Saturday, January 31, 2009

رجب طیب اردوغان و ترکیه حسرت برانگیزی که ساخته است

اولین بار در نوشته های سید ابراهیم نبوی خواندم که در دهه چهل شمسی الگوی توسعه مان ژاپن بود،در دهه پنجاه کره جنوبی،در دهه شصت مالزی،دهه هفتاد ترکیه و احتمالن دهه هشتاد افغانستان...از تلخی گزنده این طنز که بگذریم ترکیه همیشه برای ما دریچه ای برای تجربه جهان بیرون بوده...در عهد مشروطیت بعضی از مشروطه خواهان استانبول را مامن تبعید یافتند،رضا خان پس از سفر به ترکیه و ملاحظه اصلاحات مدرنیستی آتاتورک،بازی کشف حجاب و مدرنیته تحمیلی از بالا را در ایران به راه انداخت.یک دورانی نجم الدین اربکان و حزب رفاهش الگوی تکنوکرات های اسلامی در ساختار حاکمیت ایران شد و حالا من فکر می کنم باید امیدوار باشیم ترکیه بار دیگر الگوی ایران و سیاستمدارانش قرار بگیرد.


جبر اقتصادی-تورم کمرشکن-به همراه زور سیاسی اتحادیه اروپا نظامیان لائیک ترکیه را واداشت به انتخابات آزاد تن دهند و اسلام گرایان به رهبری رجب طیب اردوغان قدرت را در کشور به دست گرفتند.اتحاد ملی ناشی از این امر چنان کرد که رشد اقتصادی ترکیه به هشت درصد،تورم مثال زدنیش به نه درصد و فضای صلب سیاسی اش به یکی از شکوفا ترین جوامع خاورمیانه بدل شد.کمال درویش سکولار دست در دست رجب طیب اردوغان اسلام گرا نهاد و ترکیه ای نوین خلق شد.ترکیه ای مثال زدنی و حسرت بر انگیز.ترکیه ای که به هنگام حمله آمریکا به عراق اجازه استفاده از پایگاه ای نظامیش را به آمریکا نمی دهد،با سیاست های خاورمیانه ای ایالات متحده مخالفت می کند و سرانجام نخست وزیرش دیروز شیمون پرز صهیونیست را چنان می نشاند سرجایش،که نمی شد به او افتخار نکرد.ترکیه همه این سیاست ها را داشته و باز در جهان قدر دیده،اقتصادش رشد کرده،تورمش کاهش داشته و اعتبار بین المللی اش چند برابر شده...این تنها نتیجه وحدت ملی میان تکنوکرات های سکولار و اسلام گرایان میانه رو در ترکیه است.ترکیه با این وحدت ملی دموکراتیک بدل به الگویی برای جهان اسلام شده،جهان اسلام مطمئنن الگوی خود را در رجب طیب اردوغان خواهد جست و نه در دون کیشوت هایی که با سوزن و نخ به جنگ آسیاب های بادی می روند و این میان می ماند یک حسرت که چرا ایران به راه ترکیه نمی رود و یک امید که نظامیان صاحب قدرت در ایران از همتایان ترکشان بیاموزند بدون وحدت ملی مبتنی بر یک جامعه چند صدایی،پذیرش رای دموکراتیک ملت و اصلاحات عمیق اقتصادی توام با تنش زدایی در سیاست خارجی ما به ناکجایی می رویم که واقعن ممکن است الگوی توسعه بعدی مان را از افغانستان اخذ کنیم

یعنی با پیام هم در تهران تا دقیقه 78 مساوی؟

و به روح امام،من دلم می سوزد وقتی می بینم لنگی ها،آن پایین جدول،چنان گشته اند ذلیل،که آدمی حتی، توجهی به نتیجه بازی شان نمی کند


پی نوشت:سه بازی،سه برد،نه امتیاز،نه گل زده،دو بازی خارج از خانه،یک بازی با تیم چهارم جدول:این است استقلال


پی نوشت 2:بابا جان ها!قر-مزته ها!چرا حرص می خورین؟اول فصل گفته بودم این جوری میشه،نگفته بودم؟

دادگاه

از آن شرکت قبلی که آمدم بیرون جز بی مهری از مدیرانش ندیدم.آنجا با جان و دل کار کرده بودم و روزهایی که هیچکس حاضر نبود بیاید مسوولیت قبول کند ماندم و قبول کردم و شرکت ورشکسته به سود دهی رسید...بعد که به هزار دلیل آمدم بیرون،چندر غاز حق و حقوق و مطالبات من پرداخت نشد.درخواست کردم،نشد،نوشتم نشد،بی حرمتی کردند دیدم انگار نمی شود.رفتم شکایت کردم و فردا وقت دادگاهم است.الان مدیر مالی آنجا که جزء سهامداران هم هست تماس گرفته و می گوید بیا مثلن هفتاد درصد طلبت را در ۴ قسط بگیر.گفتم جدا از این که عدد چقدر است و اینها، حرفتان چنان تحقیر کننده است که هزار سال زیر بارش نمی روم.گفت بروی دادگاه هم تهش همین می شود.گفتم ببین پدر جان اگر همین هم شد لااقل به خودم می گویم همه سعیم را کرده ام و نشده...گفت بیا سازش کن.گفتم قبول پنجاه درصد را نقد بدهند پنجاه درصد را هم چک یک ماهه.رفت که بررسی کند و خبر بدهد.


حالا نشسته ام اینجا و از ته دل امیدوارم قبول کنند.جسم و جانم طاقت تنش و عصبیت و دعوا را ندارد.هر چند صد در صد من محقم و ریال به ریال آن پول حق من است اما با مدیر عامل سابق ما دور یک میز نشسته ایم و نان و نمک خورده ایم،دلم راضی نیست به دادگاه و دادگاه کشی...امیدوارم که قبول کنند

سکوت

من سکوت کرده ام،تا شاید شرمتان شود از این همه هیاهو،بلوا، همهمه...من سکوت کرده ام صداهای درونی،کلمات بی صاحب،حروف تلخ

Thursday, January 29, 2009

چشم هایت

و بیا از هیچ موضوع تیره ای حرف نزنیم:از جنگ،تنهایی،بدی که  مثل سرطان آدم ها را خفه می کند در خودش؛بیا اصلن فکر نکنیم به ناامنی،شرارت،به آن بی معرفتی جگر سوز رایج شده میان دوستان و  یادمان برود خیانت،حسرت،حسادت ملودی های رایج زمانه ما اند...جای همه اینها بیا برایت از چشم هایت بگویم:از آن دو پنجره مرصع که چشم اندازی سبز به جهان نورانی دارند؛از آن دو آیینه صادق،که روحم را بی تاب می کنند از بس که تصویرش را در این آیینه نامتناهی می بیند...بیا،بنشین، بگذار تا از چشم هایت حرف بزنم!

Wednesday, January 28, 2009

1344

تلخ مثل عسل مان چهارسالگی را تمام کرد و به سلامتی وارد پنجمین سال شد.برای من تجربه غریبی بوده وبلاگ نوشتن.معشوق،دوست ،دشمن پیدا کرده ام از این جهان وبلاگستان.خودم را بیشتر شناخته ام،تجربه های تلخ و شیرینم را به مشارکت گذاشته ام،مطلب اساسی تولید کرده ام،تفننی نوشته ام و...حالا می توانم ادعا کنم نه تنها تلخ مثل عسل، جزیی مهم از هویت نویسنده اش است که جهان من بدون این قاب آبی چیزی کم خواهد داشت.چهار سال نوشتن که حاصلش 1344پست وبلاگ شده،خیلی چیز ها به من یاد داد و خیلی خیلی کمکم کرد پوست بترکانم و بزرگتر شوم.این بی همراهی تک تک شما ممکن نبود،بخاطرش از همه تان سپاسگزارم...دلتان خوش!

خاوران

شبانه،پنهانی مشغول ویران کردن خاوران اند.می دانی خاوران کجاست؟می دانی گور دسته جمعی یعنی چه؟جنایت علیه بشریت چطور؟با حرکت سر بی کلام حکم اعدام دادن چه، یا دار زدن تا پول بیت المال صرف خرید گلوله برای محاربین نشود؟اشدا علی الکفار را خوانده ای؟می دانی مخفیانه کشتندشان.می دانی قربانیان فکر می کردند جنگ دارد تمام می شود و آنها ازاد می شوند؟می دانی خانواده هایشان هیچ نمی دانستند از قتل عام فرزاندانشان در اوین،گوهر دشت و زندان های سراسر کشور؟می دانی آنجا آن قطعه خاک،خاوران نماد ددمنشی است؟نماد سیاه ترین جنایتی که دستان آمرین و عاملینش هرگز از این ننگ پاک نمی شود...


ما همه اینها را می دانیم حضرات!حتی بدتر از آن می دانیم اگر برنده انقلاب 57 توده ای ها یا سرسپردگان آن مردک رجوی یا فداییان یا هر گروه دیگری بودند حالا امروز من و ما به جای افسوس خوردن برای اعدام شدگان چپی در وصف قربانیان مذهبی می نوشتیم.همه اینها را می دانیم و می دانیم چیزی هست که شما نمی دانید؛با همه ید و بیضا و دستگاه سرکوب و سرویس های اطلاعاتی تان:شما فراموش کرده اید خاوران در قلب های ماست، نمی دانید خاوران خراب شدنی نیست،یادتان رفته و نمی دانید خاوران از یاد ما نمی رود!

آقا!آقای دکتر!!آقای دکتر ناصر فکوهی!!!

آقای دکتر ناصر فکوهی در مقاله ای با عنوان«نیاز به فکر کردن نیست،کامنت بگذارید»وبلاگستان فارسی را نواخته اند.به نعل و به میخ زده اند البته اما هر چه به انتهای نوشته ایشان نزدیک تر می شدم بلوای کلمات تحقیر کننده بالا می گیرد.لب کلامشان همین چند خط  شاید باشد،نگاه کنید:«پدیده وبلاگ و به ویژه پدیده کامنت در موقعیت کنونی حضور ما در اینترنت بدل به نوعی گریز از اندیشه به طور عام و از اندیشیدن جدی و نظام‌مند و مسئولانه به طور خاص شده است، بسیاری از نخبگان و دانشجویان حاضرند ساعت‌ها وقت خود را به نوشتن انواع و اقسام «پست»‌ها بر این یا آن موضوع بدون هیچ ساختاری تلف کنند، اما کوچک‌ترین زمانی برای نوشتن سامان‌مند و بر اساس روش اختصاص ندهند و این رویکرد نیز ظاهرا به نظر آنها نوعی «شورش ذهنی» یا نوعی «خود انگیختگی اندیشمندانه» می‌آید. حال آنکه لااقل تجربه تاریخی به ما نشان می‌دهد که کم‌تر جامعه‌ای می‌تواند به خلاقیت فکری در خود دامن بزند مگر آنکه در زمینه اندیشه از نوعی روش و از نوعی اخلاق تبعیت کند».ایشان البته در کنار نقد«اوباشیگری اینترنتی» و تعریف وبلاگستان فارسی با چنین جمله درخشانی«وبلاگ‌ها بدل به عرصه‌ای شد، همچون کل جامعه ما، بی مسئولیت، بی ادب، جامعه‌ای بی‌ریشه، خالی از سنتی که نمی‌شناسدش »وبلاگ نویسی محققین و اندیشمندان و اهل علم را مفید فایده دانسته اند


می دانید خیلی از انتقاد های آقای دکتر عزیز را خود ما وبلاگ نویسان هم به فضای وبلاگستان داریم،اما چیزی که برای من در نوشته ایشان رنج آور بود آن نگاه تلخ و تند از بالا به آدم هایی بود که اعضای پیکره وبلاگ نویسان ایرانی اند.حتمن تجربه این نگاه از بالا را داشته اید.نسل قبلی نمی دانم چرا انقدر طلبکار ماست؟بهشت خلق کرده برای ما؟دستپخت آن آرمانگرایی مضحک و جدی گرفتن همه چیزش جز جمهوری مفخم اسلامی شده؟اصلن این نسل بی مسوولیت بی ادب اوباش، جز زیر دست استادان بزرگواری چون آقای دکتر فکوهی پرورش پیدا کرده اند؟برای این سوالات جوابی هست؟


آقای دکتر خیلی عزیز!وبلاگ رسانه جدی نیست.می تواند جدی باشد،در آن تولید فکر و علم شود اما این مساله نه شرط لازم برای وبلاگ نویسی است نه شرط کافی.توقعتان برای چنین چیزی مثل این است که از کل جامعه انتظار داشته باشیم دانش عمیقی مثل شخص شخیص حضرتعالی داشته باشند که خوب تصدیق بفرمایید کمی محال است.پیشنهاد می کنم حالا که دستپخت نسل جدی شما افتضاح این چنینی شده که فریاد خودتان را هم درآورده،اجازه بدهید نسل های بعدی به راه خودشان بروند و با شوخ طبعی، با فقدان آرمان گرایی،با ماندن در لحظه حال مفری بیابند از سیاهی دردناکی که جدیت امثال شما برایشان ساخته؛سال ۵٧ و تمام سال های بعد از آن که از خاطرتان نرفته آقای دکتر؟نقدتان به وبلاگستان فارسی خیلی آقا معلم منشانه بود و ما واقعیتش از (باید و نباید)های امری، دیگر حالمان بهم می خورد.پیشنهاد می کنم اگر قصد داشتید بر نسل های بعدی تاثیر بگذارید،احترام به آنچه که هست را هم چاشنی اش کنید و اگر از آن نوشته صرفن قصد داشتید یادمان بیاورید چقدر وضعمان خراب است،شرمنده ام که یاداوری کنم مسبب این وضع حضرتعالی و هم سن و سال های معزز تان هستید و لاغیر

