Monday, December 27, 2010

دوره آموزشي يونگ

يك دوره آموزشي را با بچه ها تمام كرديم. دو روز در هفته كلاس داشتيم و راستش من خودم به صورت كلي از دوره راضي بودم. براي يك دوره جديد كه احتمالن از هفته ي آخر دي ماه آغاز خواهد شد ثبت نام خواهيم داشت. دوستاني كه علاقمند به دانستن جزئيات بيشتر هستند لطفن با آدرس اي ميل پايان متن تماس بگيرند
به عنوان يك توضيح اجمالي دوره بر اساس آموزه هاي كارل گوستاو يونگ روانشناس سويسي و بنيانگذار مكتب روانشناسي تحليلي به شرح اسطوره مصري اييس و اوزيريس مي پردازد. ما مروري كاربردي بر مفاهيم اساسي روانشناسي يونگ خواهيم داشت. با كهن الگوهاي سايه، آنيما و آنيموس آشنا شده و كشف مي كنيم چرا جذب روابط غلط يا افرادي مي شويم كه به ما صدمه مي زنند. چرا يك سري اتفاق ناگوار تكرار شونده در زندگي مان داريم؟ چرا به رغم داشتن دستاورد شاد و خوشحال نيستيم؟ راه خروج از اين چرخه چيست؟
اگر كمتر از 22 سال داريد، اگر احساس مي كنيد همه چيز زندگي تان روي روال است ، اگر يك سري سوال بي جواب در مورد خودتان در ذهن نداريد، اگر در انتظار يك معجزه ايد و فكر مي كنيد نجات دهنده اي در كار است كه با برگزار ساختن اين دوره يا دوره هاي مشابه شادي را به شما باز ميگرداند، من حضور در اين دوره را به شما پيشنهاد نمي كنم
به طور متقابل اگر فكر مي كنيد چيزهايي در زندگي تان بايد تغيير كند. اگر آماده ايد براي اين تغيير تلاش كنيد، اگر فكر مي كنيد جهان مي تواند جاي بهتري براي زندگي باشد اگر شما انسان بهتري باشيد و در يك كلام اگر مي دانيد تا دنياي درون تان تغيير نكند آن بيرون هيچ تغيير پايداري در كار نيست؛ قدم تان بر سر چشم خواهد بود
 

Saturday, December 18, 2010

هدفمند شدن يارانه ها

گمونم وقتشه دوباره هي زير لب بگيم : نترسيد نترسيد ما همه با هم هستيم

Sunday, November 28, 2010

سلام عمو فیلترچی

خب به سلامتی من هم به صف فیلتر شدگان پیوستم. عجالتن قصد دارم همین جا بنویسم. اگر جای دیگری هم جستم اعلام می کنم خدمتتان


فید وبلاگ را هم برای فرار از فیلترینگ می توانید به خوراک‌خوان معرفی کنید


http://amirane.persianblog.ir/rss.xml

Saturday, November 20, 2010

سرد سخت

از سکوتی که این‌جا حکم‌فرماست غمگینم، سکوتی که شاید واکنشی به هیاهوی درونم باشد. حرف‌ها، یادها، حس‌ها همین‌طور از پی هم می‌آیند و می‌روند. ساکت نشسته‌ام به تماشای این بلوا و همان سکوت مثل غبار نشسته بر در و دیوار این‌جا... البت که می‌گذرد

Saturday, November 13, 2010

نامه‌های باد- 10

یادت باشد دلت که شکست، سرت را بگیری بالا. تلافی نکن، فریاد نزن، شرمگین نباش. حواست باشد پسر جان؛ دل شکسته، گوشه‌هایش تیز است مباد مباد که دل و دست آدمی را که روزی دل‌دارت بود زخمی کنی به کین، مباد مباد که فراموش کنی روزی شادیش، آرزویت بود... صبور باش و ساکت. بغضت را پنهان کن، رنجت را پنهان‌تر. بازی دل اشکنک دارد، بازنده فقط کسی است که بازی نکند. طاقت بیاور و سرت را بگیر بالا...همین

Friday, November 12, 2010

چاه یوسف

بعد می‌دانی یک وقت‌هایی انگار تمام درها بسته می‌شود به روی آدم. تنهایی می‌شود مار، می‌پیچد به جان و دلش. زمان، گذشته است؛ مکان، کوچه‌ی بن‌بست؛ فضا، تاریک... به چشم خودت می‌بینی که کشتی‌ آرزوهایت به گل نشسته، حسرت هر ‌آن‌چه را که نیافته‌ای تازیانه‌ی مداوم است و دریغ برای هر ‌آن‌چه که یافته‌ای زمزمه‌ی پوچی بی‌مکث.


بی‌تحمل و بی‌نا می شود آدم که آدم است نه سنگ و صخره...کم نداشتم از این روزها. به تجربه آموخته‌ام این دست وقت‌ها هیچ مباید پیش‌ آورد جز طاقت و جز طاقت هیچ نباید خواستن. به تجربه دیده‌ام که در باز می‌شود روزی؛ از نمی‌دانم کجای جهان رسن آویزان می‌شود در چاه، شکم نهنگ دریده و باز نور است و رنگ و شادی...فقط باید تاب و تحمل افزود، طاقت آورد. طاقت بیاوریم در این فصل سرد

Thursday, November 11, 2010

شیرین‌کامی

برایم آدم عزیزی است. یک‌جور، بامرامی‌درخشانی دارد که روز به روز یافتنش در میان مردمان کمیاب‌تر می‌شود انگار. رشید و بلند قد و خوش قیافه است. از آن مردهایی که ذاتن مرد زندگیند. همین چند لحظه قبل داشت با تلفن حرف می‌زد. برنامه آرایشگاه و گرفتن کیک و غیره و غیره را با زن زندگیش چک می‌کرد. امروز عقدشان است و رفیق همکارم خوش‌حال است. مردها وقتی خوش‌حالند برمی‌گردند به دوران پسربچگی.  شادی جوری با شیطنت می‌رقصد در چشمان‌شان گویی همین حالا شیشه‌ی خانه همسایه‌ای که همواره توپ‌شان را پاره کرده یواشکی با موفقیت شکسته‌اند. شاید انقدر مسوولیت همیشه بار شانه‌هایشان می‌شود که هر وقت فرصت پیدا می‌کنند به هر دلیلی بار را بگذارند زمین شادند حالا اگر مثل این جوان رشید با موفقیت بار را به منزل رسانده باشد، شادتر... تماشای شادیش دلم را خوش کرده، انگار بعضی وقت‌ها با حلوا حلوا کردن هم دهان شیرین می‌شود

Wednesday, November 10, 2010

ختم کلام

١- حق جوری تبدیل به تابو شده است که حرفش را بزنی چوب توی آستینت می‌کنند- باز خدا خیرشان بدهد که آستین را به عنوان مقصد نهایی چوب فوق الذکر انتخاب می‌کنند- در آن متن قبلی گمانم بهتر بود به جای حق ندارید می‌نوشتم انصاف نیست. آن وقت این همه جر و بحث نداشتیم بر سر این‌که فلان فلان شده‌ی دیکتاتور حق مردمان را از آنها سلب کرده... من در عین اینکه موافقم آن لغت حق نابجا استفاده شده بود از دوستان حق‌طلب می‌پرسم دامنه‌ی این حقوق تا به کجاست؟ مگر نه اینکه هر کسی تا آنجا حق دارد که حقی از دیگری را ضایع نکند؟


٢- در مورد آن اصطلاح حاضری خوری هم باز به گمانم قصه بشین و بفرماست. می‌شد احتمالن از کلمه مناسب‌تری استفاده کنم که اصل متن فدای جنجال بر سر یک اصطلاح نشوند هرچند هنوزم فکر می کنم کسی که می‌رود فرضش این است که آن سوی آب‌ها شرایط مناسب‌تری دارد برای زندگی. یعنی سفره‌ای که آن سو پهن است به نظرش رنگین‌تر و چشم نوازتر از سفره‌ی این‌جاست. یعنی ترجیح می‌دهد بر سر سفره‌ی آماده بنشیند تا این‌که تلاش‌کند سفره‌ی این‌جا را رنگین کند. حالا البته رسمش خوب است اما اسمش بد است و نباید به زبان آورد انگار


٣- عرض دیگری ندارم. حرف‌هایم را زده‌ام، همه جور واکنشی از تایید و تحسین تا تکذیب و تندی و فحاشی هم دریافت کرده‌ام. مخلص همگی تاییدکنندگان و تکذیب کنندگان هم هستم اما حرفم همان است که نوشتم و گفتم

Tuesday, November 9, 2010

ما که می‌مانیم، شما که می‌روید

١- ماندن به گمانم یک انتخاب شخصی است. آن‌قدر شخصی که نسخه پیچیدن در موردش خطاست با این حال دلم می‌خواهد بگویم من اگر می‌مانم نه بخاطر وطن‌پرستی است نه بخاطر احساس وظیفه. خیلی ساده به رغم همه این اوضاع دلم این‌جا خوش‌تر است. آدم با مهاجرت چیزهایی به دست‌ می‌آورد و چیزهایی را از دست می‌دهد. در مورد من آن دومی می‌چربد پس من می‌مانم کاملن بخاطر آن‌که اینجا خوشحال‌ترم. در این امر دلایلم همان‌هاست که نوشتم و اشتباه است ماجرا را ماورایی یا تقدس مآب کنیم


٢- پنهان نمی‌کنم آدمهایی که بعد از سال ٨٨ به میل خودشان از این‌جا رفتند را کمتر دوست می‌دارم. همان‌طور که آدم‌هایی را که در آن روزهای سخت تهران خانه می‌نشستند کمتر دوست داشتم. حسم شبیه کودکی‌ست که میان دعوا گیر کرده و ناگهان رفیق بغل‌دستیش پشتش را خالی کرده و ...روزهای سخت به نظرم وقت کنار هم ماندن است، چراغی را روشن نگه داشتن، امید به زندگی را حفظ کردن. «ما می رویم اوضاع که بهتر شد رجعت می‌فرماییم» را دوست ندارم. آدم های این‌طور رفته را هم. می دانم این حس من حقانیت بیرونی ندارد، منصفانه نیست و اصلن در تضاد است با همین بند بالا. با این وجود این چیزی‌است که هست و شاید بد نباشد آدم‌های رفته‌مان وقتی دارند برای ما داخل مرز پر گوهر نسخه می‌پیچند یادشان باشد به روز بلا رفتند تا علی بماند و حوضش


٣- با این حال باز هم مایلم تاکید کنم رفتن یک حق است. آدم حق دارد محل زندگی و شرایط زیستنش را انتخاب کند. حق دارید اگر بخواهید بروید اما حق ندارید هنوز نرفته این‌جا بذر ناامیدی بپاشید. حق ندارید بگویید این مملکت که درست نمی شود، همه چیز بدتر شده و می‌شود. این شمایید که فکر می‌کنید چیزی درست نمی‌شود، این شمایید که بریده‌اید، این شمایید که دلتان خواسته نقشی در ساختن اینجا نداشته‌باشید و سر سفره‌ی پهن ممالک راقیه بنشینید. عرض کردم این حقتان است اما حق ما نیست که روز و شب بار کم‌طاقتی شما را به دوش بکشیم و هی بشنویم آنجا که رفته‌اید بهشت است اما در مقابل همه چیز در ایران بد است و افتضاح ...نیست حضرات نیست. اگر آن‌قدر مطمئنید رفتن کار درستی است بروید به سلامت اما این‌طور از با همه وجود به ویران کردن امید و بستن هر روزنه نور در این سرزمین برنخیزید تا رفتن خودتان را توجیه کنید. یک روز مطمئن بودید درست می‌شود و اطمینان‌تان غلط بود، امروز مطمئنید که همه چیز رو به ویرانی است و جای شک بگذارید برای خودتان که شاید یقین امروزتان هم غلط باشد. اگر یار نیستید لااقل بار دل و خار راه هم نباشید سفرکردگان!


۴- فرق می‌گذارم بین مهاجر و تبعیدی. خیلی از رفتگان این چند سال رسمن تبعیدی‌اند. به زور از خانه‌ و کشورشان رانده شده‌اند. اتفاقن همان‌ها که بیشترین هزینه را دادند آن بیرون هنوز به بازگشت امیدوارند. می‌نویسند، می‌گویند، می‌سازند تا زودتر برگردند یا لااقل حق انتخاب آزاد برای رفتن یا ماندن داشته باشند. می‌خواهم بگویم این خیل نویسنده روزنامه‌نگار، وبلاگ‌نویس و کارافرینی را که مجبور به نفی بلد شدند، مهاجر نمی‌دانم. کدام ماست که نداند چه فرقی است میان مهاجرت و تبعید، انتخاب و اجبار؟

Monday, November 8, 2010

من در ایران می‌مانم چون...

١- تمام ریشه‌های عاطفی من این‌جاست: آدم‌هایی که دوست‌شان دارم و دوستم دارند. فضاهایی که عمیق‌ترین غم‌ها و عظیم‌ترین شادی‌ها را در آنها تجربه کرده‌ام، تمام خاطراتم از زیستن همه و همه این‌جایند و در همین خاک معنا دارند. به گمانم آدمی به درخت می‌ماند، ریشه که کرد دیگر نمی‌شود به هوای یک خاک بهتر یا نور بیشتر از خاک‌آشنا جدایش کرد و برد به غربت.


٢- این‌جا در ایران، میان همین مردم، من عضوی از یک ملتم. هویت دارم. رنج و شادی مشترک مرا به آدم‌های اطرافم پیوند داده: به آدم‌های دوم خرداد، هجده تیر، بیست و پنج خرداد، به آن آدم خسته‌ی توی تاکسی که سرش را تکیه داده به شیشه و با صدای شجریان هم‌خوانی می‌کند، به آقا نادر سلمانی سر کوچه که نگران گران شدن برق و گاز است، به هزاران تن تنها مانند خودم؛ آدمی ناچار است به پیوند به عضویت. اینجا هرچقدر هم بر فرض سخت، من عضوی از یک ملتم، آن بیرون خارج از مرزهای ایران هر چقدر هم عالی، غریبه‌ای در بین آن مردم.


٣- دوستی می‌گفت اینجا دیگر امکانی برای حرف زدن و تاثیر گذاشتن نیست. آزادی ابراز نظر دارد روز به روز محدود تر می‌شود. آنجا آدم آزاد است که ابراز نظر کند... گذشته از این‌که من همین حالا، با همه دل‌نگرانی‌ها هنوز دارم راست راست راه می‌روم و اعتراض می‌کنم یعنی به اندازه بضاعتم بر فضای اطرافم موثرم به گمانم ، واقعن نمی دانم آن بیرون که آزادم تا حرف بزنم از چه باید حرف بزنم؟ حرف های من از جنس این خاک است، رنگ همین آسمان را دارد. دغدغه‌ها و نگرانی‌هایم، تمام مسائلی که مایلم یا قادرم در موردشان بنویسم و بگویم بومی همین چاردیواری‌اند. آن بیرون قرار است از چه بگویم؟ در مورد گرانی شهریه مهدکودک در تورنتو باید نوشت یا افزایش سن بازنشستگی به ۶٢ سال در پاریس؟


۴- من رویایی در دل دارم. از همان نوجوانی خواب ایرانی را دیده‌ام آزاد و‌ آباد. ایرانی از آن همه‌ی ایرانیان. این نه یک تفنن که بخش مهمی از شخصیت من شده، موثر بودن در راه تحقق این آرزو، برداشتن گام‌های کوچکی در همین راستا، خوش‌حالم می‌کند. باور دارم و تجارب این چند‌وقت به من ثابت کرده که اشتباه نمی‌کنم: آدم‌ها از این خاک که رفتند پیوندشان با وقایع داخل سرزمین قطع می‌شود. با تعریف شنیدن از فضا نمی‌شود فضا را درک کرد یا دریافت. بیست و پنج خرداد را با کدام کلمات می‌خواهید برای دوستان آن سوی آب‌ها توضیح دهید؟


۵- الان بخصوص بعد از اتفاقات سال ٨٨ رفتن برایم مثل پذیرش شکست است. رفتن حالا دیگر نه مهاجرت که تبعید است. راستش در تمام این سی سال به من و آدم‌هایی مثل من سخت گذشته، تحقیر شده‌ایم، تبعیض را با تمام وجودمان حس کرده و مدام هزینه اشتباهات فاحش یک حکومت در حال آزمون و خطا را پرداخته‌ایم. این‌ها را می‌دانم اما دلم راضی نمی‌شود بگذارم مرا از خانه‌ی خودم بیرون کنند. این‌جا خانه‌ی من است و هیچ معتقد به حکومت مذهبی مسلطی، نمی‌تواند ادعا کند از من ایرانی‌تر است. هیچ‌کس هم نمی‌تواند با گردن‌کلفتی مرا از خانه‌ام بیرون کند. رفتن امروز یعنی پذیرش این‌که شکست خوردم و بیرونم کردند


۶- یک‌بار فیلمی دیدم از شیلی بعد از رفراندوم منجر به بازگشت دموکراسی. پینوشه از قدرت کنار رفته و پس از قریب به دو دهه  انتخابات آزاد در شیلی برگزار شده بود. مردم آمده بودند میان خیابان، زن و مرد، پیر و جوان می‌زدند و می رقصیدند. راستش خورشید را در دست راستم بگذارند و ماه را در دست چپم نمی‌ارزد به این‌که آن روز حتمی تهران را بین مردمانش نباشم و حس نکنم در خلق این شادی من هم به اندازه بضاعتم نقش داشته‌ام

Friday, November 5, 2010

ما یادمان نمی‌رود

نسرین ستوده، فعال حقوق زنان و وکیل دادگستری، در اعتصاب غذای خشک است. یعنی آب هم نمی‌خورد. تو بگو چه باید به روز روح آدمی آمده باشد که یک قطره اب را هم بر خود حرام کند تا زیر بار تحقیر نرود.با خودم فکر می‌کنم بازجوهای پشت آن دیوارها چقدر باید حقیر باشند، چقدر حقارت در روح‌شان باید تلنبار شده باشد که طاقت دیدن هیچ راست‌قامتی را نداشته و بکوشند با حقیر کردن همه، بی‌وجودی‌شان را از یاد ببرند... و خب این عبث است. روح بلند حقیر نمی‌شود. آب نخوردنش هم آب ریختن به خوابگه مورچگان است.


آمدم این‌جا که بنویسم ما این روزها را یادمان نمی‌رود. ما یادمان مانده  آن تاج‌دار قدر‌قدرت قبلی دسته دسته بچه های این مملکت را فرستاد زیر شکنجه سفلگان ساواک؛ کاش بقیه هم گاهی یادشان بماند دست و صدای شاهانه‌ی حضرتش وقتی داشت می خواند« من صدای انقلاب شما را شنیدم» چطور می‌لرزید .

