Monday, December 31, 2007

فريبا

روزگار همین طور که میچرخاندت دور خودش و وقتهایی زمینت میزند و زمانهایی بلندت میکند و کلن در کار رشد دادنت است تا بشوی آن که باید،برای دلخوشیت گاه بگاه هدایایی میدهد به تو که یادت بماند زمانه دوست داشتنیست.فریبای نازنین ما هم برای من دقیقن هدیه ای بود از طرف کائنات.این خواهر بزرگتر خیلی عزیز امروز تولدش است.خوب آدم اگر همه عمر دلش خواهر بزرگتر بخواهد و یکهو پیدا کند قطعن ذوق میفرماید و بیش از آن روز تولدش دست افشانی و غیره میفرماید اما از آنجا که به دلیل فقدان امکانات توان انجام حرکات موزون فعلن در چنین فرخنده روزی میسور نیست به گفتن تبریک و نوشتن همین چند خط  اکتفا می ورزیم باشد که در روزهایی آفتابی خداوند خدا امکان آن مرحله اول را هم نصیبمان بگرداند-محمدیاش بگن آمین-فلذا از همین تریبون رسمن تولدت را تبریک میگویم و بخاطر همه همه آن چیزی که بی تو هرگز نداشتم ازت خالصانه سپاسگزارم فریبا جانم.دلت خوش،ایامت نکو و روزگارت به کام باد!

پی نوشت:هم من و هم خیلی های دیگر قطعن قطعن منتظر دوباره نوشتن توییم فریبا جان...کاش آن روز زودتر و زودتر برسد

Sunday, December 30, 2007

تعطيلات خود را چگونه گذرانديد؟

پیش نوشت:دیروز داشتم فکر میکردم که چند سال پیش اصلن رسم نبود مردم روزهایی مثل عید غدیر و قربان را بهم تبریک بگویند و از عبارت «عید شما مبارک» استفاده کنند.عید شما مبارک صرفن برای نوروز به کار میرفت و لاغیر.نظر خاصی نسبت به این ماجرا ندارم فقط به نظرم حاکمیت در هر حال در جا انداختن ارزشهایش خوب موفق شده و درست عمل کرده،من که تا اطلاع ثانوی تبریک گفتن عید را همان مختص نوروز میدانم !

۱-تعطیلاتمان را همان جوری که دوست داشتیم گذراندیم.خوردیم و خوابیدیم و خوابیدیم و ایضن باز هم خوابیدیم...اجرمان با امیر المومنین نه؟

۲-پر واضح است که در آن معدود لحظاتی که بیدار بودیم و دهانمان هم نمی جنبیده، فیلم دیدیم و کتاب خواندیم که این خودش جای شکر دارد

۳-کشف کردیم که ما کلن آدم عمیقی هستیم و داریم به مراتب بالایی میرسیم و خیلی نی ناز و گوگولی مگولی هستیم.هر گونه ارتباط کشفیات فوق با خود شیفتگی به طور ضمنی تکذیب میگردد

۴-آها آخری را عرض کنم که داشتیم در معدود لحظات بیداری جوراب میپوشیدیم که یکهو شلوار جین مان دچار جر خوردگی شد...فلذا علاوه بر تمام فعالیت های فوق یک فقره شلوار هم از کفمان رفت و پاره شد

پی نوشت:این لغت« پاره» به شدت مورد علاقه ذات ملوکانه ماست.از یکسو اولش پ دارد و نماد مقاومت فرهنگ غنی پارسی برابر هجوم تازیان است و از سوی دیگر یکجور خشونت سکسی در بطن خودش میپروراند که مد روشنفکری این روزهاست

Friday, December 28, 2007

پايان بی نظير

از آن خبر هایی بود که مثل آوار بر سر آدم خراب میشد:ترور بی نظیر بوتو را میگویم.نمیدانم چرا برایم دوست داشتنی بود بی نظیر پاکستانی ها.شاید چون مادرش ایرانی بود یا چون در یکی از مرد سالار ترین جوامع آسیایی زن بود و نخست وزیر،شاید هم چون از دموکراسی میگفت و حقوق بشر...در هر حال شنیدن خبر ترورش تلخ بود.هر کدام ازین قهرمانان کودکی و نوجوانی که میمیرند انگار برگی از دفتر زندگی آدم ورق میخورد،انگار مجبور میشوی گذر زمان را بپذیری...برای یافتن متهمین حادثه طبیعی بود که ابتدا انگشت ها مشرف را نشان دهد.آزاده با حسرت میگفت دیکتاتور بالاخره کار خودش را کرد اما سبک اجرای حادثه به عملیات اسلام گرایان افراطی و القاعده میخورد.مشرف هوادارانی چنان سرسخت ندارد که بخاطرش دست به عملیات انتحاری بزنند فقط ایدئولوژی است که میتواند یک انسان را چنان مسخ کند که جان خودش و دیگران را به این آسانی بستاند.شباهت این ترور با ترور شاه مسعود در افغانستان هم قابل نادیده گرفتن نیست.آیا القاعده همانطور که سر مسعود را پیشکش ملا عمر،خلیفه یک چشم طالبان کرد تا مجوز حمله یازده سپتامبر را بیابد اکنون هم با تقدیم جنازه خون آلود بی نظیر بوتو به پرویز مشرف در اندیشه بلوای تازه ایست؟باید منتظر ماند و دید

پی نوشت:انگار این هندی ها و پاکستانی ها رقابتشان دیگر فقط بر سر کشمیر نیست.هند یک موشک آزمایش میکند فردایش پاکستان موشک دور برد تری را به رخ میکشد.هند آزمایش اتمی انجام میدهد و پاکستانی ها هم.هندی ها ایندیرا گاندی نخست وزیر را کشتند و پسرش راجیو گاندی را هم.پاکستانی هم انگار در این زمینه احساس عقب ماندگی میکردند اول ذوالفقار علی بوتو را اعدام کردند و بعد بی نظیرش را سلاخی نمودند...خدا آخر و عاقبت این رقابت را بخیر گرداند



Thursday, December 27, 2007

گردون۴۹

پیش نوشت:گردون از هفته دیگر  تغییرات جزیی میکند.درنگ هفته اش را یک هیات نویسندگان مینویسند.یک بخش طنز هم اضافه میکنیم که من خودم هر هفته مینویسم و خوانندگان محترم گردون درنگ و طنز هفته بعد را این هفته پیشنهاد میدهند در کامنتها.یک بخشی هم اضافه میکنیم به اسم لذتهای کوچک زندگی.عجالتن برای هفته بعد موضوع درنگ هفته و طنز هفته را معلوم کنید و در کامنتها اعلام فرمایید تا ببینیم چه میشود

کتاب هفته:سه کتاب،زویا پیرزاد،نشر مرکز:سه کتاب مجموعه سه سری داستان کوتاه خانم پیرزاد است با نامهای طعم گس خرمالو،مثل همه عصر ها و یک روز مانده به عید پاک.قبل از اینکه نام آور شود خانم پیرزاد هر کدام ازین مجموعه ها جداگانه منتشر شده بودند و بعد از موفقیت چراغ ها را من خاموش میکنم نشر مرکز هر سه شان را در یک کتاب گرد آورد.قصه های خواندنیند و روان که برای یک آخر هفته تعطیل گزینه مناسبی محسوب میشوند

شعر هفته:پرنده/نیستم/اما از قفس بدم می آید/دلم میخواهد آفتاب که سر میزند/پرندگان همه از شادی بال دربیاورند/و مرا هم که خواب صبحگاهیم بی شک/در بسته و تکراری است بیدار کنند/پرنده ی قفس نشین نه با طلوع افتاب/شاد میشود نه از غروب آن دلگیر(عباس صفاری-مجموعه شعر کبریت خیس)

فیلم هفته:خانه خنجر های پرنده:من این موج نوی سینمای چین را که با اژدهای غران...آنگ لی شروع شد و با قهرمان ژانگ ییمو ادامه پیدا کرد دوست دارم.تلفیق رمانس و سلحشوری در این فیلمها من را یاد فیلمهای عصر شوالیه های قرون وسطی در اروپا میاندازد که به طرز خفنی به آنها نوستالژی دارم.خانه خنجر های پرنده هم توسط ژانگ ییمو کارگردانی شده و یک روایت عاشقانه حماسی را با چشم نواز ترین تصاویر ارایه میکند.به شدت خوشمان آمد

آهنگ هفته:قلب تو قلب پرنده...پوستت اما پوست شیر...داشتم فکر میکردم بین آهنگ های ابی کدام را بگذارم برای این هفته و دیدم این یکی بیشتر روحم را نوازش میکند انگار...برای لمس تن عشق کسی باید باشه باید،که سر خستگیاتو به روی سینه بگیره،برای دلواپسی هات،واسه سادگیت بمیره...اوف حسش ملکوتی است یکجورهایی

وبلاگ هفته:بلاگ تایمز:ایده تکراری و اجاری کاملن نو...صادقانه هم آمده گفته که از دنیای کوچک آقای اوف الگو برداری کرده و ما بیشتر از این صداقت خوش خوشانمان شد

پست هفته:پست آخر شراگیم با عنوان بسته های خالی زندگی...تصادفن خوب میفهممش

دوستشان دارم های هفته:

نویسنده:زویا پیرزاد:به شدت از هواداران این خانم نویسنده ام.خوب مینویسد و سر راست و قابل فهم برای عامه و نوشته هایش پرطرفدار اند و کتابهایش تجدید چاپ میشوند و ادبیات امروز ما برای زنده ماندن به چنین نویسندگان پر مخاطبی که خاص و عام را یکجا راضی کنند محتاج است. به شدت خنده ام میگیرد از اسنوبیسم برخی نویسندگان معزز و شاگردان کلاسهایشان که میخواهند به جرم پرطرفدار بودن هنر نویسندگی پیرزاد را ببرند زیر سوال.تردید نکنید زویا پیرزاد نویسنده هنرمندیست و من به افتخارش تمام قد میایستم.

کارگردان:هادی مرزبان:خوب من یکجور هایی تئاتر را با هادی خان مرزبان شناختم هر چند اقرار میکنم برای دوست داشتنش و شاید خیلی دوست داشتنش دلیلم تئاتر نیست.برخی کارهایش مثل ملودی شهر بارانی و خاطرات هنر پیشه نقش دوم فراموش شدنی نیستند برایم.علاقه غریبی به کار های رادی داشت و فوت رادی بهانه ای شد برای این نوشتن...هادی مرزبان هم به اندازه اکبر رادی شاید به گردن تئاتر این مملکت حق دارد و کاش قدر ببیند بر خلاف رادی که هیچ وقت آنچنان که باید ستوده نشد

بازیگر:رضا کیانیان:آن موهای لخت،زاویه خاص گردن و لبخند نامریی اش به شدت سینمایی اند نه؟مرا یاد آل پاچینو می اندازد.نقش های کوتاهی بازی کرده در سینمای و تلویزیون ما که بدیل نداشتند تا آن وقت و شاید زین پس هم.آن روحانی سریال کیف انگلیسی یا قاضی دادگاه سریال دوران سرکشی را یادتان بیاورید و برسید به افغانی فیلم روبان قرمز...کیانیان شاید افتخار بازیگری امروز سینمای ما باشد

و دیگران:ابی:چه میشود گفت از ابی؟چه میتوانم بگویم که خودش با آهنگها و ترانه هایش نگفته باشد؟کمتر ایرانی میشناسم که عاشق شده باشد،فارغ شده باشد،غمگین باشد،شاد باشد و آهنگی از ابی برای زمزمه زیر لب نیابد.ابی قله خوانندگی پاپ فارسیست و بعید میدانم به این زودی ها کسی به حریم این قله هم بتواند نزدیک شود.غریب دوستش دارم این مرد را.باشد که صدایش حالا حالا ها چاشنی خاطراتمان که نه،مثل همیشه برایمان خاطره ساز باشد

من و کودک درون

دیشب فهمیدم کودک درونم بدش نمی آید از طریق مظلوم نمایی و نشان دادن زخم هایش به همه دنیا توجه بگیرد.بدش نمی آید را محض حفظ آبرو گفتم والا خیلی هم خوشش می آید.فلذا ما که امیر امیرانه باشیم در کمال ملاطفت اما توام با قاطعیت به کودک درونمان میفرماییم که ببین بابایی تا اطلاع ثانوی از نوشتن متن هایی که حاوی جملاتی مثل:در زندگی زخم هایی هستند...و این منم مردی تنها در آستانه فصل سرد ...ویا به تاوان کدامین گناه و اینها که حاوی لحن جگر جر بده باشند به شدت پرهیز میشود.بابایی جانم عوضش خودم دورت میگردم و تازشم هرمس شاه درونمان یادآوری میفرماید این نیز بگذرد.

پی نوشت:اگر خدا بخواهد گردون داریم امروز ،خوبش را هم داریم

Wednesday, December 26, 2007

پايان رادی

اکبر رادی هم رفت...اهل تئاتر میدانند مرگ رادی چه ضایعه ای بود برای فرهنگ این مملکت.نمایشنامه نویس قهار گیلک هم مرد بی آنکه کسی را بشود جانشینش دانست در نوشتن اینگونه.دیگر کسی برای شهر بارانی ملودی نمینویسد و هرگز زین پس کسی داستان شب روی سنگفرش خیس را برای مان بازگو نمیکند...یکجورهایی ما ملت انگار ابتر شده ایم.آدمهای بزرگمان میروند و هیچ کس روی صندلیشان نمینشیند

پی نوشت۱:یادت می اید آزاده اصلن تئاتر برای ما دو تا با کارگردانی های هادی و نمایشنامه های رادی شد تئاتر؟دلم گرفت از شنیدن خبر رفتنش

مشتاقان يوسا بشتابند

این سعید کمالی دهقان  خان به شدت محبوب قلب ماست این روزها.دو فقره مصاحبه فرد اعلی دارد با ماریو بارگاس یوسا و آلن دو باتن که در شهروند امروز چاپ شدند به فاصله یک هفته.شرح ماوقع را در وبلاگش ببینید...خدا خیرش بدهد که دل جوانان این مملکت را شاد میکند.ان شاءالله هر چه از خدا میخواد به او بدهد،تنش سالم باشد و دلش شاد و دمش دراز و عمره مفرده و حج تمتع هم خدا نصیبش گرداند و بعد از صد و بیست سالش روحش با بزرگان و اولیا محشور گردد و از حوریان درجه یک بهشت هم نصیبش

من چه دانم

درون برون و یمین و یسارم فرورفته در سکوت،در رخوت،در سستی...میل جنگیدن با این رخوت هم نیست در من.شاید اصلن همه اش زیاده خواهی باشد توقعاتی که خودم از خودم دارم.شاید اصلن من در رخوت نیستم،شاید هم برعکس،سرشارم از رخوت و خودم خبر ندارم...فعلن که تبدیل شده ام به یک لاادری بزرگ...عجالتن همین را عشق است

Tuesday, December 25, 2007

برای پري شاهدخت دی ماهي ام

باشکوه روزیست امروز خدا ! آفتاب دی ماهی به تماشای شادی تولد تو، ابر را تاب نیاورده و تمام قد دلربایی میکند.دل من هم لحظه به لحظه انگار،میزند،میرقصد و میخواند سرود شادمانه مبارک باد میلادت را...سرک میکشم به همه زوایای پنهان دلم و جز خوشی نمیبینم امروز چیزی.خوشی فرخنده ای که تو در دلم نهادی دردانه ام.منت گذاشتی سر دنیای من با آمدنت.حضوری که چنان از شکر لبریزم میکند که هزار هزار بار مکرر زیر لب بگویم :سپاس مر خدای باران،خدای زلالی چشمانت و خدای سرخوشی وقتی که تو میخندی...تولدت تمام قد مبارک دردانه خاتون،دلت شاد و روزگارت نیکو تر از نیک باد هماره و هر روز!

Monday, December 24, 2007

ديوانگی ما را بود...

مستم من ازعشقت دگر،دیوانه ای دیوانه تر/زیرا تو درحسنی دگر،دردانه ای دردانه تر

امروز از سه نظر

۱-تا الان خدمت همه دوستان عرض میکردم تشریف میاورید بنده منزل، قدمتان سر چشم ولی شش نفر بیشتر نباشید که نه صندلیش هست و نه بشقابش.امروز مفتخرم به عرض عموم خواهران و برادران ایمانی و غیره برسانم که ظرفیت مهمانپذیر به ۴ نفر تقلیل پیدا کرده که ناشی از بشکن بشکن صبحگاهی این حقیر سراپا تقصیر است.زدم دو فروند بشقاب فرد اعلی را شکستم و برایم ماند کلی خرده بشقاب تیز و دو فقره افسوس.اول اینکه توامان با بشقاب ها حاج آقا لیوان محبوبم هم به لقاء الله پیوست و دوم آنکه بشقاب ها را شسته بودم و هی بعدش به خودم گفتم حیف زحمت کاش لااقل نشسته میشکست.

۲-پست دیروز به شدت پست ناجوانمردانه و غرض ورزانه ای بود.گفتم عارض شوم این امر را که اگر کسی با فوتبال خیلی آشنا نیست این دست کرکری های ورزشی را چندان جدی نگیرد.حالا درست که رئال دیشب مثل شیر بارسا را شکار کرد جلوی چشم آن همه تماشاچی و درست تر که ما کری خواندیم ولی به جان خودم نمیدانستم بارسلونا مثل سید ها جد دارد و میزند تلافیش را سر بشقاب و لیوان من در می آورد.تازه کینه ای هم هست

۳-از سر و کول و برخی جاهای دیگرم که گفتنش شرط حیا نیست دارد کار بالا میرود.ببخشید اگر فرصت سر زدن به وبلاگهایتان دست نداده این دو روزه.قول میدهم در اسرع وقت جبران کنم به سید الشهدا



Sunday, December 23, 2007

ال کلاسيکو

امشب قلب جهان در شهر بندری بارسلونا میتپد.در استادیوم نیوکمپ، مردان کاتالان میزبان پرافتخار ترین و باشکوه ترین تیم فوتبال جهانند:رئال مادرید.اینگونه میشود که تلویزیون های ۱۸۳ کشور دنیا به طور مستقیم بازی تیم های فوتبال بارسلونا و رئال را پخش میکنند و میلیون ها بیننده تلویزیونی از دیدن باشکوه ترین نمایش فوتبال ممکن سیراب میشوند.هیجان این دربی باشکوه برای من به عنوان هوادار قدیمی رئال مادرید فقط کمی کمتر از شهرآورد استقلال و پرسپولیس است و بس.اولین تیم باشگاهی خارجی که هوادارش شدم رئال مادرید بود،فقط ۸ سال داشتم و شیفته هوگو سانچز مکزیکی،مهاجم درجه یک رئال بودم.ماجرا ادامه پیدا کرد تا به همین حالا،تا عصر رائول و گوتی و کاسیاس،تا ال کلاسیکو!

