Wednesday, March 31, 2010

دل دیوانه‌ی به بهار آغشته‌ی من

این هوا، این آسمان، این شهر خلوت که در خیابان‌هایش گریسته‌ایم، خندیده ایم، دل‌بسته‌ایم، دل‌بریده‌ایم؛ اصلن این دل که دل‌دلی می کند مدام...این همه را نشاید امروز با ماندن زیر سقف حرام کرد...


 


پی نوشت: تا شیر پاک خورده‌ای باز نیامده به دزدی ادبی متهمم نکرده، تیتر برگرفته از شعر مکرر زمزمه شده ی این روزهای دکتر براهنی است: معشوق جان به بهار آغشته‌ی منی...

زن من اونجاست؟

از صدای زنگ تلفن، ساعات بعد از نیمه شب می‌ترسم. کسی به کسی زنگ نمی‌زند آن وقت‌ها که بگوید «هی دوست دارم» یا «ببین من حالم خیلی خوشه» یا...همش باید منتظر باشی بعد برداشتن گوشی صدای مستاصلی را بشنوی که می‌گوید «داغونم» یا «فلانی مرد بیا» یا «می‌خوام تمومش کنم دیگه بسه»...


دیشب هم فرقی نداشت. وقتی ساعت چهار با صدای زنگ موبایل بیدار شدم، ترسیده بودم. قلبم به شدت می‌تپید و دهانم خشک شده بود. به تلفن جواب دادم، مرد جوان آن سوی خط جای هر سلام و احوال‌پرسی گفت« زنم اونجاست؟». تمام آن هراس جای خودش را به خشم داد. فکر کردم کسی دارد ادای آدم‌های بامزه را در می‌آورد. فکر کنم سرش داد هم زدم. شروع کرد به التماس. «به خدا من مزاحم نیستم، همسایتونم. سر شب دعوامون شد، پیش شما نیست؟» دوباره خشمگین چیزی گفتم مثلن« دست از سر ما بردار» یا «ولمون کن دیوونه» و شنیدم« تو رو خدا قطع نکن، اونجا نیست؟»


سعی کردم برایش توضیح دهم که اشتباه گرفته و نه فقط زن او که زن هیچکس اینجا نیست. صدا به صدا نمی رسید. داشت حرف می‌زد، چیزهایی می‌گفت که نمی‌فهمیدم، احتمالن حرف‌هایی که من می‌زدم را هم او نمی‌فهمید. قطع کردم، دیگر تماس نگرفت. با حال بدی خوابیدم. صبح که با دهان تلخ و روح مضطرب بیدار شدم ، اولش یادم نبود چرا بعد به یادم افتادم دلم جا مانده پیش استیصال صدای مرد وقتی که پرسید «زن من اونجاست؟»

Tuesday, March 30, 2010

زمستان 88

منم که دوستت دارم


نه مردی که دستش را به نرده‌ها گرفته


نه باران پشت پنجره


 


منم که دوستت دارم


و غم


بشکه‌های سنگینی را


در دلم جا‌به‌جا می‌کند


 


غلامرضا بروسان- مرثیه برای درختی که به پهلو افتاده است

Sunday, March 28, 2010

پیوند نامبارک پرومته و سیزیف

خسته‌ام. دل است دیگر، ناگهان لحظه‌ای می‌رسد که می‌بینی دلت از دلتنگی خسته و فرسوده است. دیگر دلت طاقت ندارد هر منظره‌ی زیبا، موسیقی خوب یا طعم دل‌پذیری که مهمان حواست شدند با خودش بگوید: «کاش او هم بود». اصلن «تو» وقتی شد «او»، یعنی دل‌تنگی، فرسایشی شده و دل بی‌تاب...دل‌تنگی شبیه عقاب اسطوره پرومته است. تا نفس تازه می‌کنی می‌آید و قلبت را می‌درد و می‌بلعد. 


