Sunday, January 29, 2006

زرزرهای روشنفکرانه

وقتی بد اخلاقم معدود کارهايی هستند که اندازه کتاب خريدن منو سرحال بيارن.از اونجايی که ديروز عصر همچينک احساس کرديم خلق مبارکمون رو به تنگ شدن ميره و ذات ملوکانه ما درين مورد خاص برخلاف ساير مواد گشادی رو بيشتر از تنگ بودن میپسنده فلذا رفتيم کتاب فروشی هاشمی و جيب مبارک رو تکونديم به نيت گشاد شدن خلق.اصولا من فکر ميکنم اگه آدميزاده امکان داشت هر وقت که خواست جيبش رو در هر کجا که خواست ميتکوند کلهم اجمعين حال و روزش بهتر از قبل ميشد،نه مثل ما عوام متوسط که برای هر تکاندن جيب نياز به رمل واسطرلاب و توسل به ۱۴ معصوم داريم...رشته کلام از دستم در رفت حالا خدا رو شکر که فقط رشته کلام از دستم در رفت نه رشته ساير موارد...عرض ميکردم رفتيم و دو فروند کتاب از ريچارد برانيگان خريديم و يک فقره وودی الن و يک فقره بورخس به ترجمه مرحوم مير اعلايی.اقرار ميکنم اين آخريه بيشتر تحت تاثير کلاس قضيه صورت پذيرفت چون کلکسيون نويسندگان امريکای لاتين من با بورخس کامل ميشد و افت داشت که حتی يک فروند از نوشته های بورخس اون تو نباشه.اما ريچارد برانيگان رو اونايی که از نويسنده های خل خوششون مياد از دست ندن که حتی درين مورد حديث هم داريم.


پی نوشت۱:يه چرخی تو کتابخونه زدم ديدم اگه بخوام عصر ارتباطات کاستلز رو بذارم تنگ دن آرام شاملويی و کنارش اين دو سه تا کتاب کوندرا رو هم که ندارم  بخرم ۴۵۰۰۰ تومن پيادم.به اين اضافه کنيد يه مجموعه دی وی دی از کارای کيشلوفسکی که سی هزار تومن بود و اون کلکسيون آل پاچينو که حتی جرات نکردم قيمتش کنم....هوم درين موارد عقل سليم بر ميگرده به دل ميگه داشم خواستی تنگ شو خواستی گشاد،مايه تيله درين حد موجود نميباشد.چيزی از مقوله...لقت انگار!


پی نوشت ۲: انقدر اين کاستلز رو نميخرم که اخرش ميشه مثه اتش بدون دود ابراهيمی.اون وقتايی که ميخواستم بخرم پول نبود وقتی پول بود ديگه حوصله نادر ابراهيمی رو نداشتم!الان ۴ ساله دارم براش نقشه ميکشم و نميخرم.

Friday, January 27, 2006

جشن يکسالگی اميرانه

يکسال پيش ارباب تنها و دلزده از اطرافش اومد سراغ من و گفت که «سانچو بيا اينجا رو آب و جارو کن ببينم ميشه توش نوشت يا نه»اصلا اين انگار سرنوشت منه که هر چی ارباب تنها،دلشکسته و کمی ديوانه که در عين حال فکر ميکنند ميتونن تنهايی دنيا رو عوض کنن به پست من ميخوره،اون از مرحوم دون کيشوت اينم از امير اميرانه!


روزای اول ارباب تنها بود،پس من بيشتر بودم.ارباب تو شرايطی بود که از اکثر دوستای قديمش کنارکشيده بود و حيوونی هنوز دوستای جديد پيدا نکرده بودپس من همه جا کنارش بودم.با گذشت زمان ارباب دوباره برگشت به زندگی و هی کمتر لازم بود من جلوی چشم باشم.نه اينکه من ازين وضع ناراضی باشم نه،ما سانچو های دنيا به نفر دوم و نامريی بودن عادت داريم و اصولا اينطوری بهتر بلديم کارمون رو انجام بديم. 


خلاصه اين يه سال من با ارباب بودم با خنده هاش خنديدم و با گريه هاش بازم خنديدم چون ما سانچو ها اصولا جز برای خرمون گريه نميکنيم و ارباب هر چی کردم جای خالی خرم رو برام پر نکرد.


همتون خواننده های عزيز اينجا رو دوست دارم و بعضی وقتا احساس ميکنم تو بعضی از نوشتهاتون رد پای يه سانچو کاملا مشخصه.ديگه عرضی نيست!ارباب خدمت شما...


ممنون سانچو جان!بله خلاصه کلوم که اميرانه يکساله شدوحالا اميرانه کاملا جزيی از هويت من شده،به اميرانه افتخار ميکنم و به امير اميرانه بودن هم!اينجا من خود خودم بودم.موقع گريه کردن،موقع شاد بودن،موقع از عشق گفتن و...به جان سانچو قسم تا وقتی که بشه اينجا خودم باشم چراغشو روشن نگه ميدارم!


دل همتون خوش و دم همتون گرم!

Wednesday, January 25, 2006

زيستن در جهانی ديگر

روبرويم نشسته بودی...نور ميان گيسوانت بازيگوشی ميکرد و هر تار مويت از شرم حضور نور رنگ به رنگ ميشد...مهر حلقه ای ميشد بر دستت...زندگی تجلی ميکرد در ضربان نبضت...زمان در پژواک صدايت گم شده بود و من به جز چشمانت، همه جهان را سراب ميديدم...ميدانی بانو...اين روز ها بايد هر لحظه با تو بودن را بلعيد!