ال کلاسیکو فقط فوتبال نیست.مقابله مادرید است و بارسلون.نبرد نخبه گرایی رئال است در برابر پوپولیسم خالص کاتالان.نبرد برگزیدگان است در برابر حاشیه ها.رئال مادرید نماد غرور نخبگان است برابر ادعاهای عوام.راست مدرن است که به جنگ چپگرایی میرود.لیبرالیسم است برابر توده گرایی...در یک کلام رئال مادرید نماد غرور طبقه متوسط است برابر ادعاهای نوکیسه گان...امشب قو های سپید برنابئو،پرچم پوپولیسم را در بندر بارسلون به آتش میکشند،باشید و ببینید!

پی نوشت ۱:بارسا پر از ستاره های بزرگ است اما شکوه رئال به ستاره هایش نیست.عظمت سپید پوشان مادریدی بزرگترین بازیگران کاتالان ها را هم به بازیگرانی معمولی تبدیل میکند

پی نوشت ۲:نمونه ایرانی برایتان بدهم از این رقابت، استقلال که همیشه تیم نخبگان بوده را مقایسه کنید با پوپولیسم علی اصغری پرسپولیس تا ماجرا دستتان بیاید

پی نوشت سانچویی:ارباب!هر کی ندونه فکر میکنه بارسلون دشمن باباته،اهالی کاتالان هم فامیلای زن سابقت.چه خبرته بابا؟

Saturday, December 22, 2007

نخستين روز ديماه

فقط چند لحظه مانده بود تا فصل فوتبال ۸۷-۸۶ برایمان همین جا تمام شود.آنقدر در لیگ جا مانده استقلال، که امید قهرمانی نمیشود داشت مگر به یمن یک معجزه و تنها روزنه برای حضور در سطح بالاتر رقابتهای باشگاهی ،قهرمانی در جام حذفیست.اینها را گفتم که عرض کنم وقتی مجتبی جباری آنطور ابلهانه پنالتی زد یک لحظه فکر کردم همه چیز تمام شده ولی وحیدطالب لو جگر شیر داشت و نمایشی از دروازه بانی عرضه کرد که بعد از احمد عابدزاده بی سابقه بود،مهار سه پنالتی در یک بازی...وحید استقلال را و ما را زنده کرد.حالا هنوز میشود به فصل فوتبالی دلخوش کرد که بسیار بسیار بد شروع شد اما شاید عاقبتش خوش باشد

پی نوشت۱:کتایون عزیز!تولدت مبارک

پی نوشت۲:یلدا جان!تولدت مبارک و سالگرد ازدواجت مبارک تر

پی نوشت۳:دیماه ماه عزیز و دوست داشتنیست.چقدر تولد های خوب خوب داریم در این ماه

پی نوشت ۴:عطف به اصل متن،فکر کنید بشود قهرمان جام حذفی شویم و دور برگشت لیگ هم لنگی ها را ببریم.آن وقت چه اهمیتی دارد قهرمان لیگ برتر کدام تیم است

Thursday, December 20, 2007

اکنون که تو دلت شاد است

الان،از همین لحظه اکنون حرف میزنم.از همین حالا، همین دقیقه ها که میدانم دلت شاد است.از همین حالا حرف میزنم که درخشان چشمانت، شادی را به جهانم هدیه میکند و دلخوشی ات سرود سبز لحظه هایم است.از تو حرف میزنم که دلشادی دردانه ام!

دلدادگی با تو چنان برایم تعریف شد که در این آستانه سی سالگی حس میکنم پسرک نوآموزی هستم که باید حالا حالا ها یاد بگیرد. یاد بگیرم عاشقی را و رسم عشق را و هنر بی توقع دلسپردن را از تو...بودنت بزرگترین نعمت روزگاران است و شادمانیت،بهترین هدیه ای که این بودن برایم میتواند به ارمغان آرد.در پوست خودم نمی گنجم از شادیت ،نمی گنجم،نمی گنجم گنج من...پس مبارک باد هزاران بار بیشتر از بیشتر هر آنچه که تو را شاد کند و مستدام باشد دلخوشی امروز، برای تو و برای عزیزانت،که نادیده عزیزان منند...شادمانیت،شادمانیتان برقرار،مستدام و بی خلل باد

دوستت دارم

Tuesday, December 18, 2007

هنر رنج بردن

اتفاق هایی هستند که به هنگام وقوع در زندگیتان مثل توفان عمل میکنند:همه چیز را بهم میریزند ، درد می آوردند و عاصیتان میکنند.کدام مان در این شرایط سر بلند نکرده ایم رو به آسمان و ننالیده ایم که خدایا چرا من؟اتفاق هایی هستند که مدام ذهنتان میپیچد در چراییشان.مکرر از خودتان میپرسید چرا؟چطور؟چگونه؟درد که پخش میشود توی رگ هاتان و خشم و بعضی وقتها تحقیر، آن وقت انگار بودن بی بها میشود و نبودن آرزو...در آن حال آدم فکر میکند هرگز هرگز شفا نمیابد،می اندیشد که لحظه های سختش همیشه ماندنیند که امیدی نیست برای رهایی از شلاق سخت این باد بد دهن...اما معجزه ای وجود دارد این بین به اسم زمان.زمان مرهمیست که همیشه شفا میدهد اگر ما خود اخلال در کارش نکنیم.زمان که میگذرد از توفان،کم کم و بدون آنکه دریابیم از آشفتگی کاسته میشود و روزی میرسد که ناگهان،دقیقن ناگهان، میفهمیم دوباره دنیا رنگیست،که گل نرگس خوشبوست و قرمه سبزی عجب طعمی دارد...رنج جایی تمام شده که ما حتی دقیقن نمیدانیم کجاست.و درست در همین آن،میشود دو جور به گذشته نگاه کرد:یا به اندوه گذشته توجهی نکرد و گذاشت و گذشت و یا میشود این رنج را گنج دانست و گشت در روحمان که این رنج چقدر عمق بخشیده به ما و چه توانایی هایی را برایمان به ارمغان آورده و مانع از تکرار چه اشتباهاتی در ما میشود.رنج اگر بپذیریش به وقت حادثه و خوب از آن استقبال کنی،موقع بدرقه، چنان هدیه ای به آدمی میدهد که با هیچ چیز هیچ چیز قابل مقایسه نیست.آن وقت است که میشود به احترام تو و رنج یکجا به پا خواست و احترام گذاشت.از رنج گریزی نیست در زندگی انسان، باشد که به جای طردش هنر به درستی رنج بردن را خوب بیاموزیم

پی نوشت:شاید باز و باز زمان بیشتری لازم باشد تا آدمی دریابد  در بسیاری موقعیت ها که تصادفن حتی رنج بیشتری برده، چه مصلحتی نهفته بوده و از چه خطراتی در امان مانده به بهای آن رنج.به زندگی خودتان نگاه کنید و به برخی از شکستها و نرسیدن هایتان در گذشته که بخاطرشان رنج بردید و امروز یواش توی دلتان میگویید خدا را شکر که نشد...همین شاید رنجتان را زودتر تبدیل کند به گنجتان

Monday, December 17, 2007

از خوب ترين روزهای خدا

از کودکی هایم خاطره ای با من است.بیمار که میشدیم مادر دستمان را میگرفت و میبرد پیش متخصص اطفالی به اسم دکتر ثابت شرقی.بهایی بود و به غایت نیک و امیر خردسال با شوق به دکتر میرفت و این شوق نه برای دکتر و درمان که برای بعد از معاینه بود.کارمان در مطب دکتر که تمام میشد میدویدم بیرون و میرفتم به مغازه ای چند قدم آن طرف تر از مطب دکتر شرقی.کتاب فروشی الله بخش.دو مغازه بود کنار هم آن وقتها.پدر برای بزرگسالان کتاب میفروخت و پسر برای کودکان در بساطش کتاب و اسباب بازی داشت.و من مشتاق کتاب قصه بودم و نوارهای قصه سوپر اسکوپ و ۴۸ داستان.بیماری عزیز دردانه خان باعث میشد دستش برای خرید کردن باز باشد و خرده فرمایش هایش مطاع و هرمس کوچک هیچ وقت این فرصت طلایی را از کف نمیداد.الله بخش جوان بعد ها برایم روایت کرد:«که میدویدی توی مغازه و همیشه دقایقی طول میکشید تا مادرت نفس زنان از پس بیاید»...این شد که من کلن نسبت به مریض شدن هایم حس بدی ندارم.انگار آن خاطره لذت کودکی جایی ثبت شده در ناخودآگاهم به تمامی...بعد که کندم از خانه و آمدم تهران دیگر نه نازی مانده بود و نه نازکشی،پس مریضی هم دیگر آن رنگ وارنگی کودکی ها را نداشت.این همه را نوشتم تا بگویم امروز ،دقیقن همین امروز خوب خدا،بعد از مدتهای مدید،خوشبخت ترین مریض دنیا بودم و همه لذت کودکی را یکجا دوباره  مزه مزه کردم.نعمتهایی هستند که در شکرشان میمانی به تمامی.شاید برای سپاس از خدای این لذتها تنها کاری که میتوان کرد همین باشد که به جان هم شده قدر نعمتهایش را بدانی و دریابی و در یابی.همین!

نصر من الله و فتح قريب

۱-سرما خورده ام.دیشب به طرز خفن آلودی گلو درد داشتم و امروز بی حالم اما روحیه همچنان ورزشکاریست.از در تنهایی مریض شدن بدم می آید.برای همین در موارد مشابه زرتی افسرده میشدیم اما این بار خلق ملوکانه مان دارد کاراییش را حفظ میکند به هر جان کندنی که هست.کلن ذهنم دارد یاد میگیرد وسط سختی نیمه پر لیوان را ببیند و به سبیل مرحوم شاه عباس قسم این مساله مهمیست.دیشب وقتی نشد روم به دیوار گلاب به رویتان آب دهانم را قورت بدهم و از درد گلو بیدار شدم .ذهن جان فرمودن اینو ولش ببین چه سردته پتو رو بپیچی به خودت چه فازی میده...فلذا ما قادر شدیم این توطئه اجانب را که از آستین سرماخوردگی بیرون آمده بود با تمام قوا سرکوب کرده و به میکروب های عامل ناتوی جسمی بگوییم به هسته ام که گلویم درد گرفته...

۲-اگر یک وقتی این روزها در خیابان که تردد میفرمودید یک اقای برومندی را با دومتر قد ملاحظه فرمودید که با صدایی شبیه جوجه خروس تازه بالغ میخواند :«من چه دانم/من چه دانم»نه فرار کنید،نه به بچه تان بگویید:«ببین دیوونه دیوونه»نه زنگ بزنید به صد ده چون فوق الذکر شخص شخیص خودمان میباشیم که داریم تن اموات شهرام ناظری را در گور میلرزانیم.با حفظ شوون شرعی امکان ارایه امضا و گرفتن عکس یادگاری وجود دارد.بشتابید،غفلت موجب پشیمانیست

پی نوشت عطف به پست قبل:بابا جان!باران بابا!من گفتم ما ایرانی ها آزارمان به مورچه هم نرسیده که تو هی آدم کشی برو بچ قجر را در چشم من به طور عمودی فرو میکنی؟گفتم نسل کشی نداشتیم،عرض کردم محو اقلیت ها مثل کاری که ترکیه با ارامنه کرد  در پرونده مان نیست.گفتم طبعمان به خشونت متمایل نیست و عرض کردم مثلن انقلابمان به نسبت سایر حوادث مشابه کمتر خشونت داشته-به لغت کمتر دقت کن-خلاصه یک دفعه که من خلق و خوی ملوکانه ام کمی بهتر بود و دبی آب دهانم از حد یک قطره در دقیقه بالاتر مفصل گفتمان میفرماییم.اگر در میانه این کامنت و کامنت بازی جسارتی هم شد عفو کن که خاطرت عزیز است

Sunday, December 16, 2007

ايران را و ايرانی را تحقير نکنيم

رسمی باب شده بین ایرانی جماعت و روشنفکرانش به اخص که مدام صفات منفی این ملت را به یادش بیاورند و نه از سر دلسوزی که تحقیر آمیز حرف بزنند در موردش.ما ملت پر مشکلی هستیم.همین که مانده ایم عقب از قافله پیشرفت جهانی و داریم در جا میزنیم نشان میدهد که بسیار بسیار مشکلات فرهنگی زیر بنای این عقب ماندگیست اما این اصلن دلیل نمیشود که خودمان با دست خودمان این ملت را تحقیر کنیم.هر واقعه ای نیمه پری دارد و نصفه خالی ای،هر دو را با هم ببینیم.اگر میخواهیم از این ملت انتقاد کنیم لااقل انقدر منصف باشیم که نیم نگاهی بیاندازیم به سابقه تاریخی این مردم و اینکه چه بر سرشان رفته و اینکه قرنهاست دارند زجر میکشند.خودتان را بگذارید جای مردمان ایران ساسانی و ببینید چه دردی تحمل کردند وقتی از جایگاه قدر قدرتی دنیا جزیه بده و موالی اعراب بادیه نشین شدند.خودتان را بگذارید جای این مردم وقتی از اوج شکوفایی اقتصادی فرو افتادند به مغاک خاکستر نشینی بعد از حمله مغول و تاخت و تاز تیمور گورکانی...این همه تجربه تلخ تاریخی توام با نامنی و هراس فکر میکنید چه میکند با ناخودآگاه جمعی یک ملت؟

ما مردمان مهربانی داریم،تساهل،عدم خشونت جزء لاینفک فرهنگ ماست.من خارج از ایران نبوده ام ولی اتفاقات خارجی را خوانده ام.در آلمان فقط شصت سال قبل میلیون ها انسان به جرم مذهب یا عقیده کشتار شدند.در آمریکا فقط چهل سال قبل با سیاه پوستان تبعیض آمیز و مانند شهروندان درجه چندم رفتار میشد.در چین فقط سی پنج سال پیش انقلاب فرهنگی به راه افتاد که نتیجه اش صد ها هزار کشته و میلیون ها آواره بود.ده ها نمونه مشابه میتوانم برایتان بیاورم.در تمام طول تاریخ این ملت یک مورد نسل کشی نمیابید.انقلابی به آن بزرگی در ین کشور شد و کل تلفاتش یک صدم اتفاقات مشابه در هیچ کجای جهان نبود.یک مورد نمیبینید که در ایران ما اقلیت های مذهبی را قتل عام کرده باشیم .ما ملت به هنگام فاجعه کنار همیم.ما هنوز روح زندگی را بیشتر و بهتر از غرب پیشرفته در میابیم...ما هنوز بسیار بسیار چیزها درایم برای بالیدن کنار انبوهی از کاستی ها.با دست خودمان خاکستر تحقیر بر سر نپاشیم

Saturday, December 15, 2007

آن روز که خواستگار آمد

دم ظهر بود،حسابی درگیر کار بودم.یکی از آن روزهای شلوغ خدا.وسط هاگیر و واگیر دیدم موبایلم زنگ میزند.گوشی را برداشتم صدایی صمیمی گفت چطوری امیر جان؟اولش نشناختم تا بعد که خودش را معرفی کرد و فرمود مهندس ت هستم.دوزاریم افتاد که دوست قدیمی پدرم است.سلام و احوال پرسی که تمام شد فرمودند« من یه مساله ای رو میخوام مطرح کنم گفتم اول به خودت بگم».ما هم هیجان زده که چه قرار است بشنویم عرض کردیم بفرمایید.فرمودند یک مورد مناسبی پیدا شده در بین آشنایان ما برای ازدواج.بنده فی الفور فکر کردم که خواستگار برای آبجیمان پیدا شده و آماده شدم یک نطق غرا در باب اینکه خواهرم خودش صاحب اختیار است و من دخالتی نمیکنم و اینها تحویل مهندس دهم که یکهو-دقیقن یکهو-وسط پردازش تخیلی نطق بنده مهندس جان فرمودند:«خواستم ببینم شما قصد ازدواج مجدد نداری؟»من یک ذره هنگ فرمودم.هی مغز علیلم داشت بررسی میکرد که ازدواج خواهرم چه ربطی به من داره؟نکنه فامیل خواستگار شرط کردن ما تو فامیلمون مجرد نداشته باشیم؟عجب آدمایین و اینا که باز هم یکهو مهندس فرمودن یه دختر خوب بین بستگان ما پیدا شده خواستیم به تو پیشنهاد بدیم...دقیقن همینجا-اونجا نه یه ذره بالاتر آها اینجا-که من فهمیدم مفعول ماجرا خودمم.سرخ شدیم تا بنا گوش،جسوف بر من مستولی گشت،هول کردم و...نفهمیدم چطور آقای مهندس را قانع کردیم که بی خیال ما شود.هی ما گفتیم قصد ازدواج نداریم هی فرمودن حیفه مورد خوبیه.هی عرض کردیم الان آمادگی نداریم هی فرمودن آمادگی پیدا میکنی-یه جور بدی هم گفتن که ما میخواستیم توضیح بدیم بابا ازون آمادگیا رو نمیگم که-خلاصه به مصیبت بی خیال ما شدند.اینها همه را عرض کردم که بگویم برایم خواستگار آمده که انگار به شدت اکازیون بوده و اصلن انگار زیر پای یه خانم دکتر بوده که باهاش فقط میرفته تا مطب و لاغیر...خدا وکیلی خوشمان آمد ازین ماجرای خواستگار بازی فقط حیف شد که به قسمت چایی آوردن و اینهایش نرسیدیم(تجسم بفرمایید بنده را با فرق سر کچل و دو متر قد که دارم به مورد اکازیون توضیح میدهم:بفرمایید چای،پسر نشانه)

پی نوشت دکارتی:من خواستگار دارم پس هستم

پی نوشت من باب در آمد زایی:تمام مردان مجرد وبلاگستان!در صورت تمایل به بنده خبر دهید بعد از انجام برخی آزمایشات و دریافت مبلغ قلیلی وجه به مهندس معرفی میشوید که مورد انگار اکازیون است

پی نوشت غیرتی:دلبرک کجایی که میخواستن امیرتو ببرن

پی نوشت سانچویی:ارباب!بیرونت مردمو کشته درونت ما رو داره به فیض شهادت نایل میکنه

Thursday, December 13, 2007

گردون۴۸

کتاب هفته:نماد های اسطوره ای و روانشناسی زنان،نوشته شینودا بولن،آذر یوسفی،نشرروشنگران:اسطوره ها روح زنده پیشینیان ما به شمار می ایند در جان ما...هیچ وقت نمیشود دقیق گفت که تاریخ کجا تمام میشود و اسطوره از کجا آغاز.اسطوره ها ریشه در اعماق ناخود آگاه جمعی انسانها دارند و به همین دلیل در روانشناسی عمقی برای تحلیل الگوهای رفتاری انسان مدرن به کار گرفته میشوند.کتاب بر مبنای ایزد بانوان المپ نوعی تقسیم بندی رفتاری به دست میدهد که بعضن خواننده را از دقت پیش بینی ااگوی زندگیش شگفت زده میکند.خواندنش را جدن جدن به همه به ویژه خانمها توصیه میکنم.درک نوشته ها نیاز به هیچ دانش خاص روانشناختی ندارد

شعر هفته:از تو سخن از به آرامی/از تو سخن از به تو گفتن /از تو سخن از به آزادی//وقتی سخن از تو می گویم / از عاشق از عارفانه می گویم /از دوستت دارم /از خواهم داشت/از فکر عبور در به تنهایی/من با گذر از دل تو می کردم / من با سفر سیاه چشم تو زیباست / خواهم زیست/من با به تمنای تو خواهم ماند/ من با سخن از تو /خواهم خواند /ما خاطره از شبانه می گیریم /ما خاطره از گریختن در یاد / از لذت ارمغان در پنهان /ما خاطره ایم از به نجواها /من دوست دارم از تو بگویم را / ای جلوه ی از به آرامی/ من دوست دارم از تو شنیدن را / تو لذت نادر شنیدن باش/تو از به شباهت از به زیبایی/ بر دیده تشنه ام تو دیدن باش(یدالله رویایی)

فیلم هفته:being julia :یک فیلم واقعی...از دستش ندهید.بده بستان های جرمی آیرونز و آنت بننینگ عالی از کار در آمده اند و پایان  فیلم قطعن غافلگیرتان میکند.یک روز جمعه عصر مرا ساخت این فیلم

آهنگ هفته:گل گلدون من با صدای سیمین غانم:کلی خاطره دارم با این آهنگ.تلخ کامی هایی که به ذهنم خطور نمیکرد بشود حتی دوام آورد مقابلشان و عواطفی که من را من کرد.غریب دوستش دارم

وبلاگ هفته:روزنوشت های امیر قادری...به رغم پرسپولیسی بودن و اینکه بسیاری جاها در مورد سینما هم سلیقه نیستیم قبولش دارم.خوب و خواندنی مینویسد

پست هفته:این ابتکار عمل معرکه روهام.نوآوریش را دوست داشتم

درنگ هفته:طغیان

جهان چه جای حقیری میشد اگر بعضی انسان ها حصار باید و سنت و عادات را نمیشکافتند و انسان،جهان و یا حتی خدایی دیگرگونه خلق نمیکردند.ما فرزندان سرکشی آدم و حواییم که نباید و ممنوع را تاب نیاوردند و چه آسان و چه حقیر فراموش میکنیم این میراث اجدادی را بارها و بار ها در زندگیمان.خودمان را میفروشیم به ارزشهای جمعی بی آنکه یکبار اجازه به داو گذاشتن هر آنچه که داریم را به خودمان داده باشیم و در حسرت طغیان میمانیم تا مرگ ما را در بر بگیرد.بر ما مباد این عاقبت!