دل‌تنگی اما به تنهایی نمی‌تواند کمر دل آدمی را بشکند. وقتی دل می‌بندی بارها دلتنگی می‌آید و جگرت را می‌درد اما طاقت از کف نمی‌دهی چون امیدواری. چون امید مانند سپری برابر رنج عمل می‌کند. ما از عشق رویین‌تن می‌شویم و می‌پنداریم دوست‌داشتن آسیب ناپذیرمان کرده اما جنس زره نامریی آدمی نه از دوست داشتن، که از تصور دوست داشته شدن توسط معشوق است. امید به اینکه به ما عشق می‌ورزند یاری‌مان می‌کند برابر دل‌تنگی تاب بیاوریم و وقتی این امید ذره ذره کم‌رنگ شود...ناامیدی از جنس قصه سیزیف است. بارها سنگ را به امید برده‌ای بالای کوه و غلتیده پایین، تو مانده‌ای آن بالا در حالی که داری با حسرت به سنگ نگاه می‌کنی که دور و دور‌تر می‌شود


هم پرومته‌ام هم سیزیف. از این هر دو خسته‌ام.

Saturday, March 27, 2010

دایره‌ی کامل

١- سیکلی که آدم‌ها برابر والدین‌شان طی می‌کنند غریب است. اولین مرحله، ستایش محض است: تو احتمالن کمتر از سیزده سال داری و پدرت به نظرت قوی‌ترین و مادرت مهربان‌ترین موجودات جهان‌اند. آدمهایی را دیده‌ام که برای تمام زندگی‌شان در همین مرحله‌ی قبل از نوجوانی مانده‌اند.


٢- بعد طغیان شکل می‌گیرد. آدمی می‌خواهد قلمرو خود را تعریف کند پس به ناچار باید علیه حاکمان قلمرو قبلی، والدین محافظ دیروز، به نبرد برخیزد. عمده‌ی درگیری‌ها میان فرزندان و والد همجنس رخ می‌دهد: دختر با مادر و پسر با پدر. قهرمانان دیروز، دیکتاتور‌های امروزند و اطاعتی که قبل‌ترها فضیلت شمرده می‌شد اکنون نماد خشمی سرکوب شده است. درست طغیان کرده باشی جایی قبل از سی سالگی بند نافت جدا و هویتت مستقل شده است


٣- سپس نوبت تحمل است. والدینت دیگر نه صاحبان بهشتند نه اربابان دوزخ- زن و مردی به میان‌سالی رسیده که به خاطر مهرورزی می‌شود تحمل‌شان کرد- جنگیده‌ای، پیروز شده‌ای و حالا حتی در مستقل ترین حالت باز گاهی محتاج بازگشت به بهشت کودکی خواهی بود پس تحمل والدین، واجبی است که خود به خود حادث می‌شود.


۴- گام بعدی شفقت است. می‌رسی به جایی که درک‌شان می‌کنی. ضعف‌ها و تردید‌های‌شان، زخم‌ها و رنج های‌شان؛ ناگهان نیازی به تحمل نیست. جای صبوری را مهر می‌گیرد. دوست‌شان داری، بخاطر همه‌ی آنچه که با تو کرده‌اند یا برایت نکرده‌اند بخشیدی‌شان و این بخشایش نه به حکم اخلاق و وجدان که صرفن بخاطر درک این است که آنها هر آنچه از دست‌شان بر می‌امده انجام داده‌اند. پذیرش اینکه والدین تو پیش از پدر یا مادر بودن، خود آدمیانی با هزاران آرزوی بربادرفته و زخم خون‌چکان‌اند، تصویر رابطه را دگرگون می‌کند.


۵- و بعد باز ستایش‌شان خواهی کرد. بخاطر اینکه به رغم تمام زخم‌ها و درد‌ها، فراموش نکرده‌اند که مادر و پدر تو اند. چون دوستت داشته‌اند، برای تمام عمر. زیرا هر چقدر هم ناامیدشان کرده باشی باز هم شیفته تو‌ هستند حتی اگر هرگز ابرازش نکنند. آدمی در جریان این رقص زندگی احتمالن درک خواهد کرد یک به یک رویاها را از دست دادن تا چه حد دشوار است و حتی بد‌تر از آن به آرزوها رسیدن می تواند در بطن خود چه ملال مهلکی به همراه داشته باشد. به خودت نگاه می‌کنی و می‌بینی در لحظه لحظه‌ی این کشمکش حتی قادر نبوده‌ای خودت را دوست بداری اما آنها، مادر و پدر ما، این همه را تاب آورده، همیشه دوستمان داشته‌اند و همین قابل ستایش‌شان می‌سازد


