Friday, August 24, 2007

از عشق

صبح،میان خواب و بیداری،یادت یادم میافتد و لبخند میزنم:عشق شاید همین باشد.عشق شاید لذت لحظه حال شاید شکوه طلوع چشمانت شاید آن اضطراب شیرین وقتی که نیستی شاید آن تکاپوی عزیز داشتن تو شاید ناامنی نبودنت...عشق شاید همین باشد که هر روز دوباره عاشقت میشوم!

حوضی به عمق يک بند انگشت

داشتم دیشب به کتابخانه ام نگاه میکردم و کشف کردم که چه ملغمه ای هست کتابهایم:از ادبیات آمریکای لاتین تا اسطوره شناسی،از اقتصاد نفت تا سیاست دفاعی،از روانشناسی تا تاریخ!خوب این ماجرا تا یک جایش خوب است.اینکه در هیچ بحث و حرفی نمیماند آدم و هر گپ . گفتی که در بین است میشود پرید وسط و دم تکان داد.از آن طرف ماجرا اما  در این عصر تخصصی شدن همه چیز کسی مثل من حرفی برای گفتن در هیچ کدام از زیر شاخه ها ندارد:نه روانشناس متخصص است نه اقتصاد دان نه اهل ادب نه...میشود معجون غریبی که همه چیز هست و هیچ چیز هم!

به خودم نگاه میکنم میبینم یکی از دلایل این چند شاخه شدن شاید در کنجکاوی غریبم باشد برای دانستن همه چیز.خناق میگیرم کسی بگوید جهانی سازی و من ندانم دقیقن یعنی چه فرآیندی یا نرخ تورم حاصل چه است یا تئوری مرگ مولف یا روانشناسی عمقی یا ذن-بودیسم یا...الان دارم واقعن سعی میکنم دل بکنم از خیلی ازین زیر شاخه ها و متمرکز شوم روی همان چند شاخه ای که مهمند واقعن برایم:ادبیات،سینما،اقتصاد و روانشناسی!

خوب دارم میبینم که شده ام حوضی به عمق یک بند انگشت و این شاید خیلی خوب نباشد

پی نوشت:حظی دارد خواندن این دل نوشتهای ترنج بانو...گفتگوهای تنهاییش با خداوند خدا

Thursday, August 23, 2007

گردون۳۴

کتاب هفته:جهالت،نوشته میلان کوندرا،ترجمه آرش حجازی،انتشارات کاروان:کوندرا یکی از محبوب ترین نویسنده ها برای منه.شاید یوسا و مارکز رو که بذاریم کنار در راس هرم نویسندگان جهان میشینه برام انقدر که هر کتابش یک اتفاقه تو زندگیم.جهالت از آخرین کارهاشه و به مقوله مهاجرت،روح آزرده مهاجر و عادات انسانی میپردازه.خوندنش به رغم سانسور وحشتناک کارهای کوندرا در ایران خالی از لطف نیست

شعر هفته:زیبا ترین حرفت را بگو/شکنجه پنهان سکوت ات را آشکاره کن/و هراس مدار از آنکه بگویند/ترانه یی بیهوده میخوانید/چرا که ترانه ما/ترانه ی بیهودگی نیست/چرا که عشق/حرف بیهوده نیست/حتا بگذار آفتاب نیز بر نیاید/به خاطر فردای ما اگر/بر ماش منتیست/چرا که عشق/خود فرداست/خود همیشه است(احمد شاملو-آیدا:درخت و خنجر و خاطره)

فیلم هفته:seeing other people :من تقریبن هر وقت میرم سر بساط آقای فیلمی محترم،هر چی فیلم مستقل و غیر استودیویی آمریکایی و اروپایی گیرم میاد میخرم و در نود درصد موارد هم تا بحال مغبون نشدم.این فیلم معرفی شده هم درین مقوله میگنجه.حکایت زوج جوانی که در آستانه ازدواج در مورد تجربیات ص.ک.صیشون دچاره تردید میشن و...

