یک چیزی آمده نشسته روی راه نفسم. نفسم بالا نمیآید. تمام نشانههای آشنای افسردگی را دارم: زیاد خوابیدن، پر خوردن، بی رمقی، ناتوانی در مواجهه با جهان... گمانم زمستان آمده است، مثل همیشه در بدترین زمان ممکن. برایش آماده نیستم، اما چه چاره؟ دیروز بود گمانم داشتم برای ف میگفتم تحسینش میکنم چون به رغم تمام آن فشاری استخوانشکنی که تحمل کرد؛ وا نداد، زانو نزد، طاقت آورد. حالا گمانم مثل همیشه نصیحتی که به دیگری میکنیم بیشتر از هر کسی به درد خودمان میخورد. فکر کن، فکر کن حتا خیالِ تو هم بر سر شوقم نمیآورد... کار از رسیدن زمستان گذشته، من خودم حالا زمستانم انگار.
No comments:
Post a Comment