۶- از ستایش شروع و به ستایش ختم خواهد شد اگر و فقط اگر به وقتش طغیان کنی و در طغیان چنان تند نشوی که تحمل از کف بدهی و شفقت باز نیابی...سیکلی که آدم‌ها مقابل والدین‌شان طی می‌کنند غریب است 

Friday, March 26, 2010

شمال

اینجا در شمال، اندوه هم مانند باران آهسته و پیوسته بر قلب آدمی نازل می‌شود

Thursday, March 25, 2010

تکان آفریننده

زندگی کمان است، زه آن رویا. کجاست کمان‌دار؟


بودن چیزی نیست. برای وجود داشتن باید موجود به جنبش درآید. همه چیز در انتظار این رهایی از سکون است. رهایی مانند بارقه‌ای در تاریکی... برای بسیاری از آدمیان این بارقه خاموش شده، آنان خسته و سر به تسلیم بازنهاده، باز به خواب می‌روند«هنوز وقتش نیست، باید منتظر ماند».


برای برخی دیگر اما، مجال در آستانه‌ی در می‌ماند و برای معدودی، فرصت به درون آمده، با پا هل‌شان می‌دهد«بیدار شو! راه برو!» و آنان می‌گویند «من سرپا هستم، برویم»


 


رومن رولان- سفر درونی- م.ا.به‌آذین

Wednesday, March 24, 2010

خواندن

ما هرگز کتاب نمی‌خوانیم بلکه در خلال کتاب‌ها خود را می‌خوانیم، خواه برای کشف و خواه برای بررسی خود.


رومن رولان- سفر درونی- م.ا.به‌آذین

Saturday, March 20, 2010

بهار یعنی بودن تو

بهار بهانه است که بشود بی دغدغه ملامت عقلا، در هر سن و سالی باز هم‌پای زمین از نو متولد شد. تولد که می‌دانی یعنی چه؟ یعنی شانه‌هایت زیر بار نرسیدن و نشدن خمیده نباشد، یعنی شادی را بر خود حرام نکنی، یعنی وجد جای ترس را در روحت بگیرد. یعنی مومن باشی به شروع، به آغاز، به مجالی برای گذشته را به زمین سپردن و دست دراز کردن به سوی آینده، آینده‌ای که در لحظه اکنون سنگ بنایش را می‌گذاری


بهار بهانه‌ای است برای دوست داشتن، زدودن زنگار از دل و جان. بهار یعنی باعثی برای بودن، بودنی با تو، بودنی نو...اینجا که من ایستاده‌ام، بهار یعنی بهانه‌ی بودن تو


 


پی نوشت: چندان دسترسی ندارم این روزها به اینترنت. سال نوی تک‌تک شما مبارک. دل‌تان خوش، روزگارتان شاد

Tuesday, March 16, 2010

چشم‌انتظار لبخند تو‌ام

می‌دانی بدترین اتفاق دنیا نداشتن تو نیست، غمگین دیدنت است...تماشای اندوه چشمانت و مطلقن کاری از دستم بر نیامدن، کابوسی است برای خودش. می‌دانم که این روز‌ها از میان آتش می‌گذری، می‌دانم و کاری از دستم بر نمی‌‌آید که برای برداشتن این یک گام، ناچاری به تنهایی...من تنها می‌توانم خودم را آماده کنم هر سو که ایستادی، بار نباشم. دور شوی یا نزدیک، یار باشم... هر چه که شد، یادت نرود پس پشت لبانت، خورشیدی پنهان شده... یادت نرود که لبخندت جهانی را روشن می‌کند...یادت نرود جان‌ من

دوشنبه عصر، خانه سینما

١- احترام خاصی قائلم برای آدم‌هایی که کارشان را جدی می‌گیرند. آقای شین یکی از آن آدم‌هاست که فیلم‌نامه نویسی و به طور کلی سینما برایش جدی جدی است. یادم‌ می‌آید که چنان با جدیت با آن ته لهجه شیرین کرمانشاهی در مورد ایرادات نوشته‌های بچه ها بحث می‌کرد که انگار مسلمانی معتقد قرائت غلط آیه‌ای از قرآن توسط فردی دیگر را تصحیح کند. دیشب قبل شروع فیلم مانی حقیقی، مجالی پیش‌آمد که حرف بزنیم و اقرار می‌کنم همان گپ ساده هم برایم مثل یک جلسه آموزشی فیلم‌نامه نویسی بود.