آهنگ هفته:دلشدگان با صدای محمدرضا شجریان...چه خاطراتی رو زنده میکنه این تصنیف.خدا رحمت کنه علی حاتمی رو.ما دلشدگان خسرو شیرین پناهیم...

وبلاگ هفته:لولیان...کمتر پیش میاد که موقع خوندن وبلاگ کسایی که بیرون از فضای مجازی هم اسم و رسمی دارن احساس راحتی کنم و حس کنم اینجا هم خودشونن اما نوشته های لیلی نیکو نظر به آدم حس رو راستی میده

پست هفته:نامه دویستم نامه های ایرونی...حس غریبی داشت این نامه

درنگ هفته:کودکی،نویسنده مهمان:فریبا

گم میشوم در کوچه های کودکی ام/دوچرخه آبیم/به خانه نمیرساندم/عروسکم در سبد/زار میزند/زنی در سالهای بعد/شعر مرا میگوید/بی آنکه به یاد آورد/بعد از آن چه شد/جا میمانم در کوچه ای بن بست/دوچرخه ام افتاده است/و اشکهای عروسکم/بر گونه های زنی میچکد/که پیدایم نمیکند

Wednesday, August 22, 2007

مرثيه ای برای نشدن

میدانم الان در چه جهنمی هستید:با هر دوی شمام!میدانم دارید چه میکشید و این دانستنم تئوری نیست.تجربه اش کرده ام.میدانم دارید از خود میپرسید چرا و بعد میپرسید چرا من؟هی چرا می آید تو ذهنتان و هی پررنگ و پرنگ تر میشود طوری که یکدفعه حس میکنید آگاهیتان مثل برگی که وسط گرداب گیر کرده دارد میرود زیر آب،دارید غرق میشوید...

میدانم هیچ کاری نمیشود کرد برایتان.میدانم بزرگ شدید هر دو و صلاح ملک خویش حتمن بهترو بیشتر میدانید.دلم با هر دوی  شماست.دلنگرانتانم اما آنقدر میشناسمتان که بدانم از سر میگذرانید این بحران را...تعارف که نداریم:بحران است.هر دفعه که گوشه ای از دل کنده میشود بحران است.دل کندن همیشه درد دارد پس دردش را بکشید،ادای آدمهای قوی و مطمئن از خود را هم در نیاورید.با غم نجنگید،وقتهایی هست توی این لحظه ها که صمیمی تر و نزدیک تر ازین غم هیچ چیز پیدا نمیشود توی زندگیتان اما آویزان این غم هم نشوید.بگذارید بیاید بی دغدغه و راحتش بگذارید برود هر وقت که خواست.میدانم که میتوانید.

کمی که تاخت و تاز درد و غم تمام شد برای پیدا کردن جواب همه آن چراها وقت هست.همان کسی که درد داده،جوابش را هم میدهد.کیمیاگران قدیمی میگفتند شفای هر زخمی در خون همان زخم است پس بگذارید اندوهتان شفایتان دهد.همراه شفا جواب می آید و شاید این جوابها اگر درست بیابیدشان در امانتان نگاه دارد از تکرار مکرر این تجربه تلخ.

فکر کردم دیدم از من کاری بر نمی اید.جز اینکه به هر دویتان اطمینان بدهم هیچ چیزی برای شرمندگی نیست.هر دو یتان تا سر حد توانتان تلاش کردید و شاید این تلاش راضی کننده نبوده ولی حداکثرش همین بوده...دلم میخواهد به هر دویتان بگویم هر وقت هر وقت که گوشی برای شنیدن درددلهایتان خواستید روی من حساب کنید.با هر دوی شمام!