Tuesday, January 27, 2009

زن،مرد،رابطه

تورج می گفت رابطه درست میان زن و مرد بر اساس نیاز شکل نمی گیرد.نیاز اینجا یعنی چه؟یعنی مرد ضعف هایش را در مواجهه با جهان زنانه پشت یک زن بیرونی پنهان کند.مردی که قادر نباشد عواطفش را بروز دهد،ارتباط برقرار کند،همدل باشد،عاشقی کند و در لحظه حال حضور داشته باشد احتمالن به دنبال همسری است که همه این کار ها را انجام دهد،شادش کند،به امور مربوط به بخش سنتی زنانگی برسد-کدبانو باشد و مادر - و در یک کلام حامل آنیمای خفته و سرکوب شده مرد شود.متقابلن زن هم به دنبال مردی می گردد که برایش امنیت به ارمغان آورد،قدرتمند،متعهد و هدفگذار باشد،به جای او با مسائل جهان بیرون روبرو شود و به طور خلاصه زن از طریق او بتواند بر قلمرو پر آشوب مردانه دست یابد و دستاورد داشته باشد.مرد شکارچی،مرد آینده نگر،مرد درخشان، نیاز زنی در رابطه است که با مردانگی درونیش ارتباط ندارد


تصویر ماجرا را شاید بشود با همان ماجرای معروف افلاتون در کتاب ضیافت توضیح داد.آنجا اسطوره ای قدیمی نقل می شود که روایت می کند انسان ها ابتدا موجوداتی قدرتمند و دو ج.ن.س.ی-هم زن و هم مرد- ، به شکل کره تمام بودند.قدرت فراوان انسان هاخدایان را به هراس افکند و برای حل مشکل، خدایان این کره های کامل انسانی را به دو نیم کره زنانه و مردانه تقسیم کردند و از این رو انسان ها در تمام طول زندگی شان به دنبال نیم کره گمشده می گردند و آرامش نخواهند یافت مگر این نیمکره گمشده یافت شود.عشق رومانتیک به ما می آموزد برای یافتن این نیمه مفقود،بین انسان های بیرونی جستجو کنیم تا پرنس یا پرنسس رویاهایمان از راه برسد و نیم کره،به کره ای کامل و شاد تبدیل شود،اما کسی برایمان نمی گوید که حتی بر فرض اگر این نیم کره ها واقعن یکدیگر را کامل کنند،باز هم ما نه یک کره کامل که دو نیم کره مرتبط داریم.کسی برایمان نمی گوید اگر یک دفعه اصلن نیم کره مردانه یا زنانه درگذشت تکلیف آن بخش ناقص نیم کره که یک عمر کامل بودنش را با بخش دیگر تعریف کرده چه خواهد بود؟


عشق رمانتیک جوابی برای این سوال ها ندارد اما عشق چرا.عشق یادمان می دهد عاشقی تلاش برای کامل کردن نیم کره ای دیگر و متقابلن کامل شدن نیم کره وجودمان با او نیست.عاشقی شاید تلاش آگاهانه برای همسفری در مسیری است که طی آن زن و مرد با رفاقت و همدلی به هم یاری می رسانند تا هر کدام از طریق ارتباط با زن یا مرد درون،تبدیل به کره ای کامل شوند،آن وقت ما به جای دو نیم کره ناقص ناامن،دو کره کامل سرشار از سرور  داریم که ارتباطشان با هم نه بر اساس نیاز و ترس که بخاطر عشق و رفاقت است.عشق همین همسفری و همدلی است،شریک شدن در شادی ها و رنج ها،بدون توقع اینکه کسی بخواهد برایمان امنیت یا شادی به ارمغان بیاورد که اگر مسیر را درست برویم امنیت و شادی اولین دستاورد های یک همسفری عاشقانه اند

هفتان

آخر یک آدم عاقل در دولت نهم که کریمه است و مهرورز و جگر،نیست یعنی که به ما بگوید سایت هفتان را چرا دیگر فیلتر کردید؟برانداز نرم بود؟برانداز رنگی بود؟برننداز بود؟پوزیسیون بود؟اپوزیسیون چطور؟


همان مشنگ که سید ابراهیم نبوی لقبتان داد حقا که برازنده قامت ناساز بی اندامتان است به خدا

لالایی صدایت

و دلم می خواهد یک وقت هایی پناه بیاورم به تو

Monday, January 26, 2009

من و همینگوی

وبلاگ نوشتنم نمی آید.شاید بخاطر این دور بودنم از فضای سرگرمی ها ذهنیم؛دیدن فیلم و خواندن کتاب؛ باشد.دیدن و خواندن همیشه به من ایده می دهند برای نوشتن.شاید هم به دلیل همین فضای استانه باشد که این روزها دارم درش زندگی می کنم.آدم آستانه مال، نه روایتی از گذشته دارد نه حرفی از اینده...اما حس می کنم دارم در همه جبهه ها از آستانه می گذرم.


همینگوی در کتاب« پاریس جشن بی کران»جایی در مورد حس اینکه نمی تواند دیگر بنویسد گفته و اینکه با عبارت« هی ببین تو قبلن نوشتی پس باز هم می توانی بنویسی» خودش را تسکین داده...حالا حتمن باز هم می شود مدام و پیوسته نوشت


پی نوشت سانچویی:ارباب!ارباب!تو و همینگوی رو دارن کجا می برن دیگه؟بابا همینگوی!

Sunday, January 25, 2009

تکاپوی شدن

دیشب که داشتم برایت حرف می زدم،گفتم الان می دانم از زندگی ام چه می خواهم.تصویری که از خودم دارم و چیزی که خوشحالم می کند شفاف تر و واقعی تر است،خواسته های روحم را بیشتر میشناسم و فهرست آرزو هایم تغییر یافته...نویسنده به استحضار خوانندگان می رساند که بین قبل سه نقطه و بعدش حدودن نیم ساعت فاصله افتاده و در این مدت نویسنده معزز داشته آرشیوش را می گشته ببیند آن پستی را که راجع به فهرست ارزوهایش نوشته بود پیدا می کند یا نه،پیدا می شد می نشستیم به تفاوت این دو فهرست ظرف کمتر از دو سال می خندیدیم و عشرت می کردیم.کدام دو فهرست؟آن قبلیه که مفقود است و این فعلی که هنوز ننوشتمش...کجا بودیم؟


تصویری که این روزها از خودم دارم بیشتر به جانم می نشیند.می دانی آدم توی زندگیش برای اینکه تایید آدم های مهم اطرافش را بگیرد مثل والدین یا حتی معلم ورزش کچل چهارم ابتداییش و همین طور برای فرار از ترس ها و ناامنی هایش،شروع می کند به تغییر چهره دادن،ماسک زدن،ادا در آوردن و بعد از یک جای قصه یادش می رود که ماسک زده،که این دیگر خودش نیست،که مسخ شده و می دانی بدترین اتفاقی که می افتد این میان چیست؟آدم آرزو های روحش را گم می کند.کمپبل اسطوره شناس جمله معروفی دارد که می گوید«وجد خود را دنبال کنید».وقتی خودت نیستی،روحت و پشتبندش  وجد روحت گم می شوند.این جور وقت ها در بهترین حالت می شوی آدم موفق و نه آدم خوشبخت و خدا می داند بین این دو مفهوم هیچ همبستگی الزامی وجود ندارد.در مورد خودم آن تصویر آدم مسوول جاه طلب در دنیای مادی،تحلیل گر اخلاق گرای منطقی،آرزو های خودش را تحمیل کرده بود.حتی تا همین دو سال پیش هم تحمیل کرده بود.اما حالا تصویری که از خودم دارم به حقیقت نزدیک تر است.دارم وجدم را دنبال می کنم.لذت آن بیست و پنج هزار تومان حق التحریر اعتماد ملی،لذت نوشتن چند خط فیلم نامه،شور دلپذیر حرف زدن از اسطوره ها و ارتباطشان با روانشناسی...وجد روح من باید یک جاهایی در همین حوالی باشد نه در بی ام و ایکس تری و دفتر کار برج آرمیتا و تحلیل گر بازار نفت و مدیر عامل فلان شرکت زنجیره ای بودن...داشتم مسیر را اشتباه می رفتم و حالا فکر کنم بدانم مسیر درست روح من چگونه است و از کجا می گذرد


 

Saturday, January 24, 2009

در آستانه

آستانه می دانی یعنی چه؟چیزی تمام شده،از وضعیتی خارج شدی اما هنوز چیزی نساختی و وارد شرایط جدید نشدی.فکر کن از اتاقی به اتاق دیگر می روی و همان زیر چارچوب در می ایستی،اینطوری از اتاق قبلی آمده ای بیرون و هنوز وارد اتاق جدید نشده ای... چند وقتی هست که دارم فضای آستانه را مزه مزه می کنم:فضایی سرشار از دوگانگی،بیم و امید،غم و شادی،راه رفتن در مه.این تغییر مکان هم حس حضورم در آستانه را تشدید کرده،آمده ای بیرون از جایی و هنوز جاگیر نشدی در فضای جدید،آستانه در آستانه!


پی نوشت:خیلی غرم می آید،خدا به شما صبر بدهد!

...شاپرکی میان لب هایش خانه دارد...

دیده ای بچه ها میان هیاهو ناگهان ساکت می شوند،حواسشان پرت می شود،خیره می شوند به جایی یا چیزی؟حیران از این سکوت ناگهانی، می روی بالای سرشان و می بینی بالهای رنگین شاپرکی توجه شان را چنان جلب کرده که تمام جهان را فراموش کرده اند و دل داده اند به همین پروانه،به تماشایش،به شوق داشتنش...


مثل همان کودک مترصد شاپرک،کمین کرده ام برای شنیدن «دوستت دارم» از تو

Friday, January 23, 2009

آرامش

نشسته ام اینجا،دارم یک لیوان بزرگ قهوه شیرین غلیظ می خورم-این تلفیق شیرینی و تلخی در قهوه از آن مائده های خفن زمینی است؛سلام آندره ژید-و با خودم فکر می کنم چقدر آدم خوش بحالش است که دلش برای محل کارش،برای آدم های آنجا،برای میزش تنگ شود و اصلن ارام شود وقتی می اید سر کار

در شب سرد زمستانی

احمدرضا احمدی دارد دکلمه می کند«در شب سرد زمستانی،کوره خورشید هم،چون کوره گرم چراغ من،نمی سوزد».با خودم فکر میکنم هر چقدر نمی توانم با شعر هایش ارتباط بر قرار کنم،دکلمه هایش را دوست دارم و آن حزن آشنای صدا را...دلم گرفته،دل کندن از آن خانه برایم سخت بود،سخت است.فقط خودم می دانم معنای این جابجایی چیست و چرا باید انجام می شد و ....شوخی نیست،چهار سال عمر گذراندم آنجا،چهار سالی که از یک پسر بچه یک مرد ساخت...دلتنگم و مثل همه ثانیه های دلتنگی،بهانه می گیرم.آن همه گذشت،این نیز بگذرد


پی نوشت:رفتم خانه سابق و برس مستراح شویی را آوردم.برندارید نفری یک برس بگذارید زیر بغلتان و بیایید اینجا،تازه بعد پز هم بدهید که با حرکت دلاورانه تان امنیت روانی بنده کمترین را،فراهم آورده اید.برس هست!

Thursday, January 22, 2009

اسباب کشی

اسباب کشیدیم.یعنی یک چیزی می گویم یک چیزی می شنوید ها.ارزیابیم از حجم کار و توان خودم اشتباه بود،در واقع افتضاح بود از این رو وقتی غیور مردان عرصه حمل و نقل رسیدند ما هنوز وسط های کار بودیم و بماند چنان همه چیز ریخت بهم که حتی مثلن پرده ها را یادمان رفت باز کنیم یا شامپویمان را برداریم یا برس مستراح شوی مان را و اصلن من بی برس مستراح شوی احساس ناامن روانی می کنم...حالا اینجا نشسته ام بی برس،بی پرده،بی شامپو و از میان انبوه جعبه ها و کیسه های زباله-زرد،سیاه،سبز - دارم اولین پست وبلاگ خود را از مکان جدید صادر می فرمایم.تلخ مثل عسل تمامن در عصر آن خانه نوشته می شد.فکر کنید چند روز دیگر باید برایش ۴ سالگی بگیریم.وبلاگ و صاب وبلاگ هر دو از آن خانه کلی خاطره دارند...از هر گوشه اش اما وقتش بود که برویم و رفتیم!


 

Wednesday, January 21, 2009

تنهایی پر هیاهو

می دانستم آخرش چه می شود،می دانستم همه آن حرف ها در مورد دو تن کتاب بالای سر و موشهایی که دارند می جوندشان رد گم کردن نویسنده است.می دانستم چه می شود ولی باز موقع خواندن چند خط آخر شوکه شدم...این شاید بزرگترین هنر بهومیل هرابال بود


هر خط کتاب نفست را بند می آورد،به فکر فرو میبردت،غصه دارت می کرد و...غریب کتابی بود تنهایی پر هیاهو

فقدان صبحانه

گرسنه ام.دیشب شام نخوردم،دیروز نهار،صبح قبل هم صبحانه.دیشب به این کودک گرسنه درون قول دادم بابایی صبح برات صبونه جور می کنم،خواب ماندم نشد و الان گرسنه ام،کار هم دارد از سر و رویم بالا می رود ولی حال کار نیست...امروز باید از آن صبح ها می شد که نرم نرم بیدار می شدی،صبحانه روبراه می کردی:نان داغ و چای شیرین و پنیر و نیمرو-از همان نیمرو ها که آقای دریابندری بهش می گوید نیمروی سبز-بعد آن آهنگ عبری جدیده را هم می گذاشتی،صبحانه ات را می خوردی،بعد یواش یواش می آمدی سرکار


جایش شش و نیم بیدار شدم و دوان دوان از ترس فقدان جای پارک زدم بیرون.بعد هفت و نیم که جلوی شرکت بودم به فکرم رسید مرد حسابی به پروژه ات عمل می کردی بعد ماشین نمی آوردی امروز،وحی نیست که حتمن روز های زوج ماشین ببری...از معایب شرطی شدن باید باشد...خلاصه گرسنه ام،به همین سادگی!

