Wednesday, September 30, 2015

هفتم مهرماه

جلسۀ اول کلاس بچه‌های ترم یک بود. از روز قبلش استرس می‌گیرم. جور مضحکی مدام فکر می‌کنم اگر کسی نیاید چه، اگر خراب کنم چه؟ شبیه هنرپیشه‌ها که تعریف می‌کنند هربار پیش از رفتن جلوی دوربین استرس دارند، من هم مضطربم. تجربه هم به دادم نمی‌رسد.  
بعد من خجالتیم، سختم است یک کاره بروم جلوی سی چهل نفر غریبه و شروع کنم به حرف زدن. برای همین هربار که آدم آشنایی هم سر کلاس می‌آید یک‌جور دل‌گرمم. فرض می‌کنم اصلا دارم برای او صحبت می‌کنم تا ناگهان کسی چیزی می‌پرسد، سوالی یا حرفی و من کلاس را می‌گیرم دستم، جمع دیگر غریبه نیست و آدم‌ها همگی آشنایند. 
جلسۀ اول برگزار شد و خودم راضی بیرون آمدم. روزم سخت بود، ذهنی و جسمی خیلی خسته بودم ولی گمانم خوب جمع شد، حالا برویم جلو تا ببینیم چه می‌شود.

Monday, September 28, 2015

ششم مهرماه

گمانم خودم، خودم را چشم زدم. شب جلوی شرکت، آمدم کیفم را از صندوق عقب ماشین بردارم، سوئیچ در قفل شکست، کلید یدک هم نداشتم. مجبور شدم ماشین را همان جا بگذارم تا صبح ببینم چه می‌شود کرد. بعد از رسیدن به خانه کمی با یک آهنگ ایرلندی مغازله کردم، چند صفحه‌ای هم از ترجمۀ عرفان خواندم تا خواب مرا با خودش برد. 
بعضی وقت‌ها فکر می‌کنم چه فایده‌ای هست در این‌طور نوشتن؟ اصلا همین بود که دنبالش بودم؟ می‌شود شکل دیگری نوشت؟ اما چطور؟ راهش را پیدا می‌کنم، هنوز برای تسلیم شدن زود است

Sunday, September 27, 2015

پنجم مهرماه

دوباره آمدم زیر صد کیلو. شبیه درافتادن با خویش است، یک‌جور به جهان گفتن که نمی‌توانی مرا بشکنی. صبح پیراهن و شلواری را پوشیدم که پیش از این برایم تنگ بودند. وزن معقول، سر تراشیده، ته ریش به راه، همین‌طور نارسیس‌وار دارم قربان‌صدقه خودم می‌روم. به چشم برادری گمانم خوب مالی شده‌ام.

چهارم مهر ماه

آمار فروش شش ماهه را گرفتم. بیست و پنج درصد کمتر از پیش‌بینی اول سال اما ده درصد بیشتر از چیزی که فکر می‌کردم ممکن باشد. خیلی هم بد نیست. کمی به باد مساعد و آسمان صاف بر بخوریم شاید بشود حتا بیشتر از پارسال هم فروخت. کمی خیالم راحت شد. جاودانگی کوندرا را دوباره خواندم. این بار چندان خوشم نیامد، شاید در حال و هوایش نبودم. خیلی از نتیجه‌گیری‌هایش را بر مبنای پیش‌فرض‌هایی جلو می‌برد که می‌شود بهشان شک کرد. هنوز البته بعضی بخش‌های کتاب معرکه‌اند. دوگانۀ اگنس- لورا را می‌توانم به عنوان تقابل آدم شهودی و حسی، درس بدهم از بس که کامل تصویر شده‌اند. یا آن تصویری که از تلاش بتینا برای نیل به جاودانگی از طریق پیوند با مشاهیر خلق کرده است... چیزی ننوشتم دیشب، اینطوری کار تمام نمی‌شود، به تمام راه حل ها دارم فکر می‌کنم که بشود لااقل روزی سه ساعت نوشت. سخت است اما به گمانم بتوانم

