دوست دارم.اما جديدا يه نی نی در سرحدات کردستان به دنيا اومده که من به شدت اين روز و شبها دارم از راه دور قربون صدقش ميرم.فکر ميکنم حداقل حسن تولد بچه ها اينه که بزرگتر های اطرافشون رو وادار ميکنه برای بهتر شدن دنيا نلاش کنند و خسته نشن

پی نوشت سانچويی:ارباب چی شده حالا وسط اين همه موضوع گير به حذف پلوتون دادين؟من فکر ميکنم ريشه اين غيرتی شدن شما در علاقه مفرطتون به پلو و تن ماهی نهفته نه؟

Thursday, August 24, 2006

دلواپس دلتنگی توام

۱-اين اهنگ برايان آدامز:


Look into my eyes - you will see What you mean to me
Search your heart - search your soul
And when you find me there you'll search no more

Don't tell me it's not worth tryin' for
You can't tell me it's not worth dyin' for
You know it's true
Everything I do - I do it for you


پی نوشت:ميشه اومد گفت: اين ترانه برايان ادامز فقط يه مشت کلمست و چنان کلمه ها رو رنجوند که ديگه نه به زبون بيان، نه به قلم.ميشه باورشون کرد و بهشون دل داد و منتظر معجزشون شد.نه؟

Monday, August 21, 2006

تولدت مبارک زبان گويای سخاوت شرجی مرداد

۱-ديروز وقتی داشتم پست مربوطه رو مينوشتم نميدونستم شعبان جعفری مرده،امروز هر موقع اسمش که ميومد تو ذهنم فقط اين تصوير جلوی چشمام رژه ميرفت:دکتر فاطمی بيمار و زخمی، که آژانهای اعليحضرت از پله های دادگستری ميبرنش بالا و شعبان قداره بند که با نوچه هاش دکتر رو همونجاکاردی ميکنن،حتی وقتی خواهر دکتر فاطمی خودشو سپر بلا ميکنه اون رو هم با کارد ميزنن،حالا هزاری هم راديو آمريکا هی قرقره کنه «پهلوان شعبان جعفري»من يکی يادم نميره که اين حضرت از مرام پهلوونی فقط سبيلشو داشت و لاغير!


۲-نزديک زمان اعلام پاسخ ايران به بسته پيشنهادي اروپاست.من فکر ميکنم نظامی که از ترس واکنش شهرونداش جرات نميکنه تصميم درست حذف يارانه بنزين رو اجرا کنه و تن به واردات مجدد ميده جسارت تن دادن به تحريم رو نداره،از ته دل اميدوارم حالا که از سر جسارت به استقبال تحريم نميريم بخاطر حماقت دچار اين بليه نشيم


پی نوشت فراتر از متن:جان برارم!مظهر همه ذوق شاعرانه فاميل!تولدت هزار هزار بار مبارک!دلت هميشه خوش!


پی نوشت کم اهميت:درپوستين خلق به روز شد:بيگانه ای در بسترم

Sunday, August 20, 2006

يک روز پس از ۲۸ مرداد

۱-ديروز ۲۸ مرداد بود.اسمش که می آيد نميدانم ياد چه بيفتم.ياد سپهبد زاهدی تانک سوار يا شعبان جعفری و پری بلنده (اتحاد فواحش و زورگيران) يا سرهنگ ممتاز که تا آخرين گلوله از خانه نخست وزير دفاع کرد يا سرتیپ رياحی که با تمام اختيارات نظامی چنان بی کفايت بود که در برابر مشتی اوباش به قول خودش آچمز شد يا شير مرد پير که بر باد رفتن آرزو های مردمش را به تماشا نشست يا ملتی که صبح ميگفت: يا مرگ يا مصدق و عصر فرياد ميزد:جاويد شاه،مرگ بر مصدق...بهترين توصيف شايد همين باشد:ما ملت ۲۸ مرداد!


۲-نگرانت بودم پسر و خيالم راحت نشد تا با شرم اما مغرور، تلالو حلقه دست چپت را نشانم دادی.نفسم تازه راحت بالا آمد از ديروز.مبارکت باشد.مبارک هردوتان باشد...بقيه مسائل هم فقط کمی صبوری ميخواهد همت که مطمئنم شما هر دو بسيار ازشان برخورداريد.دلتان به شادی هميشه کنار هم!


