Thursday, September 18, 2008

مادر

ملافه ها عوض شده،روبالشتی های تمیز به آدم لبخند میزنند و خانه بوی خوش غذا میدهد بوی مادر بوی مادری...مادرم اینجاست.میشود حالا دلت از دست همه دنیا که گرفت بروی به یاد کودکی دراز بکشی کنارش و او هم بدون اینکه بپرسد چرا دستش را بیاندازد دور شانه هایت-انگار که یاداوری میکند ببین پسرکم من هستم-میشود حالا غروب ها نشست با او از زمین و اسمان گفت.از همه چیز گفت جز همان که میخواهی بگویی و میخواهد بشنود و اصلن نیاورد به روی خودش که میفهمد حال تو را،فقط هست برایت، هست کنارت.مادرم اینجاست:نگرانی را میینم توی چشم هاش و هر بار که این طور میشود یقین میکنم به بزرگی روحش که همیشه همیشه به من فرصت داده اشتباه کنم و حمایتم کند باز،بی انکه حتی بگذارد نگرانی هایش بی بال و پرم کنند.سالار است مادرم


آزاده میگفت میخواهی حرف بزنی با من مادری.میدانم میخواهی چه بگویی فقط کاش باور کنی من الان این لحظه اکنون واقعن هیچ جوابی ندارم برای تو.نمیدانم این دفعه خیلی عمیق است جان مادر ولی میدانم تو به سرگردانی های من عادت کرده ای و به زمین خوردن ها و بلند شدن هایم...اصلن شاید هم بد نباشد حرف بزنی و بگذاری نگرانی های توی چشمهات بشود کلمه،شاید تو حرف زدی من هم دلم به حرف آمد...حرف زدنت را عشق است مادری

7 comments:

  1. آقای دیوانهSeptember 18, 2008 at 6:08 AM

    آخ ارباب...پستت چنان چسبید که رخ مادر را چند دقیقه ای به نظاره نشستم و مسخ شدم! لبخند شیرین مادر...بوسیدن گونه اش...
    ارباب خانه ات پر نور شده...خوش باشی ارباب

    ReplyDelete
  2. آقای دیوانهSeptember 18, 2008 at 6:09 AM

    راستی دیدی حاجی رو چجوری اوتش کردن؟!
    فکر کنم آه ناصر خان گرفتتش! شایدم فیروز...القصه که ارباب این فصل هم باید فکر کنم عشقمونو توی پستوی خونه دلمون نگهداریم و ته دلمون داد بزنیم اس اس!

    ReplyDelete
  3. محمد جواد شکریSeptember 18, 2008 at 6:50 AM

    مادر مادر مادر همیشه خوب است و نعمتی بزرگ

    ReplyDelete
  4. رئیس فکر نکردی ما هم دلمون مامان بخواد و غصه بخوریم؟

    ReplyDelete
  5. آره مادر نعمتی ست که همه دیر می فهمن اما مادر من این یه اخلاقو نداشت خدا نکنه فکر کنه مسئله ایه...... اینقدر پا پیچ میشه که آدمو دیوونه می کنه!

    ReplyDelete
  6. چی بگم؟ من هیچوقت مادرم رو اینطور نگاه نکردم و دوست نداشتم! مادرم زن بسیار خوبیه اما همیشه در مقایسه با پدرم خوبیهاش رنگ باخته و بیشتر به چشمم مثل خاله بوده تا مادر!
    پدرم که فقط سه ماه درس خونده با هوش سرشارش با علو طبعش با بی نیازیش با مهربانی مسیح وارش با صداقت باورنکردنیش و با همه چیزهایی که آدمهای افسانه ای دارن باعث شده که مادرم (که یه زن معمولیه) اصلا به چشم ما نیاد!
    این شاید ظالمانه باشه اما خوب دیگه از مشکلات زندگی کردن با یه انسان افسانه ای یکی هم اینه.

    ReplyDelete
  7. مادر............

    ReplyDelete