Saturday, September 26, 2015

دوم و سوم مهر

موها را زدم رفت. منظورم همان تتمۀ ماندۀ موها است بالطبع. اولش برای خودم هم عجیب بود بعد الان دارد کم‌کم خوشم می‌آید یا حتا زیاد زیاد خوشم می‌آید. با همان سر سفید رفتم تالار وحدت کنسرت. انور براهم آمده بود ایران ، عودی می‌زد عود زدنی. برگشتم خانه حالم بعد مدت‌ها خوش بود.
شاید یک بخشی از بهتر شدن حالم هم در گرو این باشد که باز نشستم به نوشتن. این دفعه بازنویسی چهارم است. دفعه اول که می‌نوشتم فقط می‌نوشتم، اصلا نمی‌دانستم دارم چه می‌نویسم، حتا فصل‌ها ترتیب هم نداشتند، تمام که شد چیدم‌شان کنار هم، شبیه کولاژ. آزاده و علی خواندند و پیشنهادهای‌شان باعث شد کار به تدریج شکل بگیرد. الان تقریبا از چیزی که هست راضیم. بعضی فصل‌ها مشکل لحن دارد، تک‌و‌توک محتوا هنوز جا نیفتاده ولی اکثر فصل‌ها همچنان در ریتم مشکل دارند. فکر کن انگار داری آوازی را می‌شنوی و ناگهان وسطش دقیقا در آن اوج کار قطع شود. یک جاهایی بهتر شده، بعضی جاها هم واقعا نمی‌دانم باید چه بکنم. می‌نشینم با صدای بلند متن را برای خودم می‌خوانم، سکتۀ متن مشخص می‌شود. 
مریم می‌گفت رهایش کن برود، افتادی در دام کمال‌گرایی. مساله‌ام این نیست. برایم ماجرا مثل خریدن هدیه برای آدم خیلی عزیزی است. تمام شهر را می‌گردی تا چیزی پیدا کنی که درخور او باشد. درواقع انگار داری بخشی از جانت را به او هدیه می‌دهی، می‌خواهی جانت را بخواهد، می‌خواهی خواستنی باشی. اینها را توضیح دادن سخت است و می‌دانم که بالاخره باید جایی تمامش کنم. از آن بالاتر می‌خواهم با دلهره، دربارۀ نوشتنم برایت نگویم، یک وقتی هم بشود درباره‌اش حرف بزنیم کاش.

پی نوشت: کاش کلمۀ حسرت‌زده‌ای است لعنتی... این را همین الان فهمیدم.

Wednesday, September 23, 2015

سی و یک شهریور

مقدمۀ کتابی دربارۀ مولانا را می‌خواندم، آرش نراقی نوشته بود:« امر قدسی همیشه در فاصلۀ میان دو انسان متجلی می‌شود». بعد هم‌زمان تحسین بود و غبطه که ببین لعنتی چه خوب نوشته و ببین چه خوب راهش را پیدا کرده... گاهی دلم می‌خواست کسی جایی بود که راه را نشانم دهد، زودتر بهم بگوید کدام سو بروم. گاهی دلم می‌خواست این‌همه مجبور نبودم کورمال کورمال دست بسایم به زندگی، به روزگار و از پس هزار ازمون و خطا برسانم خودم را تازه به اول خط که بیا این مسیر، این راه، بگیر و برو... آزمون و خطا شانه‌های آدم را سنگین می‌کند حتا وقتی می‌رسی اول خط هم دیگر سبک‌بال نیستی. اینها همه غر است، می‌دانم. در نهایت چه با راهنما، چه با افتادن و برخاستن؛ حجاری این صخرۀ زندگی، باید ماست. حالا باز خدا را شکر که در سی و هفت سالگی می‌دانم دیگر از جهان چه می‌خواهم یا بهتر بگویم دنیا از من چه می‌طلبد... گذشته از تمام اینها، غر زدن برای تو هم عالمی دارد.

Monday, September 21, 2015

سی‌ام شهریور

گابریلا، اسم فیلمی است که داشتم می‌دیدم. فیلم دیدن من معمولا مقطع است، شب خسته می‌نشینم پایش و اگر خیلی جذاب نباشد همان اواسط هفت خاج خواب را رفته‌ام. برندۀ جایزۀ بزرگ لوکارنو بود ولی نهایتا بشود گفت تماشا کردنش وقت تلف کردن محسوب نمی‌شد. بعد برای نیم ساعت همان جا روی مبل خوابیدم، کابوس دیدم، ترسیدم، بیدار شدم و خوابم پرید. فکر کردم لااقل مفید باشم و بروم سراغ آن کوه ظرف چند شبۀ در ظرفشویی. کار به جایی رسیده بود که دیگر قاشق تمیز نداشتم. آستین بالا زدم و ظرف شستم، ظرف شستنی، بعد همچنان خوابم نمی‌برد، رفتم سر وقت کتاب نیمه‌کاره‌ام امیلی ال، تا آخرش چنگی به دل نمی‌زد اما یک جایی ازش مارگریت دوراس چنان کرده بود که دل به روضه‌اش قیامت بود.همان چند خط به گمان به خواندن کتاب میارزید. حوالی دو خوابیدم به این امید که دوستم خواب بماند و صبح استخر را بپیچانیم.

