Saturday, December 31, 2005

خانه ای خواهم ساخت

..........خانه ای خواهم ساخت !


خانه ای ، مأمنی  يا خيالی که در آن روح يخ بسته من ، آب شود ؛ آزاد شود !


..............................


اما ،


خانه ام بی تو،........  سرد است !


ماهی قرمز آن تنگ بلور ، همچنان چشم به راه ست ، دلتنگ ست !


سر به ديوار بلورين دلم می کوبد ،.....


                                                     و تو را می جويد (محمد فائق)


اين نوشته بالا رو که امروز خوندم،اقرار ميکنم نفسم بند اومد هم از فرط زيباييش ،هم از اينکه ديدم کسی حرف دلم رو اين همه مبهوت کننده گفته-حرفی که من به خاطر الکن بودن زبان نميتونستم به اين زيبايی بگم -و هم اينکه نويسنده اين سطور از بزرگترين نعمتهايی که خدا به من اعطا کرده.برادری تام و تمام.متن کامل رو ميتونين اينجا بخونين.


پی نوشت۱:ديروز عصر با آزاده رفتيم تئاتر يک مرد يک زن رو ديديم.کار بدی نبود ولی ازون زخمه های دلی که مثلا ملودی شهر بارانی ميزد درش خبری نيود چه برسه به زير و زبر کردنی که فنز انجام ميداد.جالبيش برام ديدن يه تئاتر بر مبنای نوشته و تز برشت بود.


پی نوشت ۲:يادتونه گفتم بايد انقدر ازخودم کار بکشم که رمق نداشته باشم.دارم اين کارو ميکنم و اقرار ميکنم احساس خوبی دارم.


 

Tuesday, December 27, 2005

تاريکی

من خاطر رفيقمو ميخواستم/اما اون قالم گذاشت/ديگه حرفی ندارم/اين شعر به همون نرمی که شروع شد/تموم ميشه/من خاطر رفيقمو ميخواستم!(لنگستن هيوز)


زمان زيادی گذشته نه؟ يکسال شده که تو اين خونه ام.اين نوشتن ته دلم مونده بود،حالا هم که دارم مينويسم نه ميدونم چی بنويسم نه ميدونم اين پست به آخرميرسه يانه؟اصلا پابليشش ميکنم...؟برای فهميدنش بايد کمی صبر کرد.


خوشحالم که ديگه اينجا رو نميخونی،خوشحالم که داری ميری سراغ زندگی خودت،خوشحالم که....ميدونی اگه شب يلدا بابک زنگ نميزد و من اونطور مچاله نميشدم زير هجوم آوار ويرونه ای که حماقت خودم باعثش بود اين پست هرگز نوشته نميشد.


من برای همه چيز،همه خاطرات عزاداری کردم.تموم شده.تو تموم شدی...ميدونی وقتی تونستم خودمو از زير نکبت اون همه حقارت بيرون بکشم سه تا راه حل داشتم:يا بخزم کنج عافيت و ترک دنيا کنم،يا تلافی مصيبت مشترکی که با تو کارگردانی کرديم رو سر بقيه ادما در بيارم يا دوباره پاشمو مثل سالهای قبل ۷۸ ادامه بدم و من راه حل سوم رو انتخاب کردم.


ميدونی تو خيلی چيز ها رو خراب کردی: احترام،اعتماد ، علاقه و...ولی نتونستی اين باور رو از من بگيری که انسان قابل احترامه و انسانيت هم.اين شد که دست رو زانو هام گذاشتم ،خاکشونو تکوندم،اشکامو با پشت دست پاک کردم و بلند شدم.


من باور نکردم و نميکنم که رفتارم در گذشته اشتباه بود.من هنوز هم نميخوام ساحت علاقه رو ملوث کنم با سياست ورزی.من هنوزم تا هميشه ميخوام رو بازی کنم،راست بگم و يه رنگ باشم با کسی که دوستش دارم.فکر کن چه چيز مهوعی ميشه وقتی برای گفتن يک دوستت دارم چرتکه بندازی،يا احساسی رو پنهان کنی تا مثلا سياست به کار برده باشی...هر جا محل اين چند رنگی ها باشه فضای احساس نيست.


من هنوز هم با وجودم همه اون بی مرامی ها يقين دارم ادمی هست که وقتی بهش احترام ميذاری فکر نميکنه ازش حساب بردی،اگر هر روز بهش گفتی دوستت دارم حوصلش سر نميره،اگر بدی نکردی فکر نميکنه از بی عرضگيته...


من اينطوری فکر ميکنم و پای هزينه هاش هم ايستادم...ديگه حرفی ندارم.هر جا که هستی دلت خوش و شاد و به سامان!


 

Sunday, December 25, 2005

ما نسل تبعيضيم آقایی کيميايی

من فقط ميبينم که اين جوانان تلخند،ترشند،سنگينند،سختند،عذاب کشيده هستند.من اين را به تصوير ميکشم...اينها به قول نيما هيچ جايی را ندارند که قبای ژنده خود را به آن آويزان کنند.مسعود کيميايی


کيميايی جملات بالا رو درگفتگو با فريدون جيرانی در روزنامه شرق گفته،وقتی جيرانی ازش ميخواد تاثيرات شکست جنبش دانشجويی بر جوانان فعال در اون رو و نحوه نمايش اين اتفاق رو در فيلم حکم بيان کنه.من با قاطعيت ميگم ميشه اين ويژگی های بالا رو نه فقط برای بدنه جنبش دانشجويی بلکه به جرات برای همه جوانان نسل من شمرد.ما محصول دوران آزمون و خطای کسانی هستيم که قرار بود سياستمدار و وزير و وکيلمان باشند.ما نسل کمبود،تشييع جنازه،آژير قرمز،اعدام های دسته جمعی،شعار های وقيحانه کذب و دروغ های بزرگ گوبلزی هستيم.ميخواهيد چه از آب در بياييم آقای کيميايی؟


ما کودکيمان در ناامنی،نوجوانيمان در تنگناوجوانيمان در حسرت گذشت.در حافظه من تصوير سه جوان کتک خورده سمپات مجاهدين که در انباری خانه پدر بزرگ پنهان شده بودند و کم سال ترينشان از ترس چماقداران امت هميشه در صحنه  ميگريست به دردناک ترين وجهی تلفيق شده بااين آگاهی تلخ که اگر عده و عدّه آن بچه ها بيشتر بود ما در زيرزمين پدر بزرگ صرفا سه بسيجی کتک خورده گريان داشتيم و لاغير.


ما نسل نداشتنيم.نسل ناداری...نسل فقدان! ما نسل گسستيم قربان!نسل پيش از ما را يا در اوين دسته جمعی اعدام کردنديا در جبهه های حق عليه باطل به نيت فتح کربلا روی مين فرستاندند و يا چنان آزردند که جلای وطن کردند.ما مانديم و مشتی منحط مخبث که شدند معلم و مدير و سياست پيشه و حاکم بر سرنوشتمان...فرصتی برای باليدن ما در پناه تجربه يک نسل قبل نبوده...اين شد که ما امروز تلخيم و سخت.ياد گرفته ايم اعتماد نکنيم و باور کرده ايم که آينده به همين سياهی است که برايمان تصوير شده.بر مانگيريد اين ترشی و سنگينی را....

Saturday, December 24, 2005

آنی بود...

حس غريبی دارم...انگار يه دستی دلم رو گرفته و فشار ميده،درد مياد ولی دردش دوست داشتنيه...مثه وقتايی که با نوک زبون با دندون دردناک بازی ميکنيم...يه جور نئشه پر درد...همين!


پی نوشت:چنان دلم هوای تو را دارد که خيال چشمانت هم ديگر مرهم اين جنون جانانه نيست.

Friday, December 23, 2005

تنهايی


آنها که تنها زندگی ميکنند/متوجه نيستند/که چه هولناک است/ بيصدايی/چطور آدم با خودش حرف ميزند/چطورمی رود جلوی آينه/تشنه يک هم سخن/متوجه نيستند...اورهان ولی


من از بچگی تنهايی رو دوست داشتم...خيلی اهل بيرون رفتن از اتاق و به طريق اولی خونه نبودم.و فکر ميکردم به اين ميگن تنهايی...اما تنهايی واقعی رو وقتی شناختم که سال ۷۴ اومدم تهران.ميدونين تنهايی وقتی عاليه که اختيار پايان دادن بهش با خود ادم باشه...يعنی بدونی هر وقت که خودت خواستی ميتونی از غار بيای بيرون.مطمئن باشی بيرون اون غار ادمايی هستند که دوستت دارند و ازون مهمتر هر وقت که اراده کنی در دسترسند.اماوقتی اين تنهايی بهت تحميل ميشه و تو هيچ اختياری در پايان دادن بهش نداری شکل داستان فرق ميکنه...اونوقت تنهايی ميشه همون تنهايی که اورهان گفته...


پی نوشت۱:اين تنهايی هميشه انرژی بره ولی تو يه مناسبت هایی مثل روز تولد ادم،تحويل سال نو،شب يلداو...ديگه تنها موندن مصيبت ميشه.يه تشکر ويژه از اميرحسين که نذاشت يلدای امسال برام مصيبت شه!


پی نوشت۲:ديشب کمی بيخوابی به سرم زد اومدم شروع کردم به نوشتن...طنز نابی شده بود در مورد بی خوابی.ازون نوشته ها که جوششی اند نه کوششی ولی تف به گور اين اينترنت.حيف شد!


Wednesday, December 21, 2005

دو تولد و يک عروسی

...بشارتی اگر رسيد/کنار مزارع ما اطراق کن/خواهی شنيد که صدای بلند عشق/چه مفهوم ساده ای دارد...سيد علی صالحی


۱-امشب تولد دو عزيزاست...اول دوست عزيزی که ميدانم مهربان است و صميمی و آشنا و نميدانم که کيست و کجاست.تولدش هزار هزار بار مبارک و سايه مادرانه اش بر سر يوز و دست عطوفت همسرانه اش بر گونه های رييس هماره مستدام!


۲-و همچنين امشب تولد يلداست...دخترکی از جنس شادی های زندگی...دوست ترين دوستی که در وبلاگستان پيدا کردم و به خودم ميبالم از دوستيش.دوستی که خيلی از تيرگی ها، بی حمايت مدامش هرگز به اين سهولت سپری نميشد.تولد يلدا هم مبارک!


۳- اما  داستان اينجا تمام نميشود.همين يلدای فوق الذکر امشب عروس ميشود و با دوست ديگری پيمان ميبندند برای عمری شادی و نيکبختی-که خدا ميداند هر دو کاملا مستحقند برای جاودان شدن حکومت لبخند بر لبانشان-همسر يلدا ،اسد خيلی عزيز را، اولين بار در جريانات کشاکش های انتخابات ديدم و شناختم.هر دو سر به يک ديوار ميکوبيديم.از کم سعادتی بودو کمی کم دلی که نشد امشب مهمان شاديشان باشم ولی همين جا برايشان از خدا ميخواهم دل هايشان هميشه به شادی کنار هم باشد.چنين باد!


امشب برای اسد و يلدا و برای شادکامی و کامرانيشان دعا کنيد!


پی نوشت:پارسال همين شب، در سخت ترين روزهايم تنها بودم ونا اميد، بی هيچ ندايی که بگويد دوستم دارد و هيچ شوقی برای اينکه روزی دوباره بگويم دوستت دارم.امسال اگر بی توام بانو...ولی حکومت خيالت چنان استوار است که انگار با منی،بی هيچ مجالی برای جدا بودن.امسال مهمان خيال توام و پر اميد و سر شار از دوستت دارم که همه اينها حاصل شده به يمن دوستم داری هايی که تو در رگان زندگيم جاری کردی!


 

برای اضطراب مردمکانت

مغموم شدن نگاهت/کافی است برای جان دادن،جان باختن/مه چشمانت/اندود که میشود با غم/زندگی ديگر به پشيزی نمی ارزد....ببين با من حرف بزن/بگذار/ چشمانت/دستانت/گيسوانت/(حتی آن شيار پر راز گونه هايت)/برايم از تو بگويند/برای اين کولی بی حنجره/که به ترانه لبانت اميد ها بسته/های با توام بانو...

Monday, December 19, 2005

از همه جا و هيچ جا

جرات دانستن داشته باش/آزادي ما را به حقيقت خواهد رساند/همه آزادي‌‏ستيزي عين حقيقت‌‏ستيزي است/نقد كردن مهمترين راه فهميدن. دکتر عبدالکريم سروش


۱-برنامه سينما ماورای شبکه ۴ رو ببينيد.فيلمای خوبی پخش ميکنه. فيلم ديشبش قشنگ بود-معجزه سوم-اينجور وقتا يادم ميافته چقدر اين عالم ماورا رو دوست دارم!


۲-برای پست قبليم علی عزيز يه کامنتی گذاشته حوصله کرديد بخونيد.من که خيلی لذت بردم از ريز بينيش!



۴-دارم برای بار nام« خداحافظ گری کوپر» رو ميخونم و هر بار هم توش نکته های جديدی پيدا ميکنم.


۵-اين چند شب به اندازه تمام عمرم خوابهای بد ديدم...ان شاءالله که گربست!


 

Sunday, December 18, 2005

من،خودم،حسن اقا

پيش نوشت:اين حسن اقا در واقع اوسای تعليم رانندگی اين حقيره.او دلاوری است ازخطه مرد خيز لرستان که از بد بياری من يا بدشانسی خودش افتخار اموزش به بنده رو داشته...


حسن اقا:ببين ما در جهان هر چی که لازم داشته باشيم بدونيم تو احکام اسلام اومده...


من(تو دلم):آره ارواح خيکت.به خصوص در باب حيض و جنابت و متعه و برده که ديگه همه چی تکميل تکميله....


خودم(بلند):البته حق با شماست...اين دين ما بسيار کامله...


حسن آقا:احمدی نژاد داره برای اين مردم محروم کار ميکنه...من هر دو مرحله بهش رای دادم...خدا حفظش کنه


من(تو دلم):البته داره کار ميکنه...کثافت کاريم يه جور کاره ديگه


خودم(بلند):آره حيوونی داره خيلی زحمت ميکشه...


حسن آقا(در حالی که آب از لب و لوچش سرازيره):نگاه کن اون دختره رو کنار خيابون...ببين شلوارش چقدر تنگه...اين چه وضعشه مسلمونی از بين رفته...اگه دولت برای صيغه کردن به جوونا سوبسيد ميداد اينا کنار خيابون وای نميستادن ولی الان اخوندا برای صيغه فقط ۸۰۰۰ تومن ميگيرن...


من(تو دلم):اين خانم حق داره هر جور که ميخواد لباس بپوشه...شما که ناراحتی نگاش نکن...اين حرفا با اصول ليبراليسم جور در نمياد


خودم(بلند):بله اقا...فرموديد اقاهه چقدر برای صيغه ميگرفت؟


حسن اقا...من...خودم...حسن اقا.......


خدا وکيلی منطقی نيست که من تلافی اين اقاهه رو سر کلاچ در بيارم؟


پی نوشت۱:من تازه فهميدم اين تقيه، تقيه که امامان معصوم همگی روش تاکيد ميکردن، يعنی چی!! بنده تمام اون دو ساعتی رو که در محضر حسن اقا هستم به کردن تقيه مشغولم.


پی نوشت ۲: يکی از مهمترين دلايل پيشرفت دموکراسی و ليبراليسم تو ايران همين دلاوری و حقيقت گويی هوادارانش از جمله بنده است که مثل شير نر در برابر جفنگيات مبارزه ميکنيم!!!!!


پی نوشت ۳:حسن اقا اصلا ادم بدی نيست.بخوايم يا نخوايم حسن اقا ها تو جامعه امروز ما اکثريت اکثريتند.


 

Saturday, December 17, 2005

حکايت آنچه که نوشته نشد

در انتظارتوام/در چنان هوايی بيا/که گريز از تو ممکن نباشد...(اورهان ولی)


وقتی موسيقی بارون شروع ميشه من فکر ميکنم فرشتگان و شياطين آتش بس ميدن.احتمالا فرشته ها دور هم جمع ميشن ودو نفری تانگو يا نوبتی باله، ميرقصن.جبهه مخالف هم احتمالا بطری باکاردی به دست مست و لايعقل شروع ميکنن به رقص کاراييبی...ايناش زياد مهم نيست...مهم همين اتش بس موقته!ما همه از جنگيدن خسته ايم!


پی نوشت۱: اين دوست بلاگر رو دوست دارم،هر چند عقايدمون شبيه هم نيست ولی طرز نوشتنش و طنز بيتفاوتش رو نميشه تحسين نکرد.


پی نوشت ۲: بر قوزک پای خودسانسوری لعنت!!! 


