Saturday, July 31, 2010

از یادتان نمی‌بریم

کیوان صمیمی، بهمن احمدی امویی، عبدالله مومنی، حسین نورانی نژاد ، کوهیار گودرزی ، علی ملیحی،بابک بردبار، پیمان کریمی آزاد، حمیدرضا محمدی، غلامحسین عرشی، نادر بابایی، محمد حسین سهرابی ، جعفر اقدامی از جمله هفده زندانی ای هستند که در سلول انفردای و در حال اعتصاب غذا هستند.
خانواده های معترضی که امروز مقابل دادستانی تهران جمع شدند با امضای نامه ای که خطاب به دادستان ، جعفری دولت آبادی ، نوشته بودند ، خواسته های خود را پذیرش فوری تمامی خواسته های زندانیان و عذرخواهی مسئولان زندان به خاطر رفتار ناشایست و توهین آمیز با آنان، ملاقات هرچه سریعتر با عزیزان شان و آگاه شدن از وضیت جسمی و روحی آنان و رسیدگی فوری به وضعیت پیمان کریمی آزاد که به دلیل وضعیت جسمی اش به بیمارستان منتقل شده است، عنوان کردند.
نمایندگان خانواده های زندانیان سیاسی نسخه ای از این نامه را تقدیم دفتر دادستان تهران کردند.
آنها در این نامه نوشته اند: “ما خانواده زندانیان سیاسی بند ۳۵۰ اوین، بار دیگر نسبت به رفتارهای ناشایست با عزیزانمان هشدار می دهیم و اعلام می کنیم اگر به این وضعیت رسیدگی سریع نکنید این حق را برای خود محفوظ می دانیم که با استفاده از سایر روش های مسالمت امیز و حتی با پیوستن به اعتصاب غذای عزیزان مان آنها را در اعتراض به رفتارهای فراقانونی مقامات زندان و نقض حقوق شهروندی و قانونی شان همراهی کنیم.”


یک روز بستن مچ بند های سبز و همراهی با اعتصاب غذای خانواده ها شاید دلی را جایی آرام کند که زنان و مردان دربندمان را از یاد نبرده ایم، از یاد نمی بریم

Friday, July 30, 2010

تحمل تاریکی

از آن شب‌های خیلی بد است که آدم مدام با خودش زیر لب زمزمه می‌کند خدایا به خیر بگذران...حسم؟ حسم مثل آدم بی‌دفاعی است که اسیر شده، به زانو نشاندنش روی زمین، لوله سرد اسلحه را گذاشته‌اند پشت گردنش و همین طور منتظر آن شلیک نهایی است، منتظر تاریکی.

Saturday, July 24, 2010

چفت شدگی

هواداران هری‌پاتر حتمن به یاد دارند جایی در قصه دامبلدور از او می خواهد تن به تمرینات چفت شدگی بدهد. ماجرا از آن قرار بود که ذهن هری ناخوداگاه با ذهن لرد ولدمورت، ارباب تاریکی، مرتبط شده بود و این خطر وجود داشت که ولدمورت بتواند ذهن هری را در اختیار بگیرد و افکار و ایده ها و تصاویر اهریمنی دل‌خواه خود را به هری تحمیل کند. چفت‌شدگی تمرینی بود که به هری اجازه می داد جلوی نفوذ لرد سیاه به ذهنش را بگیرد.


گمان می‌کنم ما هم یک وقت‌هایی اسیر بخش تاریک روح‌مان می‌شویم و ایده ها و افکار آزاردهنده مدام می‌آیند و می روند تا وهم را جای واقعیت به روان آدمی تحمیل کنند. این جور مواقع چفت‌شدگی شاید چاره کار باشد. تمرکز روی چیزی جز فرآورده‌های تاریکی، تا ذهن بتواند خودش را از چنبره اژدهاوار افکار باطل و ایده‌های مخرب نجات دهد. در مکاتب شرقی ایده آسانی برای تجربه چفت شدگی وجود دارد: مراقبه، هنر تمرکز روی چیزی تا ذهن آرام شود و مه برطرف 