Thursday, November 4, 2010

ز مثل زرشک

خب آدم یک وقت‌هایی هوا برش می‌دارد. فکر می کند کسی- به فتح کاف قطعن- شده برای خودش. دیگر مثلن یک سری مسائل را حل کرده و... بنا به تجربه به محض اینکه چنین یقینی در فردی ایجاد شد صاحب کائنات به طرز خفنی خودش را موظف می‌داند باد آدم را بخواباند. یعنی هنوز عرقت خشک نشده چنان چپقت چاق است که نه تنها مطمئن شوی مساله ات هنوز حل نشده و برو بینیم بابا که هف‌هش تا سوال جدید هم راجع به خودت می‌ماند روی دستت... کلن مشغول زرشک‌پاک کردنم

Tuesday, November 2, 2010

ان الانسان لفی خسر

این روزها آموخته‌ام مرز باریکی هست میان تعهد به خود و تعهد به دیگری. یاد گرفته‌ام وقتی آدم وادار می‌شود یکی از این دو تعهد را زیر پا بگذارد، بهتر است تسلیم صدای اخلاق گرای درون نشده ، پای تعهد به خودش بایستد و الا دیر یا زود مچ خودش را در حالی می‌گیرد که نه به خودش تعهدی داشته نه به دیگری. آدم قبل از هر کسی باید به مرزهای خودش، به خویشتن خویشش وفادار باشد و الا به گمانم از زیان‌کاران است

Saturday, October 30, 2010

شفا

آدم پناه می‌برد به کار، به خیال، به لاک بی‌تفاوتی، به می ... جایی از قصه به بعد، هیچ‌کدام این‌ها دوای درد نیست. همان‌جا، همان‌جاست که آدم باید پناه بیاورد به زخم، به رنج. باید هماغوش شود با درد، با خاطراتی که نفسش را بریده، با زمینی که زیر پایت لمس کرده‌ای به‌هنگام بوسه، به زمانی که چشم‌انتظار آمدنش بودی...جایی از قصه باید پناه برد به زخم، شاید که خون زخم خود شفا باشد

Wednesday, October 27, 2010

سکوت

زمانی در یک دایرة‌المعارف کار می‌کردم. یک سری جوان جویای نام دست به قلم بودیم که داشتیم با حداقل امکانات به گمانم کارستان می‌کردیم، این میان مدیرعاملی داشتیم که بسیار باسواد بود و خوش‌خط، خوش صحبت و مهربان و تنها ایرادش آن بود که به حقوق دادن اعتقادی نداشت و یک‌جورایی می‌پنداشت نیروی کار باید بایستد جلوی آفتاب و از طریق فتوسنتز امورات بگذراند. از این گذشته همه چیز خوب بود. شاید خوب‌ترین روزهای کاری‌ام در تمام این سال‌ها... یادم هست وقت‌هایی می‌شد که به اقتضای جوانی شلوغ می‌کردیم، سربه‌سر هم می گذاشتیم یا هر چه، بعد ناگهان آقای رییس می‌آمد وسط تحریریه، پیپش را می گرفت سمت دیوار طوری که انگار مخاطبش دیوار است و بلند می‌گفت« بابا شان کار پژوهشی سکوته» و بعد ما بودیم که ساکت می‌شدیم و سرها باز برمی‌گشت میان کتاب‌ها. آن زمان هنوز مدیرعامل‌ها حتی اگر که حقوق نمی‌دادند جذبه‌ای داشتند...


چرا دارم این‌ها را می‌نویسم؟ از باب سکوت، از باب این‌که اگر جایی روزی رییس آن وقت‌ها را ببینم برایش بگویم فقط پژوهش نیست که شانش سکوت است، چیزهای لامذهبی هستند در این دنیا که جز با صبوری جز با سکوت، از سر نمی‌ گذرند. چیزهایی که شان‌شان سکوت است

Monday, October 25, 2010

شرحی بر کشتی‌سوزان

وقتی از سوزاندن کشتی‌ها در یک رابطه حرف می‌زنم دارم از چه حرف می‌زنم؟


پیش‌فرضم این است که دلم برای کسی رفته و عقلم نشسته نگاه کرده مشکل لاینحلی ندیده و راه درست نزدیک شدن را یافته و حالا من به دلدار نزدیک شده‌ام. کشتی‌سوزی گمانم اینجا معنا پیدا می‌کند. یعنی وقتی در رابطه‌ای در پی این نیستی که راه فرار برای خودت باز‌نگه‌داری یا شانس رابطه‌داشتن با آدم های دیگر را از خودت نگیری. تمام تمرکزت و توجه ات معطوف به ثمر رساندن همین رابطه است. دلت و تنت به تمامی درگیر است. تمام قد عاشقی می کنی، از مرزهایی می‌گذری که گذشتن از آنها در دوستی یا دوست داشتن صرف توجیه ندارد. بعد از این قصه جایی از رابطه است که می‌ایستی و فضایت را می‌بینی، با همه‌ی دلت عاشقی کرده‌ای و حالا وقت بررسی آنچه که گذشت است. می‌بینی به رغم تمام تلاش تو آیا رابطه در جای درستی است؟ آیا معشوق هم تام و تمام دلش را جانش را تنش را درگیر کرده؟ آیا به رغم این همه دل وسط گذاشتن رابطه درست بالیده؟ اگر جواب مثبت بود ما مزد کشتی‌سوزی را گرفته ایم. اگر نه باز وقت احضار عقل است که ببیند آیا امید به بهبود رابطه هست؟ آیا تلاش برای درمان بیماری‌های رابطه دوسویه است؟ اگر امیدی نیست راه حل کم هزینه خروج از این وضعیت چیست؟


تمام عرض من این بود که جایی از رابطه به گمانم باید آگاهانه و جسورانه به تمامی در رابطه بود، انگار که این اولین و آخرین فرصت ما برای عاشقی است. قبل و بعدش حتمن عقل باید به مدد دل بیاید و البته نباید نگران کشتی سوخته بود که حالا بی کشتی چگونه باز گردیم؟ دل جسوری که جرات کشتی سوزی دارد غیرت کشتی سازی و خروج را هم حتمن خواهد داشت، تردید نکنید. همه‌ی حرف من این است که نکند ما از ترس زخم خوردن، راه فرار نداشتن، ناامن شدن؛ آن فرصت یگانه‌ی تجربه‌ی جان و تن کسی با تمام تن و جان‌مان را از دست بدهیم و کدام ماست که نداند بعضی فرصت‌ها هرگز تکرار نمی‌شوند؟

Sunday, October 24, 2010

کشتی‌سوزان

روایت شده وقتی سربازان مسلمان به فرماندهی طارق بن زیاد از مدیترانه گذشتند و به خاک اسپانیا گام نهادند  طارق فرمان داد کشتی‌ها را بسوزانند و در توجیه دستورش گفت: فقط باید به پیشروی فکر کنید در نقشه‌ی ما عقب نشینی جایی ندارد


حالا به گمانم در رابطه‌های عاشقانه ،جایی از قصه به بعد، آدم ها باید مثل طارق باشند. وقتی دل می‌دهی، حکایتت مثل سپاه طارق است که به سرزمینی تازه وارد شده پر از مخاطره. به دنبال امنیت و آسودگی در عشق گشتن نتیجه اش فقط از دست دادن رابطه است. امنیت عشق حاصل در آغوش گرفتن ناامنی است، حاصل دل به دریا زدن و پیش‌رفتن بی نگاه مداوم به عقب، به گذشته...همه‌ی بازی عقل باید قبل از رسیدن کشتی‌ها به ساحل دلدار باشد آن جاست که باید نقشه‌ها طرح شود، ساحل امن شناسایی گردد و تدابیر اندیشیده شود... بعد ساحل اما،  آدمی کاش دل بدهد به جوشش عواطف، به غمزه‌های عشق، به حکم تن و قلب. جای عقل امنیت‌اندیش، هر جا که باشد در آن میانه نیست و نتیجه‌ی دخالتش، بیماری رابطه است. در محضر دل، شجاع باید بود و کشتی‌ها را سوزاند

Saturday, October 23, 2010

درخشش ابدی یک ذهن پاک

به گمانم اشتباه است آدم سعی کند تصویر عاشقانه  رابطه‌های قبلیش را ازحافظه‌اش محو کند یا اصلن بودن آن آدم‌ها، رابطه‌اش را با آنها، امید و یاس‌ها را انکار کرده بگوید مهم نبود یا آنها نبودند یا...این همان‌قدر غیر مفید است که سال‌های سال خشمگین بودن، دیگران یا بدتر از همه خود را مقصر شمردن و... بنا به تجربه فکر کنم قصه های عاشقانه آدم بد یا نقش منفی ندارد در عوض پر است از آدم های زخمی. این را آدم بپذیرد بخشیدن ساده‌تر است. آن وقت شاید دیگر نیازی نباشد بودن کسی را انکار کنی، این که هنوز جایی در روحت متعلق به اوست، این که کلی خاطرات خوش و ناخوش با او داری و مهرش بر بسیاری از مکان‌ها زمان‌های زندگیت خورده...گمانم آدمی اگر درست پیش برود می‌تواند بدون نیاز به ترک و انکار، خاطره دل‌دادگی را در قلبش نگه‌دارد و حتی با یاداوریشان لبخند بزند بی‌انکه اجازه داده باشد سایه گذشته برای همیشه آینده را در سیطره بگیرد...من که می‌گویم این شدنی است

سپر امید

زندگی گاهی خیلی تلخ می‌شود و جهان روی بی‌رحمش را نشان آدمی می‌دهد. روی بی‌رحم هستی همیشه کمر شکن است، انگار کن که مادری ناگهان به نوزاد بی‌دفاعش پشت کرده باشد. چند باری در زندگیم این فضا را تجربه کرده‌ام، قصه‌اش فرق می‌کند با تلخ‌کامی های روزمره، نشدن‌های معمول. گویی ناگهان پرت می‌شویم به همان تجربه‌ی تولد، همان تنهایی و بی پناهی...به تجربه می گویم تنها سلاح ما برابر ریزش چنین آواری امیدواری است و لاغیر. امید سپر ماست. امید به خودمان که حتی برابر آوار نشکسته ایم و امید به ناپایداری همین هستی بی‌رحم که می دانیم سختی و اسانی اش همیشه به هم آمیخته است و هیچ وقت یک‌نواخت نیست... زندگی که سخت می‌گیرد فقط امید است که اسانش می کند، آسان طوری که خودمان هم پابه پای  جهان به ویرانی خویش برنخیزیم

Friday, October 22, 2010

206

اولش به ماشین‌های حمل و نقل عمومی علاقمند بود. مثلن یکبار شیفته یک اتوبوس شرکت واحد شد، بار دیگر مچش را در حالی گرفتم که داشت خودش را به یک تاکسی سمند می‌مالید. لانگ جان را می‌گویم، ماشینم. اما جدیدن سلیقه‌اش عوض شده و عاشق پژوهای ٢٠۶ است. پژو مشکی، نقره‌ای و جدیدن خاکستری. تا ٢٠۶ می‌بیند غش می‌کند سمتش. یعنی با یک علاقه شهوانی سعی در بوسیدن نامبرده دارد. امروز باز یک لحظه غافل شدم از یک دویست و شش مخاکستری لب گرفت. لب طرف هم حساس؛ درب و داغان شد. صاحبش نبود. کارت خودم را گذشتم بابت تاوان بوسه لانگ جان...حالا از آن وقت هی دارم خدا خدا می کنم صاحبش غیرتی نباشد و سر ته ماجرا با خسارت هم بیاید. از آن بالاتر نگرانم گر باز هم سلیقه‌اش ترقی کند و برود سراغ بنز و بی‌ام‌و ، من چه گلی باید به سرم بگیرم؟

Wednesday, October 20, 2010

تیله

چقدر دزدیدن نگاه


از چشمان تو


لذت‌بخش است


گویی


تیله‌ای


از چشمم به دلم می‌افتد


 


بانو


با مردی که تیله‌های


بسیار دارد


می‌آیی؟


کیکاووس یاکیده- بانو و آخرین کولی سایه فروش

نور در تاریکی

این روزها فقط تاریکی نیست، سمت روشنی هم هست: خود این روزهایم را دوست دارم. با آن غم ملایم حاکم بر لحظه‌هایم دوست شده‌ام. خوب می دانم مهمان همین چند روز است و حیف است مهمان با خاطره تلخ برود. از قدم‌های کوچکی که برداشته‌ام خوشحالم. چند صبح است که به رغم تمام فشار درونی و بیرونی با لبخند چشم باز می‌کنم و رو‌ راستش به گمانم این حال به آن آتش سوزان می‌ارزد انصافن

Monday, October 18, 2010

ققنوس

روز به روز هیزم هیزم رنج جمع می‌شود، آتش می‌گیرد و من سیاوش می‌شوم تا بگذرم از میانش. بعد کمی سکوت است، کمی آرامش و باز بعد آتشی دیگر...راستش دیگر نمی‌ترسم، دیگر به دنبال گلستان شدنش هم نیستم... این نیز بگذرد

Sunday, October 17, 2010

نامه های باد- 9

با نامه نوشتن برای باد، باد را درک نمی‌کنی. برای فهم باد باید بیایی روبرویش آغوش بگشایی و بگذاری بپیچد در جانت. بلندت کند، زمینت بزند تا شاید باد را بفهمی...یادت باشد پسر جان هزار سال نوشتن از باد معادل یک لحظه برابرش ایستادن نیست. این را نفهمی برای همیشه آدم اسیر کلمه می‌مانی، آدمی که بلد است زندگی را بنویسد اما بلد نیست زندگی کند

گل صدبرگ نسرین

ستوده. نسرین. انفرادی. اعتصاب غذا. فشار برای اعتراف... جهان روزی ما را به یاد خواهد آورد که با بغض با خشم لبخند زدیم تا زندگی زنده بماند: در اوین رجایی‌شهر اهواز

Saturday, October 16, 2010

شرط ببندیم؟

حواس‌مان نیست، شده‌ایم ابی کندو. کافه به کافه خیابان را طی می‌کنیم. عرق مفت می‌خوریم کتک مفت‌تر تا شاید ... حواس‌مان نیست آقا، حواس‌مان نیست

ادای احترام

سیستم اجتماعی موجود به‌خصوص در فاز زندگی شغلی مبنایش بر نظم، تعقل، ایجاد ارزش افزوده، برنامه‌ریزی و همسانی‌ است. بعد تصور کن آدم‌هایی هستند که در این قالب نمی‌گنجند. عاطفی‌اند، دوست دارند ساعت کارشان دست خودشان باشد، با رییس یا مرئوس بودن راحت نیستند، ازشان آدم کار جمعی و همسانی در نمی‌آید، تک‌رو‌ هستند، در بی‌نظمی همیشه به دنبال نظم می‌گردند و...


خب سیستم همیشه با این آدم‌ها در تنش و تضاد است متقابلن آنها هم عذاب می‌کشند. هستند بعضی هایشان که راه‌های ابتکاری منحصر به فرد خودشان را داشته‌اند برای همزیستی مسالمت‌امیز با جهان مشاغل، بعضی‌هایشان جایی از قصه گفته‌اند به درک و همه چیز را رها کرده‌اند. بعضی ها هم هنوز با خون‌دل مجبورند به تحمل به سبب نیاز


من فقط خواستم بگویم چه احترام فوق‌العاده‌ای قائلم برای آدم‌هایی که روحشان در چنین سیستم کاری، بعضی وقت‌ها خراشیده‌ می‌شود، شاید ساپورت بیرونی هم دارند و کار کردن برای‌شان تلاش بقا نیست ولی فقط و فقط برای این‌که می‌دانند آدم بارش باید به دوش خودش باشد و نه هیچ کس دیگر، مسوولیت این بخش زندگی را به رغم تمام مشقاتش پذیرفته‌اند و روی زانوهای خودشان ایستاده‌اند. احترامی خالص برای این آدم‌ها و تلاش شریف‌شان برای زندگی


پی نوشت: دارم می‌گردم چیزهایی را پیدا کنم که بخاطرشان به تو باید افتخار کرد. دارم می‌گردم رابطه‌ای را احیا کنم که جایی در همان قبل از هفت سالگی من دفن شد. یک‌جایی رسیدم به همین جا که چقدر همه‌ی عمر عذاب کشیدی احتمالن از کار کردن در فضایی که فضای تو نبود اما حتی یک روز هم جا خالی نکردی، پا پس نکشیدی. دستاوردهایت کم بود اما دستت هیچ وقت خالی نبود و گمانم مهم همین است

ادای احترام

سیستم اجتماعی موجود به‌خصوص در فاز زندگی شغلی مبنایش بر نظم، تعقل، ایجاد ارزش افزوده، برنامه‌ریزی و همسانی‌ است. بعد تصور کن آدم‌هایی هستند که در این قالب نمی‌گنجند. عاطفی‌اند، دوست دارند ساعت کارشان دست خودشان باشد، با رییس یا مرئوس بودن راحت نیستند، ازشان آدم کار جمعی و همسانی در نمی‌آید، تک‌رو‌ هستند، در بی‌نظمی همیشه به دنبال نظم می‌گردند و...


خب سیستم همیشه با این آدم‌ها در تنش و تضاد است متقابلن آنها هم عذاب می‌کشند. هستند بعضی هایشان که راه‌های ابتکاری منحصر به فرد خودشان را داشته‌اند برای همزیستی مسالمت‌امیز با جهان مشاغل، بعضی‌هایشان جایی از قصه گفته‌اند به درک و همه چیز را رها کرده‌اند. بعضی ها هم هنوز با خون‌دل مجبورند به تحمل به سبب نیاز


من فقط خواستم بگویم چه احترام فوق‌العاده‌ای قائلم برای آدم‌هایی که روحشان در چنین سیستم کاری، بعضی وقت‌ها خراشیده‌ می‌شود، شاید ساپورت بیرونی هم دارند و کار کردن برای‌شان تلاش بقا نیست ولی فقط و فقط برای این‌که می‌دانند آدم بارش باید به دوش خودش باشد و نه هیچ کس دیگر، مسوولیت این بخش زندگی را به رغم تمام مشقاتش پذیرفته‌اند و روی زانوهای خودشان ایستاده‌اند. احترامی خالص برای این آدم‌ها و تلاش شریف‌شان برای زندگی


پی نوشت: دارم می‌گردم چیزهایی را پیدا کنم که بخاطرشان به تو باید افتخار کرد. دارم می‌گردم رابطه‌ای را احیا کنم که جایی در همان قبل از هفت سالگی من دفن شد. یک‌جایی رسیدم به همین جا که چقدر همه‌ی عمر عذاب کشیدی احتمالن از کار کردن در فضایی که فضای تو نبود اما حتی یک روز هم جا خالی نکردی، پا پس نکشیدی. دستاوردهایت کم بود اما دستت هیچ وقت خالی نبود و گمانم مهم همین است

Friday, October 15, 2010

بی‌خانه

باید بیایم این‌جا کری بخوانم و از لحظه‌ی گل فرهاد مجیدی بگویم و ...خب راستش هیچ‌کدام از این کارها را نمی‌کنم. موقع گل در گیر لوله‌کش بودم و اصلن نفهمیدم جباری کی پاس داد و مجیدی کی گل زد. رابطه‌ی من با لوله‌های خانه‌هایی که در آنها زندگی می‌کنم یک‌جور رابطه آنتاگونیستی است. مرتب با هم در تضادیم. در هر سه خانه آخری که زندگی کردم کارم کشید به بنا و لوله‌کش و غیره


گمانم باید از این خانه بروم. تلفنش مشکل دارد، لوله‌هایش ایضن و یک‌جور لامذهبی از یک جای قصه دیگر انگار خانه من نیست و من حالا این‌جا دوبرابر احساس مستاجر بودن دارم. مهم نیست که صاحب خانه‌ای یا نه، آدم باید در زیر سقفش احساس کند در خانه است و انگار من دیگر این احساس را ندارم. این را حتی دسته‌کلیدم هم می‌داند که هی بی‌قراری می‌کند و کلیدهایش از جا در می‌آیند


اصلن باید یک جایی قانونی باشد که آدم‌ها تا از همسفری مطمئن نشدند نباید خانه‌ی دیگری را اهلی خود کنند. نباید به دیوار خانه‌ی هم تابلو بزنند، میان خانه ظرف بشورند، روی مبل خانه فیلم ببینند...نباید نباید و الا یکی می‌رود و آن که می‌ماند هم بی‌دل است‌ هم بی خانه

Thursday, October 14, 2010

قسمت قلب

آدم دل که می‌بندد انگار قطعه‌ای از سرزمین دلش را می‌بخشد به دل‌دار جوری که تو دیگر صاحب آن قسمت از قلبت نیستی. در مقابل احتمالن صاحب بخشی از قلب معشوقت شده‌ای. رابطه که تمام می‌شود، آدم ها که از هم جدا می‌شوند، قلب‌ها به این آسانی دل نمی‌کنند از هم- گفته بودم قبلن: قلب‌ها قوانین خاص خودشان را دارند- به جای کنده شدن دل سهم معشوق را از سرزمین خودش می‌دهد آن بخشی که در دل او متعلق به خودش بود می‌گیرد و منضم به خود می کند.