پی نوشت ۳:نوشته رو پابليش کرده بودم و داشتم به ننوشته هام فکر ميکردم که اينو خوندم.شما هم بخونيدش

Thursday, December 15, 2005

من چه مرگمه؟

نه قلم برايم خوشبختی می آورد/نه کاغذ/احمقانه است/من که کشتی نيستم/بايد در جايی باشم معين،معين/نه مثل پوست خربزه يا نور يا مه يا.../بلکه مثل يک انسان(اورهان ولی)


دارم سعی ميکنم دليل پريشونی اين روزهام رو بفهمم.چرا اين همه آشوب زده و متزلزلم؟خيلی فکر کردم عمده اش به نظرم به خاطر نارضايتيه.ميدونی اين روزا انگار از هيچ چيز راضی نيستم.نه از کار،نه از روال زندگی شخصی،نه از درآمد،نه از...به ادمای دور و برم هم که نگاه ميکنم،ادمايی که برام مهمند،خوشی تو زندگيشون نميبينم که بهش دلخوش شم.ميدونی الان ميدونم چی رو نميخوام ولی نميدونم چی ميخوام...حرف های اين مردک ابله،رييس جمهور بسيجی،هم مدام تو اعصابمه و هر روزنه اميدی به اينده رو انگار گل ميگيره-سينا جان! بايد اقرار کنم به طرزی ابلهانه هر وقت از حرفای اين مردک احساس تحقير ميکنم يه ذکر خيری از حضرت عالی هم به عمل ميارم.


اين نبود دلخوشی رو من بارها و بارها حس کردم.کلا من هميشه يه جورايی زياد به محرک های اطرافم واکنش نشون ميدم...شايد چون ظرفيت دنيای درونم کمه که به قول مازندرونيا،با هرنمه وايی، اين همه توفانی ميشه.بد قضيه ميدونی چيه: وقتی به فهرست چيزهايی که واقعا خوشحالم ميکنه نگاه ميکنم به طرز شرم آوری به يه فهرست انگشت شمار ميرسم.ذات من يه جورايی انگار مستعد غمگين بودنه.يادم مياد يه بار يه دوست خيلی عزيزی بهم گفت:«تو چرا هميشه برای شاد بودن به دليل احتياج داری و برای غصه خوردن نه؟»


ته تمام اين حرفا ميرسه به نارضايتی از خود...به تصوير ذهنی که من از خود موفقم ساختم و حالا وقتی بين خودم و اون تصوير اينهمه فاصله ميبينم روز به روز بيشتر مشوش ميشم.يه بار همين جا نوشتم از اين ملال دايمی و سخت بودن تحملش.بازم همين جا نوشتم از فقدان چيزی که بشه بهش افتخار کرد.بشه باهاش سر اون پسرک هميشه غرغروی درونی رو شيره ماليد...همونی که مدام با لحن اون کوتوله تو گاليور ميگه:«من ميدونم تو موفق نميشي»!


پی نوشت ۱:مثل خرس ميخورم و ميخوابم.تقريبا هميشه گرسنمه و هنوز از خواب بيدار نشده باز خوابم مياد.اين ديگه آينده روشنم رو تضمين ميکنه


پی نوشت ۲:فائق يادت هست يه بار از مرتضی برام حرف ميزدی؟مرتضی بهت گفته بود هدفش تو زندگی اينه که تا سرحد امکان از خودش کار بکشه.يادت هست؟ به نظرم فقط همين دوای درد اين روزامه والا بعيد ميدونم ديگه خيلی توش و توان کشيدن اين ملالت رو داشه باشم.اين جوری ميشه به اون غرغروی درونی گفت:«خفه شو در دهنتو بذار مگه کور شده نميبينی ديگه غلطی نميتونم بکنم؟»


 


 

Wednesday, December 14, 2005

چينی نازک دلتنگی

خسته و دل نازک شده ام اين روزها!بيقرارم و ناشاد و دلنگران...به تلنگری بند است اين مثلا چينی بند خورده زندگی ما...


پی نوشت: نميدانی چقدردلم برای ان اتاق دنج طبقه بالا و صدای دف و سه تارت تنگ شده جان برادر...کلی برايت نوشته بودم،همين جا!لعنت به قوزک پای پرشين بلاگ که بر نتابيدش.وبلاگ هم سر ياری ندارد اين روزها...دلت خوش! 

Sunday, December 11, 2005

ستايش سراسيمه سحر سوزان نگاهت

می آيی  و چون چاقويی روز را به دو نيم ميکنی/نيمی بهار هلهله زن،توفان های سرخوش/نيمی که نيامده بودی هنوز/و بوی نان کپک زده ميدهد...شمس لنگرودی


حرف بايد طولانی نباشد که ملولت کند،تکراری نباشد تا حوصله ات سر برود از الکن گويی هايم،چنان نباشد که خلوتت به عرصه عام بيايد...اما بانو!دلم چنان مدام غزل چشمانت را مکرر ميکند که موجز و بی لکنت و سنجيده گفتن سخت دشوار است...بماند...دلم سرمای اين محشر تيرگی را به اميد پناهگاه هرم نگاهت تاب می آورد!

Saturday, December 10, 2005

برزخ ماندن يا رفتن

خاموش،خاموش چه ايد؟خدای را ای همگان بی همهمه/نهيبی اگر نه/ناله ای که هست؟سيد علی صالحی


۱-يادم نيست اخرين باری که پنج روز ننوشتم کی بود؟اينجا ديگه کاملا جزء هويتم شده...


۲-هيچ وقت تو زندگيم مهاجرت از ايران رو جدی نگرفته بودم و بهش فکر نميکردم.نهايت دور شدن برام رفتن تا دوبی بود و بس...حالا مدتيه که دارم جدی به رفتن فکر ميکنم.وقتی من اين همه جدام از اين مردم، وقتی هيچ جايی برای دلخوشی نيست،وقتی روز به روز بيشتر راه نفست رو ميبندن...وقتی اينجا ارزش جان ادمی چيزيه در حد پشم بز،وقتی اقای تعليم رانندگی هنوز اعتقاد داره همه چيز جهان تو قران نوشته شده و ما به هيچ چيز ديگه ای احتياج نداريم...وقتی من اين همه حماقت اطرافم  ميبينم...وقتی احمدی نژاد هفده ميليون رای مياره،وقتی خودبزرگ بينی و بی همتی از حد ميگذره...وقتی...بايد رفت ديگه نه؟


پی نوشت۱: ميدونی واقعيتش چيزی که نگرانم ميکنه و فکر رفتن رو تو کلم انداخته اينه که يواش يواش خودم هم دارم جزيی از همين پلشتی دنيای اطرافم ميشم


پی نوشتی ۲: از دست خودم خيلی عصبانيم.چرا خواهش کردن و خواستن يه چيزی انقدر برام سخته؟حتی خواستن حق خودم؟


پی نوشت ۳: خوبه يه وقتايی يادم بيفته لااقل به خاطر شماها بايد سر پا بمونم.


 

Monday, December 5, 2005

پی نوشتهايی فراتر از متن

پدر آرش مرد.به همين سادگی.آرش داشت از آخرين لحظه هاش ميگفت،نفسم بند اومد...اين پسر چی کشيده اين مدت و چقدر مسائل مختلف ديگه رو بايد تحمل کنه!منم که کاری براش ازدستم برنمياد جز دعا.تف به گور اين کار کارمندی بياد که ادم از بس نوکره نميتونه برای خودش تصميم بگيره.لعنت به قوزک پای من اگه کارمند باقی بمونم.بايد الان اونجا کنارش بودم...


پی نوشت ۱: آدم معمولا از شريک عاطفيش توقع داره ازلحاظ روحی تو شرايطی عادی هم حمايتش کنه،چه برسه به وقتی که تو وسط همه فشار های متصور دنيا باشی و محتاج شونه ای که سرت رو بذاری روش و گريه کنی،يا بشنوی که «هی !اينم ميگذره،تو از پسش بر ميای،ما از پسش بر ميايم».من واقعا نميفهمم چطور کسی که تو اين شرايط نه تنها حمايتت نميکنه که حتی شروع به تسويه حساب های ابلهانه ميکنه،رو ميشه شريک عاطفی فرض کرد.يه کارايی ننگ آوره...آدم اگه يک جو آدم باشه حتی با دشمنش هم نبايد اين کارو بکنه چه برسه به کسی که...



 

Sunday, December 4, 2005

زنده باد حق انتخاب آزاد

داشتم در مورد تحليل تکنيکال يه چيزايی ميخوندم و برای نوشته ها با کمک تجربه کمم از بورس ما به ازای بيرونی پيدا ميکردم که چشمم به کتاب رولان بارت دست آزاده افتاد.يهو کرم اظهار فضل کردن در من شروع به وول وول نمود...يادم نيست چی گفتم فقط انگار آزاده با لبخندی درفشانيم رو بدرقه کرد -چيزی تو مايه های «باشه برادر بزرگه،تو هم بلدي»-من داشتم مبحث مربوط به شکاف فرار و شکاف خستگی رو ميخوندم.تصديق بفرماييد شکاف خستگی جای مناسبی برای اظهار فضل کردن در مورد روشنفکر سترگی مثل بارت نيست پس من صبر کردم تا به شکاف فرار رسيدم و از همون شکاف زدم بيرون از دنيای چارتيستی بورس و دوباره  فرمودم که بله،بارتم مثل فوکو و خيلی ديگه از ادمای کله گنده عالم روشنفکری همجنسگرا بوده...آزاده هم در جواب گفت:«فلان ادم معروف-البته خواهر معزز اسمشم برد ولی من يادم نمونده-فرمودند که انسان بايد خودش جنسيتش رو انتخاب کنه»


ازون موقع دارم فکر ميکنم اين اخر ليبراليسمه ديگه نه؟يعنی حق انتخاب به غايته ممکن.يعنی هيچ عامل بيرونی اعم از سن،نژاد...و حتی جنسيت تو رو از انتخاب کردن منع نميکنند.يعنی من خودم برای زندگی خودم تصميم ميگيرم.يعنی مهم نيست که من سياهم،سفيدم،زنم يا مرد.من برای علايقم تصميم ميگيرم و اين تصميم تا اونجايی که ازادی کس ديگه ای رو محدود نکنه نامحدوده!


پی نوشت:کوندرا از زبون سابينا در بار هستی ميگه«هيچوقت برای چيزی که خودت آگاهانه انتخابش نکردی نه شرمنده باش،نه مفتخر»چيزايی مثل نژاد جنسيت،خانواده و...


 

Saturday, December 3, 2005

حکم مرد عاشق يک کلمست:سوختن!

سينمای کيميايی سينمای بی در و پيکريه.آدمها جاهايی هستن که قادعتا نبايد باشن و حرفايی رو ميزنن که انگار اصلا نبايد بگن.ماجراهای عجيب غريب بی منطقی اتفاق ميوفته که...اما تو اکثر فيلماش سکانسا و ديالوگايی هست که ميارزه به تحمل تمام اون پراکندگی.صحنه ای که بهروز وثوقی تو قيصر ،از لای پرده نامزدش رو ميبينه که داره اتيشگردون رو ميچرخونه و حسرت نگاهش.صحنه پايانی رضا موتوری و دست خونيش رو پرده سفيد.سکانسی که تو فيلم سلطان ،فريبرز عرب نيا خيابون رو تو جهت مخالف مياد و بين ده ها ماشين که از روبروش ميان از تنهاييش ميگه و سکانس بی نظير شروع اعتراض جايی که داريوش ارجمند برای جسد زن برادرش نطق ميکنه...ازين نمونه ها تو فيلمای کيميايی زياد پيدا ميشن.حکم هم ازين مقوله جدا نيست.بازی ليلا حاتمی،پولاد کيميايی و استاد انتظامی تماشاييه.«ميدونی ما عاشق هم نشديم،به هم معتاد شديم».


پی نوشت۱: نميدونستم درخت خرمالو تو وبلاگستان اين همه طرفدار داره.اسوده باشيد نه درختی قراره از ريشه در بياد،نه مهمونی شب يلدايی بهم ميخوره!


پی نوشت ۲:يه احساس غريبی دارم.نميدونم که چيه،يه جور احساس رهايی...يه جورايی تو مايه های گور بابای دنيا!


پی نوشت ۳:آرزو هايش/همراه انگشت هايش/بر کلاويه ها می رقصند/پيانيست جوان.باور کنيد يا نه ،اين نوشته کار يه بلاگر نوجوونه زير پانزده ساله.من از نوشته هاش کلی لذت بردم.

Wednesday, November 30, 2005

حسادت

حسادت که جاری ميشود توی رگهايم،منطق فراموشم ميشود.نيش که ميزند خارهاي حسد، ميشوم بچه کوچکی که با حسرت به دوچرخه نو همسايه نگاه ميکند و ارزوی خراب شدنش را در دل میپروراند.در اوتار حسادت که گرفتار ميشوم دلم ميگيرد، ميشکند.دل دلم ميخواهد قهر کند و برود گوشه ای برای خودش بنشيند.حالا هزاری بيا استدلال کن و بگو اينکار ها در شان تو نيست،واکنش ابلهانه نشان نده،حساسش نکن،بگذار حرفهايش را به تو بگويد...بگو،بيا ،برو وجدانت را قاضی کن که :«مرد گنده مثلا حسابی! اگر نگويد يک جور بلواست و منبر رفتن تو ،که نگفتن همان دروغ گفتن است منتها بد تر!اگر بگويد هم مهمان بی طاقتی های کودکانه تو ميشويم....»افاقه نميکند که نميکند.


باز دلم ميخواهد هر چه درخت خرمالوست از ريشه در بياورم و شب نشينی شب يلدا را تعطيل کنم و...اصلا يکی به من بگويد آش دوغ هم شد غذا؟


پی نوشت:بانو !دلم را در شلوغی اين روح پر غبار پيدا نميکنم،بيا بگذار با چشمان تو نگاه کنم،شايد پيدا شد اين ناماندگار بی زبان!

Tuesday, November 29, 2005

من ديگر بار سنگين حفظ ناموس بشريت را نتوانم که کشيد!داوطلب بعدی لطفا!

دلم سکوت محض و تنهايی محض تر ميخواد.دلم ميخواد برم يه جايی-مثلا جزيره ای- که هيچ ادم و اشنايی نباشه...البت از اقبال مساعد من حتما يه اورانگوتانی تو جزيره پيداش ميشه که طلبه اين حقير ميگردد شديد.حالا بيا و درستش کن...بايد در جزيره افتابی از شر اورانگوتان برای حفظ ناموس بشريت يورتمه بريم.خدا وکيلی توخوابم نميديدم يه روزی بار حفظ ناموس تمام بشريت رو دوشم خراب شه...هر چی ميکشم ازين مسووليت های سنگينه!


پی نوشت: سرخک جان!در اخرين اقدام انقلابيت و در راستای اثبات شباهت من با اصغر قاتل ميتونی بگی اين فلان فلان شده حتی اورانگوتان ها رو هم با چشم ناپاک نگاه ميکنه ،چه برسه به...

يک پست مزخرف

شرم شکست غرور انسانی است که پاسخ سلامش را نميدهند(سيد علی صالحی)


ازون روزاست که قادعتا نبايد در شمار روزهای زندگيم ثبت بشه...صبح داشتم با خودم فکر ميکردم اگر واقعا انسان فقط شادمانه هاشو زيسته پس من  ظرف ده سال گذشته کلا يکسال هم زندگی نکرده ام.دارم نامجو گوش ميکنم«نماز شام غريبان چو گريه اغازم/به مويه های غريبانه قصه پردازم/به ياد يار و ديارم چنان بگريم زار/که از جهان ره و رسم سفر بر اندازم»اين آهنگ نامجو رو خيلی دوست دارم...خيلی تنهايی هام رو اين مدت پر کرده،جالبه فقط همين يه اهنگ رو هم انگار خونده من که چيز ديگه ای ازش پيدا نکردم.حوصله ندارم به اهنگ لينک بدم.تو وبلاگ ميثم ميتونين به همين اسم نامجو پيداش کنين.


دارم مدام مينويسم که فکر نکنم.ديشب هر چه کردم خوابم نبرد،البته منطقا کسی که تمام روز رو به انحا مختلف خوابيده نبايدم شب خوابش ببره ولی خوب اخه کجای زندگی من منطقيه که حالا خوابيدنش منطق بردار باشه...


