Monday, July 27, 2015

مورد عجیب بنجامین باتم

مرز سی سالگی را که رد می‌کنی ناگهان خودت را درگیر یک مسابقه با زمان می‌بینی. قبلش آدم جور بانمکی یقین دارد که برای همۀ تجربه‌های جهان فرصت دارد، بعد گذر از آن مرز اما پایت روی زمین سخت واقعیت است. حالا دیگر می‌دانی که بسیاری فرصت‌ها در دنیا نصیب تو نخواهند شد و از بسی زیبایی‌ها بی‌بهره خواهی ماند.

سینما و ادبیات، اینجا نجات‌دهنده‌اند. این دو شانسی به تو می‌دهند تا به جای قهرمان‌های قصه‌‌شان، زندگی کنی. خوب خواندن و درست دیدن، باعث می‌شوند آدمی در آن مسابقۀ با زمان، در این تلاش فرسایندۀ سبقت از مرگ، یاورانی بیابد. حالا دیگر لازم نیست همه چیز را شخصا تجربه کرده باشی، حالا می‌شود شکلی از طغیان را در گل محمد کلمیشی دید، نوعی از عشق را در فلورنتینو آریزا. اکنون می‌شود به جای ریک در کازابلانکا راوی حسرت بود، همراه جوئل در درخشش ابدی، از خاطرات گفت.
آنها، شخصیت‌های برجستۀ سینما و ادبیات، آنجا هستند تا کمک کنند مرگ را و گذر زمان را آسوده‌تر تاب بیاوریم. آنها یاور ما هستند تا در یک فرصت محدود زیستن، چند بار زندگی کنیم، به جای هرکدام‌شان زندگی کنیم. از این رو ادبیات و سینما فقط سرگرمی نیستند که نشانه‌ای هستند از تلاش طاقت‌فرسای آدمی برای جاودانگی، برای سبقت جستن بر نیش عقربه‌های زمان. به واسطۀ این دو است که در آن سالیان پس از سی سالگی، هم‌چنان می‌شود برابر ایلغار ثانیه‌ها سنگر بست و نشدن‌ها و نرسیدن‌ها را تاب آورد. به کمک آنهاست که روح بر خلاف فرسودگی ناگزیر تن، هم‌چنان تر و تازه باقی می‌ماند و ما بر آن سنگینی تحمل‌ناپذیر ملال چیره می‌شویم. در بی‌زمانی تصاویر پردۀ نقره‌ای یا کلمات کتاب‌ها، هر کدام از ما، همۀ جهانیم و این جادوی ادبیات و سینماست.

Friday, July 17, 2015

در ستایش وهم

ساندکلاد آدم را دچار وهم می‌کند، این که تو کنترلی روی موسیقی روزانه‌ات نداری و با تقدیری روبرویی که سلیقۀ دیگرانی دور برایت می‌سازد. گاهی به این توهم دچارم که جهان به واسطۀ موسیقی با من حرف می‌زند. این وهم موسیقیایی را دوست دارم، چه چیزی از این عالم کاسته می‌شود اگر من متوهم باشم، توهمی بی‌ضرر... رولان بارت در سخن عاشق، نوشته بود عاشق همواره در کار تفسیر است، هر چیزی را نشانه می‌پندارد، هر توجه، بی‌توجهی، رفتار، گفتار، حضور یا غیاب معشوق را مداوم و مستدام تاویل می‌کند، به یک دلیل ساده چون عاشق است و عشق بی آن وهم دل‌پذیر و تخیل سرشار، شکل نمی‌گیرد. گاهی لازم داری فکر کنی کسی تو را می‌بیند، دوستت دارد و به واسطۀ موسیقی یا کلمات، با تو حرف می‌زند؛ نُت به جای نوازش. توهمی بی‌ضرر در جهانی که وهم به ناحق در آن بدنام شده است.