صبح گیر کرده بودم میان مشتی فکر مار مانند که مدام نیش می زدند. عاصی و عصبی به دنبال راه حل می‌گشتم ناگهان حس کردم به مانند وقت مراقبه تمرکز کنم روی نفس هایم. تلاش کردم و شد. انگار گرفتار شده باشی در حوضچه ای پر از مار که مدام می پیچند دور تنت و نیش می زنند اما ناگهان دستی از راه برسد و رهایت کند، حوضچه کذایی جای خودش را به استخری آرام بدهد با آبی زلال. تمرکز روی نفس‌هایم کمکم کرد بدون تیرگی برسم شرکت. بعد با خودم فکر کردم چفت شدگی هم باید چیزی از همین دست باشد. یک کسی باید همت کند بر مبنای متن رولینگ راهنمای عملی هاگوارتز برای زندگی روزمره مشنگی بنویسد به خدا

Thursday, July 22, 2010

نامه‌های باد-5

شرارت جذابیت می‌آورد. شاید برای همین باشد که آدم ها معمولن عاشق« آدم خوبه»  زندگی‌شان نمی‌شوند... «آدم خوبه» زندگی زنی که دوستش داری نشو

Wednesday, July 21, 2010

سلام سرنوشت

قدیمی‌ها گمانم پیشانی‌نوشت می‌نامیدنشان:چیزهایی که تبدیل می‌شوند به تقدیر آدم. یعنی یک تجربه واحد وقتی با افراد متفاوت هی میان زندگی آدمی تکرار می‌شود دیگر نمی‌شود اسمش را گذاشت بدشانسی، روزگار بد یا فرد نامناسب.


بعد ممکن است ناگهان چشم باز کنی و ببینی زخم از پی زخم خورده‌ای و همه هم یک‌جا. هر بار انگار تمام این عرض و طول تو نادیده گرفته شده و تیر تقدیر دقیقن اصابت کرده به همان‌جایی که قبلن هم زخم بوده و خون‌چکان. هر بار زخم عمیق‌تر شده و جراحت چرک‌بارتر. هر کدام‌مان که بگردیم چنین چشم اسفندیاری در زندگی‌مان پیدا می‌کنیم.


من راستش همیشه با این تقدیر جنگیده‌ام. آن روزهای نخست زخم را انکار کرده‌ام، بعد مقصر به گمانم ضارب بوده، بعد سرنوشت و سرانجام یک‌سانی نقطه جرح حتی آدم کم عقلی مثل من را هم متقاعد می‌کند که پدر جان نمی‌شود این همه آدم ایراد داشته باشند که... بعد فکر می‌کنی روی زخمت را پوشانده‌ای که این‌بار قوی‌تر از قبلی که دیگر تمام شد و هی مدام انرژی می‌گذاری که تقدیرت را نفی کنی و باز هم نتیجه به همان فضاحت قبل است... خب حالا متقاعد شده‌ام انگار نمی‌شود، با سرنوشت نمی‌شود جنگید


اما از پس تمام این اندوه مکرر، من ایمان دارم سرنوشت را می‌شود تغییر داد به شرطی که آن را پذیرفت. امروز را باید یک‌جورهایی همیشه در زندگیم گرامی بدارم. روز سخت لعنتی بود اما رنج نابش قانعم کرد من ضعیف‌تر از آنم که با تقدیرم بجنگم و قوی‌تر از آنم که سرتسلیم فرود آورم. به گمانم فهمیده‌ام: تقدیر با تنها با پذیرش می‌توان تغییر داد.این‌طور می‌شود که آدم بلند می‌شود خاک ناشی از زمین خوردن را می‌تکاند و می‌گوید سلام سرنوشت! 