پی نوشت۱: يه استادی داشتيم به اسم مهندس فرهنگی!چند تا جمله قصار ازش يادم مونده...يه بار داشتيم باهاش بحث ميکرديم.من داشتم تحليل ميکردم که با وخيم شدن اوضاع اقتصادی احتمال انقلاب بالا ميره اون گذاشت من اسمون ريسمونام رو ببافم بعد گفت در تمام طول تاريخ هيچ انقلابی به خاطر فقر شکل نگرفته...هميشه انقلاب ها به خاطر تحقير شکل ميگيرند...فکر کردم ديدم راست ميگه ...من از هيچ چيز به اندازه تحقير متنفر نيستم


پی نوشت ۲: الان برای يه دوستی نوشتم «نترس من اين روزا خودم رو هم نميترسونم،چه برسه به بقيه رو»يهو ازين اظهار فضلم خوشم اومد.گفتم اينجا هم ثبت در تاريخش کنم


 

Sunday, November 27, 2005

ما ملت ابتر

چيزی مثل الکل در هواست/حال ادمی مثل مرا خراب ميکند،خراب/وقتی دلم لبريز غم غربت است/عشق تو جايی و تو جايی ديگر/آدمی مثل مرا غمگين ميکند،غمگين/چيزی مثل الکل در هواست/آدمی مثل مرا مست ميکند ،مست!(اورهان ولی)


به رفتن مميز هاو آتشی هافکر ميکنم و به اينکه چقدر بعد از رفتن ادمهای بزرگمون دست خالی مونده ايم.جای خالی شاملو و اخوان رو کسی پر نکرد.بعد از احمد محمود ديگه کسی داستان يک شهر ننوشت و از همسايه ها نگفت.حالا که مميز رفته چقدر زمان بايد بگذره تا کسی جايگزينش بشه...ميدونين انگار ما دچار يک گسست کامل در ظهور نخبگان شديم.چه بر سر ما درين ۲۷ سال اومده که ابتر شديم و اثری از ره فروزان ادب و فرهنگ نيست؟کجایند گلشيری ها،مشيری ها و...؟


پدرم به سال ۱۳۴۸ از دانشگاه تهران فارغ التحصيل شد وقتی از زمانش ميگه و دوران دانشگاهش با خودم فکر ميکنم در چه روزگاری ميزيست ...روزگار غولها!


پی نوشت:در پوستين خلق به روز شد.شباهتهای رييس جمهور محبوب با حضرت موسی

Saturday, November 26, 2005

زندگی بال و پری دارد با وسعت مرگ

۱-يه وقتايی مطمئن ميشم که خانه روی آب ساختيم.همسايه محترم طبقه بالای اين حقير در سن سی سالگی  به ضرب  گلوله سارق يه ماشين ديگه جان به جان افرين تسليم کرد.ديشب داشتم با خودم فکر ميکردم حتما ايشونم مينشسته با خودش چه خيال بافی هايی که نميکرده...تف به اين زندگی.حالا هی به خودم دارم ميگم:امير دخلتو ميارم يه بار ديگه برای نکبت نيومده عزاداری کنی و پيشوازش بری...دم رو غنيمته حضرات بلاگر!


۲-من نميفهمم يعنی تو تمام جامعه دانشگاهی کشور اقا امام زمان ،يه ادم پيدا نميشد که بشه رييس دانشگاه تهران؟ حتما بايد يه آخوند رييس دانشگاه ميشد که به هممون ياد اوری ميکردن علومی که ميخونيم بی نفس مسيحای برادران اهل حوزه،بارقه های شيطانی بيش نيست؟خيلی حرص خوردم ازين تحقير جامعه دانشگاهی به يد باکفايت برادر احمدی نژاد و وزرای مربوطه!


پی نوشت ۱:فصل،فصل رفتن بزرگان است.بعد از منوچهر اتشی،مرتضی مميز هم از بين ما رفت.سوگ در پی سوگ...


پی نوشت۲: بانو! ما را تاب عتاب شما نيست...


 

Thursday, November 24, 2005

اضطراب مداوم رفتن

ميدانی گاهی وقتها تحمل اين ملال دايم برايم دشوار ميشود.بغض زور آور  و گلو گير، به پايان ميرسدصبر و فرياد از نان شب هم واجب تر مينمايد-بماند که محملی نيست اين روزها برای فرياد-سخن بس ماجرا کوتاه:آمدم که بگويم حالم خوب است و « ملالی نيست جز گم شدن گاه به گاه خيالی دور که شادمانی بی سببش گويند»!از لطف همه تان ممنون!


پی نوشت:های بانو!در بی کرانگی گونه هايت،برايم سايبانی از جنس مژگانت به پا کن.ميخواهم آنجا گم شوم!

Wednesday, November 23, 2005

Tuesday, November 22, 2005

من حالم خوب است

سگم!سگ به مفهوم مطلق کلمه.کجاست پاچه ای که من گازش بگيرم؟هل من ناصر ينصرنی؟تنفر از خود ميدونين يعنی چی؟از تک تک ملکول های وجودم اعم از روح و جسم حالم بهم ميخوره.فکر کنم يهو تعادل يه جايی از وجودم بهم ميخوره که اين طور ميشم ...تمايل غريبی پيدا ميکنم برای اسيب زدن به خودم.نترسين دلم نميخواد به کس ديگه ای اسيب بزنم مگه وارد خلوت سگانه ام بشه...اونوقت خونش پای خودشه.زير پوشم که روی تنم کشيده ميشه،انگار يادم ميفته زندم و وجود دارم دلم ميخواد سرمو بزنم به ديوار...درمان فوريش ضجه زدنو گريه کردنه!ولی مگه اشک ميشه ريخت تو اين حال!به خدا بايد اون بی ناموسی رو که برای اولين بار به يه مرد گفت مردا گريه نميکنن پيدا کرد جر داد.البته به نظرم ديگه بايد يارو ۷ کفن پوسونده باشه ولی چه خياليه کفنش رو جر ميديم.نيت مهمه ديگه نه؟ به قول شاعر الاعمالو بالنيات!


چاره ضجه زدن هم مستی و بس!عرق سگي کوفتی رو بخوری...انقدرکه يادت بره تويی هم هست ،حالا مرد بودن يا زن بودن پيشکش.بعد اقا يه اهنگ کوفتيم بذاری اشک بريزی که نه ضجه بزنی...بلند بلند...خنده دار اينه من تو اين وضعيت خاص،يهو خدا پرست ميشم خدا خدا می کنم.بالاخره خودش من گهو افريده قطعا ميدونه چه غلطی کرده ،بالتبع طبق قانون ۴ نيوتن خودشم بايد بياد جمعم کنه .نه؟


دارم بدون فکر فقط تایپ ميکنم تا سر اون حس کثافت رو گول بمالم.ولی بعيد ميدونم جواب بده.پروژه عرق خوريم لنگش هواست به سلامتی و ميمنت.نه عرقش هست،نه مکانش،نه اذنش،نه...کوفتم نموند که...پس بی خيال.


برم تو خيابون...به اميد خدا گردن يه کسی ميافتم حالم جا مياد.عرقو نخورديم...عربدش رو که ميتونيم بکشيم ها؟


 حوصله خيابون رو ندارم-حوصله خونه رو ندارم.حوصله نفس کشيدن رو ندارم.


ببين کاش بودی،سر لعنتيم رو ميگرفتی تو بغلت،من ضجه ميزدم برات،تو سرمو فشار ميدادی،فکرشو بکن ضجه بزنم،امنيت اغوشت باشه و بوی تنت هم تو جونم بپيچه...

Monday, November 21, 2005

افزون اين همه شهيد بر ما زنده ذليلان روزگار مبارک

صحبت از پژمردن يک برگ نيست/وای جنگل را بيابان ميکنند/دست خون آلود را در پيش چشم خلق پنهان ميکنند/هيچ حيوانی به حيوانی نميدارد روا/آنچه اين نامردمان با جان انسان ميکنند


گيجم.ميخواهم از داريوش فروهر و پروانه اش بنويسم.از بدن تکه تکه شده شان...از اخرين لحظات پروانه، وقتی داريوش را سلاخی ميکردند و از خشم داريوش که ميکوشيد آنان را از پروانه اش دور کند.از غيرت اسلامی عاملين و آمرين اين جهاد اکبر که از خون دو تن انسان کهنسال با بيش از هفتاد سال سن نگذشتند.کلمه ها در ذهنم می آيند و ميروند،اسم ها هم...سعيدی سيرجانی ،مجيد شريف،احمد ميرعلايی،ابراهيم زالزاده،پيروز دوانی،مختاری ،پوينده و...


ديگر سخن ياری نميکند.همين بس برای اعلام شرمساری!


پی نوشت يک: نميشود از قتل های زنجيره ای گفت و يادی از اکبر گنجی نکرد که در زندان، به جبران نورانی کردن تاريکخانه اشباح ذره ذره آب ميشود.


پی نوشت دو:برای سيد محمد خاتمی همين رسواکردن عاملان کشتار روشن فکران در ايران کفايت ميکند که در تاريخ اين مرز و بوم قدر بيند و بر صدر نشيند.جايت سبز سيد!

Sunday, November 20, 2005

با مدعيان آزاد انديشی

حسين رضازاده باز هم طلا گرفت ودل ملتی رو شاد کرد،اما روی سکو رفتنش با عکس اقای خامنه ای،بحث و جدل زيادی رو هم در سطح جامعه و هم در وبلاگستان راه انداخته...واقعيتش اينه که رفتن روی سکوی اول با اون وجنات به دل من هم نچسبيد اما تبديل اين قضيه به يک رسوايی سياسی برای رضازاده و نوکر رژيم  خطابش کردن کاملا غير منصفانست.ادعای اينکه رضا زاده خودش رو بخاطر پول فروخته هم بی پايست چون اگه ايشون انقدر دنبال پول بود پيشنهاد ده ميليون دلاری ترکها رو رد نميکرد.خوشمون بياد يا نه رضا زاده سيستم حکومتی و شخص اقای خامنه ای رو دوست داره.سوال بنده ازين مدعيان آزاد انديشی در وبلاگستان اينه که چرا حق تنفر رو برای خودشون به رسميت ميشناسن ولی حق اظهار علاقه رو نه؟رضا زاده بايد مثل هر شهروند ديگه ايرانی حق داشته باشه ديدگاه سياسيش رو مطرح کنه و اون رو به هر نحو مقتضی تبليغ و حمايت کنه.بيايم باور کنيم که اگر اکثريت جامعه نسبتا از حق انتخاب ازاد برخوردار نيستن راه حلش اين نيست که اقليت رو هم محروم کنيم.


برای من يکی که همون بالارفتن پرچم ايران با همت رضازاده کفايت ميکنه تا دوستش داشته باشم و براش احترام قائل شم.


پی نوشت ۱:آزاده از ملودی شهر بارانی ميگه ...


پی نوشت ۲: حضور کم سن و سال ترين زندانی سياسی جهان در ايران رو به پيشگاه امت هميشه در صحنه تبريک و تسليت عرض ميکنم


پی نوشت ۳:در پوستين خلق به روز شد

Saturday, November 19, 2005

اسطوره قابيل عاشق

ميگويند وقتی کژدم ميان آتش محصور ميشود،به خود نيش ميزند و خودکشی ميکند.قابيل عاشق هم اگر عاشق باشد چنين ميکند،پس به نام خداوند قابيل...


ملودی شهر بارانی حکايت قابيلی است عاشق و حتی بسيار عاشق.آنقدر شيفته که ترجيح ميدهد سنگ را به جای هابيل بر سر خود بکوبد تا هم حريم حرمت عشقش لکه دار نشود و هم جان برادر را نستاند.ديدن تئاتر ملودی شهر بارانی نوشته اکبر رادی و به کارگردانی هادی مرزبان رو به همتون توصيه ميکنم...روايت گيلانی عشق دايره وار،عشقی که عاشق درش گم ميشود و آنچه در انتها ميماند خود عشق است.


پی نوشت يک:سعيد جان!ديدنش برای همه مستحب است و برای تو واجب.روايت از دل گيلانيست که ميدانم دوستش داری 


پی نوشت ۲: من نميفهمم چطور ميشه درحق يه ادمی که حتی تا حالا نديديش اين همه بدی کرد و مزخرف گفت.سرکار خانم کاف:محض اطلاعتون من در دهه بيست به هيبت اصغر قاتل به کلی بچه تجاوز کردم،حاتم گرگی،خفاش شب،شعبون استخونی،بيجه و غيره -به خصوص و غيره -هم خودمم ولی حتی يک روز تو عمرم توده ای نبودم.يه ذره به اين مزخرفاتی که ميگی فکر کن...فهميدن چراييش واقعا مغزم رو به کار گرفته.خوشحال باش ادم مهمی شدی انقدر مهم که برات يه پست اختصاصی تو در پوستين خلق نوشتم.


پی نوشت سه: آناهيتای خيلی عزيز!تولدت هزار هزار بار مبارک.اميدوارم سال آينده تولدت رو همون جوری که دوست داری تو اتاق محبوبت و بين ادمايی که دوستشون داری برگزار کنی.دلت خوش!

Thursday, November 17, 2005

حکايت باران بی امانيست،آنگونه که من دوستت دارم

باران که ميبارد/تمام کوچه های شهر /پر از فرياد من است/که ميگويم:من تنها نيستم/تنها،منتظرم/تنها...(کيکاووس ياکيده)


باران که ميبارد بی قرارترم.همين!


پی نوشت کاملا بی ربط:پسرعمه های کره زمين متحد شويد!


پی نوشت کاملا بی ربط شديدا سوز آور(چيزی از جنس نشادر به گمانم):پسر عمه های طفلکی کره زمين ،قسم به خرمالو و روسری،متحد شويد!


پی نوشت درست حسابی :کاکو مهدی باز هم چراغ آزاديخواهی رو روشن کرد!


سانچو:نخير،ارباب کاملا مشاعرش رو داده رهن  و اجاره.باز خدا پدر دون کيشوت رو بيامرزه ادای ادم های عاقل رو در مياورد اين يکی صراحتا خزعبلات ميگه و گلاب به روتون به مزخرف گفتنش افتخارم ميکنه...آه سروانتس خدا گور به گورت کنه که آوارم کردی!!!

Wednesday, November 16, 2005

بث الشکوی

دلم برای با تو بودن تنگ شده...يادش بخير روزهايی را که فاصله اندک ميان درود و بدرودت را لحظه لحظه زندگی ميکردم... ميدانی... هر لحظه که بی اذن چشمانت ميگذرد فقط شرمساری فزون ميکند بانو!

Sunday, November 13, 2005

...طوق زرين همه بر گردن خرميبينم!

۱-حداکثرحقوق ماهيانه يه مهندس با مدرک کارشناسی ارشد يا يه پزشک عمومی در حال حاضر حدود ماهی هشتصد هزار تومانه-حدودساليانه ده ميليون تومان.


۲-سردار محصولی کانديدای وزارت نفت کابينه مستضعف پرور اقای احمدی نژاد به اعتراف خودش توی کميسيون انرژی مجلس،بيست ميليارد تومان ثروت داره...


۳-با يه تقسيم ساده مشخص ميشه مهندس يا دکتر ذکر شده در بند ۱که بعد از بيست سال درس خوندن به اين موقعيت شغلی رسيده به شرط خوردن باد هوا و خوابيدن روی مقوا تو خيابون و ذخيره کردن کل حقوقش ،بعد از دو هزار سال ميتونه صاحب ۲۰ ميليارد تومان ثروت باشه...


۴-واقعيت اينه که با شروع سياست سازندگی در دوران اقای هاشمی تمام برادران مستضعف سابق اعم از سپاهيان جان برکف و يا نيروهای درون ساختار سياسی حاکميت، بر خوان نعمت دلارهای نفتی نشستند...امتياز واردات انحصاری کالا و خدمات رو دريافت کردن،مناقصه های بزرگ دولتی رو بردن،املاک عمومی رو در مزايده های صوری به ثمن بخس خريدن و...


۴-حالا ما مواجهيم با قشری نوکيسه،صاحب زر و زور،سيری ناپذيرو پر مدعا که به يمن دانشگاه های پولکی کلهم اجمعين مدرک دکترا و فوق ليسانسی رو هم زير بغل دارن و فخر به ادم و عالم ميفروشن...


۵-و من قويا بر اين باورم که در ظهور مشئوم اين طبقه از ما بهتران ،نه خود اين افراد ،که سيستم فاسد حکومتی مقصره که بس سفله پرور امده...


اين چه شوريست که در دور قمر ميبينم/همه افاق پر از فتنه و شر ميبينم/اسب تازی شده زخمی به زير پالان/طوق زرين همه بر گردن خر ميبينم!


پی نوشت:در پوستين خلق به روز شد

Wednesday, November 9, 2005

در حسرت چشمانت

صبح که بيدار ميشوم،دلم خوشحال و بازيگوش ميگويد:«هی زود باش مرد،از خانه که بيرون بزنيم شانس ديدن چشمانش هست»


عصر که به خانه برميگردم،دلم نااميد و مغموم ميگويد:«لطفا زودتر بخواب،شايد در رويا بتوانم به زيارت چشمانش بروم»


برای همين است که اين روزها به خوابيدن راغبترم تا بيدار ماندن...آنجا اميد ديدار چشمانت هست...روز به روز بيشتر ميفهمم که بهشت يعنی حکومت خيال تو!

Sunday, November 6, 2005

من چه تلخم امروز و اصلا هيچ جايم هوشيار نيست

ميدونی سانچو...يه وقتايی فکر ميکنم مسيح ادم خوشبختی بوده...ميگن اون به صليب کشيده شد تا بار گناهان بشريت رو به دوش بکشه...بشريتی رو که عاشقش بود...مسيح نتونست مشکل انسانها رو حل کنه ولی خودشو با اين کار تسکين داد...اين تسکين وقتی در برابر رنج اطرافيانت به زانو در ميای خيلی مهمه...برای همين ميگم مسيح ادم خوشبختی بوده...