همه چیز اگر درست پیش برود بعد از مدتی قلب هر آدم فقط بخش کوچکی از آن خود دارد و مابقی همه قسمت‌هایی از قلب آدم‌هایی است که دوست‌شان داشته و دوستش داشته‌اند. این وسط فقط یک چیز مهم نباید از یاد برود: درست است که تکه‌هایی از قلب دیگران را میان قلب خودت داری اما باید سعی کنی، آگاهانه سعی کنی این قسمت‌های جدید، هرچند عطر و رنگ صاحب اولیه‌شان را دارند، اما با قلب تو، با خاک اولیه سرزمین دلت یکی‌ شوند جوری که همه‌اش بالاخره از آن تو باشد که اگر نه...اگر نتوانی ندانی بلد نباشی خیلی زود می بینی هر قسمت قلبت لبریز گذشته است و برای لحظه‌ی حال و قسمت فردا هیچ نمانده یا اگر مانده آنقدر قسمت کوچکی از قلبت است که توانایی عشق ورزیدن، دل به دریا زدن برای مهر، رویا بافتن ندارد که ندارد


زندگی کردن و نه زنده‌ماندن؛ قلب وسیع، قلب شجاع، قلب یک‌دل می‌خواهد. مساله به همین سادگی را یادمان می‌رود و زندگی‌هامان می‌شود خاکستری، تیره، تنها

Wednesday, October 13, 2010

دولت کریمه اسلامی

کم‌کم دارم تبدیل می شوم به یک شرخر حرفه‌ای. سازمان‌های دولتی مثل آب خوردن پول آدم را نمی‌دهند و تو مجبوری اول خواهش کنی بعد التماس بعد دعوا بعد دوباره التماس که بگذارند بروی خواهش کنی و... من فقط دلم می‌خواهم بدانم مثلن رییس دولت یا سایر وزرا هیچ وقت به فکرشان رسیده چه پدری از آدم در می آید برای گرفتن حق خودش؟ می‌دانند سه ماه پول بخش خصوصی را دیر دادن چه بلایی سر ملت می‌آورد؟ مثلن سردار شهردار می‌داند شش ماه پول مردم را ندادن و تازه گردن کلفتی هم کردن امر رایج دستگاه زیر مجموعه شان است؟


بعد این شازده ها می‌خواهند جهان را هم این طوری مدیریت کنند؟ بعد آقای دکتر خلبان شهردار مملکت را هم مثل شهرداری می‌خواهد اداره کند؟ بخش خصوصی را قرار است سر ببرید لطفا اعلام بفرمایید که از ساخت اتوبان تا فروش کش‌تنبان در انحصار قرارگاه سازندگی خاتم‌الانبیا و سایر دوستان است و خلاص... ما هم انقدر خون خودمان را کثیف نکنیم، التماس و خواهش نکنیم. برویم بنشینیم ور دل والده‌ی ماجده‌مان و دیگر هیچ


پی‌نوشت: آدم می‌شناسم با شهرداری کار می‌کرد. از یک‌جایی به بعد صورت‌حساب‌هایش را پرداخت نکردند. گفتند حالا شما این دستگاه را هم تحویل بده، پول همه را یک‌جا بگیر، آن دستگاه را هم ایضن. هی قرض گرفت کار شهرداری را راه انداخت. بعد از شش ماه پولش را ندادند. چک‌ها یک به یک برگشت خورد. از دست طلب‌کارها فراری است، همسرش درخواست طلاق داده و حالا بعد از این همه وقت دستگاه متبوع سردار دکتر خلبان محمد باقر قالیباف دارد ده میلیون ده میلیون طلب میلیاردی این ادم را پرداخت می‌کند. با هم حساب کردیم احتمالن دو سال دیگر با فرض دریافت هفته ای ده میلیون می‌تواند طلبش را از شهرداری ام‌القرای جهان اسلام بگیرد...سعی‌تان مشکور به خدا

Tuesday, October 12, 2010

تجربه‌ی نو

گفته بودم من آدم تجربه‌ام؟ یعنی پیش فرضم این است که به من فرصت محدودی داده‌اند به اسم زندگی و در این محدوده باید تا می‌توانم حس‌ها، فضاها و ایده‌های متفاوت را تجربه کنم حالا خواه در زندگی درونی و خواه در جهان بیرونی. مرزش کجاست؟ آن‌جایی که به خودم یا دیگران صدمه نزنم یا صدمه غیر قابل جبران نزنم. بعضی وقت‌ها نتوانسته‌ام و زخم زده ام و رنج برده‌ام این اواخر گمانم کمی- فقط کمی- عاقل‌تر شده ام و هزینه‌ی تجربه‌هایم مدیریت شده‌تر بوده... حالا چرا دارم این حرف‌ها را می‌زنم؟


گمانم مجالی پیدا شده برای یک تجربه‌ی جدید. راستش هیجان‌زده‌ام. فارغ از نتیجه‌ی تجربه از این‌که شانس روبرو شدن با آن را دارم خوش‌حالم. هیچ تصوری از تاثیری که بر زندگیم می‌گذارد ندارم فقط می‌دانم احتمالن فضای زندگی‌ام قبل و بعدش دیگر شبیه هم نمی‌شود...همه‌ی این حرف‌ها به کنار: سلام تجربه‌ی نو

خواستن‌خاطر

یادم هست اولین بار که عاشق شدم و قصه جدی شد، خواستم برای مادرم تعریف کنم که دل‌داده‌ام. نگفتم دوستش دارم یا عاشقشم یا...گفتم «خاطرشو می‌خوام». اصلن نمی‌دانم این اصطلاح در آن لحظه‌ی سخت چطور بر زبانم آمد که دوستش دارم معقول‌تر بود و عاشقیت پرشورتر. انگار خودش آمد نشست میان کلامم و گفتمش... با خودم فکر کردم خاطرخواه بودن اگر عاقبتش بشود خستگی خاطرات، خو کردن به خاطره... مباد چنین خطی چنان خالی بر هیچ خاطری، مباد

Monday, October 11, 2010

زندان شخصیت

دیدم دوستی امروز در وبلاگش نوشته روزی در کودکی مشغول حرف زدن با مادرش شده و وقتی سکوت او را دیده پرسیده« مامان من زیاد حرف می زنم؟» و مادر سکوت کرده و کودک دیگر او را شریک رازهایش نکرده. کودک امروز زنی بزرگ و بالغ و تواناست اما هنوز نمی تواند با مادرش حرف بزند، درد‌دل کند و ارتباط برقرار سازد و من حتی حدس می‌زنم این عدم توانایی در گفتگوی عاطفی فقط دامنه‌اش به مادر ختم نشود و به تمام آدم ها مهم زندگیش توسعه یافته باشد...


بدترین بلایی که شخصیت جعلی ما برسرمان می آورد این است که به صورت کاملن ناخوداگاه وادارمان می‌کند در موقعیت‌های مشابه رفتار یکسان نشان دهیم بی‌انکه فکر کنیم هرچند موقعیت مشابه است اما ما دیگر همان آدم نیستیم، ما فرق کرده‌ایم. ما بزرگ‌تر، بالغ‌تر و متفاوتیم و قرار نیست لباس ناشی از یک زخم در کودکی یک عمر به تن ما باشد. آدم‌هایی را دیده‌ام که بر اثر یک زخم در گذشته تمام آینده‌شان را اسیر بوده‌اند. تمام عمرشان ابراز عاطفی نداشتند، درد‌دل نکردند، با تن‌شان غریبه بودند، از صمیمیت می‌ترسیدند و بدتر از همه آدم‌هایی را دیده‌ام که به این زخم و به این‌گونه بودن‌شان افتخار می‌کردند


راستش این وقت‌ها حسم می‌شود شبیه حس سهراب وقتی می‌دید حوری، دختر بالغ همسایه، زیر کمیاب‌ترین نارون روی زمین فقه می خواند و دلش به اندازه یک ابر می‌گرفت... حق آدم‌ها نیست این‌طور اسیر باشند، این‌طور اجازه دهند گذشته آینده‌شان را اسیر کند و از همه بدتر به این اسارت ببالند...حق‌شان نیست، حق‌مان نیست به خدا


پی نوشت ١: باورم کنید که یک وقت‌هایی برای خودم هم به همین اندازه دلم می‌گیرد


پی‌نوشت٢: این نوشته دوستی را رنجاند. دلخور شد بابت تعمیم، قضاوت و ترحم...راستش چیزی که از آن حرف زدم انقدر در همه‌ی آدم‌ها مشترک است که تعمیم ندادن را غیر ممکن می کند. همه‌ی آدم ها اسیر این شخصیتند و تفاوت‌شان در نوع شخصیت و مهم‌تر از آن در شکل مواجهه با شخصیت است. چیزی که این همه عام باشد ترحم بر نمی‌دارد و... اما جدای از همه این حرف‌ها من اشتباه کردم بدون اجازه گرفتن از آن دوست در مورد تجربه‌ی شخصی‌اش نوشتم. اشتباه کردم و بابتش معذرت می‌خواهم. راستش اصلن جدا از این‌که حق با کیست واقعن از ته دل متاسفم که دوستی را ناخواسته رنجاندم. کاش عذر خواهی‌ام را بپذیرد

Sunday, October 10, 2010

فروپاشی فرانسه

گویند در جنگ دوم روس و ایران وقتی قشون روس به تبریز وارد شد و مصمم بود به سمت میانه حرکت کند، دولت ایران خود را در مقابل کار تمام شده ای دید و ناچار شد شرایط صلحی که دولت روس املا می کرد بپذیرد. فتحعلی شاه برای اعلان ختم جنگ و تصمیم دولت در بستن پیمان آشتی، بزرگان کشور را خبر کرد و به آنها فرمود: اگر ما امر دهیم که ایلات جنوب با ایلات شمال همراهی کنند و یکمرتبه بر روس منحوس بتازند و دمار از روزگار این قوم بی ایمان برآورند چه پیش خواهد آمد؟ حضرات که در این کمدی نقش خود را خوب حفظ کرده بود تعظیم سجده مانندی کرده و گفتند:«بدا به حال روس!! بدا به حال روس!!» شاه مجددا پرسید:«اگر فرمان قضا جریان شرف صدور یابد که قشون خراسان با قشون آذربایجان یکی شود و تواما بر این گروه بی دین حمله کنند چطور؟» جواب عرض کردند:«بدا به حال روس!! بدا به حال روس!!»
اعلیحضرت پرسش را تکرار کردند و فرمودند:«اگر توپچی های خمسه را هم به کمک توپچی های مراغه بفرستیم و امر دهیم که با توپ های خود تمام دار و دیار این کفار را با خاک یکسان کنند چه خواهد شد؟» باز جواب: «بدا به حال روس!! بدا به حال روس!!».
شاه تا این وقت روی تخت نشسته پشت خود را به دو عدد متکای مروارید دوز داده بود. در این موقع دریای غضب ملوکانه به جوش آمد و روی دوکنده زانو بلند شد شمشیر خود را که به کمر بسته بود به قدر یک وجبی از غلاف بیرون کشید و این دو شعر را به طور حماسه با صدای بلند خواند:
کشم شمشیر مینایی / که شیر از بیشه بگریزد
زنم بر فرق پسکوویچ / که دود از پطر برخیزد
مخاطب سلام با دو نفر که در یمین و یسارش رو به روی او ایستاده بودند خود را به پایه عرش سایه تخت قبله عالم رساندند و به خاک افتادند و گفتند:«قربان مکش، مکش که عالم زیر و رو خواهد شد.» شاه پس از لمحه ای سکوت گفت:«حالا که اینطور صلاح می دانید ما هم دستور می دهیم با این قوم بی دین کار به مسالمت ختم کنند.»


شرح زندگانی من- عبدالله مستوفی


پی نوشت: احتمالن آقای مستوفی شگفت زده می شدند اگر می‌شنیدند یکصد و اندی سال پس از خاقان گیتی‌ستان قاجار، نابغه‌ای چون حضرت دکتر محمدرضا رحیمی، معاونت اول ریاست دولت، در جلسه‌ای قصد قیامت کرده می‌فرماید« اقتصاد فرانسه با یک اخم ایران از هم پاشیده و به یکصد سال پیش باز می گردد»...کلن تقبل الله

Friday, October 8, 2010

تمکین

کم و بیش دو هفته است که «نشانه‌ها» از من چیزی می‌خواهند. نگفته بودم من به «نشانه‌» باور دارم؟ به گمانم غیر از خرد خوداگاه انسان، خرد و اراده‌ای متفاوت، باسطحی دیگر از انرژی، در جهان ساری و جاری است. راستش نمی‌دانم از کجا می‌آیند. قبل از این دو هفته شاید برابر این سوال برای‌تان می‌گفتم نشانه‌ها زبان گویای خرد ناخوداگاه جمعی انسان هستند و با مجموعه‌ای از افکار، عواطف، تصاویر ذهنی، خواب‌ها و رویاها، وقایع هم‌زمان و...در بزنگاه‌های مهم زندگی راه را نشان می‌دهند. حالا راستش به این جوابم شک دارم. چیزی که نشانه‌های این چند وقت از من می‌خواهند چنان خلاف فطرت ناخوداگاه من است که به شک افتاده‌ام واقعن می‌شود بنیان نشانه را بر خرد ناخوداگاه جمعی استوار دانست؟


هر چه که هست حالا به یقین می‌دانم چه از من می‌خواهد. می‌دانم باید چه بکنم و آن‌قدر این نشانه‌ها تکرار شده اند و صریح‌اند که راه هر گونه تاویل و تفسیر مطابق میل خود بسته است. برخلاف همیشه که بنا به تجربه‌ام زبان نشانه‌ها از دوپهلویی و ابهام مملو می‌باشد این بار همه چیز ساده و صریح جلوی چشمم است. چیزی که می‌خواهند برایم دشوار است. سخت‌ترین چیزی که شاید می‌شود از من خواست. برای همین شاید به رغم آشکار بودن همه چیز دو هفته طول کشیده تا بیایم بنویسم انگار وقتش است اطاعت کنم. قصدم تمکین برابر این نشانه است و نمی‌دانم چرا، نمی‌دانم چرا فکر می‌کنم این خود بزرگترین ماجراجویی زندگی من تا به امروز می تواند باشد...کاش که بشود، کاش بتوانم

Thursday, October 7, 2010

آقای نویسنده

به گمانم ادبیات برنده جنگ آخرالزمان شد، گفتگو در کاتدرال پایانی خوش یافت و یک عمر موج آفرینی قدر دید، اعضای آکادمی نوبل بالاخره کتاب خواندند و یادشان آمد بعد از چند سال انتخاب نویسندگانی که با نوبل معتبر می‌شدند زمان آن رسیده کسی را برگزینند که نامش به نوبل ادبیات اعتبار دهد: مردی که حرف می‌زند، بانی سور بز، ماربو بارگاس یوسا


پی نوشت: خوشحالم.


 

عنقای قاف غربت

«برای اشک غصه مباید خورد، هزار هزار بار اندوه بدرقه راه آن بغضی که امان اشک شدن نمی‌یابد»


اینو یه آدم عاقل برام تعریف کرد

Tuesday, October 5, 2010

نامه‌های باد- هشت

یک بار، یک بار که جانش بود و جایش یادم بیانداز برایت بنویسم خستگی چیز لامذهبی است. خسته نشو پسر جان، لااقل با تنهایی، تا تنهایی... خسته نشو!


 

Monday, October 4, 2010

طغیان

طغیان. می‌دانی برای من یکی لااقل بار معنایی با شکوهی دارد. در ذهنم طغیان کردن انگار یعنی بر بلندای قله‌ای ایستادن و جهان را به مبارزه طلبیدن... اشکال شاید همین ‌جاست: جهان را به مبارزه طلبیدن، روبروی ارزش های خانواده، فرهنگ، سنت ایستادن؛ طغیانی توخالی است مگر این‌که فرد آنقدر جسارت داشته باشد که علیه وضع موجود خودش، عادت‌ها و باید‌هایش، مرزهای روح و تنش مدام طغیان کند و صحت‌شان را زیر سوال ببرد. تا با خودت سرکشی نکنی، سرکش نیستی... و من دلم می‌گیرد، به راستی دلم می‌گیرد وقتی خودم یا بقیه را دچار توهم طغیان می‌بینم، گوسفند واره‌‌ای در لباس ببر، اسیر هزار و یک عادت، هزار و یک سکون موجه... نمی دانم که بود که می‌گفت خدا انسان را افرید و انسان توجیه را. یاغی اول علیه توجیهات درونی خودش قیام می‌کند. تازه آن وقت به فعلش می‌شود گفت طغیان

Sunday, October 3, 2010

در فراسوی مرزهای تنت

لحظه‌ای هست بعد بوسه، همان وقتی که لب‌ها از هم جدا شده اند و روحت مشغول مزه مزه کردن طعمی است که چشیده...لحظه ای هست بعد بوسه که پیکرها از هم کمی فاصله می‌گیرند و چشم‌ها جایگزین لب‌ها می‌شوند. آن چشم در چشم شدن، آن درهم آمیختگی شهوت و شرم، آن نگاه به گمانم جان رابطه است

سین سرنا

داشتم فکر می‌کردم با خودم، به روابطم و دیدم ته ماجرا انگار قصه این بوده که« مرا دوست داشته باشید تا به یمن عشق شما من قادر شوم خودم را دوست داشته باشم»...انگار این گسست من از من چنان جدی بوده که فقط وقتی با چشمهای زنی که دوستم می‌داشته به خودم نگاه می کردم قادر بودم بارقه عشق را ببینم


این خب گمانم سرنا را از سر گشادش زدن است. حالا دارم سعی می‌کنم درست سرنا بزنم. خودم بیشتر و بیشتر خودم را دوست داشته باشم تا جایی که ایینه گواهی دهد هی فلانی چه خوش دوست داری خویشتنت را

Friday, October 1, 2010

دلم

عشق با سر مدارا می‌کند


و دل را


از پا در ‌می‌آورد


 


دلم


پرتقال خونی وسط میدان جنگ


گردوی نارسی که دست را سیاه می‌کند


شاخه‌ای که پرندگان را رنج می‌دهد


دلم


باران دیوانه در پناه دو کوه


 


غلامرضا بروسان- مرثیه برای درختی که به پهلو افتاده است

Thursday, September 30, 2010

شهرزاد

آدم است و اندوهش... و ببین ما چه خیابان‌های این شهر را در اندوه تعمید داده‌ایم، ببین چه با هر قدم بار تلخی را بر دوش معابرش گذاشته‌ایم. ببین ببین شهر بارها با ما گریسته، خندیده، پناه هراس‌مان شده ...ببین که دیوارهایش شانه رفیق به وقت گریه، بن‌بست‌هایش حرم امن بوسه‌های بی‌گاه و غروبش غم‌خوار غربت دل‌دادگی‌های بی فرجام...این شهر شهر مادر، شهر هم‌دل، شهر تنها، شهر اندازه‌ی اندوه من است 

Wednesday, September 29, 2010

رازهای روح

به گمانم روح هر مردی رازهایی در باره زنان دارد که ذهن آگاهش از آنها مطلع نیست. ناگهان می‌بینی دلت رفته برای زنی و نمی‌دانی چرا. دلت می‌خواهد لمسش کنی، تنش را، روحش را، دلت می‌خواهد بگویی بیا بنشین روبرویم می‌خواهم تماشایت کنم، دلت می خواهد...


