سکانس دیگری بود در فیلم مانهاتان که خیلی دوستش داشتم.وودی الن به پشت خوابیده بود روی کاناپه و داشت چیزهای خوبی که دوستشان دارد و به قول خودش رنج زندگی را قابل تحمل میکردند نام میبرد:«فیلم های سوئدی،موومان دوم فلان سمفونی،کتاب تربیت احساسات فلوبر،غذای فلان رستوران -که اسمش یادم نمانده -و...»همین جور ادامه داد تا آخرش رسید به چهره معشوقش.
دوست داشتم این طرز نگاه را.میان تلخی های بیش و کمی که بخصوص این روزها احاطه کرده ما را، هر کداممان چند تا از این لنگر های کوچک اما سنگین داریم برای ماندن در مسیر امید؟برای خودم بخواهم بشمارم باید فهرست بامزه ای بشود.شاید فردا این کار را کردم هوم؟
پی نوشت:تا قبل از فردا،دیشب حالی ساعت ۵ صبح بود که از خواب پریدم.داشتم کابوس میدیدم و با حال خفنی بیدار شدم.بعد توی همان لحظات بد انگار صدایی به گوشم رسید:باران میبارید،باران حسابی.ده دقیقه ای فقط گوش کردم به باران و جگرم جلا یافت و دلم شاد و استخوان ترقوه ام راست شد به حق ۵ تن
من عاشق این جمله اشم که میگه :
ReplyDeleteI can't express anger. That's one of the problems I have. I grow a tumor instead." (Allen to Keaton)
رووووووووح!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
ReplyDeleteرئیس قبلا یه جایی خوندم یکی از خوبی های باران اینه که وقتی میاد کلی وبلاگ به روز میشه البته برای امیرانه ی هزار تایی کاربردی نداره این نقل قول فقط خواستم بگم که اینطوریهاست... من اگه بخوام هر موقع بارون میاد راجع بش یه پست بزنم سر یه هفته به کلوپ هزارتایی ها خواهم پیوست! فلذا باران را بیخیال آسمون صاف و بچسب!
ReplyDeleteاین درست که بازی وبلاگی دیگه لوس شده و هزاران بلاگر تا حالا بر علیهش مانیفیست نوشتن اما خوب میشه بدون اینکه اسمی از بازی آورد بازی کرد....مثلا در باب همین پستی که فردا خواهی نوشت (لنگرهای کوچکِ سنگین)
ReplyDeleteاین بارون که گفتی مال دیشب بوده یا پریشب؟؟
ReplyDeleteارباب تو رو خدا اسم من رو تو لیست این لنگر های کوچک سنگین ننویسی ها ... غیر از حرفهای اوا خاک تو گورمی که واسه جفتمون در میارن این عرفان هم باز می خواد گیر بده که من خیلی سنگینم ... طفلکی پیام دوم خرداد ( محققان معزز کانادایی ) را نمی خواد بگیره دیگه !!
ReplyDeleteاز طرف یک انسان بسیار فروتن
من هم با اینکه اصولا تابع جمع نیستم ولی با پیشنهاد عرفان و کتی موافقم ...اینجوری لااقل خودمون می دونیم که تو روزهای تنهایی و خستگی رفقامون را تو کدوم لنگر گاه پیدا کنیم تا شاید بتونیم مرهمی بشیم برای هم ...
ReplyDeleteلنگر دوژ دارم، بنویس
ReplyDeleteچطوری امیر جان ؟ طرز فکر جالبیه! منم این روزا باید شروع کنم به شمردن چیزایی که دوست دارم, شاید فرجی شد و از این بی حوصلگی دراومدم...
ReplyDeleteآره چه حس لطيفي داشت
ReplyDelete