سانچو: ارباب!پس اوضاع تو خيلی وخيمه که نه ميتونی مشکل کسی رو حل کنی،نه ميتونی بار غم کسی رو برداری،نه خير سرت ميشه به صليب کشيدت...


پی نوشت يک: مهدی عزيز چراغ ازاديخواهی رو روشن کرد...قراره باهم بنويسيم...


پی نوشت دو:خوب بالاخره از خجالت لنگی های عزيز در اومديم!ظرف ۲۰ سال گذشته اين دومين بازی بود که نديدم اولين بار سال ۷۸ وسط بلوای کوی دانشگاه بوديم دومين بار ديروز سر کلاس ايين نامه تشريف داشتيم.به اين سيکل نزولی عرفا ميگن قبض روح انسانی!!!

Wednesday, November 2, 2005

آره بابا آبيته...

1-من در خانواده ای به دنیا اومدم که تقریبا تمام اعضاش هواداران فوتبال بودن و بلا استثنا همشون پرسپولیسی های دو اتیشه...


2-تصدیق بفرمایید این حقیر کمترین هم چاره ای جزعلاقمند شدن به فوتبال نداشتم اما این وسط یک چیزی اشتباه شده...


3-خلاف تمام فامیل به نحوی که هنوز هیچکس نمیدونه چطور؛ بنده استقلالی تر از هر استقلالی ممکن الوجودی از اب در اومدم حتما درک میفرمایید که این مهم در خانواده ای با شرح فوق چیزی از مقوله محاربه با امام زمانه ولی از اونجایی که بنده کلهم اجمعین یا شنا نمیکنم یا خلاف جریان اب شنامیکنم؛ من یک استقلالی با گلبولهای ابی باقی موندم


4-اینطوری بود که برای امیر 14-15 ساله خانوادش تقریبا و تحقیقا پنج نفره نبود شش نفره بود یعنی استقلال عزیز جزء لاینفک محبوبان شمرده میشد.یه مساوی استقلال کافی بود تا شازده در سراسر بلاد محروسه پرچم ها رو به حالت نیمه افراشته در بیاره...


5-حالا دیگه خبری ازون همه تعصب نیست ولی اقرار میکنم بخش بزرگی از نوستالژی کودکی و نوجوونی من در استقلال خلاصه میشه و من هنوزم وقتی بازی این تیمو میبینم انگار دارم مسابقه بکس برادرم با یه دیو درنده رو تماشا میکنم؛عصبی میشم؛مزخرف میگم و ...


6-این همه روده درازی کردم تا برسم به جمعه و دربی تاریخیمون با پرسپولیس!تقریبا هر استقلالی واقعی بدون درنگ بهتون میگه که حاضره تیمش تو جدول اخر بشه ولی این بازی رو ببره


7-پس ما این بازی رو میبریم...یادش بخیر بازی پارسال و سه سه تا به پرسپولیس گل زدن جوری که حتی با گل افسایدم از پس ما بر نیومدن


8-استقلالی های عزیز پشت سر بنده قویا امین بگن:بارالها!امیر قلعه نوعی رو از بازی دادن به مهدی رحمتی وشاهین خیری منصرف کن!پروردگارا!علی پروین رو متقاعد کن رهبری فرد رو به هر قیمتی تو زمین بذاره!خدایا!اگه یهو به ناصر ابراهیمی وحی کنی که جواد کاظمیان به جای خط حمله بره همون پیستون راست بازی کنه بسی شاکرتر خواهیم بود.ربی!داور را چنان ساز که حمایت سنتی داوران از پرسپولیس رو فراموش کنه....


9-هر چی به ساعت بازی نزدیک میشیم ادرنالین ؛انسولین؛وازلین و پارافین خونم همین جور بالاتر میره...


پی نوشت 1:دارم میرم ولایت؛تا شنبه از دستم در امانید.


پی نوشت 2: درپوستین خلق به روز شد.


 

Tuesday, November 1, 2005

چيزی شبيه زندگی

غروبها اين ساعت که ميشه شرکت تقريبا تعطيله...منم و حداکثر دو يا چند نفری که به هوای افطار شرکت ميمونيم...اقرار ميکنم تقريبا تمام روز رو برای اين زمان لحظه شماری ميکنم...شرکت خلوت باشه...بشه لم داد روی صندليو پاها رو انداخت رو ميز و صدای اسپيکر ها رو بلند کرد.چشما رو بست و غرق شد در خيالی رنگين که برای دقايقی منو از نکبت روزانه جدا ميکنه...خدا به اين ميثم عمر باعزت بده...بساط موسيقی به لطف اون براهه...لئونارد کوهن،ريچارد انتونی،سارا کانر،لارا فابيان و...ادمايی که من اسمشون رو هم قبل از کشف سايت ميثم نشنيده بودم و حالا هر روز صداشون ورودی دنيای ذهنيم رو برای تشريف فرمايی خيال تو آب وجارو ميکنن...ميشه چشما رو بست و ياد چشمهای تو افتاد وقتی هم داری رانندگی ميکنی و هم سعی ميکنی منو نگاه کنی...چيزی شبيه دزديده نگاه کردن...هوس زيارت چشمانت دمی مجالم نميدهد!


پی نوشت۱:در پوستين خلق ،به روز شد...يه وقتايی فکر ميکنم که اگر نوشتن نبود چه بروز خودم می آوردم...تصورشم عصبيم ميکنه

Monday, October 31, 2005

سکوت

فاجعه اين نيست که حرفی برای گفتن نداشته باشی...يا حرف باشه اما گوشی برای شنيدن نباشه...يا چيزی برای نوشتن که انگار جونت بهش بنده...يا...فاجعه اينجاست که مثل حالا چهار بار هی بنويسی هی پاکش کنی...يعنی حتی اين قبرستونم ديگه حريم امن نيست...يعنی هيچ خراب شده ای ديگه مال تونيست...يعنی تو زايدی...زايد!


پی نوشت:موجب مزيد امتنان خواهد بود اگه نه نصيحت کنين نه نگران شين.سرتون سلامت!

Sunday, October 30, 2005

از نوبرايت مينويسم،حال همه ما خوب است ولی تو باور مکن!

به شدت سرما خوردم،حال رخوتناک کسالت باری دارم...حالا اين سرمو بخوره،يه هم پارتيشنی تو شرکت پيدا کردم که تر گرفته به فضای خصوصيم...راه به راه چايی ميخوره،روزی شيرين دو پاکت سيگار ميکشه و مدام چشمش به صفحه مانيتور منه و گوشش به ۴ کلمه حرفی که پشت تلفن ميزنم...از همه بدتر اينکه يه جورايی سمت استادی برای من داره...وقتی ۴ سال پيش من اومدم تو اين کار يه دوره اموزشی داشتيم که مدرسش ايشون بود...پس من حتی نميتونم باهاش تندی کنم...داشتم با اين حال نزارم در پوستين خلق رو خير سرم آپ ميکردم... انقدر سوال جواب کرد که يادم رفت چی ميخواستم بنويسم...واقعا دارم عصبی ميشم خيلی به اين فضای دنجم عادت کرده بودم...کاملا ريخته بهم!


پی نوشت:در پوستين خلق به روز شد!

Saturday, October 29, 2005

ما مردمان تنهايی هستيم!

...نميدونم اول زنم منو ترک کرد بعد من شروع کردم به مشروب خوردن،يا اول شروع کردم به مشروب خوردن بعد زنم منو ول کرد/...اومدم لاس وگاس تا ظرف ۴ هفته با مشروب خودکشی کنم...!


۱- اين جمله های بالا ديالوگای فيلم Leaving Lasvegas با بازيه معرکه نيکولاس کيج که بخاطرش اسکار گرفت و اليزابت شاو.فيلم داستان مرد دايم الخمريه که لس انجلس رو به مقصد لاس وگاس ترک ميکنه تا اونجا با مشروب خودکشی کنه...اما اشنا شدنش با يه دختر تن فروش رنگ فيلم رو عوض ميکنه...نفس ادم ازين همه سياهی و تلخی بند مياد...ميدونين ازون فيلمايی بود که زير و زبرت ميکنه ولی دلت نميخواد دو بار ببينيش.يه صحنه ای تو فيلمه که مرد به دخترک پول ميده فقط برای اينکه بياد باهاش حرف بزنه...ما مردمان تنهايی هستيم.تف تو گورمدرنيته!


۲-خدا اخر و عاقبت ايران و ايرانی رو بخير کنه بااين در فشانی های برادر احمدی نژاد.من که هر چی ميخوام خودم رو قانع کنم اين بابا واقعا همين قدر ابلهه نميتونم.مملکت از همه طرف تو فشاره يکی نيست به اين دانشمند بگه زرزر «اسراييل بايد محو شود» رو از کجات در بکردی...اين حيوونی انگار هنوز باورش نشده خير سرش رييس جمهوره يه مملکته!

Thursday, October 27, 2005

بخوان اواز تلخت را،ولکن دل به غم مسپار...

شگفت انگيزی زندگی،با اگاهی به ناپايداريش،در جرات توشدن،در شجاعت من شدن،در شهامت شاد بودن،در روح شوخی،در شادی بی پايان خنده و در قدرت تحمل درد نهفته است(مارگوت بيکل)


۱-استار عزيز!تولدت مبارک...اميدوارم شادی هر طور که ممکنه خودش رو در روز تولدت به تو برسونه!


۲-فيدل کاسترو برام هنوز نوستالژی روزهايی رو زنده ميکنه که ايده های چپ همه زندگيم بودن...سينما ۴ قراره جمعه مستند فرمانده رو به کارگردانی اليور استون در مورد اسطوره چريک پير پخش کنه...ذوق زدم!


۳-اين نوشته نبوی رو که خوندم ياد تو افتادم«...فرمان ماشين را مثل هميشه در دستهايت گرفته بودی و به شتاب ميرفتی...چنان ميراندی که انگار خداوند تو را برای راندن و رفتن خلق کرده...»بعد بگو چرا من اين همه سنگ نبوی رو به سينه ميزنم...هر چند رو راست باشم و يکرنگ...اين روزها همه چيز مرا به ياد تو مياندازد...های بانو! انگار در خيالت محو شده ام.

Wednesday, October 26, 2005

دوستی

زنده دارد زنده دل دم را/هر کجا،هر گاه/اوج بخشد کيفيت کم را/گفتگو بس ماجرا کوتاه/ما اگر مستيم،بی گمان هستيم!


۱-ده سال هست که ميشناسمت،باهم خنديده ايم،با هم گريسته ايم،فرياد زده ايم،بغض کرده ايم،رويا هايمان راتقسيم کرده ايم و...حالا به جایی رسيده ام که وقتی کسی ازدوستی حرف ميزند، چهره تودر ذهن من نقش ميبندد.تولدت مبارک محمد فائق!


۲-برای من وبلاگ نوشتن مثل عکاسيه...شما تو عکاسی يه لحظه رو تصوير ميکنيد، يک آن رو...به طوری که ممکنه سوژه عکس شما دقيقا بعداز فشار دادن شاتر ،ديگه تو اون شرايطی نباشه که ازش عکس گرفتيد.نوشته های من هم صرفا امير رو تو همون لحظه تصوير ميکنه...اصلا من وبلاگ نويسی رو به همين دليل انقدر دوست دارم که بهم فرصت ميده نوشتاری از روح خودم عکس بگيرم.اينو برای اين گفتم که دوستان نگران يه سری نوشته های اينجا نشن!


۳-يه توضيح کوچولو هم در مورد ابراهيم نبوی برای سعيد و خرپره عزيز:


من به سه دليل به اين شازده بسيار احترام ميذارم.اول اينکه خودم رو خيلی  ميراث خوار طنز نويسی اون ميدونم و حق بديد که سفره خوار بايد حرمت سفره دار رو نگه داره.دوم اينکه سبک نوشتارش رو وابداعات ذهنيش رو تحسين ميکنم بايد سعی کنيد طنز بنويسيد تا بفميد  بعضا چه شاهکارهايی ميکنه.اخر از همه هم من ب گوشه هايی از خودم رو درش ميبينم و اين خود پسنديم رو ارضا ميکنه...نبوتی برای نبوی قايل نيستم هر چه هست احترامه!


 

Monday, October 24, 2005

به بی سامانی باد،به سرگردانی ابر

ميدونی سانچو وقتی باور کردی که نجات دهنده ای در کار نيست...وقتی برای نجات از نکبت منتظر هيچ معجزه ای نشدی...حتما امادگيش رو داری وقتی عزراييل رو ديدی بهش لبخند بزنی.


پی نوشت۱: انقدر بی حالم که فکر پا شدنو تا خونه رفتن و فکر تعطيلی کثافت فردا ،خشتکمو بادبون ميکنه...کاش ميشد يا همين جا موند يا همين جا مرد!


پی نوشت۲:در پوستين خلق به روز شد...

Sunday, October 23, 2005

دهانت مرهم اندوهانم باد

دلم به بوی تو آغشته است/سپيده دمان /کلمات سرگردان بر ميخيزند/ و خواب آلوده دهان مرا ميجويند/تا از تو سخن بگويم!(شمس لنگرودی)


دلم برای گم شدن در مه مبهم چشمانت،بی تابی ميکند


 


همين!

يک روز عالی عالی عالی!

تصور بفرماييد که يه دوره اموزشی3Com تو دوبی برگزار ميشه کهشما ۳ ساله دلتون ميخواست توش شرکت کنيد.بعد باز هم به تخيلتون زحمت بديد و فرض کنيد يهو از شرکت محترمتون بهتون زنگ ميزنند و ميگن گذرنامت رو فردا بيار،سه شنبه به خرج ما برو دوبی تو دوره يک هفته ای فوق الذکر شرکت کن...شما قادعتا بايد ذوق مرگ شيد اما اه جانسوزی ميکشيدو به رييستون ميگيد من نميتونم برم يکی ديگه رو فرستيد!!!!!!!!!حالا بفرماييد چرا؟چون شما به پيشرفت همکارتون علاقه منديد؟نه.چون شما ورژن سال ۲۰۰۵ ريز علی خواجوی هستيد و دارين از خودگذشتگی میکنيد؟نه.چون...؟نه....دليلش مضحک،ساده و شرم آوره:چون شما -يعنی بنده-گذرنامه نداريد.به همين فضاحت!


اين رو اضافه بفرماييد به اينکه ۱۵ دقيقه به کلاس ايين نامه دير رسيدم و استاد معزز که فکر ميکرد داره راز گور به گور شدن ابوی محترمش رو توضيح ميده سر کلاس راهم ندادو من يکهفته باز عقب افتادم...به اين ميگن شنبه رويايی،نه؟


پی نوشت:در پوستين خلق به روز شد


 

Wednesday, October 19, 2005

من کلمه به کلمه،حرف به حرف تورا محتاجم

ميدونی سانچو...زندگی مثه قهوه تلخ ميمونه...ادما با اين که ميدونن قهوه،تلخه ميخورنش و حتی برای خوردنش اشتياقم دارن!


پی نوشت: بچه ها دارند با کله پاچه افطار ميکنند.در واقع دارند با کله پاچه خودشان را خفه ميکنند.اقای رييس چنان با ذوق و شوق امد به من گفت «افطاری بمونيا براتون کله پاچه گرفتم »که رويم نشد در مورد نفرت تاريخيم از اين غذا برايش منبر بروم.توکل به روح خواجه نظام الملک کردمو دو قاشق کله پاچه خوردمو زدم به چاک.حالا پشت ميزم نشسته ام...شرکت خلوت است و صدای اسپيکر تقريبا تا به انتها باز است سارا کانر دارد ميخواند...just one last dance ...چشمانم را بسته ام و تو همه جهانم شده ای...چشمانم را که ميبندم، تصوير تو جانم را پر ميکند چنان که ديگر چشم گشودن را دوست ندارم...


سانچو:ارباب! ته درد بلاره.


 

Tuesday, October 18, 2005

برای نگاه

در زندگی هر انسانی،افراد کم شماری هستند که ميتوان انها را دوست فرض کرد.در ميان اين تعداد معدود اندک کسانی هستند که ميتوان با اطمينان از اينکه تحقير نميشوی برايشان درد دل کنی،در ميان همان چند نفر ،شايد به تعداد انگشتان يک دست، دوستانی هستند که  طاقت ناراحتيشان را نداری،از بس که نيکند و نيک سرشت و نگاه بانو بی اغراق يکی از همين چند نفر است.تولدت مبارک ،هميشه شاد و هماره شادی بخش باشی!


پی نوشت: فکر کنم هيچ وقت در عمرم اندازه ديروز خسته نشدم و با اعصابم ويولون نواخته نشد.سفر نامه ام به شهر ياسوج را برايتان مينويسم!

Sunday, October 16, 2005

زمان ما را زندگی ميکند

...من از لحظه تولد در حال سقوط بوده ام/در خود سقوط کرده ام بی انکه به انتها برسم/مرا در چشمانت نگاه دار/خاک بر باد رفته ام را گرد بياور و خاکسترم را يکی کن/استخوان های شکسته ام را بند بزن/و بوز بر هستی ام/دفنم کن در دل خاک/و بگذار سکوت التيام انديشه ها شود/آغوش بگشا/ای بانويی که بذر روز را می افشانی...