Monday, July 19, 2010

گین

این «گین» برای خودش پسوند غریبی است. علاقه‌ای مفرط دارد که برود بچسبد پشت خشم، اندوه، غم. بعد یک وقت‌هایی مثل حالای من که آدم درست نمی‌داند بیشتر خشمگین است یا اندوهگین یا غمگین یا...می تواند خیال خودش را راحت کند و یکسره بگوید کلن گینم و خلاص

فرق هست میان سلحشوری و جنایت

در این که بمب‌گذاری زاهدان یک فاجعه انسانی است تردیدی ندارم، در این که چنین فاجعه‌ای ماحصل سیاست‌های غلط حاکمیت در برخورد با قومیت هاست هم ایضن. تاکید می‌کنم اشاره به سیاست غلط حاکمیت به هیچ وجه به مبنای تبرئه سازمان تروریستی جندالله نیست. به باورم هیچ سیاست غلطی کشتار آن همه بی‌دفاع غیر نظامی را توجیه نمی‌کند. میان همه‌ی این حرف‌ها نوشته هایی بودند در وبلاگستان که به گمانم از بیخ و بن باطلند: نوشته‌هایی که بمب‌گذار انتحاری حادثه زاهدان را با حسین فهمیده مقایسه کرده ، این دو واقعه را به یک چوب رانده‌اند.حسین فهمیده در حال دفاع از مرزهای سرزمینش برابر دشمن تا بن دندان مسلحی بود که فجایعی چون کشتار غیر نظامیان، غارت اموال و تجاوز های دسته‌جمعی را در همان اندک زمان اشغال‌گری در کارنامه‌اش ثبت کرده بود. حضراتی که اقدام حسین فهمیده را از جنس بمب‌گذاری انتحاری می‌دانند کاش لااقل ذکر می‌کردند با دشمن مسلحی که پشت در خانه آدمی همه چیزش را نشانه گرفته باید چه کرد؟


حسین فهمیده در زمان جنگ برابر نظامیان اشغالگر در عرصه جنگی نابرابر با اسلحه جان تانک دشمن را منهدم کرد و شهید شد، بمب گذار انتحاری زاهدان در زمان صلح تعدادی هم‌وطن غیر نظامی بی‌سلاح را به قتل رساند؛ درک تفاوت این دو واقعن دشوار است؟ گمانم اندک زمانی دیگر، حضرات تحلیل‌گر سراغ شاهنامه هم می‌روند و آرش کمانگیر را خشونت طلب معرفی کرده، می‌نویسند ما اگر یک لیوان آب یخ به کمانگیرمان می‌دادیم و او فرصت دو سه روز فکر کردن داشت قطعن نمی رفت جان عزیزش را بر فراز البرز کوه در تیر کند... فهمیده و فهمیده‌ها وارثان روح سلحشوری مردمان این سرزمین‌اند که اگر نبود این روحیه تا کنون نه از تاک نشان بود نه از تاک نشان. فرق هست میان سلحشوری و جنایت، بعضی‌هامان نمی‌دانم چرا میل داریم این فرق را نبینیم

Saturday, July 17, 2010

سفر آفرینش

جهان تاریک بود و خداوند خدا لبخند تو را آفرید

Friday, July 16, 2010

خاموشی

حسودی می‌کنم به مومنین که این جور وقت‌ها می‌روند سجاده‌شان را پهن می کنند به سمت جنوب غرب و امن یجیب می‌خوانند و تمنا می‌کنند رب اشرح لی صدری؛ اشک می‌ریزند و دل‌شان امن می‌شود، روح‌شان سبک.


خاطر خطیرمان خسته و خاموش است به گمانم

Thursday, July 15, 2010

ترجمه‌ی تنهایی

در این سال‌ها که درباره‌ی سینما می‌نویسم فقط درباره‌ی فیلم‌هایی نوشته‌ام که دوست‌شان داشته ام. فیلم‌هایی که مرا به خود راه داده اند و به‌شان راهی پیدا کرده ام...هر بار که از فیلمی نوشته‌ام برایم مثل این بوده که با شعف پیش دوستی اعتراف می‌کنی که به کسی دل بسته‌ای. متن های این کتاب هم گاهی مخاطبی از پیش معلوم داشته‌اند، یعنی اصلن نوشته شده اند تا کسی بخواند یا به این امید نوشته شده تا کسی خاص بخواندشان، از فرط شعف... صفی یزدانیان-ترجمه‌ی تنهایی-انتشارات منظومه خرد



رضا براهنی شعری دارد در سوگ خسرو گلسرخی«جهان ما به دو چیز زنده است: اولی شاعر، دومی شاعر...» می خواهم بگویم به گمانم جهان ما به عاشقان زنده است یعنی خورشید هر روز صبح در این پهنه به افتخار آدم هایی مانند صفی یزدانیان طلوع می کند که زندگی را این طور عاشقانه می‌بینند، آدم‌هایی دیگرند، روح‌شان بلند پرواز تر از روزمرگی است و به درستی می دانند بهترین چیز رسیدن به نگاهی‌است که از حادثه عشق تر است...