بی‌تاریخ

اندوهت مرا جسور می‌کند. این‌طور بگذار برایت بگویم آن تلالو غم در چشمانت باعث می‌شود آشفتگی، افسردگی، تردید و هرچیز این‌گونه در امروزم را از یاد ببرم و تمام قد برابر زندگی قد علم کنم، بجنگم تا بخندی، بایستم تا نفس تازه کنی... می‌دانم که روزگار بدون اندوه نخواهد بود اما، کاش جوری راهی پیدا می‌شد که من میزبان غمت می‌شدم، غم برای چشم‌هایت ثقیل است عزیز دل. 

Sunday, September 20, 2015

بیست و هشتم شهریور

اسمش را بگذاریم روز بی‌رونق؟ حال و جان کار نبود، به بطالت گذشت تا عصر و کلاس. شب هم سی صفحه کتاب خوانده و نخوانده، خوابم برد. قابل عرض هیچ، قابل وصف تهی.

Friday, September 18, 2015

بیست و ششم ، بیست و هفتم شهریور

کوه، کمی نوشتن، شب‌نشینی با آدم‌های عزیز، شنیدن خبری خوش از رفیق، فیلم و... هر آن‌چه که یک آخر هفته باید داشته باشد تا به تمامی خوش باشد، بود. می‌دانی مشکل اما کجاست؟ در من کسی هست که شادمانی را بر نمی‌تابد. صدای کج‌خلق پرتوقعی که همیشه هست و مدام یاداوری می‌کند تو به اندازۀ کافی کار نمی‌کنی، تلاش نمی‌کنی، نمی‌جنگی. مثلا این آخر هفته را احتمالا توقع داشت من گوشه‌ای بنشینم و فقط بنویسم. بازیش را می‌شناسم، به آرامی در من رسوخ می‌کند، برنامه‌های غیرممکن ناشدنی می‌ریزد و بعد بابت عملی نشدن همان‌ها، ملامتم کرده و خوشیم را زائل می‌کند. هر دفعه هم به چیزی گیر می‌دهد. حالا این چند وقته سوژه‌اش نوشتن است. مهمیز ملامت، تازیانۀ توهین، عصای عصبیت و هرچند تا که بخواهی واج‌آرایی مشابه را ضد من استفاده می‌کند تا بفهماند ناکارامد و ناتمامم. گاهی برابرش مقاومت می‌کنم، گاهی تسلیم می‌شوم، گاهی خود ویران‌گری است بعضی وقت‌ها فرار... چیزی که سی و هفت سال بوده، دیگر هست، تا همیشه هست. امیدی ندارم که روزی این صدای دوزخی گریبانم را رها کند، اما امیدوارم بیشتر بیاموزم که برابرش چطور از خودم دفاع کنم. راستی تو می‌دانی چرا هیچ شوقی نیست برای نوشتن؟ چرا کلماتم بی‌جانند، بی مقصد، سرگردان؟ انگار کن که کاری را که باید انجام می‌دادند انجام داده‌اند، پیروز نشده‌اند، شکست خورده‌اند. شکست خورده‌اند؟ 

Wednesday, September 16, 2015

بیست و پنجم شهریور

دیدی آهنگی میافتد به جانت و تا مکرر حواست را بهش ندهی دست از سرت بر نمی‌دارد؟ دو روز بود ترانۀ « رستنی‌ها کم نیست» فرهاد، همین حکم را برایم داشت. شب گذاشتم که پخش شود، پشت هم بی فاصله، تا طلبش پرداخت شد و رفت. در اولین  آهنگ آن آلبومی که رستنی‌ها را درش یافتم، زمزمه‌ای از فرهاد هست، شعری فولکلوریک در وصف لطف‌علی‌خان زند را نجوا می‌کند: بازم صدای نی میاد، آواز پی‌در‌پی میاد... یادم کشیده شد به آن مستند دیدنی بهمن دارالشفایی، در آخرین سکانسش فرهاد ایستاده در غربت، بیماری تحلیلش برده و دارد همین را زمزمه می‌کند. از آن تصاویر است که دیدنش دل می‌خواهد. در آن چند صحنه زوال آدمی را می‌دیدی که تکیه‌گاهی جز غرورش ندارد و همان غرور، پایانش را باشکوه کرده و یادش را ماندنی تا همیشه. 

