Wednesday, December 26, 2007

من چه دانم

درون برون و یمین و یسارم فرورفته در سکوت،در رخوت،در سستی...میل جنگیدن با این رخوت هم نیست در من.شاید اصلن همه اش زیاده خواهی باشد توقعاتی که خودم از خودم دارم.شاید اصلن من در رخوت نیستم،شاید هم برعکس،سرشارم از رخوت و خودم خبر ندارم...فعلن که تبدیل شده ام به یک لاادری بزرگ...عجالتن همین را عشق است

3 comments:

  1. اومدم جداْ يه چی بنويسم ... اما چی؟ نمی دونم ... روزمرگی رو به دو شيوه می شه خوند ... هم به کسر و تشديد «ر» و هم به سکون «ر» ...

    ReplyDelete
  2. اوه چه خبره اينجا. گل و بلبل و مهران و ...کلا آدم دلش شاد ميشه ... هر چه که گفتی را عشق است

    ReplyDelete
  3. سلاممممممممممم

    من برگشتم حالا دوست ما چه طوره ؟؟

    ReplyDelete