Tuesday, September 30, 2008

داربی

این بازی بزرگ است.بزرگش نکرده ایم حضرات،بزرگ است.لحظه وارد شدن بچه ها به زمین که میشود نفس آدم بند میاید.اولین پیراهن آبی را که توی زمین چمن آزادی میبینی میفهمی تا شروع جنگ مرگ و زندگی فقط چند لحظه مانده.خون نیست در عروقت آن ثانیه ها آدرنالین خالص است.کاپیتان جلوی بقیه که میاید فقط خاطره ها را مرور میکنی:شاهین بیانی پیشاپیش تیم اسطوره ای ١٣۶٩ که در فینال لیگ قرمز ها را دو بر یک شکست داد و قهرمان شد،امیرقلعه نوعی کاپیتان تیم ١٣٧۴ که با تیمش سه بر یک له کرد لنگی ها را،محمود فکری کاپیتان تیم ١٣٨٢ که کمر پر ستاره ترین پرسپولیس تاریخ را با آن سوپر گل فراموش نشدنی شکست...جمعه پیروز قربانی را که اول صف مردان آبی ببینیم نمیشود یاد آن بازی حماسی ٨٣ نیفتاد و گل دقیقه ٩٢ پیروز که استقلال را برابر تیم ١۴ نفره قرمز ها و ٣ داور برنده کرد.پیروز بیاید و پشت سرش وحید و مجتبی و بقیه،پر امید ترین استقلال این سالها بعد از چند سال بد...فکر هیجانش هم نفس آدم را تند میکند.باید ببریمشان.خوابیده اند در باد قهرمانی پارسال حضرات قرمز،وهم برشان داشته که مدعی اند،یادشان رفته که در غیاب شیر شاید روباه مدعی پادشاهی باشد اما شیر که برگشت روباه باید باور کند دولتش مستعجل است و بس.شیر برگشته،باورتان نمیشود از اکبر میثاقیان بپرسید.باید ببریمشان،نه نه باید له شان کنیم.بچه ها بروید له شان کنید!

Monday, September 29, 2008

مردانی که نمی مانند

دو دسته مرد داریم که رسمن مثل کش تنبان می مانند توی رابطه با یک زن.دقیقن همانوقتی که زن مطئن شده ملکه آنهاست دمشان را میگذارند روی کولشان و میزنند به چاک.دسته اول مردان جذاب حرافیند که خوب بلدند کاری کنند که زن با شنیدن عاشق شود:شنیدن رویاهایش از زبان یک مرد جذاب غریبه.این دسته مردها ماجراجویند و مثل اب خوردن دروغ می گویند، به طور غریزی میدانند زن مقابلشان به چه جور مردی علاقه دارد پس در کمترین زمان همان ماسکی را به چهره میزنند که زن میخواهد:مرد قدرتمند میخواهید یا عاشق پیشه یا...او همه اینها هست و هیچ کدام نیست.برای این دسته مردان زن تا وقتی کشف ناشده جذابیت دارد.وقتی قلب زن و تختخوابش برایشان فتح شد،یعنی دقیقن همان وقتی که زن دارد لباس عروسش را توی ذهن پرو میکند،این دسته مردها در حال کشیدن بادبانند برای کشف جزیره بعدی که همین چند روز پیش مثلن تصادفی به چشمشان خورده.زن معمولن کمی طول میکشد تا بفهمد مرد تا خرخره عاشق دیشب تبدیل به یک گریز پای درجه یک شده  که حتی جواب تلفنش را هم نمیدهد.اینجاست که زن شروع میکند به کندوکاو و هی میفهمد چقدر رودست خورده و چقدر دروغ شنیده و...زن وقتی مرد را در این رابطه از دست میدهد چیزی که برایش میماند خشم است


دسته دیگر از مردها هستند اما که زنان را تسلیم خود میکنند نه با دروغ و حرافی.این گروه مادرانگی زنانه را تحریک میکنند،زن در کنارشان مدام انگار مرزهای تازه ای از زنانگی خود را کشف میکند،شیرین و پذیرایند این دسته مردها،احساساتشان را بروز میدهند و چنان عاشق پیشه اند از ته دل که مقاومت در برابرشان دشوار است.به زن احساس منحصر به فرد ترین زن جهان بودن را میبخشند و درست باز در زمانی که زن مطمئن شده ملکه قلب و خانه اوست به طرزی غریب ناگهان غیب میشوند از زندگی زن.این مردها تاب تحمل مسوولیت را ندارند،تاب تحمل ماندگاری،تاب تحمل عادت و تکرار.شور عشق که تمام میشود این دسته مردها دیگر غمگینند.امنیت یک رابطه متعهد هیچ ارزشی ندارد برابر شور غریب عاشقی مکرر ،پس معمولا در اوج یک رابطه،وقتی فواره عشق شروع به سرنگون شدن میکند آنها هم دستشان را میگذارند توی جیبشان و هر چند با رنج فراوان اما میروند پی کارشان یعنی عاشق زن بعدی شدن.زن تا مدت ها رفتن انها را باور نمیکند.دیده است توی رابطه که ثبات ندارند و مثل آب هی شکل ظرف را به خودشان میگیرند.فکر میکند این دفعه هم مثل همیشه باز مال انهاست اما اشتباه میکند.همین دیر پذیرفتن ترک شدن، آزار زن را دو برابر میکند.نمیتواند بفهمد چه بلایی سرش آمده و چرا؟از طرفی چنان گرفتار مرد است که نمیتواند دل بکند از او و از سوی دیگر اصلن نمیفهمد چه باید بکند.زن وقتی مرد اینطوری را از دست میدهد چیزی که توی دلش با قی میماند تا مدتها نه خشم که اندوه است.مثل اندوه زنی که فرزندش را از دست داده است...دو دسته مرد وجود دارد که به زنان اشک هدیه میدهند سرانجام:اشک خشم یا اشک غم!


پی نوشت:هر مردی که یکی از این ویژگی های دو دسته بالا را داشت الزامن اهل ترک یار و دیار نیست.خیلی از مردها در برابر این دو نیرو ،بخش های متعادل کننده دیگری هم دارند در وجودشان که توان تعهد دادن میبخشد به انها...سر جدتان اگر همسرتان یا معشوقتان شبیه یکی از این دودسته بود روزگارش را به خرج من سیاه نکنید

ژوکر

آخرین کاراکتر سینمایی که به هیجانم آورد ژوکر dark knight بود.نمیدونم حسم رو چطور توصیف کنم.یه جور رهایی،یه جور باری به هر جهت بودن محسور کننده،یه جور حس انتقام که تهش انگار داره میگه حالا که زندگی سیاهه بذارین با خلق تباهی ازش لذت ببریم...وقتی فیلم رو دیدم یادداشت کردم«یادم باشد بپرسم اگر کسی از ژوکر بیشتر از بت من خوشش آمد یعنی روان پزشک واجب است؟».این چند وقته کشف کردم  فقط خودم نبودم که محو ژوکر شدم:ژوکر خلاق ژوکر شریر ژوکر بازیگوش ژوکر بی رحم!


پی نوشت١:اونجاهایی هست که داره قصه لبخند کذاییش رو تعریف میکنه و هر دفعه برای هر کس یه چیزی میگه،اونجاها رسمن من دیوونه ژوکر میشم


پی نوشت٢:اینجا تاریخچه ژوکر را برادر خواب بزرگ مرقوم فرموده و اینجا بامداد تونسته ارتباط خفن میان فوکو و ژوکر رو شهود کنه.خوندنین

Sunday, September 28, 2008

شب هایی هستند که نباید خوابید

ساعت ٣ بامداد:بد خوابیدم.فقط یادم هست که داشتم کابوس میدیدم و انقدر ترسیدم توی خواب که هراسان بیدار شدم و هر چه فکر کردم چه چیزی ترسانده من را هیچی از خوابم یادم نمیامد.فقط خیلی ترسیده بودم


ساعت ۴ بامداد:تازه خوابم برده بود بعد آن کابوس که برایم اس ام اس آمد.من هم که شکر خدا در این موارد بدترین احتمالات ممکن را تصور میکنم نصف عمر، پریدم سمت موبایل.بعد دیدم اقای مخابرات لطف کرده اس ام اس ساعت هشت و نیم شب یکی از دوستان را که کری خوانده بودند برای فوتبال این وقت صبح دلیور فرموده اند.باشد که رستگار شود مخابرات


ساعت ۵ بامداد:توی خواب میدیدم که دارم با دختری که آشنا بود و من جمعن سه و نیم کلمه توی عمرم با او حرف زده ام ازدواج میکنم.بنده خدا از هر نظر آدم معمولی ای است اما توی خواب من از هر نظر آدم داغان و ویرانی بود.تمام مدت داشتم در خواب توی سر خودم میزدم که بابا جان چرا با این داری ازدواج میکنی خوب ولی انگار یک جورهایی مانده بودم در کار انجام شده...