پی نوشت:اين کشف گروه Era هم برای خودش عظيم کشفی بود.حسين سناپور در نيمه غايب تفسيری دارد از رابطه دو پرسوناژش به اين شرح:«يک ساختمان مدرن در دل يک بنای سبک باروک»موسيقی ارا بلافاصله من را ياد همين جمله انداخت.نوای همسرايی و ارگ گوتيک که پرتت ميکند به عصر باروک به همراه تکه های موسيقی مدرن که مثل نخ بادبادک نميگذارد از زمان حال جدا شوی

Thursday, August 17, 2006

چقدر از خود بی نقابم ميترسم

پيش نوشت:اگر همه چيز روال طبيعيش را طی ميکرد اين پست بايد مملو ميشد از کلمات رکيک وچون بدلايل امنيتی اين طور نشده از تمام خوانندگان محترم استدعا دارم در تمام لحظات خواندن اين چند خط ابلهانه به فاصله هر ده ثانيه چند واژه ابدار مستهجن را در ذهنشان تکرار کنند.اشاره به اسافل اعضا موجب مزيد امتنان نگارنده دچار خودسانسوريست.اجرکم عندالله!


دلم ميخواهد الان از شرکت بزنم بيرون و بروم هاشمی و بعد شهر کتاب و تا خرخره کتاب بخرم.حالا به درک اسفل السافلين که هشت جلد کتاب آکبند نخوانده در کتابخانه دارم...دلم ميخواهد بعد از کتاب فروشی بروم پيش اين فيلمي عزيز کنار سينما استقلال و دی وی دی دانه ای ۱۵۰۰ تومانی ازش بخرم حالا به من چه که هفت فيلم ناديده دارم و ...


تکه دردناک انتهای داستان اين است که خودم کاملا اگاهانه ميدانم اينها همه باج هايی هستند که دارم به روح خودم ميدهم که دست از سرم بردارد...که اين همه عذابم ندهد...که برای فقط چند ساعت ناقابل خوش باشد و گذارد من هم دلخوش باشم.مثل همان زرشک پلو با مرغی که برای شکمم سفارش ميدهم تا بتوانم قربان صدقه خودم بروم و بگويم:ببين بابايی قراره امشب خوش بگذره پس خفه شو لطفا!


ميدانم مشکل حادتر ازين حرفهاست و رفتارم مثل تلاش برای درمان سرطان با استامينوفن است وخوب ميدانم جايی در زندگيم چيزی گم شده و من لااقل ۱۱ سال است که دارم به شدت پی چيزی ميگردم که حتی خودم نميدانم چيست و اين گشتن بی هوده دارد خسته ام ميکند.زندگيم تبديل شده به يک معادله يک خطی دو مجهولی که هيچ رياضی دان گور به گور شده ای نميتواند حلش کند


پی نوشت:از نو برايت مينويسم ريرا،حال همه ما خوب است اما تو باور مکن!

Wednesday, August 16, 2006

سه گانه يک عصر تابستانی

۱-يادم باشد اين دفعه که از آفريدگار معظم باران خواستم ضمن مشخص کردن زمان گرينويچ ،طول و عرض جغرافيايی را هم خدمتشان عرض کنم که باران به جای پونک در اقدسيه نازل نشود...اما خدا جان!ما راست قامتان جاويد تاريخيم وهمچنان چشم انتظار باران!


۲-ابراهيم حاتمی کيا و فيلم هايش را دوست دارم.با توقع زياد و حس مثبت نشستم به تماشای به نام پدر اما حاصل کارش اين دفعه فيلميست  گسسته که برخی شعارهايش به شدت نخ نماست.مانيفستی سياسی که شعار هايش از شدت مستقيم گويی، فرصت لذت بردن از سينما را به شدت از بيننده سلب ميکند.حاتمی کيا در مصاحبه ای گفته بود موقع کارگردانی به نام پدر، زخمی توقيف فيلم به رنگ ارغوان بود و به شدت عصبی.اين عصبی بودن بيشتر از هرچيزی خودش را در فيلم نشان ميدهد.جز چند ديالوگ خوب من که توشه ای از فيلم نياندوختم.