بارها پیش آمده که چنین فضایی را تجربه کرده، خود را در حالی یافته‌ام که جذب میدان ناشناس مغناطیسی زنی شده‌ام بدون آنکه بدانم چه در او مرا این همه جذب کرده...حتی شده شدید جذب زنی شده‌ام که با تمام معیار های زیبایی شناسایی ذهن خوداگاهم در تضاد بوده...چند بار که نشسته‌ام و کندوکاو کرده‌ام که جذب چه شده ای مرد، دیدم قصه حکایت یک لبخند، یک لمس کوچک، یک جور لباس پوشیدن خاص، کرشمه کوچک چهره یا مسائلی در همین حد بوده اما میلی که پشتش آمده هیچ تناسبی با محرک نداشته است...بعد می دانی آدم ها از یاد می‌روند و تنها وقتی به یادشان می آوری که همان لمس کوچک دست ها، پشت چشم نازک کردن شوخ طبعانه یا ملاحت لبخند ناغافل از ناکجا فضای ذهنت را پر می‌کند تا تو بمانی یک راز، رازی که فقط روحت از آن خبر دارد

Tuesday, September 28, 2010

تن

میان تمام ابراز علاقه‌ها؛ دوست دارم، عاشقتم، دلم برات تنگ شده و می‌خوامت؛ به گمانم این آخری بیش از همه نشان تن با خود دارد. در لحظه‌ی اکنون است، انسانی و داغ و تن‌طلب در عین حال شرمگین و ملایم . خودش می‌داند که نشسته جای هزار واژه‌ی بی‌باک که دل گفتن یا نوشتن‌شان نبوده، شرم نگذاشته، سنت سنگینی کرده و تو، توی دلداده ، همه را خلاصه کرده ای در همین یک کلمه، در می‌خوامت.


تن آدمی شریف است به صرف این‌که تن آدمی است و نه به خاطر هیچ معنویت تحمیلی. خواسته‌های تن هم به صرف انسانی بودن‌شان شرف دارند، شرافتی ذاتی که متجلی می‌شود در همان «می‌خوامت»... تا آنجا که من فهمیده‌ام بسوده ترین نوع ابراز علاقه است این کلمه، بی هیچ ابهام و غل و غشی که بشود فکرش را کرد: تنت را روحت را بودنت را، می خواهم، همین حالا می‌خواهم... مابقی همه‌اش شرح اضافه است

Monday, September 27, 2010

عشق و قدرت

جایی خواندم که هدف مردها از حضور در حوزه معنوی، کسب قدرت است و هدف زن‌ها دریافت عشق. یعنی مردها می‌خواهند قدرت بیشتری داشته باشند و زن‌ها عشق بیشتری دریافت کنند. با خودم فکر کردم در نهایت مرد آن قدرت بیشتر را لازم دارد برای دریافت عشق و زن آن عشق را می‌خواهد تا حس قدرت کند. انگار یونگ حق داشت وقتی می‌گفت ضدین در اوج خود به یکدیگر تبدیل می‌شوند

Saturday, September 25, 2010

کرامت کار

فرق می‌کند کار با کار. کار وقتی دل وسط باشد عشق است، زمان را گم می‌کنی وقتی مشغول کار دلی، خستگی‌اش هم خواستنی است، جای ترس شوق است که کار را پیش می‌برد. اما وقتی کار مدیون غم نان شد، وقتی گذاشتی ترس برایت تصمیم بگیرد، وقتی یادت رفت هدف از کار نه کسب پول که خلق رضایت است آن وقت محکومی به متوسط بودن، به اندوه، به دلهره. آن وقت حسرت است که حکومت می‌کند: حسرت برای عمری که صرف کاری بی شادمانی شد، حسرت برابر هر کس که شجاع‌تر از تو بوده و جسارت طغیان و دل به دریا زدن داشته...این روزها راستش زیاد از خودم می‌پرسم کاری که مشغول انجامش هستی واقعن دلت را روشن می کند؟ حواست هست که عمر پرشتاب می‌گذرد؟ حواست هست که فرق می‌کند کار با کار؟

Friday, September 24, 2010

بعد از قادسیه

از تنهایی مگریز


به تنهایی مگریز...


شعر مارگوت بیکل را با ترجمه‌ی احمد شاملو می ‌خوانم و با خودم فکر می‌کنم تمام این سالیان اخیر را انگار فقط در گریختن گذراندم. از تنهایی، به تنهایی... نمی‌دانستم ترس تنهایی خودش تولید تنهایی می‌کند. حالا گمانم برای نخستین بار آماده ام بگذارم هر چه پیش آید خوش آید. راستش برای نخستین بار در دو سال گذشته این یکی دو روزه حس کردم آرامم...


گهگاه تنهایی را بجوی و تحمل کن


و به آرامش خاطر


مجالی ده


پی نوشت: روبرو شدن با قادسیه یک خوبی بزرگ دارد. همان وقتی که صورتت بر خاک است، دقیقن در همان زمانی که رویاهایت بر باد رفته و مغلوب بزرگترین ترست هستی، ناگهان می‌بینی دیگر نمی‌ترسی، می‌فهمی ازین بدتر نمی‌شود، نشده و تو هنوز زنده ای، سرپایی، بر قراری...گمانم قادسیه مثل هر پدیده دیگر نیمه روشنی هم دارد. این روزها روشناییش را دوست دارم

Thursday, September 23, 2010

یادداشتی برای دختران فردا

 با یک مرد که می‌رقصی توی چشم‌هاش نگاه کن؛ بگذار برای آن چند لحظه جهان را با چشم های تو، در چشم‌های تو ببیند. بگذار برای آن چند دقیقه خیال کند تو تنها زن زمینی...بگذار زنانگیت را باور کند دختر جان!

Tuesday, September 21, 2010

دوره آموزشی یونگ

مصری‌ها اسطوره معروفی دارند که به نام داستان ایزیس و اوزیریس مشهور است. گی کورنو، روانشناس پیرو مکتب یونگ، بر اساس این اسطوره کتابی نوشته و من بر مبنای آن کتاب و یک سری منابع دیگر، دوره ای آموزشی طراحی کرده‌ام که قبلا یک بار تدریس شده و به گمانم موفقیت آمیز بوده...بر مبنای این دوره ما هم‌سفر اوزیریس و ایزیس در طول سفر افسانه‌ای‌شان می‌شویم و با مفاهیم اصلی مکتب روان‌شناسی تحلیلی یونگ آشنا می‌شویم. آموختن در مورد ناخوداگاه جمعی و فردی، درک مفهوم کهن‌الگو، آشنایی با کهن‌الگوهای پرسونا، سایه، آنیما و آنیموس از اهداف این دوره است


ضمن این دوره آموزشی؛ مصریان باستان، یونگ، کورنو و شخص بنده خواهیم کوشید به سوالاتی مانند (چرا احساس خوشحالی نمی‌کنیم؟ تفاوت موفقیت با شادکامی چیست؟ چرا یک‌سری حوادث مشخص تلخ مدام برای ما تکرار می‌شود؟ چرا وارد روابط عاطفی غلط می‌شویم؟ افسردگی، حسادت، خودشیفتگی و سایر هیولاهای درون چرا و چگونه به وجود می‌آیند و چطور می‌شود این تهدید‌ها را به فرصت تبدیل کرد؟ چطور زخم های گذشته ما تبدیل به تقدیر آینده شده اند و راه رهایی چیست؟) پاسخ عملی و کارامد دهیم


شروع دوره دهه اول مهر ماه، مدت دوره دوازده جلسه سه ساعته، مکان دوره یوسف آباد، ظرفیت هر کلاس حداکثر ده نفر، ساعت برگزاری پنج و نیم تا هشت و نیم عصر خواهد بود. برای دریافت سیلابس کامل هر دوره و اطلاع از جزئیات بیشتر لطفا با آدرس ای میل amir.kamyar@gmail.com تماس بگیرید.

Monday, September 20, 2010

ناامیدی

برخلاف ایده رایج، نه امید که به معنای درست کلمه ناامیدی است که شرط خوشبختی واقعی به شمار می‌رود...امید داشتن بنا به تعریف، نه خوشبخت بودن بلکه به معنای منتظر بودن، نداشتن، اشتیاق داشتن به شیوه‌ای ناکام و ارضا نشده است. امیدواری یعنی اشنیاق در عین عدم بهره‌مندی، ندانستن و نتوانستن...


انسان و خدا یا معنای زندگی- لوک فری- عرفان ثابتی- ققنوس


پی نوشت: کلام بالا را شاید نتوان فهمید بی انکه به یاد آورد تا به چه حد مکرر، لذت لحظه ی حال را حرام ترسی در آینده یا مشروط به خوشی خیالی کرده ایم که هرگز محقق نشده است


 

چندین هزار امید بنی آدم

تاریخ که بخوانی مملو است از شکست‌ها و پیروزی‌ها. ملت‌ها جنگیده‌اند، برنده یا بازنده شده‌اند و تاریخ مثل یک موج بر دوش انسان‌ها بالا و پایین رفته و صعود و نزول داشته است. حالا این بین بسی شکست‌ها می‌بینی که به رغم همه دشواری و تلفات، فقط یک شکستند: مثل تمام شکست‌های ایران در جنگ با روم که فوقش منطقه‌ای از دست می‌رفت یا منفعتی به خطر می‌افتاد. اما هستند شکست های لامذهبی که فاجعه اند، بنیاد بر باد می‌دهند و همه چیز به قبل از آنها و بعد آنها تقسیم می‌شود: مثل شکست قادسیه که ملتی هنوز با عواقبش دست به گریبان است.


می‌خواهم بگویم حس می‌کنم قادسیه‌ام را باخته‌ام و هیچ تصویری ندارم که چطور می‌خواهم با پیامدهایش روبرو شوم... عمق فاجعه فلجم کرده جوری که حتی نمی‌توانم واکنش نشان دهم. زمین خوردن کم نداشتم در زندگیم و هر بار زمین انگار به من انرژی داده برای باز برخاستن، این دفعه اولین بار همه عمرم شاید باشد که دلم نمی خواهد بلند شوم... بلا روزگاری است انگار

Saturday, September 18, 2010

در ستایش احتیاج

فرق می‌کند احتیاج با احتیاج. زمان‌هایی هست که آدمی برای سرپا ایستادن، برای بقا، برای حوزه‌های عاطفی یا مادی زندگیش محتاج دیگران است و بی‌حمایت نمی تواند سرپا بماند. این احتیاج به گمانم فلج کننده و غیر بالغانه است اما اوقاتی را می‌شود شمرد که فرد مسوول زندگی‌اش هست. بار رضایت معنوی و مادیش را به عهده گرفته و شانه‌هایش را زیر بار زندگی داده به تمامی. این وقت‌ها گاهی آدم احتیاج دارد به دوست، معشوق، همدل تا بشود بار را موقت، خیلی موقت، به دوش او گذاشت، خستگی در کرد و بازگشت و باز مسوول همه‌چیز شد.


از نشانه‌های بلوغ است به گمانم که فرق این دو را بدانی. بدانی بار جهان بعضی وقت‌ها سنگین‌تر از آن است که بشود یک‌تنه تابش آورد. باید بلد باشی این اوقات بطلبی و بگویی «ببین خسته‌ام بیا یک گوشه‌اش را بردار». بگویی« ببین بیا بمان باش». این هیچ ربطی به استقلال یا وابستگی ندارد. این فقط پذیرش بالغانه یک حقیقت است که انسان بی‌دیگری که دوستش بدارد از هر معنایی تهی است: بی‌دیگری که با دلش شریک گاه‌به‌گاه بار هستی شود. آدم بالغ، آدم مستقل، می داند امروز او تکیه کرده و فردا همو تکیه‌گاه خواهد شد. می‌داند جهان در همین داد‌و‌ستد‌های عاشقانه‌اش قابل تحمل است. می‌داند این نشانه ضعف نیست، نماد قدرت است. می‌داند فرق می‌کند احتیاج با احتیاج.

Tuesday, September 14, 2010

تا یادم بماند

بلوغ یعنی مسوولیت زندگی را پذیرفتن. مسوولیت یعنی یا بی‌اعتراض و غرولند بپذیر یا طغیان کن، هزینه‌هایش را بده و تغییر پدید آور... فکر می‌کنم هنوز هم در زندگیم دارم جاهایی بیشترین هزینه را می‌دهم که بالغانه رفتار نمی‌کنم: هم برابر شرایط سر خم می‌کنم و هم از جهان دل‌خور می‌شوم که چرا رعایت مرزهای مرا نمی‌کند


مسوولیت یعنی این که بدانی مامور مراقبت از مرزهایت فقط و فقط خود تویی، محل پرداخت هزینه‌ها هم فقط از کیسه‌ی ملوکانه توست. آدم عاقل و بالغ هم کسی است که هم چوب نخورد و هم پیاز...نوشتم تا یادم بماند لاف نزنم، هنوز خیلی مانده تا یاد بگیرم مسوول زندگیم فقط و فقط منم

Monday, September 13, 2010

در راستای کمک به اقتصاد دانان

١- کشوری صددرصد تخیلی را فرض بفرمایید. حالا باز هم از قوه تخیلتان کار بکشید و فرض کنید کشور فوق که اسمش را مثلن می‌گذاریم ایکس، همسایه‌ای دارد به نام ایگرگ که این ایگرگ از یکسو درگیر جنگ داخلی است و از سوی دیگر نود و سه درصد مواد مخدر جهان را تولید می‌کند


٢- جنگ‌سالاران کشور ایگرگ برای ادامه نبرد نیاز به اسلحه دارند. در کشور ایکس هم احتمالن ممکن است کسانی یافت شوند که آمادگی فروش سلاح را داشته باشند. بعد چه اتفاقی می‌افتد؟ شورشیان کشور ایگرگ مواد مخدر را با اسلحه تاخت می‌زنند. عناصر خودسر کشور ایکس هم مواد مخدر را تبدیل به پول می‌کنند. تا اینجا همه چیز امن و امان است


٣- دردسرها از گور دهکده جهانی و سیستم پولی بین‌المللی بلند می‌شود. پول ناشی از تجارت اسلحه و مواد مخدر، پول کثیف است و باید جایی غسل داده شود تا از گیر و گرفت جهانی در امان ماند. فرض کنید ایکس و ایگرگ همسایه‌ای دارند به نام سه‌پی که قبلن با سرمایه‌گذاری در صنعت شکوفای ساختمانش می‌شد پول ها را شست. بعد خدا لعنت کند این اقتصاد جهانی امپریالیستی را که با رکودش, بازار مسکن سه پی را به اضمحلال کشانده پس چاره چیست؟


۴- حالا شاید کشور ایکس بازار بورس در رکودی داشته باشد که بشود فعالش کرد، بازار بورسی که ربطی به اقتصاد جهانی ندارد و از نشیب و فراز بازار های بین‌المللی در امان است. پس بیایید حدس بزنیم پول کثیف اما تازه نفس و قوی وارد بازرهای بورس کشور ایکس شوند و ناگهان در حالی که اقتصاد کشور ایکس در رکودی عمیق است شاخص بورسش ظرف شش ماه پنجاه درصد ترقی کند. پول ناشی از سوداگری مرگ‌زای اسلحه و مخدر تبدیل به سهام قانونی بازار بورس کشور ایکس شده است. و سهامداران تازه نفس با فروش مجدد سهام خود باز پولی نو برای معامله اسلحه برابر مواد مخدر به دست می آورند . جنگ داخلی در کشور ایگرگ ادامه می‌یابد و عناسر خودسر در کشور ایکس روز به روز گردن‌کلفت‌تر می‌شوند


۵- این وسط بیچاره اقتصاد‌دانان که دارند دق می کنند تا دریابند چرا کشوری بااقتصاد رو به فروپاشی مثل ایکس، پیشتاز رشد شاخص بورس ارواق بهادار در جهان شده است. ولش کنید علمای اقتصاد، به جای حساب و کتاب کمی تخیل کنید. همه چیز به همه چیز می‌آید


پی نوشت: کشف هر گونه شباهت میان ایکس و ایگرگ و غیره, با کشور‌های آشنا ناشی از بیماری ذهنی خواننده بوده و ملهم از جنگ نرم و ناتوی فرهنگی است

Sunday, September 12, 2010

هیهات

تلخ دو سه روزی بود...کاش تلخ دو سه سالی نشود. عرض دیگری ندارم

Thursday, September 9, 2010

ت مثل...

ذات یک آدم‌هایی تنها و مجرد است. بخشی از بدنه نیستند. جهان برای‌شان «ما و بقیه نیست»، «من و بقیه است». خب این آدم‌ها معمولن برای تنهایی‌شان مثل شیر می‌جنگند، مستقل بودن‌شان مثل نفس واجب است و تلاش بزرگ زندگی آنها خلاصه می‌شود در یافتن راهی برای تعادل میان این میل به انزوا و غریزه انسانی صمیمیت و حضور در جمع...حالا بیایید برمبنای تصویر بالا تصورشان کنید وقتی در رابطه‌ی عاطفی‌اند. وقتی از رابطه حرف می‌زنیم به فضایی اشاره می کنیم که فردیت کلن در کم‌رنگ‌ترین حالتش قرار می‌گیرد. جو رابطه اصل و اساسش بر پیوستن است و یکی شدن. طبیعی است آدم‌های طایفه‌ی تنهایی برابر این شرایط حس کنند در معرض تهدیدند. خواه ناخواه رابطه به تنهایی آدم‌ها تجاوز می‌کند. حالا یک وقت‌هایی ماحصلش لذت است و گاهی رنج. معیار رنج و لذت هم حال درونی آدم‌هاست. آدم‌های تنهایی ذاتن مستعد رنجند مگر...


مگر وقتی که پای کیمیای عشق وسط باشد. یعنی آن جاذبه‌ای که رابطه را غنی کرده چنان داغ و سرکش و شهرآشوب باشد که بچربد بر آن میل غریزی به انزوا که برای آدم‌های‌تنهایی مثل غریزه بقا عمل ‌می‌کند. اصلن راستش را بخواهید من فکر می‌کنم اولین عاشق‌های جهان، آدم‌های اهل عشیره‌ی تنهایی بودند و عشق حاصل تلاش طبیعی آنها برای بقا و شاید یک جور جهش ژنتیک که نشر نسل‌شان را ممکن می‌کرد. اگر برای بقیه دوست‌داشتن شرط لازم و کافی باشد تا پیوند را تجربه کنند، قصه‌ی قبیله تنهایی فقط با عشق از غصه رها می‌شود و کیست که نداند چه فاصله‌ی بعیدی است میان عشق تا دوست‌داشتن. قصه‌ی آدم های تنهایی، حکایت غربت است و غربت در دلش هماره غصه دارد. غصه‌ای که درمانش دوست‌داشتن نیست که دوستی فقط تنها را دچار ترس تشویش می‌کند. عشق می‌باید تا تنها تن بدهد به پیوند و تلخ داستانی است وقتی آدمی تنها، در دلش دوست‌داشتن هست و عشق نیست، تلخ به اندازه‌ی تنهایی.