ساعت ۶ بامداد:از خواب پریدم.عصبانی و عصبی...نشستم شهروند خواندم تا ٨ صبح


پی نوشت:به جان خودم فکر نمیکردم من و مرحوم پل نیومن انقدر بهم وابستگی روحی داشته باشیم که شب فوت حضرتش،من کمترین، تا صبح کابوس ببینم

مریخ حمله میکند

خیلی وقت است فیلمی که دلم را بلرزاند یا کتابی که نشود زمین گذاشتش به پستم نخورده...باید باور کنیم مریخی ها هر چه نابغه خلاق روی زمین بود دزدیده اند و جایشان یکسری متوسط قابل پیش بینی گذاشته اند؟

Saturday, September 27, 2008

حیرانی

مگر چند بار میشود عاشق یک نفر شد؟این را از دلم میپرسم،وقتی حیران نگاه میکنم به او که این روزها انگار دوباره عاشق تو شده است

تابو

١-داشتم کتابی میخواندم از رابرت مک کی درباره داستان و فیلم نامه.جایی از کتاب وقتی داشت چالش های قهرمان فیلم نامه را شرح میداد نوشته بود:«چالش باید باور پذیر باشد.مثلن در دهه١٩۵٠،اگر دو نفر عاشق هم میشدند و هر کدام متاهل بودند،تعهد ازدواج چالشی جدی برایشان بود چون ترک تعهد ازدواج از طرف جامعه مذموم و ناپسند به شمار میامد اما همین ترفند داستانی در عصر حاضر یک چالش ناکارامد است.حالا متاهل بودن اصلن مانعی در برابر عشق به دیگری نیست.مردم معتقدند زندگی کوتاه تر و عشق مهم تر از آن است که بخاطر تعهد و تاهل از آن محروم شوند...»


٢-نشسته ایم دور یک میز.یازده نفری میشویم.نه نفر توی همین طیف سنی که من هستم حالا چند سال بالاتر یا پایین تر و دو نفر نزدیک پنجاه سالگی.آن دو بزرگتر جمع دارند از تجربیاتشان در زمان انقلاب میگویند.حرف یکی شان میرسد به اینکه با دوست دخترش می رفته تظاهرات،بعد به شوخی میگوید دختر بازی ما هم اینجوری بوده دیگه...ما نه نفر هرهر میخندیم که آخر تظاهرات رفتن هم شد دختر بازی؟هر دوی آدم بزرگ ها جدی میشوند ناگهان و آن یکی دیگر میگوید:«ببینید ما نسل نجیبی بودیم.ما را با خودتان مقایسه نکنید،ته رابطه ما با جنس مخالف میشد همین که یواشکی دست هم را بگیریم،اصلن کار هایی که شما میکنید به ذهن ما هم نمیرسید»


٢+١-دارم فکر میکنم به یک تغییر عمده فرهنگی که انگار در همه جای جهان رخ داده و در ایران ما هم.نیرویی مثل بلدوزر به ویژه در حوزه عشق ورزی و ص.ک.ص به راه افتاده و مرز نمیشناسد انگار.به درست و غلطش کار ندارم اما شاید وقتش باشد بپذیریم ارزش هایی که با آنها تربیت شدیم در دنیای امروز دیگر کارآمد و قاعده نیستند.همین پذیرش شاید کمکمان کنند راحت تر با نسل های بعد از خودمان کنار بیاییم


پی نوشت:این پست الیزه را هم ببینید تا دریابید لااقل بخشی از نسل دهه شصت چطور نگاه میکند به ماجرا

Thursday, September 25, 2008

معضل فلسفی

یه جمله طلایی دارن مورخین که وقتی میخوان اهمیت تاریخ رو تو چشم آدم فروکنن هی مدام تکرارش میکنند«ملتی که تاریخ خود را فراموش کند حداقل تاوانش تکرار اشتباهاتش است».اهمیت تاریخ براتون اثبات شد؟من باب تزکیه نفس و رفع بلا بنده میافزایم به کلام مورخین :«آدمی که گذشته اش را فراموش کند حداقل تاوانش تکرار مصیبتش است».ناامید شدید؟پس بدانید و آگاه باشید که یاس از رحمت خدا کفر است و به حق همین ماه عزیز «خدا گر ز حکمت ببندد دری/ز رحمت گشاید در دیگری»فلذا وقتی دارید بابت تکرار اشتباه و تاوان آن به خودتان حرف های رکیک میزنید یادتان نرود که همه حوادث بزرگ به قول هگل، مارکس و سایر برو بچ دو بار اتفاق میافتند بار اول به شکل تراژدی و بار دوم به شکل کمدی.بروید خدا را شکر کنید که این دومی بار کمدیش میچربد بر وزن تراژدیش


حالا که هم تاریخ آموختید و هم کمی خیالتان راحت شد وقتش است که مسالتن:یک اشتباهات خفنی هستند که شما توی زندگی تکرار میکنید و هر دفعه دودش سیخکی چشمتان را مورد ملاطفت قرار میدهد.دفعه اول میگویید احتمالن زغالش خوب نبوده،بار دوم رفیقش بار سوم جنسش و...بالاخره در آن سیکل کوفتی تکرار کمدی و تراژدی متقاعد میشود نخیر بابام جان اصلا ایراد از خودتان است و اگر هزار بار دیگر هم اینطوری رفتار کنید باز انگشت میرود به ماتحت مبارکتان.تا اینجا خوب؟دوباره مسالتن:اگر شما آن فعل اشتباه را خیلی دوست داشته باشید و اصلن چنان جزء شخصیت شما باشد که نتوانید بین آن رفتار و خودتان تفکیک قائل شوید چه؟اصلن نخواهید آن وضعیت خاص از بودن خودتان را تغییر دهید چه؟به جان خودم دکارت با آن من میاندیشم پس هستمش باید برود جلو بوق بزند برابر معضل فلسفی که من دارم.

نوستالژی

آدم است دیگر: یک وقت هایی دلش تنگ میشود برای آن روز هایی که رسیدن فتح دروازه بهشت بود و نرسیدن پایان جهان...آدم است دیگر:یک وقتهایی دلش تنگ میشود برای تاب و تب،برای تپیدن دل ،برای یقین، برای شورش، عصیان، طغیان...برای هر چیز کوچک، هر چیز پاک...آدم است دیگر:یک شب هایی که حتی می هم طعم می نمیدهد، دلش برای خودش تنگ میشود

Wednesday, September 24, 2008

زخم ها

در بین اسطوره های ملل مختلف،داستان قهرمان هایی که رویین تن هستند مکرر تکرار میشود.داستان آشیل یونانی ها،زیگفرید آلمانی ها و اسفندیار ایرانی ها...داستان قهرمانی که تمام بدنش آسیب ناپذیر است به جز یک نقطه، یک ضعف، یک خلل که همیشه قهرمان جانش را بر سر زخمی از همین ناحیه میگذارد.پاشنه اشیل،شانه زیگفرید و چشم اسفندیار کار دستشان داد و جانشان را بر باد


اسطوره ها حکایت رویای دسته جمعی ملت هایند.شمول اسطوره معمولن به همه مردم حوزه فرهنگی همان اسطوره بر میگردد.این را اگر قبول کنیم شاید بدک نباشد بگردیم دنبال پاشنه اشیل و چشم اسفندیارمان.همه ما مکرر و مکرر در زندگی زخم خورده ایم.دامنه این زخم ها به شدت متنوع است و فراگیر:از هنگامی که نوزاد بودیم و مادر کمی دیر به فریاد گریه مان رسید و حس کردیم مادر خیانت کرده به ما تا وقتی پدر یاریمان نکرد یکبار در کودکی یا معلم تنبیه مان کرد به ناحق یا به چیزی که میخواستیم نرسیدیم یا معشوقی ترکمان کرد یا...مدام زخم خورده ایم ما در همه زندگی اما بسته به ذات خود ما یا به قول روانشناسان پیرو مکتب یونگ بسته به ارک تایپ و کهن الگوی غالب هر کدام از ما،یکی از این زخم ها برجسته میشود و تازه-انگار شفایی در کار نیست برایش هرگز-یکی همیشه به جهان زنانه بی اعتماد است و زنان زندگیش تا مهم میشوند ترکش میکنند،یکی جهان مردانه را بی رحم میابد و در یک قدمی موفقیت همیشه آن را از دست میدهد و همین طور بگیرید تا انتها.


این زخم های قدیمی اما تازه و خونچکان را اگر پیدا نکنیم توی خودمان،اگر ندانیم پاشنه آشیل یا پاشنه آشیل ها کجای روحمان سکنی گزیده اند،خودمان را و دیگران را آزار میدهیم.آدمهای نزدیک زندگی ما کافی است به سهو انگشت بگذارند روی زخم مان و واکنش مهیبی ببینند که هیچ تناسبی مطلقن با کنش آنها نداشته و ندارد.آنها در آن لحظه نمیدانند که ما نه به کار آنها که به زخمی به عمق تمام روحمان داریم واکنش نشان میدهیم.در مورد خودم لااقل چند زخم مهم پیدا کرده ام در روانم.هنوز که هنوز است وقتی یکی دست میگذارد روی این زخم ها نمیتوانم جلوی آن فوران درد نامتناسب را بگیرم،حتی نمیتوانم واکنش مضحک نشان ندهم.فقط تنها فایده اش این است که میتوانم چند لحظه بعد بفهمم داد و بیدادم باید با خودم باشد نه با طرف مقابل که هرگز حتی از این زخم اگاه نبوده،همین از شدت خشم کم میکند و به دنبال آن از شدت واکنش.ویرانگری ما خیلی کمتر خواهد بود اگر بدانیم چشم اسفندیارمان کجاست


بگردیم و پیدایش کنیم!