Tuesday, January 20, 2009

عصر جمعه

و این عصر های جمعه را یک وقت هایی تاب آوردن،به خدا سخت ترین کار دنیاست،از بس که همه دیوار ها فشرده می شوند و قلب آدم آن وسط، آن بین جا می ماند

تو

نشسته روبرویت و خیره شده به پسرک کوچولوی میز بغلی.دیگر فهمیده ام بچه کوچک که می بیند چشمانش جوری برق می زنند که دلم ضعف می رود برای اینکه یک روزی وقتی مرا نگاه می کند همین برق توی نگاهش باشد.بهش می گویم «به چی نگاه می کنی؟»برمی گردد سمت من و صدای درونی غر می زند«داشتم نیمرخش رو تماشا می کردم».اشاره می کند به پسرک.به شوخی می گویم «به من توجه کن نه به اون و الا حسودی می کنم».مخاطب درون می فرماید«به شوخی؟».جوابش را نمی دهم،حواسم به توست که چشم هایت حالا به من است و  می بینم که حرفم را جدی گرفته ای.چشم هایت مرا جدی گرفته اند،برای اولین بار این جدیت را می بینم.بعد همان لحظه که غرق چشم های تو ام به زنجیره ای از اولین ها فکر می کنم:به اولین بار که با هم فیلم ببینیم،به اولین باری که برایم شعر بخوانی،اولین بار که اشکت را پاک کنم،اولین بار که دستم را بگیری...و هیجان می خزد زیر پوستم:هیجان عزیز کشف لحظه به لحظه تو،کشف اینکه تو چطور  می خندی؟چطور عاشق می شوی؟چطور هدیه می گیری؟چطور...چه چطور های عزیزی دارم برای درک و حس می کنم چه روز های عزیزی دارم در پیش رو،روزهای ...

برای سین غمگین این روزها

می دانی سین غمگین!سفر قهرمانی هر کدام از ماها در طول زندگی مان چند مرحله عمده دارد:جدایی،تشرف و بازگشت.این سیکل سه گانه ماجرای مداوم حیات همه ماست که بدون تعطیلی پشت سر هم تکرار می شود و تکرار می شود


قبل از جدایی ما چه کار می کنیم؟به زندگی عادی مان مشغولیم.نان و ماست روزمره خودمان را می خوریم در یک کلام در دایره امن مان هستیم.بعد ناگهان اتفاقی می افتد. بخشی از روحمان ناراضی از ملال وضع موجود انگار هوای تازه می خواهد و درست در همین هنگام، وقتی ما آماده شنیدن سخن نویی هستیم دعوت به آغاز سفر فرا می رسد.پیکی که دعوت به آغاز سفر را برای ما می آورد در واقع کلید شروع فصل جدایی را برای مان می زند.دعوت شده ایم که از دایره امن مان بیرون بیاییم،پوست بیاندازیم و انسانی دیگرگونه شویم.ممکن است ما این دعوت را رد کنیم و برکت دعوت تبدیل به نکبت عادت شود،ممکن است شجاعت به خرج دهیم و یک قدم به سمت بیرون دایره برداریم و در همان لحظه امداد غیبی از راه می رسد.مرشدی، راهنمایی، اتفاق همزمانی از راه می رسد و به ما می گوید چگونه باید رفت و چطور باید رفت.مرشد راه را که نشان داد هنگام روبرویی با نگهبانان استانه است.نگهبانان آستانه،حافظان وضع موجودند.خانواده،فرهنگ سنت،یک عشق قدیمی،ترس ها و ناامنی ها همه و همه می توانند نگهبانان آستانه باشند.نگهبانانی که می خواهند ما را در دایره امن اما نکبت عادت هایمان نگاه دارند.ممکن است ما با نگهبانان آستانه بجنگیم و شکستشان دهیم،ممکن است قانع شان کنیم برای ادامه سفر و ممکن است شکست بخوریم و هرگز از استانه نگذریم


اما بعضی وقت ها،حالت چهارمی برای ما رخ می دهد.ژوزف کمپبل اسطوره شناس؛که من همه این چند خط بالا را از او برایت نقل کردم؛اسم این حالت چهارم را گذاشته شکم نهنگ.در این وضعیت ما در یک دنیا می میریم،در شکم نهنگ دفن می شویم،و همزمان در دنیای دیگری به دنیا می آییم.یعنی عبور ما از آستانه نه با جنگ یا استدلال که با مرگ در یک دنیا و تولد در دنیایی جدید اتفاق می افتد.


سین عزیز!آنجا،شکم کذایی آن نهنگ،همین جایی است که تو حالا ایستاده ای.چیزی تمام شده و چیزی به دنیا آمده.می دانم که شکم نهنگ می توانند چقدر دردناک باشد و می دانم در چه تاریکی مهیبی هستی و مطمئنم رنجت می تواند تا به چه حد مهلک باشد و حتی بیشتر از آن یقین دارم دیگر هیچ میلی به ادامه این مسیر نداری اما...اما بگذار به تو تبریک بگویم.لحظه درک تولد خیلی نزدیک تر از‌ آن است که بتوانی تصور کنی.فقط طاقت بیاور،فقط با خودت بمان،با خودت مدارا کن،با خودت مهربان باش.شایدبرایت جالب باشد ما ابتدا نمی میریم تا بعد به دنیا بیاییم.این مرگ و تولد دقیقن همزمان هستند منتها رنج مرگ چشم ما را می بندد بر سرور تولد.به تو اطمینان می دهم فقط کمی دیگر این رنج ناگهان کمرنگ می شود و می توانی گوش کنی به فریاد وجد سین تازه متولدی که دارد جهان جدیدی را تجربه می کند


با خودم فکر کردم چطور می توانم کمکت کنم و دیدم هیچ کاری از دستم بر نمی آید.شکم نهنگ را باید یک نفره تحمل کرد.جاهایی از زندگی گذرگاه یکه و یک نفره است.سیاوش تنها از آتش گذشت و آرش تنها بر ستیغ البرز کوه شد.می دانم که تنها باید از این گذر بگذری،فقط یادت باشد یک قدم به عقب می تواند همه رنج این چند وقتت را بی ارج کند،جایی که تو هستی مرز بودن و نبودن است.شجاع باش و صبور...شادی شاید خیلی نزدیک تر از آن باشد که فکر می کنی سین بانو!

محمد آخوندی،نماد دولت محمود احمدی نژاد

پیش نوشت:من فکر کنم قبلن در این مورد نوشتم اما فکر می کنم باز هم وقتش است که در این مورد بنویسم.با پوزش از دوستانی که تکراری می خوانند


١-شانزده سالم بود.سرم پر شور بود و زندگی هیجان انگیز.کاپشن سربی رنگی داشتم که سمت چپش بزرگ درج شده بود ناسا و من چون ناسا را نماد پیشرفت می دانستم با این ناسای کنار کاپشنم کلی حال می کردم.محمد آخوندی در دبیرستان ما بود و با گیر دادن به آدم ها روزگار می گذراند.من هیچ وقت نفهمیدم واقعن درسش خوب بود یا از قبل همین آدم فروشی ها نمره می گرفت،اما در هر حال جزء شاگردان ممتاز مدرسه بود.از یک جایی شروع کرد به پر و پای من پیچیدن که«چون تو روی کاپشنت آرم ناسا را داری پس طرفدار آمریکا و آمریکایی هستی»به الان نگاه نکنید که گفتن این حرف شاید برای هر بچه ١۶ ساله ای خنده دار باشد اما در آن سالها،چنین وصله هایی در یک شهرستان کوچک می شد عواقب داشته باشد.من جلویش در آمدم و بحث بالا گرفت.مثل همین حالایش وقیح بود.چند روزی گذشت،یک صبح بیدار شدم دیدم مادرم آن آرم ناسا را از روی کاپشنم کنده و بعد ها فهمیدم مدیر مدرسه که آشنایی دوری با خانواده ما داشت برای مادرم پیغام فرستاده این کاپشن دارد برای پسرت دردسر می شود.


٢-هجده سالم بود.یادم می آید سرکلاس هندسه داشتیم تست می زدیم.نزدیک کنکور بود و فکر و ذهن من امتحان.ایت الله اراکی،تازه فوت کرده و بحث مرجع تقلید شدن اقای خامنه ای بالا گرفته بود.به دیوار کلاس عکس آقای خمینی و خامنه ای کنار هم نصب بود.من مشغول سوالات بودم و محمد آخوندی هم کنارم نشسته بود.ناگهان بی مقدمه به من گفت«عکس مرجع تقلید جدید و قدیم را با هم زدند به دیوار».من چنان مشغول تست زدن بودم که فقط یک اوهوم زیر لب جواب دادم،ناگهان برآشفت و گفت«یعنی میگی آقای منتظری باید مرجع تقلید باشه؟یعنی مقام معظم رهبری مرجع نیست؟»و من ماتم برده بود که اصلن از یک فقره اوهوم گفتن چه تفسیر براندازانه ای خلق کرده این آدم.بحث منتظری چنان می توانست هزینه داشته باشد که حتی من کله خر ترجیح دادم با آخوندی بحث نکنم و سرم را پایین انداخته و تستم را بزنم


٣-بیست سالم بود.دانشجوی دانشگاه علم و صنعت بودم.خوابگاه که می رفتی از زبان بچه ها بسیار از فضایل محمد آخوندی می شنیدی و این که چه پدری از دانشجویان درآورده.از آدم فروشی ها و پرونده سازی هایش هنوز که هنوز است دانشجویان علم و صنعت خاطره ها دارند.بعد که دوم خرداد شد و بازار درگیری های دانشجویی گرم،محمد آخوندی را در صف فعالین اصول گرای دانشگاه نمی دیدی،انگار سطح کارش از مسائل دانشجویی بالاتر رفته بود.مدت ها ازش خبر نداشتم تا دیدم شده مدیر کل روابط عمومی سازمان تربیت بدنی


۴-آن شب که به طرزی رذیلانه به پر و پای عادل فردوسی پور پیچید و اقای گودرز را به خانم شقایق ربط داد و ناگهان مدافع نظام و خون شهدا و این حرف ها شد یادم خودم افتادم.یاد همان پسرکی که کاپشن ناسایش را دوست داشت.یاد همه بچه هایی که با شرارت محمد آخوندی به حراست و کمیته انضباطی رفتند،یاد خیلی چیز ها


۵-محمد آخوندی و امثال محمد آخوندی،نماد دولت محمود احمدی نژاد هستند.ما ملت حتی بین اصول گرایان هم رفتیم،گشتیم و به بدترین آنها رای دادیم اما باید بپذیریم که رای دادیم و حالا باید تحملشان کنیم.حالا شاید وقتی دولت مهرورز که مدعی آزادی مطلق است حتی به برنامه نود و عادل فردوسی پور هم رحم نمی کند باید باور کنیم فرصت جبران اشتباه وحشتناک تیرماه ٨۴ نزدیک است و دوباره خاک مرده بر سر زنده مان نریزیم.فقط ۵ ماه دیگر تحملشان کنیم و یک همت عالی، از این پیچ مزخرف تحمل آدم های آدم فروشی مثل محمد آخوندی جسته ایم...خدا کند که باز ملت ٢٨ مرداد نشویم و خانه نشین به روز حادثه!

Monday, January 19, 2009

یادی از روز های بد

رفتم آژانس مسکن،پول پیش خانه را دادم و کلید را تحویل گرفتم.داشتم می آمدم بیرون و ذهنم رفت به آن پانزده ماه سیاهی که در آژانس های املاک کار کردم.بیشتر از همه همان آژانس آرین در برج آرین به یادم مانده است.می دانید خیلی ماه های تلخی بودند،یعنی همه جوره تلخ بودند.کسر شانم می شد از این که شدم بنگاهی ،جوری که به کسی نمی گفتم کارم چیست و کجاست،هفته ای سه روز باید می رفتم دانشگاه آن هم رشته ای که عصبیم می کرد از بس که مدام ناتوانیم را به رخ می کشید،زندگی متاهلی که از همان موقع معلوم بود تهش چه ناکجا آباد بدیست،بی پولی،یعنی بی پولی مفرط ها....روز های افتضاحی بودند،انقدر که هنوز هم حاضر شدن در آن برج گنده بر میرداماد من را عصبی و غمگین می کند.


بعد آن تجربه، هر وقت عرصه تنگ می شود بر من،یاد آن روز ها می افتم و در یک مقایسه کوچک با خودم فکر می کنم نه بابا الان داری پادشاهی می کنی...بعد پادشاهی می کنم!

صبح

 صبح وقتی بیدار شدی دقیقن در همان لحظاتی که هنوز چشمانت را باز نکرده ای،می بینی حس هیجان انگیزی از قلبت می آید بالا،به لبت که می رسد می شود لبخند و دل چشمانت می خواهند زود تر باز شوند و به صبح سلام کنند...صبح هایی هستند که دومی ندارند

شیراز

دو سه ماه پیش طرحی را برای فروش غیر متمرکز در شرکت شروع کردم.دنبال یک سری نمایندگان فروش استانی بودم در مراکز استان ها.در هر استان برای ٧-٨ شرکت فرم فرستادم و متناسب با منطقه فید بک گرفتم.در واقع از همه شهر ها به جز یک شهر:شیراز


با این چیز هایی که آدم در مورد خلق شیراز و خلق شیرازی ها می خواند و می شنود متقاعد شده ام کاغذ فاکس ما هنوز همان جور در دستگاه فاکس مانده و در شرکت ها همه با هم دارند بحث می کنند چه کسی برود کاغذ را بیاورد تا بشود در مورد جواب دادن به آن فکر کرد


کلن زنده باد شیراز

Sunday, January 18, 2009

چرا جهان عرب حماس را تنها گذاشته است؟

یک خط فرضی بکشید که شروعش در مراکش باشد از الجزایر و تونس و لیبی بگذرد برسد به مصر بعد بیاید فلسطین،سوریه،اردن،عربستان سعودی و شیخ نشین های جنوب خلیج فارس تا خود عمان.خط تان شبیه هلال از آب در می آید.در سرزمین های تحت این هلال میلیون ها شهروند عرب تحت لوای حکومت های مختلفی زندگی می کنند.از جمهوری های پوپولیستی بگیرید تا حکومت های سلطنتی تا شیخ نشین ها تا دیکتاتوری هایی با لقب جمهوری و...می دانید اپوزیسیون تمام این حکومت ها و جدی ترین آلترناتیو سیاسی همه سرزمین های هلال عربی،گروه اسلام گرایی به نام اخوان المسلمین هستند که در هرکدام از این سرزمین ها رنگ آن مملکت را گرفته و اسم خاصی یافته اند مثلن در الجزایر جبهه نجات اسلامی و...حالا می دانید حماس در واقع شاخه اخوان المسلمین در فلسطین است و چشمگیر شدن مقاومتش برابر اسراییل باعث قوت گرفتن جنبش های پراکنده اخوان المسلمین در تمام این هلال عربی می شود؟خطری که حزب الله بخاطر شیعه بودن هرگز برای حکومت های این هلال ندارد و برای همین حماس سنی مذهب خیلی بیشتر از حزب الله شیعه با دشمنی اعراب روبرو می شود.هیچ حکومتی در سرزمین های عربی تسلط حماس بر فلسطین و پیروزیش را نمی خواهد برای همین مصر رفح را می بندد و عربستان با اسراییل بر سر سرکوب حماس توافق می کند و مابقی جهان عرب هم سکوت می کنند