اين چند روز رو با اکتاويو پاز زندگی کردم.دارينوش کتابی منتشر کرده به اسم «جهان در بوسه های ما زاده ميشود»ترجمه يغما گلرويی از نزار قبانی،پابلو نرودا،اکتاويو پاز،ناظم حکمت و....از شاملوی بزرگ که بگذريم بهترين ترجمه شعريه که من تا حالا خوندم.يه مجموعه شعر از پاز ترجمه کرده با عنوان«چشمانی که ببر ها برای نوشيدن رويا به کنارشان می آيند».واقعا شاهکاره...دارم ميرم ماموريت، فردا رو نيستم در نتيجه از دستم راحتيد!


پی نوشت:در پوستين خلق به روز شد

ما خوبيم!

نسوان سرو قامت شوخ چشم  و رجال شير شکار قوی شوکت ديار وبلاگستان بدانند و اگاه باشند که حال اين حقير سراپا تقصير،کلهم اجمعين اعم از جسميه و روحيه خوب بوده،جای هيچگونه نگرانی برای ذات ذی شوکتمان نميباشد فلذا ضمن تشکر فراوان از پری رخان و شير اوژنان فوق الذکر به ويژه پری رخان از ايشان خواستاريم به مراسم تعبد و چله نشينی برای بهبود اوضاع اينجانب خاتمه دهند و مجالس بزم و سرور را بر پای دارند.زياده عرضی نيست.الاحقر امير!


پی نوشت: بابا جنبه بال پروازه.بعضی ازين کامنتای پست قبلی رو خوندم داشت دوباره خودم اشکم برای خودم در ميومد...چه خبره بابا؟ حالا ما دلمون گرفته بود شما چرا...؟

Saturday, October 15, 2005

سيلان اشک

هی مرد گنده!اگه وسط شرکت گريه کنی پوستتو ميکنم...هی امير بخاطر خدا...


پی نوشت۱: کاش الان خونه بودم ...اما خونه کجاست...اين قفسک خاکستری؟ يا خونه پدری که اين دفعه های اخر واقعا احساس ميکردی ديگه ارامشی نداره و چقدر غصه خوردی از کشف اين مساله...کاش فقط جايی بودم که بشه توش با خيال راحت گريه کرد...يهو انرژيم ته کشيد...


پی نوشت ۲:حاضرم هر چی که دارم رو بدم يه چيزی هم از همسايه هام قرض کنم بذارم روش اين فيلم سکس و فلسفه مخملباف رو زود تر ببينم.عجب ديالوگايی داره...


پی نوشت ۳: فکر نکنم ايراد از باب ديلان باشه ولی از وقتی شروع کرده به خوندن انگار زير چشای من پياز گرفتن...مازوخيسمه ديگه...

Thursday, October 13, 2005

اهلی شدن

اهلی کردن يعنی ايجاد علاقه کردن...اگر آدم گذاشت اهليش کنند بفهمی نفهمی خودش را به اين خطر انداخته که کارش به گريه کردن بکشد(انتوان سنت اگزوپری)


کلی حرف بود برای نوشتن و گفتن که حالا تبديل شده به هيچ.صادق باشم و روراست حرف ها همچنان هست ولی تاب نوشتنش نيست.باز هم يکدل تر باشم حرفهايی هست که بايد نوشته شود،گفته شود و...اما فقط يکنفر بايد آن را بخواند،کسی که در هوايش نفس ميکشی.های بانو!تمام آن حرف ها تقديم تو باد!


پی نوشت: از ديروز شروع کردم به نوشتن قطعاتی کوتاه به اسم ليمو ترش در آن يکی وبلاگم«در پوستين خلق».هر گونه مساعدت شما موجب دلگرمی مثلاطنزنويس جوانی خواهد شد و خانواده ای را از نگرانی نجات خواهد داد.اگر خدا بخواهد و عمری باشد و اين تنبلی مفرط امان دهد هر روز به جز جمعه ها در پوستين خلق آپديت ميشود.

Wednesday, October 12, 2005

انقلاب آبی

از انجايی که من دارم کتاب خاطرات سالن شماره ۶ ابراهيم نبوی رو ميخونم و خيلی خوشم اومده و يهو باز دلم خواست که ميشد از محضر اين شيخنا و مولانا تلمذ ميکردم فلذا نظر به انکه ايشون در تبعيد به سر ميبره دو راهکار ذيل به نظرم رسيده که به استحضار خوانندگان محترم ميرسونم:


۱-روش اول :ابرام را به خانه برميگردانيم: من خودم اينجا به سبک کاوه اهنگر دست به انقلاب ميزنم...حالا اون پيشبند کهنه اهنگريش رو تبديل به پرچم کرد،بنده نظر به فقدان امکانات يکی از لباس های تحتانيم رو ميزنم سر سيخ کباب و قيام ميکنم...شعارمون هم ميشه يا مرگ يا نبوی...برای اينکه ثابت کنيم چيزی از انقلاب نارنجی اوکراين و انقلاب سبز قرقيزستان کم نداريم،با توجه به رنگ تن پوش فوق الذکر اسم انقلابمون رو ميذاريم انقلاب آبی.


۲-روش دوم:ما به خانه ابرام ميرويم:من دست به اعتصاب غذا ميزنم،من خودمو جلوی سفارت بلژيک اتيش ميزنم،من تو دهن سفير ميزنم،من دختر سفير رو گروگان ميگيرم،من...بالاخره يه ويزای کوفتی بلژيک بهم ميدن که...


پی نوشت۱: يه وقتايی يه چيزايی باعث ميشن ادم تو پوست خودش نگنجه...يه لطف هايی انقدر دل ادمو گرم ميکنند که...برای همه رنگی که به دنيای خاکستريم هديه کردی،هزار هزار بار ممنون!


پی نوشت ۲: در پوستين خلق به روز شد


 


 

Tuesday, October 11, 2005

والله که شهر بی تو مرا حبس ميشود

عزيز من!لحظه هايم سخت و سنگين ميگذرند.زيستن در هوای تو حالا ديگر ارزوی لحظه لحظه من است.اگر چه روياهايم و خواب هايم سراسر وجود توست،اما سخت است اين لحظه های فاصله...(سيد ابراهيم نبوی-دست نوشته های زندان)


۱-ديروز با آزاده بانو رفتيم سينما فلسطين تا ننه گيلانه رخشان بنی اعتماد رو ببينيم.من قبل از ديدن فيلم مازوخيسمم گل کرده بود و به تمام اتفاقات بدی که ممکنه تو زندگيم پيش بياد -اونم با نادر ترين احتمالات -داشتم فکر ميکردم.با حال سگی وارد سالن سينما گشتيم ولی خدا رو شکر فيلم انقدر تلخ بود که اصلا بد اخلاقی خودم يادم رفت.اوج فيلم بازی معتمد اريا بود که واقعا بالاتر از سطح سينمای ايران محسوب ميشد.به نظر من به يه بار ديدن ميارزه.


۲-اقای جنتی که معتقديد «...همانطور که جنگ برای ما برکات فراوانی داشت،تحريم شورای امنيت هم برای ملت ايران برکاتی دارد...». به اون شرفی که شک دارم داشته باشين قسمتون ميدم بريد ننه گيلانه رو ببينيد تا برکات جنگ يادتون بيفته!


پی نوشت:...پرتره ای از زنی در مه،در قاب هزاران سال/مسيح مادر!کوزه ای آب و بره ی باکره.به نظرم ميشه با افتخار تولد يه شاعر رو اعلام کرد.برارکم حرف نداره

Sunday, October 9, 2005

ياد باد آن روزگاران ياد باد!

اميرحسين! يادت مياد روزهای کشف کارمينا بورانا،اوکارينا،پيترگابريل و ميلان کوندرا رو...يادته همه آزمون و خطاهامون رو برای کشف جهان پيرامونمون؟صبح پيش حميد بودم کلی ياد اون روزها برام زنده شد...روزنامه هايی که جای سفره پهن ميشدند...بازی های حکم  سر شستن ظرفها ...شبهای تحويل پروژه...دلم يهو خيلی برات تنگ شد مرد!


پی نوشت :يه جغله بچه بيشتر نبودم که اومدم تهران مثلا دانشگاه...نه ياری بود نه ياوری...روزهای افسردگی...دلتنگی...روزهای تلاش برای خوندن و فهميدن و ياد گرفتن...روزهايی که توش همه چی خونده ميشد جز درس های دانشگاه....روز های يقين به اينکه ما دنيا رو عوض ميکنيم...


يادش بخير...همين!  

Saturday, October 8, 2005

خدای عشق ،فاصله ،جنون...

اين روزها را به خاطر بسپار بانوی من.فردا و فرداها شايد بد نباشدبه اين روزها نگاه کنيم و به ياد عطشی بيفتيم که در جانمان شعله ميکشيد...به ياد حسرتها و ترسها،آرزوها و انتظار ها...صبور باش و ساکت و اميدوار.


پی نوشت۱: ۸ سال پيش ميگفتم خدايا راضی شو به رضای من،حالا ميگويم خدايا راضيم به رضای تو!انگار دارم پير ميشوم.


پی نوشت ۲: خدای معجزه های کوچک!خدای خرق عادت! خدايی که هر وقت خواندمت در پاسخ درنگ نکردی!برای همه قوت قلبی که اين چند روزه نثار جانم کردی هزار هزار بارسپاس!


پی نوشت ۳: فقط خدا جان،به نظرم پيکهای بارگاه کبرياييت ادرس های روی بسته ها را خوب نميخوانند. به جبرئيل بگو توبيخشان کند.دامپزشک را من خواسته بودم تو چرا فرستاديش...

Wednesday, October 5, 2005

يک پست کوتاه کوتاه کوتاه

غرور برايم يعنی شادی تو...بيهوده نيست که اين روزها احساس تحقير ميکنم!


سانچو: ارباب!خدا مشغول تر از اونه که برای تو معجزه کنه،هی به صفحه موبايلت نگاه نکن!


 پی نوشت۱: به نام خدايی که درين نزديکی است

Tuesday, October 4, 2005

خانه به خانه می آيد وقتی تو در خانه ای

تمام سهم من از تو/نوازش دلگيريست/که از خنکای حزن صدايت برميخيزد


۱-پس من باز هم احتياج به فکر کردن دارم؟پس تو فکر ميکنی...؟پس...؟


۲-اسپيکرهای کامپيوتر همکار محترمم را که مرخصی رفته دو در فرموده ام...بساط مارک انتونی و لايونل ريچی و سارا کانر به راه است...اقای رييس تشريف اوردند،با تعجب نگاهم کردند من هم به طرزی باباقوری به چشم هايشان زل زدم و گفتم کارم نمياد!به نظر ميرسد که قانع شدند و تشريف بردند!


۳-از فردا روزه ميگيرم...من از بين تمام عبادت های اسلامی روزه را دوست دارم، خلوص خاصی به دلم ميدهد...يادش بخير ماه روزه پارسال...يادت هست روزهای اوارگی بود و روزهای کشف حضور تو...روزهايی که فقط و فقط تو حرفهايم را ميشنيدی...ماه روزه که ميشود خيالت رنگی تر است!


۴- به جان مادرم قسم که مرد بودن خيلی کار سختی است...


 پی نوشت۱: از خرپره عزيز به خاطر تيتر اين نوشته و از سينا برای تمام رفاقتی که ديشب خرج من کرد سپاسگزارم

Monday, October 3, 2005

بی عنوان

تنها شرط بودن،عاشق بودن است و تنها شرط عاشق بودن،بدون شرط عاشق بودن!(قديس اگوستين)


۱-غروبها دلگير شدن.هوا زود تاريک ميشه،در نتيجه تو تاکسی نميشه چيزی خوند...ترافيک هم که نفس گيره...تصور کن مجبور باشی تو تاکسی کیپ به کیپ دو نفر ديگه نشسته باشی...نتونی هيچ چيز کوفتی بخونی...مجبور باشی صدای اذان رو هم تحمل کنی.من از صدای اذان بدم نمياد فقط خيلی دلگيرم ميکنه...خلاصه بد روزگاريه.


۲-امير جان!هميشه خوش خبر باشی.نميدونی چقدر خوشحال شدم از خوشحاليت!


۳-نميدونين چقدر کيف داشت اين دو روز وقتی ميرسيدم خونه ،به جای اين که دنبال کليدم بگردم زنگ ميزدم. يه چيزايی انقدر کوچيکن که وقتی ازشون برخورداری به چشم نميان و در مقابل وقتی نداريشون فقدانشون هی يادت ميندازن که...

Sunday, October 2, 2005

مشنگيت

وقتی که تو نيستی/ من حزن هزار اسمان بی ارديبهشت را گريه ميکنم(سيد علی صالحی)


۱-نميدانيد چقدر لذت بخش بود تماشای شادی دو عزيز که که نيک ترين نيکان اين روزگارانند.همه چيز خوب،صميمی و زلال بود.زلالی که مدتها در هيچ محفلی نديده بودم.شاديتان مبارک و مستدام!


۲-خدای مردهای تنها،خدای مردهای آچمز،خدای رازهای پنهان ،خدای آه و نياز،خدای پاييز برگ ريز،خدای...(سعيد جان کپی رايتت محفوظ)


۳-فرض کنيم يه وبلاگی هست که شما بدون اسم و مشخصات توش مينويسين...بازم فرض کنيم فقط دو نفر از وجود اين وبلاگ مطلعن يکی شما و يکی يه دوست...بازم فرض کنيم شما يهو يه کامنتی تو بلاگتون ميبينين که به اسم، مخاطب قرارتون داده،اونم چه مخاطبی...شما در مورد اين وبلاگ به کسی چيزی نگفتين...تنها نتيجه منطقی همون نتيجه کوفتی که من نميخوام بگيرم!


۴- مهدی ميگفت «قبلا اينجا يه چيزايی مينوشتی که هم خودت ميفهميدی هم بقيه،حالا ما که نميفهميم خودت چی؟».بابتش از همتون معذرت ميخوام.افسرده يا مضمحل نيستم،فقط خيلی دلتنگم و خيلی بيشتر دلنگران.سر جدتون بحث شيرين نصيحت رو هم بی خيال شين.خودم پاش بيفته بلدم برای همه خلق وبلاگستان نصيحت در بکنم.


۵-بله...منتظر نبودم جلوی پام فرش قرمز پهن شه ولی ادما معمولا دوست ندارن ايراداشون تو صورتشون کوبيده بشه!


سانچو:ارباب!مشکل شما اينه که به سرعت از مرحله رويا پردازی و خيال بافی به مرحله مشنگيت سقوط ميکنيد.مرحوم دون کيشوتم مثل شما بود.


 

Saturday, October 1, 2005

اندر حکايت زاييدن مکرر گاو بنده

شورای عالی دامپزشکی بار گاه کبريايی ذات حق!


ضمن عرض احترام وادب ،بازگشت به اينکه گاوهای بنده به صورت مداوم در چند سال گذشته مشغول زاييدن ميباشند و به تعبيری دايم الزايمان محسوب ميگردند فلذا از حضور ان بزرگواران استدعا دارم حال که بنده هماره گاوم بايد بزايد و بعضا هم به جای گوساله گودزيلا به جهان اورد با اختصاص يک فروند دامپزشک فرد اعلا به اينجانب موافقت فرماييددر غير اين صورت من هيچ مسووليتی را در قبال فوت پی در پی مولودات گاو های فوق  نخواهم پذيرفت .پيشاپيش از مساعدت شما سپاسگزارم.


پی نوشت ۱: ای گندت بزنن امير که هر وقت نيمسوز داره به ماتحتت ميشه تو يهو خزعبلات نوشتنت مياد


پی نوشت ۲: اقای سيد پاکيزه! سر جدت حرفای تخيلی نخواه...يه سنگی بنداز قربون اون شمايل نورانيت که ادم لا اقل بتونه خواب بلند کردنشو ببينه!


 

Friday, September 30, 2005

حماسه اندوه

امشب ميتوانم غمناک ترين ترانه ها را بنويسم/مثلا بگويم :شب هراسان است/و ستارگان آبی در دوردست ميلرزند(پابلو نرودا)


دلنگرانم.کاش خدا ياد ميگرفت حرفهايش را صريحتر بزند...نا پايداری زمان...چه باطل بود بهار،اگر يکسره به پاييز وصل ميشد و تابستانی نبود که حکومت بهار را تثبيت کند.


پی نوشت ۱: پير شدی حاج امير...پير شدی برادر!