Tuesday, September 23, 2008

هل من ناصر ینصرنی

١-دوستان محترمی که اینجا را میخوانید به یاری سبزتان محتاجم.هیچ کدام از شما پارتی یا آشنای گردن کلفتی در دانشگاه آزاد دارد تا بشود از او برای انجام امر استخدام عزیزی در آن تشکیلات یاری جست.رسمن دانشگاه مربوطه اعلام فرموده اگر کسی دنبال کارتان را بگیرد کار انجام میشود


٢-تعطیلات دیروز را به بطالت گذراندم.خیلی خوردم،کمی خواندم و کمی دیدم.رسمن بقیه اش بطالت بودو خدا میداند من چقدر بطالت دوست دارم


٣-روزگار من خوش نبود این چند وقت و همراهی همه شما واقعن کمک بود.هر پیام و کامنتی که مرحمت میشد دل مرا گرم تر میکرد و سر به راه تر.مدال طلای حمایت رفیقانه اما مثل همیشه تعلق میگیرد به تاواریش محمد فائق که رسمن در شب شهادت مولای متقیان حرکتی محیر العقول از خود نشان داد و برگ زرین دیگری بر کارنامه درخشان خویش افزود.جدن گاهی وقتها حس میکنم اگر همه سهم من از کائنات همین رفاقت با محمد فائق خان هم بود چندان نمیشد به خدا بابت ضرر و زیان غر زد

روزی که رفت از یاد/روزی که ماند بر یاد

دارم میبینمت محسن!داری دهه شصت میخوانی.دارم بیشتر از آنکه گوش کنم میبینمت.لذتی دارد بشینی پای تماشای آدمی که نزدیک یک سالست روزهایت را ساخته...ببین پسر جان!یکسالی هست که دارم با تو گریه میکنم با تو میخندم با تو هم گریه می کنم و هم میخندم.دنیایی ساختی تو برای من.دنیایی که عاشقیش طعم ترنج میدهد،فارغیش پونز نوک تیز ته کفش است.دنیای من رنگ تو را گرفته محسن خان نامجو.گفتم که بدانی ندید مخلص توام خفن


امان ازین دهه شصت.امان از آن همه خاطره...از روز هایی که به قول تو« آستین کوتاه لگد میان گرده بود»

Sunday, September 21, 2008

کری خوانی

یکنفر بیاید دست بگذارد روی پیشانی من-همین جا که الان خیلی درد میکند- بعد محکم فشارش دهد بعد آرام دم گوشم بگوید هی مرد حسابی!حواست هست داری چه میکنی با خودت؟حواست هست این زندگی توست که لنگش به هواست؟و بگذارد من همانجور که سرم بین دستهاش است بگویم ببین برای ادمهایی انگار سرگردانی مقدر شده:آرامش سم است براشان و امنیت سراب


پی نوشت ١:پاره ای افراد را میشناسم که از خواندن این روز های بد من حدس میزنم قند توی دلشان آب شود.برخی افراد دیگر هم هستند که احتمالن سرشان را مثل فلاسفه تکان میدهند و میفرمایند ما که گفته بودیم و پاره ای افراد دیگر هم هستند که بلند بلند میگویند  ازین بیشتر هم سرت بیاد حقته. هر سه پاره فوق الذکر به یاد داشته باشند زرشک!اولن کشتی من به گل ننشسته فقط ناخدایش موقتن فراموشی گرفته یادش رفته خیلی خیلی چیز ها را،من نشسته ام اینجا روز ها را میشمارم شاید که یادش آمد.ثانین یادش نیامد هم عاشقی کرده ایم ما.این خودش انقدر پر بهاست که میشود عمر گذاشت پای یک لحظه اش .فلذا خسته کیه دشمن!


پی نوشت٢:دیگر زار و ضجه بس.من آدم زنده ام.آدم زنده زندگی میکند،میجنگد تا شادی خلق کند و اگر نشد زنده باد خداوند عزاداری های مستانه نیم شبان.برای نکبت نیامده دیگر عزا نمیگیرم و خلاص.

سیزده

میگذارم باد ها بوزند.بادهای بد، بادهای سرد...میگذارم ولوله باشد درونم : کلمات ،صدا ها، بو ها...میگذارم زمان زنگار شود بر روحم :زشت،سنگین، شوم

Saturday, September 20, 2008

از خجالت و سایر اهریمنان

اولین بار است که احساس شرمندگی میکنم برابر خوانندگان این وبلاگ.همیشه یا حرفی بوده برای توشتن یا شفاف آمده ام گفتم چه دردم هست:عاشقم فارغم راه راهم یا خال مخالی یا...الان هیچ کدام از این دو روش بر نمیاید از من.یا یک چند وقتی خواندن اینجا را تحمل کنید با همین بساط یا بروید یک دو سه هفته دیگر بیایید بلکم فرجی شد خلاصه شرمنده روی ماهتان فعلن کرکره تا نصفه پایین و مغازه احتمالن نیمه تعطیل است

چهارده

حس بدی دارم.نمی دانم چرا فقط می دانم حس بدی دارم.حتمن پیش آمده برایتان که از درون صداهای مختلفی را بشنوید.دارم صداهایی می شنوم که آزارم می دهند.به یمن این دوره های یونگ حالا می توانم صاحب هر صدایی را تشخیص بدهم:آن مرد تنومندی که نیزه سه شاخه دارد و می غرد یا آن مرد کودک نما با نیمرخ معصوم که وقتی نیمه دیگر صورتش را می بینی شرارت محض است یا ...حس بدی دارم

Thursday, September 18, 2008

مادر

ملافه ها عوض شده،روبالشتی های تمیز به آدم لبخند میزنند و خانه بوی خوش غذا میدهد بوی مادر بوی مادری...مادرم اینجاست.میشود حالا دلت از دست همه دنیا که گرفت بروی به یاد کودکی دراز بکشی کنارش و او هم بدون اینکه بپرسد چرا دستش را بیاندازد دور شانه هایت-انگار که یاداوری میکند ببین پسرکم من هستم-میشود حالا غروب ها نشست با او از زمین و اسمان گفت.از همه چیز گفت جز همان که میخواهی بگویی و میخواهد بشنود و اصلن نیاورد به روی خودش که میفهمد حال تو را،فقط هست برایت، هست کنارت.مادرم اینجاست:نگرانی را میینم توی چشم هاش و هر بار که این طور میشود یقین میکنم به بزرگی روحش که همیشه همیشه به من فرصت داده اشتباه کنم و حمایتم کند باز،بی انکه حتی بگذارد نگرانی هایش بی بال و پرم کنند.سالار است مادرم


آزاده میگفت میخواهی حرف بزنی با من مادری.میدانم میخواهی چه بگویی فقط کاش باور کنی من الان این لحظه اکنون واقعن هیچ جوابی ندارم برای تو.نمیدانم این دفعه خیلی عمیق است جان مادر ولی میدانم تو به سرگردانی های من عادت کرده ای و به زمین خوردن ها و بلند شدن هایم...اصلن شاید هم بد نباشد حرف بزنی و بگذاری نگرانی های توی چشمهات بشود کلمه،شاید تو حرف زدی من هم دلم به حرف آمد...حرف زدنت را عشق است مادری

رستاخیز آبی

قهرمان با شش گل بپا خواست

Wednesday, September 17, 2008

دکتر نیستی ؟

١-روز-خارجی-سازمان نظام پزشکی(مردی گردن کلفت که اخم هایش توی هم بوده فلذا از جذبه خفنی برخوردار میباشد وارد محوطه ساختمان سنپ-سازمان نظام پزشکی-میشود)


مرد-ببخشید اقا من گواهینامه عدم سو پیشینه از کجا میتونم بگیرم


آقای نشسته توی اطلاعات با احترام-تشریف میبرید طبقه اول اقای دکتر


مرد با قیافه ای که انگار صداقت برایش از نان شب واجب تر است-من دکتر نیستم اقا


آقای نشسته... با لحنی که انگار میخواهد بگوید برو بذار باد بیاد-طبقه اول


٢-روز داخلی واحد ثبت نام سنپ


مرد-ببخشید من یه گواهی سو پیشینه به زبان لاتین میخوام


آقای کارمند آن سوی میز-اقای دکتر مجوز مطبم دارین؟


مرد با لحنی که انگار حوصله اش سر رفته-ببینید اقا من دکتر نیستم نمایندشم


آقای کارمند...-هوی این قبضو بردار ببر پایین پرداخت کن


٣-روز داخلی دبیر خانه سنپ


مرد-گفتن این تاییدیه باید شماره بشه


خانمی که چنان دارد سه تفنگدار میخواند که انگار فردا امتحان میگیرند ازش-آقای دکتر قصد مهاجرت دارین؟"


مرد با لحنی شرمنده-ببخشید خانم من دکتر نیستم من نمایندشم


خانمی که دارد...حرف نمیزند جایش پشت چشم نازک میکند و انگار یک ایش مختصری هم زیر لب میگوید و کاغذ را میاندازد روی کانتر


۴-روز داخلی اتاق ریاست سنپ


مرد آشفته-میشه اینو مهر بزنین قربان؟


منشی-بله اقای دکتر.کجا مشغولین؟


مرد با لحن مستاصل-چابهار چابهار قربان.اونجا درمانگاه دارم


منشی-به به حیف که ما نمیتونیم اینجا از علم شما استفاده کنیم


۵-روز خارجی بیرون سنپ


مرد-چه خانم دکتر گربه ای-آقای دکتر راننده !سر بلوار-چه آقای دکتر جوب پهنی...

عدم قطعیت در امنیت

آن کسی که توصیه میکند به عدم قطعیت به نظرم حتمن خردی والا دارد با خودش:حالا میخواهد هایزنبرگ باشد یا پیشروان بودیسم .عدم قطعیت را که باور کنید، وقتی از بلندای قله یقین پرت میشوید پایین عدم یقین مثل چتر نجات عمل میکند برایتان تا دست و پایتان فقط بشکند و اناالله واجب نشوید رویم به دیوار!