حماس اگر بتواند آتش بس دلخواه خودش را توام با پایان محاصره و عقب نشینی ارتش اشغالگر در غزه به اسراییل تحمیل کند،باید پذیرفت نقشه سیاسی خاورمیانه تغییر کرده است

تقارن تضاد ها

نیکولاس کوزایی،عارف مسیحی قرون وسطی،در وصف دیوار های بهشت که خدا را از دیدگان انسان پنهان می دارد می گویداین دیوار از تقارن تضاد ها به وجود آمده و نگهبان دروازه آن روح اعلای منطق است که راه را سد می کند تا هنگامی که بر او فائق آییم


 و من از دیشب دارم به این چند خط فکر می کنم و به مفهوم غنی ای که تقارن تضاد ها داره و اون روح اعلای منطق و...بهشتی که پشت این دیوار هاست.رمز گشایی از همین چند کلمه می تونه یه نقشه راه کامل برای سفر زندگی هر کدوم از ما باشه

Saturday, January 17, 2009

در آغوش باد

می دانی آدم هایی هستند که حرمت زمین اند.یکی با عاشقیش،یکی با گردن کشی اش،یکی با صبرش،یکی با قلبش...من آدم خوشبختی هستم از این لحاظ برادر که آدم هایی را داشته ام در زندگی ام که کم نبودند،متوسط نبودند،ترسو نبودند،دل داشته اند  و دل گذاشته اند برای هر کاری...١٣ سال است که می شناسمت،یازده سال است که رفیق ترینی،و هنوز می توانی شگفت زده ام کنی...به افتخار گردن کشی ات،طغیان گری ات و ستیزت با پذیرش نواله ناگزیر، امشب تمام قد ایستادم،افتخار کردم،حظ بردم...دمت خیلی گرم،خیلی خیلی گرم


پی نوشت:و دلم گرفته،بی هیچ دلیلی.کاش بودی سرم را می گرفتی توی بغلت،محکم فشار می دادی به سینه ات جوری که معلوم نشود دارم یواشکی و مثلن بی خبر تو نرم نرم اشک می ریزم...جهان ما یک وقت هایی چنان زهر آگین می شود که پادزهری جز اشک مردانه،برای تحمل تعفنش نیست و اشک مردانه،تسلا نمی یابد مگر وقتی زنی باشد که حرمت این اشک ها را دریابد

گزارش به آکادمی

دیشب به جبران تنبلی چند روزه،نشستم پای نوشتن.دیگر دستم آمده که باید بی خیال کلیشه هر روز می نویسد و اینها بشوم.نوشتن من هم مثل زندگی کردنم با بطالت رنگارنگ می شود و اصلن چه فایده ای دارد اگر بخواهم فقط به وقت هایی که سختکوشم امتیاز بدهم و تنبلی هایم را دوست نداشته باشم؟ساعت حوالی دو بود که خوابیدم.صبح شش بیدار شدم که برسم به یافتن جای پارک جلوی شرکت.هفت و ربع رسیدم و تا یک ربع به هشت تنهایی پر هیاهو خواندم.هی حظ بردم و هی فکر کردم چرا زود تر نخوانده بودم این کتاب را.بعد حوالی یک ربع به هشت دیگر دل کندم.می دانستم چه روز شلوغی است امروز و می خواستم قبل از شروع کار چرخی در حوالی وبلاگستان بزنم.از ساعت نه دویدن شروع شد تا خود چهار.تمام بعد از ظهر را در انبار توانیر داشتم انبار گردانی می کردم و خدا می داند من چقدر از این کار بدم می آید و از من انرژی می برد.حالا فردا هم بازی ادامه دارد باید با یک تیم دیگر انبار همین ساختمان را بگردانیم.حالا خسته ام و مثل همیشه که اینطور کار خسته ام می کند آن مجسمه صورت سنگی درون روحم از من راضی است و غر نمی زند و مزخرف نمی گوید.دیشب رفتم برای موبایل جان از این کیف چرمی های کوچک خریدم.دو بار از دستم افتاده بود و دیگر نمی شد به حمایت ائمه معصوم اکتفا کرد که فرموده اند«با توکل زانوی اشتر ببند».فکر می کردم گران باشد و نبود و دیدم حیف است مابقی بودجه اش را صرف امور فرهنگی نکنم-از حسرت های اسباب کشی احتمالن این شهر کتاب با حال پونک است که دیگر دم دست نیست-دو تا کار از حسین علیزاده خریدم و یک مجموعه مقاله از ایوان کلیما به نام روح پراگ...یادم باشد عمری بود برایت از این روح پراگ بگویم یا بنویسم.ماجرا دارد دست نوشته های ایوان کلیما


زیاده عرضی نیست!

برای آیدا

فکر کن آیدا،چقدر مضحک باید باشد آدمی که فکر کند می تواند با بردن اثاثیه شاملو،وارث بامداد شود.هر کس یکبار آیدا در آیینه را خوانده باشد می داند جستجوی بامداد جایی ورای روح تو چقدر عبث است...برای من و مطمئنم برای خیلی ها مثل من،شاملو در تو زنده است و مانا و ما به بودن تو شادیم و دلخوش،حالا بگذار هر ناکسی فکر کند با اتکا به این دادگاه های فقه مال می تواند کسی شود،برای ما همه کس شاملو فقط تویی،فقط تو آیدا!

Friday, January 16, 2009

خداحافظ خانه

آخرین آخر هفته ای بود که در این خانه گذراندم.فکر کن چشم زدیم و شد ۴ سال.فکر کن این چهار سال که به همین راحتی گفته می شود چه رنج ها و شادی هایی در خودش داشته:رنج مهلک،شادی عمیق... و بعد آدم دلش می گیرد.به خودش فکر می کند و همه خاطراتش از این ۴ دیواری.از همه آن وقت هایی که عصبی در سالن کوچکش راه رفته ای،در آشپزخانه اش غذا پختی،آواز خواندی،رقصیدی-نمی دانم چرا من همیشه موقع ظرف شستن رقصم می گیرد-در این خانه بوسیدی،بوسیده شدی،خندیدی،گریه کردی،بغض کردی،ضجه زدی،می خوردی،فیلم دیدی،فیلم دیدی،کتاب خواندی،نوشتی،گفتی و ناگهان تمام!


تصمیم آگاهانه خودم بود که از این خانه بروم.به نظرم همین خاطرات دیگر زمانشان گذشته بود،دل کندن از خاطره ها همیشه سخت است اما یک وقت هایی باید از هر آنچه قدیمی است دل بکنی تا در دلت فضای جدیدی باز شود برای شادی های جدید،غصه های جدید،اضطراب،التهاب،عشق و آدم جدید...همه اینها را می دانی و باز دل کندن برایت سخت است چون اینجا پناهگاهم بوده در سرما و گرمای روزگار-اصلن مگر می شود یادم برود ۴ سال پیش من به چه حالی پناه آوردم اینجا-می دانی اینجا را بیشتر از هر جای دیگری که ظرف این سیزده سال در آن زندگی کردم دوست داشتم و فکر کنم برای همیشه در خاطرم بماند امیری که وارد این خانه شد و امیرحسینی که از آن دارد خارج می شود


خداحافظ پونک،سلام یوسف آباد!

برای دلم

نمی توان به لبخندی قانع بود


نمی توان موهایت را دید


و به باد حسودی نکرد


گونه هایت را دید


و به گناه نیاندیشید


و نمی شود به تو رسید


که پاهایت نوجوانند


و دیوار هایت بلند


 


تنها می توان


روبروی همین حروف هوسباز


کوچه را قرق کرد


به اخمت بی اعتنا شد


و با بی شرمی لبانت را بوسید


الیاس علوی-من گرگ خیالبافی هستم-شعر بی شرمی

Thursday, January 15, 2009

بیایید در موردش حرف بزنیم

آزاده برای پست دغدغه کامنت خصوصی گذاشته:«بعدشم نمی‌دونم دلم می‌خواد یک بار درموردش بنویسی من ببینم بقیه چی‌می گن بقیه خانمها مثلا.  زنی که باید باشد تو خیلی رومانتیک و دور به نظر میاد.  احساس می‌کنم توقع عاطفی تو خیلی زیاده، این درست که تو هم به همون اندازه محبت می‌کنی اما همین محبت بی اندازه تو باعث می شه آدم بترسه از خودش بودن و هی بخواد جا بشه تو زنی باید باشد تو.  واقعا برام سواله دلم میخواد بدونم نسوان خواننده وبلاگت چقدر حاضرند این زن باشند چقدر دوست دارند همچین زنی باشند.  احساس می‌کنم شاید من خیلی پرتم.  تو زن زندگیت رو یه تصویر قشنگ می‌کنی که انگار تو تابلو نشسته این زنی که تو تصویر می‌کنی نمی‌تونه مسئول نیمی از زندگی باشه اون ظریفتر و شاهزاده خانم و به قول خودت پرنسس تر از این حرفهاست»ازش اجازه گرفتم که کامنت رو پابلیش کنم و راجع بهش حرف بزنیم.جالبه برام که من شبیه همین واکنش رو از دو سه دوست دیگه هم گرفتم.برگشتم پست های زنی باید باشد رو یکبار دیگه خوندم ببینم واقعن من توقع خاصی رو مطرح کردم توی این نوشته ها؟دیدم نه.جدی بروید بخوانید.گفتم من را تر و خشک کند،یا سرویس خاصی به من بدهد یا شکل و شمایل خاصی داشته باشد یا گر و گر قربان صدقه ام برود یا...؟حتی یادم می اید آن باری که نوشتم «زنی که بشود وقتی حواسش نیست موهایش را بو کشید آنقدری که روحت بوی تنش را بگیرد»،کتایون عزیز برایم کامنت گذاشت«... با این تصورات به استقبال یک زن رفتن شاید درست نباشد و مثلن شاید موهایش همیشه بوی خوشی ندهد...» و من همان موقع با خودم فکر کردم مگر من گفتم به شرطی موهایش را بو می کشم که مثلن بوی عطر شانل بدهد؟


ببین آزاده،این پست های زنی باید باشد از اون نوشته هاییه که من تقریبن کمترین نقش رو تو نوشته شدنش دارم.خودشون میان،هر وقت دلم بخواد نمی تونم همچین چیزی بنویسم،یکی دو بار سعی کردم ولی مصنوعی و مضحک شد و از خیرش گذشتم.شاید یک جور تجلی آنیمای من باشه،شاید دارم ناخوداگاه،انرژی آنیمام رو تخلیه می کنم...اما چیزی رو که می دونم اینه:اصلن قرار نیست زن زندگی من بیاد خودش رو در تصویر این قاب پست های زنی باید باشد حبس کنه یا سعی کنه تو این تصویر بگنجه،منم که وقتی عاشق می شم خود به خود این حس رو پیدا می کنم. زن زندگی من برای اینکه ملکه قلب من باشه احتیاج نداره حتمن شکوه و جلال یک ملکه رو داشته باشه،این یک اتفاق درونیه که خود به خود رخ می ده و اتفاقن فکر می کنم الان خیلی خوب بلدم عاشق چیزی بشم که هست نه چیزی که باید باشه.بیشتر توضیح می دم:تو فرافکنی عاشقانه آدما یک تصویر درونی رو روی یک فرد بیرونی منعکس می کنن و بعد هی می خوان آدم بیرونی رو بیارن در قاب محدود تصویر درونی که این میشه مشکل اما من یاد گرفتم یک فرد بیرونی رو تبدیل به یک تصویر عاشقانه درونی کنم بدون اینکه براش زندان بسازم،اینو به تجربه و با قاطعیت می تونم در مورد خودم ادعا کنم


حالا بیا بیشتر در مورد اون تصویر زن رمانتیک شاهزاده خانمی که نمی تونه شریک نیمی از زندگی باشه حرف بزنیم.سوال بزرگ: چرا نمیشه یه آدم به وقتش خیلی رمانتیک باشه و به موقعش خیلی واقع بین و محکم؟چرا ما یا یه تصویر قاطع خشن داریم یا یه تصویر نرمالوی عاطفی؟می دونی که همه ما ترکیبی از انرژی های زنانه و مردانه ایم.به نظرت نمی شه ما توی بخش مردانه جهان با انرژی مردانه بریم جلو و در بخش زنانه با انرژی زنانه؟مثال می زنم برات.من کارم فورش تجهیزاته،پشت این میز که همین الان نشستم من یه ادم کمی تا اندکی قالتاقم:یه وقتایی خالی می بندم،یه وقتایی گرون تر می فروشم،یه وقتایی ارزون تر می خرم و...این میز همچین رفتار هرمسی رو می طلبه،قبول؟اما تو لااقل می دونی که من هیچ وقت این صفت رو تو حریم دوستانه یا حریم عاطفیم نمیارم.دوستانم که منو بیرون از وبلاگ می شناسن فکر کنم بتونن ادعای منو تایید کنند.اینجا من برای درآمد بیشتر به کمی شیطنت محتاجم ولی وقتی با دوستانم هستم همین شیطنت به نظرم اسمش دیگه نارفیقیه.حالا بیا همینو بسط بده به جهان عاطفی زنانه و جهان منطقی مردانه.من فکر کنم بلد باشم به وقتش تحلیل کنم،برنامه ریزی کنم،دعوا کنم تا کارم اون بیرون پیش بره و بیام توی محیط خونه ام و عاشق باشم و رمانتیک باشم و ابراز احساسات کنم تا زنانگیم هم زندگی بشه.اگر من تونستم همچین کاری برای خودم انجام بدم،مطمئنم هر ادم دیگه ای روی زمین هم می تونه همچین کاری بکنه.یعنی حتمن زنی هست جایی که بلد باشه در جهان کار،رو پای خودش بایسته،مسوول زندگیش باشه و به وقتش بجنگه اما توی حریم امن دو نفرمون عاشق باشه،عاشقانه باشه،زنانه باشه...اگر این تصویر غریبه نظر میاد فقط و فقط برای اینه که ما همش یادمون میره اگر مردیم، زنی درون خودمون داریم و اگر زنیم،مردی!