Thursday, July 9, 2015

هجدهم تیر: روایت غیر حماسی

1- ریشم بلند بود، پیرهنم روی شلوار، تیپ استاندارد برادران انصار. آن شب بیشترین تهدید علیه امنیتم از جبهۀ رقیب نبود، از بچه‌های دانشجوی زخم‌خورده‌ای بود که ناگهان دچار فوران ناامنی شده بودند. یکی‌شان حتا اصرار داشت مرا بگردد، گشت با دقتی که انگار می‌خواست شپشی را در ریشم بجورد. حالا باز خدا را شکر که سراغ ریشه‌ها نرفت.
2-بچه‌های خوابگاه به کوی دانشگاه نرسیدند. بین همان معدود علم‌وصنعتی‌هایی که آنجا بودیم از نمی‌دانم کجا شایعه شد که مینی‌بوس بچه‌ها را متوقف کردند و آنها را گرفتند. خودم چو بید بر سر جان خویش می‌لرزیدم، حالا نگرانی او هم مزید علت شد. حوالی پنج صبح از مسجد کوی بیرون زدم، مستقیم رفتم خوابگاه رشید. دیدم تخت گرفته خوابیده، چند لحظه مردد بودم که از حرص خفه‌اش کنم یا بگذارم شادی سلامتیش در جانم جاری شود. سرانجام راه بینابینی یافتم با لگد بیدارش کردم و برایش توضیح دادم چقدر از سالم دیدنش خوشحالم.
3-بازی دربی بود، فینال جام حذفی. ما داشتیم مسیر تاریخ را عوض می‌کردیم، نمی‌شد که بگذاریم تمایل به تماشای فوتبال جلوی ما را بگیرد.آخرش البته آن چیزی که جلوی من یکی را گرفت، نه فوتبال که طبیعت بود. عرق‌سوز شده بودم، هر قدمی که برمی‌داشتم انگار هزار سوزن ریز به ران پایم فرو می‌رفت. مطالعات انسان‌شناسی اثبات کرده ران‌های چاق با چریک‌بازی سر سازگاری ندارند. در حالی که گشاد گشاد راه می‌رفتم از بچه‌ها شنیدم فینال را باخته‌ایم.
4- از آسمان گلوله اشک‌اور نازل می‌شد. چه می‌دانستم ده سال بعد قرار است بفهمم پس هر بدی، بدتر هم هست. یک گروه بانمکی میان ما بودند که دانشگاه تهران برای‌شان شده بود مکان. روی چمن‌ها ولو بودند، دست در زلف یار، شاد و خوش‌حال. من در خیال خامم می‌پنداشتم اشک‌آور محفل این کبوتران عاشق را بر هم می‌زند اما عشق را دست‌کم گرفته بودم. دود که همه جا را گرفت، سیگارها را روشن کردند، نوبتی از آن کام می‌گرفتند، لب‌ها را غنچه و دود را در چشم هم فوت می‌کردند. من؟ قانع شدم که همۀ عمر دیر رسیدیم.
5- دست‌ازپا درازتر برگشتیم ولایت. حسن‌آقای روحانی آن موقع هنوز به گوهر تدبیر و امید مزین نشده بود، داشت سخن‌رانی می‌کرد و ما را مخاطب قرار می‌داد که از رافت نظام سو استفاده نکنیم، با بچه‌ها دور هم جمع شده بودیم و ب داشت پز بادمجان زیر چشمش را می‌داد که برادری غافل از رافت نظام، زیر چشمش کاشته بود. من خیر سرم هیچ کبودی محسوسی نداشتم، فکر کن با چهار متر سطح مقطع هیچی به هیچی. چند ماه بعد در یکی از این تجمعات دانشجویی، سنگی به پیشانیم خورد، چندقطره‌ای هم خون آمد. نزدیک بود نصفه شب راه بیفتم بروم اصفهان، کبودی را نشان ب که آن موقع آن‌جا درس می‌خواند بدهم و برگردم.
6- خیلی‌ها از هشتاد و هشت حرف می‌زنند، از این‌که بعدش دیگر آن آدم پیشین نشدند. برای من اما مبدا چنین تغییری هفتاد و هشت است. بعد ازآن ایام دیگر هیچ چیز مثل گذشته نشد، دقیقا از زمانی حرف می‌زنم که فهمیدم آن همه هیاهو بر سر ریش‌تراشی بود که عروجعلی ببرزاده اشتباهی از اتاق یکی از بچه‌های کوی برداشته بود. ما به طرز بدی ندید بدید و کورکاسه بودیم و عروجعلی همۀ حجت ما شد برای سخاوت، دوستی و ریش‌تراشی.