چهارشنبهها ظهر میم را میبینم. این هفته یادم انداخت که شده دو سال، دو سال سخت. شروعش با کنجکاوی بود، میخواستم بدانم داخل آن اتاقها چه میگذرد. یادم هست روزی که رفتم پرسید برای مشکل خاصی آمدی، گفتم نه از سر فضولی آمدم. بعد در کمتر از سه ماه، توفانی تمام زندگیم را شخم زد. نمیخواهم ادا در بیاورم که بی او آن روزها نمیگذشت، اما قطعا خیلی سختتر میگذشت، اشتباهات بیشتری میداشتم و به خودم صدمات جدیتری وارد میکردم. حسم به او شبیه مشاور و درمانگر نیست، دوستم شده و این برای آدمی مانند من که آشنا زیاد دارد و دوست کم، اتفاق خوشایندی است. کاری که میکند برایم جذاب است، دوست دارم همین کار را انجام دهم. حس میکنم توانایی و اشتیاقش را دارم، میماند سوادش که آن هم بشود بخشی از پروژه بعد از چهل سالگی.
بعد از چهل سالگی؟ تصورش هم ذوق زدهام میکند. کار اجرایی در شرکت را کنار گذاشتهام، دفتر کار کوچکی دارم، مثلا حوالی میرزای شیرازی و سنایی. آنجا مینویسم، کار مشاوره انجام میدهم، دو سه روز عصر جایی درس میدهم و البته ابنعربی میخوانم. بعد از عید رفتم سراغش و دیدم نه نمیشود به عنوان کار حاشیهای محسوبش کرد. فهمیدم درک شیخاکبر خودش یک کار تمام وقت است مثل یونگ که زمانی روز و شبم بود. با این مشغلۀ فعلی حرام میشود. دلم میخواهد دربارۀ رویایم با میم حرف بزنم، این رویا البته یک حلقۀ مفقوده دارد، این را میم خوب میداند.
No comments:
Post a Comment