می دونم که طولانی شد.تا شنبه سعی می کنم نوشته دیگه ای اضافه نکنم تا این سر فرصت خونده شه و در موردش حرف زده بشه


پی نوشت:یه چیز دیگه برات بگم آزاده.می دونی مشکل بزرگ من تو جهان زنانه این نیست که زنانه بازی می کنم،اینه که یادم میره اونجا هم کمی انرژی سخت مردانه با خودم داشته باشم و فقط زنانه نباشم.این مشکل رو توی کار ندارم.در کار من واقعن مردانه بازی می کنم اما همیشه کمی زنانگی چاشنیم هست تا کارم به بی رحمی و غیر انسانی رفتار کردن نکشه اما در محیط عاطفیم،من زیادی زنانه ام و چارش مردانه بودن نیست کمی مردانگی چاشنی زنانه بازی کردن در حریم عاطفیه که دارم یاد می گیرم اینجوری باشم

Wednesday, January 14, 2009

خدا را شکر که زمان هیتلر وبلاگ نوشته نمی شد

در زمان جنگ جهانی دوم،ارتش آلمان نازی،تقریبن تمام اروپای آن روز را اشغال کرده بودند.کوتاه زمانی بعد در سراسر مناطق اشغالی هسته های مقاومت علیه ارتش اشغالگر تشکیل شد و مبارزه پارتیزانی و چریکی علیه فاشیست ها در تمام اروپا اوج گرفت.در مقابله با این مقاومت مردمی و پس از هر عملیات نیروهای پارتیزان،فاشیست ها اقدام به بازداشت مردم عادی و تیرباران آنان می کردند تا نهضت های مقاومت را با فقدان مشروعیت مردمی روبرو ساخته،عزم مقاومت را سست کنند


دلم می خواهد کسی برای من بگوید اگر می پذیرید اسراییل اشغالگر است و مطابق قطع نامه های شورای امنیت باید تشکیل یک کشور مستقل فلسطینی را در اراضی پس از ١٩۴٨به رسمیت بشناسد که نمی شناسد و حتی راضی نمی شود به مرز های قبل از ١٩۶٧ باز گردد،چه فرقی است بین مقاومت چریک های حماس برابر اشغالگری و نبرد های پارتیزانی در سراسر اروپا علیه فاشیسم؟فکر کنم یک بخشی از وبلاگستان فارسی اگر زمان جنگ جهانی دوم هم بود حتما پارتیزان های ضد فاشیسم را به خشونت طلبی و تروریسم متهم می کرد و بیانیه های ورماخت-ستاد مرکزی ارتش آلمان-را تکرار می کرد که«ارتش نازی برای دفاع از جان شهروندانش امروز صبح چند ده نفر  را در پاریس،پراگ،بلگراد یا هر جای دیگر اروپا اعدام کرده است»بعد حتمن این دوستان وبلاگستان فارسی ضمن محکوم کردن کشتار شهروندان آلمان نازی در پاریس خواهان نفی خشونت جنبش های پارتیزانی و مذاکره با اشغالگران ناناز نازی می شدند.جز این است؟تفاوتی است بین کشتار غیر نظامیان در غزه به بهانه مبازه با مقامت مشروع علیه اشغالگری توسط ارتش اسراییل و اعدام های دسته جمعی مردم بی دفاع توسط ورماخت؟


به یادتان می اندازم،سال ١٩٣٨ دالادیه نخست وزیر فرانسه و چمبرلین نخست وزیر انگلیس به مونیخ رفتند و پیمانی برای پابرجایی صلح با هیتلر امضا کردند که فقط برای یک سال جنگ بزرگ را به تعویق انداخت.یاداوری می کنم یاسر عرفات بیش از ده سال با نخست وزیران اسراییل مذاکره کرد و هیچ چیز نصیبش نشد به جز تحقیر،به جز حبس خانگی،به جز مرگ مشکوک.اگر حزب الله لبنان به جای مقاومت،مشغول مذاکره می شد،ارتش صهیونیستی هنوز در بیروت پست های بازرسی داشت و اگر مارشال تیتو نهضت مقاومت یوگوسلاوی را راه اندازی نمی کرد شاید الان بخشی از بلگراد هنوز آلمانی نشین بود...با شیطان نمی شود مذاکره کرد،شر فقط زبان زور می فهمد حالا چه شیطان فاشیسم و چه ابلیس صهیونیسم


پی نوشت:تند نوشتم؟بله تند نوشتم.عمدن تند نوشتم.عصبانیتتان که تمام شد فقط برای یک لحظه فکر کنید واقعن فرقی هست؟

مزدور جمهوری اسلامی بودن

می دانید آن اول ها این حرف ها ناراحتم می کرد.مثلن یادم می آید دو سال پیش موقع حمله اسراییل به لبنان،وقتی مثل حالای حماس از حزب الله لبنان هم دفاع می کردم دوستی برایم نوشت شدی نماینده حزب الله در وبلاگستان و...من همین حرف ساده را هم تاب نیاوردم.حالا این روز ها اما حتی کامنت «مثل مزدور جمهوری اسلامی می نویسی» هم ناراحتم نمی کند قصدم از نوشتن این چند خط فقط باز کردن یک مشکل جدی فرهنگی است


بعضی وقت ها بد نیست آدم با خودش فکر کند برای چه با ساخت حاکم سیاسی در مملکتش مشکل دارد؟مگر مشکل ما جز این است که جمهوری اسلامی طرز خاصی از زندگی و اصول عقاید را به ما تحمیل می کند،بعضی جاها به نرمی و بعضی وقت ها به زور؟یعنی لااقل من یکی اگر بتوانم کتابی که میخواهم را بدون سانسور بخوانم،فیلمی که می خواهم را ببینم،برای پوشش و رفتارم بر اساس قوانین فقهی ١۴٠٠ سال پیش حکم نشود،رای من محترم شمرده شده و منوط به نظارت استصوابی شش فقیه انتصابی نباشد و مواردی این طوری هیچ مشکلی با ولی فقیه،جمهوری اسلامی یا هیچ بخش دیگر حاکمیت ندارم.چیزی که من از جمهوری اسلامی می خواهم احترام به حق آزادی من در حیطه های شخصی و وضع قانون برای من بر اساس رای اکثریت و موازین دموکراتیک در عرصه های عمومی است.یعنی من نمی خواهم جمهوری اسلامی و رهبرانش هم مثل من باشند و مثل من فکر کنند و ...فقط می خواهم انها به حق متفاوت بودن من و امثال من احترام گذاشته و دست از تحمیل ایده هایشان بردارند.


در یک کلام من می خواهم آزاد باشم ولی نمی خواهم آزادی دیگران را سلب کنم.نمی خواهم اگر کسی خلاف حمایت من از حماس مثلن از اسراییل دفاع کرد سریع برگردم صدایش کنم جیره خوار صهیونیسم بین الملل!من هم با به زور روسری برداشتن از سر زنان مخالفم و هم با به زور روسری بر سرشان گذاشتن.هر دوی این سیاست ها مضحک،غیر انسانی و وقیحانست.ادبیات روزنامه کیهان که همه مخالفین را مزدور آمریکا،جاسوس صهیونیسم،منحرف ج.ن.س.ی و....می داند چه فرقی می کند با ادبیات اپوزیسیونی که هر نظر مخالفی را متعلق به مزدوران جمهوری اسلامی و حقوق بگیران بیت رهبری می داند؟لااقل کیهان و کیهانیان در موضع قدرت این کار را می کنند و بخش عمده اپوزیسیون  جمهوری اسلامی در موضع ضعف که هستند این طور لجن به صورت ادم می پاشند و همین آدم را متقاعد می کند که با وضع موجود سگ جمهوری اسلامی شرف دارد به مجاهدین و فداییان و توده ای ها و کمونیست کارگری ها و غیره و غیره...نارضایتی از جمهوری اسلامی برای من فقط یک مفهوم دارد:حمایت از حق خدادادی آزادی و من حاضر نیستم اصل آزادی را فدای فرع دلخوری از جمهوری اسلامی کنم.پیشنهاد می کنم به این دوستی که من را مفتخر کرد به لقب مزدور جمهوری اسلامی و سایر دوستانی که در مورد هر صدای مخالف میلشان این طور فکر می کنند که یک وقتی با خودشان خلوت کنند و بیاندیشند واقعن چه فرقی بین انها و امثال حسین شریعتمداری هست؟فکر کنند که چقدر شبیه همند تندرو ترین بخش های حاکمیت در جمهوری اسلامی و سوپر اپوزیسیون مخالفش و بعد شاید شاید قانع شدند راهش اصلن این نیست

Tuesday, January 13, 2009

دغدغه

حکایتی است در فیه مافیه اگر اشتباه نکنم که می گوید درویشی بر در خانه مرد متمولی رفت و خواهان صدقه شد.بعد از کلی درخواست تکه نان خشکیده کوچکی صدقه گرفت.درویش با عصایش شروع به کوبیدن و خراب کردن سر در مجلل خانه مرد کرد و چون با اعتراض او روبرو شد گفت«یا در به اندازه نان کن،یا نان به اندازه در»


همچنان دارم به حرف های دیشب مان فکر می کنم.آنجایی که گفتم برایم این خلوت امن چند ساعته شبانه که می نشینم به کتاب خواندن، نوشتن، فیلم دیدن انقدر مهم است که نمی خواهم با درگیر کار بیش از این و پول در آوردن بیشتر خرابش کنم و شنیدم که بالاخره زندگی ساده ای هم که تعریف می کنی خانه می خواهد امنیت می خواهد و...


فکر کردم و هنوز دارم فکر می کنم-اصلن همین چند خط نوشته خودشان بلند بلند فکر کردن است-که نکند ماجرای من هم شبیه همان حکایت درویش فیه مافیه است.نکند دارم باز خیال بافی می کنم و اصلن زندگی مشترکی نباشد که بشود هم عشق معرکه زنی را دریافت کرد و هم آن حریم ساده زیستی را که لازمه دیدن و نوشتن و فکر کردن است حفظ کرد...نمی دانم ولی فکر نکنم اگر یک روزی برای مثلن خریدن خانه یا کار هایی از این دست مجبور شوم به آب و آتش بزنم و آن امنیت ذهنی حالایم بر باد برود،آدم خوشحالی باشم و اگر آدم خوشحالی نباشم چطور می شود یک رابطه شاد دو نفره داشته باشم؟اینها سوال های جدی و مهمی هستند که شاید بد نباشد بیشتر به انها فکر کنم.


پی نوشت ١:یعنی جدن زنی نیست که من را مسوول امنیت خودش،مسوول خانه خریدن برای زندگی مشترکمان و...نداند؟یعنی زنی پیدا نمی شود که توقعش از من به اندازه نیمی از یک زندگی مشترک باشد؟من نمی دانم چرا ناامید از یافتنش نیستم پس؟


پی نوشت ٢:من از آنهایی نیستم که زندگی راحت را بد بدانم یا به دنبال ریاضت کشی باشم.از ریسک هم فراری نیستم.همین حالا فکر کنم مجموع پرداختی هایم بابت وام و قسط و اجاره خانه حدود نهصد هزار تومانی در ماه باشد اما این دیگر حد اعلای ریسک پذیری من است و بیشتر از این امنیت ذهنیم را بهم می ریزد.برای شفاف تر شدن مسوولیت پذیری من در دنیای مادی تا آنجاست که ماشینی زیر پایم باشد،پول به اندازه حوایج اولیه در جیبم و سقفی بالای سرم،حالا ماشینش روآ بود یا بی ام و هیچ فرقی بحالم ندارد،سفر خارج نرفتن،اثاثیه لوکس

درس هایی که حماس یادمان می دهد

حماس آنجا هنوز سرپا ایستاده و این غرور آدم را تحریک می کند.حماس دارد یادمان می دهد حتی در بدترین شرایط هم می شود شرافت انسانی را حفظ کرد،می شود بعد و معنای جدیدی به زندگی بخشید،می شود فراتر از ابتذال روزمرگی زندگی کرد،حماس دارد خیلی چیز ها یادمان می دهد


دیشب به تو گفتم اگر نمی روم غزه کنار زنان و مردان حماس بجنگم از ناتوانی است.بعد شب قبل خواب فکر کردم اگر مثلن شرایط فیزیکی مهیا تری داشتم یا جنگیدن بلد بودم می رفتم؟واقعن می رفتم؟واقعن می رفتم.یادم می اید همیشه وقتی فاتحان آندره مالرو،کاتالونیای جرج اورول یا داستان های کوتاه همینگوی را راجع به جنگ داخلی اسپانیا می خواندم دلم پر می کشید برای آن سال ها آنجا بودن،وسط معرکه کنار غریب ترین تجمع انسان ها از سراسر جهان.در مورد جنگ داخلی اسپانیا می دانی؟فکر کنم نیمه های دهه ١٩٣٠ میلادی،اسپانیا محل جنگ داخلی بین سلطنت طلبان راست گرا به فرماندهی ژنرال فرانکو و جمهوری خواهان چپ گرا شد.جهان به سرعت به دو نیم شد و کنار یکی از این دو قطب ایستاد.آلمان نازی و ایتالیای فاشیست حامیان فرانکو شدند و چپ گرایان سراسر جهان حامی جمهوری خواهان و از همه جای جهان زنان و مردانی آمدند  اسپانیا تا در کنار جمهوری خواهان برای جمهوری بجنگند.ملغمه ای غریب از انسان ها که شاید هیچ چیز جز دشمن مشترک نمی توانست کنار هم جمعشان کند:کمونیست ها،سوسیالیست ها،آنارشیست ها،دموکرات ها و...یک جور ارمان خواهی درخشان آن آدم ها را جمع کرد و از دل همین حضور،به رغم شکست در جنگ داخلی،یک اسطوره مدرن شکل گرفت.