بیست و چهارم شهریور

ظهر دیدم خیلی بی‌دماغم. پدربزرگم هربار ما را می‌دید می‌پرسید دِماغ دارنی؟ همان معادل دماغت چاق است یا سردماغی یا یک‌هم‌چین‌چیزهایی. من هم که می‌دانی میان تمام چاقی‌ها، دماغش نصیبم نشده، فکر کردم بلند شوم بروم تا کتاب‌فروشی لارستان، کتاب درمانی. پیاده رفتم، یک رمان ناشناس آمریکای لاتین به اعتبار عبدالله کوثری خریدم، سوگ مادرِ مسکوب، کتابی شبیه اتوبیوگرافی از نابوکوف- حسم می‌گوید قرار است باهاش خیلی خوش بگذرد- و کتاب کوچکی دربارۀ باشگاه مشت‌زنی از دید افلاتون. این آخری را صرفا به این دلیل خریدم که خانم مترجمش به جای تقدیم‌نامه نوشته بود: به هژیرم. قبول کن منصفانه نیست آدم کسی که به هژیرش چیزی را تقدیم کرده، دست تنها بگذارد. حالم که بهتر شد. یادم افتاد چاقوی آشپزخانۀ دسته چوبی محبوبم را قاتی آشغال‌ها انداختم دور. رفتم از سر تخت‌طاووس لنگه‌اش را خریدم و کتاب و کارد در دست، شبیه یک قانل زنجیره‌ای فرهیخته برگشتم شرکت. 
پی‌نوشت: موقع کتاب درمانی یادم کشید به یک شب سرماخوردگی، به موسیقی درمانی، به شکستن النگوها...آدم است و خیالش نه؟

Monday, September 14, 2015

بیست و سوم شهریور

رسیدم خانه ساعت حوالی نه بود، اتاق روشن را گرفتم دستم، فکر کنم دو سه صفحه خوانده و نخوانده، چشمانم تاریک شد و خوابیدم تا پنج صبح که به هوای استخر بیدار شدم. هیچ از شب نفهمیدم، شب هیچ شد. انگار کن که روز را به روز پیوند زده باشی و شب با تمام آن جذبۀ خواستنی‌اش از میان برخاسته باشد. بدون شب‌هایی از آن خودم، شب‌هایی که بشود با کلمات و تصاویر خلوت کرد، زندگی به طرز غریبی بی‌هوده است. خستگی روز به جانم می‌ماند، دو شب از پی هم است که همین‌طور خواب مرا برده و نصیبی از تاریکی و سکوت شبانگاهی نداشته‌ام. تنم خسته نیست، جانم اما ملول است. خودم را با خیال آخر هفته تسلا می‌دهم که می‌شود دوباره نشست و کمی خواند، کمی شنید، اندکی نوشت، دید، زندگی کرد.

بیست و دوم شهریور

تنها مزیت سرماخوردگی، در ولو شدن است و عمده لذتش در ناز کردن. می‌دانی سرماخوردگی مستقیم مرا می‌برد  به کودکی، به آن خیابان پردرخت با جوی‌های پهن که مطب دکتر شرقی آن‌جا بود و البته کتاب فروشی الله‌بخش. جایزۀ  رعایت آداب مریضی در خانۀ ما کتاب بود. هنوز که هنوز است گه‌گداری اگر سر بزنم به همان کتاب‌فروشی، آقای کتاب‌فروشش تعریف می‌کند که خوشحال می‌پریدی داخل مغازه و مادرت دوان و نفس‌زنان چند دقیقه بعد تو می‌رسید... کلاس را کمی زودتر تعطیل کردم، رفتم خانه و ده ساعت به گمانم خوابیدم.