پی نوشت١:دارم میگردم دنبال سهم خودم!من کجا کم بودم یا کم گذاشتم یا کوتاهی کردم یا چه درسی باید بگیرم از این مزخرف ترین اتفاقات چند ساله اخیرم...نمیفهمم که نمیفهمم.شاید هنوز برای فهمیدن زود باشد


پی نوشت٢:صدای زنانه ای هست درون من که احتمالن باید برگردد به بخش تاریک آنیمایم.مدام میخواهد متلک بگوید،گوشه و کنایه بزند و...مدام مجبورم یاداوری کنم بهش که« ببین من که واکنش نشون دادم تو دیگه دست بردار »ولی همیشه زورم نمیرسد به او

Tuesday, September 16, 2008

خدایا به من کمک کن ارام باشم...به من کمک کن قلبم نزند بیرون از قفسه سینه ام که دستم نلرزد این همه که نبضم ندراند شقیقه ام را...کاری ندارم که هستی یا نه فقط کمکم کن خدای من


همین


چیز های لامصبی هستند که آدم نمیتواند تحمل کند.بیرون ظرفیت قلبش هستند،بیرون ظرفیت مغزش برای فهمیدن بیرون همه چیز...انقدر بیرون انصاف که تو حتی اگر یقین داشته باشی جهان جای غیر منصفانه ایست برای زندگی باز هم شوکه میشوی از تصورشان


 

آموزش

من دارم یاد میگیرم خودم را دوست داشته باشم:همان وقتهایی که دارم برای آن آدم منظم و برنامه ریز توی مغزم زبان در می آورم و بی خیال همه وظایف جهان،تنبلی نشخوار میکنم


من دارم یاد میگیرم تو را دوست داشته باشم همین طوری که هستی نه آن طوری که من دلم میخواهد باشی


من دارم یاد میگیرم این روزها و سرگردان تر از هر سرگردانیم که جهان تا بحال به خود دیده است


 

Monday, September 15, 2008

ما و مدرنیته3

انقلاب سال ۵٧ به تعبیری انقلاب سنت علیه مدرنیته و مظاهر مدرن بود.۵٧ سال مدرنیزه کردن کشور با اجبار ،توسط سلسله پهلوی توام که شد با اشتباهات مکرری که محمدرضای پهلوی در عرصه مملکت داری از خود بروز داد زمینه را فراهم کرد برای قدرت گرفتن سنت و بازگشت به عقب در برخی حوزه های اجتماعی از مدرنیته.اما این فقط ظاهر ماجراست.در بطن قضیه انقلاب ۵٧ یکی از بزرگترین پایه های سنت یعنی پدر سالاری را در حریم خانواده ها تضعیف کرد.حتمن از نسل های قبلی شنیده اید یا در فیلم ها دیده اید که در خانواده ها چقدر پدر و جایگاهش محترم بوده و اصلن پدر بوده که برای همه اهل خانواده حرف آخر را میزده در امور مهم.انقلاب ۵٧ این بساط پدر شاهی را بهم ریخت.فوج فوج فرزندانی که بی اجازه پدر راهی صفوف تظاهر کنندگان میشدند و جامعه هم تحسین و تاییدشان میکرد علم گردنکشی در برابر پدر سالاری را برافراشتند.این ماجرا وقتی پیوند خورد به پیروزی انقلاب که بر خلاف پیش بینی های نسل قدیم که کودتای ٢٨ مرداد را به رخ میکشیدند محقق شد، برتری را از آن پسران کرد در برابر پدران.برای نخستین بار در تاریخ مملکتی که تمام اسطوره هایش از سیاوش و سهراب تا اسفندیار قربانی پسر کشیند، پسران بر پدران چیره شدند و اقتدار پدرانه کشته شد.مانند غرب که پدران همیشه قربانی پسرانند در اسطوره هایی چون ادیپ.مدرنیته از قلب سنت بیرون امد و به راهش ادامه داد.این کشمکشی که بین روحانیون و نظامیان دارید میبینید این روزها ادامه نبرد پدران و پسران است.نبرد سنت و مدرنیته.باز هم شاید برای پیشبرد مدرنیته ائتلاف با سنت الزامی باشد:این حقیقت امروز جامعه در حال گذار ایرانیست

مردها

دو جور مرد داریم:مرد هایی که مثل بلدوزر در دنیای مادی جلو میروند و مردهایی که انگار سرگردانند.دسته اول تحصیلات عالیه دارند،مشاغل مهم،ثروت یا شهرت.مردهایی که تمرکزشان روی یک کار است.شخصیت قدرتمندی دارند که که درهر حیطه ای باشند موفقیت را تضمین میکند برایشان.مردان سرگردان اما انگار قواعد موفقیت در جهان مدرن را خوب بلد نیستند.از شاخه ای به شاخه دیگر میپرند،با قلبشان تصمیم میگیرند نه مغزشان،مقررات و قوانین آزارشان میدهد و متعهد شدن برایشان سخت ترین کار دنیاست


مردهای دسته اول زنانگی برایشان فرع زندگیست.چیزیست از جنس«باشه بهتره».حضور یک معشوق برایشان در حکم رنگی است که میزنند بر دیوار یا تزئینات داخلی ساختمان:واضح است که دکوراسیون باید شیک باشد اما حالا اگر نبود هم پی محکم ساختمان را عشق است .این دسته از مردان میتوانند بدون حضور عشق یا بدون وجود معشوق بیرونی هم، کامیاب باشند در یک کلام آنها برای اعطای هدیه خود به جهان هستی-موفقیت،پیشرفت،دانش و...-نیازی به حضور زنانگی در زندگیشان ندارند حالا اگر بود بهتر


مردهای دسته دوم اما بدون زن و زنانگی هیچند.وقتی که عاشقند خلق میکنند.وقتی زنی هست که ملکه زندگی آنها باشد میتوانند پیشرفت کنند.تایید معشوق برایشان برابر است با همه جهان،اصلن بدون توجه جهان زنانه انها نیستند.مردان اینگونه ممکن است هیچ تظاهر بیرونی هم نداشته باشند یعنی چنان درونگرا باشند که هرگز زن رویاهایشان نفهمد ملکه خیال آنهاست اما حتی در همین حالت هم بدون حضور زنانگی قادر به خلق نیستند.مثالش شاید دانته که بئاتریس هرگز ندانست چنان آتشی در جان دانته افروخته که ثمره اش میشود کمدی الهی.هدیه این دسته مردان به جهان-شعر،هنر،تخیل و...-محتاج تجلی زنانگی در زندگیشان است


زنان زندگی مردان دسته دوم اما همیشه در معرض یک خطر بزرگند:آنها انسان هایی هستند که در ذهن مرد تبدیل به ایزد بانوانی بی نقص میگردند.ناخوداگاه مردان دسته دوم هویت انسانی را از زنان زندگیش نمیپذیرد.هویت انسانی یعنی ضعف و نقص و در اعماق درون این دسته مردها اصلا یعنی چه که یک ملکه نقص داشته باشد؟اگر معشوق من نقص دارد چطور میتواند الهام بخش من باشد؟بنابر این چنین مردانی به شدت آسیب پذیرند در مواجهه با زنان زندگیشان و بسیار بیشتر آسیب زننده به آنها چون تمامیت انسانی آنها را نمیتوانند که بپذیرند.این مردان باید یاد بگیرند توقعات غلاظ و شداد خود از زن بیرونی را با آنیمای درونی حل کنند و الا جز سرخوردگی حاصلی نمیابند،صدمه میخورند و صدمه میزنند


پی نوشت:من دو دسته رو خیلی پر رنگ جدا کردم از هم ولی در عالم واقع عمومن هر مردی هر دو بخش این تفکیک رو درون خودش داره و حالا ممکنه یکی پر رنگ تر و دیگری کمرنگ تر باشه

Sunday, September 14, 2008

از مضرات وبلاگ

وبلاگ نویسی مثل یک چاه آرتزین خیر و برکت می ماند برای من.دوستان خوبی پیدا کردم،تحسین و توجه میگیرم،فرصتی است برایم تا خودم باشم و...اما یک شری هم داشته که تا بحال توجه نکرده بودم بهش.من عادت کردم پراکنده و شلخته بنویسم.تقصیر من نیست که افکار درونیم همینقدر متفرق و اشفته اند.وقتی داری یک پست وبلاگ مینویسی با دوستانی که مدید زمانی میخوانند نوشته هایت را و به آن عادت دارند شاید مشکلی در کار نباشد اما مصیبت آنجاست که مثلن بیست صفحه تحلیل شخصیت مینویسی و میترکانی بعد مدیر پروژه میفرماید ببین تحلیلت عالی بود اما نثرت افتضاحه...بعد شما نگاه میفرمایید به نوشته میبینید ای دل غافل فرض کردید دارید وبلاگ مینویسید نه فعل سر جایش هست و نه فاعل و نه مابقی قضایا...اصلن انگار سخت شده برایم غیر وبلاگی نوشتن که خدا میداند این آشفته نویسی کلمه ها ،همانطوری که توی ذهنت می آیند چقدر کیف دارد

Saturday, September 13, 2008

کتاب

من این عکس ها رو دیدم حس خوبی داشتم...یاد خودم افتادم که با نور شمع کتاب میخوندم وقتی برق میرفت و مادرم که هی غصه شیشه عینکی رو میخورد که داشت ضخیم تر میشد.توضیحش برای غیر کتاب باز ها شاید سخت باشه :این رابطه خاصی که برقرار میکنیم ما اهل کتاب با صفحه های کاغذ،با شکل ظاهریشون با بو و عطرشون...کالوینو حق داشت که تو «شبی از شبهای زمستان مسافری» کتاب خوندن رو به معاشقه تشبیه کرده بود...عکس ها رو ببینید

سفر به جهان زنانه2

مردی که راهی سفر به جهان زنانه میشود با چند خطر بزرگ روبروست.نخست آنکه مرد ممکن است دست به سفر بزند به حکم اجبار یعنی حس کند که لازم است جهان زنانه را بشناسد ولی احترامی برای این جهان قائل نباشد،مردی که صرفن خودش را با جهان منطقی مردانه که در آن دستاورد ها شرط ارزش یابیست تعریف میکند هرگز نمیتواند درک کند این که یک زن میتواند حدود پنج دقیقه خیره شود به دو تا پنیر پیتزا تا یکیشان را انتخاب کند یعنی چه و چه رنگین کمان وصف ناپذیری است در این حرکت.احترام به دنیای زنانه شرط اول قدم است برای توفیق و الا بدون به رسمیت شناختن این جهان سفر به آن چه معنایی میتواند داشته باشد جز کاریکاتوری مضحک که زن زودتر از هر کسی به تمسخر آمیز بود شرایط مسافرش پی خواهد برد.