و من همیشه دلم می خواست آن سال ها را و این فضا را تجربه کنم.ببینم زیر آتش گلوله نه برای اجبار که برای یک آرمان انسانی جنگیدن چه طعمی دارد.گفتم جنگیدن؟شاید زندگی کردن لغت بهتری باشد.زندگی کردن،مبارزه،عاشق شدن،شکست خوردن.فلسطین،همان نقشی را حالا دارد که اسپانیای آن سال ها برای همه آزادیخواهان جهان داشت.دلم می خواست آنجا بودم،کنار آن آدم ها و برای لمس چیزی فراتر از روزمرگی،ابتذال،ترس های ناچیز می جنگیدم


پی نوشت:خواندن این مقاله توصیه می شود.

روز نوشت خاکستری یک مرد دلتنگ

صبح دلم می خواست توی رختخوابم بمانم،بگذارم موسیقی ملایمی پخش شود،بعد بخوابم،بیدار شوم، غلت بزنم،بلند شوم، برای خودم صبحانه درست کنم-گفته بودم صبحانه به نظرم عاشقانه ترین وعده غذایی است؟-بنشینم پشت کامپیوتر که بنویسم،ننویسم،بلند شوم،دلم بخواهد قربان صدقه کسی بروم،کسی نباشد،بزنم بیرون،نامجو گوش کنم-مثلن جبر جغرافیایی و همراه شو عزیز-برگردم خانه،بنویسم،بنویسم وسطش دست بردارم خیره شوم به مانیتور،خودم را ببینم که دارم سیمرغ بلورین می گیرم یا نخل طلا یا شیر طلا از کنی ونیزی جایی،بعد همان دم نطق موقع جایزه را مرور کنم،بعد همان حین توی دلم باز همان پسر کوچولوئه بشوم و یواش بگویم«بابا!بابا!به من افتخار کردی؟»...


صبح به جای همه این دلم می خواست ها،غرغر کنان و دیر بلند شدم،آمدم شرکت و حالا مثل سگ پاسوخته می مانم...سگ پاسوخته دیده اید تا حالا؟

Monday, January 12, 2009

آمدن بز در ساعات پس از نیمه شب

یک ساعتی از نیمه شب گذشته بود،داشتم می نوشتم و خسته شدم،خوابم گرفت.صورتم را با آب سرد شستم،یک قهوه غلیظ داغ خوردم و کمی نشستم به آهنگ گوش کردن.خوابم پرید،حالم سر جایش آمد و ساعت شد حوالی یک و نیم.شروع کردم به نوشتن و هنوز به خط سوم نرسیده برق رفت.غرغر کنان پاشدم آمدم خیر سرم بخوابم حالا مگر خوابم می برد؟هی از این دنده به ان دنده شدم و نخوابیدم که نخوابیدم و تا ساعت نمی دانم چند که خوابم برد مدام به روان پر فتوح امام امت درود و سلام فرستادم...باشد که حتمن بهشان برسد!

شهر ها

و بیا فکر کن به شهر های جهان.شهر ها زنانه اند یا مردانه؟یادم هست که عرب ها شهر را مونث می دانند شاید چون آدمیان را در خودش چون رحمی بزرگ نگهداری می کند اما خود شهر،بافت درونیش،نوع روابطی که به ساکنینش تحمیل می کند واقعن همیشه زنانه است؟دیشب فکر کردم به این ماجرا و دیدم به نظرم شهر هایی هستند که زنانه اند و شهرهایی که کاملن به جهان مردانه تعلق دارند.


شهر های زنانه شادند،رنگارنگند،متنوع و متکثرند.شهر جاه طلبی ندارد،هیچ ترین عجیب غریبی در آن پیدا نمی شود،بی نظم است و باید مدتها با ان زندگی کنی تا به نظم غریبش که مستتر در همه آن بی نظمی ظاهریست پی ببری،شهر های زنانه بهترین جاهای دنیا هستند برای عاشق شدن،اصلن شهر عاشقی را تحمیل می کند به ساکنین اش...شهر های مردانه اما جدی اند و پر هیاهو  و حتمن یک جایی از شهر بزرگترین یا مدرن ترین یا بلند ترین ساختمانی، چیزی پیدا می کنید.این شهر ها جاه طلبند،آدم عاشق را تحمل نمی کنند،آدم کاری سختکوش شهروند نمونه شهر مردانه است.رنگ ندارند یا اگر دارند چنان رنگ بندی قراردادی است  که می شود با دیدن یک منظر، همه شهر را حدس زد.بهترین کتاب خانه ها و سینما ها در شهر های مردانه است و بهترین کتاب خوان ها و سینما رو ها در شهر های زنانه،شهر مردانه زندگی شبانه ندارد و شهر زنانه بی زندگی شبانه اصلن نمی تواند زندگی کند.شهر های مردانه شهر های فلسفه و فقه و علم و قدرتند.شهر های زنانه شهر های شعر و ادبیات و عشق و عرفان و فکر کنم بزرگترین لذت کشف هر شهری در این نهفته باشد که در یابی شهر مردانه است یا زنانه و حتی دقیقتر: کجا مردانه است و کجا زنانه.گفتم کجا؟تو هر وقت دلت خواست بخوان کی !


پی نوشت:فکر کردم با خودم دیدم مثلن در همین ایران ما به نظرم اصفهان،تهران و مشهد شهر های مردانه اند و شیراز عزیز،آبادان یا رشت شهر های زنانه

Sunday, January 11, 2009

چشم هایی از جنس مهر و مه

زنی باید باشد که وقتی مستی و شعر می خوانی،مخاطب عاشقانه های همه شاعران جهان او باشد.زنی باید باشد که اصلن وقتی مستی و شعر دلنشینی می خوانی دلت پر بکشد برای اینکه آن شعر را برایش بخوانی:مکرر و مکرر،فقط برای او...زنی باید باشد که مهر،ماه،مه تو را فقط به یاد او بیاندازند؛ زنی که چشم هایش بکر ترین ترانه سرکش جهان را در قلب تو مترنم سازند...زنی باید باشد که بشود در چشم هایش غرق شد!

زنان زندگی

و فکر کن یک مرد بر چه اساسی می تواند زن های زندگیش را بشمارد و بداند چند نفر بر قلبش حکومت کرده اند؟هماغوشی معیار صحیحی نیست،بوسه هم نه، کفایت نمی کند،دوستت دارم هایی که گفته یا شنیده هم جامع و مانع نیست.زن،زن زندگی آدم محسوب نمی شود مگر اینکه در عمق غریب چشمانش،لااقل یک بار غرق شده باشی...و حالا بیا ببین در این سی و یک سال چند بار غرق شدی و چند زن با زنانگی شان زندگیت را ساختند


خیالت راحت شد ذهن؟حالا می گذاری به کارمان برسیم؟تو برو بشمار من هم بروم این پیش فاکتور کوفتی را صادر کنم تا غم نان اسیرمان نکند

تهران، ساعت 8 صبح

از آن صبح ها بود که می شد هدفون را گذاشت توی گوش و شلنگ تخته اندازان خیابان های تهران را طی کرد.از آن صبح ها بود که به تمامی می شد تهران را دوست داشت.تهران را با آسمان به ندرت آبیش،کوه های برف گرفته اش،زنان زیبایش،ترافیک مزخرفش و حتی آن برج های زشت منظره خراب کنش...به جان خودم امروز تهران را می شد به تمامی دوست داشت

Saturday, January 10, 2009

قصه

نوشته نمی شد...دیروز بی تاب بودم و نمی دانستم با خودم چکار کنم.یاد ناهید افتادم که می گفت عواطفی را که نمی شود ابراز کرد صرف کار خلاقه کنید تا کمترین صدمه را به خود و دیگران بزنید.هی فکر کردیم خلاقیت از کجا بیاوریم در این سر سیاه زمستانی.یادم افتاد ایده فیلم نامه ای داشتم که گذاشته بودم برای وقت فراغتی تا انجام شود و دیدم روز مبادا حتمن می چربد بر وقت فراغت


شروع کردم به نوشتن و موثر بود. چنان که سر بلند کردم دیدم ساعت یک است و وقت خواب...اما نتیجه کار چیزی نبود که راضیم کند،چیزی نشد که دوست داشته باشم.جواب نمی داد.قصه رکاب نمی داد به من.قصه نوشتی تا بحال؟زنده است برای خودش،نمی گذارد تو برایش تعیین تکلیف کنی.از یک جایی به بعد نمی دانی تویی که داری قصه می نویسی یا قصه است که دارد آن عمیق ترین لایه های ناخوداگاه تو را روایت می کند.نمی خواست که ان طور نوشته شود و تمام دیشب هر وقت که چشم باز می کردم ذهنم را می دیدم که دارد کندو کاو می کند و الان فکر کنم بدانم این قصه چطور دوست دارد نوشته شود و عجله دارم زودتر بروم خانه و بنویسمش...ببینیم این سبک جدید راضیم یا در واقع راضیش می کند؟

آن بیرون

دلم می خواهد بروم بیرون...آن بیرون قدم بزنم،آهنگ گوش کنم خدا خواست کمی هم غصه بخورم...باید بروم بیرون!

من چه دانم؟

یعنی آدم یک وقت هایی در این مرز پر گوهر می ماند که چه کند،یعنی یک می ماند می گویم یک می ماند می شنوید ها...مثلن به طور روتین همه شما مستحضرید هر ایرانی شریفی اپوزیسیون دولت موجود است و این اصلن ربطی به چگونگی دولت وقت ندارد همان اپوزیسیون بودن را عشق است فلذا یک زمان هایی آدم دچار گه گیجه گرفتگی خفن خواهد شد که باید چه گلی به سرش بگیرد.کنجکاویتان را تحریک کردم؟کلن این روز ها انگار من فقط قادرم همین جای آدم ها را تحریک کنم و دیگر هیچ


ببین ماجرا از این قرار است که حکومت می فرماید حضرات قمه نزنید موجب وهن است.خوب شما فکر می کنید می بینید بعله قمه زنی هم موجب وهن است و حکومت حق دارد و دستشان درد نکند بعد امت همیشه در صحنه در خمینی شهر برای اثبات حق قانونی قمه زنی با شعار «سر خودم،قمه خودم،به کسی چه مربوط» با نیروی انتظامی درگیر می شود و باعث به جای ماندن کشته و زخمی می شود.حالا آدم می ماند که از دولت حمایت کند بگوید دست شما درد نکند؟از ملت حمایت کند بگوید حق ازادی مردم را چرا سلب می کنید؟اصلن از هیچکس حمایت نکند بگوید به من چه؟


حالا این به کنار.جناب اقای نوری زاد برداشته اند در وبلاگشان نوشته اند اصلن چه معنی دارد روحانیون سر منابر از دولت انتقاد  و در مسائلی که بهشان ربط ندارد دخالت کنند؟باز آدم دچار همان معضل است به خدا.می فرمایید نهاد روحانیت بالاخره غیر دولتی است و اینها همه را خفه کرده اند حالا می خواهند آخوند های عزیز و چشم و چراغ انقلاب را هم بعله پس زنده باد حوزه علمیه بعد یادتان می اید در این سی و یک سالی که از خدا عمر گرفته اید چقدر از دست در فشانی های روحانیت معزز در مواردی که هیچ دانشی نسبت بهش ندارند حرص خورده اید و اعصابتان خرد شده و اگر یک ممنوعیتی داشته باشند هم دلتان خنک می شود که بابا جان تازه شدید مثل ما و هم معاف می شوید از شنیدن این درفشانی ها،بعد نمی دانید توی این مملکت اگر علمای اسلام هم نتوانند حرف بزنند پس دیگر رسمن واویلا و باز نمی دانید چه گلی به سرتان بگیرید...آدم است دیگر یک وقت هایی نمی داند!

کارلوس کاستاندا به روایت مدیر عامل

دیروز عصر داشتم با خودم فکر می کردم خانم یا آقای کائنات چرا هیچ هدیه خاصی به مناسبت روز تولدم به من نداده و داشتم طلبکاری ام را محاسبه می کردم و...صبح آمدم شرکت دیدم اقای مدیر عامل معزز 9 جلد-بعله 9 جلد-کتاب کارلوس کاستاندا برایم آورده و گفته تو که کلاس یونگ می ری اینا رم بخون و من واقعن دلم می خواست یک دوره اثار کامل کاستاندا را بخوانم


پی نوشت1:مدیر عامل گل است


پی نوشت 2:به نظرتان می شود کتاب های مدیر عامل را هم دو در کرد؟


پی نوشت3:از وقتی به مدیریت عامل گفتم کلاس یونگ می روم بعضن یک مسائلی مطرح می کند که آدم شاخش سبز می شود.از گل چینی تا فال قهوه طرح مطلب می فرمایند و بعد که من می گویم خوب نمی دانم با تعجب می فرمایند اه تو که کلاس یونگ میری...حالا خدا به آخر و عاقبت ما رحم کند با این دوره کاستاندا

Friday, January 9, 2009

2046

باید اقرار کنم نمی فهمیدم وانگ کار وای چرا این همه تحسین از منتقدین دریافت می کنه.ازش سه تا فیلم دیده بودم در دوره های مختلف فیلم سازیش و خوب هر سه فیلم های خوبی بودند اما کارگردان در قواره نخل طلای کن نشون نمی داد.فکر کنم خیلی ها شب های بلو بری رو دیدن،فیلم خوبی بود با چند تا صحنه دوست داشتنی هم داشت،اما آدم حس نمی کرد کارگردانی در قواره برنده نخل طلا،پشت کار باشه...بالاخره از اونجایی که جوینده یابندست 2046 رو دیدم و خیلی خیلی زیاد دوسش داشتم و رسمن معرکه بود


یه ادیسه عاشقانه،فیلمی در مورد دلشکستگی،فیلمی که مجبورت می کرد مدام خاطرات خودت رو ببینی،به خاطرات خودت فکر کنی و به دلشکستگیت...فیلمی که به آدم یاداوری می کرد هیچ چیز بیشتر از عواطف بین آدم های نقاط مختلف جهان همدلی ایجاد نمی کنه.هر جای دنیا که باشیم دل می بندیم،دل می شکنیم و دل می بریم.آدمها انگار پای دل که وسط میاد ملیت بر نمی دارند.اول فیلم بهت می گن در زمان های قدیم آدمها وقتی راز مگویی داشتن به بالای کوه می رفتن،درختی رو سوراخ می کردن و توی اون سوراخ رازشون رو برای درخت باز گو می کردن بعد روی سوراخ درخت رو گل می گرفتن...تو یه صحنه اواخر فیلم مرد راز مگویی داره و زن با انگشت شصت و اشاره دست راست دایره ای میسازه و مرد دهنش رو روی اون دایره میذاره به جای درخت، تا حرف بزنه...به نظرم برای تفسیر و تاویل همین صحنه می شد یه مقاله بلند درجه یک نوشت...دمتان گرم آقای وانگ!