Tuesday, August 21, 2007

اميراحمد

تماس میگیرم صبح که بگویم تولدت مبارک جان برادر،میپرسم چند ساله شدی مرد و جواب میدهی ۲۴ سال.میمانم بهت زده که ای وای ۲۴ سال گذشت؟

خوب مسلم است که تو آن روز مردادی سال ۱۳۶۳ را یادت نیاید.مامان بیمارستان بود و من داشتم با آن ویودیوی تی سون عهد بوق فیلم میدیدم.کاتو پسر اژدها و بامبی-میبینی که همه چیز یادم مانده-عصر بابا آمد دنبالمان که برویم پیش مامان.تمام مسیر تا بابل را با آزاده کل کل کردیم سر جنسیت تو که بی خبر مانده بودیم ازش.بیمارستان فهمیدیم که تو پسری و تصویر بابا کاملن یادم هست که در هوای گرفته غروب بیرون بابل کلینیک قدم میزد و میگفت:«اسم پدرمو میذارم روش».این طور شد که احمد از اسم پدر بزرگ آمد و امیر را برای یک دست شدن من و تو پیشوند اسمت کردند:شدی امیر احمد!

صحنه ها مثل فیلم از جلوی چشمم میگذرند:پسرک مو فرفری با لپهای آویزان که عمو بیژن بهش میگفت سرهنگ قذافی.فوتبال بازی کردن های دو نفره توی خانه که داد مادر را در میاورد،عکس بازی در خیابان،شیطنت هایت(آن روز را که با تیغ ریش تراش بابا موهایت را ناقص کردی را دیگر حتمن یادت هست)،مدرسه رفتنت،کری خواندن های پر جنجال سر استقلال و پرسپولیس و...حالا باید باور کنم که پسرک دیروز بزرگ شده،خیلی بزرگ:۲۴ سال!

همیشه رفیق بودیم و من فقط نمیدانم از کجای قصه یکهو باد برم داشت که من بزرگترم و خیلی میدانم و میتوانم امر و نهی کنم...نگاه میکنم میبینم انگار این رفاقت داشت غایب میشد بین من و تو.به دادش میرسم،به دادش میرسیم میشویم دوباره همان دو تا رفیق قدیمی که با توپ زدند دخل تابلو محبوب مادر را آوردند

این اواخر شعر هایت را که میخوانم حسم میشود چیزی بین ذوق کردن و احترام.مثل وقتی بابا شعر باباجی را خواند و بغض کرد و گذاشت رفت بیرون از خانه.میبالم به تو  جان برار!همیشه بالنده باشی و دلخوش،تولدت هزار هزار بار مبارک!

Monday, August 20, 2007

حکايت آن مرد که گرسنه بود

۱-یکی از بهترین اتفاقات روزمره اینه که سوار ماشینی بشم که فاقد ضبط یا رادیو باشه.این روزا شرطی شدم،اول که میشینم تو ماشین دنبال موجود فوق الاشاره میگردم.وقتی نبود من و آندره با هم نفس راحتی میکشیم بعد من با چشم چپ و آندره با چشم راست بهم چشمک میزنیم:یعنی برو که رفتیم!

۲-شب قصد آشپزی دارم بعد از مدتها-برخی مورخان زمان آخرین آشپزی رو حوالی توفان نوح برآورد میکنند-دیگه حالم از حاضری خوری و غذای بیرون داره بهم میخوره...به فرموده شاعر:کجاست مادر،کجاست گهواره من؟

۳-مدتها دنبال کتاب موج آفرینی یوسا میگشتم و پیدا نمیشد.چند هفته ای هست که به لطف آیدین خریدمش و هی از وسطاش چند صفحه خوندم از ترس اینکه تموم شه.بناست مثل شیر نر جمعه-همین جمعه رو عارضم-صبح زود پاشم برم اردک ابی صبحونه بخورم بعد بیام خونه،شروع کنم به خوندن تا تمام شه.بینش بادوم زمینی سرو میشه و عرق.ظهر کباب داریم با عرق.عصر انگور و موز و عرق.شام اگر نترکیدیم تا اون وقت یه فکری براش میکنم