Saturday, September 12, 2015

بیست‌و‌یکم شهریور

عمۀ پدرم مرد، هشتاد و چند سالی داشت. به بابا که تسلیت گفتم مثل همیشه آسان برخورد کرد. یک‌جور غریبی مرگ را ساده می‌پذیرد. با این همه عزیزی که طی سالیان رفتند، کم دیدم که به اندوه تن بدهد. خلافش منم. هنوز رهایم کنی گاهی یاد برخی‌شان بغض می‌شود در جانم. شاید برای بابا هم همین باشد و تظاهر می‌کند که ساده پذیرفته است، نمی‌دانم. یادم هست پدربزرگم هم که مرد واکنشش ساده بود. شش سال داشتم. شب مهمان بودیم خانۀ عمویم، پدربزرگم هم قرار بود آنجا باشد. وقتی رسیدیم گفتند حال پدربزرگم بد شده، بردنش بیمارستان. رفتیم بیمارستان. من صندلی عقب ماشین تقریبا دراز کشیده بودم، بابا رفت، برگشت، مادرم پرسید چه شد؟ جواب داد تموم شد. مامان شوکه پرسید: یعنی چی، به همین سادگی؟ بابا دوباره تکرار کرد تموم شد. در خلال ده کلمه من فهمیدم که پدربزرگم مرد. صدایش می‌کردند حاجی. از او فقط مهربانیش به یادم مانده، تقریبا تنها خاطرۀ واضحم شاید همان شب مرگش باشد. فکر کن آدمی را نه با زندگی که به واسطۀ مرگ به یاد بیاوری.
اصرار کردند به پسر مرحومۀ مغفوره، زنگ بزن و تسلیت بگو، تماس گرفتم و در یک مضحکۀ بامزه پنج دقیقه فقط توضیح دادم من کی هستم که الان زنگ زدم تا بگویم غم آخرت باشد. کلا در روزگاری زندگی می‌کنیم که تراژدی و کمدی مرزشان از مو هم باریک‌تر است. گمانم حالا که صدای مرا شنید، شب آسوده بخوابد و اندوهش مانند برف برابر آفتاب تموز، آب شود، آقای پسر عمه را عارضم.  

نوزدهم و بیستم شهریور

وقت‌هایی هست که می‌روی سمت شلوغی، سمت جمع، دیگری، دوست، یار تا با خودت تنها نمانی. اوقاتی هم هست که همین رفتار را انجام می‌دهی چون چنان حالت سرشار است که مشتاقی این احوال را با دیگریِ عزیزی قسمت کنی. می‌دانی خوب است آدم فرق این دوتا را بداند. لااقل دچار توهم نمی‌شود. آخر هفتۀ شلوغی بود. به خودم نبودم اصلا، با این همه خوش‌تر از چیزی که فکر می‌کردم گذشت. مهمش همین است نه؟ پنج شنبه شب ماهان را دیدم. خوش‌قیافه و بزرگ شده، سوده عکس‌های آن شب را فرستاد. بشود آپلودش می‌کنم. عصر جمعه هم رفتم شاه‌نامه‌خوانی، بعد نه ماه گمانم. مسکوب وقت‌هایی که دلش می‌گرفت می‌رفت سراغ شاه‌نامه، اصطلاح خودش قشنگ است: « شاه‌نامه می‌خوانم تا روحم زلال شود و ارتفاع بگیرد». دیدن بچه‌ها بعد آن همه وقت و شنیدن شعرفردوسی خوب بود. می‌دانی حواسم هست که زمستان است، حواسم هست که فرار نکنم اما حواسم هم هست که هر زمستانی گه‌گاه جشن یلدا لازم دارد تا آسان‌تر بگذرد. 