دوستشان دارم های هفته:

نویسنده:فردریک فورسایت:روز شغال را دیده اید؟آن ماجرای معروف ترور ژنرال دوگل و....فورسایت نویسنده مطرح کتابهای جاسوسی و حادثه ای دنیاست.خوب مینویسد و بهتر تعلیق خلق میکند و هیجان پدید می آورد.آنقدر کتابهایش را دوست داشتم که تا همین یک سال پیش هم وسوسه مثل او نوشتن در من بود.بین آثارش کتابی هست به اسم سگان جنگ.از خواندنش پشیمان نمیشوید

کارگردان:برادران کوئن:جوئل و اتان کوئن یک پدیده اند در سینما.آن شوخ طبعی بی بدیلشان در روایت جدی ترین حرفها،اودیسه های ممتد سینمایی و انسانی بودن پررنگ کارهایشان،دوست داشتنیشان کرده برایم.بین فیلمهایشان فارگو و ای برادر کجایی را دریابید،مسوولیتش با من!

بازیگر:مریل استریپ:ارادت خفن من به ایشان با پلهای مدیسن کانتی شروع شد. وقتی با آن همه ظرافت، بحران میانسالی ناشی از تکرار و پشت پا زدن به آرزوها را در یک زن به هنگام ابتدای میانسالی نشان داد.سکانسی هست در انتهای فیلم که مریل استریپ نشسته توی ماشین شوهرش و معشوقش پشت سرش توی ماشین دیگری منتظر است تا او بیاید و با هم بروند به ناکجا.دست مریل میرود سمت دستگیره ماشین تا بازش کند و بگریزد نفستان بند می اید برای این چند ثانیه...فیلم بد از او ندیده ام تا بحال.جزء معدود بازیگرانیست که بودنش در یک فیلم تشویقم میکند برای دیدنش

و دیگران:سیاوش قمیشی:دوست موسیقی شناسی دارم که او را به همراه گوگوش و ابی تنها خوانندگان پاپ آن ور آب ایرانی میداند که موسیقی را به درستی میفهمند.نوعی انسانیت لطیف در آهنگ هایش هست و در منشش که دوست داشتنیش کرده برای من.نسل من شاید کلی خاطره داشته باشد از او:تو یه تاک قد کشیده،پرنده های قفسی و....



Wednesday, December 12, 2007

آژير سفيد

چه عشوه های شتری دیروز رییس جمهور مهرورز و آن مردک کابوی تگزاسی کاخ سفید نشین برای هم آمدند.این یکی میفرمود یه دو گام دیگه بیای جلو به ابوالفضل همه چی حله.اون یکی هم فرمود اهه ما چرا شما یه دو قدم بردارین مثلن غنی سازیتون رو تعلیق کنین تا من بگم بله.فقط این وسط ما نفهمیدیم کدوم عروس است و کدام داماد از بس هر دویشان ناز دارند...عجالتن با آن گزارش و این عشوه انگار خطر خوردن بمب وسط فرق سرمان کمی کمتر شده-همگی بگین ایشالا-قیمت نفت هم یک قری دارد به خودش میدهد که تشریف بیاورد پایین و کمی آن پایین بماند که این مهم خود موید آن مهم است.حالا کدام مهم بماند فلذا با توجه به جمیع جهات بنده اعلام آژیر سفید میکنم.دست از خرید عدس و شیر خشک و آرد و دارو بردارید در کوتاه مدت عمو سام آن بمب های ده هزار تنیش را روی سرمان آزمایش نمیکند.خلاص!

Tuesday, December 11, 2007

جهان هولوگرافيک

شما فرض کنید من میخواهم برایتان از جهان هولوگرافیک بگویم.از نظم مستتر و نظم نا مستتر.از...ولی به جایش بیاید لطفی به من و خودتان کنید این کتاب جهان هولوگرافیک مایک تالبوت را با ترجمه داریوش مهرجویی بخوانید،من هم عوضش برایتان میگویم که یکجوری خسته ام.از همه چیز علنن.از این دست روی دست گذاشتن و تماشا کردن خودم یا از این تکرار حوصله سر بر زندگی یا از این صدر نشینی لنگی ها در جدول لیگ یا از این دی وی دی پلیر خراب که بعضی وقتها فقط فیلم نشان میدهد یا از اینکه فضای زندگی چنان تاریک شود که نور درونش نیاید و تو برای حفظ امیدواریت نور را نه که ببینی که فقط بو بکشی و...خستمه.کاش خرس قطبی بودم میگرفتم میخوابیدم ۶ ماه بعد بیدار میشدم.مهم نیست که شرایط تغییر کند یا نه مهم این است ۶ ماه این وسط فرصت تنفس داشتم برای خودم و من تنفس لازم دارم...

پی نوشت یک:بدیهیست که عنوان انحرافی بوده و در جهت ارضای غرایز منحرف روشنفکرانه  نگارنده، نوشته شده است

پی نوشت دو:حدودن سه دقیقه است که حالم بد و بدتر و سگ اخلاقانه تر دارد میشود.مدتی بود اینجوری نبودم.این دفعه ولی با خیال راحت دارم میروم پایین،توی تاریکی.میدانم که تو هستی و با بودن تو نور همیشه هست.من به ذره ذره نور دل تو محتاجم دردانه ام!

برای سينا

داستان از آنجا شروع شد که دیشب خواب دیدم دعوتمان کردی خانه تان برای شام و خودت نیستی.انگار بم بودی بازم...صبح که بیدار شدم دیدم دلم چقدر برایت تنگ شده و چقدر دلم هوای آن روزها را دارد که ده دوازه نفری یک حلقه وبلاگی درست و حسابی بودیم.چیزی که خودت میگفتی جایگزین کلوب های غرب شده و به ما حس تعلق به جایی را میدهد.تو بودی و آناهیتا و نگاه و مریم و استار و آلن و آیدین و پری و...من.مینوشتیم و میخواندیم هم را...نمیخوام بگویم الزامن دوران خوبی بود فقط نمیدانم چرا از صبح دلم هوای آن روزها را دارد...دلم برایت تنگ شده و امیدوارم حالا هر جای این مرز مثلن پر گوهر که هستی دلت شاد باشد.همین!

Monday, December 10, 2007

عدس پلو

دلم عدس پلو میخواد با ماست دلال زده غلیظ با کشمش و تن ماهی و نیمروی خفن...این جایگزین همه غرغرهایی شد که میخواستم الان اینجا از خودم در بکنم

نگاهی پسا ساختار گرايانه به مقوله عدس پلو و تن ماهی

۱-به نظر این حقیر عدس پلو در صورت ترکیب شدن با تن ماهی کاملن غذایی پست مدرن است زیرا از یکسو با در بر داشتن عدس و پلو حاوی مقادیر ذی قیمتی از عناصر فرهنگ همیشه جاودان اسلامی ایرانی این مرز پر گوهر می باشد و از سویی دیگر ترکیبش با تن ماهی که کاملن غذایی مدرن است نوعی جهش به جلو در انتروپورونوشیپ را سامان میدهد.به فرموده فیلیپ استارک کافر ختنه نشده:پست مدرنیسم نوعی حرکت به سوی آینده از میان گذشته است و بدیهیست که عدس پلو و تن ماهی دقیقن از میان گذشته به سوی آینده میتازند

۲-عدس پلو در صورت تلفیق با تن ماهی غذایی پست کلونیال و فرا استعماریست.زیرا از یکسو  قدمت دیزی سنگی و کوبیده را دارد و از سوی دیگر با تکیه بر تن ماهی نگاهی به فراسوی مرزهای هویتی جامعه نجات یافته از استعمار را دارد چنان که وی اس نایپل-خدایی اسمش یه ذره سکسی نیست؟-بارها بر زنده بودن عنصر عدس پلو و تن ماهی در داستان هایش به عنوان المان فرا مستعمراتی تاکید کرده است.

۳-عپوتم(عدس پلو  و تن ماهی)غذایی کاملن فمنیستیست.این غذا اگر با تشریفات عهد مادر بزرگ بنده طبخ گردد نمادی زنده از رنج زنان در مطبخ ظلم مردانه بوده و اگر با کنسرو و این حرفها توی رگ زده شود نشانه ای از خیزش زنان برای رهایی از اختاپوس مردسالارانه حبس زن در آشپزخانه است و فی الواقع چه کسی میخواهد من و تو ما نشویم خانه اش ویران باد

۴-عپوتم تقویت کننده جنبش دانشجوییست.جز معدودی مرفه بی درد اکثر دانشجویان این مرز بوم بی عدس و تن ماهی و رنج قطعن به لقاء الله می پیوندند که این خود خواسته استبداد داخلی و مرتجعین سیاسیست که هرگز نشه فراموش دانشجو بیدار است و اینا.پاره ای منابع غیر موثق از نقش جبرانی عپوتم بر کافور بکار رفته در غذای سلف دانشگاه تاکید ورزیده اند

پی نوشت ۱:واضح است که همه چیز مرتبست؟

پی نوشت ۲:طنر قضیه اینجاست که در واقع همه چیز مرتب است

پی نوشت ۳:عپوتم آری کله پاچه نه

Sunday, December 9, 2007

برای خواهرک آب و آيينه

برای خواهرک نادیده ام،برای همه رنجش و برای دلم که بی قرار مانده بعد خواندن یک برگ از زندگیش:

لحظه هایی هست که ذهنت یاری نمیکند برای حرف زدن یا نوشتن و باید که حرف بزنی و باید که بگویی.لحظه هایی هست که سرافکنده میشوی از انسان بودن،بی تاب میشوی و تاب ماندن نداری،لحظه های غریبی هستند که نمیدانی باید چکار کنی و میدانی فقط که باید کاری بکنی.مختصری از درد دلت را که خواندم افتادم وسط گرداب لحظه هایی ازین دست.خواهرکم!تصور همه رنجی که برده ای نفسم را بند آورد.تصور آن همه درندگی و حماقت که توامان در حقت روا داشته اند این نامردمان،خیال معصومیتی که قدر دانسته نشد.خیال تو که خواهر آب و آیینه ای...گوشه هایی از زندگیت را خواندم و رنجت شد رنج من اما اشتباه نکن برای همدردی اینجا نیامدم که که شکوه روح تو که با این همه نشیب و فراز هنوز گردن کش و پا برجاست نیازی به همدردی ندارد.همدلی اما شاید کمترین کاریست که میشود برایت انجام داد.زمانه سالهاست که روی بدش را نشان تو داده،میدانم.آنقدر کشیده ای از روزگار که هر سرو راست قامتی خمیده گردد و خاکستر نشین و شگفتا از تو که هنوز فخر به زمین و زمان میفروشی از سرفرازی.زمانه با تو بد کرده و من این را خوب میفهمم.من طعم غریب شکستن و تحقیر را میشناسم با گوشت و پوستم.میفهمم به سهم خودم تو را و رنجت را و بزرگی تلاشت را برای سر پا بودن.نرگس گفت که ۲۱ سالت است و من با خودم فکر کردم که چه خوب!هنوز همه جهان با همه فرصتهایش پیش روی توست.فرصت برای تحصیل،فرصت برای عشق،فرصت برای زندگی.کمی و فقط کمی شعور میباید که دریابد هزار سال زندگی کرده ای در این ۲۱ سال و دریابد قدر آن اراده و همت نیک بودن را...تمنای برادرانه ام شاید این باشد که به رغم همه دشواری دل به بدی نسپاری که زمانه ما اگر چه بعضی وقتها بد است اما یکسره از آن بدی نیست و هر کدام از ما جیره ای داریم برای مشقت و هر جور که حساب میکنم تو سهمت را ادا کرده ای و وقت آن است که بخندد دنیا به تو اگر خودت کمی و فقط کمی یاریش کنی...میدانم که میتوانی و میدانم که روزی دنیا به احترام شادی قلب تو یکجا به پا خواهد ایستاد برای ادای احترام.این روز را نه با چشمانم که با قلبم میبینم و قلبم تا حال هیچ وقت به من دروغ نگفته...به قول جبران خلیل جبران:«دلواپس شادمانی تو هستم»و چشم انتظارش و میدانم که این شادمانی نزدیک است

Saturday, December 8, 2007

در ستايش تو

نشسته ام اینجا،آلبوم جدید جیمز بلانت را گوش میکنم و دلم لحظه به لحظه بیشتر برایت تنگ میشود.چه رازیست بین من و چشمانت که هیچ لحظه خوشی بی تو برایم معنا نمیشود؟چه سریست میان من و شانه هایت که بی سر گذاشتن بر آن استوار ترین تکیه گاه های جهان هرگز هرگز لذتی از میان قلبم نمیگذرد؟کجای قصه،به من بگو کجای قصه،همه دنیای من شدی،آوازهایم را با لبان تو خواندم و به جهان با قلب تو دل سپردم؟به من گوش کن،همه ترانه های عاشقانه جهان،همان دمی آغاز میشوند که تو،شنیدن را شروع میکنی.مرا دریاب!من دارد گم میشود میان گردباد خاطراتت و من دارم به جشن مینشینم این عزیز ترین گمگشتگی کائنات را...من میمانم و خواستن،من میمانم نور بی بدیل چشمانت و کلامی که مدام با هر نفس دو بار تکرار میشود:دوستت دارم،این خود شاید همه حرفها باشد

Thursday, December 6, 2007

گردون۴۷

پیش نوشت:یک سالگی گردون است این شماره.زود گذشت نه؟وقتی شروع میکردم واقعیتش خیلی در مخیله ام نمیگنجید این گردون و گردون نویسی جزیی از هویت این وبلاگ شود،اما انگار شده.برای گردونم برنامه دارم که باز هم کمی متنوع تر شود و در عین حال به شدت پذیرای پیشنهادات شما هستم.یک سالگی گردونم،گردونمان مبارک!