پی نوشت:معلومه الان خفن گشنمه؟

باز شوق يوسفم دامن گرفت

یک روز دلگیر تابستانی بود.زن و بچه هایت آلمان بودند و تو چند روز بود بی خبر و دلنگران بودی...روز پدر بود اگر اشتباه نکنم.یک روز تابستانی دلگیر در سال لعنتی ۱۳۷۸!من هم حال و روزم هیچ بهتر نبود.دلتنگ بودم،دلتنگ بودی...تلویزیون «بوی پیراهن یوسف»نشان میداد.من اولین بار که با آزاده در سینما آزادی فیلم را دیدم به زور آبرو داری کردم و نگذاشتم اشک بجوشد.بعد موسیقی متن مجید انتظامی جبران مافات کرد و مدام اشک گرفت از من...آن روز هم با تو سعی کردم آبرو داری کنم.وقتی علی نصیریان گشت و گشت دور میدان آزادی و یا وقتی پلاک توی تونل با ضرب آهنگ دف شروع کرد به سماع یا...رسیدیم به سکانسی که نصیریان یوسف گم گشته اش را میابد.میدود افتان و خیزان و میرود سمت گمگشته اش،بغضی ترکید.دیدم داری های های گریه میکنی،اشکت مجوزی شد برای گریستن من.مثل همیشه که وجودت مجوز زندگی کردن بود برایم.مجوز اشتباه کردن و در امان بودن...اصلن یادم رفته میخواستم ته این نوشته را چطور جمع کنم...اصلن به خودم نیستم حالا.بدجور تنها ماندیم،مرد.این شاید رسمش نبود!

پی نوشت:خاطره ای هست که دارد من را میخورد:یادت هست طبق معمول رفته بودند و تو تنها مانده بودی.برای قمری ها و کبوترها روی تراس دانه میریختی و اسم یکیشان را که از همه قشنگ تر بود گذاشته بودی بهناز...چه نوازشی میکردی صبح ها این بهناز را...هیچ کداممان قدر تو را ندانستیم!

Sunday, August 19, 2007

نبرد عليه نفرت

۱-عصر روز دوم دوره ذن.کلاس دارد تمام میشود که یکی از اقایان بلند میشود و میگوید:«لطفن به خانمها بگین حجابشون رو رعایت کنن،من حواسم پرت میشه وقتی حجابشون درست نیست»پسرک بیست ساله به نظر میرسد و هم نام من است.در بیانش تحکم نیست اما من را عصبی میکند.همه شب را با خودم کلنجار میروم و حرص میخورم که که «توی دوره هم باید فرمایشات حضرات را تحمل کنیم» و یا«مردک خودخواه این همه آدم لباسشان را کم یا زیاد کنند که تو راحت باشی».فردا نمیخواهم اصلن ببینمش.حتی موقع بعضی تمرین ها عمدن بهش راه نمیدهم:نوعی لجبازی کودکانه شاید.عصر دوباره بلند میشود و از چالش ذهنیش حرف میزند و من کمی که از فرش خصومتم پایین می آیم میبینم که چقدر کودک است و تا چه حد خودش قربانیست و چه دل پاکی دارد...از خودم خجالت میکشم و میگذرد!

۲-میدان ونک،یک روز عصر تابستان.منتظرم دوستیم،از کنار ماشین نیروی انتظامی میگذرم که ۴ تا دخترک جوان را گرفته اند و منتظر پر شدن ظرفیتند برای حرکت.حرص میخورم و زیر لب غرولند میکنم و میگذرم کمی جلو تر.دو تا خانم چادری می ایند سمتم.با کینه نگاهشان میکنم و بر خلاف عادتم راه را باز نمیکنم برایشان.«لعنتی ها»...کمی که میگذرد یادم میفتد که زهرای مهدی را اولین بار که دیدم چادر سرش بود و یادم می افتد همه محبت خالص خواهرانه اش و از خودم خجالت میکشم و میگذرد!

۳-نگاه میکنم به خودم:پر شده ام از نفرت،انقدر که پسرک معصومی میتواند دو روز متلاطمم کند یا دو خانمی که صرفن چادر سرشان است برایم میشوند دشمن.درون خودم میگردم و میدانم آزادی ومدارا-همه آنچه که من برای ایران میخواهم-هیچ نسبتی با نفرت ندارند و هیچ جای بیانیه جهانی حقوق بشر که انگار کتاب مقدسم است نفرت منزلتی نیافته...میبینم خودم را پر از بغض و کینه و خجالت میکشم ولی نمیگذرد

علیه این نفرت و کینه باید بپا خواست.اشتباه انقلابیون دهه پنجاه را نباید تکرار کنیم.با مرگ بر و مرده باد، این وطن،وطن نمیشود.مباد که بگذاریم سفلگان ،پلیدیشان را حقنه کنند به ما.مباد که سعی کنیم خون را بشوییم به خون و نفرت را پاسخ نفرت کنیم.این رزم مقدسی است برای انسان بودن:درش مشارکت کنیم!

