میدانم الان در چه جهنمی هستید:با هر دوی شمام!میدانم دارید چه میکشید و این دانستنم تئوری نیست.تجربه اش کرده ام.میدانم دارید از خود میپرسید چرا و بعد میپرسید چرا من؟هی چرا می آید تو ذهنتان و هی پررنگ و پرنگ تر میشود طوری که یکدفعه حس میکنید آگاهیتان مثل برگی که وسط گرداب گیر کرده دارد میرود زیر آب،دارید غرق میشوید...
میدانم هیچ کاری نمیشود کرد برایتان.میدانم بزرگ شدید هر دو و صلاح ملک خویش حتمن بهترو بیشتر میدانید.دلم با هر دوی شماست.دلنگرانتانم اما آنقدر میشناسمتان که بدانم از سر میگذرانید این بحران را...تعارف که نداریم:بحران است.هر دفعه که گوشه ای از دل کنده میشود بحران است.دل کندن همیشه درد دارد پس دردش را بکشید،ادای آدمهای قوی و مطمئن از خود را هم در نیاورید.با غم نجنگید،وقتهایی هست توی این لحظه ها که صمیمی تر و نزدیک تر ازین غم هیچ چیز پیدا نمیشود توی زندگیتان اما آویزان این غم هم نشوید.بگذارید بیاید بی دغدغه و راحتش بگذارید برود هر وقت که خواست.میدانم که میتوانید.
کمی که تاخت و تاز درد و غم تمام شد برای پیدا کردن جواب همه آن چراها وقت هست.همان کسی که درد داده،جوابش را هم میدهد.کیمیاگران قدیمی میگفتند شفای هر زخمی در خون همان زخم است پس بگذارید اندوهتان شفایتان دهد.همراه شفا جواب می آید و شاید این جوابها اگر درست بیابیدشان در امانتان نگاه دارد از تکرار مکرر این تجربه تلخ.
فکر کردم دیدم از من کاری بر نمی اید.جز اینکه به هر دویتان اطمینان بدهم هیچ چیزی برای شرمندگی نیست.هر دو یتان تا سر حد توانتان تلاش کردید و شاید این تلاش راضی کننده نبوده ولی حداکثرش همین بوده...دلم میخواهد به هر دویتان بگویم هر وقت هر وقت که گوشی برای شنیدن درددلهایتان خواستید روی من حساب کنید.با هر دوی شمام!
روزهای تلخ دردانگيز ...
ReplyDeleteنويسنده عزيز بی نشان!اگر زد و شما هم به اين روز افتادی قطعن ميتوانی روی شنوايی من حساب فرمايي
ReplyDeleteميدونی امير ... اولش فکر ميکنی خوب همه چيز تموم شد و ديگه هيچ چيزی نيست که فکرتو بخاطرش مشغول کنی . انقدر زير فشار روانی بودی که حالا که نيستی احساس کنی داری نفس ميکشی .... ولی يک روز که ميگذره دلت پر خون ميشه از هر چيزی که ميبينی . از هر اثری که توی بيرون داشته و جای خاليش توی دلت چقدر اذيتت ميکنه ... حس ميکنی کاش مرده بودی و اينجوری نميشد ..کاش توی اون روز و اون تصادف لعنتی برای تو همه چيز تموم شده بود .... اين زخم هر روز به هزار ويک بهانه در باز مکنه و هزار يک بار خون ميزنه بيرون ازش .... از تابلويی که توی اتاقت هست ....تا درخت توتی که زير سايه اش توی پروژه باهاش تلفنی حرف زدی .... نميدونی چه حالی دارم ......
ReplyDeleteمن ذره ذره اين پست رو حس ميکنم...ذره ذره حرفاتو... و حتی ذره ذره حرفای کامنت امير حسين رو... يه موقعی بخودت ميای و می بينی هنوز يه چيزی خلاش داره بدجوری اين وسط جولان ميده... اونوقته که همه اونچه که گذشته مثل فيلم سينمايی از جلوی چشمات می گذره... همه چيز حتی حس و حال اون لحظه..حتی توی خيال اون لحظه ها هم دلت هری ميريزه پايين مثل همون اولين بار... اونوقته که می بينه هنوز تموم نشده... اما يه چيزی محشر بود...اجازه هست بگم؟
ReplyDeleteمرثيه: شعری که سوگ رفته ای و مدح آن گفته می شود... مدح نشدن... اين شاهکار بود..اين عنوان عالي بود امير... شايد نه الان...اما ادم زود ميفهمه که اين نشدن ... چقدر ادم رو عاشق تر ميکنه... يا چقدر به ادم چيزها ياد ميده...بايد صبور بود :) ...
سلام
ReplyDeleteگاهی اوقات که مطلبی می خونم یا کتابی
یا که به بلاگی سر میزنم دوست دارم راجع بهش
حرف بزنم اما با گذشت تنها چند لحظه غریبا حس
لال مونی چنان مستولی می شه که انگار هیچ وقت حرفی نبوده
البته سبب تنها حس قرابته و نوستالژیا
یا حق
از من داره خون می ره و من منتظرم که درد اين زخم با خونی که ازش می ره بره و راحتم کنه!اما.....واقعاْ تا کی می شه منتظر موند؟؟؟
ReplyDeleteگفتيد گوشی برای شنيدن...!هه!!چی کار می شه کرد وقتی همون گوش که هميشه می شنيد کر می شه؟؟؟چی کار می شه کرد وقتی همون فرد چاقو دستش می گيره و همه چی رو نابود می کنه؟؟؟
گاهی اين زخمها حالت فرسایشی پیدا میکنه، ایشالا که ...
ReplyDeleteقشنگ و تکان دهنده بود. من هم يه چيزی نوشتم...
ReplyDeleteسلام
ReplyDeleteبا اين که کامل نمی دونم جريان چيه ولی غصه خوردم. پايان هميشه دردناکه
سبک قبلی نگارش من توی وبلاگهای قدیم قدیم ام همینجوری بود اما خود شناسی و فرو رفتن به درونیات و اداشو در آوردن و ماسک زدن به خاطر خیلیها و خیلی چیزها و از همه بدتر شغل حسابداری باعث شد اینقدر عصا قورت داده بنویسم. خوشحالم که توش زندگی دیدی.
ReplyDeleteچی بگم امير جان٬ چی بگم؟ ...به اميد فردای روشن برای من٬ تو و تمام مردم دنيا
ReplyDeleteروزگار سخت سخت...
ReplyDelete