کتاب هفته:پروست چگونه میتواند زندگی شما را دگرگون کند،نوشته آلن دوباتن،ترجمه گلی امامی،انتشارات نیلوفر:خواندن این کتاب از چند جنبه مفید است برایتان:اول اینکه پروست یک المان روشنفکری خفن است این روزها و ذکر خیر کردن ازش به قول آن خانمه در تیزرهای تلویزیون«کلی کلاس دارد»اما همت عالی میخواهد مثلن همه( در جستجوی زمان از دست رفته) اش را خواندن-نگارنده به رغم جستجوی فراوان به همچین همتی در وجود خود دست نیافت-فلذا با خواندن این کتاب میتوانید انقدر از پروست بدانید که اظهار نظرهای منورالفکرانه از خود ساطع فرمایید.دوم اینکه این آقای دوباتن که ما را به شدت شیفته خودش فرموده با یک طنز نرمالوی دوست داشتنی،نگرشی پروستی از زندگی را برایتان شرح میدهد که در آن در میابید کیفیت زندگی بر کمیتش میچربد و عمقش اهمیتی بیش از گستردگی آن دارد.ضعف کتاب شاید ترجمه سخت خانم گلی امامی باشد.به مذاق من یکی که خوش نیامد

شعر هفته:دهانت را میبویند/مبادا که گفته باشی/دوستت دارم/دلت را میبویند/روزگار غریبیست نازنین/و عشق را کنار تیرک راهبند تازیانه میزنند/عشق را در پستوی خانه نهان باید کرد .../درین بن بست کج و پیچ سرما/آتش را/به سوخت بار سرود و شعر/فروزان میدارند/به اندیشیدن خطر مکن/روزگار غریبیست نازنین/آن بر در میکوبد شباهنگام/به کشتن چراغ آمده است/نور را در پستوی خانه نهان باید کرد.../آنک قصابانند/برگذر گاه ها مستقر/با کنده و ساتوری خون آلود/روزگار غریبیست نازنین/و تبسم را بر لبها جراحی میکنند/و ترانه را بر دهان/ش.ق را در پستوی خانه نهان باید کرد.../کباب قناری/بر آتش سوسن و یاس/روزگار غریبیست نازنین/ابلیس پیروز مست/سور عزای ما را بر سفره نشسته است/خدای را در پستوی خانه نهان باید کرد(احمد شاملو-ترانه های کوچک غربت)به قدری وصف الحال بود که دلم نیامد همه اش را ننویسم

فیلم هفته:سوته دلان:این شاهکار مرحوم علی حاتمی را شاید نسل من کمتر دیده باشد.معرکه ای میکند دیالوگهای حاتمی و بازی بهروز وثوقی...معرکه هم همه لذت فیلم را توصیف نمیکند.هر بار که میبینمش یادم میافتد که انگار« همه عمر دیر رسیدیم» و اینکه «ما عاشقیت زیاد داشتیم»

آهنگ هفته:این آهنگ شهرام ناظری:مرا گویی کرایی من چه دانم من چه دانم؟چنین مجنون چرایی من چه دانم من چه دانم؟...محشره

وبلاگ هفته:سینما پارادایزو...از سلیقه سینماییش خوشم آمد

پست هفته:نداریم اما خواندن این شاید خالی از لطف نباشد

درنگ هفته:خلیج فارس(به بهانه حضور ننگین این به اصطلاح رییس جمهور در زیر علامت خلیج عربی)

چه رمزی است در این باریکه آبی جنوب نقشه که این همه پیوند خورده با غرور من،غرور ما،غرور یک ملت؟پارسی بودنش و تاکید هر روز هر روزه بر آن انگار مرزی شده برای تشخیص ایران از انیران.رمز این مرز را هر که نفهمد از ما نیست و هر که تحقیرش کند خوارش میکنیم.بسی خونها ریخته شده از بهترین فرزندان این ملت:از تن بی سر محمد ابراهیم همت تا پیکر مفقود باکری و بدن سوخته عباس دوران همه و همه فدا شدند تا تازیان بفهمند خرمشهر ما محمره جعلی آنها نیست و خلیج پارسمان،خلیج مضحک عربیشان.این خلیج نیلگون الی الابد خلیج فارس است و دریای ایرانی،بدا به حال انها که شیر ایران را مرده پندارند

دوستشان دارم های هفته:

کارگردان:علی حاتمی:شعر را تصویر میکرد این مرد و واژه را جادو، چنان که میماندی چشمت را بر سر سفره نشانی یا گوشت را مهمان دلنوازی گفتگوهای فیلمهایش کنی...ایرانی ترین کارگردانی که داشته ایم.زیبا ترین تصویر مهر مادری را با مادر به تصویر کشید و کامل ترین ذکر خیر از موسیقی ایرانی را با دلشدگان روایت کرد.بزرگا مردی بود حاتمی.خدایش بیامرزاد

بازیگر:لیلا حاتمی:میتوانید لیلای مهر جویی را با بازیگر دیگری حتی تصور کنید؟آن معصومیت غریب چهره اش و آن مظلومیت حرص در بیاورش در تمام فیلم به نظرم هرگز در سینمای ما بدیلی نیافته تا کنون...نام پدر خوب زنده ماند به یمن این دختر

نویسنده:محمود دولت آبادی:خدایگان کلیدر،تصویر ساز مردانگی و زنانگی با گل محمد و مارال در ذهن یک نسل کتاب خوان ایرانی.راوی قدرت خاطره با جای خالی سلوک...اسطوره ادبی زنده عصر ما.یک بار احمد محمود در وصف او گفته بود«کلیدر کاری مردانه است،باید نویسنده بود تا فهمید نوشتن کتابی با آن حجم و این کیفیت چقدر دشوار است»

و دیگران:محمود اعتماد زاده(به آذین):مترجم،نویسنده،روشن فکر،فعال سیاسی چپگرا و همه و همه در سطح بالای ممکن.برخی از بهترین خاطراتم از جهان ادبیات امضای او را پای خود دارند:دن آرام،جان شیفته،ژان کریستف...روحش شاد



Wednesday, December 5, 2007

يکی از شبهای خاکستری خدا

خسته ام.روز کاری شلوغی بود،نشسته ام گوشه شرکت،(امیر آرام) دارد میخواند:«اگه بارون نباره،من میبارم...».چشمهایم را بسته ام و پاهایم را هم انداخته ام روی میز.چرا نمیروم خانه؟سوال خوبیست که جواب ساده ای دارد:دلم نمیخواهد بروم خانه.از آن شبهایی است که من هیچ رقم تحمل کلید انداختن و در را باز کردن و تنها بودن و این حرفها را ندارم...دلم آن ۴ دیواری لخت به قول یکی، مثل مسجدم را نمیخواهد.میدانم که چند دقیقه دیگر لخ و لخ کنان کیفم را بر میدارم و آهسته آهسته میروم توی صف تاکسی تا برسم خانه مثل همیشه اما الان،در همین لحظه اکنون، آمادگی روبرو شدن با این تصویر را ندارم.از آنجایی که مازوخیسمم نمی آید از خیر تصویر سازی تخیلی برای اینکه مثلن الان می آمدم خانه و تو خانه بودی و اینها هم میگذرم در کسری از ثانیه...باید بروم دیر یا زود خانه،ظرفها را نشسته ام از دیروز،فکر کنم خانه ام اگر جارو برقی بکشمش خوشحال شود،در منطقه استراتژیک حمام رخت نشسته داریم که انگار یکریز زمزمه میکنند «امیر بیا ما رو بشور».برای گردون فردا باید سوژه پیدا کنم و مطلب بنویسم...اوخ اوخ الان این چند خط را خواندم و دیدم ددم هی عجب وضع اسف باری.این جوری که من توصیف کردم شیر هم جرات نمیکرد برود خانه،اما شیر بدبخت چه کند؟برود خانه یکجور مصیبت است نرود خانه جور دیگری فلذا اقا شیره مثل موش دمش را میگذارد روی کولش و میرود منزل.جایی که انقدر بی رغبت بروی حداکثر منزل است نه خانه!

Tuesday, December 4, 2007

از چاوز و مارکز و فيدل و دیگر قضايا

انقدر بنده خر کیف شدم از رای نیاوردن هوگو چاوز خان در همه پرسی ونزوئلا که حد نداره.جای اقای سقراط قرن و هاله نور بودم سردار ذوالقدر رو به جای تراکتور و سمند صادر میکردم ونزوئلا تا یاد اخوی هوگو بده چطور با یک برنامه پیچیده رای بگیره یا در واقع رای بسازه.خدا رحم به مردم ونزوئلا کرد که بسیج مستضعفین ندارن و الا باید هم عملیات پیچیده رو تحمل میکردن هم یک عمر دیکتاتوری به اسم چاوز رو...اون وقت باید مارکز سر پیری میرفت یه پاییز پدر سالار دیگه مینوشت تا ذکر خیر چاوز از تاریخ به ادبیات امتداد پیدا کنه،اون وقت حتمن وزارت ارشاد به کتاب مارکز مجوز نمیداد،بعد من احساس خلا عاطفی میکردم که چرا کتاب گابو ی عزیز نرسیده دستمون بعد اینها...حالا به سهولت با رای نیاوردن ریاست جمهوری مادام العمر چاوز خطر افسردگی ادبی هم از من کمترین بر طرف شده و تاکید میکنم تنها علت خوشحالی من همینه و لاغیر.بدیهی است هرگونه ارتباط این شنگولیت با نفی پوپولیسم و دیکتاتوری و سوختن دماغ ورژن ایرانی چاوز شدیدن تکذیب میگردد

پینوشت:یه وبلاگی کشف کردم در هفته گذشته که معرکه بود به سبیل شاه عباس!طرف مدعی بود فیدل کاسترو با آمریکایی ها نشستن کنار هم که بیاین به انقلاب اسلامی ایران ضربه بزنیم.فیدل به بوش گفته خیالت نباشه من حال ایرانیا رو میگیرم.بعد چون فیدل با مارکز دوسته گفته گابریل! یه کتاب بنویس که ایمان اسلامی مردم ایران رو هدف بگیره بعد مارکزم این خاطرات روسپیان غمگین رو نوشته و اینها...در خاتمه وبلاگ هم از وزارت ارشاد بخاطر کشف این توطئه مشترک کمونیسم بین الملل و امپریالیسم بین الملل تر تشکر کرده...خداییش دایی جان ناپلئون کیلویی چند؟

Monday, December 3, 2007

ميرقصم و ميرقصانم

نیمه خالی لیوان:حجم کار به نحو قابل ملاحظه ای کم شده...بخوام ذهنم رو طبقه بندی کنم مقدار متنابعی از حجمش درگیر نگرانی آیندست:سایه شوم جنگ وقتی توام بشه با حماقت مکرر تفکر حاکم و کشور تحلیل رفته از تحریم، من رو میترسونه.بخش دیگری از ذهنم متوجه شرایط شخصی خودمه:نزدیک دارم میشم به سی سالگی و دستاورد ملموس مادی ای نداشتم برای آویختن قبای ژنده خود.ناشکری نمیکنم اما حالا که پام روی زمین سفت واقعیته کمی ناراضیم از خودم و کمی گیجم.بخش دیگر ماجرا روبرو شدن با خودمه طی این فرآیند خودشناسی و کلاسهای ناهید و تورج.رسیدم به جایی که تاریکیه و من باید شیرجه بزنم به عمقش و میترسم از این شیرجه و انگار دستی با انواع بهانه ها جلوی من رو میگیره-شاید همون دستی که تورج مدام بهش میگه مادر کامپلکس-به همه اینها مشکلات روزمره رو اضافه کنید،نباید انگار خیلی خوش بگذره بهم نه؟

نیمه پر لیوان:با همه این مسائل،خوبم.صبور تر از قبل شدم و بهم ریختنم شاید به راحتی گذشته نیست.در من یقینی کهن الگویی است که این نیز بگذرد و پایان شب سیه سپید است.این همیشه مانع میشه که تاریکی یاس ببلعد نور درونم را.میدونم که بالاخره راه حلی پیدا میکنم برای این مشکلات و میدونم که دیر یا زود شیرجه میزنم.این روزها بیشتر خودم رو میبینم و هر بار دیدن رفتار هام یک ذره متعادل ترم میکنه و از همه همه اینها مهمتر اینکه،هر چقدر ذهنم متلاطمه با این افکار،دلم سرشار از توئه و این شادم میکنه.یقینی هست در بودن تو که به زبان دل حرف میزنه نه کلام عقل و ترجمانش شور زندگیه...پس میرقصم با ساز زندگی،به امید روزی که برقصانم روزگار رو

پی نوشت:خانم گلناز یوسفی!عطف به کامنتتون،این کلاسهایی که من میرم ثبت نام جدید نداره فعلن.هر وقت ثبت نام داشت همین جا اطلاع رسانی میکنم

Sunday, December 2, 2007

سلام وبلاگ

۱-بالغ شدن شاید در همین خلاصه گردد که دنبال روزگار بی مشکل نگردیم.هر برهه ای از زندگی و هر زمانی از ایاممان دردسر های خاص خودش را دارد.اینجوری هیچ وقت فکر نمیکنید که اگر روزگار سخت گرفت بهتان دارد ظلم میشود در حقتان.در هر سطحی از زندگی که هستید،مشکلات خودتان را خواهید داشت و شاید لذت زندگی در همین توانایی حل مشکلات نهفته باشد یا در شنیدن جمله عزیز:«من همه جوره کنارتم»

۲-سالگرد قتل های زنجیره ای و روز نیروی دریایی را یادم نرفته.برای اولی دیگر خجالت میکشم بنویسم از بس جز نوشتن کاری نکردم و برای این دومی هم گلاب به رویتان تا اطلاع ثانوی از هر حرکتی که آب به اسیاب میهن پرستی افراطی و نظامی گری کور بریزد یا حتی شبهه اش را ایجاد کند معذورم،اینجوری یادم میماند که ما جنگ نمیخواهیم،جنگ هم نداریم،هر کس شوق نوشیدن شربت شهادت دارد بسم الله،برود بنوشد

۳-تمایل خفنی هست در من برای یکجا نشینی و حفظ وضع موجود و تنبلی و این حرفها...اصولن من بیشتر اهل حرفم تا اهل عمل.دارم سعی میکنم یک ذره یک ذره کمی تعادل ایجاد کنم که خیر الامور اوسطها-دقیقن همون وسط مد نظر نگارنده حقیر میباشد.

پی نوشت:یک دفعه قبلن نوشتم که از جنگ بیزارم و این جنگ مال من نیست. یک دلاور شجاع آمد کامنت گذاشت بی نام و نشان و گفت که من ترسوام...عارض شم خدمت خدمت خواهران و برادران اینجوری که بعله،بنده ترسویم،از بمب و موشک و داغ و درفش و اینها میترسم مثل سگ

Saturday, December 1, 2007

برای تو که روحت به زلالی آب است

عصبانیم...میدانی که عصبانیم.خسته ای...می دانم که خسته ای.چراییش را هر دو هم میدانیم اما الان این نوشتن نه برای ذکر چرایی این عصبانیت است و نه برای خسته نباشید گفتن.دلیل نوشتنش فقط حیرت است.من از بزرگی روح تو حیرت کرده ام دردانه ام!جمله ات نفسم را بند آورد.میشود انسانی این همه خوب،این همه انسان باشد؟فکر میکردم نمیشود و حالا که شده فکر میکنم که خداوند خدا، خیلی نعمت در حقم تمام کرده با ظهور تو میان شب خستگی هایم.دوستت دارم روز به روز بیشتر و این شاید کمترین کار و بیشترین کاری باشد که از دستم بر می اید برابر این همه بزرگواری تو...دوستت دارم

Friday, November 30, 2007

برای تو که داری تصويرت را مزين به لجن ميکنی در ذهنم

سه شنبه عصر رفتم ولایت برای مراسم سوم،۴شنبه درگیر مراسم بودیم،پنج شنبه صبح زود برگشتم تهران.و از وقتی رسیدم درگیر یک کارگاه فشرده روانشناختیم تا همین حالا.در واقع انقدر ذهنم درگیر است که فقط یک حادثه مهم میتوانست مرا بنشاند پشت کامپیوتر برای وبلاگ نوشتن...این پست را فقط برای تو دارم مینویسم که مثل یک موجود رذل میروی کامنت بی نشان میگذاری و هر چه لایق خودت هست به دیگران نسبت میدهی.این همه رذالت از تو باورم نمیشود،جدن باورم نمیشود.تصویر هایی از تو بود گوشه ذهنم که با احترام یاد میکردم ازشان.تو بخشی از گذشته ای بودی که دلم میخواست محترم شمرده شود.داری به کثافت میکشی خودت را و این خاطراتت را...محض اطلاعت چیزی که ساخته ام و ساخته ایم با این سنگ اندازی ناشیانه تو خراب نمیشود.متاسفم برایت.همه مثل تو نیستند.تلاشت برای خراب کردن این رابطه ممکن بود نتیجه ای بدهد اگر مخاطب در فشانی هایت شخصیتی مثل خودت داشت اما اینجا را بد اشتباه کردی...این را یک هشدار تلقی کن.بی نام و نشان کامنت گذاشتنت شاید بقیه را دچار تردید کند اما دستت برای من رو  تر از این حرفهاست.یکبار دیگر تکرار رذالت هایی از این دست،مجبورم میکند به پاسخ گویی...میدانم که احمق تر از آنی که این هشدار را جدی بگیری،خواستم فقط اتمام حجتی کرده باشم که جایی برای گلایه نماند

پی نوشت یک:سکوتم تا بحال فقط برای ختم شدن قائله بود.دیگر ولی با این کثافت کاری مکررت جایی برای سکوت نذاشته ای...حالم از تو بهم میخورد

پی نوشت ۲:به کوری چشم هر آنکس که نمیتواند ببیند،داریم چیزی میسازم از جنس مهر که هیچ حاسدی به خواب هم نتواند ببیند.حقیر تر از آنی که توفانی کنی هوای این دریا را...این موجهای کوچک مسخره هم اگر به چشمم می ایند نه بخاطر اهمیت تو و کار رذیلانه تو، که بخاطر بزرگی حرمت کسی است که جسارت میکنی به درگاهش،همین!

Tuesday, November 27, 2007

از مرگ

مرگ پدیده غریبیست.باورش نمیکنیم و بخاطرش نمی آوریم مگر هنگامی که فرشته مرگ در خانه ما یا یکی از نزدیکانمان را بزند.ما به سهولت حتمی ترین اتفاق زندگیمان را به فراموشی میسپاریم و غرق میکنیم خودمان را با غیر محتمل ترین دغدغه ها...ما به مرگ فکر نمیکنیم،ما از مرگ حرف نمیزنیم و اینطور میشود که ما راز عمیق مرگ را درنمیابیم:اینکه زندگی بدون درک مرگ هیچ ارزشی ندارد.برای یک لحظه تصور کنید فقط یکروز وقت برای زندگی دارید،آیا آن یک روز را هم مثل مابقی زندگیتان میگذرانید یا همه چیز تغییر میکند و دگرگون میشود؟این یک واقعیت غیر قابل انکار است که زندگی از دل مرگ زاده میشود و بی مرگ زندگی صرفن تبدیل میشود به زنده بودن...اینگونه است که برای زندگی کردن باید همیشه گوشه چشمی به مرگ داشت و چنان زیست که وقتی فرشته مرگ به سراغمان می اید چیزی جز جسممان برای بردن نداشته باشد،نه آرزویی،نه حسرتی،نه دریغی...چنین باد

Monday, November 26, 2007

ای برادر ها خبر چون ميبريد...

باید بگردم خاطره پیدا کنم از تو...آن روزهایی که میخواستی بروی خارج و آن کتاب رابین هود انگلیسی دستت بود خوب است؟آن روزی که با آزاده رفتیم و عکس گرفتیم چطور؟آن روزی که من کنکور داشتم و تو برگشتی،خسته و مضمحل،خوب است؟کاش یکبار فقط یکبار ازت میپرسیدم چند بار در سالهای لعنتی بعد، آرزو کردی که کاش میماندی همان غربت و همانجا خلاص میشدی،این را هم ازت نپرسیدم و گذشت...برای من همیشه یک خاطره دور بودی،تعریف میکردند از عمویی که در خارج داشتم و خارج جایی بود ورای اینجا و سرزمین راز و رمز!عمویی که میگفتند که خیلی باهوش بود و چپ بود و زندان رفته بود و خوب میرقصید.یکبار خودت برایم از به جنگل زدن و مبارزه مسلحانه ات گفتی و اینکه پای اعدام بودی و جستی،اینکه دانشگاه قبول شدی و در گزینش ردت کردند و مجبور شدی تن بدهی به غربت...یادت می آید یکبار عاصی برگشتی و بهت گفتند آبرویمان میرود اگر بگوییم بچه مان هیچی نشده و از خارج برگشته؟مجبورت کردند دوباره برگردی،تلفن زدنهایت از همانجایی که اسمش خارج بود و کارت پستال هایی که از این سو آن سوی دنیا میفرستادی و پدر با افتخار پزت را میداد که برادرم مارکوپلو شده...همه شان را امشب مرور کردم،ان آخرین مکالمه لعنتی مان را هم.چه ساده فرصت شاد کردن دل هم را از دست میدهیم بعضی وقتها...امشب همه را مرور کردم وقتی که دیگر نیستی...رفتنت مبارک!

هی حالا بگردم دور خودم و زمزمه کنم:این سفر آن گرگ یوسف را درید!

Sunday, November 25, 2007

برای تو

دلم زود تر از حواس پنج گانه ام به من خبر میدهد که حال و روزت چگونه است هر روز.امروز از صبح داشت آواز های غم انگیز برایم میخواند و میدانستم دلم آیینه دل تو شده که آسمانش ابری است!میپیچم به خودم و خدا تا آن ته رنگ غم، بارش را بردارد از توی دلت تا بخندی مثل همیشه،این تنها کاریست که از دستم بر میاید...دلم ماند پیش صدایت دردانه ام!