Tuesday, September 7, 2010

خالی

تیمار خاطر خسته، دهان دوخته میخواهد و آغوش گشوده...مابقی همه بهانه است

Monday, September 6, 2010

جستجوی ایمان در جایی که نیست

کاستن امرقدسی به اخلاق به گمانم همان‌اندازه ناقص است که کاستن آن به فقه و یا آن‌طور که این روزها باب شده به قوانین فیزیک و جستجوی خداوند در بیگ‌بنگ...پروژه ایمان، نیاز بشر به معنویت و دین- تاکید می‌کنم مقصودم از دین نه صرفن هیچ‌یک از مذاهب شناخته شده بشری که ایمان به الوهیتی معنوی است- در باورم فراتر از اخلاق و فقه و فیزیک است، جنسش چیز دیگری است که یا به گفت نیاید یا من هنوز گفتن و نوشتنش را یاد نگرفته‌ام. در هر حال فقط می‌دانم مقوله ایمان حوزه‌ای متفاوت با همه این حرف‌ها دارد که نادیده گرفتنش ماحصلی جز اشتباه در استنتاج نخواهد داشت، مثل تمام این حرف های چند روزه در باب بیگ بنگ و هاوکینگ

Wednesday, September 1, 2010

داد از دل

همیشه فکر می‌کنم فرق است میان اندوه با غم.


 اندوه به ریزش نرم‌نرم باران می‌ماند، به دلتنگی‌های عصرگاهی برای کسی که دوستش داری، آهسته است و پیوسته، به سان مه است اندوه...غم اما سریع و صریح و ویرانگر است. مثل تیغه گیوتین سر دلخوشی‌ها را جدا می کند و مثل آوار بر سر آدمی خراب می‌شود، به بهمنی بنیادکن می‌ماند غم.


همیشه سخت‌ترین لحظات‌اند آن دمادمی که اندوه به غم بدل می‌شود... دقایقی از جنس دوزخ.


 

لیزی لذت

المپیکی اگر میان موجودات زنده برپا می‌شد، ما آدمیان به گمانم قهرمانان بلامنازع رشته «حرام کردن لذت» بودیم

Thursday, August 26, 2010

ده فرمان

به گمانم خیلی از‌ آدم‌ها بازی قربانی را دوست دارند. یعنی کاملن ناخوداگاه تمایل دارند در موقعیت قربانی شدن قرار بگیرند: قربانی خانواده، کار، یار، دیار یا هر چه که بشود بار ناکامی را به دوش آن گذشت و بعد با یک فارغ‌البالی معرکه دست‌های تمیز را نشان خود و دیگران داد و گفت ببینید من مقصر نیستم من هم یک قربانی‌ام؛ مقصر آن آدم، سیستم، والدین و... است نه من. لذت عمیق بازی قربانی در سلب مسوولیت قربانی برابر شرایط نهفته است: جوری بازگشت به امنیت جنینی، حضور در شرایطی که دشواری تصمیم‌گیری و سختی پرداخت هزینه تصمیمات از دوش آدم ساقط می‌شود.


فکر کنم ظرف دو سه ماه گذشته ناخوداگاه داشتم همین بازی را انجام می‌دادم. من بیچاره‌ی قربانی، گرفتار شرایط و آچمز بودم. اما واقعن آیا من آنقدری که نشان می‌داد بی‌چاره بودم؟ دی‌شب در یک حال غریبی که نمی‌دانم خشمگین بود، غمگین بود، چه بود دقیقن- اما گین بود در هر حال- داشتم راه می رفتم. هروله ای غریب که به وقت بیش از طاقت شدن رنج معمولن به آن متوسل می‌شوم تا دوام بیاورم. بعد همان میان، آن همه درد که جدن بیش از طاقتم بود مجبورم کرد کمی از وضعیتم فاصله بگیرم و ببینم واقعن همانقدری که نشان می دهد بی‌چاره‌ام؟


نبودم. استیصالم از جهل بود. سوال‌هایی از خودم پرسیدم که جوابی برای‌شان نداشتم. ناگهان دیدم چه برای چیزهای مهم زندگیم تعریف ندارم، مرز ندارم، نمی دانم درست چه است و نادرست کدام. فقط نشسته ام و غر می‌زنم من بی‌چاره‌ی مظلوم. وقتی نمی‌دانم چه چیزی برای من درست است چطور می خواهم برابرش واکنش نشان دهم؟ بدیهی است که چنین جهلی یا یک قربانی غرغرو می سازد یا یک فاعل پشیمان، بازی دو سر باخت است نادانی...


از امروز دست به کار شدم. فهرستی درست کردم از چیزهایی که دارد آزارم می‌دهد. طبقه‌بندی‌شان کردم و حالا دارم سعی می‌کنم بفهمم تعریف من از کار خوب، رابطه درست، تن سالم، پول، رفاقت و خیلی چیزهای دیگر چیست؟ درست و نادرست برای من دقیقن یعنی چه؟ موسی کلیم الله در پی پاسخ چنین سوالاتی به کوه طور رفت و با ده فرمان بازگشت. شاید ما هم در این عصر شخصی شدن نبوت، باید به کوه طور و غار حرای اختصاصی‌مان برویم و با ده فرمان مختص به خودمان باز گردیم. این کاری است که ظرف چند روز آینده قصد انجامش را دارم

Wednesday, August 25, 2010

در لحظه

به تو دست می‌سایم و جهان را در می‌یابم


به تو می‌اندیشم    و زمان را لمس می‌کنم


معلق و بی‌انتها       عریان


 


می‌وزم، می‌بارم، می‌تابم


آسمان‌ام           ستارگان و زمین


و گندم عطرآگینی که دانه می‌بندد


رقصان           در جان سبز خویش


 


از تو عبور می‌کنم


چنان که تندری از شب...


می‌درخشم


و فرو می‌ریزم.


 


احمد شاملو- ترانه‌های کوچک غربت

نور سماوات و الارض

گاهی هست که شرارت شعله‌ور می‌شود درونم، چنان تیره و تاریک که هراس همه‌گیر جانم می‌شود و به حیرت می‌افتم از توانایی خودم برای صدمه زدن و آزار دادن؛ در همان لحظه‌ها، دقیقن در همان لحظه‌هاست که من از همیشه به بودن خداوند مومن‌ترم: اگر این همه سیاهی در دل من است باید جایی معادلش نور نهفته باشد. زمزمه می‌کنی خدایا مرا به خودم وامگذار و چنان «یا رب یا رب» می‌گویی که گویی رب، رمزی برای فراخوانی همان نور نهفته است، نور نرم نجات‌دهنده...

Tuesday, August 24, 2010

اینرسی روابط

به گمانم یکی از نفرت‌انگیز‌ترین اقدامات جهان تلاش در جهت تغییر یک آدم است آن‌طور که ما می‌خواهیم. مثلن تحت فشارش بگذاریم که برود وزن کم کند، بیشتر پول در بیاورد، برون‌گرا باشد، ورزشکار یا... این‌جوری انگار یک پیام آشکار مخابره می‌کنیم به آن آدم که تو دوست‌داشتنی نیستی مگر این‌که آن جور که من می‌خواهم باشی. آدم‌ها را بخاطر همان چیزی که هستند باید خواست و دوست داشت. یعنی به گمانم بین دوست نداشتن یک آدم و دوست داشتن مشروطش، آن اولی اولا است.


حالا فکر می‌کنم روابط هم مثل آدم ها هستند. برابر تغییر مقاومت می کنند، می خواهند همان‌طوری که هستند پذیرفته شوند، اینرسی دارند و حضور مشروط برنمی دارند. آدم یک رابطه را با همه مختصات موجودش، یا می‌پذیرد یا می‌آید بیرون. تلاش مداوم برای تغییر ویژگی‌های یک رابطه همان قدر غیر منصفانه است که تلاش برای تغییر آدم آن سر رابطه.


پی‌نوشت: از این نوشته سیاست «همین است که هست» نباید برداشت شود. آدم ها مدام در حال تغییرند، که اگر تغییر نکنند یا تن به تغییر ندهند مرده و مردابی بیش نیستند اما فرق می‌کند این‌که آدمی تغییر کند تا کامل‌تر شود و آدمی که مجبور است به تغییر تا دوست داشته شود. آن حالت اول در بطن خودش عشق دارد و امنیت. این حال دوم بالذات پر از رنج است و ناامنی

دور همی ای‌داد بی‌داد

تف به روزگاری که در آن حتی نتوانی بیایی بنویسی تف به روزگار... عرض دیگری ندارم

Sunday, August 22, 2010

وزارت جهنم

من معتقدم اگر کارگردانی بخواهد تجسمی از جهنم برای بینندگان محترمش خلق کند، بهتر از حال و روز یک ارباب رجوع که در ماه مبارک رمضان به اداره‌ای دولتی در عصر دولت کریمه مهرورز مراجعه کرده، گزینه‌ای نمی‌یابد

Thursday, August 19, 2010

ارثیه‌ی کدخدای احمدآباد

می‌گویند یک ملت دل بسته بودند به او. می‌گویند در زمانه‌ای که هشتاد درصد مردم بی‌سواد بودند هر سخن‌رانی او باعث می‌شد منظره چندین و چند نفر که گرد یک باسواد روزنامه‌خوان جمع می‌شدند تا بدانند نخست‌وزیر محبوب چه گفته، صحنه ای عادی باشد. می‌گویند برابر استبداد داخلی و استعمار خارجی ایستاد: اولی را وادار کرد برابر قانون تمکین کند و دومی را مجبور ساخت خلع ید از نفت ایران را بپذیرد...از دکتر محمد مصدق حرف می‌زنم. مردی که برای نسل های متمادی نماد آرزوهای مردمان شیرخفته خاورمیانه بود و هست. شیرمرد پیر خواب جهانی را آشفت. از توده‌ای تا مذهبی، از انگلیس تا آمریکا، از نظامی تا لات لمپن. همه دست به دست هم دادند تا کودتا شد. وسط گرمای مرداد بیست و هشت ناگه چنان به سر آرزوهای یک ملت آمد که تابستان زمستان شد و مردمان سر درگریبان، دل‌ها مرده...


ما مردمان طبقه متوسط ایرانی بخواهیم یا نخواهیم، بدانیم یا ندانیم، میراث‌دار بیست و هشت مردادیم. از کودتا بیگانه‌هراسی برای‌مان به ارث ماند و آمریکا ستیزی. اندوه ماند و نوستالژی. ما همه از کدخدای احمدآباد ارث بردیم حتی اگر خودمان ندانیم. این روزها وقتی می‌شنوم که سبزها از حاکمیت قانون حرف می‌زنند. از سیاست مستقل برابر قدرت‌ها، از لزوم پرهیز از کرنش و ستیز، از احترام به حق حاکمیت ملت و... باورم می‌شود صدای دکتر مصدق از مرزهای احمدآباد گذشته و به سرحدات ایران نزدیک شده، باورم می‌شود که کودتای آمریکایی بیست و هشت مرداد شکست خورد. شعبان جعفری تاجبخش و محمدرضا پهلوی تاج‌دار حتی به اندازه یک قبر از خاک ایران سهم نبردند اما مصدق ماند؛ ماند تا بمانیم و بدانیم هیچ کودتای لعنتی نمی‌تواند آرمان های یک ملت را از آنها بگیرد که کودتا در ذاتش شکست‌خورده است. این ارثیه تاریخی شیرمرد پیر برای ماست.

مسلمان نشنود کافر نبیند

به گمانم تبدیل به یک نمونه معرکه برای مطالعات مرتبط با حوزه شیدایی-افسردگی شده ام. یک ذره دیگر که بگذرد می توانم مانند تحلیل‌گران سهام از رفتار گذشته خودم، روند اینده ام را پیش‌بینی کنم که روزهای افسردگی کدامند و ایام شیدایی کی... حالا بماند که چند وقتی است که شیدایی خودش را به شکل خشم نشان می‌دهد؛ یک خشمی عرض می‌کنم یک خشمی می‌شنوید؛ یعنی انگار تمام آن نیروی حیاتی که در روزهای افسردگی خرج نمی‌شود در روزهای شیدایی به شکل خشم بروز و تجلی می‌یابد


حس می کنم رشته کار از دستم در رفته و دیگر از پسش بر نمی‌آیم. این دفعه تقریبن با همه موارد مشابه زندگیم فرق دارد و این موج‌ها که مثل بارویی از آب پیاپی می‌ریزند بر سرم هر بار هراس‌انگیز‌ترند. با یک تلاش اسطوره‌ای دارم سعی‌ می‌کنم نگذارم این وضع درونی هزینه‌های غیر قابل محاسبه بیرونی روی دستم بگذارد.


مثل سگ می‌ترسم از تک‌تک لحظاتی که دارند می‌آیند. از آن لحظه‌هایی که خشم می‌جوشد و فقط می‌خواهم ویران کنم یا دقایقی که انگار زمهریر است و یخ‌بندان، همه چیز خاکستری است و تهی. از آن ذوب شدن همه چیز تا این سرمای مرگبار یک هیچ بزرگ


هوم... هر جور حساب می‌کنم انگار اوضاع وخیم است به روح همان  امام قسم

Wednesday, August 18, 2010

چرا میرحسین موسوی رهبر مناسبی برای جنبش سبز نیست؟

١- مبارزه: یک مقایسه ساده میان میرحسین موسوی و سایر رهبران جنبش های اعتراضی نشان می‌دهد او بیش از حد محتاط و درگیر کارهای عبثی چون مصاحبه و نوشتن بیانیه است. به عنوان مثال در واقعه اعتصاب غذای هفده شهروند آزادی‌خواه زندانی در اوین، مهندس موسوی صرفن به صدور بیانیه اکتفا کرد. این در حالی است که تاریخ نشان داده رهبران موفق در موقعیت‌های مشابه دست به اقداماتی عملی می‌زنند. برای نمونه زورو، رهبر جنبش مدنی مردم کالیفرنیا علیه استبداد اسپانیا، بارها شخصن به زندان حمله کرده به کمک اسبش تورنادو یاران زندانیش را رهانیده اما میرحسین حتی یک عکس سوار بر اسب هم ندارد حالا توانایی شمشیربازی پیشکش


٢- مقابله: رهبر یک جنبش مدنی باید دارای قابلیت مقابله با مستبدین باشد. او باید بتواند در صورت لزوم با اعمال مبارزه چریکی و پارتیزانی دشمن را عقب نشانده و آزادی را به ارمغان آورد. تاریخ به عنوان بهترین معلم بشر به ما روش رهبری مردی چون رابین هود را نشان می‌دهد که از قضا او نیز سبز قبا و سبز کلاه بوده و با استقرار در جنگل شروود و تیراندازی به داروغه ناتینگهام بساط جور را در هم کوبید. میرحسین موسوی بعید است حتی بتواند زه کمان را تا بنا گوش محترم خود بکشد. این هم شد رهبر؟


٣- معاشقه: رهبران باید بدانند هدف وسیله را توجیه می‌کند. با چنین رویکردی رهبری فرهیخته چون کلئوپاترا چنان مخ ژولیوس سزار و مارک آنتونی را زد که مصر از مخاطرات رومیان در عصر آن دو در امان ماند. نگارنده لزومی نمی‌بیند که در مورد ضعف آشکار مهندس موسوی در چنین حوزه‌ای قلم‌فرسایی کند از این رو پیشنهاد جایگزینی ایشان با برد پیت یا آنجلینا جولی بنا به شرایط را مطرح می‌سازد


۴- می خواهید وقت‌تان تلف شود؟ می‌خواهید باز هم برایتان از لزوم توانایی رهبران در معانقه، مصافحه، مباهله، محاصره، مناظره و غیره بنویسم؟ یعنی لازم است باز هم میرحسین را با رهبرانی چون سوپرمن، بت‌من، گاندولف، آراگون یا حتی هری‌پاتر مقایسه کرده تا بدانید او رهبری ناتوان و ناکارامد است؟ حواس‌تان هست ما از مرد ضعیفی حرف می‌زنیم که ادعای گزافی چون تقلب در انتخابات را مطرح کرده بدون اینکه حتی یک‌بار شخصن خودش با دست خودش تک‌تک آرا را شمرده باشد؟


این نوشته تقدیم می‌شود به نیک‌اهنگ کوثر که قهرمانانه از تورنتو علیه استبداد می‌خروشد و به ما درس عمل‌گرایی می‌دهد؛ تمامی دوستانی که با کفایت و درایتی مثال زدنی هماره در تلاشند به یادمان بیاورند «ما موفق نمی شیم»؛ استاد کاوه لاجوردی،مردی که همه چیز را می‌دانست و سایر قهرمانان عرصه روشن‌گری

Monday, August 16, 2010

درون دوزخ

به گمانم شده ام شبیه یک زامبی: مرده‌ای که راه می‌رود غذا می‌خورد مزخرف می‌گوید، چرت و پرت می‌شنود اما مرده است. شده ام شبیه یک زامبی و دارم گوشت تن خودم را ذره ذره می‌خورم... تلخ و تاریک و تنهایم. رو راستش دیگر دلم هم نمی‌خواهد خودم را از این وضع بکشم بیرون... آدم است دیگر، یک وقت‌هایی دلش می خواهد برود تا ته تباهی.

Sunday, August 15, 2010

بر هر کابوسی شکری واجب

آقای وس کریون، مجموعه فیلمی دارد به اسم کابوس در خیابان الم. شخصیتی در فیلم هست به نام فردی کروگر. این موجود خفن وارد خواب افراد حیوانکی شده و در خواب آنها را می کشت، جوری که دوستان وقتی بیدار می شدند هم خود را کشته میافتند، یک همچین موجود خفنی بود فردی کروگر... حالا در چنین شرایطی راه حل قربانیان فردی خان چه بود؟ این که نخوابند. یعنی  به قیمت اینکه برخی نقاطشان را بگذارند در آب یخ و موسیقی با صدای بلند گوش کنند و انگشت شان را ببرند و نمک بزنند و ... نخوابند تا فردی مهربان نیاید و کلن آن ممه را لولو نبرد. خب بدیهی است افاقه نمی کرده و جوانان رشید خوش صورت نیکو باطن یک به یک قربانی فردی لعن الله می‌شدند و کلن واویلا


چرا یاد فردی کروگر کذایی افتادم؟ دیشب که مکرر با نکبت کابوس از خواب پریدم و اعصابم چنان کش آمد که آمدم نشستم توی هال و گفتم اصلنش من دیگه نمی خوابم و همان طور نشسته داشت خوابم می‌برد جوانان گلگون کفنی را به خاطر آوردم که گرفتار عمو فردی شده جان از دست می‌دادند...حالا باز خدا را شکر طرف ما را نکشت. دیدید در هر وضعیتی جای شکرش باقی است؟


پی نوشت: وقتی صابون فردی به تن آقای خواب بزرگ هم می‌خورد

Tuesday, August 10, 2010

در دل من یقینی است سبز، ایمانی به آینده‌ی ایران

دلم می‌خواهد این را بنویسم: دشمن جنبش سبز نه اقتدارگرایان که یاس و ناامیدی است. دلم می‌خواهد برایتان بگویم سبز شدن سرنوشت ایران است و تنها چیزی که می تواند این تقدیر را به تعویق بیاندازد نه هواداران استبداد که دل بریدن از امیدواری نزد همراهان راه سبز امید است. واجب امروزمان به گمانم نه حضور در خیابان که زنده نگهداشتن شعله امید در دل تک‌تک ماست. آینده از آن سبزهاست اگر که دل به زردی ندهند


به خاطر خدا نگذارید هیچ اتفاقی وادارتان کند که تسلیم آن اهریمن تاریکی شوید که در جان یکایک ما خانه کرده و مدام زوزه می‌کشد «هیچ چیز تغییر نخواهد کرد، مگر برای بدتر شدن». همه چیز تغییر می‌کند چون ما تغییر کرده‌ایم و زمانه هم. لبخند بزنید، زندگی کنید. هیچ وقت تاریکی، هیچ کجای جهان مستدام نبوده و هیچ قدرتی نمی تواند جلوی طلوع خورشید هنگام بامداد را بگیرد.