Thursday, September 10, 2015

هجدهم شهریور

روز به دویدن گذشت. هیچ ثمری اگر که نداشته باشد، خستگی دارد و خستگی خوب است. می‌شود آن را مانند سپری برابر این حس بی‌ثمر بودن در دست گرفت و به آن بی‌رمقیِ شامگاهی دخیل بست. رسیدم خانه کمی اتاق روشن خواندم. ترجمه افتضاح اما متن معرکه است. چنان خوب که رنج خواندن آن ترجمۀ مزخرف را تحمل کنی و دست از کلمات بر نداری. این وقت‌ها از دست خودم عصبانی می‌شوم. کمی اگر زبان می‌دانستم می‌شد کتاب‌ها را به متن اصلی خواند و این همه فلاکت نکشید. یک‌جایی مسکوب در خاطراتش کسی را مخاطب قرار می‌دهد که کاش دو سه سال هم بکشی و زبان یاد بگیری. یکی هم باید انگار این را به من بگوید. حالا البته بگوید، وقت از کجا بیاورم؟ شبانه روز را بکنم سی ساعت؟ می‌شود؟

Wednesday, September 9, 2015

هفدهم شهریور

گاهی هم مثل امروز گریزی از ویران کردن خویشتن ندارم. کسی هست در من که طاقت آبادی ندارد، گویی که دلش خراب‌کردن و درد‌کشیدن می‌خواهد. مردی مقیم شده در من که تنهایی می‌طلبد نه به نیت آرامش که برای مجالی جستن و تیغ بر خویش کشیدن. یاد گرفته‌ام از او نگریزم، گریختن بی‌هوده‌ترین است. از سایۀ سنجاق شده به خویش، چگونه می‌توان فرار کرد؟ به جایش آزادش می‌گذارم تا ویرانی‌های کوچک به بار بیاورد، خرابی‌های قابل جبران، رنج‌های کم‌مقدار یک‌نفره. بعد دست از سرم برمی‌دارد، رهایم می‌کند، می‌رود... می‌دانی روزهایی هست مثل امروز که نبودنت کمتر دشوار است. روزهایی که فکر می‌کنی اگر بود نکند رنجورش می‌داشتم و میازردمش، ایامی که فکر می‌کنی با خودت خدا را شکر که امروز نبود تا این ویرانی مرا ببیند.

Monday, September 7, 2015

شانزدهم شهریور

با احوال خاکستری رفتم سر کلاس، بعد چند دقیقه ناگهان فهمیدم که روبراهم. که کلمات راهشان را به ذهنم باز می‌کنند، پر از انرژیم و کلاس را گرفته‌ام دستم. شب آمدم خانه، از خستگی نای حرف زدن هم نبود، آزاده گفت پدر خودت را درمیاوری، کم کن روزهایش را، گفتم ببینم این عصرها بهترین بخش زندگی منند، تو دقیقا داری به من پیشنهاد می‌کنی از رنگی‌ترین قسمت زندگیم کم کنم تا برای قسمت‌های ناخوشایندش رمق داشته باشم و این منطقی پشتش نیست. خندید گفت خری دیگه، خندیدم که خرم.

Sunday, September 6, 2015

پانزدهم شهریور

یک چیزی آمده نشسته روی راه نفسم. نفسم بالا نمی‌آید. تمام نشانه‌های آشنای افسردگی را دارم: زیاد خوابیدن، پر خوردن، بی رمقی، ناتوانی در مواجهه با جهان... گمانم زمستان آمده است، مثل همیشه در بدترین زمان ممکن. برایش آماده نیستم، اما چه چاره؟ دیروز بود گمانم داشتم برای ف می‌گفتم تحسینش می‌کنم چون به رغم تمام آن فشاری استخوان‌شکنی که تحمل کرد؛ وا نداد، زانو نزد، طاقت آورد. حالا گمانم مثل همیشه نصیحتی که به دیگری می‌کنیم بیشتر از هر کسی به درد خودمان می‌خورد. فکر کن، فکر کن حتا خیالِ تو هم بر سر شوقم نمی‌آورد... کار از رسیدن زمستان گذشته، من خودم حالا زمستانم انگار.

چهاردهم شهریور

 روز بی‌هوده‌ای بود، اگرآن سه ساعت عصر را ازش برداری حاصلش هیچ بود. نه چیزی خواندم، نه نوشتم، نه دیدم. دیدی گاهی آدم دستاویزی لازم دارد تا حس کند زنده است، که حس کند هست؟ خالی‌ام این روزها، بی‌حوصله، بی‌رمق؛ تلفیق این دو خشمگینم می‌کند، از خودم و جهان به خشم می‌آیم. الان داشتم می‌نوشتم : و البته که این نیز بگذرد بعد فکر کردم چرا باید اصرار داشته باشم یاداوری کنم که خواهد گذشت. می‌خواهم تو فکر نکنی من همیشه این‌طور در موضع ضعفم؟ چه بدانم، حالا با هر انگیزه‌ای لاجرم این نیز بگذرد.