Saturday, August 18, 2007

رضای شايسته

رضا رو خیلی وقته میشناسم.دقیق بگم براتون از ۱۴ بهمن ۱۳۷۴.ما یک جمع تقریبن عجیب غریب بودیم که بین ما عجبا و غربا، رضا جدن فصل نوینی در ادبیات متفاوت بودن محسوب میشد.پارسال سر کلاس یونگ که ناهید برایمان از آرک تایپ جادو گر گفت و اینکه این آرک تایپ در وجه مثبتش حد کمال زندگی انسانیه فهمیدم رضا به طور کاملن غریزی،آرک تایپ جادوگر درش بسیار قدرتمنده و برای همینه که این همه دنیاش با ماها متفاوت میشد بعضی جاها!

مسیر زندگی من رو ازین جمع جدا کرد تقریبن.موندند ۲-۳ دوست خیلی صمیمی که میدیدمشون مدام و چند دوستی مثل رضا که هرچند دیدار هامون کم بود اما همیشه پیگیر حال و روزشون بودم.میان این بگیر و ببندهای زندگی،شنیدم که رضا عاشق شده و بعد ازدواج کرده.مشتاق بودم ببینم دل رضای ما رو کی برده و این توفیق دست نداد تا عصر پنج شنبه افتخار آشنایی شایسته بانو رو پیدا کردم.شایسته ای که مثل اسمش شایسته است واقعن!

نکته ای که خیلی به چشمم اومد این بین،رضا بود و فرقش با دوران قبل.برقی در چشمهاش بود و مهری که اگر بچشم نمیدیدم تصورش هم برام سخت بود.اما رضا،فرق کرده بود و کاملن شده بود رضای شایسته.برای اولین بار پای رضا رو روی زمین دیدم و انقدر عشق بین این دو نفر پیدا کردم و انقدر مهر در شایسته که پای رضا رو روی زمین نگه داره ولی زمین گیرش نکنه.

دلاشون همیشه به شادی کنار هم و مهرشون روز افزون

پی نوشت:خوش بودم ۵ شنبه.خوش بودم از خوشی رضا و شایسته،از بودن با دوستان ماندنیم اما کلید این خوشی نه در گفته های بالا که در برق چشمان بی بدیلت بود وقتی سرم را کمی به راست میچرخاندم و عشق میدیدم دردانه من!

Thursday, August 16, 2007

گردون۳۳

کتاب هفته:راز سایه،دبی فورد،فرناز فرود،انتشارات حمیدا:ما همه در گیر سناریویی هستیم که انگار دستی نامریی برایمان نوشته،درگیر داستانی که مکرر در زندگیمان تکرار میشود،انرژیمان را میگیرد و تلخ کاممان میکند.باید شناخت این داستان را  و آن را تبدیل به وسیله ای برای رشد کرد.با این دید راز سایه تبدیل میشود به یک دستورالعمل معرکه.از دستش ندهید

شعر هفته:با گریه مینویسم/از خواب با گریه پا شدم/دستم هنوز/در گردن بلند تو آویخته است/و عطر گیسوان سیاه تو/با لبم آمیخته است/دیدار شدمیسر و.../با گریه پاشدم(سایه-مجموعه تاسیان)

فیلم هفته:9songs :فیلمی در مورد موسیقی و هم آغوشی...ترکیب غریبی که زندگی را میسازند.فیلم در نشان دادن صحنه های ص.ک.ص کاملن بی پرواست برای همین اگر اخلاقیات سفت و سختی در این مورد دارید سراغش نروید...سکانس معاشقه ای دارد که درش نور آفتاب کم کم نیمه راست صورت بازیگر زن فیلم را روشن میکند و روشن تر.حسش بی نظیر است