تاب آوردن تاریکی دشوار است می‌دانم با این حال به گمانم این روزها هیچ چیزی جملاتی چون «کاری از دستمان بر نمی‌آید» یا تحلیل های بدبینانه‌ی پر از زهر کلام را توجیه نمی‌کند. از ذره ذره نور قلب‌هایتان مراقبت کنید، روزی در همین نزدیکی جهان را روشن خواهند کرد. صدای ترک خوردن یخ‌ها می‌آید؛ بهار باید ماست، باشید و ببینید

مهمانی مولانا

 


دل‌تنگم و دیدار تو درمان من است


 



 


 


 

Monday, August 9, 2010

جان برابر جور

و من فکر می‌کنم به شرایطی که انسانی را وادار می‌کند زندگی‌اش را این‌گونه به داو بگذارد، گرسنگی و تشنگی را به جان بخرد تا با جان برابر جور بایستد... شانزده نفر از میان ما همچنان در حال اعتصاب غذا هستند، سه نفرشان حتی آب هم نمی‌خورند. بودن و نبودن‌شان به مویی بند است و همان مو این روزها مرز میان انسانیت و توحش شده به گمانم...


این نوشته تمام نمی‌شود. کلمات یاری نمی‌کنند تا سرانجام متن معین شود. انگار واژه‌ها هم همدل با یاران دربند اعتصاب کرده‌اند که آنان خود حرمت کلمه بودند و هستند.

Saturday, August 7, 2010

از محدودیت و معذوریت

« آرزو می کنم محدودیت‌هاتون رو بشناسین ارباب وین» دیالوگ آلفرد در فیلم شوالیه تاریکی ساخته کریستو فر نولان


خرد خاصی دارد این جمله. هر چه بیشتر محدودیت‌هایت رابشناسی کمتر به خودت زخم می‌زنی به دیگران صدمه. مشکل اما می‌دانی کجاست؟ تصویری که از خودت داری واقع بینانه نیست. تصویر آدمی هست که دلت می‌خواهد باشی نه فردی که واقعن هستی. بعد بر مبنای امکانات کسی که می‌خواهی باشی برای آدمی که هستی تصمیم می‌گیری و طول می کشد بفهمی مقدورات آن تصویر فرضی اتفاقن محدودیت‌های خود واقعی تو‌ محسوب می‌شوند...بعد هی باید برگردی آرزو کنی کاش محدودیت‌هایم را می‌شناختم

دندان ملتی روی جگر

جز هم‌دلی و نوشتن که کاری از دستم برنیامد. برای درک بیشتر رنجی که هفده زندانی سیاسی در حال اعتصاب غذا می‌برند، برای آنکه یادمان نرود ما همگی سبز بودیم، امروز را مانند آنها می گذرانم


در همین راستا:


دعوت جبهه مشارکت برای روزه سیاسی


به حرمت تمام آزادگان دربند

Thursday, August 5, 2010

برای کتایون

از سخت‌ترین کارهای دنیاست تسلیت گفتی به دوستی که عزیزی را از دست داده است. آدم می‌ماند در آن دم چه بگوید و چگونه بگوید. کلیشه‌ها کمکی نمی‌کنند، «غم آخرت باشد» و «صبور باش» بیشتر باد هوایند و اصلن تو به من بگو رنج دل را چطور می‌شود به حرف زبان تسلا داد؟


این‌طور می شود که من از دیشب پیچیده‌ام به خود که چطور برایت بگویم کتایون تا تسلیت باشد که کمی، ذره‌ای آرامت کند... نشده نمی‌شود فقط کاش بشود بدانی غصه‌ی تو اندوه خیلی از ماست. کاش خداوند خدا مهربان باشد با ما، آرامش و امنیت را زود زود به دل تو بازگرداند کتایون جانم

Tuesday, August 3, 2010

ذخیره

مثل شتر دو کوهانه شده‌ام: یک کوهان خشم، یک کوهان اندوه

اگر ما پشت آن میله‌ها بودیم...’

اعتصاب غذای نامحدود خانواده‌های زندانیان سیاسی از امروز شروع شد. بعد از اعتصاب غذای هفده زندانی سیاسی زندان اوین برای احقاق حقوق اولیه هر زندانی مطابق قوانین موجود و به شکست انجامیدن مذاکرات با مسوولان، خانواده‌ها نیز به اعتصاب پیوستند... به گمانم تنها گذاشتن آنها شرط مروت نیست. فکر می‌کنم هر کس به طریقی که می‌تواند و توانش را دارد باید کنارشان بایستد و حمایت‌شان کند. با نوشتن، با گفتن، با روزه سیاسی، اعتصاب غذا با هر وسیله‌ای که از دستمان برمی‌آید و فکر می کنیم توانش را داریم.


من از سیاست حرف نمی‌زنم، حالا این‌جا بحث بر سر جان انسان‌هاست. سخن از دل خانواده‌هایی است که نباید تنها بمانند، نباید رهایشان کنیم. منفعل بمانیم و زبانم لال اتفاقی بیافتد، دست‌های هیچ‌کدام‌مان تمیز نیست. از دست‌هایی حرف می‌زنم که سال گذشته همین موقع مچ‌بندهای سبز داشتند و جهان را به تماشای هم‌دلی‌شان فراخوانده بودند... از دست‌ها از دل‌های تک‌تک شما حرف می‌زنم.

Sunday, August 1, 2010

ای ایران ایران، دور از دامان پاکت دست دگران، بدگهران

در مملکتی که هفده نفر از بهترین فرزندانش برای حقوق اولیه انسانی‌شان مجبور به اعتصاب غذا باشند، کشوری که در حضور معاون دادستان از زندانی هتک حرمت می‌شود، سرزمینی که ماموران اطلاعاتیش در پاسخ به یک اعتراض ساده زندانیان را تهدید به کهریزکی کردن اوین می‌کنند؛ خب دور از ذهن نباید باشد آن‌که برای گوهری تابان شدن ایران، خون‌دل‌ها خورده تاب نیاورد و برود...محمد نوری درگذشت، ما ماندیم و جمع دگران، بدگهران...

Saturday, July 31, 2010

از یادتان نمی‌بریم

کیوان صمیمی، بهمن احمدی امویی، عبدالله مومنی، حسین نورانی نژاد ، کوهیار گودرزی ، علی ملیحی،بابک بردبار، پیمان کریمی آزاد، حمیدرضا محمدی، غلامحسین عرشی، نادر بابایی، محمد حسین سهرابی ، جعفر اقدامی از جمله هفده زندانی ای هستند که در سلول انفردای و در حال اعتصاب غذا هستند.
خانواده های معترضی که امروز مقابل دادستانی تهران جمع شدند با امضای نامه ای که خطاب به دادستان ، جعفری دولت آبادی ، نوشته بودند ، خواسته های خود را پذیرش فوری تمامی خواسته های زندانیان و عذرخواهی مسئولان زندان به خاطر رفتار ناشایست و توهین آمیز با آنان، ملاقات هرچه سریعتر با عزیزان شان و آگاه شدن از وضیت جسمی و روحی آنان و رسیدگی فوری به وضعیت پیمان کریمی آزاد که به دلیل وضعیت جسمی اش به بیمارستان منتقل شده است، عنوان کردند.
نمایندگان خانواده های زندانیان سیاسی نسخه ای از این نامه را تقدیم دفتر دادستان تهران کردند.
آنها در این نامه نوشته اند: “ما خانواده زندانیان سیاسی بند ۳۵۰ اوین، بار دیگر نسبت به رفتارهای ناشایست با عزیزانمان هشدار می دهیم و اعلام می کنیم اگر به این وضعیت رسیدگی سریع نکنید این حق را برای خود محفوظ می دانیم که با استفاده از سایر روش های مسالمت امیز و حتی با پیوستن به اعتصاب غذای عزیزان مان آنها را در اعتراض به رفتارهای فراقانونی مقامات زندان و نقض حقوق شهروندی و قانونی شان همراهی کنیم.”


یک روز بستن مچ بند های سبز و همراهی با اعتصاب غذای خانواده ها شاید دلی را جایی آرام کند که زنان و مردان دربندمان را از یاد نبرده ایم، از یاد نمی بریم

Friday, July 30, 2010

تحمل تاریکی

از آن شب‌های خیلی بد است که آدم مدام با خودش زیر لب زمزمه می‌کند خدایا به خیر بگذران...حسم؟ حسم مثل آدم بی‌دفاعی است که اسیر شده، به زانو نشاندنش روی زمین، لوله سرد اسلحه را گذاشته‌اند پشت گردنش و همین طور منتظر آن شلیک نهایی است، منتظر تاریکی.

Saturday, July 24, 2010

چفت شدگی

هواداران هری‌پاتر حتمن به یاد دارند جایی در قصه دامبلدور از او می خواهد تن به تمرینات چفت شدگی بدهد. ماجرا از آن قرار بود که ذهن هری ناخوداگاه با ذهن لرد ولدمورت، ارباب تاریکی، مرتبط شده بود و این خطر وجود داشت که ولدمورت بتواند ذهن هری را در اختیار بگیرد و افکار و ایده ها و تصاویر اهریمنی دل‌خواه خود را به هری تحمیل کند. چفت‌شدگی تمرینی بود که به هری اجازه می داد جلوی نفوذ لرد سیاه به ذهنش را بگیرد.


گمان می‌کنم ما هم یک وقت‌هایی اسیر بخش تاریک روح‌مان می‌شویم و ایده ها و افکار آزاردهنده مدام می‌آیند و می روند تا وهم را جای واقعیت به روان آدمی تحمیل کنند. این جور مواقع چفت‌شدگی شاید چاره کار باشد. تمرکز روی چیزی جز فرآورده‌های تاریکی، تا ذهن بتواند خودش را از چنبره اژدهاوار افکار باطل و ایده‌های مخرب نجات دهد. در مکاتب شرقی ایده آسانی برای تجربه چفت شدگی وجود دارد: مراقبه، هنر تمرکز روی چیزی تا ذهن آرام شود و مه برطرف 


صبح گیر کرده بودم میان مشتی فکر مار مانند که مدام نیش می زدند. عاصی و عصبی به دنبال راه حل می‌گشتم ناگهان حس کردم به مانند وقت مراقبه تمرکز کنم روی نفس هایم. تلاش کردم و شد. انگار گرفتار شده باشی در حوضچه ای پر از مار که مدام می پیچند دور تنت و نیش می زنند اما ناگهان دستی از راه برسد و رهایت کند، حوضچه کذایی جای خودش را به استخری آرام بدهد با آبی زلال. تمرکز روی نفس‌هایم کمکم کرد بدون تیرگی برسم شرکت. بعد با خودم فکر کردم چفت شدگی هم باید چیزی از همین دست باشد. یک کسی باید همت کند بر مبنای متن رولینگ راهنمای عملی هاگوارتز برای زندگی روزمره مشنگی بنویسد به خدا

Thursday, July 22, 2010

نامه‌های باد-5

شرارت جذابیت می‌آورد. شاید برای همین باشد که آدم ها معمولن عاشق« آدم خوبه»  زندگی‌شان نمی‌شوند... «آدم خوبه» زندگی زنی که دوستش داری نشو

Wednesday, July 21, 2010

سلام سرنوشت

قدیمی‌ها گمانم پیشانی‌نوشت می‌نامیدنشان:چیزهایی که تبدیل می‌شوند به تقدیر آدم. یعنی یک تجربه واحد وقتی با افراد متفاوت هی میان زندگی آدمی تکرار می‌شود دیگر نمی‌شود اسمش را گذاشت بدشانسی، روزگار بد یا فرد نامناسب.


بعد ممکن است ناگهان چشم باز کنی و ببینی زخم از پی زخم خورده‌ای و همه هم یک‌جا. هر بار انگار تمام این عرض و طول تو نادیده گرفته شده و تیر تقدیر دقیقن اصابت کرده به همان‌جایی که قبلن هم زخم بوده و خون‌چکان. هر بار زخم عمیق‌تر شده و جراحت چرک‌بارتر. هر کدام‌مان که بگردیم چنین چشم اسفندیاری در زندگی‌مان پیدا می‌کنیم.


من راستش همیشه با این تقدیر جنگیده‌ام. آن روزهای نخست زخم را انکار کرده‌ام، بعد مقصر به گمانم ضارب بوده، بعد سرنوشت و سرانجام یک‌سانی نقطه جرح حتی آدم کم عقلی مثل من را هم متقاعد می‌کند که پدر جان نمی‌شود این همه آدم ایراد داشته باشند که... بعد فکر می‌کنی روی زخمت را پوشانده‌ای که این‌بار قوی‌تر از قبلی که دیگر تمام شد و هی مدام انرژی می‌گذاری که تقدیرت را نفی کنی و باز هم نتیجه به همان فضاحت قبل است... خب حالا متقاعد شده‌ام انگار نمی‌شود، با سرنوشت نمی‌شود جنگید


اما از پس تمام این اندوه مکرر، من ایمان دارم سرنوشت را می‌شود تغییر داد به شرطی که آن را پذیرفت. امروز را باید یک‌جورهایی همیشه در زندگیم گرامی بدارم. روز سخت لعنتی بود اما رنج نابش قانعم کرد من ضعیف‌تر از آنم که با تقدیرم بجنگم و قوی‌تر از آنم که سرتسلیم فرود آورم. به گمانم فهمیده‌ام: تقدیر با تنها با پذیرش می‌توان تغییر داد.این‌طور می‌شود که آدم بلند می‌شود خاک ناشی از زمین خوردن را می‌تکاند و می‌گوید سلام سرنوشت! 

Monday, July 19, 2010

گین

این «گین» برای خودش پسوند غریبی است. علاقه‌ای مفرط دارد که برود بچسبد پشت خشم، اندوه، غم. بعد یک وقت‌هایی مثل حالای من که آدم درست نمی‌داند بیشتر خشمگین است یا اندوهگین یا غمگین یا...می تواند خیال خودش را راحت کند و یکسره بگوید کلن گینم و خلاص

فرق هست میان سلحشوری و جنایت

در این که بمب‌گذاری زاهدان یک فاجعه انسانی است تردیدی ندارم، در این که چنین فاجعه‌ای ماحصل سیاست‌های غلط حاکمیت در برخورد با قومیت هاست هم ایضن. تاکید می‌کنم اشاره به سیاست غلط حاکمیت به هیچ وجه به مبنای تبرئه سازمان تروریستی جندالله نیست. به باورم هیچ سیاست غلطی کشتار آن همه بی‌دفاع غیر نظامی را توجیه نمی‌کند. میان همه‌ی این حرف‌ها نوشته هایی بودند در وبلاگستان که به گمانم از بیخ و بن باطلند: نوشته‌هایی که بمب‌گذار انتحاری حادثه زاهدان را با حسین فهمیده مقایسه کرده ، این دو واقعه را به یک چوب رانده‌اند.حسین فهمیده در حال دفاع از مرزهای سرزمینش برابر دشمن تا بن دندان مسلحی بود که فجایعی چون کشتار غیر نظامیان، غارت اموال و تجاوز های دسته‌جمعی را در همان اندک زمان اشغال‌گری در کارنامه‌اش ثبت کرده بود. حضراتی که اقدام حسین فهمیده را از جنس بمب‌گذاری انتحاری می‌دانند کاش لااقل ذکر می‌کردند با دشمن مسلحی که پشت در خانه آدمی همه چیزش را نشانه گرفته باید چه کرد؟


حسین فهمیده در زمان جنگ برابر نظامیان اشغالگر در عرصه جنگی نابرابر با اسلحه جان تانک دشمن را منهدم کرد و شهید شد، بمب گذار انتحاری زاهدان در زمان صلح تعدادی هم‌وطن غیر نظامی بی‌سلاح را به قتل رساند؛ درک تفاوت این دو واقعن دشوار است؟ گمانم اندک زمانی دیگر، حضرات تحلیل‌گر سراغ شاهنامه هم می‌روند و آرش کمانگیر را خشونت طلب معرفی کرده، می‌نویسند ما اگر یک لیوان آب یخ به کمانگیرمان می‌دادیم و او فرصت دو سه روز فکر کردن داشت قطعن نمی رفت جان عزیزش را بر فراز البرز کوه در تیر کند... فهمیده و فهمیده‌ها وارثان روح سلحشوری مردمان این سرزمین‌اند که اگر نبود این روحیه تا کنون نه از تاک نشان بود نه از تاک نشان. فرق هست میان سلحشوری و جنایت، بعضی‌هامان نمی‌دانم چرا میل داریم این فرق را نبینیم

Saturday, July 17, 2010

سفر آفرینش

جهان تاریک بود و خداوند خدا لبخند تو را آفرید

Friday, July 16, 2010

خاموشی

حسودی می‌کنم به مومنین که این جور وقت‌ها می‌روند سجاده‌شان را پهن می کنند به سمت جنوب غرب و امن یجیب می‌خوانند و تمنا می‌کنند رب اشرح لی صدری؛ اشک می‌ریزند و دل‌شان امن می‌شود، روح‌شان سبک.


خاطر خطیرمان خسته و خاموش است به گمانم

Thursday, July 15, 2010

ترجمه‌ی تنهایی

در این سال‌ها که درباره‌ی سینما می‌نویسم فقط درباره‌ی فیلم‌هایی نوشته‌ام که دوست‌شان داشته ام. فیلم‌هایی که مرا به خود راه داده اند و به‌شان راهی پیدا کرده ام...هر بار که از فیلمی نوشته‌ام برایم مثل این بوده که با شعف پیش دوستی اعتراف می‌کنی که به کسی دل بسته‌ای. متن های این کتاب هم گاهی مخاطبی از پیش معلوم داشته‌اند، یعنی اصلن نوشته شده اند تا کسی بخواند یا به این امید نوشته شده تا کسی خاص بخواندشان، از فرط شعف... صفی یزدانیان-ترجمه‌ی تنهایی-انتشارات منظومه خرد



رضا براهنی شعری دارد در سوگ خسرو گلسرخی«جهان ما به دو چیز زنده است: اولی شاعر، دومی شاعر...» می خواهم بگویم به گمانم جهان ما به عاشقان زنده است یعنی خورشید هر روز صبح در این پهنه به افتخار آدم هایی مانند صفی یزدانیان طلوع می کند که زندگی را این طور عاشقانه می‌بینند، آدم‌هایی دیگرند، روح‌شان بلند پرواز تر از روزمرگی است و به درستی می دانند بهترین چیز رسیدن به نگاهی‌است که از حادثه عشق تر است...

Wednesday, July 14, 2010

از آرزوهای بی‌کران و خلق‌های تنگ

فقدان دل‌خوشی به مثابه دستاویزی که با مدد جستن از آن می‌توان روزگار را تاب آورد، آدمی را به تمامی با زندگی‌اش مواجه می‌کند. دل‌خوشی مسکنی است که ما به زندگی‌مان تزریق می‌کنیم تا با یاد اندک لحظه‌های پر از نور، فواصل طولانی توقف در تاریکی را تاب آوریم؛ بی آن تصویر نورانی، تاریکی طاقت‌فرسا می‌نماید.