Friday, September 4, 2015

دوازدهم و سیزدهم شهریور

1- صبح آنی فکر کردم که خواب ماندم و پنج‌شنبه‌های کوه را از دست دادم. بعد دیدم برای تا پناه‌گاه رفتن دیر شده اما هنوز فرصت برای ازغال‌چال هست. ذهنم مشغول بود، نفهمیدم چطور رفتم و برگشتم. کوه برای من شبیه قدم‌گاه است، حضور قلب می‌خواهد، از دستش که می‌دهم انگار نرفته‌ام. طلبم تا یکشنبه.
2- جنوب مرز، غرب خورشید؛ از موراکامی را شروع کردم. بماند که خانم مترجمش در مقدمه از مهرورزی دائمی آقای ناشر تشکر کرده بود و من چنان ازین ذوق سلیم در انتخاب کلمات مبهوت مانده بودم که کم مانده بود از خواندن کتاب منصرف شوم. اسم رمان را از روی دو آهنگ جاز برداشته، من خیلی طبعم با جاز سازگار نیست. همین اندکی هم که می‌نشینم پایش مدیون موراکامی است. کتاب روان و خوش‌خوان است. گمانم تا فردا تمامش کنم.
3- شب با تاواریش رفتیم کنسرت شهرام ناظری با آن پسرش. نهان مکن را خواند، یادم افتاد که اولین بار یازده سال پیش در کنسرت سعد‌آباد این آهنگ را شنیده‌ام. آمدم بیرون، دلم تنگ بود. موسیقی گاهی به شکل عجیبی قابلیت به کار انداختنِ رویاپردازِ درون ذهن آدمی را دارد. تو را بر می‌دارد به آن سبزترین باغ‌های ذهنت می‌برد و چنان آنجا سرشارت می‌کند که بازگشت به برهوت واقعیت، برایت آزارنده می‌شود.
4-مادر و آزاده می‌آیند. خانه را در حد مقدور مرتب کردم. هم‌زمان گذاشتم آلبوم گروه دایره، پخش شود. خدا به بانی ساند کلاد عمر با عزت دهد. حوالی دو رسیدند. از گوجه و خیار با خودش آورده تا غذای آماده و سنگ. سنگ؟ بله یادش بود که دفعۀ آخر گفته‌ام گوشۀ دیگ پلوپز ناسور شده و برنج در آن عمل نمی‌آید، سنگ اورده که صافش کند. میزان مهربانیش مرا متحیر می‌کند. چطور می‌شود این همه مهربان و با معرفت بود؟
5-عصر پیاده رفتیم تا آرین. طبق معمول چپیدم در شهر کتاب و گنج پیدا کردم. کتاب کوچکی گیرم آمد که کولاژی از نامه‌های فلوبر به لوییز کوله، معشوق اثیری‌اش بود. چند خطش را خواندم و دلم را برد. اولش نوشته: « باید خیلی دوستت داشته باشم که امشب برایت بنویسم، از پا درآمده‌ام» .


Thursday, September 3, 2015

یازدهم شهریور

چهارشنبه‌ها ظهر میم را می‌بینم. این هفته یادم انداخت که شده دو سال، دو سال سخت. شروعش با کنجکاوی بود، می‌خواستم بدانم داخل آن اتاق‌ها چه می‌گذرد. یادم هست روزی که رفتم پرسید برای مشکل خاصی آمدی، گفتم نه از سر فضولی آمدم. بعد در کمتر از سه ماه، توفانی تمام زندگیم را شخم زد. نمی‌خواهم ادا در بیاورم که بی او آن روزها نمی‌گذشت، اما قطعا خیلی سخت‌تر می‌گذشت، اشتباهات بیشتری می‌داشتم و به خودم صدمات جدی‌تری وارد می‌کردم. حسم به او شبیه مشاور و درمان‌گر نیست، دوستم شده و این برای آدمی مانند من که آشنا زیاد دارد و دوست کم، اتفاق خوشایندی است. کاری که می‌کند برایم جذاب است، دوست دارم همین کار را انجام دهم. حس می‌کنم توانایی و اشتیاقش را دارم، می‌ماند سوادش که آن هم بشود بخشی از پروژه بعد از چهل سالگی.
بعد از چهل سالگی؟ تصورش هم ذوق زده‌ام می‌کند. کار اجرایی در شرکت را کنار گذاشته‌ام، دفتر کار کوچکی دارم، مثلا حوالی میرزای شیرازی و سنایی. آن‌جا می‌نویسم، کار مشاوره انجام می‌دهم، دو سه روز عصر جایی درس می‌دهم و البته ابن‌عربی می‌خوانم. بعد از عید رفتم سراغش و دیدم نه نمی‌شود به عنوان کار حاشیه‌ای محسوبش کرد. فهمیدم درک شیخ‌اکبر خودش یک کار تمام وقت است مثل یونگ که زمانی روز و شبم بود. با این مشغلۀ فعلی حرام می‌شود. دلم می‌خواهد دربارۀ رویایم با میم حرف بزنم، این رویا البته یک حلقۀ مفقوده دارد، این را میم خوب می‌داند.