٢-  قبل از این‌که ببینیم مهرجویی به روایت حقیقی چه‌جور کاری از آب درآمده، آقای توحیدی نازنین و  مانی حقیقی از طرف خانه سینما خواهان آزادی جعفر پناهی و محمد رسول‌اف شدند. با خودم فکر کردم ما باید حتمن روزی بابت این همه تلاش برای افزایش تعداد حامیان جنبش سبز و تلاش شبانه روزی در جهت انسجام معترضین، از اعضای کابینه و شخص رییس دولت تشکر کنیم.


٣- چند سکانس اول فیلم به گمانم طراحی شده‌اند تا تصور ما از داریوش مهرجویی به مثابه مرشد کامل و کاهن اعظم سینما زیر سوال برود و به چالش کشیده شود. وقتی می‌بینی و می‌شنوی که ارکستر حیوانات راه می‌انداخته یا ملافه روی سر می‌کشیده و مانند شبح ملت را می‌ترسانده و...دیگر مهرجویی برایت خدایی در المپ سینما نیست، که آدمی است مثل همه، گیرم که هوشمند و فرهیخته‌تر. از همان ابتدا، مانی حقیقی تصویری جلوی رویت می‌گذارد که مهرجویی را انسان و نه اسطوره ببینی.


۴- معیاری دارم برای تشخیص خوب یا بد بودن یک اثر هنری. کار خوب، کاری است که در من شوق نوشتن ایجاد کند. احساس کنم خلاقیت اثر چنان فضا را دگرگون کرده که من هم می‌توانم خلق کنم. فرقی ندارد آن اثر هنری از جنس سینما باشد یا ادبیات یا حتی یک تابلوی نقاشی؛ مهم تاثیری است که در روح من می‌گذارد و شریکم می‌کند در فرایند خلق. بعد از تماشای فیلم مانی حقیقی، تا مدید زمانی داشتم در ذهنم می‌نوشتم. تلخ بودم، تلخ می‌نوشتم؛ اما می‌نوشتم. به گمانم کار خلاقانه، سرخوش و جسور بود. مهرجویی به روایت مانی حقیقی را دوست داشتم. 

مراعات مار

مار بودم امروز. از آن مارها که باید نیش بزنند تا سبک شوند، که نیش زدن‌شان از سر ناچاری است برای خلاصی، نه بخاطر آن لذت رها کردن سم در رگ دیگری...انقدر خراب بودم که حتی دو ساعت سرپا با آدمی حسابی در مورد تاریخ سینما حرف زدن یا تماشای فیلم خوب مانی حقیقی هم آرامم نکرد...مار بودم امروز


آمدم خانه و داشتم توی دلم غرغر می کردم که هر آدمی باید کسی را داشته باشد که این‌جور وقت‌ها برایش درددل کند و او هم بلد باشد حرفی نزند فقط گوش بدهد و بداند که خودت همه‌ی حرف‌ها را بلدی و الان کمک نمی خواهی یا راهنمایی یا نقد، فقط همدلی لازم داری...میان همین طلبکار بودن از جهان؛ یادم آمد که ازصبح همین طور خزیده‌ام و گزیده‌ام. ب، صاد و آ را چند نوبت در شرکت، آزاده و ت و میم را تلفنی در خانه. بد‌اخلاقی کرده‌ام، بد‌دهنی، بهانه ‌گیری، پرخاش؛ اما حتی یک مورد هم کسی جوابم را نداده، همه با من راه آمده‌اند. بعد فکر کردم چه خوب که آدم‌هام هوایم را دارند، که مراعاتم می کنند... مار هم اگر باشم، مار خوشبختی‌ام من.

Monday, March 15, 2010

نامه‌های باد- 4

می‌دانی...سهم آدم‌هایی مثل تو از جهان، جنون است. زندگی، شادی، رنج، لذت، دردشان  جنون‌آمیز است. بی این دیوانگی متبرک، کل دنیا چیزی نیست جز آمد و شدی از پی هیچ. دیوانگی دنیا را برای این آدم‌ها دوست داشتنی‌ می‌کند... مجنون باش پسر جان. از شکست و شکستن نترس، به وقتش بشکن.