آهنگ هفته:still in love با صدای بیانسه.کشف آزاده بود.ترانه زنانه معرکه ایست که کمی چشمت را ببندی میشود از جنسیتش هم فارغ شد...جدن معرکه است

وبلاگ هفته:این آقای خوش سلیقه دوست داشتنی...به وبلاگش سر زدید بخش خاطرات آقای اوف را از دست ندهید.آن بالای سمت چپ لینکش هست

پست هفته:به جستجو پا میکشیدم/به جستجوی جهان/به چشمان هبه مادرم...این شعر معرکه امیر احمد

درنگ هفته نداریم.اصلن اگر کمک های گلناز نبود شاید گردون هم نداشتیم.سرم به شدت شلوغ بود شرکت و هیچی با هیچی جور نشد.گردون اینهفته را تقریبن مدیون گلنازید

Wednesday, August 15, 2007

خودستايی

تنبلی های گاه به گاه و ول گشتگی های مدام و تعهد شکنی های به خود...را میبینم اما باز و باز خودم را دوست دارم.این شاید بزرگترین دستاورد همه عمرم باشد.برای اولین بار خودم را دوست دارم،خودم را میبخشم،با خودم رو راستم!

پی نوشت:دیروز عصر از کوره در رفتم.بعدن شب فکر کردم میشد موجه تر هم بود شاید،یک چرخی در ذهنم زدم دیدم صدای امیرحسین می آید که دارد با آن صوت غرغروی ذهنی گپ میزند:«ببین،عصبانی شدم و با توجه به عصبانیتم بهترین واکنش ممکن را نشان دادم».صدا هیچ تلاشی برای تحکم یا قانع کردن نداشت،آرام و سخت داشت حرفی را میزد که یقین داشت بهش...این معرکه بود به سبیل شاه عباس.

Tuesday, August 14, 2007

بودن

ناهید یکبار داشت برایمان میگفت مدتی که با خودتان طرف شوید و خودکاوی کنید به نیت دیدن خود واقعیتان،ناگهان میفهمید روحتان ارتفاع گرفته.یعنی مشکلات هستند هنوز،اما شما دارید از بالا نگاهشان میکنید و آنها عذابتان نمیدهند.

امروز سر کار، که همه چیز پیچیده بود بهم، فکر کردم اگر دو سال پیشم بود بعد امروز من را با صد من عسل هم نمیشد خورد ولی حالا فقط کمی خستم و لبخند همچنان گوشه لبم جا خوش کرده...

پی نوشت:همه این رهایی را بگذارم به حساب خودم شاید کمال کم لطفی باشد.تو سهمی داری درین آرامش غریب که ادایش انگار خارج از توان من است:آخر چطور میشود جادوی نگاهت وقتی نوازشم میکند،یا طنین خنده هایت که غصه ها را می تاراند یا آن همه شادی که انگار چون سایه به تو سنجاق شده را با کلمات،این کلمات ساده،وصفشان کرد؟

Monday, August 13, 2007

انتخاب اميد

بازگشت به پست «ای کاش آدمی...» خودم،حرفهایی هست که باید گفته شود.شاید واقعن همه چیز انقدر تاریک نباشد که ما فکر میکنیم.قانونی هست که در سرمایه گذاری سهام بسیار مورد استناد قرار میگیرد به نام امواج الیوت.مطابق این تحلیل هر حرکت قیمتی سهام به صورت موجی شکل بوده و در ۵ موج اصلی سامان میابد.سه موج صعودی و دو موج اصلاحی نزولی.برای تجسمش یک زیگزاگ صعودی ۵تایی را تصور کنید که موج یک صعودی از نقطه ۱ به نقطه دو میرود و موج دو نزولی از نقطه ۲ تا نقطه ۳ کاهش میابد و در این بین نقطه ۳ بالاتر از نقطه یک واقع میشود و به همین ترتیب...این روند فقط در مورد سهام صادق نیست.جدن بر این باورم که تمام حرکتهای زندگی ما هم از همین قانون ۵ موجی تبعیت میکندوبه فراز و فرود های زندگی خودتان نگاه کنید:مطمئنم میتوانید در این الگوی امواج الیوت طبقه بندیشان کنید.