تراژدیست که عاشق آدم مناسب شوی،اما خیلی زود یا خیلی دیر(وانگ کار وای-2046)

Wednesday, January 7, 2009

افتخار به بشریت داده،متولد می شویم

سی و یک سال پیش چند ساعت دیگر...خوب حالا که فکر می کنم من از همان اول تکلیفم را با محیط اطرافم مشخص کردم،نخواستم که به دنیا بیایم.دکتر مجبور شد به روش های غیر انسانی مثل چنگک و فورسپس و اینها متوسل شود و مرا بیرون بکشد.دقت فرمودین؟بیرون بکشد


من سی و یک سال وقت داشتم فکر کنم که چرا نخواستی به دنیا بیایی؟خوب تا قبل از سی سالگی زرت و پرت هایی چون دنیا جای بدیست و زمین بزرگ و پاک نیست و از این حرف ها لذت خفنی دارد.به خصوص آن تلالو دو زاری روشنفکرانه که به آدم می دهد-و من نمی دانم چه سریست در روشنفکری که انگار هر چه به شیر گاز نزدیکتر باشی،منور تری-اما سی سالگی یک اتفاق جادویی است که پای آدم را می آورد روی زمین سفت واقعیت،توی این یک سال فکر کردم که چرا نمی خواستم به دنیا بیایم؟ و فکر کنم حالا جوابش را می دانم:مساله صرفن لذت خفن بطالت بود،آنجا داشت به من خوش می گذشت و اصلن چرا باید آدم جایی که دارد بهش خوش می گذرد را ترک کند؟من فسقل این را می دانستم اما آن دکتر خر احساس می کرد اگر بگذارد من آن جا بمانم به سوگند کوفتی بقراطش خیانت کرده فلذا متوسل به خشونت شد


حالا می دانم من دیوانهء لذت بطالتم و کلن مسوولیت و سخت کوشی خر است.این حرف های یک آدمی است که تا ساعاتی دیگر به دنیا می آید و مثل فرشته ها پاک و جگر است...آدمی که دارد کم کم یاد می گیرد شادکامی در روزمرگی است.آدمی که دارد یاد می گیرد بخاطر غصه چیز هایی که ندارد لذت آنچه که دارد را بر خود حرام نکند و این آموزش آنقدر کیف دارد که آدم به هر بهانه ای برایش جشن بگیرد،مثلن به بهانه حضور در سی و دو سالگی!


تولدم مبارک!

آئورا:تثلیث زنانه ماه

١-اون شرحی که فوئنتس ته کتاب نوشته و ماجرای چگونه نوشتن شدن داستان رو توضیح داده خوندین؟حس غریبی داشتم موقع خوندن این شرح که سرکاریم و در واقع این توضیحات فوئنتس بیشتر شبیه یه داستان از بورخس روایت شده تا واقعیت...یک شرح بورخسی بر یک داستان فوئنتسی


٢-با خوندن آئورا اولین چیزی که یادم اومد سه چهره زنانه ماه بود.مطابق اسطوره های یونانی ماه تازه متولد، نماد پرسفون،ماه کامل نماد آرتمیس و ماه رو به زوال نماد هکاته ست.آئورا رو به عنوان پرسفون دوشیزه و جوان،خانم کونسوئلو نماد هکاته خردمند و مرگ بار و مرد نویسنده نماد ایگوی انسانی در سفر غریبش به جهان آنیمایی ماه بود.کنجکاو شدم برای یافتن آرتمیس،برای یافتن قرص کامل ماه،زنانگی کامل:جایی هست در کتاب که فوئنتس از تغییر در آئورا حرف می زنه«...یک زن،نه دختر دیروزی.دختر دیروزی-بر انگشتان آئورا،بر کمرگاهش دست می سایی-بیست سالی بیشتر نداشت اما زن امروزی-گیسوی پریشان و گونه پریده رنگش را نوازش می کنی-چهل ساله می نماید...»تجلی آرتمیس همین جاست.کلن کتاب از سه هماغوشی حرف می زنه:مرد نویسنده نخست با پرسفون-آئورای دختر-سپس با آرتمیس-آئورای بالغ زن شده-و در نهایت با هکاته-آئورایی که بدل به خانم کونسوئلو پیر شده-همبستر میشه...به جان خودم راجع به همین موضوع میشه یه مقاله درجه یک نوشت


٣-در آن توضیح معرکه پایان کتاب به قلم فوئنتس،چیزی در باره «تو»است که گویی آدمی را جادو می کند:«...به آن دوم شخص مفرد،تو،که بنیاد تمنا در آئوراست.تو،واژه ای که از آن من است،آنگاه که شبح وار در همه ابعاد زمان و مکان،حتی فراتر از مرگ حرکت می کند...»


۴-آئورا انگار روایت جادوی زنانه ماه است وقتی مردان را افسون می کند...مردان را مسخ،مردان را تسخیر،مردان را نابود می کند!

آئورا

...اگر آئورا در پی کمک تو باشد،به اتاقت می آید.پس به اتاق خود می روی،دست نوشته های زرد رنگ و یاد داشت های خود را از یاد می بری و تنها به زیبایی آئورایت می اندیشی.چندان که بیش تر به او فکر می کنی،بیشتر از آن خویشش می کنی،تنها نه به خاطر زیبایی او و تمنای تو،بلکه از آن روی که می خواهی برهانی اش...


آئورا،کارلوس فوئنتس،عبدالله کوثری،نشر نی


پی نوشت:نگفتمت می برمت آنجا،دو تایی می نشینیم (دراز می کشیم ؟)یک گوشه و هی کتاب می خوانیم و هی غصه می خوریم...تحویل بگیر اول ١٩٨۴،بعد آن سوی رودخانه اودر و حالا آئورا...این آخری چقدر محشر، چقدر  وصف الحال بود پسر،نه؟

Tuesday, January 6, 2009

دلم

زل می زنیم به این صفحه خالی پرشین،من و دلم با هم...می گویم دلکم بیا تلخی ماجرا را ببخش به شیرینی اینکه خوب خودت را شناخته ای و مرز هایت را  و باید و نباید هایت را و حالا ثمر آن همه رنج شده اینکه خوب می دانی چه چیزی را می پذیری و چه چیزی را نه


بیا بگذار من خودم قربان صدقه ات بروم که این همه دلت می خواهد اما وقتی یاداور می شوم به تو حفظ حرمت دل،از خود دل مهم تر است،مظلوم سر تکان می دهی،بحث را عوض می کنی و آرام می گویی«فکر می کنی ناهار چی داشته باشیم؟»

1984

چرا من این کتاب رو قبلن نخونده بودم؟مدتها بود کتابی انقدر به هیجانم نیاورده بود که بین خوندنش بلند شم، راه برم و حتی بنا به برخی گزارش ها با خودم حرف بزنم...منتظر کلی پست جرج اورول نشان در مورد ١٩٨۴ باشین

Monday, January 5, 2009

غیبت صغری

از آن معدود مواردی است که می خواهیم برویم ولایت مان و ولایت رفتن مان نمی آید یعنی کلن جل الخالق...دلم همین تهران، تنهایی و غصه بازی و فیلم بازی و اینها می خواهد اما الان نرفتن چند تا آدم عزیز دیگر را چنان غصه دار می کند که با یک محاسبه ساده هزینه-فایده ترجیح بدهم به کودک درون بگویم بابا جان می رویم آنجا یواشکی غصه می خوریم و کتاب می خوانیم اینها...به خدا!


غرض وصف غصه نبود که...می خواستم عرض کنم یک چند روزی حواستان به وبلاگستان باشد،هی بیایید به اینجا سر بزنید که بازدید کننده هایش تنزل نکنند و بدانید و آگاه باشید که هر چند از روزی ۴ تا پست نوشتن خبری نیست اما روزی یکی را به سبیل شاه عباس قول می دهم بنویسم


پی نوشت:سرکار خانم نون که یک تنه روزی صد بازدید اینجا را با شخم زدن آرشیو موجب می شوید،باعث مزید امتنان خواهد بود اگر حد فاصل پست هفتصد و خرده ای که تا حالا خوانده اید و پست هزار و دویست و خرده ای فعلی را با تقسیم کار مناسب ظرف این چند روز سامان دهی فرموده و بازدید نمایید

غزه هنوز زنده است

١-حماس هنوز حاکم غزه است.تا همین لحظه صهیونیست ها نتوانسته اند انسجام عملیاتی حماس را از آنها بگیرند حتی نتوانسته اند مانع شلیک موشک به شهرک های صهیونیست نشین شوند.ارتش اسراییل هر آنچه در توان داشته رو کرده و هنوز موفق به سرکوب حماس نشده،آنها حتی متوسل به استفاده از گلوله های انفجاری حاوی اورانیوم رقیق شده؛که تاثیرات مهلک زیست محیطی در پی دارد؛یا بمب های خوشه ای شده اند اما هنوز مقاومت در غزه ادامه دارد.راستی وقتی می گویم بمب خوشه ای می دانید یعنی چه؟می توانید چشمانتان را ببندید و تصور کنید یک محفظه بزرگ یک تنی مثلن به اندازه یک خودرو پراید پر از خرده بمب های انفجاری به تعداد بین پانصد الی هفتصد عدد باشد و آن محفظه به اندازه پراید در ارتفاع مشخصی از سطح زمین منفجر شده و آن صد ها بمب کوچک را در محوطه ای بزرگ به مساحت صد ها متر مربع پراکنده می کند و بعد این بمب های کوچک منفجر می شوند و در سطح وسیعی هر جنبنده ای کشته می شود یا مجروح می گردد؟تصور کردید؟فرق بمب خوشه ای با بمب معمولی که فقط یک انفجار دارد دستتان آمد؟حالا می دانید غزه پر تراکم ترین منطقه جمعیتی جهان است؟یعنی می توانید حدس بزنید آن بمب های کوچولو در منطقه ای پخش می شوند که پر از کودکان و زنان و غیر نظامیان است؟


٢-حماس دولت قانونی فلسطین است.حماس در یک انتخابات آزاد با نظارت اتحادیه اروپا و آمریکا قدرت را در فلسطین به دست گرفته و از بدو تاسیس دولت با تحریم غرب روبرو شده که انگار دموکراسی را فقط شایسته چشم آبی ها و مو طلایی ها می دانند و نه رنج کشیدگان فلسطینی...محاصره غزه توسط اسراییل و با همکاری مصر،دست کمی از قتل عام فعلی آنها نداشت،درک اینکه حماس چرا آتش بس توام با محاصره را نمی پذیرد اصلن دشوار نیست.چه فرقی می کند کودکانتان از گرسنگی و فقدان دارو بمیرند یا از آن بمب های خوشه ای گوگولی مگولی که آمریکای عزیز به اسراییل نازنین هدیه کرده؟حماس دست به ریسک اجتناب ناپذیری زد و اگر بتواند به شلیک موشک ادامه داده و غزه را حفظ کند،می تواند در مذاکرات آتش بس لغو محاصره نوار غزه را مطالبه کند .هرچند مطمئنم خود رهبران حماس هم چنین توحشی را از سمت اسراییل انتظار نمی کشیده اند،کما اینکه حتی غرب هم انگار برابر این دد منشی غافلگیر شده است


٣-پیشنهاد می کنم اگر ماجرای غزه را پیگیری می کنید این پست بامدادی و این نوشته نون والقلم را از دست ندهید

Sunday, January 4, 2009

تلخی تازه’ ترس

و این بازی ترس ها تمام نشده رضا...اصلن مگر تا وقتی انسانی جایی می ترسد می شود پرونده ترس را بست؟می دانی رضا زخم هایی هستند که عمقشان خیلی کهن است.گفتم عمقشان؟تو بخوان عمرشان!زخم هایی هستند که عمق هر کهن الگوی انسانی را نشانه می گیرند و این زخم ها ترس های خاص خودشان را دارند.


بسته به آدمش رضا،ماجرا فرق می کند.یکی از شکست می ترسد،از کامل نبودن و ترسش چنان ریشه دار است که یاداور رنج همه انسان هایی است از بدو خلقت گونه انسان تا به همین امروز، که شکست خورده اند.دیدی این آدم ها حتی وقتی توی یک بازی منچ و مارپله هم می بازند عزا می گیرند و غصه می خورند؟دیدی چقدر رنجشان به نظر ما مضحک و بی جاست؟ما می دانیم که محملی برای چنین رنجی نیست و نمی دانیم که این آدم الان نه به باختن در یک بازی مارپله که به ترسی به قدمت بشر دارد پاسخ می دهد،ترسی به قدمت بشر برای نباختن و کامل بودن!


اینجوری می شود که یک سری آدم ها اصلن با یک سری ترس های ویژه به دنیا می آیند.بین همه ضعف ها،هر کدام ما چشم اسفندیار خودمان را داریم،فقط یک چیز است که این طور بی بدیل ما را به زانو در می آورد و برایمان کابوس می سازد.بسته به آدمش رضا ماجرا فرق می کند.یکی از شکست می ترسد،یکی از نداشتن قلمرو،یکی از  وابستگی،یکی از نبود امنیت و یکی هم می شود مثل من،ترس کهن الگوییش می شود هراس بی وقفه از طرد شدن و ترک شدن توسط زن مهم زندگیش!