۳-به شدت و با حداکثر سرعت دارم از آدم به دور و دورتر ميشوم.برای خودم هم جالب است که چقدر ديگر حوصله هيچکس را ندارم وتا چه حد دلبسته ام به پيله تلخ تنهاييم...اقرار ميکنم اين مساله ميترساندم!

Tuesday, August 15, 2006

ديالوگ باران مال با حضرت افريدگار

صبح-حوالی ساعت پنج به گمانم-ابرها متراکم شده بودند و آسمان خاکستری نويد باران ميداد.حدفاصل بين آن ساعت تا وقت بيداری را با شوق خوابيدم که :هی مرد خيس خواهی شد.بيدار که شدم خبری از باران نبود اما آرزويش همچنان سخت زور آور است.حرافی کردم که در خاتمه عارض شوم:ذات اقدس باريتعالی!هر گونه نازل کردن باران در اسرع وقت موجب مزيد امتنان اين حقير سراپا تقصير خواهد بود

پی نوشت يک :خدا جون!دورت بگردم يه هماهنگی با فرشته باران کن که لطفا بعد از ساعت اداری بارون بياد بتونيم بريم زيرش خيس و ازين حرفا بشيم.حدودا ساعت شش عصر به وقت گرينويچ عاليه

پی نوشت ۲:هر چند که ميگن :نبايد طمع را تو چندان کنی/که صاحب کرم را پشيمان کنی اما اگه با عمو عزراييل يه قراری بذاری که من سرما خورده که رفتم زير بارون بعدش ذات الريه نگيرم و الفاتحه...کلی بيشتر خوش خوشانم ميشه!

Monday, August 14, 2006

متن غايب

پيش نوشت:دو پست قبل به روال گفتمان رايج روزگار- فارغ از درست يا غلط بودن-از اصطلاح پريود روحی استفاده کردم.بعد امروز موقع وبگردی اين لينک رو ديدم و شرمنده شدم.دوست عزيز زبان مادری!شايد حق با تو باشد نبايد حالتی را که هيچ وقت تجربه نکرده ام به عنوان اصطلاح استفاده ميکردم.


.............................................................................................................


پی نوشت:همچنان حرفی برای گفتن نيست...به شدت عصبيم و پرخاشگر.خودم وقتهايی خنده ام ميگيرد از پرخاشگری مضحکم.سکانسی هست در فيلم اعتراض کيميايی که داريوش ارجمند زن مثلا خيانت کار برادرش را اول کشته و بعد برايش نطق ميکند که چرا.شده حکايت من،اول سر ميبرم بعد بالای سر مرحوم ميت مينشينم به خنديدن که اه!من اينو واسه چی کشتم اونوقت؟

Sunday, August 13, 2006

کاش انقدر خوش خط نبودی...

قضاوت نکنيد اگر ميخواهيد بر شما قضاوت نشود.فقط همين جمله کافيه که آدم به برگزيده بودن يه نفر ايمان بياره.


پی نوشت:وقتهايی هست که دلم گرفته و بغض تو گلوی صاب مردم ولوله ميکنه اما لاکردار اشک نميشه بريزه پايين که همه خلاص شيم.قدما و عرفا درين مواقع می رو تجويز ميکنن.ميگن افسار ذهن رو از روی روح بر ميداره...ما که تو ترک می هستيم ديشب به شدت اشک لازم بوديم شکر خدا حساب کتابای اظهار نامه مالياتی انحصار وراثت مرحوم داييمون برامون کار يه بطر جانی واکر اصل رو انجوم داد...بارش شهابی بود و زرزر حاجيتون به شدت مفتعلن مفتعلن مفعلات!خلاصش کنم انگار حالی کرديم...