Wednesday, July 14, 2010

از آرزوهای بی‌کران و خلق‌های تنگ

فقدان دل‌خوشی به مثابه دستاویزی که با مدد جستن از آن می‌توان روزگار را تاب آورد، آدمی را به تمامی با زندگی‌اش مواجه می‌کند. دل‌خوشی مسکنی است که ما به زندگی‌مان تزریق می‌کنیم تا با یاد اندک لحظه‌های پر از نور، فواصل طولانی توقف در تاریکی را تاب آوریم؛ بی آن تصویر نورانی، تاریکی طاقت‌فرسا می‌نماید.


دردناک‌تر آنکه بعد از زمانی کوتاه، در برهوت دل‌خوشی، درخواهیم یافت آنچه تا این حد ما را ترسانده نه تماشای منظره زندگی و روزگارمان که دیدن تصویر خود در آیینه است. درک اینکه وحشت نه از پنجره‌ای رو به بیرون که از آیینه‌ای رو به درون ناشی می‌شود تراکم تاریکی را دوچندان و زجر زخم را مضاعف می‌سازد.


به گمانم این وقت‌ها آدمی ناگهان می‌رسد به یک هیچ بزرگ. به مجموعه‌ای از« چه فایده‌ها» و «خب که چه ها». به یک ناپایداری آشکار در معادله هزینه و فایده‌ی زیستن. فقدان رنج یا لذت، ماحصلش رکود انرژی حیاتی است. آنچه روح انسان را شکننده می‌سازد نه کوبش امواج عظیم درد و خوشی، که فرسایش پر ملال ساحل بی‌حادثه است. حدس می‌زنم رسیده‌ام به ساحل بی‌حادثه، روبرو شده ام با ملال، با فرسودگی!

Tuesday, July 13, 2010

برادر جان

فردا روزی شاید برای آدم های نسل بعدی تعریف کردیم:« ما در زمانه‌ای زیستیم که دل‌خوشی کیمیا شده بود»

Sunday, July 11, 2010

هلند! اسپانیایی بازی کن و پیروز شو

روی کاغذ اسپانیا برنده‌ی بازیست. آنها به سبکی بازی می‌کنند که مجید جلالی به زیبایی آن را فوتبال فردا، نامیده است. بازیکنان اسپانیا تکنیکی‌ و سریع‌تر از حریف هلندی خود هستند، سابقه قهرمانی یورو٢٠٠٨ اعتماد به نفس خوبی به آنها بخشیده و مربی‌شان سابقه دوبار قهرمانی در فینال جام قهرمانان با رئال مادرید را دارد... با این همه، من هوادار هلندم. نارنجی‌ها بیست و دو سال است هیچ قهرمانی در سطح بین المللی به دست نیاورده‌اند و گمانم حالا وقت خوبی است که هم‌تیمی های روبن و اشنایدر به افتخاری دست پیدا کنند که نه نسل کرایوف و نیسکنز به آن رسیدند و نه همدوره های فان باستن و گولیت... تجربه بازی نیمه نهایی مقابل آلمان نشان داده برای شکست دادن این اسپانیا نباید به دفاع پناه برد. هلند اگر قهرمانی می خواهد باید اسپانیایی‌تر از اسپانیا بازی کند تا همگان به یاد بیاورند «فوتبال فردا» که اسپانیا مدعی آن است تا چه حد تحت تاثیر مکتب هلندی «فوتبال کامل» است

Friday, July 9, 2010

فهمیده‌ام دل تنگی با فاصله نسبت مستقیم دارد

بی‌تویی، دل‌تنگی، بی‌تابی...چطور می‌شود با کلمات دل‌تنگی برای تو را تسکین داد وقتی حرف حرف هر کلمه خود بی‌تاب وصف توست؟