پايان عصر نارنج و ترنج

عطف به دو پست قبل،دوستی در کامنت ها پرسیده بود که ایا وقتی از زخمهای گذشته حرف میزنیم،کسی که الان در کنار ماست  آزرده نمیشه و جایگاهش رو در خطر نمیبینه اگر حس کنه ما هنوز درگیر گذشته ایم؟

سوال خیلی خوبیه.فکر کنم دیگه وقتشه همه ما قبول کنیم که عصر افسانه نارنج و ترنج گذشته.زمانی که نارنجی رو پوست بگیریم و از توش دخترک آفتاب و مهتاب ندیده ای بیرون بیاد و یک دل نه صد دل عاشق ما بشه و ما عاشقش بشیم-این که میگم دخترک برای رعایت اصل افسانه است،همین حکم در مورد پسرک ها هم صادقه-ما آدمهای عصر مدرنیم و جدا از اینکه خودمون چقدر مدرن یا سنتی هستیم در جامعه معلق بین سنت و مدرنیته زندگی میکنیم.زندگی مدرن ملزوماتی داره که تعدد برخورد ها بین انسان ها رو اجتناب ناپذیر میکنه،از این تعدد، تجارب تلخ و شیرینی به وجود میاد.بخواهیم یا نخواهیم زخم میزنیم و زخم میخوریم.این اجتناب ناپذیره.حالا بیایید فرض کنید آدمی با همچین کوله باری وارد یک رابطه عاطفی جدید شده،چه باید کرد که طرف مقابل این رابطه تا سر حد امکان بخاطر گذشته تاوان نده؟

در درجه اول باید هر کدوم از ما بپذیریم که زخم خوردیم و این زخمها سرمایه های ما هستند برای انسان بهتری بودن.دوم اینکه به نظر من بهتره با طرف مقابلمون صادق باشیم،اینطور فکر نمیکنم که اتوماتیک باید همه گذشتمون رو بریزیم روی دایره ولی هر جا که ازمون سوال شد باید رو راست رو راست جواب بدیم-در واقع گذشتمون رو انکار نکنیم و ادای دختر یا پسر نارنج  ترنج رو درنیاریم-سوم اینکه این زخمها در دو سطح قابل بررسین.لایه خودآگاه و عمق ناخود آگاه.جدن بر این باورم که اگر نتونستیم خودآگاهمون رو از شر خاطرات گذشته و زخمهایی که بهشون آگاهیم شفا بدیم و باز وارد یک رابطه جدید بشیم کاری که میکنیم کمتر از جنایت در حق بشریت نیست-من ابلهانه یکبار این کار رو انجام دادم و سعی کردم از یک رابطه جدید برای شفای درد یک رابطه قدیمی استفاده کنم و گند زدم-در واقع من فکر میکنم ما وقتی محقیم وارد یک تجربه عاطفی جدید بشیم که درسهای رابطه قبلی رو یاد گرفته باشیم و بفهمیم چرا اون رابطه شکست خورد؟نقش ما و اشتباهات ما چی بود و از همه مهمتر ذهن هوشیارمون از شر خاطرات رها بشه.اما در مورد لایه ناخودآگاه کار چندانی در کوتاه مدت از دست ما بر نمیاد.مطلبی که من نوشتم در مورد خواب بود و میدونید که خواب زبان ناخودآگاه است.باید به این اشاره ها توجه کرد و دنبالشون رفت و اجازه نداد تا سر حد امکان حتی زخم های ناخود آگاه هم روی رابطه جدید تاثیر بذاره.باید این درک متقابل بین دو نفر وجود داشته باشه که بین زخمهای سطح هوشیاری و ناهوشیاری تفاوت قائل شن و حتی برای حل مشکلات ناخودآگاه بهم کمک کنند.واقعن فکر میکنم اگر کسی نمیتونه این اختلاف رو درک کنه و توقعات ماقبل مدرن از یک رابطه مدرن داره کودکیه که باید اول بزرگ شه و بعد وارد یک رابطه عاطفی!

پی نوشت:اینها همه را نوشتم و دلم برایم بشکن زد که خوش بحالم رییس!خوش بحالش که تو را دارد...

Thursday, November 22, 2007

گردون۴۶

کتاب هفته:دائوی رابطه ها،نوشته ری کریگ،ترجمه ع پاشایی،انتشارات فراروان:زیبا ترین،هیجان انگیز ترین و اسرار آمیز ترین لحظات زندگیمان شاید لحظات نزدیکی به جنس مخالف باشد.آن تب و تاب یکی شدن،هراس از دست دادن و شوق به دست آوردن...اکثر ما به دنبال دستور العملهایی هستیم برای سهل تر ساختن این ارتباط غافل از اینکه هیچ کلیشه ای جای عمق روابط دلی را نمیگیرد.دائوی رابطه ها اما حاوی دستور العمل هایی است برای عمق یافتن در یک رابطه عاشقانه...عمقی که عشق را عشق میکند،دل را دل!

شعر هفته:امروز،روزی بود چون جامی لبریز/امروز روزی بود چون موجی سترگ/امروز روزی بود به پهنای زمین/امروز دریای توفانی/ما را با بوسه ای بلند کرد/چنان بلند/که به آذرخشی لرزیدیم و گره خورده در هم/فرودمان آورد/بی اینکه از هم جدایمان کند/امروز تن مان فراخ شد/تا لبه های جهان گسترد و ذوب شد/تک قطره ای شد/از موم یا شهاب/میان تو و من دری تازه گش.ده شد/و کسی هنوز بی چهره/آنجا در انتظار بود(پابلو نرودا،هوا را از من بگیر خنده ات را نه،احمد پوری)

فیلم هفته:love actyally:کمدی های رمانتیک را دست کم نگیرید.همه راز انسان بعضی وقتها میان همین دست فیلمها به سادگی و سهولت رویت میشود.حوصله اش باشد یکبار مفصل از این مقوله مینویسم تا آن موقع این فیلم را از دست ندهید.هنر پیشه خوب زیاد دارد،اپیزودیک است و جذاب و مهمتر از همه ابتدای فیلم تصاویری مستند دارد از فرودگاه هیثرو و آن لحظات رسیدن و در آغوش گرفتن ها...به دیدنش حتمن میارزد

آهنگ هفته:اگه بارون نباره امیر آرام...اگه بارون نباره،اگه بارون نباره،من میبارم،اگه خوابت ببره،اگه خوابت ببره،من بیدارم...خدا عمر با عزت به آزموسیس بدهد

وبلاگ هفته:رونوشت:پسر:صداقت گوهر کمیابیست،نویسنده این وبلاگ کاملن مزین به این گوهر است.لذت دارد وقتی وبلاگی را میخوانی و حس میکنی هر چه که هست را دارد نشان میدهد

پست هفته:این پست آزموسیس جونز کبیر...حالی بردم از خواندنش

درنگ هفته:همدلی عاشقانه

همدلی عاشقانه پدیده کمیابیست..یعنی دلی باشد که دلت با نوایش بتپد.یعنی دلی باشد که بشنوی ازش: برو جلو،اشتباه کن،زمین بخور،پیروز شو،خسته شو...من باز و باز هستم کنارت و این بودن نه از سر اجبار است،نه از روی وظیفه.چنین بودن سختی فقط و فقط به برکت عشق میماند سر پا.میشود عاشق بود و همدل نبود.امکان دارد همدلی باشد و خبری از عشق یافت نشود اما توامان این دو با هم همان رمز کیمیاست.عشقی که اسیر نکند پرو بال بدهد،حمایتی که تکلیف برندارد و با مهر پر بار شود...این میشود رمز جان،سر زندگی،همدلی عاشقانه!

دوستشان دارم های هفته:

کارگردان:سوفیا فورد کاپولا:کمتر کسی شاید باور میکرد دخترک بی رمق فیلم پدرخوانده سه که به نظر برخی منتقدین یکتنه فیلم را نابود کرد تبدیل به کارگردان موفق گم شده در ترجمه گردد.گمشده در ترجمه روایتی از عشق مدرن است و ثابت میکند به تو بیننده که سازنده اش مقوله دل را میفهمد خوب خوب...نمیشود فیلم را دید و سوفیا را تحسین نکرد.دختر فرانسیس فورد کاپولای بزرگ دارد خوب کارگردانی میشود

بازیگر:ادری توتو:آملی را که حتمن دیده اید؟یک نامزدی طولانی را چطور؟ادری توتو خوب از پس نقش آدمهای شیفته بر می آید.آنی هست در چهره و فیزیکش که شیفتگی را کامل نشان میدهد.به افتخار همین دو فیلم جایش امروز در لیست محبوب ها قرار گرفت

نویسنده:پابلو نرودا:آمریکایی لاتینی باشی و چپ و شاعر پس حتمن یک جای دیگر دنیا امیری هست که پزت را بدهد.اما ماجرای من و نرودا نه با شعر های اجتماعیش که با عاشقانه هایش بالا گرفت.مثلن هوا را از من بگیر خنده ات را نه...ماتیلده نرودا به نظرم زن خوشبختی بوده که این همه عشق را مزه مزه کرده در گذر زمان

و دیگران:این قسمت ماجرا کمی سخت بود.نمیخواستم از خیر آهنگ امیر ارام بگذرم پس خیلی از خوانندگان عاشقانه ها این جا نمیشد بیایند چون هارمونی خواننده و ترانه بهم میخورد.این شد که رسیدم به نجف دریابندری.در مصاحبه اش با بیژن بیرنگ در باب کتاب مستطاب آشپزی جایی توصیه کرد به زوج های جوان که با هم اشپزی کردن را تجربه کنند و ببیننند چقدر میتواند بار عاطفی داشته باشد.اینجا بود که مطمئن شدم مترجم و نویسنده محبوبم عشق را خوب خوب فهمیده...دریابندری از محبوب ترین آدمهاست نزد من که اگر یک روز نصف او به دنیا اضافه کنم احسح میکنم بارم را به مقصد رسانده ام



Wednesday, November 21, 2007

سه گانه امروز

۱-زخم هایی هست که در مسیر زندگی میزنی و میخوری و فکر میکنی تمام شده برایت چه وقتی که رنجیدی و چه وقتی که رنجاندی اما خواب ها نمیگذارند که این خیال پا بر جا بماند.مدام خودت را میبینی که دارد تهدید میکند یا تهدید میشود و می فهمی که ای دل غافل زخم همچنان خون چکان است و فقط تو خونریزیش را نمیبینی...توجه به این خوابها لااقل باعث میشود دریابی که ضعفی آنجا هست و زخمی که میتواند تصمیم گیریت را زیر سوال ببرد و تحت تاثیر تجارب تلخ قدیمی قرار دهد...عالم خواب را دریابیم!

۲-دارم فکر میکنم که چه مساله مهمی است این زن درون و مرد درون(آنیما و آنیموس)و باز هم دارم فکر میکنم چند تا فیلم سینمایی خوب داریم که ابعاد مختلف این ماجرا را باز کرده اند و اینکه کاش میشد یک دوره نمایش فیلم گذاشت و در مورد آنیما و آنیموس حرف زد.

۳-دیشب برای اولین بار با کودک درونم حرف زدم و جوابش شگفت انگیز بود.مستقیم به درد کهنه ای اشاره کرد که فقط یک کودک میتوانست رویش انگشت بگذارد.کتاب شفای کودک درون را حتمن تجربه کنید

Tuesday, November 20, 2007

باران نوشت

چه بارانی،چه بارانی!شخصن دلم میخواهد بروم زیر باران برقصم.نمیدانم چه رقصی فقط میدانم استرپ تیز جزء برنامه نیست...مثل یک پسر بچه هیجان زده ام من باب کشف احتمالی آرک تایپ غالبم.گفتم بیایم این چند خط کوچک را یادگاری بنویسم اینجا من باب گرامیداشت کشف خودم و اولین باران مشتی پاییزی و دلم که قدر دانه دانه این باران دلت را میطلبد!

جزيی از يک سيستم فاسد

دارم با تلفن صحبت میکنم،مرد آن طرف خط از من میخواهد که پیرو مذاکره قبلی، پیش فاکتور دو دستگاه سرور برای مشتریش ارسال کنم.مذاکره قبلی را یادم نمی آید.برای همین از او میخواهم مشخصات دستگاه ها را با من چک کند.حرفهایش که تمام میشود ازش میپرسم«لازم است برای خود شما هم مبلغی را روی فروش در نظر بگیرم؟»رنجیده میگوید«دفعه قبل هم همین را پرسیدید و من گفتم نه،چه اصراری دارید؟».یکه میخورم و سعی میکنم ماله بکشم روی حرفم...بعد نگاه میکنم به خودم و میبینم به چه صراحتی پیشنهاد حق العمل میدهم و چطور این مساله را به عنوان،جزء لاینفک کار پذیرفته ام.انگار من هم بخشی از محیط فاسد بازار کسب و کار در ایران شده ام و پذیرفته ام که بدون پیشنهاد حق العمل های اینگونه امکان کار در بازار وجود ندارد...سیستم فاسد فرد را فاسد میکند و فرد فاسد به سیستم فاسد گسترش و عمق روز افزون میبخشد.این توجیهی اما برای بد کاری من نیست،همه سعیم را میکنم ازین به بعد که لااقل من مسبب بسط فساد نشوم،همه سعیم را...

پی نوشت۱:آقای مهندس میم!دیروز باعث شدی یک لحظه خودم را ببینم و بفهمم دارم نزول میکنم برای یک لقمه نان کمتر و بیشتر.هزار هزار بار از تو سپاسگزارم

پی نوشت ۲:دیروز داشتم در یاهو ۳۶۰ برای حل یک مشکل تلاش میکردم،اشتباهی برای تعدادی از دوستان لیست مسنجرم دعوت نامه ارسال کردم.هیچ غرض و مرضی در کار نبود به خدا...همین!

Monday, November 19, 2007

هيچ حيوانی به حيوانی نميدارد روا/آنچه اين نامردمان با جان انسان ميکنند

زهرا بنی یعقوب:برای شما شاید فقط یک اسم باشد حضرت آقا!مثل هزاران اسم دیگر.مثل هزاران بابک و گیسو و مازیار که در تابستان جهنمی ۶۷ از دم تیغ گذرانید یا هزاران مجتبی و ابراهیم و علی که طی ۸ سال جنگ حق علیه باطل فرستادید روی مین و تبدیلشان کردید به گوشت دم توپ.برای شما که از بالا به ما نگاه میکنید زهرا بنی یعقوب هیچ چیز جز یک اسم نیست.اگر یک لحظه تاملی هم کنید روی نامش فقط به خاطر شباهت احتمالی این اسم با زهرا کاظمیست.نه؟خیالتان ولی راحت باشد.زهرا بنی یعقوب مثل زهرا کاظمی مدعی خارجی ندارد.خاطرتان اسوده که هیچ دولت غربی به کشته شدنش معترض نخواهدبود!

زهرا بنی یعقوب برای شما فقط یک شناسنامه است.شناسنامه ای که باطل شد.حالا چه باک که در ستاد امر به معروف همدان.بالاخره هر کسی جایی میمیرد نه حضرت اجل؟چه فرق میکند آدم با ماشین تصادف کند یا در اداره منکرات خود کشی کند یا بخواهم رو راست بگویم خودکشی اش کنند.این همه خیل رعایای شامل مهرورزی یکیشان کمتر و بیشتر چه باک؟

زهرا بنی یعقوب برای اما، یک انسان بود.پزشکی که جرمش عاشقی و اتهامش شد زندگی.زهرا بنی یعقوب برای ما نماد همه رذالتیست که در طی این سالیان در حقمان روا داشتید.نشانه عدل اسلامی و مهرورزی کریمه.شما یک اسم را پاک نکردید،شما یک شناسنامه را باطل نکردید شما حضرات،با شمایم،شما یک انسان را کشته اید.یک دنیا آرزوی مادر و پدر،یک جهان امید به فردا و به اندازه تمام کائنات عشق را نابود کرده اید.شما جنایت کرده اید...شما انسانیت را کشته اید.ننگتان باد حضرات،ننگتان باد!

Sunday, November 18, 2007

معجزه يعنی حضور تو

با کدام واژه ها حرف میزنی با من که آن موجود یخ زده منزوی،در اعماق دلم،برای بیرون جهیدن از غار تنهاییش با خودش مسابقه میگذارد؟

با کدام واژه ها به من بگو با کدام واژه ها...

چرايی ننوشتن

افسرده نیستم.خسته هم،دلمرده و عصبی هم...اصلن شاید مشکل دقیقن همین است که هیچ چیز نیستم.نه شاد،نه غمگین،نه مصمم،نه مردد...خالی خالی خالی ام از فکر و تکاپو.ان شاء الله که گربه است

Thursday, November 15, 2007

گردون۴۵

پیش نوشت۱:این گردون کلن فرمت طنازانه ای دارد و با هدف بازی با لبان و سایر اجزای خوانندگان محترم به شیوه کاملن شرعی،بدون درد و بدون بازگشت طراحی شده است

پیش نوشت ۲:برای نوشتن درنگ هفته به یک هیات تحریره محتاجیم.لطفن داوطلبان محترم سریعن اقدام فرمایند و مراتب را به سمع و نظر ذات ذی وجود ما، کامنتن یا تلفنن یا ای میلن برسانند قربتن الی الله

کتاب هفته:چنین کنند بزرگان،نوشته ویل کاپی،ترجمه نجف دریابندری:کلن داستانیه این کتاب.از یکسو وجود نویسنده ای به اسم ویل کاپی به شدت زیر سواله-خودمونیم آدم اگه قراره زیر چیزی بره همون زیر سوال امن ترین جای دنیاست به سبیل شاه عباس قسم-از سوی دیگه نجف خان دریابندری هنوز هم قبول نمیکنه که کتاب ترجمه نیست و تالیفه.چنین کنند بزرگان دیگه حضرات.اما در باب محتوا یک بررسی تاریخی از بزرگان تاریخ ساز تو این کتاب صورت پذیرفته.اگر تاریخ بدونین با خوندن این کتاب غش غش میخندین و اگه تاریخ ندونین به طرز دلپذیری یاد میگیرین.در هر حال آخر کتاب متقاعد میشین که جهان امروز ما رو جنون ساخته نه عقل!