Saturday, August 12, 2006

پيش به سوی پرلاشز

دچار يک خلاء ذهنی ابلهانه ام که مطلقا حرفی برای نوشتن  ندارم.نه اينکه حرف داشته باشم و نشود بگويم دقيقا هيچ حرفی نيست.به نظرم آخر الزمان نزديک است.آدم روده درازی مثل من و حرفی برای گفتن نداشتن؟


خيلی خسته ام.از همه چيز.اين فقدان مزمن دلخوشی هم که در زندگيم دارد بيداد ميکند.حتی حالم ازين غرغر مدام هم بهم ميخورد...تا نميدانم کی اين وضع مستدام است و من تا کی دوام مياورم،نميدانم!


پی نوشت سانچويی:سيد حسن نصرالله عزيز!من جات بودم يه نماينده بدرد بخور تر برای خودم انتخاب ميکردم.ارباب در وضعيت فعلی يا پريود روحیه يا رگل روانی...

Wednesday, August 9, 2006

من نماينده حزب الله لبنان در وبلاگستان هستم

اهالی محترم ديار وبلاگستان:توجه شما را به متن پيام سيد حسن نصرالله به اينجانب -امير کاف- جلب می نمايم:


بسم رب القاسم الجبارين.انا فتحنا لک فتحا مبينا.اخوی امير الکاف!ضمن تقدير و تشکر از مجاهدت های بی پايان شما در حمايت از حزب الله لبنان به استحضار آن رزمنده راه آزادی قدس شريف ميرساند شما به عنوان نماينده اين جنبش در ديار الوبلاگستان منصوب ومامور ميشوید با دادن شعار و خواندن نوحه و به ويژه گرفتن ژست، مشت محکمی به دهان اسراييل غاصب وارد سازيد.باشد که بدین وسيله رسوبات چپگرايی و آنتی سميزم از خونتان خارج و سکوت ننگينتان به هنگام قتل عام يک ميليون توتسی در روآندا در سال ۱۹۹۴ جبران شود-بی خود هم زر زر نفرماييد که آن موقع ۱۸ ساله بوده و وبلاگ نداشتيد چشمتان کور دندتان نرم ميخواستيد داشته باشيد-زياده لا عرض.حزب فقط حزب الله!رهبر فقط نصرالله!


پی نوشت يک:آدم چيزهايی ميخواند که دود از همه جايش بلند ميکند.مثلا امروز انقدر دود از اين حقير سراپا تقصير برخاست که ميشد من را به عنوان وسيله ارتباط جمعی سرخ پوستان برای اطلاع رسانی با دود به کار گرفت.


پی نوشت ۲:بعضی دوستان و صدای امريکا و اسراييل ايضا اعتقاد دارندبه مناطق مسکونی لبنان برای اين حمله ميشود که از روی پشت بام خانه ها و منازل و حتی مساجد به سمت اسراييل موشک شليک ميگردد.جسارتا اگر به حساب رسوبات چپگرايی و آنتی فلانم نگذاريد هر راکت انداز کاتيوشا حدود ۱۴ تن وزن دارديک نفر مرا توجيه کند اين غولهای ۱۴ تنی را چطور ميبرند بالای پشت بام و بالعکس؟بعدش هم کسی بگويد نيروی عکس العمل موشکی که هفتاد کيلومتر برد دارد و ۲۱ کيلوگرم وزن چقدر خواهد بود و کدام سقف لامذهبی تحمل ان وزن و اين عکس العمل پرتاب را دارد؟من فکر کنم شخص سيد حسن نصرالله يک دانه ازين کاتيوشاهای ۱۴ تنی را ميزند زير بغلش و ميدود از پله ها بالا،بعد روی هوا نگهش ميدارد تا شليک تمام شود بعد ميدود پاييين و کاتيوشا را زير عبايش مخفی ميکند و من فقط در حيرت زور بازوی سيد و طاقت کمرش مانده ام که خدايش بيفزايد!

