Friday, September 5, 2008

اینجا تهران ساعت یک و نیم بامداد

من اگه یه هفت تیر داشتم...من اگه یه هفت تیر داشتم دیگه هیچ غمم نبود امشب...یه تیر خالی میکردم تو مخ این یارو که با صدای پدر پسر شجاع مدام داره توی مغزم تکرار میکنه«تو باید صبور تر باشی»...یه تیر خالی میکردم تو مخش و میگرفتم با وجدان آسوده میخوابیدم


پی نوشت فراتر از متن:دلم خواب نمیخواست.دلم فردا نمیخواهد.آمده بودم اینجا کمی وقت بکشم یا از نوشتن مثل والیوم استفاده ابزاری کنم بعد خبر تلخ درگذشت پدر این دوست جانم واقعن تلخ تر زهر مارم کرد.مهران جان!آندیا جان!از ته دل تسلیت...واقعن تسلیت جان برادر!


 


 

3 comments:

  1. نکي تونم بفهمم از خواب نپريدن از ديدن کابوس يعني چي؟؟؟
    ولي حس مي کنم خيلي وحشتناک ِ.حس مي کنم کسي نمي تونه کمک کنه...

    ReplyDelete
  2. متاسفم میتونه واژهء مناسبی باشه برای همدردی؟ فکر نکنم....!

    ReplyDelete
  3. تازشم فک کنم جلسه  یمحاکمه ات خیل یشلوغ می شد و بعد کلی روزنامه ها تیراژشون میرفت بالا .
    و کلی ما مطلب داشتیم واسه نوشتن .

    الانم دو به شکم که خوب شد هفت تیر نداشتی یا بد ؟

    ReplyDelete