شعر هفته:این چه بساطی است،چه گشته مگر/مملکت از چیست شده محتضر

موقع خدمت همه مانند خر/جمله اطباش به گل مانده در....به به ازین مملکت خر تو خر

نیست به دزدی شما در جهان/کیست که خر کرده شما را چنان

 چیست که خفتند همه بی گمان/وه به شما ای همه افتادگان...به به ازین مملکت خر تو خر

مادر بیچاره فتاده علیل/دخترک اندر پی هر کج سبیل

پرستارانش ز وزیر و وکیل/جمله فتادند به فکر آجیل...به به از این مملکت خر تو خر(میرزاده عشقی)«با خوندن این شعر متقاعد شدم از دوران میرزاده تا کنون همچین تغییرات محسوسی هم در احوالات این مرز پر گوهر رخ نداده ها)

فیلم هفته:the party :یادم نمیاد با فیلمی انقدر خندیده باشم.میگن بلیک ادواردز میخواسته اسم فیلمش رو بذاره فیل در هالیوود،ایرانیا متهمش کردن به عدم رعایت کپی رایت مولانا فلذا از خیرش گذشت طرف.بازی پیتر سلرز دوست داشتنیه و کارگردان با همه اعضا و جوارحش به شما اثبات میکنه که مرز بین معصومیت و حماقت یه موئه...

آهنگ هفته:عدد بده...با صدای محسن نامجو.اونجایی که میگه«های مرد سامری خفن شدی»مردونده منو

وبلاگ هفته:خرمگس خاتون...برای کشف طنزش به رمل واسطرلاب محتاجید ولی اگر بشود رمز گشایی مناسبی از نامبرده به عمل آید بسی خنده ها و لبخند ها حاصل این معرکه خواهد بود

پست هفته:شما براتون سوال نشده که سانچو که رگ و ریشه اسپانیایی داره چرا همه دنیا رو ول کرده اومده ایران خدمت ما رو  میکنه؟در من یک دون کیشوت جدید پیدا کرده؟دلش سوخته؟جذب پیام مهرورزی رییس جمهور جان شده یا...دقیقن همین یا درسته.بایرامعلی خان طی این پست دشمن شکن از نیمه پنهان سانچو پرده بر انداخته

درنگ هفته:طنز

طنز ابتدا یک واکنش است به ناامنی.وقتی هراسانی و جهان اطرافت را نا امن میبینی شاید غریزی ترین واکنش همین باشد که منبع ترس را انکار کنی.مثل وقتی از چیزی میترسی و چشمانت را میبندی-قطعن بستن دیدگان تهدید را بر طرف نمیکند بلکه ما صرفن داریم با حذف دیدن عامل تهدید وجودش را انکار میکنیم:چیزی که نیست نمیترساند-طنز هم با کمی اغماض چنین کارکردی دارد..قتی همه چیز غیر جدیست پس چیزی برای نگرانی وجود ندارد،هراسی نیست از روزگاری که خودش نیست.اکثر آدمهای طنازی که شناختم جهان درونی جدی و تلخی دارند و در واقع از شر همین دنیای متلاطم درونی به انکاز شوخ طبعانه روابط جهان بیرونی میپردازند.برای خودم شخصن طنازی سپریست که برابر ناملایمات دستم میگیرم و میگذرانم روزگار را...بی طنز جهان پر مشقت حتمن جای بدتریست برای زندگی!

دوستشان دارم های هفته:

نویسنده:سید ابراهیم نبوی:طنز نوشتن را با خوندن طنزهای ژورنالییستی او شناختم و دوست داشتم.برای همین یکجورهایی نوشتنم مدیون داور خان نبویست...کاش اینجا بود نه وسط دیار فرنگ و کاش میشد بیشتر بنویسد و ما راحت تر بخوانیمش و....غریب درکش میکنم در هر حال.فکر کنم میتواند به خودش افتخار کند که شبیه من است

بازیگر:رضا عطاران:از زمان ساعت خوش من این شازده را دوست داشتم.حالت سهل انگارانه اش،لبخندی از سر بابا بیخیال همیشه گوشه لب دارد و درونمایه قویش برای درک کاری که انجام میدهد همیشه مرا خندانده که خدا بخنداندش همیشه به حق ۵ تن...

کارگردان:بیلی وایلدر:استاد...استاد...استاد.آپارتمان،ایرما خوشگله،خارش هفت ساله و بعضی ها داغشو دوست دارن معرکه های سینمایی اویند.مرد ها را خیلی خوب میشناخت و فکر میکرد زن ها را هم خوب میشناسد که البته هیچ جوری نمیشود این را تایید یا تکذیب کرد چون به نظر نگارنده تلاش برای درک  صرفن منطقی یک خانم ابلهانه ترین کار دنیاست 

و دیگران:محسن نامجو:جسور،سر شار از تخیل،زخم خورده روزگار،با هوش،با استعداد و چند تا با فلان دیگر است که شاید حفظ عفت عمومی اجازه ندهد در این مکان مقدس برایتان بازش کنم.به شدت محبوب درگاه ملوکانه جواهر آسایمان است.مرا یاد وودی آلن میاندازد در سینما...خدا کند فرنگ نشین شدن همان بلایی را سرش نیاورد که سر بقیه آدمهای با استعدادمان آورد



Wednesday, November 14, 2007

خل خلی های آخر وقت

۱-یکی از دوستان در یک تفسیر معرکه در کامنت دونی پست قبل ،فرمودن که من به نظر آدم بیکاری میام که صبح تا شب کاری نداره جز اینکه فیلم ببینه و کتاب بخونه...با خوندن این کامنت من احساس کردم رسالتم رو در جهت خلق تصویری روشنفکرانه در ذهن خوانندگان به انجام رسوندم.حالا نظر به ایجاد تنوع و برای برداشتن گامهایی محکم به سوی آینده ای روشن بفرمایید ببینم اگر بخوام من رو آدمی تصور کنید که بی ام ۳۲۵ سوار میشه و صبح تا شب در سواحل قناری با مایو سان شاین میخوره و موج سواری میکنه، باید مابقی پستها زین پس را چگونه بنویسم؟هم اکنون به یاری سبزتان محتاجم

۲-حالا که بحث یاری خواستن از خوانندگان محترم این وبلاگ بالا گرفته،عارض میشم که می فروش سابق ما مشرف شدن آمریکا و قرار شده جای پولهایی که از ما گرفتن اونجا نایب الزیاره باشن اما فعلن دست ما به هیچ جا بند نیست و وضع الکل خون در وخیم ترین شرایط ۶ ماه گذشته قرار داره فلذا نظر به اهمیت تعادل بخشی به امورات روحی و جسمی و اعتلای معنوی روح دربدر جرواجر مان جسارتن از هرگونه همفکری برای تهیه باده به شدت استقبال میشود.باشد که در پرتو مراحم ذات اقدس پروردگار مددرسان این بنده حقیر در کنار حوض کوثر از شرابا طهورا سیراب گردد

پی نوشت سانچویی:ارباب بیخیال!دیگه ادامه نده اینجوری که تو هل من ناصر ینصرنی سر دادی من نگران ادامه طیف درخواست ها هستم و کشیده شدن کار به جاهای باریک...

پی نوشت مقام رفیع امیرانه:قوین تکذیب میشود

Tuesday, November 13, 2007

من هيچ مسووليتی بابت وقتی که برای خواندن اين سطور پايين هدر ميدهید نميپذيرم

یکبار دوست عزیزی به من گفت هر کس وبلاگت را بخواند فکر میکند تو سیاسی کار خفنی هستی که امروز گرفتار میشوی یا فردا...بعد من به خودم نگاه کردم و دیدم همه چیز پیدا میشود الا مرد مبارز سیاسی.من حداکثر یک غرغروی بالفطره ام که با اولین تشر احتمالی خواهم گفت غلط کردم.اصلن مازندرانی شکم چران عاشق زندگی کجا و مبارز مرگ اندیش راه آزادی کجا؟این نکته شد اسباب تفکر در باب اینکه برداشت های ما از نوشته های یک وبلاگ بعضن چقدر میتواند متفاوت باشد با آنچه واقعن یک آدم هست.میشود روشنفکرانه ترین پستها را نوشت ولی در عرصه عمل یک انسان متحجر بود و هکذا...اما من همیشه سعی کردم چیزی که هستم را بنویسم.رو راست باشم با خودم تا آنجا که ممکن است-چون همه ما اسرار مگویی داریم با خودمان و خیلی چیزها هم هستند که نمیدانیم از خودمان-این پست اگر ثبت شود  یک دوره آکادمیک روانشناسی ازش در می آید.چرا دارم مینویسمش؟کودک هراسان درون دارد توضیح میدهد که ببینید من آدم خوبیم؟جستجوگر دو دره باز میخواهد هراسش را از مشکل احتمالی پنهان کند؟بالغ میخواهد از گذشته چراغ راه اینده بسازد؟اصلن شاید دارد نوشته میشود این سطر ها که من برای والد شلاق بدستم یک توجیه نان و آب دار پیدا کنم محض رضای خدا...عرض میکردم که سعی کردم خودم باشم و همه تلاشم ازین به بعد هم اینطور است.تلخ مثل عسل تا وقتی درش بازاست که امیرش امیرانه باشد و بنویسد...این شاید اصلن یک یاد آوری ۴ ستاره برای خودم باشدکه خودم باشم مثل همیشه!

پی نوشت:دارم یه کتاب میخونم از آلن دو باتن به اسم« پروست چگونه میتواند زندگی شما را دگرگون کند»اولین تاثیرش در من شاید همین باشه که تمام پست بالا یکجور سیال ذهن نویسیه خفنه که نوشتنش از ساعت ۹ تا ۱۲ طول کشیده...پروست نخونده دارد زندگیم دگرگون میشود.ببین بخونم چه میکنم

Monday, November 12, 2007

استحاله خشونت

صبح ها که می آیم شرکت،از میدان ولی عصر رد میشوم.بارز ترین چیزی که جلب نظر میکند گشت ارشاد است و چند موجود مونث چادری که نگاهشان مثل سگ تازی میچرخد بین رهگذران که نکند ایمان کسی خدای ناکرده جر بخورد.دیده ام که عموم برخورد ها هر چند به شدت تحقیر آمیز است اما خشن نیست.نسل من میدانند که خشونت یعنی چه؟دهه جهنمی شصت هنوز از یادمان نرفته و چوب بر سر زدن ها را-یادم می آید که در شهر من چماق داران حزب الله میچرخیدند در خیابان و هر جوانی را که شلوار لی پوشیده بود یا آستین کوتاه داشت کتک میزدند و این مال صد سال پیش نیست فقط خاطره ای از بیست سال گذشته است-برایم جالب بود که رفته رفته انگار استحاله شده اند عسس و محتسب حکومت و در اوج بازتولید روابط دهه شصت از کاربست آنگونه خشونت ناتوانند.حالا تذکریست و تعهدی اما در دهه شصت شلاق بود و کتک و محروم شدن از بسیاری حقوق اولیه شهروندی.فکر میکنم که این ملت انگار با تحملش درندگی حاکمان را میفرساید در مرور زمان.مغول آدم خوار را آدم وار میکند به عصر ایلخانی،باتوم بر سر کوبیدن های آژان های پهلوی اول تبدیل به دندان قروچه پاسبانان پهلوی دوم میشود در قضیه کشف حجاب،حالا هم تیغ بر صورت کشیدن و شلاق زدن شده تذکر و تعهد...سگان پاچه بگیر را ما در این خاک راضی کرده ایم به واق واق کردن.این خود کم دستاوردی نیست برای یک ملت بلاکشیده...فقط این میان نمیدانم چرا حاکمیت یادش رفته که مگر رضا خان توانست به ضرب باتوم روسری از سرمان بردارد و کلاه پهلوی بر سرمان بگذارد که این حضرات فکر  میکنند با بگیر و ببند میتوانند شبیه انسانهای هزار و چهارصد سال پیش را بیافرینند از ما؟دلم روشن است که این زمستان هم ماندنی نیست

Sunday, November 11, 2007

بيست و يک

دروغ چرا تا قبر آآآآ...من اصلن به فکر همچین حرکات قبیحه ای نبودم اما چشمکی که برادر آزموسیس جونز کبیر به ما زد کار خودش را کرد.اینک این شما و این فهرست بیست و یک فیلمی که خیلی دوستشان دارم:

۱-کازابلانکا/مایکل کرتیس-۲و۳-پدرخوانده:قسمت اول و دوم/فرانسیس فورد کاپولا-۴-heat/مایکل مان-۵ -سینما پارادایزو/جوزپه تورناتوره-۶-ادوارد دست قیچی/تیم برتون-۷-درخشش/استنلی کوبریک-۸-پارتی/ادوارد بلیک-۹-یک سال خوب/رایدلی اسکات-۱۰-هفت/دیوید فینچر-۱۱-آبی/کریستف کیشلوفسکی-۱۲-داستان های عامه پسند/کوئنتین تارانتینو-۱۳-بیمار انگلیسی/آنتونی مینگلا-۱۴-talk to her /پدرو آلمودوار-۱۵-شب یلدا/کیومرث پور احمد-۱۶-راننده تاکسی/مارتین اسکورسیسی-۱۷-آنی هال/وودی آلن-۱۸-ماتریکس قسمت اول/برادران واچوفسکی-۱۹-لئون/لوک بسون-۲۰-دکتر استرنج لاو/استنلی کوبریک-۲۱-۲۱ گرم/آلخاندرو گونزالس ایناریتو

معیار انتخاب صرفن لذتی بود که من ازین فیلمها برده ام.جوری لیست خیلی دوستشان دارم هاست نه بهترین ها.اول رسیدم به صد فیلم و بینشان غربال کردم به نیت بازی بیست و یک و خواندن بانک این چند تا نصیب شما شدند.به حکم همان چشمک اول هر کس خواست لیست بنویسد بسم الله 

 

Friday, November 9, 2007

پاريس، تگزاس

بعد از ظهر جمعه گذشت به تماشای« پاریس،تگزاس»ویم وندرس.خوب همین جا اقرار میکنم که من حوصله این جور فیلمها را خیلی ندارم،فیلمهایی کند و آرام که برای پیشبرد روایت به ماجرا متکی نیستند.ضرباهنگ سریع یکی از نکته های خیلی مهمی است که من را پای فیلم مینشاند اما خوب در این یک مورد خاص مساله ویم وندرس مطرح و فیلمی که دیدنش برای افه های گاه بیگاه روشنفکری از نان شب هم واجب تر بود.تا نیمه اول فیلم با خودم مدارا کردم و چند بار هم پرسیدم که اگر فیلم چنین شهرتی نداشت باز هم ادامه میدادی تماشایش را؟به رغم اینکه باید ظاهرن میگفتم نه اما همان ضرباهنگ کند، جادویی با خودش داشت که مرا پایبند کرد و نیمه دوم فیلم محشر محشر بود.وندرس از یک سوژه تکراری-خانواده از هم پاشیده،مادر گم شده،پدر مفقود،بچه ای که جای دیگری بزرگ شده و تشنه والدین واقعیش است-فیلمی ساخت که نفس ادم را بند می آورد.حتی آدم بی صبری مثل من را!

خدایا چند سکانس داشت که معرکه بودند.توصیفشان واقعن محال است که درک شکوه تصویر دیدن میخواهد  نه خواندن یا شنیدن.آن سکانس معرکه مکالمه تلفنی بار دوم بین تراویس و جین یا آن سکانس نهایی که از دیشب تا حالا صد بار از خودم پرسیدم آیا اگر تراویس را منتظر تماشای رسیدن مادر و پسر به هم نمی دیدیم هم انقدر تاثیر گذار میشد.غریب فیلمی بود پاریس تگزاس.

پی نوشت:اینکه سوژه ای عادی داشته باشی و تکراری-مثل زندگی روزمره هر روز ما-و از آن چنین شاهکاری بسازی شاید امری فراتر از کیمیاگری باشد.شاید این همین کاریست که لازم است ما با زندگیمان انجام دهیم هر روز و هر روز و از عادی ترین اتفاقات روزانه شاهکاری بسازیم تعریف کردنی.شاید این همان گم شده روزمرگی هایمان باشد

Thursday, November 8, 2007

گردون۴۴

کتاب هفته:ناپدید شدگان،نوشته آریل دورفمان،ترجمه احمد گلشیری:دورفمان نمایشنامه نویس و نویسنده مطرحی است در میان نویسندگان آمریکای لاتین.اهل سینما شاید بیشتر او را با «مرگ و دوشیزه اش» بشناسند که رومن پولانسکی فیلم خوبی از رویش ساخت.ناپدید شدگان با آن فضای سیاه و بی رنگش حکایت دهکده ایست در یونان که مردان خانواده ها یک به یک ناپدید شده اند و اینک رودخانه دارد اجساد بی صورتی را باز پس می آورد و زنانی که برای تدفین اجساد در برابر مشت آهنین حکومت نظامی میایستند...حکایتی که خود دورفمان توضیح میدهد برای اینکه قابلیت چاپ در آمریکای لاتین تحت تسلط خونتاهای نظامی را بیابد در یونان مکان یابی شد اما گستره اتفاقاتش در همه جهان پهناور است...میشود خیلی حرف زد راجع بهش اما پیشنهاد میکنم به جای حرف زدن اصل کتاب را بخوانید

شعر هفته:ارغوان امیر هوشنگ ابتهاج،سایه مستدام شعر پارسی:...ارغوان!این چه رازیست که هر بار بهار/با عزای دل ما می آید/که زمین هر سال از خون پرستو ها رنگین است/وین چنین بر جگر سوختگان/داغ بر داغ می افزاید/...

فیلم هفته:husbands and wives  :کتاب و شعر هفته هر کدام بار غمی دارند انگار.پس شاید جای تعجب باشد انتخاب یک فیلم کمدی از وودی آلن برای فیلم هفته نه؟تراژدی در دل این فیلم به ظاهر کمدی هست که از بس تکرار شده برایمان حساسیتمان را به ان از دست داده ایم و فکر میکنیم طبیعی طبیعی طبیعیست...فیلم را ببینید و بعد انتخاب با خودتان است که با لبخند از کنار صحنه ها رد شوید یا مدید زمانی فکر کنید به آنچه که دیدید و هی تلخ و تلخ تر شوید

آهنگ هفته: این پیشنهاد آزاده که وجدانن خوب پیشنهادی بود

وبلاگ هفته: فالشیست...خدا به نازلی عمر با عزت بدهد با این حلقه دوستانش که بساط وبلاگ هفته پیدا کردن ما را به راه کرده اند

درنگ هفته:میگساری   نویسنده:خودم

میگساری،باده نوشی،عرق خوری،شرب خمر،دوا خوری...هر چه که میخواهید اسمش را بگذارید اما درست که انجام شود از بزرگترین لذات زندگیست به نظرم.درست یعنی:سفره گشوده باشد و هم پیاله رفیق،مزه به اندازه،شعر شاملو دم دست،موسیقی خوب به راه و باده نیکو...بعد هر آنچه میماند مزه مزه کردن خود است بی واسطه و دلپذیر زیر چتر رفاقت.گرمای می که توام شود با امنیت رفیق، حاصلش حسی است که کلام بر نمیدارد...گشایشیست در روح که بزمت را بزم میکند و خودت را خود: تلخ باشی تلخت میکند،شاد باشی شاد...باشد که شاد بنشینیم همه بر سر سفره دختر رز!

