کوه، کمی نوشتن، شبنشینی با آدمهای عزیز، شنیدن خبری خوش از رفیق، فیلم و... هر آنچه که یک آخر هفته باید داشته باشد تا به تمامی خوش باشد، بود. میدانی مشکل اما کجاست؟ در من کسی هست که شادمانی را بر نمیتابد. صدای کجخلق پرتوقعی که همیشه هست و مدام یاداوری میکند تو به اندازۀ کافی کار نمیکنی، تلاش نمیکنی، نمیجنگی. مثلا این آخر هفته را احتمالا توقع داشت من گوشهای بنشینم و فقط بنویسم. بازیش را میشناسم، به آرامی در من رسوخ میکند، برنامههای غیرممکن ناشدنی میریزد و بعد بابت عملی نشدن همانها، ملامتم کرده و خوشیم را زائل میکند. هر دفعه هم به چیزی گیر میدهد. حالا این چند وقته سوژهاش نوشتن است. مهمیز ملامت، تازیانۀ توهین، عصای عصبیت و هرچند تا که بخواهی واجآرایی مشابه را ضد من استفاده میکند تا بفهماند ناکارامد و ناتمامم. گاهی برابرش مقاومت میکنم، گاهی تسلیم میشوم، گاهی خود ویرانگری است بعضی وقتها فرار... چیزی که سی و هفت سال بوده، دیگر هست، تا همیشه هست. امیدی ندارم که روزی این صدای دوزخی گریبانم را رها کند، اما امیدوارم بیشتر بیاموزم که برابرش چطور از خودم دفاع کنم. راستی تو میدانی چرا هیچ شوقی نیست برای نوشتن؟ چرا کلماتم بیجانند، بی مقصد، سرگردان؟ انگار کن که کاری را که باید انجام میدادند انجام دادهاند، پیروز نشدهاند، شکست خوردهاند. شکست خوردهاند؟
No comments:
Post a Comment