Wednesday, September 2, 2015

دهم شهریور

صبح زود رفتم استخر. هنوز نمی‌توانم طول استخر را شنا کنم. نفس کم میاورم، بعد می‌ترسم، نمی‌جنگم، سعی نمی‌کنم. گاهی فکر می‌کنم من همۀ زندگیم همین کرده‌ام. نجنگیده‌ام فقط ادای جنگیدن را درآورده‌ام، مبارزه‌های الکی. آدم گاهی این شانس را دارد که از خودش کمی فاصله بگیرد، از بیرون به راه رفته‌اش بنگرد و بعد الگوی تکرار شونده‌ای را ببیند که همه جا هست. ببین فرض کن قهرمان یکی از قصه‌های پریانی و آن قصه مدام برای تو تکرار می‌شود. مثلا هر روز صبح که بیدار می‌شوی هانسل و گرتلی، در جنگل راهت را گم می‌کنی گرفتار جادوگر بدنهاد می‌شوی، خودت را به مصیبت نجات می‌دهی و دقیقا همان وقت که فکر می‌کنی خلاص شده‌ای باز از نو صبح روز بعد همان جا  میان جنگل چشم باز می‌کنی... یک چیزی شبیه دور باطل، تکرار فرساینده. 
به پدرم نگاه می‌کنم، پدربزرگم؛ ما نسل در نسل انگار گریخته‌ایم عزیز دل. ما هیچ وقت نایستادیم به تمام توان جنگیدن، ما فقط رها کرده‌ایم، ما فقط رها شده‌ایم. آدم است دیگر بالاخره یک وقتی از فرار خسته می‌شود. از خودش خسته می‌شود. آن وقت یا باید وا بدهد تا دریده شود یا برای یک‌بار هم که شده تمام قد بایستد و برای آن‌چه که می‌خواهد مبارزه کند. با تمام جانش، به بهای دلش. از گریز خسته‌ام، از آن آدمی که می‌گریزد هم. درکش می‌کنم. نسل در نسل دردش را می‌فهمم، کمان به ملامت نکشیده‌ام فقط می‌خواهم که بایستد، بجنگد، ببرد یا بمیرد؛ همین.


Tuesday, September 1, 2015

نهم شهریور

از کلاس آمدم بیرون.  به مدرس نرسیده، آسمان، توری از مه و خاک  بر سرمان پهن کرد. عجیب بود همه چیز: دید کم، هوا سرخ، آدم‌ها گیج... می‌دانی از آن فضاها بود که می‌شد رفت و درش گم شد. این وسوسۀ رفتن و گم شدن هم گریبان مرا رها نمی‌کند. انگار مدام سنگ می‌بندم به پای خودم تا برابر این تمایل به فرار لنگری شود. چرا نمی‌گریزم هیچ‌وقت؟ چون می‌دانم که آخرش می‌خواهم از خودم فرار کنم و این ممکن نیست. هرجا که بروم خودم همراهم هست.
مه مثل فرصت است مجالت می‌دهد که موقتا نباشی، دیده نشوی، توقعی روی شانه‌ات نباشد، جانت سبک باشد طوری که جرات کنی خودت باشی و من گاهی از خودم می‌ترسم. مه هم‌زمان مرا جذب می‌کند و می‌ترساند. دی‌شب حیران آمدم خانه، گذاشتم هی بازپخش شود که دزدیده چون جان می‌روی... و سر به می گرم کردم تا مه بگذرد، تا بگذری.