دوستشان دارم های هفته

کارگردان:رخشان بنی اعتماد:نجابت قاطع انسانی که بی جنجال جنجالی ترین حرفها را میزند.بانوی اردیبهشتش را یادم نیست چند بار توی سینما دیدم و زیر پوست شهرش را هر چند فقط یکبار دیدم اما بارها و بارها توی ذهنم مزه مزه اش کردم.گیلانه اش روی دیگری از جنگ لعنتی را نشانمان داد و خون بازیش یادمان انداخت که چه نسل ویرانی هستیم ما

بازیگر:خسرو شکیبایی:هامون باز اگر باشید هیچ وقت یادتان نمیرود که چه کرد شکیبایی با ما!اما این همه تاثیرش نبود.نسل من خوب یادشان هست سالهای پس از جنگ را و جامعه ای که تازه داشت یاد میگرفت به جای تشییع جنازه های مکرر بهترین فرزندانش برود مهمانی شبهای جمعه.در آن فضا سریال خانواده سبز یکجور رنگ پاشیدن بود به بی رنگی اطرافمان.از همان جا شاید دل بستم به بازی شکیبایی جدا از خود بازیش

نویسنده:امیر هوشنگ ابتهاج: دیر شناختمش.اما وقتی انس گرفتم با شعر هاش دیگر صدر نشین مجلس شد فقط یک پله پایین تر از شاملوی بزرگ.محض حال مستی شاید شعر میگوید.خواندن غزل هایش را وقتی سرتان کمی گرم است توصیه میکنم.بعد از چند خط دیگر تشخیص نمیدهید مست شرابید یا مست شعر...شعر زندگی را میان شعر هایش خیلی دوست دارم و روزی نیست که زمزمه نکنم با خودم:...زمان بی کرانه را تو با شمار گام عمر خود مسنج/به پای او دمی است این درنگ درد و رنج...

و دیگران:کیهان کلهر:من شاید چندان محق نباشم در مورد یک نوازنده و آهنگ ساز موسیقی سنتی بنویسم که چندان الفتی با این موسیقی ندارم اما کلهر حکایتش فرق میکند.فقط و فقط جاودانه اثری مثل شب سکوت کویر کافیست برای عوامی مثل من که دل ببندد به کار کیهان.قطعه ای دارد به اسم شب های فیروزه ای نیشابور که توصیه میکنم گوش کردنش را



Wednesday, November 7, 2007

برای شيرين بانو

آدمهایی هستند که خوبند در این زمانه شر پرور و زندگی را زیبا میبینند درمیانه سختی.آدمهایی هستند که دلت میخواهد شاد باشند و شور زندگیشان شرار تاریکی روزگار...شیرین بانوی عزیز ما هم در زمره این انگشت شمار انسان هایی است که خواهر است و آداب خواهری را خوب میداند.خوشبخت شدنش شادمانی دلم است و دلخوشیش دلخوشی ام.دلم میخواست امشب حاضر بودم در بزم نیک فرخنده روز ازدواجش،کم سعادت بودیم و نشد.شاید هم مطمئن بودم که شیرین بانو خواهرانه بخشیدن کاستی های برادرش را خوب بلد است...دلش خوش،روزگارش فرخنده،آینده اش به روشنی قلب پاکش در کنار مهربان همسرش...ایدون باد!

Monday, November 5, 2007

نيمه تاريک وجود

اگر مثل من از هواداران سری فیلم های جنگهای ستاره ای باشید شاید اصطلاح« قسمت تاریک نیرو» براتون آشنا باشه.تو اون هنگامه نوجوونی خیلی دقت نکردم که چرا قسمت تاریک نیرو و مثلن نیروی تاریکی نه؟بعد ها کلاس های یونگ باعث شد توجهم به این مساله جلب بشه و فهمیدن اینکه جوزف کمپبل،اسطوره شناس شهیر،مشاور  جرج لوکاس در نگارش فیلم نامه جنگهای ستاره ای بود مزید علت شد برای فکر کردن به قسمت تاریک نیرو...(دروغ چرا تا قبر آآآآ،تا همین جا که نوشتم نمیدونم میخوام چی بنویسم.شاید میخوام بگم از این اصطلاح خوشم اومده،شاید میخوام به رختون بکشم جوزف کمپبل و یونگ و جرج لوکاس و ازین حرفها رو،شاید میخوام یه چیزی در مورد یگانگی نیرو و دوگانگی ذهن بگم،شایدم همه اینا نکته انحرافی باشه و من در واقع میخوام براتون گل پری جون بخونم.به سبیل شاه عباس خودم هنوز تصمیم نگرفتم برای مابقی ماجرا)اصلن مابقی ماجرا رو میذاریم به بحث.براتون این قسمت تاریک نیرو یا نیمه تاریک خودتون جالبه؟میخواید اینجا در موردش حرف بزنیم؟اگر کامنتها خود شیفتگیم رو ارضا کنند احتمالن یه سری بحث راه بندازم در مورد نیمه تاریک وجود یا سایه...

پی نوشت ۱:این مقاله شهروند امروز به نظرم خیلی خوندنی بود

پی نوشت ۲:براتون شعر گفتن تا حالا؟نه جان من شعر به این خوشگلی گفتن براتون؟ذوقونده شدم خفن از شعر امیر احمد

دوست داشتن عاشقانه

«...عشق در لحظه پدید می آید و دوست داشتن در امتداد زمان.عشق معیار ها را بهم میریزد و دوست داشتن بر پایه معیار ها بنا میشود.عشق ناخواسته شعله میکشد و دوست داشتن از شناختن و خواستن سرچشمه میگیرد...عشق و دوست داشتن از پی هم می آیند اما هرگز در یک خانه منزل نمیکنند»

دارم به شتاب و یک نفس،آتش بدون دود را میخوانم تا میرسم به اینجاهایش که حرف از عشق است و دوست داشتن.دوباره میخوانم و انگار چیزی جور در نمی آید.تا صدو چند روز پیش اگر میخواندم سطر های بالا را اعتراضی نداشتم اما حالا تجربه ای در دلم پا گرفته و بالیده که نمیگذارد تن بدهم به این تنافر عشق و دوست داشتن.نگاه میکنم به خودم ، به تو و به رابطه ای که بی هیچ اغراقی دوست داشتنی عاشقانه است یا شاید عاشقانه ای دوست داشتنی...رابطه ای که معیار ها را بهم میریزد و معیار میسازد خودش و به این معیار های جدید احترام میگذارد.عاطفه ای که هم ناگهان شعله ور شد و هم همزمان شناخت و شناساند تو و من را به خودمان و دیگری.عاشقانه دوست داشتن شاید بزرگترین هدیه خداوند خدا باشد برای آدمیان.موهبتی چنان پر بها که هیچ چیز جهان اربعه را نتوان شاید قیاس کرد با آن.«جز عشقی جنون آسا هر چیز جهان شما جنون آسا ست».میتوان عمری زیست و نشناخت عشق را یا نفهمید دوست داشتن را و بالاتر از همه پی نبرد به کیمیای دوست داشتن عاشقانه.این آشتی دو تضاد در یک لحظه، در زندگیم فقط و فقط به جادوی چشمانت میسور میشد و بس.من تا مغز استخوان مدیون توام و هر آنچه که به من دادی.داری خدای تضادهای حل نشده درونم میشوی.داری مرا لحظه به لحظه به آرزوهایم میرسانی-حالا میخواهد ارزوی ۱۴ ساله داشتن آتش بدون دود باشد یا آرزوی دیر سال تر دوست داشته شدنم همانگونه که هستم-و در عین حال خودت داری میشوی همه آرزویم جوری که هیچ آرزویی جلوه ای ندارد اگر کرشمه ابروی تو در کار نباشد...دیوانه وار دوستت دارم،دیوانه وار عاشق توام و شیدای آن لحظه هایم که این دو ،عشق و دوست داشتن،مرزهایشان را در هم می آمیزند و هر یک در اوج ،به دیگری تبدیل میشوند اگر و فقط هرم نفسهایت،تعمید دهنده لحظاتم باشند...بمانی و بماند این لحظه ها تا بمانم و بماند هر آنچه که ذره ذره میچشم این روزهای غریب و عزیز 

Saturday, November 3, 2007

يادش بخير بهار تهران

دراز کشیده ام به پهلوی راست و دارم اقتباس سینمایی رمان«بار هستی« میلان کوندرا را میبینم.کتاب خود به وقتش مدید زمانی ذهنم را درگیر کرده بود و فیلم تا اواسطش چیزی ندارد که اضافه کند به تصویر های ذهنم پس از خواندن کتاب.اما سکانسی هست که عنان تخیل را میگشاید و تصویر میسازد از پی تصویر.فیلم در جمهوری چک میگذرد به هنگام مجموعه وقایعی که به بهار پراگ معروف شدند.مردمان چک در سالهای میانی دهه شصت میلادی،بندهای کمونیسم انسان ستیز روسی را از دستهایشان باز کرده  و اندکی هوا برای استنشاق یافته بودند.روزنامه ها منتشر میشدند و بی ترس از سانسور کمونیستی از زندگی میگفتند که پاد زهر ایدئولوژی در همه روزگاران محسوب میشود،کتابها چاپ و زبان ها باز میشدند به نوشتن و گفتن از ناگفته ها،در پراگ بهار آمده بود.همیشه دلبسته بهار پراگ بودم و هیچ تصویری بهتر از این سکانس نیست برای تجسم این دلبستگی:دختران و پسران به شادی در میانه میرقصند و ارکستر برایشان آهنگهای شاد مینوازد.گروهی کمونیست کهنه کار روسی و چک در گوشه ای نشسته اند و از ارکستر میخواهند برایشان آهنگی ایدئولوژیک بنوازد-ارکستر شروع میکند،جوانان دست از رقص بر میدارند و غرولند کنان صحنه را خالی میکنند فقط اندکی بعد گروه نوازنده همان ریتم سنگین آهنگ را به ناگه تند میکند و گروه سرود خوان کمونیستی را خفه.جوانان دوباره باز میگردند به میانه و رقص است که جریان میابد:زندگی جاری میشود و این بهار پراگ است!بهار پراگ سرانجام زیرزنجیر شنی تانکهای روسی له و برادر بزرگتر دوباره برای بازسازی بهشت کمونیستی،متوسل به زور شد...حالا پراگ فقط زمستان دارد

پرت میشوم به هر آنچه که از خرداد ۷۶ تا تیر ماه لعنتی ۸۴ تجربه کردیم.به مجموعه اتفاقاتی که رسانه های جهان اسمش را گذاشتند بهار تهران!کتابهایی مدتها در حسرتشان بودیم و چاپ میشدند،روزنامه هایی که بحث بر سر مقالاتشان از همان جلوی کیوسک روزنامه فروشی شروع میشد،فیلمهایی که میدیدیم و زنانی که رنگ اضافه میکردند به پوشش کدر اسلامی و می آمدند به میان صحنه و خدا میداند که زن یعنی رنگ،زن یعنی زندگی!زندگیمان از یک جایی دوباره تاریک شد و بی رنگ.از آنجایی که خانه نشستیم و سفله پروری کردیم تا باز هم اهریمن ایدئولوژی زندگی را مغلوب کند که ایدئولوژی همیشه مرگ افرین است و زندگی کش.حالا هیچ فرقی هم ندارد سرود انتر ناسیونال بخواند یا صلوات بفرستد...حسرت میخورم بر هر آنچه که تجربه کردیم و از کف رفت و این امید سر پایم نگه میدارد که از بهار پراگ تا دفن کمونیسم فقط بیست سال طول کشید.میپرسم از خودم که از بهار تهران تا رهایی از این کابوس چقدر طول میکشد.دلم روشن است که بویه آزادی را به گور نخواهم برد...اندکی صبر،سحر نزدیک است!



Thursday, November 1, 2007

گردون ۴۳

کتاب هفته:انتخابات الویرا،نوشته وی اس نایپل،ترجمه مهدی غبرایی،انتشارات هاشمی:نایپل برنده نوبل ادبیات سال ۲۰۰۱ بوده و این اولین کتابیه که من ازش خوندم.میفرمایند که اهمیتش در جهان ادب به خاطر نشان دادن چهره پسا استعماری مستعمرات سابقه...کتاب فوق الذکر بدک نبود.بخشهاییش برای آدم جهان سومی مثل من خیلی ملموس بود و توانایی نویسنده در بازی با طنز بدون اینکه بخواد طنز بنویسه قابل توجه....کتاب شخصیت زیاد داشت  ولی بدون اینکه درونگرا باشه- یعنی اتفاقات در عالم ذهنی شخصیت هاش بگذره -به خوبی با اشاره های هوشمندانش هر کدوم از پرسوناژهای پر تعدادش رو با خواننده آشنا میکرد.کلهم از نایپل خوشم اومد ولی به سبیل شاه عباس وقتی یوسا نوبل ادبیات نگرفته، نوبل دادن به یه همچین نویسنده هایی جنایت در حق ادبیاته

شعر هفته:...بخند بر شب/بر روز،بر ماه/بخند بر پیچاپیچ خیابان های جزیره/بر این پسرک کم رو/که دوستت دارد/اما آنگاه که چشم میگشایم و میبندم/آنگاه که پاهایم میروند و باز میگردند/نان را،هوا را/روشنی را،بهار را/از من بگیر/اما خنده ات را نه/تا چشم از دنیا نبندم(پابلو نرودا/هوا را از من بگیر،خنده ات را نه،احمد پوری)

فیلم هفته:the painted veil :خوب مثلث عشقی و زوجهایی که همدیگر را کشف میکنند تازه پس از خیانت و اینها دیگر سوژه های نخ نمایی هستند در سینما و ادبیات.اما فیلم را نه خط داستانی هنرمندانه سامرست موآم که بازی زیر پوستی ادوارد نورتون نجات میدهد.معرکه است بازیش و باعث میشود فیلم را باور کنی و به رغم سوژه ای به قدمت بشریت حس تکرار نداشته باشی...عاشقانه قشنگی بود!

وبلاگ هفته:سارا و پاییز:کشف جدیدم است که خوب مینویسد.پست سی مهر ماهش را از دست ندهید

پست هفته:در باره ننوشتن...نویسنده اش استعداد مجسم است

آهنگ هفته:افتاده ایم در لوپ مدام بدبیاری و مصیبت.انگار زمستانی زودتر از موعد آمده سر وقتمان.گفتم شاید شنیدن یکبار دیگر کودکانه فرهاد یادمان بندازد که این زمستان هم رفتنیست

درنگ هفته:ترانه  نویسنده مهمان:امیر احمد

حرفهایی هست که آهنگ داره،مثل لحظه های خاصی از زندگی،روز،شب...مثل وقتی نشستی تو پیکان استیشن درب و داغون و ضبط خرخر میکنه؛با اینا زمستونو سر میکنم/با اینا خستگیمو در میکنم...یادت میاد زمستونه و تو خیلی خسته ای،یادت میاد هست چیزایی که ارزش زندگی کردن دارد...ترانه یعنی دلبازی واج و گلو...یعنی شعف بی هوای فردا که میاد...تا همیشه میاد.ترانه یعنی کدوم خاطرس که بی آهنگ مونده باشه؟خاطره های مشترک!خاطره پشت یه دیوار سنگی،خاطره بوی گندم،خاطره خوابم یا بیدارم،گل سنگم،وقتی میای صدای پات از همه جاده ها میاد،که من به عشق صادقم،صدام کردی نگو نه،عطر خوش زن قدغن!هوای ترانه گو و نای گلوی ترانه خوان مستدام!خاطره های مشترک مستدام،زندگی مستدام!عاشقی و تنهایی ما هم مستدام...

دوستشان دارم های هفته:

کارگردان هفته:مسعود کیمیایی:میدونم میدونم فیلم آخرش افتضاح بود.میدونم منطق نداره فیلم نامه هاش.داستان فیلماش گسسته است و بی سرانجام اما سکانس هایی هست توی بعضی فیلماش که سینما باز باشی و ایرانی تا عمر داری یادت نمیره.اون سکانس غریدن هادی اسلامی مرحوم تو سرب که میگفت مسلمون هستی آدم باش!یهودی هستی آدم باش...اون صحنه طی کردن خلاف جهت خیابون فریبرز عرب نیا تو سلطان و توضیحش که اینجا باید عشق آدم بشینه...سکانس کتک خوردن بهروز وثوقی تو رضا موتوری...بگم بازم؟به اعتبار همین چند سکانس کیمیایی رو دوست دارم و قدرشو میدونم.کاش یکمی خودشم قدر خودشو بدونه

بازیگر هفته:حمید فرخ نژاد:عروس آتش رو هر کی دیده دستشو بگیره بالا!فرحان عروس آتشمیشه مگه از یاد کسی بره.مرده اون قسمت فیلمم که بر میگرده میگه:«مرد عشیره بودن سخته».بعد از عروس اتش در جا نزد و متوقف نشد.صمیمیت جنوبی و هوشمندی ذاتیش بازی هاشو برام دوست داشتنی کرده

نویسنده هفته:سید علی صالحی:شاعر شاعر شاعر...اولین بار ۱۹ سالم بود که نامه ها را خوندم:از نو برایت مینویسم،حال همه ما خوب است ولی تو باور مکن!تمام این مدت رو با شعراش بزرگ شدیم و اونم پا به پامون بزرگ شد...یه جورایی باوجود اون همه اختلاف سن،از خودمون میدونمش.از نسل سرگردون حاصل انفجار نور!

و دیگران:فرهاد مهراد:یک نخواندن فرهاد و کم خواندنش شاید شاید برای دوست نداشتن دست پخت انقلابیون ۵۷ کافی باشه.فرهاد عزیز ما!فرهاد سقف کودکانه تنهایی گنجشکک اشی مشی!فرهاد روزهای هفته یک مرد تنها!فرهاد خواب در بیداری...کاش بود و بیشتر میخوند و بیشتر خاطره برامون زنده میکرد تو این وانفسای روزگار!روحش شاد!



Wednesday, October 31, 2007

آچمز

آچمز...شطرنج باز ها میدانند چه می گویم.زمانهایی هست در بازی شطرنج که نوبت حرکت با توست اما نمیتوانی بازی کنی.راه حرکت تمام مهره هایت بسته است و یا اگر جابجا کنی مهره ای را شاهت میشود کیش،پس نمیتوانی بازی کنی و مجبوری نوبتت را واگذار کنی به رقیب.چنان حقارت بار است این آچمز شدن که آدم ترجیح میدهد مات بشود ولی آچمز نشود.شطرنج باز ها میدانند چه میگویم...



Tuesday, October 30, 2007

نوشته بر باد

خیلی نوشتم و حفظش نکردم و پرشین بلاگ محترم قورتش داد و اصلن قصد ندارم دوباره بنویسم...الان بفهمی نفهمی عصبانی هم هستم که این همه وقت گذاشتم و در فشانی کردم و هیچی به هیچی...جوشش پوزیدون درونم را هم احساس میکنم که میخواهد انتقام بگیرد حتی از خودم...بابا پوزیدون!دور آن نیزه سه شاخت بگردم!یک پست وبلاگ که دیگر خون و خون کشی ندارد...بعدن یک جور دیگر باز هم مینویسم.خوب؟قول میدهم ارباب پوزیدون!