آدم هایی مثل من برایشان سن و سال مطرح نیست.نوزاد هم که باشند هراسانند زن مهم زندگیشان-مادرشان- ترکشان کند.اینطوری می شود که احتمالن با بی پاسخ ماندن اولین گریه،اولین خواهش، قهر می کنند و از سینه مادر شیر نمی خورند،همانطور که من قهر کردم و هر چه کردند نخوردم.آدم هایی مثل من همیشه این ترس را روی دوش شان این سو و آن سو می برند.مثل صلیب می ماند رضا که به دوش کشیده ای و با خودت می بری و هر جایی ممکن است برایت بشود جلجتا و هر زنی که برایت مهم شود می تواند میخ صلیبت را بکوبد...اینطوری است که واکنش من و مثل من نه به یک پاسخ ساده منفی از طرف زن مهم زندگی مان که جوابی مهیب بر اساس رنجی است که در حافظه روانی ژن انسان ذخیره شده،رنجی حاصل جمع غصه تمام مردانی که از زمان حضرت آدم تا بحال زنان زندگی بخش شان،ترکشان کرده اند


و من نمی دانم رضا روزگار چرا این همه اصرار دارد گوش آدم را بگیرد و به زور در موقعیت هایی بنشاند که دقیقن از ناحیه پاشنه آشیلت ضربه بخوری،با رنج اسطوره ایت روبرو شوی،ترس جاودانیت را مدام ببینی و تجربه کنی...نمی دانم چه چیزی باید یاد بگیری تا این بازی تمام شود و این چنان عاصی ات می کند که بعضی وقت ها با خودت می گویی ببین چه خنگی هستم که مدام امتحان می گیرند و رفوزه می شوم و باز روز از نو روزی از نو...ترس هایی هستند رضا،که سرنوشت لعنتی مایند و خدا می داند رضا من از هیچ چیزی به اندازه این قبیل ترس ها نمی ترسم

غمگینم...دلم که می ماند چه جواب بدهد به این صدای حق به جانب درون،غمگین می شوم

سال گوگولی مگولی آینده

یک سوال مهم:دولت میانگین هر بشکه نفت را در بودجه سال آینده سی و هفت و نیم دلار در نظر گرفته.بر فرض تحقق این درآمد نفتی،بودجه نسبت به امسال حدود شانزده میلیارد دلار کسری خواهد داشت.این تازه نسبت به ارقام رسمی بودجه است و شامل برداشت های چپ و راست از صندوق ذخیره ارزی نمی شود.بر فرض اینکه با کاهش بودجه عمرانی بشود،عدم برداشت از صندوق ذخیره ارزی را جبران کرد و با سفت بستن کمربندها جلوی رشد بودجه جاری را گرفت،حدستان برای جبران آن کاهش شانزده میلیارد دلاری چیست؟


دو راه حل بیشتر وجود ندارد تا دولت بتواند حقوق کارمندان خود و یارانه های عمومی و سایر هزینه های جاری را تامین کند.نخست طرح حذف یارانه ها و در واقع همین طرح تحول اقتصادیست که با فرض نفت بشکه ای ۵/٣٧ دلار حدود همین رقم کسری بودجه دولت به صندوق حضرات واریز خواهد کرد و دوم افزایش نرخ ارز از حدود هزار تومان به هزار و پانصد تومان خواهد بود.شاید هم دولت سیاست حذف پله ای یارانه ها و افزایش نرخ ارز را به صورت توامان دنبال کند.


من حدس می زنم ما-یعنی طبقه متوسط بی پشت و پناه-سال سختی خواهیم داشت و شخصن بعید می دانم با توجه به سیاست های اصل ۴۴ و مانور های چپ و راست پلیس و بسیج،طرح تحول اقتصادی اجرا نشود و تقریبن مطمئنم با این نرخ نفت،پولی به کسی پرداخت نخواهد شد.چه باید بکنیم؟دعا تا یکسری آدم عاقل در حاکمیت متقاعد شوند که مملکت تحریم شده با نرخ تورم بالای بیست و پنج درصد جای حذف یارانه ها نیست و امید که کسی ترمز دستی مهرورز خان را پیش از حذف یارانه ها بکشد...غیر از این من اگر پول داشتم ریال نگه نمی داشتم.دلار هم نگه نمی داشتم،شاید با یک متخصص بازار های سکه و طلا مشورت می کردم و سکه می خریدم...عرض کردم مشورت می کردم ها!

جهنم غزه

رسیده اند به غزه...مشخص بود چریک های حماس بدون سلاح سنگین،بدون توان ضد هوایی شانسی برابر چهارمین ارتش مجهز جهان ندارند و می شد پیش بینی کرد حماس فقط مقاومتی سمبلیک و حیثیتی انجام دهد.حالا ارتش اسراییل در حومه غزه است.خوب صهیونیست های عزیز!فکر کنم باید پیروزی مرکاوا و اف شانزده را بر کلاشینکف و نارنجک به شما تبریک گفت اما هنوز زود است زوزه پیروزی بکشید.یاد تجربه آمریکایی ها در عراق بیافتید و عیشی که چریک های حماس با حضور شما در خیابان های غزه خواهند کرد...به جهنم خوش آمدید!

بیت حانون

بیت حانون!تانک هایشان رسیده به بیت حانون!کلی هیولای آهنی که نقش آن ستاره شش  پر کذایی را بر خودشان دارند.شما حتمن آن روبرو صف کشیده اید.با دست های خالی...تصویر آدم هایی که با جانشان جلوی تانک می ایستند برای ما آشناست.بچه که بودیم تلویزیون بار ها و بار ها عمر مختار نشان مان داد و تصویر آن مردانی که پاهایشان را بهم زنجیر کرده بودند و با تفنگ که نه با قلب هایشان می خواستند برابر تانک بایستند یا چرا این همه دور برویم.خرمشهر،محمد جهان آرا و مردانش با دست خالی در حسرت حتی یک آر پی جی هفت،وجب به وجب جلوی بهمنی از تانک ایستادند...تصویر آدم هایی که روحشان سپر خاکشان می شود برای ما آشناست


حالا شما آنجا در بیت حانون ایستاده اید تا بمیرید و قلب من،قلب هر کس که بداند شرف،وطن،آزادی یعنی چه با شماست.دست هایتان خالی است و ما قلبمان با شماست.نگران شماییم.من اشک می جوشد در چشم هایم وقتی خودم را می گذارم جای شما.وقتی مرد باشی و پشتت خانه ات،زنت،زندگیت باشد و روبرویت انبوه تانک که می آیند همه چیز را و اول از همه شرفت را از تو بگیرند...آدم می ترسد،جان عزیز است و می دانم که می ترسید و میدانم در همان لحظه هایی که می ترسید می دانید نمی توانید یک قدم عقب بروید.آدم که نمی تواند پا روی همه چیزش بگذارد و برود.برزخ وحشتناک شما را،مظلومیت تان را می فهمم و مدام توی دلم آرزو می کنم کاش لااقل موشک ضد تانک داشته باشند،با آر پی جی که نمی شود مرکاوا زد...دلم،دلمان با شماست،در بیت حانون!

Saturday, January 3, 2009

بورژوازی

صبح توی بانک داشتم با خودم فکر می کردم دوم هر ماه باید قسط قرض الحسنه را بدهم و هشتم قسط ماشین را و هفدهم اجاره خانه را و بیست و نهم قسط آن وام کذایی بر باد داده را و...فکر کردم من چه همش توی بانک و مشغول قسط دادنم،منی که همیشه از قرض و قسط فراری بودم و باز با خودم فکر کردم «بورژوای دو زاری شدی رفتی پی کارت امیر جان» و یکهو به سرم زد دفترچه قسط ها را همین جا پاره پاره کنم و همچین به سبک فیلم های بالیوود با حرکت اسلوموشن بریزم بر سر کارمند بانک و خانه را آتش بزنم و اسلحه بخرم و سوار بر لانگ جان بزنم به کوه و کمر و نبرد علیه سرمایه داری و بدین سان جاودانه شوم...همین طور داشتم فکر می کردم که دیدم کارمند بانک صدایم می کند«آقا بقیه پولتو نگرفتی».دقیقن وقتش همان لحظه بود که بلند فریاد بزنم «من دیگه به این پولا احتیاج ندارم...مرگ بر کاپیتالیسم»اما ور عاقل ذهنم فرمود بابا جان!به کوه و کمر زدن هم این روز ها کم خرج نیست برای خودش ها فلذا مثل بز رفته،بقیه پول را گرفته و حتی تشکر نمودم...اینه!


پی نوشت سانچویی:ارباب!می گم چطوره یکی دیگه رو پیدا کنیم که بزنه به کوه و کمر بعد تو ماجراهاشو بنویسی که بدین وسیله هر دو تون در تاریخ جاودانه بشین ها؟هم جای یه نفر ،دو نفر جاودانه شدن، هم حق التحریر می گیری راحت تر قسطاتو می دی...از من گفتن!

چه

بعد فکر کنم  دیدن این فیلمه منو خیلی هیجان زده کنه...بنیچو دل تورو،سودربرگ و چه گوارا...فکر کن حتمن آهنگای آمریکای لاتینی هم داره،حتمن کلی چریک بازی داره،تراژدی داره...از حالا میشه خیال پردازی کرد که اون صحنه تیر باران آخر رو چطور در آورده؟اصلن نشونمون می ده «چه» روبروی جوخه اعدام ایستاده؟نشونمون می ده داد کشیده «بزنین شما به یه مرد شلیک می کنین؟»یا نه فقط صدای تیر،فقط تخیل خودت برای تصور اون لحظه های آخر...فکر کنم دیدن «چه» منو خیلی هیجان زده کنه!


پی نوشت:تا وقتی همچین چیزایی انقدر منو سر ذوق میارن فکر می کنم دارم تو مسیر درست زندگی می کنم،هنوز فسیل و از رده خارج نشدم.سی و یک ساله که باشی شاید لازم باشه مدام خودتو بسنجی تا مطمئن بشی آدم بزرگ نشدی!

Friday, January 2, 2009

سینما سینما

مرد مو مشکی و چهار شانه،با چشمانی نافذ و گونه های استخوانی،زن بلوند با بینی کمی بزرگ که انگار نه زیبا تر که جذاب ترش می کند،روی تپه ای مشرف به شهر ایستاده اند.مرد به زن نگاه می کند،دستش را می گیرد


-مرد:با من ازدواج می کنی؟


-زن(نگاه سرخورده ای به مرد می اندازد،نگاهی که انگار دارد می گوید چطور می توانی لذت این این لحظه را با این سوال خراب کنی):پیرو!


-مرد(آشفته دست هایش را تکان می دهد،مثل همه ایتالیایی ها وقتی عصبی می شوند):پس چرا باهام می ای بیرون؟چرا ها؟


-زن:(مثل مادری که با شفقت به کودکش نگاه می کند خیره می شود به مرد):کاش دوست نداشتم،یا خیلی بیشتر دوست داشتم


شرح صحنه ای از این فیلم آنتونیونی


پی نوشت:با خودم فکر کردم:آره،همینه.ما همیشه با کم دوست داشتن ها و بد دوست داشتن هاست که به خودمون و دیگران صدمه می زنیم و نه با دوست نداشتن ها!

پرشین نمی گذارد بنویسم از بس صفحه نوشتنش باز نمی شود...الله اکبر!

Thursday, January 1, 2009

از مستی این باده

١-دیشب خانه را تاریک کرده بودم و داشتم تصادفی آهنگ گوش می کردم،یهو این آهنگ «فتنه چشم تو»که ته آلبوم زیر تیغ علیزاده است پخش شد.چشم ملوکانه را بستم و با مدد جستن از جسارتی که قطرات الکل در خونم ،به من داده بود، صدایم را ول کردم ...چه صدایی چه صدایی...حتی آنجایی که می فرماید(آه از شیوه چشم تو ،که خون ریز فلک/دید این شیوه مردم کشی و، یاد گرفت»صدایمان را یک چند دسی بلی بردیم بالاتر...فلذا از همین تریبون خدمت همه همسایگاه محترم عرض ادب کرده و بابت تحمل چهچهه های خفن صادره،عذر تقصیر می خواهم


٢-آخرای چهچهه،به دلمان افتاد یک تفالی با حضرت ابتهاج اعمال فرماییم.حالا خانه تاریک،کالیبر وسیع،کله گرم، مگر این کتاب ابتهاج پیدا می شود؟آخرش یادم آمد آن شب که شکیلا و امیر آمده بودند،فائق که داشت سه تار می زد من خیر سرم مثل یک سوفلور حرفه ای داشتم ابتهاج می خواندم و کتاب باید یک جایی همان حوالی مبل محل اقامت دوستان هنوز افتاده باشد.سینه خیز-حال بلند شدن نبود-رفتم و جستمش و ثابت شد جوینده،یابنده است.فی المجلس باز به مدد نور موبایل تفال زدیم این غزل سایه امد«این عشق،چه عشق است؟ندانیم که چون است/عقل است و جنون است،نه عقل و نه جنون است»...با خودمان گفتیم تو هم ابتهاج؟


٣-وسط همان احوالات،داشتیم خودکاوی می کردیم و خدا می داند خودکاوی در تاریکی هیچ هم شبیه ماجرای فیل و تاریکی و اینها نیست.میان خودکاوی به ذهن ملوکانه مان آمد وقتی کسی برایمان مهم می شود،ناخوداگاه حجم عظیمی از دلمان را و ذهنمان را پر می کند بعد یکهو-به سبیل ناصرالدین شاه یکهو-می فهمی که چقدر در هر حرکت و نوشته و احساسی،جایی اختصاص داده ای به آن آدم که شاید روحش هم خبر دار نیست.تا اینجای خودکاوی بخورد توی سرم،ماجرا از جایی کمیک-تراژیک می شود که بر اساس یک قانون خنده دار نانوشته ای فکر می کنی طرفت هم دقیقن همین احساس را دارد و در هر حرف و حرکت و نوشته ای جایی را اختصاص داده به تو...بعد محق می شوی بر مبنای همین طلبکاری کنی...نکنید بابا جان ها نکنید این کار را یا در واقع نکنیم بابا جان ها نکنیم (طلبکاری منظور)