1- ریشم بلند بود، پیرهنم روی شلوار، تیپ استاندارد برادران انصار. آن شب بیشترین تهدید علیه امنیتم از جبهۀ رقیب نبود، از بچههای دانشجوی زخمخوردهای بود که ناگهان دچار فوران ناامنی شده بودند. یکیشان حتا اصرار داشت مرا بگردد، گشت با دقتی که انگار میخواست شپشی را در ریشم بجورد. حالا باز خدا را شکر که سراغ ریشهها نرفت.
2-بچههای خوابگاه به کوی دانشگاه نرسیدند. بین همان معدود علموصنعتیهایی که آنجا بودیم از نمیدانم کجا شایعه شد که مینیبوس بچهها را متوقف کردند و آنها را گرفتند. خودم چو بید بر سر جان خویش میلرزیدم، حالا نگرانی او هم مزید علت شد. حوالی پنج صبح از مسجد کوی بیرون زدم، مستقیم رفتم خوابگاه رشید. دیدم تخت گرفته خوابیده، چند لحظه مردد بودم که از حرص خفهاش کنم یا بگذارم شادی سلامتیش در جانم جاری شود. سرانجام راه بینابینی یافتم با لگد بیدارش کردم و برایش توضیح دادم چقدر از سالم دیدنش خوشحالم.
3-بازی دربی بود، فینال جام حذفی. ما داشتیم مسیر تاریخ را عوض میکردیم، نمیشد که بگذاریم تمایل به تماشای فوتبال جلوی ما را بگیرد.آخرش البته آن چیزی که جلوی من یکی را گرفت، نه فوتبال که طبیعت بود. عرقسوز شده بودم، هر قدمی که برمیداشتم انگار هزار سوزن ریز به ران پایم فرو میرفت. مطالعات انسانشناسی اثبات کرده رانهای چاق با چریکبازی سر سازگاری ندارند. در حالی که گشاد گشاد راه میرفتم از بچهها شنیدم فینال را باختهایم.
4- از آسمان گلوله اشکاور نازل میشد. چه میدانستم ده سال بعد قرار است بفهمم پس هر بدی، بدتر هم هست. یک گروه بانمکی میان ما بودند که دانشگاه تهران برایشان شده بود مکان. روی چمنها ولو بودند، دست در زلف یار، شاد و خوشحال. من در خیال خامم میپنداشتم اشکآور محفل این کبوتران عاشق را بر هم میزند اما عشق را دستکم گرفته بودم. دود که همه جا را گرفت، سیگارها را روشن کردند، نوبتی از آن کام میگرفتند، لبها را غنچه و دود را در چشم هم فوت میکردند. من؟ قانع شدم که همۀ عمر دیر رسیدیم.
5- دستازپا درازتر برگشتیم ولایت. حسنآقای روحانی آن موقع هنوز به گوهر تدبیر و امید مزین نشده بود، داشت سخنرانی میکرد و ما را مخاطب قرار میداد که از رافت نظام سو استفاده نکنیم، با بچهها دور هم جمع شده بودیم و ب داشت پز بادمجان زیر چشمش را میداد که برادری غافل از رافت نظام، زیر چشمش کاشته بود. من خیر سرم هیچ کبودی محسوسی نداشتم، فکر کن با چهار متر سطح مقطع هیچی به هیچی. چند ماه بعد در یکی از این تجمعات دانشجویی، سنگی به پیشانیم خورد، چندقطرهای هم خون آمد. نزدیک بود نصفه شب راه بیفتم بروم اصفهان، کبودی را نشان ب که آن موقع آنجا درس میخواند بدهم و برگردم.
6- خیلیها از هشتاد و هشت حرف میزنند، از اینکه بعدش دیگر آن آدم پیشین نشدند. برای من اما مبدا چنین تغییری هفتاد و هشت است. بعد ازآن ایام دیگر هیچ چیز مثل گذشته نشد، دقیقا از زمانی حرف میزنم که فهمیدم آن همه هیاهو بر سر ریشتراشی بود که عروجعلی ببرزاده اشتباهی از اتاق یکی از بچههای کوی برداشته بود. ما به طرز بدی ندید بدید و کورکاسه بودیم و عروجعلی همۀ حجت ما شد برای سخاوت، دوستی و ریشتراشی.
No comments:
Post a Comment