پی نوشت:وقت بگذارید و مقالات امروز ابراهیم نبوی و مسعود بهنود در روز آنلاین را بخوانید.باز هم بخوانید و به به بقیه هم توصیه کنید بخوانند.اگر از پس فیلتر روز آنلاین بر نیامدید.مقالات را گذاشته ام اینجا

Monday, October 29, 2007

تف تو گورت سانسورچی

پیش نوشت:خواندن این پست استثنائن مجانی نیست.وقتی تا آخرش خواندید و تمام شد برای حلال شدن ماجرا،لطفن رکیک ترین فحشی که بلدید نثار زنده و مرده هر چی سانسورچیست در جمهوری اسلامی بنمایید

فیلمی هست به نام «محرمانه لس آنجلس»که درش راسل کرو و کوین اسپیسی بازی میکنند.مدتها مشتاق دیدنش بودم و سال قبل برنامه سینما یک سیمای مفخم جمهوری اسلامی پخشش کرد و من مشتاق هم چهار چشمی نشستم برای تماشا.فیلم به نظرم معمولی بود و البته آشکارا شدیدن سانسور شده...در هر حال دیدیم و با خودمان گفتیم بدون دیدن «محرمانه لس آنجلس» از دنیا نرفتیم.شد و شد وشد تا همین هفته قبل در بساط دستفروش فیلمی محترم این فیلم را یافتیم.گفتیم بخریم یا نخریم،خلاصه من باب اثبات خریت خریدیم.بعد تشریف بردیم بنده منزل و مشغول دیدن شدیم.چشمتان روز بد نبیند فیلم که تمام شد تازه دوزاریمان افتاد آنچه که سیمای حکومتی به اسم «محرمانه لس آنجلس» به خوردمان  داده در واقع «محرمانه قم» بوده و ما حالیمان نشده...دقیقن سانسور چی محترم داستان فیلم را عوض کرده بود و تمام سکانس هایی که روح فیلم را تشکیل میدادند از دم تیغ گذرانده و شامل لطف اسلامی فرموده بود.با خودمان عهد کردیم اهرمن در دنیای دیگر نیم سوز به ماتحتمان کند اگر باز هم بنشینیم از تلویزیون حکومتمال شاهکار های سینمایی ببینیم

پی نوشت:دیالوگی داشت در آخر فیلم که خیلی به دلم نشست.دو پلیس که میان دل و مقام هر یک انتخاب خودشان را کرده بودند،به همراه زن تن فروشی که موجب جدل بود داشتند از هم خداحافظی میکردند.زن به مرد جاه طلب گفت:«بعضی مردا دنیا رو فتح میکنن و بعضیا هم با فاحشه ای که دوسش دارن میرن آریزونا»

Sunday, October 28, 2007

بذر خلاقيت

کوئیلو در آخرین کتابش«ساحره پورتوبلو»اشاره جالبی دارد به فضای پر و خالی،سکون و تحرک در آدمی:مطابق داستان،قهرمان کتاب در دوبی نزد استاد خوشنویسی میرود و  از او پندی میگیرد که بیش از هنر خطاطی به دردش میخورد.استاد به شاگرد در انتهای دوره میگوید که اکنون کلمات را خوب مینویسی اما ضعفت در فضای خالی بین کلمات است.بعد ماجرا به تشبیه میشود به طبل زدن.دستی که بلند میشود تا روی طبل کوبیده شود،تا اینجا هیچ صدایی وجود ندارد و تمام ریتم طبل حاصل برخورد دست با طبل است اما آیا بدون آن لحظه سکوت دستی که بالا رفته، هیچ صدایی از طبل شنیده میشد؟و نتیجه میگیرد که آدمی به این فضای سکوت و سکون هم به اندازه همان جنبش و تحرک نیاز دارد اما انسان مدرن این مهم را به فراموشی سپرده و مدام به دنبال تحرک است...

این دوگانه سکون و تحرک،سکوت و صدا،چالش و پذیرش یادآور همان دوگانه یین و یانگ ذن-بودیسم و یا آنیما و آنیموس روانشناسی یونگ است و هر دو لازمه بودن آدمیست.بهانه نوشتن این چند خط شد این که اولن دارم نگاه میکنم به خودم که بعضی وقتها در نظام ارزش گذاری ذهنی ،چطور طرد میکنم لحظات سکون را و چطور کم ارزش میپندارمشان و اینکه دیروز کاملن ذهنم خالی بود برای نوشتن و شاکی بودم از دستش در حالی که همیشه بعد از یک دوره سکوت اینگونه،خوب نوشته ام و پر بوده ام از مطلب برای نگارش...انگار باید یک بار دیگر نظام ارزش دهی ذهنم را باز بینی کنم به جد

پی نوشت:درپوستین خلق به روز شد:اسطوره ها،نگاه چپکی۲

Thursday, October 25, 2007

گردون ۴۲

کتاب هفته:قدرت اسطوره،نوشته جوزف کمپبل،ترجمه عباس مخبر،نشر مرکز:جمله معروفی ار یونگ وجود دارد که میگوید:«رویا یک اسطوره شخصی است و اسطوره یک رویای جمعی»شاید به همین دلیل باشد که روانشناسی نوین تا بدینسان برای اسطوره ها ارزش و اعتبار قائل است.کتاب به صورت پرسش و پاسخ تهیه شده و این امکان را به خواننده میدهد که سوالات ذهنیش را در قالب پرسشهای طرح شده از معروفترین اسطوره شناس قرن بیستم بیابد.کتاب را میخوانید در میابید حیطه اسطوره ها دقیقن از اعماق روحتان تا عادی ترین اعمال روزمره تان گسترده شده اما ما از آن بی خبریم.قوین خواندنش توصیه میشود

شعر هفته:پاییز /در آستانه موهای قهوه ایت/مکث میکند/تامل فصل را /مگرصنوبری دریابد/و اخرین برگش را/پیش پای تو زمین بگذارد/من عاجزم(حافظ موسوی/سطرهای پنهانی)

فیلم هفته:eternal sunshine of the spotless mind :لذت خالص.این بهترین واژه ایست که میتوانم حسم را از تماشای فیلم بیان کنم.بازی کیت وینسلت معرکه بود به نظرم.اسکار بهترین فیلم نامه سال ۲۰۰۵ واقعن حق این کار مشترک میشل گوندری و چارلی کافمن محسوب میشد.عاشقانهء دیدنی ای بود

وبلاگ هفته:سيب گاز زده...از ادبيات مينويسد و خوب هم مينويسد

پست هفته:اين پست در ستايش خنده...

آهنگ هفته:به اين صدای مخملی بوچلی گوش کنيد و حظش راببريد

درنگ هفته:محمد فائق به بهانه فرخنده زاد روزش

يک روز عصر پاييزی را يادم می آيد که برايم«ياورا مسم»شهرام ناظری را به فارسی ترجمه کرد و در تفسير ياور گفت که در برخی فرق تصوف،دراويش همديگر را ياور خطاب ميکنند به هنگام سماع و وجد،همانطور که چپ های قديمی به هم ميگفتند تاواريش:يعنی رفيق و از همين جا شايد،تاواريش رفيق شد و رفاقت شد او!تلخ بودن را به وقت تلخی،مرد بودن را به وقت سختی،باده گساری را به هنگام نوشانوش می و دوستی را به همه وقت خوب ميداند...بهانه نوشتن اين سطور شد فرخنده زادروزش،باشد که به يمن اين روز نکو،زمانه با او مهربانتر باشد و او با خودش همچنين...دلش خوش و چتر رفاقتش بر سر ما هماره گشوده

دوستشان دارم هفته:

کارگردان:جوزپه تورناتوره:راوی حسرت،قصه از نشدن و نرسيدن و ناکامی ميگويد اماهميشه پنجره ای را باز ميگذارد تا از آن نور جريان يابد و تاريکی يکسره مسلط نشود.از سينما پارادايزو تا مالنا،تورناتوره نشانمان ميدهد که تنها پادزهر تنهايی غريبانه آدمی ،شايد همين اميد دل انگيز روزی رسيدن باشد

بازيگر:ژوليت بينوش:از آن آدمهايی هست که حس ميکنی هر روز احتمالن جايی در خيابان،موقع سوار شدن به تاکسی يا در صف سينما ميبينی اش و اين عادی بودن شايد مهمترين رازو رمز متفاوت بودن ژوليت بينوش است.ميان فيلمهايش آبی را بيشتر دوست دارم و شکلات را.در اولی جلوه ای از اقتدار همراه با غم نشان ميدهد و در دومی تصويری از اقتدار توام با وجد و هر دو باور پذير و به غايت.اين کار فقط شاید از خود بينوش بر بيايد و بس

نويسنده:چارلز بوکوفسکی:از آن نويسنده هايی است که به طرفة العينی دل من را برد.هنری چيناسکی-پرسوناژ اصلی اکثر داستان هايش-را من خوب ميشناسم.بين خودمان بماند در من يک هنری چيناسکی تمام عيار زندگی ميکند چنان که بعضی وقتها صبح،بيدار که ميشوم وقت ميگذارم و فکر ميکنم که امروز امير حسين باشم يا هنری.فکر نکنم جز موسيقی اب گرمش کتاب ديگری از او به فارسی ترجمه شده باشد پس همين يک کتاب را دريابيد

ديگران:آزموسيس جونز وبلاگ نويس:يک نفر بعدن سر فرصت بيايد برايم بگويد که چطور ميشود با کسی که حتی يکبار هم نديده ايش انقدراحساس نزديکی کرد؟از معدود وبلاگ نويسانی است که همیشه منتظر نوشتن پست جديدش هستم.طنز سرشار و گيرايی دارد که همزمان وقتی لبت را مجبور ميکند به لبخند زدن،از مغزت هم مثل تراکتور کار ميکشد

Wednesday, October 24, 2007

پائولو کوئيلو

پائولو کوئیلو را برخی از هوادارانش تا حد مرشد کامل و مراد عارف بالا برده اند و برخی از منتقدانش او را با امثال فهیمه رحیمی و ر.اعتمادی مقایسه کرده اند.اما به نظرم هیچکدام از این دو نظر همه واقعیت را بروز نمیدهند.بیایید برای نگاهی منصفانه تر به کوئیلو ابتدا ببینیم او چه ها نیست؟

نخست اینکه کوئیلو فرد صاحب تئوری منحصر به فرد و ایدئولوگ نیست و نباید چنین توقعی از او داشت.بسیاری از عقاید مطرح شده در کتابهای کوئیلو متعلق به دیگران است.از عرفان شرق دور و حضرت مولانا بگیرید تا عهد عتیق و کارل گوستاو یونگ.همچنین کوئیلو نویسنده بزرگی هم نیست.از منظر ادبی که به آثارش نگاه میکنید قصه گوی ماهری را میابید که وقتی از قصه گویی به رمان نویسی میرسد ناتوان و کم اثر میگردد.شخصن قصه های بلندش مثل کیمیاگر را بیشتر از تلاش هایش برای رمان نویسی مثل زهیر و یازده دقیقه دوست دارم.در عین حال کوئیلو جریان ساز هم نیست.فراموش نکنید او خود حاصل یک جریان قدرتمند فرهنگی در غرب است که به سمت ملغمه ای از عرفان،الهیات و اسطوره ها گرایش یافته اند.بنا بر این کوئیلو یکی از نماد های عامه پسند همین جریان است و نه خالق و راهبر یک خط فکری

با پذیرش این پیش فرض ها،بررسی این پدیده منطقی تر و واقع گرایانه خواهد بود.کوئیلو قصه گوی چیره دستیست که توانایی این را دارد عقاید دیگران را جمع آوری کرده و به صورت خوش آب و رنگ در اختیار عامه گذارد.آثارش فاقد عمق است و عمومن اشاراتی در سطح جریان دارد تا ازطرف عوام مورد درک  و پذیرش قرار گیرد اما و اما این خود چیزی کم بها نیست.در زمانه ای که اکثر ما به دلیل مشغله های روز افزون زمانی برای نگاه به درون و صرف وقت برای روان خودمان نداریم،کوئیلو تلنگرهای بعضن دبشی به جهان عمودی ذهن پدر سالار ما میزند تا باور کنیم شاید میشود از  زاویه  دیگری هم به ماجرا ها نگریست.او سر نخ های قابل رهگیری در اختیار خواننده جدی ترش قرار میدهد که از پنجره کتابهای کوئیلو راه به باغ گسترده آثار کسانی مثل میرچا الیاده،کارل گوستاو یونگ و یا همین حضرت مولانای خودمان راه یابد و از شوق آن منظره رویت شده از پنجره به باغبانی باغستان خویشتن خویش بپردازد.این خود چنان پر بهاست از نظر من که کوئیلو را قدر نهیم و تحقیرش نکنیم...پائولو کوئیلو نه یک شارلاتان ادبیست و نه یک پیامبر معنوی، او پائولو کوئیلوست.همین!

پی نوشت:شخصن بسیاری از جرقه های ذهنیم را مدیون کوئیلو هستم.بسیاری از پیگیری های بعدی من ریشه در آثار او دارد پس به قدر خودم مدیون این مردم!

Tuesday, October 23, 2007

مرا تا گريه ياری کن/حريص امن آغوشم

پناهم بده/خسته ام از تازیانه های روزگار بد دهن/میخواهم کودک شوم در حریم امن آغوشت

پناهم بده/شانه هایم خسته اند از کشیدن بار تن/بگذار دلم تعمید یابد در هرم فروزان نگاهت

.

.

.

پناهم دادی/زمانه زیبا شد/غم خودش را در پس کوچه های ناکجا پنهان کرد/و من دوباره بالیدم

پی نوشت۱:نعمتی بالاتر از این نیست که بتوانی سر خستگی هایت را بگذاری روی شانه ای و امن باشی، بی آنکه کسی بپرسد چرا و بی آنکه مجبور به توضیح دادن باشی...هیچ نعمتی بالاتر از این نیست.

پی نوشت ۲:عنوان را از یک ترانه یغماگلرویی سرقت کرده ام!

Monday, October 22, 2007

وقتی خلق ملوکانه ذات انورمان مگسي است

۱-از معدود لحظاتی که من حس میکنم سرباز جان بر کف مقام عظمای ولایتم و دارم مشت محکمی بر دهان استکبار جهانی و در راس آن آمریکای جهان خوار میزنم وقتهاییست که این دی وی دی های هالیوودی را میبینم و اولش چشمم روشن میشود به جمال آن اف بی آی وارنینگ و ازین حرفها...خدا وکیلی کیف میکنم که دارم یکتنه پاسخ شبیخون فرهنگی آن اجانب را میدهم و فیلمهایشان را میبینم بدون یک دلار پول به جیبشان ریختن.باشد که خدا جهاد ما را قبول کند

۲-پوستمان صراحتن دارد کلفت میشود.در برخی نواحی به وضوح حس میفرماییم دارد کروکودیل وار ضخیم میشود بدنمان فقط مانده ایم نگران که اگر در این فرآیند کروکودیلیزه شدن، دم موجود فوق الذکر هم بخواهد از یک جایمان بزند بیرون،از کجا میزند.انصاف دهید خودش نگرانی خفنیست برای خودش

Sunday, October 21, 2007

معمای لاريجاني

مهمترین خبر روز ایران ظرف ۴۸ ساعت گذشته استعفای علی لاریجانی از سمت دبیری شورای عالی امنیت ملی بود.داریوش سجادی در خبرگزاری انتخاب این مساله را به معنای اتخاذ سیاست جنگی در جمهوری اسلامی میداند و در سایت خبری پیک نت هم بر همین مساله تاکید شده،همچنین تحلیل گران غربی این تغییر را نشانه تسلط احمدی نژاد بر سیاست جمهوری اسلامی دانسته و انتظار تند روی بیشتر را دارند.در واقع پس از اینکه لاریجانی اعلام کرد ولادیمیر پوتین در سفر یک رزوه اش به ایران پیامی هسته ای را با رهبری جمهوری اسلامی در میان گذاشت و احمدی نژاد این پیام را تکذیب کرد میشد حدس زد نتیجه تامل رهبری بر گفته های پوتین خود را در قالب ازادی عمل بیشتر لاریجانی یا برتری احمدی نژاد نشان میدهد و اینک مشخص است رهبری نظام راه رو در رویی با غرب را در پیش گرفته است:جنگ در یک قدمیست!

من باورم نمیشود آیت الله خامنه ای با اتکا به نیروی متعارف ایران و بر بخاطر ۳هزار دستگاه سانتریفیوژ تن به جنگ بدهد بازی باید دامنه دار تر ازین حرفها باشد.آیا عطف به سرمقاله کیهان ایران دارای تاسیسات اعلام نشده هسته ایست؟آیا ایران برای انجام آزمایش اتمی آماده میشود؟آیا بیانات ابتدای سال نوی رهبری جمهوری اسلامی مبنی بر اینکه اگر بی قانونی کنند ما هم بی قانونی میکنیم در همین راستا قابل ارزیابیست؟برای دریافتن پاسخ صحیح فقط باید کمی صبر کرد.تنها نکته واضح این است که رهبرحکومت هر روز بیش از پیش سرنوشت خود را با محمود احمدی نژاد گره میزند.چینی ها در سالیان آخر حکومت مائو درگیر شرایطی شبیه امروز ایران بودند(اقتصاد متلاشی،انسداد فرهنگی،استبداد سیاسی و فاجعه ای به اسم انقلاب فرهنگی که تمامن ریشه در سیاستهای صدر مائو داشتند).آیا راه نجات کشور از جنگ در ظهور یک دنگ شیائو پنگ ایرانی نهفته است؟ آیا مجموعه حاکمیت به رهبری و بخشی از سپاه پاسداران اجازه به جنگ کشیدن کشور را میدهند؟

Saturday, October 20, 2007

پابرهنه ميرقصم برای شادی هايت!

در شهاب باران شادی تو/سهم من حتمن همان ستاره اول است/که دیشب از ماه نیمه/سراغ خانه تنهاییم را میگرفت...در شهاب باران شادی تو...

شادیت مستدام!

نشانه ها

تصمیم سختی گرفتم برای انجام کاری.یک جور پذیرش شکست که باید برای جلوگیری از ضرر بیشتر حتمن انجام میشد.۴شنبه صبح ساعت موبایل و ساعت شماطه دار را باهم ست کردم که کمی زود تر بیدار شوم بروم برای انجامش اما در مقابل نیم ساعت هم دیر تر از همیشه بیدار شدم.امروز صبح به موقع بیدار شدم ولی همه زندگی را گشتم کارت ملی ام پیدا نشد که نشد-شماره ملی برای این مهم الزامیست-به دلم افتاد شاید نباید فعلن این کار را بکنم هر چند هیچ دلیل عقلی برای اثباتش ندارم و از آنجایی که من تقریبن عقل مدار نیستم،دستم را گذاشتم توی جیبم و سوت زنان بی خیال ماجرا شدم.فکر کردم حداقل سود ماجرا این است که میتوانم بفهمم در آینده این قبیل نشانه ها را چقدر میشود جدی گرفت

پی نوشت:خیالاتی و خرافاتی شدم آیا؟