دوم اینکه مرد باید بداند وقتی از عالم مردانه به جهان زنانه سفر میکند قوانین بازی تغییر میکنند.مثل فضانوردی که میرود به ماه و آنجا دیگر قانون جاذبه ای در کار نیست.منطق مردانه که منطقی باینری و سیاه و سفید است به شدت در جهان زنانه که همه چیز در آن تابع منطق فازیست یعنی یک کلید درش هم ممکن است صفر باشد هم یک هم هزار چیز دیگر گیج میشود و هراسان.مرد هنگام سفر به جهان زنانه باید بداند که قوانین این دنیا با هر چه که میدانسته متفاوت است و فراتر از آن تلاش برای درک آن قوانین با دید مردانه مضحک و بی اعتبار خواهد بود:سرکنگبینی که صفرا میفزاید و بس از قضا


سومین خطر برای مسافر،زمانی رخ میدهد که مرد جذب جهان زنانه شود به طوری که بخش مردانه اش را فراموش کند.در این حالت ممکن است مرد مانند بی مایه ترین زنان رفتار کند و چنان دور شود از ذات مردانه اش که هم از جایگاه خود در جهان مردانه سقوط کند و هم هرگز در جهان زنانه پذیرفته نشود.مردهایی را دیده اید که هیچ تعهدی را نمیپذیرند هرگز،روی حرفشان نمیشود حساب کرد،ضعیفند و احساسات شان را به طرزی رقت انگیز بیان میکنند،مدام در حال غیبت و بدگوییند و..در واقع مردی که در جهان زنانه مردانگیش را فراموش کند صرفن قادر خواهد بود بخش تاریک دنیای زنانه را زندگی کند نه بخش متعالی و درخشان زنانگی را


حالا بیایید فرض کنیم مرد به جهان زنانه احترام گذاشت،قوانین جهان زنانه را شناخت و ازش لذت برد و حتی در سفر، مردانگیش را هم فراموش نکرد تازه مرد مسافر ما رسیده به جزیره سیرن ها.خطر تازه دارد شروع میشود.چهارمین مانع بزرگ در سر سفر قهرمانی مرد به جهان زنانه،زنیست که انگیزه سفر شده برای او.میپرسید چطور؟یونگ میگوید اگر میخواهید ناخوداگاه جمعی عصر خودتان را بشناسید به پژوهش در خوداگاه مردمان هزار سال قبل از خود روی آورید چون ناخوداگاه جمعی ما شباهت به خوداگاه مردمان یک هزار قبل دارد.با این فرض ناخوداگاه جمعی زنان عصر ما نزدیک است به خوداگاه زنان یک هزاره قبل.همان زمانی که مرد خدای زن بود و سایه سرش و حل المسائل زندگیش.این مساله در سطح ناخوداگاه باعث میشود زن از مرد زندگیش توقع داشه باشد همان شکارچی مقتدر اجدادی باشد،شوالیه ای که بر هر خصم مقتدر غلبه میکند و شاهزاده خانمش را از بند اسارت آزاد میسازد.مهم نیست که زن در جهان بیرون چقدر فمنیست یا چقدر متکی به خود باشد.بخشی از تصویر مردانگی در عمق ناخوداگاه زن همچنان با مرد قهرمان که هرگز اشک نمیریزد و خم به ابرو نمیاورد تعریف شده.حالا برگردیم مرد مسافر:او که احتمالن تازه دارد با حوزه عواطف آشنا میشود قطعن تغییر خواهد کرد.اشک میریزد،عواطفش را ابراز میکند،نرمخو خواهد شد،شاید دست از تلاش قهرمانانه برای رشد و پیشرفت بردارد و مدتی به درون بپردازد و...زن ممکن است در ظاهر ازین تغییرات، صمیمانه استقبال کند اما همان عدم انطباق میان تصویر کهن الگویی مرد در ناخوداگاه زن با مرد مسافر باعث تعارضاتی خواهد شد که  لاجرم زن، تسخیر شده و دست به تحقیر مرد خواهد زد .مرد نمیداند چه اتفاقی دارد برایش میافتد.حیران خواهد بود و ممکن است یا برای بازیابی موقعیت پیشینش سفر خود را نیمه تمام بگذارد و یا در همان شرایط مانده تحقیر شده و به مانند دریانوردان توسط سیرن ها دریده شود


برای نجات،مرد مسافر باید لحظه طلایی چرخش را دریابد.مرد باید بداند هرچند سفرش به جهان زنانه با انگیزه شناخت یک زن بیرونی-معشوق همسر و حتی مادر-صورت پذیرفته اما در نهایت تبدیل به سفری اسطوره ای برای شناخت زن درونی یا آنیمای خود خواهد شد.اگر مرد بتواند دریابد که از کجای راه دیگر در پی کسب رضایت زن بیرونی نیست و تمرکزش بر زن درونیست در برابر ناملایمت زن بیرونی دیگر آسیب پذیر نخواهد بود.اگر مرد بتواند زن درونی را بشناسد،دوستش بدارد و به رسمیتش بشناسد به تعریف جدیدی از مردانگی خواهد رسید.مردانگی ای واقعی که با مردنمایی پسر بچه به ظاهر رشید سابق به شدت متفاوت است و این مردانگی جدید آنچنان برای زن زندگی مرد جذاب خواهد بود که که مرد مسافر پاداش مضاعف بیرونی نیز علاوه بر سعادت درونی دریافت خواهد داشت


اولیس به هنگام مواجهه با سیرن ها در گوشش مردانش موم ریخت و خود را نیز به دکل کشتی بست تا بتواند به سفر ادامه دهد.بعضی وقتها باید در سفر به جهان زنانه، گوش نداد به صدا های بیرون و فقط رفت...بعضی وقتها خود سفر رسیدن است،سفر باید کرد!

Thursday, September 11, 2008

سفر به جهان زنانه1

پیش نوشت:چه چیزی باعث شد در این مورد بنویسم؟شاید حرفهای دیروز عصرم با تاواریش شاید هم این پست سرمه و لینکش به این نوشته کیوان .چه چیزی قرار است بگویم؟اینکه سفر به جهان زنانه بدون آمادگی میتواند تا چه حد مخرب باشد برای یک مرد.چه طور میخواهم بگویم این را به جان عزیزتان نمیدانم.برویم ببینیم چه از آب در می آید


در بخشی از اودیسه هومر که شرح بازگشت اولیس از تروا به زادگاهش ایتاکاست.اولیس و یارانش به جزیره ای میرسند که متعلق به سیرن هاست.سیرن ها موجوداتی نیمه زن نیمه پرنده اند که صدای بینهایت زیبایی دارند وبا آوازی مقاومت ناپذیر دریانوردان را به نزد خود میخوانند چنانکه هیچکس تاب مقاومت در برابر این دعوت ندارد و هر کس هم به دیدار سیرن ها برود تکه تکه شده و توسط آنها خورده میشود.هر مردی که بدون آگاهی سفر کند به جهان زنانه عاقبتی بهتر از ملوان هایی که به چنگ سیرن ها میافتند نخواهد داشت.جهان زنانه جهان غریبیست:جهانی تاریک، بی شکل،اغوا گر و مرموز.ورود بی محابا به این جهان وسوسه ای قدرتمند است.یادتان باشد وسوسه برای کسی در کار است که اصولا راهی سفر زندگی شده باشد.سیرن ها دریانوردان را به نزد خود میخواندند نه یکجا نشینانی را که اصولن جسارت به دریا زدن را نداشتند و ندارند.ممکن است بپرسید راه حل این ماجرا چیست؟چطور میشود یک مرد به جهان زنانه سفر کند و سالم برگردد یا اصلن بدون سفر به جهان زنانه به تعامل با زنان بپردازد:عاشقشان شود،همسرشان گردد؟ و...پاسخ سوال دوم ساده است و سر راست:رجوع کنید به سنت.سنت های هر ملتی بهترین راهنمای همزیستی بی دردسر برای مردان هستند در مواجهه با زنان و جهان زنانه.سنت هایی که عمومن مردسالارند و نوع خاصی از برخورد متقابل میان زن و مرد را توصیه میکنند.یادتان باشد در زمان پدر بزرگ و مادر بزرگ های ما زندگی تعریف داشت و انگار از دور که نگاه میکنیم روابط زن و مرد امن تر از چیزی بود که حالا هست.انگار اصلن ضرورتی برای سفر به جهان زنانه یافت نمیشد اما چرا امروز همان شرایط کار نمیکند؟چرا سنت دیگر پاسخگوی کامل رابطه مرد و زن نیست؟چرا سفر به جهان زنانه یک باید الزامی برای رابطه با زنان است؟