پی نوشت ۲:عشقت اندوه را به من اموخت/و من قرن ها در انتظار زنی بودم که اندوهگينم سازد/زنی که ميان بازوانش چون گنجشکی بگريم/و او تکه تکه هايم را چون پاره های بلوری شکسته گرد اورد...(نزار قبانی)

Wednesday, September 28, 2005

شولاييات

مينويسم...حذف ميکنم...باز چيز ديگری مينويسم...ميرود لای دستی همان اولی ميایستد...شايد هم لای دست ان اولی دراز ميکشد...حالا خدا کند در حين ايستادن يا دراز کشيدن رعايت مسائل شرعيه و بحث ناموسی محرم و نامحرم به عمل ايد...حالا دايناسور چرا اينجوری مينويسی ادم فکر ميکنه بابا بزرگ  بيهقی داره واسه مادر زنش شکواييه مينويسه...اصلا مشکلات بشريت ازون جا شروع شد که شروع کرد به رسمی نوشتن...توپال پاشای عثمانی نادر شاه افشار رو شکست سختی داد...نادر با بقيه قشون مضمحلش عقب نشينی کردو به ميرزا مهدی استرابادی منشی مخصوصش گفت يه نامه بردار بنويس به واليان استان های مختلف بگو بيان کمک...ميرزا مهدی نامه رو نوشت بعد نادر شاه گفت بخون ببينم چی نوشتی...مشاراليه نوشته بود«واليان قوی پنجه دولت عالی شوکت افشاری،مطلع باشند که مختصر چشم زخمی بر عساکر ظفر نمون نادری وارد شده است فلذا با گرد اوری تابين و قورچی به کمک سپاه بشتابند...»نادر شاه نامه رو برداشت پاره پوره کرد بعد به ميرزا مهدی توپيد که مردک اين مزخرفات چيه نوشتی...مختصر چشم زخم ديگه يعنی چی .بردار بنويس سپاه عثمانی خوار مادر قشون ايران رو يکی کردن سريع با سربازای ابواب جمعيتون بيايد...بدين سان نادر دهن توپال پاشا رو سروريس کرده و غير از دهنش سرش رو هم قطع کرد...


پرفسور برنهارد شپارد،مبدع تز بحران فازی روابط زناشويی در عصر ساختار زدايی،ميگه «...شما رو به حضرت عباس قسم ميدم که اعتماد فی مابينتون رو خرابش نکنين...»


حالا اين چه ربطی به نادر شاه داره بماند...

Tuesday, September 27, 2005

غرغر نامه

ببين خدا جان ميدونم که بهم هشدار داده بودی،ولی واقعا اون نيشخندت ديوونم ميکنه...الان وقت ايه نازل کردنه به نظرت؟...بله قربان منم ميدونم شما رو شونه کسی بيشتر از ظرفيتش بار نميذاری...ای مصبتو شکر،لااقل اون جبرييل پفيوزو بفرست يه بار ديگه عرض اين شونه های کوفتی منو اندازه بگيره...به روح حضرت مريم که انگار يه منفی اشتباه شده...بهت هشدار ميدم اق خدا! اين رسم بنده پروری نيست...اگه نيای يه گوشه کارو بگيری...

Monday, September 26, 2005

جهان ما،نه سفيد است نه سياه.فقط خاکستريست

ايدين نوشته:«و من هيچ يک از ان مردانی که بعد از سال اول جنگ کشته شدند را بزرگ نميدانم،قابل افتخار نيستند رفيق.بزرگ مردان و زنانی بودند که در زندان ها شکنجه شدند به جرم دانستن حقيقت و با محاکمه های ۲ دقيقه ای خلخالی به لاجوردی سپرده شدند...اگر انان ميماندند عباس ساده و نادان-عباس اژانس شيشه ای- تو هرگز ...نميمردند و جانباز نميشدند...و اما حاتمی کيا برای من چيزی نيست جز يک شیپور زن حرفه ای...»


۱-آيدين جان! تو از نيک فطرت ترين انسان هايی هستی که من شناخته ام پس قبل از هر حرفی بگذار بگويم که من اين نيک فطرتی تو را که هماره با ريز بينی و تيز بينی هوشمندانه ای تلفيق ميشود تحسين ميکنم.


۲- دوست من! بچه های جنگ را با چوب حماقت راندن همانقدر غير واقعيست که من مثلا تمام قربانيان اعدام های خونين لاجوردی قاتل را متهم به بلاهت کنم،زيرا اگر بچه های جنگ با صدای شیپورهای مذهبی و ملی جان باختند قهرمانان تو هم با طناب پوسيده امثال مسعود رجوی به ته چاه رفتند و با صدای طبلهای صادره از مسکو و پکن رژه مرگ را اغاز کردند.انصاف بده که هر دوی اين اظهار نظرها در عين اينکه رگه هايی از واقعيت با خود دارد بی انصافيست.


۳-آيدين! ديدن انسان ها جدای از ظرف زمان و مکان فضايی انتزاعی را برای بررسی حاکم ميکند که اقل نتيجه ان گمراهی و ناديده گرفتن واقعيت هاست.ما حق نداريم بدون درک شرايط زمانی که بر نسل ۵۷ مستولی بود حکم صادر کنيم.اصلا به من بگو برادر جان اگر همين قهرمانانی که تو سنگشان را به سينه ميزنی و من هم بسيار دوستشان ميدارم، به جای مذهبی ها حاکم ميشدند ايا با مخالفين دين گرايشان همان نميکردند که در واقع بر انها رفت؟ ايا مجاهدين خلق،فداييان خلق،توده ای هاو...رحم به مخالفانشان ميکردند؟ مسلم است که نه! شاهد ميخواهی...شاهدم جسد تکه تکه تروتسکی در مکزيک،هزاران کشته گمنام گولاک های استالينی،ميليون ها قربانی خمر های سرخ در کامبوج،هزاران فدا شده راه پرولتاريا در کوبای عمو فيدل و اصلا چرا راه دور برويم جسد پاره پاره مجيد شريف واقفی که قربانی تسويه های درونی مجاهدين شد و پيکر غرق به خون محمد مسعود که با هدايت خسرو روزبه در محراب خلق قربانی گشت...


۴-لعن و نفرين حاتمی کيا،آوينی و اصلا همين اصلاح طلبان درون حاکميت چوب زدن بر مرده است.گيرم که حرف تو درست و انان ۱۵ سال دير به حرف عمو اسد و امثالهم رسيدند ولی من بر اين باورم که حتی چنين خطايی ما را محق نميکند انان را کندذهن بناميم وتلاشهايشان برای روشنگری درين چند ساله را-حالا گيرم اندک-ناديده بگيريم.


۵-دوست خوبم.بچه های جنگ با هر مرام و مسلک سطحی از دانش صرفا و صرفا به خاطر صفای کودکانه شان،شجاعت اسطوره وارشان و يقين پاکشان به هدفی که در سر داشتند قابل تقديس و ستايشند.ايدين انصاف بده همين صفا،شجاعت و ايمان گمشده خيلی از ما درين روز های سرگردانی نيست؟


۶-آيدين!زمانی نه چندان دور «يادداشتهای شهر شلوغ» فريدون تنکابنی را خوانده بودم و غرق در ارمانهای عدالت خواهانه چپ،منطبق با اسيب شناسی بورژوازی انتهی کتاب خودم را لحظه به لحظه محاکمه ميکردم که چرا دارم صفات بورژوايی ژيدا ميکنم...سالها بعد تحت تاثير تعريف ميلان کوندرا از کيچ ،خط کشی به دست گرفته بودم و هر اثری را با معيار کيچ کوندرا مال ميسنجيدم.حالا جان برادر برين باورم که نه کوندرا حق داشت نظر خود را انگونه به جهان من پرتاب کند و نه تنکابنی محق بود جوانيم را در وسواس پرولتريزه شدن بر باد دهد-سهم حماقت من به جای خود محفوظ.از همه اين بالا و پايين شدن ها فقط اين را خوب اموخته ام که ما حق نداريم به همين سهولت قضاوت کنيم و از ان بدتر متر و معيار قضاوت خلق کنيم.به ياد ار ايدين،مسيح ميگويد«قضاوت نکنيد اگر ميخواهيد بر شما قضاوت نشود»


دلت خوش دوست نيک فطرت من!

Thursday, September 22, 2005

حکايت آن هشت سال

در خواب شب دويدن و مردن، مقام خورشيد است/درهوش روز دويدن و ديدن، مقام دو ديده درياست.(سيدعلی صالحی)


۱-سی و يک شهريور ۱۳۵۹.صدام حسين سعی کرد ادای موشه دايان رو تو جنگ ۶ روزه در بياره و نيروی هوايی ايران رو رو زمين نابود کنه.اما همين که فرداش ۱۴۰ جنگنده سرتاسر عراق رو شخم زدن فهميد که بازی رو باخته.مطابق با بيانيه فرماندهی ارتش«...جنگ در زمين،هوا و دريا اغاز شده است»


۲-خرمشهر...عمليات بيت المقدس...والفجر ۸...فاو...کربلای۵...درياچه ماهی و شلمچه...ناوچه پيکان...عمليات مرواريد...عمليات خيبر...جزاير مجنون...حاج ابراهيم همت...باکری...دوران...بابايی...کشوری...متوسليان...مصطفی چمران..دهلاويه...سوسنگرد...۸سال جنگ و خون.


۳-من فکر ميکنم کسانی که با حماقت خودشون اين جنگ رو بعد از ازاد سازی خرمشهر ادامه دادند درست به اندازه صدام در گناه اين همه مرگ و ويرانی شريکند...از دون کيشوت های وطنی که تمام ۸ سال جنگ رو ستاد نشين بودند و خيال باف تا سياستمداران مسخ شده ای که در انديشه بر پايی جمهوری اسلامی عراق لف لف پنبه دانه ميخوردند.


۴-روح همه بچه هايی که عاشقانه و غريبانه ۸ سال با چنگ و دندون از وجب به وجب اين خاک دفاع کردن و شهيد شدن شاد!


پی نوشت :هزار بار ديگه ام که آژانس شيشه ای رو ببينم اون سکانسی که فاطمه برای حاج کاظم چفيه و پلاکش رو ميفرسته اشکمو در مياره و ...يعنی يه مرد اين همه خوشبخت ميشه؟

Saturday, September 17, 2005

مامن مومن عشق

...باری کسی که عاشق بوده است/ديگر/دوست داشتن را دوست نميدارد(کيومرث منشی زاده)


حرفی برای نوشتن نيست...لااقل حالا نيست. جز اينکه دلم برای دلتنگيت تنگ ميشه.


پی نوشت:جان برارم يه شعری نوشته که به نظرم محشره...جدا محشره!

Tuesday, September 13, 2005

خزعبلات به توان n

کولر به سلامتی باد سردی مينوازد...يک ابله موسيقی ترکی گوش ميکند انهم انقدر بلند که من مطمئنم اگر اسرافيل همين الان در ان صور کوفتيش بدمد ما در شرکت اصلا خبر دار نميشويم...من گلويم جيز است و احساس ختنگی عاطفی ميکنم...کار نداريم...حال نداريم...همه وبلاگهای موجود در فهرستمان را هم تورق فرموده ايم...حوصله مان سر رفته...اينجا به اين حقير سراپا تقصير پول يا مفت ميدهند تا من برايشان وبلاگ بنويسم و بخوانم و تازه اخر برج غر هم بزنم...قادعتا بايد خوش بگذرد ولی به من خوش نگذشته...شرکت دچار جنگ داخلی ميان فراکسيون کرد ها و فراکسيون ترک هاست...من بی طرفم ولی دقيقا مثل اون سه تا بدبخت فيلم« سرزمين هيچکس»دنيس تانويچ بين طرفين مخاصمه گير کرده ام و هر دو طرف الات حربشان را به سوی من نشانه گيری کرده اند-باز جای شکرش باقيست که فقط الت حربشان است نه الت ديگری و باز هم جای شکرش باقيست که به سبک فيلم فوق الذکر زير ماتحتم مين ضد نفر کار نگذاشته اند ...ادم خوب که فکر ميکند ميبيند از چه نعماتی برخوردار است...ساعت بی پدر مادر پنج نميشود که نميشود...تصميم گرفته ايم همين جور بنويسيم تا چيزمان به بطالت نگذرد-وقت منظور-اسرار ازلی دارد بر ما مکشوف ميشود...به نظر شما اسرار ازلی مرد است يا زن ...من باب محرم و نامحرمش میپرسم که مجبور نشويم ان دنيا جواب نکير و منکر را بدهيم...جسارتا من نميفهمم تو اين قبر زپرتی که ميت بدبخت هم  تنهايی  به زور جا ميشود نکير و منکر را چه جوری ميچپانند کنارش...حالا نميدانيم نکير مرد است يا زن و خاطر مبارکمان همچنان نااسوده است...اصلا من نميدانم چرا ذهنم در قسمت مذکر و مونث بودن خلق الله گریپاچ کرده...احتمالا به خاطر تعدد الات نشانه گيری شده به سمت اين حقير است ...عجب...داريم چت ميکنيم هی دارد بيشتر يک چيزهايی بر مامکشوف ميشود...حيرتا...

Sunday, September 11, 2005

ليالی لا

...آخه سانچو، بايد يه چيز لامصبی باشه که بشه بهش افتخار کرد ...بايد يه کار لجن در مالی انجام داده باشی که بتونی سينه سپر کنی- جلوی خودت لااقل -و بگی آره من اين کارو کردم...


پی نوشت۱:آمدی. رقصان،مثل پر در باد...


 

Saturday, September 10, 2005

چه ديار اسرار اميزی است سرزمين اشک

...همه شازده کوچولوهای زمين تنهايند.تنهايی سرنوشت محتوم انهاست.دلشان به سادگی ميشکند.متعلق به هيچ کجا نيستند.بعضی هايشان به لاکپشت حسودی ميکنند که هميشه خانه اش را بر پشت دارد.شازده کوچولو ها زود ميرنجند و بعضا سخت ميرنجانند.اخر انها قاعده بازی ديگران را نه بلدند و نه تمايل دارند که ياد بگيرند.اکثرا همه عمر در جستجوی ماری هستند که آنها را با جاری کردن زهر در رگهايشان به خانه برگرداند.


شازده کوچولو ها بيش از انکه اهلی کردن را دوست بدارند مشتاق اهلی شدنند.عاشق اينند که کسی اهليشان کند و وای به وقتی که اهلی کننده شان  فراموش کند هر کس مسوول چيزی است که ان را اهلی کرده ان وقت دلشان هزار تکه ميشود و هر تکه نغمه غمگينی را در پس زمينه زندگيشان ساز ميکند.


شازده کوچولوها زود و زياد اشک ميريزند و زياد ميخندانند و سخت ميخندند.شازده کوچولو ها...


پی نوشت۱: شازده کوچولو رو يه بار ديگه خوندم.اين بار خيلی خيلی زياد ازش لذت بردم.


پی نوشت ۲: انگار ديگر هيچ کجا خانه نيست...

Monday, September 5, 2005

ضيافت شبانه کابوس

برق رفته است و من يک به يک ثانيه ها را در پيشگاه بطالت گردن ميزنم...


۱-چند شبه که هر چه کابوس حاوی دراکولا،گرگينه،لردولدمورت،زامبی،چک برگشتی،توفان کاترينا،اصغر قاتل و غيره در عالم وجود داره يه سری به خواب من ميزنن،انقدر که ديگه واقعا از خوابيدن عصبی ميشم.


۲-کمی گيجم...کمی بيشتر نگران...کمی بيشتر...


۳-فردا ميرم ولايت.شايد دو سه روزی بودن در جايی که هنوز خونه ميشناسمش کمی آرومم کنه.


پی نوشت:درپوستين خلق با موضوع«تشکيل سپاه مهرورزان زورکي»در پيروی از منويان رييس جمهور به روز شد.

Sunday, September 4, 2005

يک گفتگوی اپيستمولوژيک با پس زمينه نئوکان گرايی افراطی

من: سانچو به نظرت اين مساله که من وقتی در «ويل هانتينگ نابغه»رابين ويليامز ،مت ديمون رو بغل ميکنه ،اشکم در مياد غير طبيعيه؟يعنی جذبه مردونم زير سوال ميره؟


سانچو:ارباب! خاک به گورم.اين دو تا نره خر برای چی همديگه رو بغل ميکنن؟اخرالزمون شده...حالا اون دوتا يه کار بی ناموسی با هم کردن شما چرا گريه ميکنی...يه کس ديگه يه کس ديگه رو بعله...بعد اشکشو شما ميريزی؟تازشم چیشيتون رفته زير سوال؟ انگار تو اين چند وقت که من نبودم خوب ابياری شدين چيزای جديد در اوردينا!


من: سانچو! من دلم ميخواد ابراهيم نبوی رو از نزديک ببينم.دلم ميخواد کلاس طنز نويسی بذاره من برم سر کلاسش.دلم ميخواد با اسدالله ميرزا گپ بزنم.دلم ميخواد هنری چيناسکی برام شعر بخونه.دلم ميخواد...


سانچو: ارباب کوتاه بيا حتما الانه ميخوای بگی دلت ميخواد با بريژيت باردو ،انجلينا جولی و نيکول کيدمن تو يه شب چيز کنی يعنی ازدواج منظور...