Monday, August 7, 2006

از بی طاقتی من تا صبوری پدر

۱-بی طاقتی ها و کم صبری هايم رو که ميبينم با خودم ميگم بچه جان پس تو کی ميخوای بزرگ شی؟صبور شی؟اما بخوام رو راست باشم جديدا از خودم میپرسم بچه جان اصلا تو دلت ميخواد بزرگ شی؟صبور شی؟


۲-برای بار نميدونم چندم کيمياگر کوئيلو رو خوندم.جمله ای توش بود که انگار جواب پست ماندن زير سايه اکنون من بود.يادتون باشه اونجا نوشته بودم در مورد مشکل زندگی کردن در لحظه اکنون و دل کندن از آرزو ها.کوئيلو تو کيمياگر ميگه:«زندگی در لحظه اکنون جشنی بی کران است...اما بايد تلاش کرد اين لحظه رابا درسهای گذشته و روياهای آينده زيست».بودايی ها قانون معنوی دارند در مورد اشتياق آرزو داشتن بدون اينکه به نتيجه دلبسته باشی.به نظرم راه حل همينه امتحانش ميکنم نتيجه رو همينجا ميگم براتون!



باباجی،


دستانش نان ونمک


سرودش


شکل لبان من!


چشمانش


زلال شستشوی باران


باباجی و عینک بزرگ...باباجی يعنی پدر


روز پدر بر همه پدران بالفعل و بالقوه وبلاگستان مبارک

Sunday, August 6, 2006

مشروطه ناتمام

صدمين سال مشروطيت که ميشود دلم ميگيرد.اسم ها و رسم هاست که مدام در ذهنم ميگذرند.ستارخان،یپرم خان،ميرزا جهانگير خان صور اسرافيل،ملکم خان ،باغشاه،مجلس به توپ بسته شده،استبداد صغير و...ما هنوز انگار همان جاييم.مشروطه،مشروطه شد تا عدالتخانه داشته باشيم و قانون،تا هيچکس فراتر از قانون نباشد.تا شخص اول مملکت بداند قدرتش را مديون ملت است نه فر ايزدی يا وحی الهی!اما حالا قوه قضاييه ای داريم که روی ديوان بلخ را هم سفيد کرده و تخصصش بستن سنگ و باز کردن سگ است.شخص اول مملکت هم به لطف خدا اختياراتش از قادر متعال فقط کمی کمتر است و به هيچ احدالناسی حساب پس نميدهد.حکمش،حکومتی است وجايگاهش آسمانی!مشروطه خواهی هم مضحکه دست حضرات شده...


پی نوشت يک:کتابی دارد دکتر ماشاءالله آجودانی به اسم مشروطه ايرانی.بی بديل ترين حکايت بنيان های فکری مشروطه که من تا کنون خوانده ام....


پی نوشت ۲:اين حکايت مضحک زمين خريدن يهوديان از فلسطينيان و غيره و غيره اسطوره پردازيست که فقط از رسانه های قدرتمند صهيونيستی بر ميايد.اما گيرم که چنين باشد و فلسطينيان زمين های خود را تاپيش از ۱۹۴۸ به صهيونيست ها فروخته اند، آيا واقعا کسی فکر ميکند که کرانه باختری رود اردن،بيت المقدس،نوار غزه،شبعا،جولان و...راهم يهودی ها خريده اند؟حتما فردا مدعی ميشوند حمله اسراييل به سرزمين های عربی در ۱۹۵۶ و ۱۹۶۷ شايعه ای بيش نيست

Saturday, August 5, 2006

من نميدانم و اين درد مرا سخت می آزارد...

به نظرم يکی از بدترين مصيبت های دنيا اين است که آزار دهنده ات کسی باشدکه خيلی  برايت عزيز است و خيلی بيشتر محترم...اين مواقع مدام مجبوری خودت را ويران کنی.دارم با تمام قوا همين کار را ميکنم!


پی نوشت:برگشتم.همه چيز انقدر خوب بود و چنان آرامشی داشتم اين دو روز که...ممنون رفيق بابت همه بزرگواری ها و زحمت ها.اما امان از برگشتن!

