Wednesday, May 30, 2018

نامه بیست‌وسوم

همه گرفتاری‌های ما از جایی شروع شد که نامه نوشتن را کنار گذاشتیم و به جایش سعی کردیم حرف بزنیم. بعد همه چیز به نظر ساده و در دسترس آمد، نه انتظاری برای رسیدن نامه بود، نه هیجانی برای فرستادنش. نه آن دقت نظر که هر کلمه را صد بار بسنجی و نه  آن ظرافت که بدانی منظورت را چگونه برسانی که خاطرنواز باشد. به جایش همه چیز شد حرف و حرف و حرف؛ زبان گشودن و شر بر افروختن.
تو بهتر از هر کسی می‌دانستی که چیزهایی را فقط می‌شود نوشت و امکان ندارد که بشود شفاهی بیان و ابرازشان کرد. در نوشتن است که می‌شود گلایه کرد «چشم‌های من از چشم‌های شما آخر چه سودی برده است؟». با کلمات کتبی است که امکانش است ابراز محبتت را تبدیل کنی به «آغوشت اندک جایی برای زیستن، اندک جایی برای مردن». به برکت نوشتن است که می‌توانم به تو یاداور شوم «هوا بد است، تو با کدام باد می‌روی؟». می‌بینی هیچ کدام اینها در حرف زدن اتفاق نمیافتند. ما با ترک نامه نوشتن و اصرار روی حرف زدن، غنای زبان را از خودمان سلب کرده‌ایم و منحصر شده‌ایم به معدود واژگان دستمالی شده همگانی. همین است شاید که مدام روزگار و خواستن و نخواستن‌مان کپی می‌شود از روی دست هم، کلمه‌های خودمان را نداریم، ابرازهای خودمان را و در نتیجه خودمان را نداریم، کپی دسته‌چندم همیم و مجبور به تحمل ملال.
همه مصیبت‌های ما از آنجا شروع شد که نامه نوشتن را ترک کردیم، کلمه‌های خودمان را گم و احساسات‌مان را اخته... به تاوان همین است که دیگر صدای قلب‌مان را نمی‌شنویم برادر.

Monday, May 21, 2018

نامه بیست و دوم

آن اولش برایش نوشته بود ما همه در یک راه گم شدیم و من حس کردم چه همین همه حرفهاست.
 دیروز بعد از مدتها جرات کردم حرفش را با کسی بزنم. به مادرم گفتم. اولش چنان خونسرد و آرام بودم که خودم هم گمان کردم دیگر توانسته‌ام از پس یک ماه انکار مدیریتش کنم ولی بعد وقتی خواستم بگویم دعا کن برایش، برای‌مان؛ بغضم گرفت، صدایم در گلو شکست، او هم که باهوش و بلد، به رویم نیاورد هیچ که فهمیده فقط موقع خداحافظی گفت خیالم راحت باشد که خیلی به خودت سخت نمی‌گیری؟ گفتم راحت باشد. واقعا هم سخت نمی‌گیرم ولی برابر درد آدم همیشه بی‌دفاع است، می‌دانی که...
شیراز که بودم، موقع پرسه زدن دیدم تابلویی سر خیابانی هست که ادعا می‌کند مقبره شیخ روزبهان آنجاست، اولش فکر کردم دارد درباره روزبهان دیگری حرف می‌زند نه نویسنده عبهر العاشقین بعد جستجو کردم دیدم خودش است. رفتم سمت مقبره و قفل و بسته یافتمش. همان پشت در ایستادم و دل دادم به شیخ. گفتم ببین اسفند دو سال پیش بولحسن دردم را برداشت، امسال قسمتم تو شده‌ای، من او را از تو می‌خواهم، به ما بازش بده، پای دل‌سوخته‌مان بایست، رهایمان نکن...بعد  نور صورتم را روشن کرد یا دلم خواست که فرض کنم این طور شده است.
برابر آن امامزاده کوچک مسجد نصیر اما از چیزی دیگری حرف زدم. خالص‌ترین بودم برای چند لحظه، آنقدر خالص و مخلص که بتوانی پشت هر گفته و ناگفته‌ات را ببینی.آنجا که به تمامی باطن بودم و جان، دیدمت که چطور در بطن هر رنج و هر شادی منی. بذری هستی که اندوه و شوق از تو اوج می‌گیرد، بزرگ می‌شود. با تو تن زمین را دوست می‌دارد با تو روح رفیق می‌شود با آسمان...با تو.
آن اخرش برایش نوشته بود ما همه عمر برمی‌گردیم اما در خیال خود رفته‌ایم.