دردناک‌تر آنکه بعد از زمانی کوتاه، در برهوت دل‌خوشی، درخواهیم یافت آنچه تا این حد ما را ترسانده نه تماشای منظره زندگی و روزگارمان که دیدن تصویر خود در آیینه است. درک اینکه وحشت نه از پنجره‌ای رو به بیرون که از آیینه‌ای رو به درون ناشی می‌شود تراکم تاریکی را دوچندان و زجر زخم را مضاعف می‌سازد.


به گمانم این وقت‌ها آدمی ناگهان می‌رسد به یک هیچ بزرگ. به مجموعه‌ای از« چه فایده‌ها» و «خب که چه ها». به یک ناپایداری آشکار در معادله هزینه و فایده‌ی زیستن. فقدان رنج یا لذت، ماحصلش رکود انرژی حیاتی است. آنچه روح انسان را شکننده می‌سازد نه کوبش امواج عظیم درد و خوشی، که فرسایش پر ملال ساحل بی‌حادثه است. حدس می‌زنم رسیده‌ام به ساحل بی‌حادثه، روبرو شده ام با ملال، با فرسودگی!

Tuesday, July 13, 2010

برادر جان

فردا روزی شاید برای آدم های نسل بعدی تعریف کردیم:« ما در زمانه‌ای زیستیم که دل‌خوشی کیمیا شده بود»

Sunday, July 11, 2010

هلند! اسپانیایی بازی کن و پیروز شو

روی کاغذ اسپانیا برنده‌ی بازیست. آنها به سبکی بازی می‌کنند که مجید جلالی به زیبایی آن را فوتبال فردا، نامیده است. بازیکنان اسپانیا تکنیکی‌ و سریع‌تر از حریف هلندی خود هستند، سابقه قهرمانی یورو٢٠٠٨ اعتماد به نفس خوبی به آنها بخشیده و مربی‌شان سابقه دوبار قهرمانی در فینال جام قهرمانان با رئال مادرید را دارد... با این همه، من هوادار هلندم. نارنجی‌ها بیست و دو سال است هیچ قهرمانی در سطح بین المللی به دست نیاورده‌اند و گمانم حالا وقت خوبی است که هم‌تیمی های روبن و اشنایدر به افتخاری دست پیدا کنند که نه نسل کرایوف و نیسکنز به آن رسیدند و نه همدوره های فان باستن و گولیت... تجربه بازی نیمه نهایی مقابل آلمان نشان داده برای شکست دادن این اسپانیا نباید به دفاع پناه برد. هلند اگر قهرمانی می خواهد باید اسپانیایی‌تر از اسپانیا بازی کند تا همگان به یاد بیاورند «فوتبال فردا» که اسپانیا مدعی آن است تا چه حد تحت تاثیر مکتب هلندی «فوتبال کامل» است

Friday, July 9, 2010

فهمیده‌ام دل تنگی با فاصله نسبت مستقیم دارد

بی‌تویی، دل‌تنگی، بی‌تابی...چطور می‌شود با کلمات دل‌تنگی برای تو را تسکین داد وقتی حرف حرف هر کلمه خود بی‌تاب وصف توست؟

Monday, July 5, 2010

عفریته

زنی درون من زندگی می‌کند که نقاب‌های گوناگونی دارد. این زن بنا به میلش هر از چندگاهی یکی از این نقاب را بر چهره می‌گذارد و تبدیل می‌شود به مادر، معشوق، خواهر، دختر، ملکه، روسپی، شفادهنده، جادوگر، عفریته و.... تا اینجایش شاید چندان مهم نباشد که ماسک زن درون روح من چیست اما وقتی آدم بداند تمام مودهای درونیش از ماسک این زن نشات می‌گیرند حتمن قصه فرق می‌کند. یاد گرفته‌ام مهم نیست که آن بیرون چه اتفاقی می‌افتد، من چقدر در شرایط خوبیم یا بد. حس درونی من را نه آن اتفاقات که نقاب زن درونیم تعیین می کند. مقاومت برابر این زن و خواسته‌هایش دشوار است. شادی و اندوهی که برمی انگیزد فرا انسانی و منقلب‌کننده‌اند. او مجهز به سلاح مایاست یعنی چنان با من رفتار می کند که نقاب او را واقعیت تصور کنم و بر مبنای این ماسک درونی برای وقایع بیرونی زندگیم تصمیم بگیرم. او قادر است نقش نقابش را روی زندگی بیرونی من فرافکن کند و چنان سرابی بسازد که همه چیز دیگرگونه جلوه کند و توهم عین حقیقت شود.


وقت‌هایی که برابرش مقاومت می‌کنی، وقت‌هایی که سعی می کنی تن ندهی به نقاب زدن؛ خشمگین شده ماسک عفریته را به صورت می‌زند و بعد...و بعد دنیا تیره‌ و تار است برایت. ناگهان حس می‌کنی جای خون در رگهایت زهر جریان دارد، بی‌ارزشی، مغلوبی، هیچی... از درون ذره ذره تو را می خورد و جای هر احساسی را نفرت از خود می‌گیرد، جای هر رنگی را سیاهی... مثل همین حالای من که نقاب عفریته را به صورت زده و مرا میان تاریک ترین سیاهچاله جهان رها کرده...مثل همین حالای من

Sunday, July 4, 2010

نگارش نام تو

عادت دارم موقع حرف زدن با تلفن، می‌نویسم. ممکن است اسم آدمی باشد که دارم با او حرف می‌زنم یا کلمه ای از متن گفتگو یا هر چیزی که ذهنم مشغول آن باشد یا احساسم در آن لحظه...امروز داشتم سررسید کوچک روی میزم را نگاه می‌کردم دنبال یک شماره تلفن و دیدم اسمت را جایی نوشته ام؛ چند صفحه بعد تر و چند صفحه قبل تر هم. کنجکاو شدم، جستجو کردم و دیدم نامت در صفحات دفتری که اعلام قیمت ها را در آن ثبت می‌کنم، روی گزارش فروش سال ٨٨، روی فهرست مشتریان، روی تقریبن هر جای قابل نوشتنی، نامت را نوشته ام


دلم ناگهان خیلی برایت تنگ شد

زنده باد انتقام

آدم‌هایی هستند که در بازی زندگی، بزرگ بازی می‌کنند. جوری که بردشان می‌شود حماسه و باختشان تراژدی لقب می‌گیرد...می‌خواهم بگویم تیم‌های فوتبال هم جدا از این قصه نیستند. آرژانتین آنقدر بزرگ بود که شکستش یک تراژدی کامل باشد و سال‌ها در خاطره بماند...جام هنوز تمام نشده، تا قبل از باخت دیروز در انتظار قهرمانی بودم حالا چشم انتظار انتقام. آلمان باید بابت تحقیر آبی سفید ها تقاص بدهد. زنده باد هلند، زنده باد اسپانیا

Friday, July 2, 2010

دیپلماسی زرشک

حذف برزیل نازپرورده و صعود هلند محبوب به کنار، مانده‌ام حیران که درفشانی منوچهر متکی را کجای دلمان بگذاریم که فرموده بودند انگلیس و آمریکا به دلیل توطئه علیه ملت ایران حذف شدند و برزیل با بصیرت، در عوض پیش می‌تازد...فکر می‌کنید در وزارت امور خارجه زرشک پیدا شود؟

Wednesday, June 30, 2010

شباهنگی دیگر

وقتی پشت فرمان نشسته‌ام 


و سر تو روی شانه‌ام


ستارگان از مدارشان فرار می‌کنند 


 آرام فرود‌می‌آیند


تا بر شیشه سرسره بازی کنند


ماه ‌می‌آید


و حرف زدن زیباست؛ سکوت زیبا


گم‌شدن در راه‌های زمستان


راه‌های گم‌شده‌ی بی تابلو


...


تا ابد همین طور باشیم


پیشانی کوچکت


بر سبزه‌زار سینه ام


پروانه‌ی آفریقایی رنگارنگی


که دلتنگ پرواز نیست


 


نزار قبانی- صد نامه‌ی عاشقانه- رضا عامری

Monday, June 28, 2010

آلبی‌سلسته

چیزی هست در بازی آرژانتین که جذبم می‌کند: آنها از فوتبال لذت می‌برند و با تمام وجود بازی می‌کنند . نظم تاکتیکی دل‌پذیر آلمان، هارمونی اسپانیا یا جاه‌طلبی برزیل را ندارند اما یک‌جور محشری رها و سرخوشند. همیشه در جام جهانی هوادار هلند و ایتالیا بوده‌ام، مخالف آلمان و برزیل. راستش این دوره از همان روز اول خصومتی با آلمان نداشتم و الفتی با ایتالیا، هرچند همچنان چشم دیدن برزیلی‌ها را ندارم.


دلم می خواهد این دفعه آرژانتین قهرمان شود که یاغی‌گری ناب‌شان مفرح ذات است. اصلن فرض کنید دلم می‌خواهد مارادونا جام را بگیرد دستش و گریه کند، این بار نه مانند فینال رم از سر ناکامی که از شوق پیروزی. جهان فوتبال یک جام به دون دیگو بدهکار است و شاید این دوره بهترین زمان برای ادای دین باشد: پیش برو آرژانتین

Friday, June 25, 2010

از نو برایت می‌نویسم

من باید شاعر می‌شدم تا اندوهت را تشبیه می‌کردم به ابرهای تیره باران‌زا که باشکوهند و نفس‌گیر. من باید شعر گفتن می‌دانستم تا برایت می‌نوشتم لبخندت از پس آن اندوه تا چه حد خود خود خورشید است، نورانی و گرم.


شاعر نیستم و تو باید به همین «دوستت دارم» ساده اکتفا کنی جان دل. تسلایم بشود آن که تو خودت از جنس شعری. «دوستت دارم» مرا می‌شنوی و می‌دانی حرف حرفش به اندازه اندوهت عمیق است و پا‌به‌پای لبخندت پر نور


دوستت دارم

Monday, June 21, 2010

پروردگار امید و اندوه

و زمان‌هایی هست که آدم دلش می‌خواهد چنان مومن باشد، طیب و طاهر؛ که وقتی گفت« پروردگارا رهایم مکن» دل خدا بلرزد...

Sunday, June 20, 2010

نظریه امواج و جنبش مشروطه

بازگشت به این پست و نظریه امواج، فکر کردم بررسی اتفاقی در گذشته بر مبنای این ساختار پنج موجی شاید به شفاف تر شدن بحث کمک کند. تئوری امواج الیوت یاداوری می‌کند هر حرکتی بر مبنای پنج موج اصلی شکل می گیرد که سه موج صعودی و و دو موج دیگر نزولی یا در واقع اصلاحیند. با همین دیدگاه سعی کردم به موج شماری انقلاب مشروطه و نشان دادن تفکیک فراز و فرود امواج بپردازم.


١- موج اول صعودی: تحصن بازار تهران در اواخر حکومت مظفرالدین شاه در اعتراض به رفتار علاالدوله حاکم تهران و عین الدوله صدراعظم، حمایت علما و انجمن های ملییون از تحصن بازار، درخواست عزل علاالدوله و موسیو نوز و برپایی عدالتخانه، مهاجرت علما به حضرت عبدالعظیم


٢- موج دوم نزولی: خاتمه به تحصن علما با وعده های واهی، راهپیمایی حاشیه نشینان و متعصبین مذهبی در حمایت از دربار، حمله به تجمع مردم حامی مشروطه و کشته شدن چند تن از آنان


٣- موج سوم صعودی: تحصن علما در قم و تعدادی از مردم در سفارت انگلیس، عزل عین الدوله از صدرات عظمی، فشار ولایات به تهران در حمایت از متحصنین، درخواست مشروطه و تشکیل مجلس شورای ملی،بیانیه حوزه نجف در حمایت از مشروطه، صدور فرمان مشروطیت و تشکیل مجلس نخست


۴- موج چهارم نزولی:به تخت نشستن محمدعلی شاه، ائتلاف میان دربار و مرتجعین مذهبی به سرکردگی شیخ فضل‌الله‌نوری علیه مشروطه خواهان، راهپیمایی کارکنان دربار، نظامیان و طلاب حامی شیخ فضل‌الله در طرد مشروطه، به توپ بستن مجلس، سرکوب و اعدام آزادیخواهان، محاصره تبریز برای شکست نهایی مشروطه خواهان، آغاز استبداد صغیر


۵- موج پنجم صعودی: مقاومت مردم تبریز، خیزش در گیلان و اصفهان در حمایت از مشروطه، الحاق نیروهای سپهدار تنکابنی و سردار اسعد بختیاری در کرج، حمله به تهران و عزل محمدعلی ‌شاه، پایان استبداد صغیر و تشکیل مجلس شورای ملی دوم


حرف آخر: فاعتبروا یا اولی الابصار

Friday, June 18, 2010

گفتا که شبرو است او، از راه دیگر آید

مستی لحظه طلایی دارد، آن هنگامی که مستی و هستی. مستی رسوخ کرده در جانت اما هوش و حواست به جا هست و جهان هنوز تسخیر ذهن می‌زده تو نشده.آدم در این لحظه دقیقن تجزیه می‌شود به دو نفر: آن ‌که مست است و آن‌ که هوشیار با حیرت به نیمه سرمست خود می‌نگرد...من شیفته این لحظه‌ام که مستی جنون را اشک می‌کند و هوشیاری نچ‌نچ کنان می‌گردد دنبال دستمال کاغذی؛ من شیفته‌ی این باخود بی‌خود شدنم.


قصه تمام نشده، در همین حال، در همین حیرانی که خود و خویشتن از میان بر می‌خیزد، می‌رسم به جایی که من نیست و تو هستی...نیستی و هستی. هیهات دارد پاره‌پاره شدن میان این بودن و نبودنت، هیهات دارد به خدا

Tuesday, June 15, 2010

فقدان سنگ

یعنی به جان خودم، من می‌خواهم بکوبم شیشه غم را به سنگ که هفت رنگش نشود هفتاد رنگ...سنگ نیست آقا، سنگ نیست

حکایت آن لبخند

عکسی هست از محمدرضا جلایی‌پور در دادگاه حضرات که با لبخند به پیش‌رو چشم دوخته. آرامش، یقین و ایمانی وجود دارد در این تصویر که دل را روشن می کند. در تمام این چند ماه هروقت احساس کرده ام ناامیدم و خسته، رفته‌ام سراغ این عکس و نفسم تازه شده.  حس کردم امکان ندارد صاحب چنین ایمانی شکست بخورد. حس کرده ام خدا را شکر که همان سمتی ایستاده ام که صاحب آن لبخند... دیشب خواندم که باز مغول‌وار ریخته‌اند و بازداشتش کرده‌اند و نمی‌دانم چرا در دلم خندیدم به کارشان از بس که عبث است و آدم را یاد « ای مگس عرصه سیمرغ نه جولانگه توست» می اندازد...با همان لبخند لرزه به جانتان انداخته حضرات، می‌دانم.

Sunday, June 13, 2010

سرت را که گذاشتی روی شانه ام

مثل دریا وقتی توفان وحشی تمام شده و نخستین مرغان دریایی باز جرات پریدن یافته اند؛ مثل خاک ترک خورده بیابان که آغوش گشوده برای قطره قطره‌ی بارانی که یک عمر در انتظارش بوده؛ مثل جنگل در دل شب که شکوه مهتاب زوزه را از یاد کفتارها هم برده باشد...آرام شدم.

Friday, June 11, 2010

من باب لال نبودن

من واقعیتش یک توصیه مهم دارم و لاغیر. به عموم ملت ایران بخصوص جوانان عزیز توصیه می کنم محاسبه هزینه فایده کنند لکن تسلیم ترس و بدتر از آن لجاجت نشوند. این بنده کمترین خداوند نیز از دیروز ظهر مشغول محاسبه به مدد ابزارهای پیشرفته علمی مانند چرتکه بوده، همچنان برای نیل به نتیجه با همتی مضاعف به کار مضاعف مشغول است


و من الله توفیق

Tuesday, June 8, 2010

افسردگی

١- از نمی‌دانم کجای جاده، آهنگ‌ها رسید به آفتاب‌کاران و مابقی ماجرا. از نمی‌دانم کجای جاده فهمیدم دارم گریه می‌کنم، به پهنای صورتم اشک می‌ریزم و آن که می‌گریست انگار من نبودم. من که  چهاردنگ حواسش به رانندگی بود. اصلن من با شگفتی ایستاده بود و آن که می گریست را نظاره می‌کرد...


٢- چراغ سبز بود. از عرض خیابان رد می‌شدم، اتوبوسی با سرعت آمد و بی‌اعتنا به چراغ گذشت، پا پس نکشیده بودم مردک از روی من رد شده بود. بعد خشم بود که می جوشید. خشم دیوانه‌ی سرکش. خشمی که می‌توانست برود آن راننده میانسال با سبیل جوگندمی را بکشد. اغراق نمی‌کنم دقیقن برود بکشد. خشم عاجزم کرده بود...


٣- این روزهایم احاطه شده میان خشم و اندوه. هر اتفاق ساده‌ای یا خیلی خشمگینم می‌کند یا به شدت اندوهگین. بعد کمی که فاصله می‌گیری می‌بینی هیچ تناسبی میان کنش بیرونی و واکنش درونی نیست. بی‌قرارم، به سرعت میلم به زندگی در حال فروکش کردن است، چیزی خوشحالم نمی‌کند و... 


۴- حال این دفعه‌ام نوبر است. آن بیرون زندگی اگر نه کاملن بر وفق مراد که بی مشکل خاصی جریان دارد. تعادل روحم جایی این درون بهم ریخته و من نمی‌فهمم چرا. نمی‌دانم کجا باید بروم پی حل مشکل. چرا این همه اندوهگینم، چرا این همه خشمگینم؟ چرا این همه فرق می‌کند افسردگی با افسردگی؟

Thursday, June 3, 2010

عمو قوام

صدایش می‌کردیم عمو قوام. همسایه‌ی دیوار به دیوار خانه‌ی کودکی من. صبح که پیچیدم توی کوچه و دیوار را پر از پارچه های سیاه دیدم برای چند لحظه نفهمیدم چه اتفاقی افتاده...آدم ملایمی بود، آرام و محتاط و مهربان. آدم‌های کودکی که می‌روند انگار با خودشان بخشی از خاطرات تو را هم می‌برند. حسم امروز مثل کسی بود که ناگهان فهمیده گوشه‌ای از گنج کودکی‌اش، بر باد رفته...

Wednesday, June 2, 2010

پایان پیش از آغاز

استقلال نه سر مربی دارد، نه هیات مدیره نه مدیرعامل...تک‌تک ستاره هایش هم راهی تیم‌های دیگرند. این یعنی یک فصل فاجعه. فاجعه ای که حاصل آشوب‌زایی ریاست تربیت بدنی دولت مهرورز است. هر کس می خواهد بداند تحت مدیریت معجزه هزاره سوم چه بر سر این مملکت آمده خوب به استقلال نگاه کند. استقلال امروز آیینه تمام نمای ایران تحت مدیریت محمود احمدی‌نژاد است

Sunday, May 30, 2010

از خاکستر

به گمانم باید برای آدم‌ها حقی تعریف کنند به اسم حق افسردگی یا مرخصی افسردگی که طی آن دوران آدم مجبور نباشد بیاید سرکار، کلن آدم، باید، نداشته باشد و از همه مهمتر این شونصد جور صدای درون مغز خودش را هم بتواند خاموش کند تا روزگار بگذرد...صاب وبلاگ از لحاظ جسمی سالم، از لحاظ موتوری روبراه، بدنه بدون صافکاری، سند دست اول و کمی افسرده است.