جوابش را باید در نیمه زنانه ماجرا جست.از زمان کشف حجاب به عصر پهلوی اول،تقسیم کار سنتی میان زن و مرد بهم خورد یعنی با حضور زنان در عرصه اجتماع:تحصیل کردنشان،کار کردنشان،شکلی از رابطه که در آن مرد شکارچی به دلیل در اختیار داشتن ابزار آگاهی و پول بر صدر مینشست و زن ضعیفه عهده دار مطبخ و فرزندان بود و مطیع مرد دیگر جواب نمیداد.زن به دانش و قدرت مالی تجهیز شده کم کم در یک رابطه با مرد صرفن قدرت شکار او اقناعش نمیکرد.رابطه سایه سر-ضعیفه خواه ناخواه تبدیل شد به یک رابطه رفاقتی.باید رفیق میبودی تا میتوانستی ارتباط درستی با زن زندگیت برقرار کنی.شاید تعجب کنید اگر بگویم میخ آخر تابوت ضعیفه بازی را انقلاب سال ۵٧ در این مملکت زد.زنانی که بدون اجازه همسر حق هیچ کاری نداشتند به خیابان رفتند،تظاهرات کردند به دلیل الزامات جنگ راحت تر به شغل دسترسی یافتند شاید به دلیل حذف برخی نگرانی های خانواده های سنتی به سهولت بیشتری به دانشگاه و مدرسه رفتند و رسیدند به جایی که امروز ۶۵ درصد ورودی های داشنگاه را تشکیل میدهد،کار میکنند پول در میاورند و...این شکل نو از جایگاه اجتماعی ،نوع جدیدی از روابط میان مرد و زن را میطلبد که قطعن با شکل سنتی آن متفاوت است و همین جا است که سفر به جهان زنانه اجتناب ناپذیر میشود برای مرد.سفری با دور نمای زیبا که عمومن خطر دریده شدن توسط سیرن ها در آن نادیده گرفته میشود.


بگذارید در مورد این نوشته حرف بزنیم و فردا اگر عمری بود در مورد سفر بنویسم.سفری که اگر به درستی انجام شود نه تنها امکان داشتن رابطه ای بی نظیر با زن زندگی هر مردی را برای او میسر میکند که فراتر از آن از پسر بچه های به ظاهر بزرگسال مردانی واقعی میسازد

Wednesday, September 10, 2008

لنگر شادی

سکانس دیگری بود در فیلم مانهاتان که خیلی دوستش داشتم.وودی الن به پشت خوابیده بود روی کاناپه و داشت چیزهای خوبی که دوستشان دارد و به قول خودش رنج زندگی را قابل تحمل میکردند نام میبرد:«فیلم های سوئدی،موومان دوم فلان سمفونی،کتاب تربیت احساسات فلوبر،غذای فلان رستوران -که اسمش یادم نمانده -و...»همین جور ادامه داد تا آخرش رسید به چهره معشوقش.


دوست داشتم این طرز نگاه را.میان تلخی های بیش و کمی که بخصوص این روزها احاطه کرده ما را، هر کداممان چند تا از این لنگر های کوچک اما سنگین داریم برای ماندن در مسیر امید؟برای خودم بخواهم بشمارم باید فهرست بامزه ای بشود.شاید فردا این کار را کردم هوم؟


پی نوشت:تا قبل از فردا،دیشب حالی ساعت ۵ صبح بود که از خواب پریدم.داشتم کابوس میدیدم و با حال خفنی بیدار شدم.بعد توی همان لحظات بد انگار صدایی به گوشم رسید:باران میبارید،باران حسابی.ده دقیقه ای فقط گوش کردم به باران و جگرم جلا یافت و دلم شاد و استخوان ترقوه ام راست شد به حق ۵ تن

Tuesday, September 9, 2008

اندر کرامات عشق 15 سانتی

یک آقایی که احتمالن محاسن بلند و تریپ خفن دارد شکایت کرده از محسن نامجو بخاطر توهین به ایات قرآن در آهنگ هایش.محسن نامجو هم برداشته یک جوابیه از فرنگ فرستاده تو مایه های ببخشید و در خاتمه از همه به ویژه مادرش عذر خواهی کرده که به قرآن توهین فرموده...حالا کمدی و تراژدی نهفته در این بخش ماجرا به کنار.یک اقای دیگری دچار جسوف شده و برای لحظاتی چند ارنستو چه گوارا را با محسن نامجو اشتباه گرفته و پس از دیدن غلط نامه لایت برادر محسن فغان برآورده که ما میخواستیم به یاری تو بترکانیم و «...چون تشنه ایم برای شنیدن، چون خسته ایم از انسان فرض نشدن، و باور کردیم که تو دردهایمان را از حنجره با قلبت نعره می کشی. چشم بر این ستم فرهنگی که بر موءلفان وهنرمندان این سرزمین میرود میبندی و با کمال افتخار سانسور دولتی را مجاز میشماری و امروز به توبه مینشینی.آی محسن دوست داشتنی. کاش در همان کوچه- باغ های خراسان میماندی و کشف نمیشدی.کاش شاگرد حاج قربان نبودی. امروز حتی از آن عشق پانزده سانتی که به تو داشتیم نیز دیگر خبری نیست عزیز .ما از تو عذر میخواهیم که اشتباه فهمیدیمت.ما از تو عذر میخواهیم که با ترانه هایت زندگی کردیم و حق وحساب نپرداختیم...» و الخ


خلاصه اش کنم انگار این بیماری که کسی را در خیالمان بزرگ کنیم و اگر یکجایی از آن تصور خیالی ما خارج شد سرتا پایش را قهوه ای بدجور مسری شده این روزها.همین قدر عرض کنم خدمت این حضرت اجل که محسن نامجو اگر مثل شیر میغرید که خوب کردم اصلن آنطور آیات را تلاوت فرمودم به جان عزیزت دیگر محسن نامجو نبود که نبود.نامجو از اول همین بود رند و خوش نشین و اهل حال و لحظه حال .آن کسی که شما دنبالشی هر چه که اسمش باشد نامجو نیست قربانت بروم.بعدش هم برای خودت میگویم یکجور هایی قضیه عشق ١۵ سانتی به محسن نامجو را پس بگیر.میدانی یک ذره توی در و همسایه خوبیت ندارد!


پی نوشت:در همین راستا حضرت استادی فرموده اند

خدا خیر بدهد به این محققان

یک عمر هی ملامت کردیم خودمان را از درون که چرا چاقی.هی یک وقتهایی نخوردیم بعد مثل خرس خوردیم تا تلافیش در آمد.هی رفتیم ورزش و نصفه ول کردیم هی هی...همش هم گفتیم زیاد میخوری و کم تحرکی و اینها.چند شب پیش که رسمن آن ور غرغروی مغزم استنتاج فرمود که «داداش تو اصن معتادی و ول معطل» و بعد انگار یک استادیوم آزادی همه با هم دم گرفتند که معتاد معتاد هی هی...


اینها همه را عرض کردم برای شفاف سازی.برای اینکه آخرین پژوهش محققان را بکوبم توی صورت معاندین و توضیح دهم دانشمندان در حرکتی نوآورانه شکوفیدند که«زیاد فکر کردن باعث اضافه وزن میشود».آقا انگار وزن کوه دماوند از روی کول ما برداشته شد.اینه! متفکریم.روشنفکریم... اینه داداش!شکممان اگر کمی گنده است دقیقن به مصداق هر که بامش بیش برفش بیشتر است و لاغیر! از بس ما  روشنفکر و اندیشمندیم خوب...اینه

پاسخ به ایوب

صحنه شب خارجی،مرد نشسته همراه با دخترکی زیبا درون کالسکه ای که دارد آنها را دور سنترال پارک میگرداند.مرد، حریص میبوسد دخترک را و میگوید«تو خیلی زیبایی.میدونی مطمئنم خدا وسط بحثش با ایوب بهش گفته ببین درسته من یه ذره اذیتت کردم ولی میتونم از اینا هم خلق کنم-اشاره به دختر-و ایوب حق رو به خدا داده،تو جواب خدایی به ایوب»


وودی آلن-مانهاتان

Sunday, September 7, 2008

نخستین هزاره

هزار عدد کثرت است انگار!هزار یعنی خیلی، یعنی زیاد.پس اگر آدم برسد به هزارمین پست وبلاگ یعنی خیلی نوشته.هزار پست است که دارم مینویسم.هزار بار در این کمتر از سه سال شریک شده ام ایده ها و رویاهایم را با شما.غم بوده اینجا شادی ترس امید اضطراب توفان و خیلی چیز های دیگر.هزار بار من چیزی به جهان هدیه کرده ام که بی من شاید وجود نمیداشت هرگز و این معجزه وبلاگ است.تا پیش از این برای افزودن چیزی به جهان خلاقیتی شگرف لازم بود.میباید جوری هنرمند بودی تا جهان را قانع میکردی تو را ببیند یا بشنود یا...وبلاگ اما هدیه ایست برای آدم های متوسط تا به طرزی متوسط جهان متوسطشان را با دیگران شریک شوند.برای همین فکر میکنم وبلاگ خیلی مهربان است با مردمان و وبلاگ نویسی اگر بدون غرض و مرض انجام شود روح آدم را کم کم آسوده میکند از بسیاری زخم های کهنه...هزار بار فرصتی مهیا شد برای من که مثل شهر فرنگی های قدیم جهان درونم را برای دنیای بیرون وصف کنم.هزار بار شاید هم بیشتر ممنونم از شما،همه شما که شریک جهان من شدید این همه وقت!


