غروبها اين ساعت که ميشه شرکت تقريبا تعطيله...منم و حداکثر دو يا چند نفری که به هوای افطار شرکت ميمونيم...اقرار ميکنم تقريبا تمام روز رو برای اين زمان لحظه شماری ميکنم...شرکت خلوت باشه...بشه لم داد روی صندليو پاها رو انداخت رو ميز و صدای اسپيکر ها رو بلند کرد.چشما رو بست و غرق شد در خيالی رنگين که برای دقايقی منو از نکبت روزانه جدا ميکنه...خدا به اين ميثم عمر باعزت بده...بساط موسيقی به لطف اون براهه...لئونارد کوهن،ريچارد انتونی،سارا کانر،لارا فابيان و...ادمايی که من اسمشون رو هم قبل از کشف سايت ميثم نشنيده بودم و حالا هر روز صداشون ورودی دنيای ذهنيم رو برای تشريف فرمايی خيال تو آب وجارو ميکنن...ميشه چشما رو بست و ياد چشمهای تو افتاد وقتی هم داری رانندگی ميکنی و هم سعی ميکنی منو نگاه کنی...چيزی شبيه دزديده نگاه کردن...هوس زيارت چشمانت دمی مجالم نميدهد!
پی نوشت۱:در پوستين خلق ،به روز شد...يه وقتايی فکر ميکنم که اگر نوشتن نبود چه بروز خودم می آوردم...تصورشم عصبيم ميکنه
دلتنگيات ديگه مجال ازت گرفتن ها...ديگه صبرت داره لبريز ميشه ها...غروبا اين ساعتا که ميشه جای ما رو هم خالی کن تو اون خستگی دلچسب...
ReplyDeleteکوهن و سارا رو پايه ام اسيدی ... چند تای ديگه هم هستن
ReplyDeleteسلام..خوبی..اينا که گفتی خواننده هستن....با اجازتون بهتون لينکيدم
ReplyDeleteسلامبرامير. خوش باشی! منم اگه جای حضرات بودم با اين تفاسير... لم داد روی صندليو پاها رو انداخت رو ميز و صدای اسپيکر ها رو بلند کرد... حتما از خودم احساسات در وکردم...
ReplyDeleteچقدر هوس داشتن خوبه چقدر عطش داشتن خويه چقدر دلتنگی......
ReplyDeleteچه حال ه خوبی داری غروب ها. خوش باشی با خیالش
ReplyDelete....سکوت می کنم که نایی برای حرف ندارم
ReplyDeleteپس اصلن به پی نوشتت فکر هم نکن
ReplyDeleteسلام . غروبا بندريا . لب شط اهوازيا . اونورترش آبادانيا . قبول حق داداش
ReplyDeleteمنم کوهن! اما رئيس نه! ...تحمل پنج دقيقه شنيدنش رو هم نداره. / چيزی شبيه زندگی..چيزی شبيه دزديده نگاه کردن...
ReplyDeleteمحل کار من هيچوقت اينطور که گفتی نمی شه..هميشه شلوغ پلوغ و شير تو شيره.......
ReplyDeleteهر چی می کشم از همين غروب هاست به خدا...
ReplyDeleteحالت چطوره حالا؟سرماخوردگيت بهتر شد؟/کوهنوو خيلی دوست دارم/فضای آهنگهاش خييلی روياييه/من عصرا که بر ميگردم خونه احساس خوبی دارم/مخصوصا اگه کوهن و شجريان تو گوشم بخونه!
ReplyDeleteهميشه خيره به چشمانم در آينه مينگرم که ايا ديده است چشمان تو را
ReplyDeleteپسرک با احساس!
ReplyDeleteآقا مگه شما خودت کامنتدونی نداری که اینجوری برای من کامنت میذاری؟!!!/فشردش کن داداش من:))
ReplyDeleteبی خيالی تو خونمونه داداش!!
ReplyDeleteآخ امير اين غروب لعنتی که از پنچره ميرزيزد توی اتاق. دلم را شرحه شرحه به باد و پریشانی می دهد. کاش می شد که ما هم به تنهاییمان خو کنیم .کاش پاييز بی غروب، از راه می رسيد برای گريستن. براي لحظه اي عاشق شدن.آه امير عزيز.دلم در هواي پس افتاده ي باران است .اين متن تو هم مرا به فضايي نوستا لژيك برد. كاش ليلي هم بود.
ReplyDeleteچه جبروتي داره اون سايت no words. كيف ميكنه آدم. اين پستتون هم خوب حالي داشت. چيزي شبيه زندگي ....
ReplyDeleteای بابا تصادف نکنين حالا!!خوش باشی!
ReplyDeleteشايدم چيزی فراتر از زندگی...
ReplyDeleteنميدونی چقدر ذوقيدم با اين پستت.
ReplyDeleteخدمتت عرض کنم که... چی می خواستم بگم؟... ولش کن بابا... يا حق!
ReplyDeleteچه غروب دلنوازی وقتی ساعتی در تنهايی به سر ميبری و.....///ارزش ديدن دارد اگر مجالش باشد...
ReplyDeleteسرما خوردگی ووووو آن مردک ووووو جای دنجی که چيزي است شبيه زندگی ... .
ReplyDeleteسلام رفیق... فعلا بدجوری زندگی رو ما سوار شده! تا جایی که خیلی از قسمتهای زندگی رو تعطیلیدم علی رغم میلم!... این قسمتش خیلی توپ بود: وقتی هم داری رانندگی ميکنی و هم سعی ميکنی منو نگاه کنی...
ReplyDeleteاينجا رو ميخونم هوس ميکنم زن بگيرم!!
ReplyDeleteسلام من موفق شدم اينجا چيزبنويسم پس هستم. اره راست می گی نوشتن مثل سوپاپ اطمينان می مونه
ReplyDeleteلارا فابين گوش ميکنی؟ چه عالی . فرانسه هم پس بلدی؟! // .... ميدونی اينجور مواقع هر چی چراغ قرمز طولانی تر باشه، بيشتر حال ميده .. ؛)
ReplyDelete