Monday, July 5, 2010

عفریته

زنی درون من زندگی می‌کند که نقاب‌های گوناگونی دارد. این زن بنا به میلش هر از چندگاهی یکی از این نقاب را بر چهره می‌گذارد و تبدیل می‌شود به مادر، معشوق، خواهر، دختر، ملکه، روسپی، شفادهنده، جادوگر، عفریته و.... تا اینجایش شاید چندان مهم نباشد که ماسک زن درون روح من چیست اما وقتی آدم بداند تمام مودهای درونیش از ماسک این زن نشات می‌گیرند حتمن قصه فرق می‌کند. یاد گرفته‌ام مهم نیست که آن بیرون چه اتفاقی می‌افتد، من چقدر در شرایط خوبیم یا بد. حس درونی من را نه آن اتفاقات که نقاب زن درونیم تعیین می کند. مقاومت برابر این زن و خواسته‌هایش دشوار است. شادی و اندوهی که برمی انگیزد فرا انسانی و منقلب‌کننده‌اند. او مجهز به سلاح مایاست یعنی چنان با من رفتار می کند که نقاب او را واقعیت تصور کنم و بر مبنای این ماسک درونی برای وقایع بیرونی زندگیم تصمیم بگیرم. او قادر است نقش نقابش را روی زندگی بیرونی من فرافکن کند و چنان سرابی بسازد که همه چیز دیگرگونه جلوه کند و توهم عین حقیقت شود.


وقت‌هایی که برابرش مقاومت می‌کنی، وقت‌هایی که سعی می کنی تن ندهی به نقاب زدن؛ خشمگین شده ماسک عفریته را به صورت می‌زند و بعد...و بعد دنیا تیره‌ و تار است برایت. ناگهان حس می‌کنی جای خون در رگهایت زهر جریان دارد، بی‌ارزشی، مغلوبی، هیچی... از درون ذره ذره تو را می خورد و جای هر احساسی را نفرت از خود می‌گیرد، جای هر رنگی را سیاهی... مثل همین حالای من که نقاب عفریته را به صورت زده و مرا میان تاریک ترین سیاهچاله جهان رها کرده...مثل همین حالای من

Sunday, July 4, 2010

نگارش نام تو

عادت دارم موقع حرف زدن با تلفن، می‌نویسم. ممکن است اسم آدمی باشد که دارم با او حرف می‌زنم یا کلمه ای از متن گفتگو یا هر چیزی که ذهنم مشغول آن باشد یا احساسم در آن لحظه...امروز داشتم سررسید کوچک روی میزم را نگاه می‌کردم دنبال یک شماره تلفن و دیدم اسمت را جایی نوشته ام؛ چند صفحه بعد تر و چند صفحه قبل تر هم. کنجکاو شدم، جستجو کردم و دیدم نامت در صفحات دفتری که اعلام قیمت ها را در آن ثبت می‌کنم، روی گزارش فروش سال ٨٨، روی فهرست مشتریان، روی تقریبن هر جای قابل نوشتنی، نامت را نوشته ام


دلم ناگهان خیلی برایت تنگ شد

زنده باد انتقام

آدم‌هایی هستند که در بازی زندگی، بزرگ بازی می‌کنند. جوری که بردشان می‌شود حماسه و باختشان تراژدی لقب می‌گیرد...می‌خواهم بگویم تیم‌های فوتبال هم جدا از این قصه نیستند. آرژانتین آنقدر بزرگ بود که شکستش یک تراژدی کامل باشد و سال‌ها در خاطره بماند...جام هنوز تمام نشده، تا قبل از باخت دیروز در انتظار قهرمانی بودم حالا چشم انتظار انتقام. آلمان باید بابت تحقیر آبی سفید ها تقاص بدهد. زنده باد هلند، زنده باد اسپانیا

Friday, July 2, 2010

دیپلماسی زرشک

حذف برزیل نازپرورده و صعود هلند محبوب به کنار، مانده‌ام حیران که درفشانی منوچهر متکی را کجای دلمان بگذاریم که فرموده بودند انگلیس و آمریکا به دلیل توطئه علیه ملت ایران حذف شدند و برزیل با بصیرت، در عوض پیش می‌تازد...فکر می‌کنید در وزارت امور خارجه زرشک پیدا شود؟