هزارمین پست وبلاگم مبارک!


پی نوشت سانچویی:ارباب!ارباب!این که نشد وضع.پس جنیفر لوپز کجاست؟من و خرم سر از پا نمیشناسیم در حسرت دیدار جی لو...وعده سر خرمن میدی به ملت بده ولی منو نذار سرکار.به مرتضی علی قسم اگه جنیفر لوپز رو نیاری امشب من ببینمش قاطی میکنم...اهه!

شیر بودیم و نباختیم

بازی سختی بود.بازی اول اونم جلوی رقیب سنتی تو خونش.نمیباید میباختیم و نباختیم.به نظرم تیم نیمه دوم ایران رو نمیشه دوست نداشت.خوب خط حمله عربستان رو از کار انداختیم و خوب پرتعداد حمله کردیم.از همه مهمتر شجاع بودیم و از تعویض نترسیدیم.تعویض آندو با جباری یه تعویض طلایی بود که شجاعت میخواست.مساوی با عربستان تو زمین خودش کم از برد نیست و ما انگار دیشب برنده بودیم


پی نوشت١:علی دایی!علی دایی رو دوست ندارم:به خاطر طرز برخورد مغرورانش،به خاطر اینکه دایی جان ناپلئونیسم داره و به قول امیر حاج رضایی یه متوهم ٢۴ ساعتست و...اما دیشب وقتی تیم عقب بود هر بار دایی رو میدیدم یه جور اطمینان حس میکردم درونم که ما نمی بازیم به عربها و الان دایی یه کاری میکنه...مثل وقتی مورینیو روی نیمکت چلسی مینشست و آدم حتی وقتی چلسی عقب بود مطمئن بود الان خوزه با یکی دو تا تغییر پدر تیم مقابل رو در میاره...شاید حق داره هومن افاضلی که میگه دایی حسی شبیه مورینیو به تیمش میده


پی نوشت٢:خواهر من!برادر من!عزیز من!از دایی خوشتون نمیاد خوب نیاد.این چه دلیلیه که برای تیم ملی کشورتون آرزوی باخت کنید؟اونم جلوی عربستان که همه جوره کری داریم باهاشون!این خودتخریبی اگر نیست پس چیه؟


پی نوشت٣:احتمال میرود تا ساعاتی دیگر در اینجا جشن ویژه ای با حضور خوانندگان مشهور جهان مثل مارک آنتونی،لنیفر جوپز و جواد یساری برگزار گردد.تلاش ها برای احضار روح پاواروتی نیز در جریان است.مناسبتش؟خوب یک کمی صبر کنید

Saturday, September 6, 2008

پس از توفان

مثل توفان، بعضی وقتها بادهای تند، بادهای سخت میوزند بر جان آدم...باران آسمان دل ،مثل نرم ریز های اول پاییز نیست.سقف اسمان را برداشته اند و همه خشم خدایان میشود باران. آن وقتها.مثل گربه ای میشود آدم وسط خیابان شلوغ در یک روز توفانی...همانقدر خیس و همانقدر بی سرپناه


مرغ توفان هم که باشی وقتهایی دلت لک میزند برای کمی آفتاب، کمی آرامش یک روز بی توفان که آسمان فقط چند تایی ابر دارد و خورشید یواشکی نورافشانی میکند.حالا در مورد من همان گربه خیس بیشتر محمل دارد تا مرغ توفان و خزعبلاتی ازین دست


توفانی را انگار از سر گذرانیده ام.تنم مثل مریض تازه بهبود یافته بی قوت است و خسته.روحم مثل آفتابگردان سر میچرخاند از پی خورشید در پی نور و دلم دل بسته به رنگین کمانی که باید حتمن بعد همچین توفانی در آسمان پیدا شود


پی نوشت:میدانم وقتی رنجور میشوم بی انصافی میکنم.بد میشوم و تلخ.تو ببخش بر من دردانه!

روزگار دوزخی آقای امیر

اضداد در اوجشان تبدیل میشوند بهم مثلن وقتی در اوج طلبکاری هستی یکهو چشم باز میکنی میبینی بدهکارتر از تو اصلن نیست در جهان...اضدادند دیگر کاریشان نمیشود کرد!


تراژدی واقعی آنجاست که در کل ماجرا چه طلبکار باشی چه بدهکار فرقی نمیکند به کار دلت


تراژدی ترش هم هست.بعضی جمله ها دقیقن مثل آن تیری عمل میکنند که بیلی جک زد بین دو تا ابروی آن اوباش و من از وقتی در ١۴ سالگی فیلمش را دیدم دلم ضعف رفت برای آن تیراندازی...دقیقن نشست همین جا بین دو تا ابرویم!

پراکنده گویی

من باب تشکر:یلدا بانو!به حق ۵ تن هر چی از خدا میخوای بهت بده که این لوگوی بالا رو درست کردی...خیر از جوونیت ببینی خواهر


من باب معرفی:ترنج خاتون باز هم دارد برای ماه رمضان از آن سی تایی های محشرش مینویسد.غفلت موجب پشیمانیست


من باب افتخار:ما کلن یک دکتر امیر که بیشتر نداریم داریم؟الان باید دکتر شده باشد این جان برار ما آن هم در  صنعتی شریف...بزن اون دست قشنگه رو


من باب پز:برادرم دارد میشود اصل شاعر


سر که بر می گردانم


دزدکی


خورشید را می قاپی،


قایمش می کنی توی مشتت.


تا بیایم غرولند کنم


درباره ی فتوسنتز چرند ببافم،


چشم خمار می کنی


لب بر می چینی:


من که نبودم!...


ریشولوژی

یک هفته است شاید هم بیشتر که ریشم را اصلاح نکرده ام.بلند شده و پر.آخرین برای که انقدر بلند شده بود شاید برگردد به دوران دانشجویی.اولش دل و دماغ نداشتم برای اصلاح-وقتی دلم اشفته است چرا باید ظاهرم مرتب باشد؟-حالا ولی برایم مثل یادگاری یک دوران بد شده.کوتاهش نمیکنم تا بگذرد.اگر به خیر گذشت میشود به سلامتیش ریش را زد و گذاشت پوست صورت و دل یکجا هوایی بخورند.به خیر هم اگر نگذشت زبانم لال،میشود با همان ریش رفت به عزاداری.خلاصه فعلن دارم شبیه برادر الله کرم میشود اگر خدا قبول کند!


پی نوشت:من مانده ام فقط این خلق الله حزبل چطور تحمل میکنند ریش را.بابا دارد میخورد پوست صورتم را و انقدر میخارد که شک برم داشته نکند شپش دارم

Friday, September 5, 2008

اینجا تهران ساعت یک و نیم بامداد

من اگه یه هفت تیر داشتم...من اگه یه هفت تیر داشتم دیگه هیچ غمم نبود امشب...یه تیر خالی میکردم تو مخ این یارو که با صدای پدر پسر شجاع مدام داره توی مغزم تکرار میکنه«تو باید صبور تر باشی»...یه تیر خالی میکردم تو مخش و میگرفتم با وجدان آسوده میخوابیدم


پی نوشت فراتر از متن:دلم خواب نمیخواست.دلم فردا نمیخواهد.آمده بودم اینجا کمی وقت بکشم یا از نوشتن مثل والیوم استفاده ابزاری کنم بعد خبر تلخ درگذشت پدر این دوست جانم واقعن تلخ تر زهر مارم کرد.مهران جان!آندیا جان!از ته دل تسلیت...واقعن تسلیت جان برادر!


 


 

خاکستری

روز ها طعم دارند:بعضی هایشان تلخند،بعضی شیرین،بعضی گس و بعضی هم یک جوری بی مزه اند انگار نه انگار که باید خاصیت و طعمی داشته باشند از خودشان...یک وقتهایی هست مثل امروز اما که هر چه روزت را مزه مزه میکنی طعمش را نمیفهمی،انگار روحت چشاییش را از دست داده است.چشاییم را از دست داده ام!


پی نوشت سانچویی:ارباب دقت کردی اوضاع جسمیت یه ذره غیر عادیه.تو دلت که صدای جغد میاد،روحت چشایی اش رو از دست داده...حتمن فردا میای میگی در جهار هاضمه ام کروکودیل دارم!چه خبرته ارباب؟


 

Thursday, September 4, 2008

ما که میان این بلوا عاشق میشویم یعنی زندگی میکنیم

فارغ از بلوای بمب و بمباران صبح این پست سرکار خانم آیدا خیلی به دلم نشست.بخصوص آنجا که می نویسد:«...عشق هم از جنس درد است. بار اول‌اش تو را می‌رساند به ته دنیا. تمام شدن‌اش بیزارت می‌کند از تمام دنیا. بعدترش اما دیگر یاد می‌گیری زنده بمانی زیر آوار لذت‌هاش، خوشی‌هاش، ناخوشی‌هاش و دردهاش. دوباره و چندباره‌ات که باشد، راحت تن می‌دهی به سرخوشی عشق، بی‌که هراس داشته باشی از ویرانی‌هاش. زنده مانده‌ای، زنده می‌مانی هم...»