Thursday, August 3, 2006

همدلی با مقاومت

من خوب ميفهمم  همانطور که بمب های اسراييلی در مقياس وسيع زنان و کودکان لبنانی و فلسطينی را قتل عام ميکند،راکت های کاتيوشای حزب الله لبنان يا بمب گذاران انتحاری فلسطينی هم در مقياسی کوچک تر همين کار را با غير نظاميان اسراييلی انجام ميدهند.عقلم ميگويد هر عملی که به کشته شدن غير نظاميان از هر دوطرف بيانجامدمذموم است و نا پسند اما قلبم حاضر نيست محکوميت حزب الله يا حماس را بپذيرد.دلم زمزمه ميکند پنجاه و اندی سال پيش هزاران مهاجر يهودی از سراسر جهان به فلسطين آمدند و زان پس کشتند و بردند و سوختند.يک ملت تحقير و بی خانمان شده و انسانيت روز به روز شرمسار تر گشته است!قلبم به هيچ وجه راضی نميشود مقاومت در سرزمين های اشغالی را محکوم کند.اسراييل تا نپذيرد که به مرزهای ۱۹۶۷ باز گردد يعنی شبعا،جولان،کرانه باختری و بيت المقدس را تخليه نکند و حق تشکيل يک کشور مستقل فلسطينی با حضور آوارگان و به مرکزيت قدس را به رسميت نشناسد هيچ همدردی لااقل در سراسر خاورميانه نخواهد ديد!


پی نوشت:دارم يه روزه ميرم يه سفر کوچولو پيش همدل ترين دوست دنيا!اين چند وقت احساس ميکنم وسط زندگيم يه جعبه پاندورا باز شده و انگار همه چيز بهم ريخته،به شدت احتياج دارم به آرامش،آرامش و آرامش.خيلی اميدوارم که دست پر و دل سبک برگردم

Tuesday, August 1, 2006

مثلث شوم بنياد گرايی

۱-به تصاوير نگاه ميکنی و نميدانی به کدامين گناه اين چنين قتل عام شده اند.از قانا سخن ميگويم.وارثان بگين و شارون ثابت کردند که سنت دير پای آدمکشی رو خوب آموخته اند.پريروز دير ياسين،ديروز صبرا و شتيلا،امروز قانا!بنياد گرايی يهودی با ادعای ارض موعود و نيل تا فرات ساليان سال است که کاملا قوم پرستانه و دين گرايانه ميکشد و غارت ميکند تا با خشت جان زنان و کودکان سرزمين موعودی را بسازد که يهوه در تورات بهشان وعده کرده است!


۲-اين سوتر حکام مذهبی ايران بر طبل هلال شيعی ميکوبند و هر صدای مخالفی را در سينه خفه ميکنند.اشدا علی الکفار ميشوند وظرف چند روز هزاران زندانی سياسی را قتل عام ميکنند.حقوق اوليه انسانی نقض و موجوديتی به نام مخالف به رسميت شناخته نميشود.حالا اين روزها حتما مفتخرند به خودشان بابت کشتن اکبر محمدی،دانشجوی زندانی سال ۷۸ و من باور نميکنم که اکبر محمدی بخاطر شش روز اعتصاب غذا جان داده باشد.هرکس که يک بار اعتصاب غذا را تجربه کرده باشد اين حرف مضحک را باور نميکند.حضرات ابتدا روحش را کشتند و سپس جسمش را از ميان برداشتند.


۳-در جنوب منطقه نفرين شده خاورميانه  درخت سلفی گری وهابی ميوه تلخی به اسم القاعده داده که شيعه را به اسم رافضی ميکشد و مسيحی را به اسم صليبی!هنری جز درنده خويی و انسان کشی ندارد.به عراق نگاه کنيد که چه تعداد انسان بی گناه از دم تيغ زرقاوی گذشته اند تا فلسفه اسلام القاعده را دريابيد


ما اسير اين مثلث شوميم.گرفتار ميان ديوار هايی که بر پايه باور هايی شکل گرفته اند که حتی هزاران سال پيش هم نا کارا و غير انسانی بودند چه برسد به زمان هزاره سوم.راه حل نجات هم فقط شکل گرفتن نهضتهاييست سکولار و عقل مدار که باور داشته باشند به شرف انسانيت و اينکه دين از سياست حتما جداست.راه حل فقط باليدن زنان و مردانيست که بدانند در عرصه اجتماع کتاب مقدسی جز اعلاميه جهانی حقوق بشر وجود ندارد.جنبشی که از تل آويو و بيت المقدس شروع شود و تا تهران و اصفهان ادامه يابد...به اميد آنروز