همین

Monday, May 24, 2010

سوم خرداد

تانک‌های روسی ارتش بعث روی زمین شهر‌شان، میراژهای فرانسوی نیروی هوایی عراق در آسمان، بالای سرشان؛ محمد جهان‌آرا بود و زنان و مردانی با حداقل تجهیزات. هر کس هر کجا که بود با هر چه در توان داشت مقاومت کرد و شهر سی و چهار روز تن نداد به محمره شدن و خرمشهر ماند. بعد بیش از یک‌سال ، مردانی مخلص باز به خون خضاب بستند تا خونین‌شهر، خرم شود، ملتی شاد در خیابان احیای غرورش را جشن بگیرد و تاریکی از آسمان ایران تارانده شود. آنها نسل سوم خرداد بودند.


بیست و هفت سال بعد، شادی‌مان عزا، پاداش سکوت‌مان گلوله، تاوان رای‌مان باتوم شد. یک‌سال گذشت و ما هنوز بیرق‌هامان برقرار، سینه‌هامان ستبر و جنون‌مان متبرک است. زیرا ما هر جا که بودیم با هرچه که در توان داشتیم به جنگ علیه اهریمن ناامیدی برخاستیم تا گل را جانشین گلوله و ترانه را جایگزین تفنگ کنیم. ما نسل دوم خردادیم

Sunday, May 23, 2010

از این شب‌ها

مستی کم


 کمی اندوه با خود دارد


 میهمانی ناخوانده          که نمی‌دانی با او چه کنی.


 


 تقصیر من نیست دل غافلگیر


ته‌بطری‌های جفاپیشه


کام را تلخ می‌کنند     دل را ناآرام

دوم خرداد

١- من فقط بیست سالم بود و بیست سالگی سنی است که آدمی گمان می‌کند دیگر آنقدر بزرگ شده که دنیا را عوض کند. آن جمعه عصر وقتی از مسجد النبی میدان هفت حوض با انگشت اشاره دست راست آبی به یمن استامپ، سمت خانه برمی‌گشتیم مطمئن بودم که ما قدم مهمی برداشته‌ایم تا جهانی نو بسازیم. فردایش رادیو مردد بود بین اعلام نتایج انتخابات و تکرار جمله «خرمشهر را خدا آزاد کرد»، ظهر که ناطق‌نوری به سید ما تبریک گفت حسم مانند آن بود که شیطان را شکست داده‌ایم . آن موقع نمی‌دانستم روزی می‌رسد که بابت داشتن رییس جمهوری حتی مانند ناطق‌نوری، حسرت خواهیم خورد.


٢- من سی‌و‌سه ساله‌ام. از سی که می‌گذری آدمی آرزو می‌کند کاش آنقدر بزرگ شود که دنیا عوضش نکند. این یکشنبه صبح تقریبن به زور خودم را از خانه کشاندم تا کار. صبح‌هایی را یادم آمد شبیه همین امروز در ایام بهار تهران، میان سال‌های ٧۶ تا ٧٨ که صبح غمگین بیدار‌می شدم، در کسری از ثانیه تصمیم می‌گرفتم نروم سر کلاس. نیم ساعت بعد می‌رفتم تا روزنامه فروشی سر خیابان جامعه و صبح امروز می‌خریدم و ساندیس و کیک- آن موقع‌ها ساندیس خوردن هنوز اسباب شرمندگی نبود- بعد می‌آمدم خانه و می‌گذاشتم ذهنم مدام قضاوت کند شیرینی کامش از کیک است یا کلمات روزنامه


٣- تفاوتش شاید در همین است: آن روزهای بیست سالگی می‌شد صحنه را خالی کرد، هنوز جا بود برای عقب رفتن، هنوز می‌شد در جستجوی قهرمان روزگار گذارند. این روزهای سی و چند سالگی، آدم می‌داند  که در هر حالی باید بیاید سرکار، که مقابل زندگی و روزگار مسوول است که نمی‌شود جاخالی داد و باید ایستاد...خرداد هشتاد و نه نسل من می‌داند که با یک غفلت چه چیزهایی را می‌شود از دست داد، خرداد هفتاد و شش ما نمی دانستیم چه جای خوبی ایستاده‌ایم. به قول معروف «فرق می‌کند خرداد با خرداد»...برای دانستن این تفاوت ما هزینه‌های گزافی داده‌ایم، ما قوی‌تر شده‌ایم

Saturday, May 22, 2010

آدم است و هوسش

«یه آدم می تونه کارشو عوض کنه، محل زندگیشو یا قیافشو  اما هوسهاشو نه...یه آدم هر چیزی رو می تونه رها کنه جز هوسش»


راز چشم هایشان

Friday, May 21, 2010

شرمنده‌ام

یک وقتی آدم نمی‌نویسد چون حرفی ندارد، یک وقتی نمی‌نویسد چون نمی‌داند حرفش را چگونه بنویسد، یک وقت‌هایی هم نمی‌نویسد چون خجل است... صاب وبلاگ از روی خانواده نوری‌زاد، خانواده پناهی، خانواده شمس، خانواده آن همه بی‌گناه به بند کشیده شده شرمنده است که باید بنویسد و هزار مصلحت بدخیم نمی‌گذارد که نمی‌گذارد.


بابت هر سیلی که در آن مثلن زندان به صورت عزیزان‌تان می‌زنند، بابت هر ناسزایی که بهترین زنان و مردان این سرزمین از سفله‌ترین سفلگان می‌شنوند، بابت همه‌ی این روزها؛ من به سهم خودم شرمنده‌ام که نشستم و هیچ کاری از دستم برنیامد.


به خدا شرمنده‌ام.

Tuesday, May 18, 2010

به باد می‌ماند دل‌تنگی

یک مجسمه کادو گرفته‌ام. مرد و زنی هستند که دارند می‌رقصند. جوری می‌رقصند که انگار تنیده شده‌اند در هم.  مرد کمر زن را گرفته و خمش کرده به عقب، جوری که کافی‌است دستش را بردارد تا زن بیافتد. زن دست راستش روی شانه مرد است. توی مجسمه معلوم نیست اما حتمن وقتی خم شده شانه مرد را فشرده، جوری که رد انگشتش بر پوست مرد باقی مانده. شاید زن هرگز نفهمد وقتی رقص تمام شد مرد در خلوتش جلوی آیینه ایستاده قرمزی شانه اش را تماشا کرده، رد انگشتان زن را با دست لمس که نه، نوازش کرده و لبخند زده؛ از آن لبخندها که باید عمری با کسی زندگی کنی تا بفهمی معنایش چیست.


«به باد می‌ماند اندوه. سرخود می‌آید، بی‌اجازه می‌رود».  زیر لب آهسته با خود زمزمه می‌کند مرد، قبل از اینکه با خیال زن به خواب برود

Sunday, May 16, 2010

قلب داغدار

مشغول کتاب خواندنم. موسیقی برای خودش پخش می‌شود، توجهم جلب می‌شود به صدای دریا دادور، کتاب را می بندم « سرزمین من...کی رگ تو را گشوده...سرزمین من...کی به تو جفا نموده...سرزمین من...خنده های تو ربوده...سرزمین من»... از دلم می‌گذرد: وای سهرابم، وای اشکانم، وای ندا ام...وای وای وای سرزمین من... تا کی باید این‌طور خون بچکد از دل ما؛ تا کی خدا؟

Friday, May 14, 2010

حالا حکایت ماست

من با کسی سر جنگ ندارم


اما با باد


که به لنگه دری گشوده لگد می‌کوبد


نمی‌دانم که چه می‌شود کرد


شمس لنگرودی- لب‌خوانی‌های قزل‌آلای من

Thursday, May 13, 2010

برای بابک

بابک کامنت گذاشته«کلا وقتی دیدم از این کمانگر تروریست قاتل حمایت کردی خیلی ازت ناامید شدم از کسی حمایت کردی که عضو پژاک بود و جدایی طلب و در عملیات تروریستی شرکت کرده بود...نظامو قبول نداری اسلامو قبول نداری!دیگه مشکلت با تمامیت ارضی ایران چیه؟ »


برای من جمهوری اسلامی به عنوان نظامی سیاسی، یک واقعیت موجود است که به گمانم تا چند دهه آینده خیرش از شرش بیشتر است برای همین من خودم را نه مخالف نظام موجود سیاسی که همراه آن می دانم. همه چیزی که من از این نظام می خواهم پذیرش حق حیات سیاسی، اجتماعی و فرهنگی آدم هایی مثل من است که جز قرائت رسمی حاکمیت می گویند و می نویسند و زندگی می کنند. من می خواهم کتاب های مورد علاقه ام سانسور نشود، فیلم ها توقیف نشوند، سر هر چهار راه گشت ارشاد سبز نشود و یقه ام را نگیرد و...در مورد مسلمان بودن یا نبودنم هم راستش به گمانم رابطه آدم ها با خدایشان از رابطه آنها با همسرشان هم خصوصی تر است، برای همین من دلم نمی خواهد اصلن وارد بحثی این طوری شوم و بخواهم مسلمانی ام را ثابت کنم که قبول کن قصه این گونه شبیه تفتیش عقاید می شود


اما تمامیت ارضی ایران از معدود چیزهای زندگی من است که حاضرم بخاطرش بجنگم و بمیرم. برای همین این بخش حرفت دردم آورد. فرقی نمی کند این تمامیت ارضی را تجزیه طلبی داخلی تهدید کند یا تهدید نظامی خارجی. جلوی هر دویش من حاضرم سینه سپر کنم. به سابقه نوشته های این وبلاگ هم مراجعه کنی می بینی در اوج تهدیدنظامی آمریکا نوشته ام فرقی نمی بینم بین ارتش بعث عراق و سپاه تفنگداران دریایی آمریکا و همان طور که ایستادن جلوی تجاوز عراق واجب بود نبرد علیه متجاوز احتمالی غربی هم لازم است. همه ی اینها را نوشتم برایت که بگویم من شیفته این مملکتم، اینجا وطن من است و من دل در گرو مهر ذره ذره خاکش دارم که اگر نداشتم راه رفتن چندان مسدود نبود. با این پیشینه اما من همچنان اعدام فرزاد کمانگر را محکوم می کنم.


قوه قضاییه ظرف دوازده سال گذشته ابزار سرکوب اصلاح طلبی در ایران بوده است، روزنامه ها را توقیف، مردمان را زندانی و قاتلان را تشویق کرده است. هجده تیر 78 شبه نظامیان انصار و نیروی انتظامی به کوی دانشگاه تهران حمله بردند، رهبر حکومت مساله را محکوم کرد، قوه قضاییه می دانی چه کرد؟ بعد از کلی بردن و آوردن اینها، گروهبان عروجعلی ببرزاده را به اتهام سرقت یک فقره ریش تراش محکوم کرد و دیگر هیچ. تمام آن بگیر و ببند و بزن و بکش با محکوم کردن سرقت یک ریش تراش تمام شد و رفت. قتل های زنجیره ای هم همین، قتل های کرمان هم، ترور حجاریان ایضن...می توانم تا صبح از این نمونه ها برایت بشمارم که قوه قضاییه سنگ را بسته و سگ را گشوده است. حالا با چنین کارنامه درخشانی من چطور باید به حکم پشت درهای بسته ی این سیستم اعتماد و باور کنم فرزاد کمانگر معلم، تروریست بوده... که را کشته؟ کجا بمب گذاشته؟ دادگاه علنی اش کو؟ وکیل مدافعش چرا به پرونده اش دسترسی نداشته؟ هیات منصفه مان کجاست؟ کجا اقدام مسلحانه برای تجزیه طلبی کرده؟ تازه به همه ی اینها که شد جواب بدهیم باید برویم سراغ سوال اصلی: با قومیت های ایرانی چه کرده ایم که جوانان و نخبگانشان راه نجات را به غلط در تلاش برای تجزیه می جویند؟ دردمان کجاست و چطور باید درمان شود؟


قصه کمی پیچیده تر از این حرف هاست بابک. سال هاست عادت کرده اند بی کفایتی و بی تدبیری شان را بگذارند پای استکبار و استعمار و صهیونیسم و غیره. هرکس مشفقانه گفته راهتان غلط است متهم شده به دشمنی با خدا و پیغمبر و دین مبین. هر کس گفته داریم به ترکستان می رویم، فرصت سوزی می کنیم، منافع ملی را آتش زده ایم تهمت شنیده جاسوس زرخرید بیگانه است...یادت باشد ما همه ایرانی هستیم، من همانقدر نسبت به این خاک حق دارم که تو، همانقدر تعصب و غیرت روی ایران دارم که تو و هر کس که بخواهد برای منافع خود؛ من و تو را، مذهبی و سکولار را، فارس و کرد را روبروی هم قرار دهد حتمن بدخواه این ملک است. دل به بدخواهی ندهیم، دست از متهم کردن هم برداریم. این مملکت حتمن به اندازه همه ما جا دارد

Wednesday, May 12, 2010

تلخ

تلخی، گاهی وقت‌ها بنیان‌کن و سیل‌وار می‌آید. می‌آید و می‌غرد و سر راهش همه چیز را می‌روبد، می‌دانی چرا آمده و چگونه آمده... گاهی وقت‌ها هم تلخی، قطره قطره به جان آدم اضافه می‌شود. بعد آدمی هی این قطره‌های منفصل را می‌بیند و با پوزخندی مشایعت‌شان می‌کند بی‌آنکه حواسش باشد قطره قطره جمع گردد وانگهی دریا شود. دریا که نه، مرداب. تلخی مردابگون مکنده است، می‌کشدت پایین بی‌آنکه بدانی دقیقن چرا...چشم باز کرده و دیده‌ام تلخم بی‌آنکه بدانم چرا

مزد ترس

مرز باریکی هست میان احتیاط و ترس. به تجربه فهمیده‌ام هر چقدر که واجب است آدم در زندگی محتاط باشد، با همان شدت لازم است که ترسو نباشد...گمانم صمد مرفاوی هم تازه دیشب تفاوت ترس و احتیاط را یاد گرفت که اگر بلد بود با نگه داشتن کیانوش رحمتی وسط زمین و بیرون بردن جانوآریو این بلا را سر استقلال نمی‌آورد. بد صدمه‌ای به تیم زد ترس صمد آقا

Monday, May 10, 2010

شهر، شهر می شود وقتی که تو هستی

مجسمه‌های ربوده شده، جوانان بر سر دار، میان‌سالان در زندان، پیران غمگین، عاشقان رنجور...شهر به چه دل‌خوش می‌کرد اگر نور چشمان تو را نداشت؟


من به چه دل‌خوش می کردم جان دل، من به چه...

Saturday, May 8, 2010

ارشاد با اعمال شاقه

بالا گرفتن بحث دوباره حجاب، بی دلیل نیست. پیشنهاد می‌کنم تحلیل خوب نیما نامداری را بخوانید- به‌ علت فیلتر بودن وبلاگ نیما، متن را اینجا گذاشته ام. در نگاه اول نمایش قدرت خیابانی برای اعمال مقررات سختگیرانه حجاب، بازی دو سر برد برای جبهه مقابل است: از یکسو مخالفین مرعوب شده متقاعد می‌شوند از جبروت سیستم چیزی کاسته نشده و از سوی دیگر هر اعتراضی به این رفتار، می‌تواند دلیلی محکم نزد مراجع شیعه و نخبگان طبقه متوسط سنتی باشد که هنجارستیز بودن معترضین به نتایج انتخابات ٨٨ را اثبات می‌کند. در واقع چه به حضور گشت ارشاد در خیابان‌ها اعتراض شود و چه نه، برنده بازی بخش تندروی مقابل است.


با این وجود به نظرم، حتی اگر گشت‌های ارشاد به خیابان‌ها بازگردند باز هم قصه به این سادگی‌ها نیست. نمایش قدرتی این‌چنینی برای معترضین، پیاده نظام خلق خواهد کرد. بسیاری از اعضای بخش خاکستری جامعه که با تند شدن برخوردها در عین معترض بودن، از آشکارسازی همراهی خویش اجتناب کرده‌اند مجدد به عرصه باز خواهند گشت؛ شعار« دولت گشت ارشاد/ نمی‌خوایم نمی‌خوایم» قبل از انتخابات را که فراموش نکرده‌اید؟ فراتر از این، استفاده از مشت آهنین برای اعمال مقررات سخت‌گیرانه اجتماعی، بخصوص بعد از وقایع سال ٨٨، اثبات کننده واقعیتی مهم در بافت جامعه ایرانی است:  قسمتی از حاکمیت با تکیه بر بخشی از جامعه به مدد قوه قهریه ارزش‌هایش را به تعدادی دیگر از مردم تحمیل کرده، آنان ، ارزش‌ها و سبک زیستن‌شان را نه تنها به رسمیت نشناخته که سرکوب می‌کند. هزینه‌های آشکار سازی این رفتار تبعیض آمیز،بیش از حد تصور است تا آنجا که در باورم بزرگترین دستاورد جنبش اعتراضی، اثبات وجود اقشاری از جامعه ایرانی است که ارزش‌های حاکمیت را نمی‌پذیرند و خواهان مدارای حکومت برابر ارزش‌ها و سبک زندگی خویش‌اند. در برابر شفاف شدن چنین شکافی، یا باید راه گفتگو را برگزید و یا به سرکوب روی آورد. انتخاب هرکدام از این دو مسیر هزینه‌های خود را دارد و چندان اشکار نیست پرداخت این هزینه های برای ارشاد کننده شاق‌تر است یا ارشاد شونده... 

Thursday, May 6, 2010

رفته منم

رفته‌ای...رفته‌ای؟ رفته که این همه حاضر نمی‌شود، این همه پر‌رنگ. رفته بوی عطرش که نباید این‌طور بپیچد در همه‌ی جان آدم، صدایش نباید مانا شود این همه در فضای بین دیوار‌ها...رفته‌ای؟ رفته منم که نفسم بند شده به آمدنت.


رفته منم جان دل

Tuesday, May 4, 2010

سگ بی صاحب

به گمانم بدیهی است: قلاده سگ هار را که باز کنید گاز می‌گیرد. بلاهت می‌خواهد که کسی تصور کند می تواند به سگ بی زنجیر حکم کند چه کسی را گاز بگیرد چه کسی را نه. بلاهت هم شکر خدا متاع فراوان این روزهای مملکت است...خدا کند حدس من غلط باشد اما فکر می‌کنم این قصه‌ی مجسمه دزدی و حمله با کارد به وزیر دولت اصلاحات در دانشگاه امیرکبیر، تازه آغاز بازی است

Saturday, May 1, 2010

اندوه خواستنی

دلتنگی


خوشه انگور سیاه است


لگدکوبش کن


لگدکوبش کن


بگذار ساعتی


سربسته بماند


مستت می‌کند اندوه


 


لب‌خوانی های قزل‌آلای من- شمس لنگرودی

Friday, April 30, 2010

سرگردانی عزیز

دوست‌داشتن گاهی چنان وسیع می‌شود که آدمی از هراس سرگردانی، پناه می‌برد به کلمات تا با نوشتن ، راه که نه، خود را بیابد. دوست داشتن اما گاهی چنان سرکش می‌شود که کلمات کاهل و لغات لاغر می‌نمایند ؛ این جور وقت‌ها پناه می‌بری به واژه‌ها، راهت نمی‌دهند و می‌مانی حیران، سرگردان.


دوست‌داشتن گاهی چنان عزیز می‌شود که آدمی، سرگردانی‌هایش در این وادی را با هزار مامن مبسوط، تاخت نمی‌زند... در سکوت، سرگردان دوست‌داشتن تو‌ ‌ام.

Thursday, April 29, 2010

شبانه

سنگی بگذار


بر کلمات من


چراغی روشن کن


دانستم بی‌واژه تو را دوست دارم


 


شمس لنگرودی- لب‌خوانی‌های قزل‌آلای من