من:قويا تکذيب ميکنم سانچو چرا خزعبلات تلاوت ميکنی! اصلا به نظرم تو بايد برگردی به حموم و کارای عام المنفعه رو اونجا ادامه بدی تو رو چه به بازی بزرگان...


سانچو:ارباب نه! ارباب رحم کن من ديگه ازون کار خسته شدم...ارباب...


پی نوشت: ازين نوشته آذردخت بهرامی و اين داستان کيوان حسينی خيلی خوشم اومد.


 

Friday, September 2, 2005

درس سوم اينکه هيچ وقت اينطور قيافه نجيب به خودت نگير

اسدالله ميرزای عزيزم! سلام.اميدوارم حالت خوب باشه.دلم برات تنگ شده ،بعضی وقتا فکر ميکنم خوش به حال سعيد که در۱۴-۱۵ سالگيش تو رو کنار خودش داشت.دلم گرفته عمو اسدالله! ببين مرد من نميخوام يه عمر مثه تو از خودم فرار کنم...نميخوام مثه تو فکر کنم همش همينه،نميخوام مثل تو انتقام بگيرم...شايدم بايد جای همه اين نميخوام ها بنويسم نميتونم.در هر حال مهم نيست فقط دلم ميخواد بدونی چقدر دوست دارم و يه وقتايی چقدر ارزو ميکنم کسی مثل تو کنارم بود.انگار من برای اين خراب شده طراحی نشدم عمو اسدالله.ببين ميترسم...مثل سگ ميترسم...زياده عرضی نيست...شايد يه روزی دايی جان ناپلئون رو از چشم تو دوباره نوشتم...تا اون روز بذار برای خل و چل بازيام اسم بذارم و دلم خوش باشه.


پی نوشت۱:بس نيست به نظرت رفيق؟ بازم يعنی بس نيست؟ ببين از تحقير من چيزی گير تو مياد؟ من اسمشو هميشه گذاشتم حسن نيت تو گفتی خريت!باشه خريت.ولی به نظرم خرترين خرها هم يه حقوقی برای خودشون دارن ديگه نه؟


پی نوشت ۲:سانچو بيا!اربابت به کمکت محتاجه


سانچو: ارباب!الان ۳ ماهه من و تو حموم حبس کردی هی هر روز يه کوه شورت ميريزی جلوم ميگی بشور...اخه تو که سه تا شورت بيشتر نداری اين همه شورتو از کجا مياری؟ارباب!سری که درد نميکنه رو دستمال نميبندن،دندونيم که درد داره روميکشن. تا اينو نفهمی حقته بهت بگن« چون تو عرضه نداری...»

Wednesday, August 31, 2005

دلم بهانه ميگيرد

بارون صبحگاهی رو ديدی؟ ازون بارونا بود که ...ازون بارونا که ميشد يه فنجون قهوه داغ بگيری دستتو بشينی رو به تراس فسقليت، به صدای بارون گوش کنی و  بوی خاک خيس رو استشمام کنی،کمی موسيقی هم اگر همراهش بود با صدايی کم در پس زمينه عالی ميشد-بوچلی يا لئونارد کوهن شايدم همين اهنگ فرانسوی فنز که ملوديش از ديشب داره مدام تو ذهنم تکرار ميشه...کمی بيشتر خيال پردازی کنم؟ بذار تراس کمی بزرگتر باشه من باشم و تو...روی دو تا صندلی راک نشسته باشيم،دست تو رو تو دستام داشته باشم و بارون برامون بنوازه و بنوازه و بنوازه...


کاش زندگی اين همه سخت نبود!

Monday, August 29, 2005

بوی تمشک وحشی

...گاه در فرار از خود،بازی شادابی و شادمانی را در پيش ميگيرم.خود را ميارايم،...جانم را جلاميدهم...طبيعت را حس ميکنم...بو ميکشم...عطر ميزنم...ميبينم،ميچشم،ميبويم ،لمس ميکنم و...درميانه تمامی اين احوال ميشوم کسی که در باور کردن شادمانی در ترديد دايمی است.شايد ازين روست که شاديهايم ظاهريند و غمهايم طبيعی...رنج من بيرونی نيست،دردم اززير پوست است.ازحدفاصل جسم  و روح...گاه که به عشق می انديشم درد لحظه ای ارام ميشود و من تنها اين لحظات عاشقی را زندگی ميکنم مابقی همه تشييع جنازه ايست به طول تمام حيات(سيدابراهيم نبوی-بوی تمشک وحشی)


بيخود نيست که من اين همه با ابراهيم نبوی احساس نزديکی و بستگی ميکنم.خطوط بالا رو که خوندم يه لحظه نفسم بند اومد بعد با خودم گفتم اين که منم!ميدونم که نبايد اينطور باشه...شنيدم که انسان فقط شادمانه هايش رو زيسته است...ولی اين واقعيتيه که وجود داره و مدام خودش رو به من تحميل ميکنه...بوی تمشک وحشی رو بخونين به نظرمن که به چند بار خوندن ميارزه!


 

Saturday, August 27, 2005

در فضيلت پرسشگری

سلام!...ميخواهم اين لحظه را بميرم/اين لحظه را که سرشار از لذت و ادراک و علاقه ام!


۱-نيمه دوم قرن نوزدهم،جنگهای داخلی امريکا،دولت فدرال و ايالتهای شمالی در برابر کنفدراسيون ايالات جنوبی،بهانه جنگ مخالفت ايالتهای جنوبی با لغو برده داری...خونين ترين جنگ زمان خود.صدها هزار کشته...نتيجه شکست ايالتهای جنوبی و لغو برده داری در سراسر امريکا! سوال منطقی؟اگر يک مسلمان در ان زمانه حاضر بود و ميخواست طبق دستورات الله در قران به نفع يکی از طرفين بجنگد در جبهه موافقين برده داری بود يا مخالفين ان؟


۲-داشتم فکر ميکردم شايد از وقتی که آدم و حوا نهی تعبد طلب خداوند خدا را نپذيرفتند و ازميوه ممنوع چشيدند، واجب ترين شرط انسان بودن برای بنی ادم همين عدم پذيرش بی کنکاش حکم مطلق و بی منطق باشد.

Wednesday, August 24, 2005

امان ازين مه چشمانت

سلام! بشارتی اگر رسيد/کنار مزارع ما اطراق کن/خواهی شنيد که صدای بلند عشق/چه مفهوم ساده ای دارد(سيد علی صالحی)


۱-هنوز حرفهای ان شبت در سرم ميچرخد و ميچرخد و ميچرخد...يادت هست که گفتم زندگی شايد واقعا همين باشد...لبخند تلخی زدی و گفتی پس اگر اين بود «قدامين» سالها و سالها از من و تو جلو تر است.هر دو ساکت شديم و تو تا ساعت ۴ صبح يک پاکت سيگار کشيدی...انگار حق با توست.


۲-ديشب تلويزيون صحنه های شادی فلسطينی ها رو به خاطر عقب نشينی اسرائيل از نوار غزه نشون ميداد يه لحظه با خودم فکر کردم اين ملت الان نزديک ۶۰ ساله شاد نبوده...تو اين مدت فقط فاجعه داشته...دير ياسين...صبرا و شتيلا...قانا...خانه هايی که ويران شد، جوانانی که کشته شدند و نسلهايی که در اوارگی فقط خواب وطن رو ديدن...دلم خيلی گرفت.شاديشون مستدام!


۳-دارم دوباره دايی جان ناپلئون ميخونم.«...درس شماره يک :هيچ وقت نذار زنا بفهمن چقدر دوسشون داری...».خدايا من چقدر شيفته اين اسدالله ميرزام.


۴-...وقتی به مه دايمی چشمانت فکر ميکنم تمام  حرفهای اسدالله ميرزا مثل غبار صبحگاهی که با طلوع خورشيد محو ميشود يادم ميرود...امان ازين مه چشمانت...


پی نوشت:يه وقتايی هست که دارين يه کتابی رو ميخونين و بعد از زور هجوم احساس مجبور ميشين هر از چند گاهی کتاب رو ببنديد...يا فيلمی رو ميبينيد که بعضی از صحنه هاش از هيجان مجبورتون ميکنه پاشيد و راه بريد... اين وبلاگ رو که ميخونم همين احساس بهم دست ميده.من به صاحبش چند تا از ناب ترين لحظه های زندگيم رو مديونم.

Monday, August 22, 2005

اهای من حالم خوب است

حالم خوب است/هنوز خواب ميبينم ابری ميايد/و مرا تا سر اغاز روييدن/بدرقه ميکند


دلم شيرينی دانمارکی درست درمون ميخواد...دلم کباب چرک ميخواد...دلم مجيد ميخواد(ولی شرافتا قول ميدم نخورمش)...دلم...


جدی ميگم حالم خوب است!

Sunday, August 21, 2005

قاصدک با طعم دلتنگی

قاصدک!هان چه خبر اوردی؟/از کجا وز که خبر اوردی؟/گرد بام و در من/بی ثمر ميگردی/انتظار خبری نيست مرا/نه ز ياری نه ز ديار و دياری-باری/برو انجا که بود چشمی وگوشی باکس/برو انجا که تورا منتظرند...قاصدک!هان ولی اخر ای وای/راستی ايا رفتی با باد؟/با توام آی کجا رفتی آی؟/راستی ايا جايی خبری هست هنوز؟/مانده خاکستر گرمی جايی؟ ....


چرخش اخوان تو انتهای شعر برام هميشه جالب بود ولی امشب معنی اين يه تيکه رو به عين اليقين درک کردم.اول شعر به قاصدک اعتناييی نميکنه ولی اخرش داره دنبال قاصدک ميدوه که فقط بفهمه...


اين در فشانی حاصل اينه که يه قهرمانی موبايلش رو خاموش کرد بعد اومد پشت کامپيوترش نشست تا يه گزارشی رو برای جلسه فرداش تایپ کنه بعد يهو به خودش اومد ديدبعله موبايل خاموشش رو اورده گذاشته کنار کامپيوتر که اگه زنگ زد سريع جواب بده...کلا نويسنده سطور فوق حيوان عجيب غريبيه اما شما نگران نباشيد نسلش به سلامتی داره منقرض ميشه.

قصه مردی که همه چيز را کمی دير ميفهميد

وقتی تمام طول خونت رو بشه با ۱۲ قدم رفت و اومد...وقتی حتی پنجره ی به ازدحام کوچه مثلا خوشبخت نداری که صندليت رو بر عکس بذاری و به بيرون نگاه کنی...وقتی تنها همدم بی طاقتيت بشه صدای مارک انتونی تا اونجايی که حيوونکی از تو ضبط بپره بيرون بگه «داداش ما رو بی خيال اخه هيچ ابلهی يه اهنگو شونصد بار گوش ميکنه که تو ما رو بله»....وقتی...غلط ميکنی به روز خودت اين مياری...منطقا اين نيزبگذرد نه؟

من مازوخيسم دارم پس هستم

مازوخيسم حاد داری پسر جان، کاريشم نميشه کرد.اگه ميخواستی ادم شی تا بحال شده بودی.بيخود لرزش دست وپاتو پای کند گذشتن عقربه های لعنتی ساعت نذار.تو مازوخيسم حاد داری!

Saturday, August 20, 2005

تولد آقای خاکستری

سلام! فردا تولد داداش کوچيکست.البت اين داداش کوچيکه سی خودش مردی شده اين روزا ،اما به قول آزاده ما عادت کرديم به همون پسرک تپليه مو فرفری با لپای اويزون که عشقمون بازی کردن باهاش بود و نوازشش، حالا هرچند اون پسرک تبديل به مرد بلند قد رشيدی شده  اما برای من و ما نميدونم چرا هنوز همون گل پسر روزگار خوب بچگيه.شازده قصه ما هر چی بزرگتر شد من گرفتار تر و دور تر شدم.بزرگ شدنش رو نديدم برای همين حالا از خلال نوشته های وبلاگش،موسيقی که گوش ميکنه ،اهنگايی که با گيتارش ميزنه،فيلمايی که ميبينه و...دارم کشفش ميکنم.وقتی سر صبح بيدار ميشه و تو خواب و بيداری خميازه کشون شعری ميخونه که من ازش میپرسم مال شاملوئه و اون جواب ميده نخير خودم همين الان گفتم مطمئن ميشم داداش کوچيکه بزرگ شده و باليده و يه جاهايی از ما دو تا جلوتره.روزگاری خيلی نگرانش بودم اما اين روزا دارم مطمئن ميشم که اگه فقط يه کمی قدر خودشو بدونه کاری ميکنه کارستون.تولدت مبارک برارکم!دلت خوش و لبت پرخنده باد!


پی نوشت ۱: جوزپه تورناتوره...نخل طلای کن...حسرت عاشقی...قصه سينما يا در واقع بهترين روايتی که از سينما در مورد سينما ديدم...جمع همه اينا ميشه     سينما پارادايزو که شبکه سه ديشب پخش کرد و واقعا فيلم نفس گيريه-البته نه اين نسخه سانسور شده مثله که تلويزيون پخش کرد-نسخه اصلی فيلم صحنه مهرورزی داره که درش زن ومردی که بار نوستالژی عشق رو از نوجوونی  تا ميانسالی با خودشون کشيده بودند، داخل ماشين زن با هم عشقبازی ميکنند.بايد تو متن فيلم ميبوديد تا شکوه اين لحظه رو حس ميکردين.اين سکانس هم از سکانس های    نفس بر سينماست.ديشب موقع ديدن فيلم داشتم فکر ميکردم سينما پارادايزو چقدر خالی از معنا ميشه اگه اين صحنه که يه جورايی انسان و سينما رو به هم پيوند ميده ازش برداشته شه.


پی نوشت ۲: درپوستين خلق به روز شد«بررسی علل از دست رفتن جوانان در مستراح» با تشکر از اندی عزيز برای خلق اين سوژه

Tuesday, August 16, 2005

در مذمت عادت

سلام!


 در اين دايره که منم/ملائک موعود/ تسلسل دريا و تغزلند(سيد علی صالحی)


۱-من خدايی را می پرستم که بغض بنده نافرمانش را هم تاب نمی اورد...خداوندی که با صدای مارک انتونی تجلی ميکند تا بار غمی که خاطر من را خسته کرده بود ،برگيرد.


۲-همه مصائب از عادت شروع ميشود.تصور کن وقتی به طلوع و غروب خورشيد،طعم سيب کال،نغمه خوانی ملايم باران ،لذت يک بوسه و...عادت ميکنيم زيستن چقدر بی ارزش و روزمره خواهد شد.حالا بدتر انکه در روابط عاطفی مان  هم به دام عادت ميافتيم.عادت که از در وارد  می شود شکوه مهرورزی از نزديک ترين پنجره بيرون میپرد.مباد که به گفتن و شنيدن دوستت دارم عادت کنيم.نادر ابراهيمی در يک عاشقانه آرامش ميگويد«عادت،ترک تفکر است و ترک تفکر اغاز جهالت».اقرار ميکنم مدتها اهميت اين جمله را درنميافتم.


پی نوشت۱: ببين،تمام شد.نه نفرتی هست ،نه کينه ای،نه بغضی...تمام شد.لطفا بقيه عمرت را در حسرت انچه هميشه هيچش میپنداشتی تباه نکن که اگر بدهی به من داشته باشی فقط و فقط همين خوب زندگی کردن ازين به بعد است.دلت خوش!


پی نوشت ۲: نميدونم چرا محاوره ای نوشتنم نمياد.حال کردم کتابی بنويسم پس نوشتم!

Monday, August 15, 2005

باران

...باران لالايی بخواند و تو تا صبح بيدار بمانی...


پی نوشت: مرداد سال ۶۷ و قتل عام هزاران زندانی سياسی ...جنايتی که وقوعش در هر کجای جهان کافی بود تا عاملانش به عنوان جنايتکار عليه بشريت همچون ميلوسويچ در قفس شيشه ای محاکمه شوند...چيزی نوشته بودم به يادمان هزاران شهيد گمنام که در قبر های دسته جمعی در خاوران و...ساکت و منتظر در گور خفته اند.نوشته   اقای خاکستری را که خواندم ديگر از خير نوشته خودم گذشتم.بخوانيدش!

Friday, August 12, 2005

حکايت قاريان غمگين زندگی

سلام!رو به قايق ايستاده ام/نگاه ميکنم/نميتوانم خود را توی دريا بيندازم،دنيا زيباست/از طرفی گريه هم نميتوانم بکنم/مرد هستم!!!(اورهان ولی)


۱-تصوير پسرکی که از فشار و نياز توامان گريه لبهايش ميلرزد ولی بغضش را فرو ميخورد و لبانش را گاز ميگيرد تا اشک نريزد به تازگی در ذهنم با اين شعر اورهان شکل ميگيرد.


۲-هر وقت فکر ميکنم پيروز شده ام ،اهنگی،خيالی،تصويری و يا هر کوفت ديگری هست که يادم بياورد چه اندازه ويران شده ام.تمام سهم من از ۸ سال جوانی،ضيافت کابوس های وحشتناکی است که با کارت دعوت جاودانی تو مهمانشان ميشوم.برای اينکه به من نشان دادی تا چه حد ميتوانم احمق و بی خاصيت باشم تمام عمر مديونت ميمانم.