امواج اصلاحی الیوت قوانین جالبی دارند.از لحاظ روانشناسی بیشترین میزان فروش سهام در انتهای موج الیوت اصلاحی رخ میدهد:وقتی سهامداران ناامید و خسته،از افزایش قیمت سهام خود مایوس شده و اقدام به فروش میکنند و همین لحظه در واقع زمانیست که قیمتها در حال برگشتن بوده و موج صعودی آغاز میشود. ضرب المثلی هم داریم که میگوید:«تاریک ترین لحظات شب،دقایق قبل از سپیده دم است».موج اصلاحی دقیقن در انتهای خودش پایان ناپذیر و تمام نشدنی به نظر میرسد.روانشناسان در تحلیل افسردگی معتقدند:کسانی که گرفتار افسردگی میشوند،به طرزی مایوسانه میپندارند این حال بد همیشگی بوده و آنها هرگز ازش رهایی نمی یابند و این خود بیشتر آنها را افسرده و ناامید میگرداند.انتهای یک موج اصلاحی دقیقن همین حالت را دارد:گرفتاری در یک سیاه چاله سرشار از ناامیدی که آدمی را از امیدوار بودن خسته میکند.اما دقیقن در اوج همین ناامیدی لحظه برگشت موج و شروع حرکت صعودی،نزدیک است.

از آنجایی که من آدم بی کاری هستم،یکبار برای آزمایش فرضیه الیوت در عرصه تحولات اجتماعی،فهرست فراز و فرودهای روند توسعه و مدرنیته در ایران را از ظهور امیرکبیر تا عصر حاضر بررسی کردم.مفصلش احتمالن از حوصله شما خارج باشد اما خلاصه اش که کنم از ۱۳۵۷ ما درون یک موج اصلاحی قرار داریم.موج اصلاحی که قبل از خودش یک موج صعودی قدرتمند ۵۷ ساله را یدک میکشد.در این بین دوران حاضر ،سالهای پایانی روند نزولی اصلاحیست و میبینید که ناامیدی به اوج خودش رسیده و اگر روند خروج نیروی انسانی و سرمایه از کشور رامطابق با فروش سهام فرض کنیم،این روند شدت گرفته،اما من فکر میکنم موج نزولی آخرین نفسهایش را میکشد و ایران با یک موج صعودی قوی لااقل پنجاه ساله روبرو خواهد بود.این بدان معنی نیست که یکشبه همه چیز بهشت میشود،فقط روند بهبود چنان خواهد بود که روند رو به رشد برای همه ما ملموس و قابل درک خواهد شد...اندکی صبر،سحر نزدیک است!

پی نوشت۱:ناامید نمیشم،سعی میکنم بر فضای اطرافم موثر باشم و روند تغییر رو تسریع کنم،چریک بازی در نمیارم،خودمو قربانی نمیکنم،به هر قیمتی زندگی میکنم،به رغم سانسور تلاش میکنم ارتباطم رو با جریان های فرهنگی حفظ کنم و باز هم نا امید نمیشم!

پی نوشت ۲:این رو یک پیش بینی دقیق فرض نکنید اما به نظرم حداکثر یک سال تا چرخش بزرگ زمان داریم.نقطه عطف میتونه تغییر ساختار حاکمیت باشه یا کاهش آشکار تنش با آمریکا یا حتی یک حمله نظامی به مانند اتفاقی که برای یوگوسلاوی افتاد.

پی نوشت۳:هاشمی در نماز جمعه گفته:«نظام آماده مذاکره با امریکا در همه سطوح است».من این رو یک سیگنال تمام عیار قلمداد میکنم برای پازل این روزهای سیاست:آمریکا از خیال تغییر نظام ایران منصرف شده و هدفش تغییر رفتار نظامه.این به معنای برطرف شدن احتمال تحریم های شدید تر و یا حمله نظامی نیست،به معنای گذشتن از یک مرحله سیاسی و ورود به فاز جدید اتفاقاته.