پی نوشت مرتبط با پست قبلی:اقای کمانگیر!یکبار همین وبلاگستان فارسی را تورق بفرماید شاید ببینید خبری نیست از مردمی که دارند دسته دسته از کراک و گرسنگی میمیرند.شاید ببینید مردمی را که دارند عاشق میشوند،فارغ میشوند،تجربه میکنند و خلاصه  دارند زندگی میکنند حالا کمی شاید سخت


پی نوشت مرتبط تر:دو پست قبل آن زنده باد حمله آمریکا را که من آوردم توی گیومه باید میامد بیرون از آن یعنی این قسمت عین نوشته کمانگیر خان نبود هر چند نوشته از نوشته ایشان برداشت دیگری هم نمیشد کرد

وقتی کسی حق من را بمب بداند توهین کمترین کاریست که انجام میدهم

عطف به پست قبل برام جالب شده که پاره ای دوستان معتقدند آقای کمانگیر نظرش رو گفته و ما نباید ایشون رو قضاوتش کنیم.جسارتن یاداوری میکنم ایشون فرمودن که حالا که شما دارین میمیرین از گرسنگی و کراک و اینها،بذارین آمریکایی های گوگولی مگولی جیگر طلا بکشنتون دیگه!این اسمش نظره؟این دقیقن تعیین تکلیفه.اگر ایشون خودش هم توی مرز پر گوهر بود میتونستم خودمو قانع کنم به پوچی رسیده بنده خدا و جرات باز کردن شیر گاز رو هم نداره پس دنبال خودکشی دسته جمعیه،اما نکته اساسی اینجاست که این حضرت خارج نشینه.ببینین چه مرام ۴ ستاره ای لازمه که آدم همچین مانیفستی صادر کنه؟


یادم باشه برم به بار دیگه اون ویدیوی کذایی جان مک کین رو ببینم که داره توش مثل یه کابوی ولگرد مست عربده میکشه ایران رو بمباران کنید و بعد بگردم ببینم اطرافش موجودی به اسم کمانگیر بالا و پایین نمیپره که بگه هورا هورا بمب بمب!


پی نوشت عذر تقصیر خواهانه:آخ آخ ببخشید به سناتور مک کین عزیز توهین کردم.یادم نبود ایشون که حرفی نزده فقط نظرش رو گفته که ایران رو بمباران کنید.حیوونکی نظرشو گفته بودا، بعد یه ابله جهان سومیه بدون تساهل و تسامح مثل من داره به این آمریکایی مهربون ناجی جهان حرفای بد میزنه  سناتور جون رو اوف میکنه آخی!


پی نوشت مثلن اعلام نظر:هر نیروی خارجی مهاجم به ایران ارتش اشغالگره،تکلیف ما هم با ارتش اشغالگر مشخصه.گور پدر هر کسی تو جمهوری اسلامی که بهانه بده به گاوچرون های آمریکایی برای حمله به ایران ولی اگه زد و حمله کردن قطعن براشون فرش قرمز پهن نمیکنیم همونطور که برای ارتش صدام نکردیم.چند بار اینجا نوشتم این جنگ جنگ ما نیست ولی اگه  فرضن فقط یه چیز تو دنیا از جمهوری اسلامی بدتر باشه همون اشغالگریه

Wednesday, September 3, 2008

حماقت تنها چیزیست که ته ندارد

بعضی از این ایرانی های فرنگ نشین در پاره ای اوقات مزخرفاتی میگن در مورد ایران که آدم میخواد ملاج خودشو یا ملاج اونا رو بکوبه به دیوار...آخرین اظهار نظر اینطوری که خوندم این درفشانی آقایی بود به اسم کمانگیر که واقعن حال منو بهم زد.طرف مربوطه رسمن استدلال کرده درسته که «حمله نظامی آمریکا به ایران باعث ویرانی و کشتار میشه اما مگه جمهوری اسلامی با گرسنگی و کراک چند نسل از مردم رو از بین نبرده »و تهش هم درفشانی کرده « حالا که ما باید بین حمله نظامی آمریکا و احمدی نژاد یکی رو انتخاب کنیم همون زنده باد حمله نظامی آمریکا»


اولن جمهوری اسلامی یک حکومت اشغالگر نیست.من بیزارم از جمهوری اسلامی ولی این سیستم حکومتی ریشه در این خاک داره و هنوز که هنوزه خیلی از مردم به مبانی اعتقادی جمهوری اسلامی باور دارن.به جان خودم مردم فقط من و شمای وبلاگ نویس نیستیم.ایران هم فقط ونک به بالا نیست.جمهوری اسلامی مساله داخلی ایرانه و خود ما ایرانی هم حلش میکنیم،حالا هر چقدر هم میخواد طول بکشه.اون بخشی از جامعه که آرمان های ادعایی حاکمیت رو باور دارن همونقدر ایرانیند که من و همونقدر حق دارند که بنده.همه حرف ما اینه که این بخش از جامعه نباید زور بگه به ماها و ارزش هاشو تحمیل کنه.داریم ذره ذره هم میجنگیم برای این ماجرا.ایران نتیجه مدرنیته زورکی پهلوی ها رو دید.انقلاب پنجاه و هفت یکی از دلایلش پاسخ مردم به این مدرنیته زورکی بود. دوباره با زور سرنیزه گاوچرون های آمریکایی معلوم نیست از کدوم ناکجا آبادی سر در بیاریم


ثانین:بخشی از بدنه جمهوری اسلامی متحجر و ناکارامدن. اما این بخش همه نظام و حاکمیت نیستند.درسته توی این حاکمیت مصباح یزدی و جنتی هم هست اما بابا جان صانعی و خاتمی هم داریم.کرباسچی هم داریم یا حتی همین قالیباف محترم که تو این چند سال تهران رو دگرگون کرده.نمیشه ادعا کرد جمهوری اسلامی کلن ناکارامد و نابود کننده مردمه.این یه ادعای مضحکی ببش نیست.همه ملت ایران تو انقلاب ۵٧ سهیم بودن و حالا همه میخوان تقصیر ماجرا رو بندازن گردن حاکمانشون و این واقع بینانه نیست.ایران امروز یه جامعه زندست.به غیر از اسراییل یکی از باز ترین فضاهای خاورمیانه رو داره و اقتصادش انقدر قویه که حتی یه دیوونه هم بعد سه سال نتونسته رشد اقتصادیش رو از بین ببره.از این جامعه زنده مثل یه واحد متلاشی حرف زدن فقط حماقت و یا خصومت راوی رو میرسونه


حضرات خارج نشین!یا واقع گرا باشین و یا آبجو تون رو کوفت کنین و زندگی بفرمایید برای خودتون.ما خودمون مشکل خودمون رو حل میکنیم


پی نوشت:هر کسی که فکر میکنه حمله نظامی آمریکا مشکلشو حل میکنه جان مادرش بره این فیلم برایان دی پالما رو ببینه بعد از خودش خجالت بکشه

Tuesday, September 2, 2008

وقتی دیگر جان جنگیدن نیست

حرفی ندارم برای گفتن یا نوشتن...اینجا در دل من فقط صدای جغد میاید

Monday, September 1, 2008

مسوولیت

من اومدم بیرون از مه.فکر کنم حالا میدونم که چه چیزایی انقدر بهمم ریختن که اجازه دادم یه اتفاق کوچیک اون طور زیر و زبرم کنه.این جور وقتا که میتونم ببینم خودمو و میتونم انگشت اشاره رو بگیرم سمت خودم و بگم هی مرد سهم تو کجاست از ماجرا؟مشکل خودت چیه؟به اندازه همه دنیا ممنون ناهید و تورج میشم که چطور به داد من رسیدن و چقدر کمکم کردن برای مسوولیت پذیر بودن.


این مسوولیت پذیر بودن به زبون، خیلی سادست.یادم میاد ناهید اولین جلسه کلاس گفت« هدف این دوره اینه که شما مسوولیت زندگیتون شادیتون غمتون رو قبول کنین».من همون لحظه فکر کردم که خوب معلومه من مسوول زندگی خودمم و شاید دو سال بعد از اون روز تازه تونستم بفهمم من هیچ وقت مسوولیت زندگیم رو نپذیرفتم.هنوزم یه جاهایی قبولش نکردم.من هنوز شادیم رو جایی بیرون از خودم جستجو میکنم.بخشی از وجود من-که بسیار قدرتمند هم هست-شادیش رو در ناجی بودن و شاد بودن آدمهای مهم زندگیش جستجو میکنه.یعنی من خیلی شادی درونی خودم را وابسته میکنم به آدمهای عزیز زندگیم بدون در نظر گرفتن اینکه این آدمها خودشون هزار و یک مساله دارن تو زندگیشون و بدون باور اینکه من سوپر من نجات دهنده نیستم.میدونین بعد چه اتفاقی میفته:وقتی به هر دلیلی اون شادی ساخته ذهن من تو زندگی این آدما نیست اول احساس بی کفایت بودن به من دست میده،بعد رسمن احساس میکنم به من خیانت شده:من ناجی کبیر اینجا هستم بعد تو به چه حقی شاد نیستی ناسپاس!خنده داره نه؟ولی واقعیت داره.مسوول بودن یعنی بدونی که شادی تو جز خود تو به هیچ کس دیگه ای ربط نداره،که گناه زخم های خودتو،کاستی های درونیتو،گردن آدمهای عزیز زندگیت نندازی


مسوول بودن یعنی اگه همچین تفکری در مورد زندگی داری به جای مواخذه دیگران که چرا به اندازه کافی شکرگزار حضور پر شوکت من نیستید و دلخوش،به خودت نگاه کن که داری شادی و امنیتت رو به طرزی غیر انسانی بیرون از دایره وجودی خودت میبینی...به همین سادگی!