۳-وقتی اينچنين محتاج گريستنم و چشمانم ياری نميکند تنها دوای درد زار زدن بی منت و دغدغه، مستی است.


۴-ديشب فنز را ديدم.مدتها بود که کاری-حالا فيلم،کتاب،ترانه يا هرچيز ديگر -اين چنين زير و زبرم نکرده بود.کاش...


۵-دلتنگ توام.دلتنگ سايبان امن مژگانت،بی قرار شنيدن ترنم دستانت...دلتنگ توام!


اين نيز بگذرد...من خوبم فقط ديگر تاب کشيدن اين همه ويرانی را روی شانه هايم ندارم.همين!

Sunday, August 7, 2005

زندگی تعارف نان است و غزل

سلام! يه جلسه پرتنش،کلی داد و فرياد با يه دوست قديمی،کوبيدن روی ميز،صورت بر افروخته و...در نتيجه من به وصال بخشی از مطالباتم رسيدم و کلی وعده دريافت کردم.پس تا اطلاع ثانوی موندگار شدم.


۱-دلم برای چپيدن تو يکی از اين اغذيه فروشی های کوچيک ميدون انقلاب-وسط بوی دود و ازدحام ادم- و خوردن پيراشکی چرک تنگ شده بود.شکر خدا فرصتی دست داد يه تجديد ميثاقی با ارمانهای دوران دانشجويی به عمل بياريم.به اين ميگن غذا خوردن پرولتريا مال!


۲-دستاش پر از پينه است و روی فرمون ميلرزه...وقتی حرف ميزنه صدای واضحی از دهنش بيرون نمياد-مثل کسايی حرف ميزنه که سکته کردن و عوارضش باهاشونه هنوز...لااقل ۶۵ سالشه...واقعا که...چرا بايد تو اين سن و سال و تو اين وضعيت دهشتناک جسمی کار کنه؟...من هر چی ميخوام اين چپگرايی مزمنم رو علاج کنم اين روزگار غدار نميذاره که نميذاره!


۳-ذهنم خيلی درگيره...فشار روحی که اين چند وقت تحمل کردم واقعا زياد بود ولی فهميدم خوب ميتونم حفظ ظاهر کنم و نذارم اين درگيری ها به ادمای دور و برم منتقل شه.برعکس قبل که ...ادم پيشرفت ميکنه ديگه نه؟


۴-کردستان روزهای پر اشوبی رو ميگذرونه.برای من که يکی از عزيزترين دوستانم يه کرد دواتيشست اين تحولات بيشتر از قبل دردناکه ولی چيزی هست که بايد گفته بشه.جن جنگل عزيز!تا وقتی جريان روشن فکری کرد اين طور علنا قايل به تقسيم بندی ايرانی و کرد باشه اونچنان که با افتخار بگه «پرچم ايران رو اورديم پايين و پرچم کردستان رو برديم بالا» خيلی نبايد از ما انتظار همدلی داشته باشين که پشت هر حرکتی در کردستان ،ما نگران مباحث تجزيه طلبانه و جدايی خواهانه ايم.به کرد و کردستان تو اين ۲۷ سال بسيار بيشتر از ساير نقاط ايران ظلم شده ولی تا اين اعتماد سازی رو سامان نديد و سقف خواسته هاتون رو بازتعريف نکنيد جز همدلی در سکون واکنش ديگه ای از ما نخواهيد ديد...با تمام اين حرفها از خدا ميخوام روزی مردم مظلوم کرد هم به حقوقی مثل برابری حق انتخاب و انتخاب شدن،حق داشتن روزنامه وراديو و...به زبان کردی،تدريس اين زبان در مدارس کردستان و...نايل بشن اما در چهارچوب ايران و نه به اصطلاح کردستان بزرگ!!!!

Thursday, August 4, 2005

غم نان عذری برای پذيرش تحقير نيست

سلام! مثل يک فروند شير نر ،استعفانامه ام رو بردم گذاشتم رو ميز مديريت محترم عامل.بهشون که شاخاشون سبز شده بود فرمودم«به خاطر تاخير در پرداخت مطالباتم ،ديگه کار نميکنم مگر اينکه اولا مطالبات معوقه رو پرداخت کنيد و ثانيا کتبا متعهد شيد ازين به بعد پرداخت هاتون منظم انجام بشه» بعد تا ايشون وضع شاخش ترميم شه زدم بيرون.در نتيجه الان:


يک فروند مهندس با ۴ سال تجربه در بخش فروش و بازاريابی برای اجاره موجود است.متقاضيانی که حاضر به پرداخت ماهيانه لااقل هشت ميليون ريال حقوق به صورت منظم عين ادم بوده ،نياز به يک مدير فروش گردن کلفت داشته باشند ميتوانند از طريق همين وبلاگ بنده را اجاره نمايند.ساير موارد مطابق با قانون موجر و مستاجر حل و فصل خواهد شد.


از کار کارمندی واقعا خسته شدم.به قول الن برده داری مدرنه شايد وقتشه خودم برده داری رو شروع کنم.


«...ديگر از تعفن اين چه کنم ها/چندان دلی برای آسودنم باقی نمانده است...»

Tuesday, August 2, 2005

سکوت سرشار از ناگفته هاست

دلتنگی های ادمی را /باد ترانه ميسازد/روياهايش را /آسمان پرستاره ناديده ميگيرد /و هردانه برفی /به اشکی ناريخته ميماند/سکوت/سرشار از ناگفته هاست/از حرکات ناکرده/اعتراف به عشق های نهان/و شگفتی های بر زبان نامده/در اين سکوت حقيقت ما نهفته است/حقيقت تو و من! 


چقدر اين ترجمه شاملو از شعرهای مارگوت بيکل رو دوست دارم.برای هر حالی که توش هستی ميشه درش نشانه ای يافت که به شيوا ترين زبان تو رو تفسير ميکنه.


پی نوشت ۱: دوست ناديده ام!نميدونم چطور بهت بگم که چقدر تحسينت ميکنم و چقدر خودم رو مديونت ميدونم،بابت همه اون لطفی که تو به جهان من هديه کردی هزار هزار بار ممنون.به اين بزرگوار سر بزنيد مجموعه ای از بهترين ترانه های ساليان اخير جهان رو خواهيد يافت.


پی نوشت ۲: لازمه باز هم ياد اوری کنم که پوستين خلق به روزه؟

Monday, August 1, 2005

مايوس مهربانی

سلام! روزهای غريبی رو ميگذرونم:روزهای نياز و خواهش،بودن شدن،تپش.روزهای خستگی و کاهش.روزهای دويدن در پی خيال باد،روزهای ترديد در اصالت ترانه های دلتنگی...روزهايی غريب اما قريب!


۱-گنجی تو شرايط خيلی بديه.کاش ميشد همه با هم يکصدا بشيم با ابراهيم نبوی و از همسر گنجی بخواهيم شخصا بالای سر گنجی حاضر بشه و اجازه نده اون سرم رو از خودش جدا کنه.جان گنجی به اندازه تمام ارزوهای ما برای ازادی ارزش داره!


۲-دلم برای سانچو تنگ شده،سانچو حاصل تنهايی مطلق من بود و نيازم برای کسی که کنارم باشه .فکرکنم وقتشه دوباره ظهور کنه!


۳-مدتها بود دلم ميخواست فيلم« بليدرانر»،رايدلی اسکات رو ببينم.وقتی جمعه اين توفيق دست داد-حالا هرچند نسخه به شدت سانسور شده سيمای جمهوری اسلامی رو-فهميدم چرا اکثر منتقدهای سينما اين فيلم رو کالت مووی (يعنی فيلمی که در سينما جريان ساز ميشه و فيلمهای زيادی به تقليد از اون ساخته ميشن) ميدونن.اسکات ماهرانه سه ژانر سينمايی رو با هم اميخته و فيلمی ساخته که در عين علمی -تخيلی بودن،يه نوآر تمام عيار و يه فيلم عميقا معنا گراست.داستان فيلم حول محور موجوداتی ساخته دست انسانه که غير از ظاهر انسانی دارای عاطفه هم هستند.اين موجودات طوری طراحی شدند که بعد از ۴ سال از بين ميرن و تعدادی از اونا داشتن تلاش ميکردن بتونن زندگيشون رو از انهدام بعد از سال چهارم نجات بدن.يکيشون تو سکانسای پايانی فيلم ميگه«نميدونی من با اين چشام چه صحنه هايی رو ديدم والان که دارم ميميرم همه اونها مثل اشک تو بارون از بين ميرن».شباهت اين وضعيت با ما انسانها غير قابل ترديده نه؟


پی نوشت خيلی مهم:درپوستين خلق با موضوع خاتمه خاتمی به روز شد.اگر ميخواهيد بدانيد در پس پرده ترور سعيد حجاريان،غائله کوی دانشگاه و...چه ميگذشته حتما سربزنيد.

Friday, July 29, 2005

سينه مالامال درد است ای دريغا مرهمی

سلام! آمده بودم بنويسم از حظ وافر ديدن بليد رانر وگفتن از آرزوهای ادمی ولی شرايط گنجی امانم نداد.الان ۳ هفته است که مدام با خودم تکرار ميکنم وارد بازی بزرگان نشو،شر درست نکن،در همين راستا مانيفست عدم دخالت در سياست صادر ميکنم و...اما ديگر نميشود.يک مرد دارد از دست ميرود و من با سکوتم آب به اسياب شريرترين جلاد ادم خوار سلطان فقيه ميريزم:  سعيد مرتضوی که روی صوفيان ادم خوار صفوی و جلادان ازادی در باغشاه قجری را سفيد کرده.ديگر تاب سکوت ندارم.چند ساعتی هست که مدام دارم راه ميروم و از خودم میپرسم چه بايد کرد؟


۱-گنجی بيهوش شده و احتمال هر فاجعه ای هست،بايد کاری کرد. رژيم خود را برای کشتن گنجی و پرداخت هزينه های احتماليش از جيب ملت ايران اماده کرده،تقريبا ميدانم آچمز شده ايم و هيچ راه حلی نداريم تمام تلاش های بين المللی و داخلی به بن بست رسيده است و...


۲-به نظرم گنجی کاملا آگاهانه ،عين القضات وار مرگ و شهادت از خدا خواسته است...روی پايان اعتصاب غذا از طرف گنجی هيچ حسابی نميتوان کرد


۳-مردم به خيابان ها نمی آيند،بخش عمده ای از اصلاح طلبان هم با حرف های گنجی مخالفند و هم به نظر ميرسد بدشان نمی آيد مرگ گنجی را به گردن جناح راست انداخته اعتبار از دست رفته خود را باز يابند.شاهد اين حرفم مرور اعتراضات دانشگاه ها در مورد دکتر هاشم اغاجری و سکوت همين دانشگاه ها در مورد اکبرگنجی ست.تنها حربه ای که ميشد به ان اميدوار بود با تعطيلی دانشگاه ها وسکوت مزورانه جبهه اصلاحات بر باد رفته است.


۴-من شخصا معتقدم اگر خدای ناکرده اکبر گنجی را از دست بدهيم بايد فاتحه اصلاحات را در اين مملکت خواند.من لااقل حاضر نيستم از آن پس برگه مشروعيت سلطان فقيه را به هر نحو از انحا امضا کنم و لازم است همين جا بگويم در صورت بروز هر فاجعه ای من سيد محمد خاتمی را به اندازه سيد علی خامنه ای مقصر ميدانم! 


۵-شايد اخرين راه حل باقی مانده را بتوان در اعتصاب غذای همزمان با اکبر گنجی در دانشگاه های سراسر کشور دانست.دفتر تحکيم وحدت به جای انجام تحرکات خيابانی که بهانه به رژيم برای سرکوب و خشونت ميدهد ميتواند با سازمان دهی چنين اعتصاب غذايی در سراسرايران فشار اجتماعی مضاعفی را بر نظام وارد کندو با انجام گردهمايی و سخن رانی در داخل دانشگاه ها ضمن حساس کردن جامعه  بهانه ای برای خشونت به ميليشيای حزب الله ندهد


۶-من از امروز شريک درد شير اهن کوه مردی ميشوم که به تعبير دکتر مهاجراني«...گوزن عاشقی دیوار محال را با سرشکافت و رخنه ای در دیوار قساوت و ستم ایجاد کرد از آن رخنه ما شاهد شعله ای از روشنائی هستیم. گنجی چه بماند و یا برود. قطره قطره آب شود و بسوزد و تمام شود و با به میان ما برگردد همچنان ماندگار خواهد بود»


۷-بارالها! سلطان اول فقيه در چنين ماهی به سال۶۷ جان هزاران نفر از فرهيخته ترين فرزندان اين مملکت را در اعدام های دسته جمعی ستاند و اکنون سلطان دوم فقيه ۱۷ سال بعد طمع در جان شريف ترين فرزند اين مرز و بوم کرده است.خدايا!ما را بيش از اين دشمن شاد و ذليل مخواه.پروردگارا! از بندگانت قطع اميد کرده ام و رهايی آرش زمانه ام را از تو ميخواهم!


 


 


 

Wednesday, July 27, 2005

روز مادر و روز زن مبارک

سلام!قصد نوشتن نداشتم،واقعيتش اين روزا احساس ميکنم آمادگی نوشتن رو ندارم.وقتی آمادگی نوشتن ندارم يعنی اوضاع به قول اميراحمد ،روال نيست.وقتی اوضاع روال نيست يعنی...


اما امروز ،روز زن و روز مادره.دلم نيومد بدون نوشتن در مورد امروز از کنارش بگذرم.من بی اغراق هويتم رو به مادرم مديونم.تو خانواده من ،پدرم صبح علی الطلوع از خونه ميزد بيرون و شب دير وقت ميومد.تلاش معاش چندان رمقی براش نميذاشت که بدونه ما کلاس چندميم،مشکلاتمون چيه،دلتنگيهامون،سرگرميهامون و...!اما از اقبال بلندی که من داشتم مادری نصيبم شد که هم برام مادر بود به غايت تصور و هم پدر،دوست، غمخوار!هنوز که هنوزه نبض مادرم با خوشی و ناخوشی ما ميزنه.هنوز خواسته هاش خواسته های ماست.من تو زندگيم ادمی رو نديدم که اين همه بی توقع خودش رو،جوونيش رو و زندگيش رو وقف زندگی بچه هاش کرده باشه،تا اونجا که حتی آرزوهاش ارزوهای ما سه تا بچه باشه.بعضی وقتا چنان خودمو بهش مديون ميبينم و چنان در برابر بزرگی روحش شرمنده ميشم که تو خودم ميمونم چطور بايد اين همه مهر بی دريغ و بی شرط رو جبران کرد.مادرکم اين روزها دلش خوش نيست.دل منم پا به پاش داره غصه ميخوره.دلم ميخواد براش خيلی کارها ميکردم ولی...

Sunday, July 24, 2005

من با بطالت اجدادم بيعت نميکنم!

سلام!عشق عشق می آفريند/عشق زندگی ميبخشد/زندگی رنج به همراه دارد/رنج دلشوره می آفريند/دلشوره جرات ميبخشد/جرات اعتماد به همراه دارد/اعتماد اميد می آفريند/اميد زندگی ميبخشد/زندگی عشق می افريند/عشق عشق می آفريند.


۱-خواهرکم! يادته برام اول« سکوت سرشار از ناگفته هاست» چی نوشتي؟ بايد ۶ سال طول ميکشيد تا من ياد بگيرم اين مجموعه شعر رو اونطور که بايد درک کنم.۶ سال تلخ و شيرين ،۶ سال سخت.همزادترين همنفسم !دلم به اندازه تمام شور نهفته در سکوت سرشار از ناگفته هاست برای تو تنگ شده.


۲-دل ناماندگار بی قرارم،طاقت بغض تو صدای يه چند نفری رو نداره.ميشکنه،خرد ميشه،خون ميشه.حاضرم همه رنج دنيا مال من باشه ولی...خوب ميدونم که نميشه.ما هرکدوم صليب درد خودمون رو بالای جلجتای  زندگی ميبريم!اما لااقل ميشه براشونکوه شد و ماند! کوه ميشم و ميمونم.باش و ببين!


۳-تو اين ميونه که روزگار ابر به سراغ قلبم ميفرسته اين سرماخوردگی و گلودردم شده قوز بالاقوز!هميشه وقتی تو تابستون سرما ميخورم،افسرده ميشم ولی امروز غروب در راستای تز«کوه بايد شد و ماند»برای خودم چايی دم کردم و دارم با قوه تلقين به خودم ميگم اين ليوان چايی يه ليوان بزرگ پر از يخ ماشعير جگواره با طعم سيب!


پی نوشت: تمام جمله هايی که با فونت ايتاليک نوشته شدن مال خودم نيستن.عنوان و مابقی ايتاليک ها ازشادروان حميد مصدق به عاريت گرفته شدن و شعر ابتدايی هم مال مارگوت بيکل به ترجمه شاملو بزرگه!