Tuesday, January 24, 2006

کنسرسيومی از حماقت

۱-مهندس باهنر-نايب رييس مجلس و صحنه گردان مقتدر عرصه سياست جناح راست-در يک برنامه تلويزيونی به اسم صندلی داغ،وقتی داشت برای مجری برنامه در مورد غنای فرهنگی شهر کرمان حرف ميزد فرمود:«...ببينيد مثلا شما در تهران به همه جور سوسکی ميگيد سوسک ولی ما در کرمان برای بيشتر از ده جور سوسک اسم مشخص داريم و هر کدوم رو به اسم خاص خودش خطاب ميکنيم،اين يعنی غنای فرهنگی...».


۲-ما يه کارمندی تو شرکت داريم که من اسمشو گذاشتم شيعه استاندارد.اين بابا در عين اينکه مثل آب خوردن دروغ ميگه،ماه رمضون رو روزه نميگيره،من تا حالا نديدم تو شرکت نماز بخونه و...معتقده که ذوب شده در امامان شيعست و هر ۱۰ دقيقه يه بار بلند ميگه يا حسين و هر يکساعت ميگه برای سلامتی اقا امام زمان صلوات و...!اين توضيحات رو داشته باشين تا عرض کنم.ايشون ديروز در يه اقدام دلاورانه اومدن و به يه همکار ديگه من فرمودن:«اه!موهاتو کوتاه کردی شبيه آل کاپوچينو شدي».همين اقا که به آل پاچينو ميگه کاپوچينو و معتقده بيروت تو افريقاست و...دو بار به اقای احمدی نژاد رای داده و هوادار سر سخت جناح راست و جنگ با آمريکاست


اين دو مورد رو کنار هم نوشتم که جسارتا عارض شم خدا وکيلی اون ليدر مجلس در بند يک به اين هوادارمندرج در بند دو بهم ميان نه؟


پی نوشت يک:خدايا! تو رو به جان مادرت قسم، آخر و عاقبت مارو بخير کن!


پی نوشت ۲:با اين رهبران و اين هواداران قطعا آمريکا هيچ غلطی نميتواند  بکند!


پی نشوت ۳:آزاديخواهی رو آپ کردم

Sunday, January 22, 2006

وهم اميد

بايد نااميد باشم ولی نيستم،نميدانم شايد هنوز جدی نگرفته ام شرايط حاد اطرافم را،شايد هم معجزه ای را باور کرده ام که دورنمايش برای عقل سليم مضحک مينمايد...شايد بيش از حد دل به شايد بسته ام،شايد ناچارگی را نميخواهم که بپذيرم،شايد...اما نااميد نيستم.اين خودش غنيمت است نه؟


خستگان را چو طلب باشد و قوت نبود/گر تو بيداد کنی شرط مروت نبود!


پی نوشت:آزاديخواهی به روز شد!

Saturday, January 21, 2006

شورای امنيت! ما داريم مياييم

۱-خواهران و برادران دينی و ايمانی:به شورای امنيت خوش آمديد.خدايا مارا از شر حماقت مداوم رهبرانمان در امان دار،از پس بقيه مشکلاتمون خودمون بر ميايیم!


۲-مجيد سبزی-فوتباليست سابق تيم پرسپوليس-کنار زمين تمرين سکته کرد و بخاطر نرسيدن آمبولانس دچار مرگ مغزی شد.البته به نظر من اصلا مهم نيست:مهم عزت اسلام و مسلمينه و مهمتر ازون اينکه رييس جمهور مهرورز ميخوان خودشون رو برای مديريت جهان آماده کنند.حالا به درک که آمبولانس نداريم،سن فحشا به زير ۱۵ سال رسيده،اعتياد بی داد ميکنه و... مهم اينه که ما اورانيوم غنی کنيم وبه فرموده استاد مصباح روبروی دو قاره بايستيم.ما راست قامتان جاويد تاريخيم!


پی نوشت:۸ جلد کتاب نخونده دارم،۴ تافيلم نديده،به اندازه کافی پول که هی زنگ بزنم آخر هفته برام غذا بيارن،ضبطم کار ميکنه و ميشه باهاش آهنگ گوش کرد.گور بابای شورای امنيت و سقوط شاخص های بورس وبمب اتمی مينياتوری و غيره ذلک.آخر هفته ميخوايم خوش بگذرونيم!آخه جان مادرتون شما بگين تو اين خر تو خری اين چند گرم چربی اضافه يا يه ذره ولخرجی  به جايی بر ميخوره؟

Thursday, January 19, 2006

آسودگی موج

سلام دون ارنستو!الان که برایت مینویسم تصویرت به دیوار روبروی من است و با آن سیگار برگ هاوانا در دستت به من لبخند میزند.میدانی انگیزه نوشتن این سطرها یک جمله آزاده بودکه وقتی من از مرگ زود هنگامت شکوه میکردم گفت:«خدا را شکر که زود تر مرد».


شاید حق با او باشد.شاید برایت بهتر شد که زود تر مردی و ندیدی که همه آنچه علیه اش مبارزه میکردی همچنان پابرجا و جاری و مستدام است:ظلم؛تبعیض؛فقر و جهل!شاید همان بهتر که در 1967 برسر جوخه اعدام فریاد کشیدی:«بزنید لعنتی ها؛شما به یک مرد شلیک میکنید».اینطوری کشتار دانشجویان در مکزیکو سیتی؛جسد خونین آلنده و دست های بریده شده ویکتور خارا در شیلی و یا اجساد مثله هزاران آزادیخواه آرزانتینی طی سالهای سیاه حکومت ویدلا را ندیدی و به خاطرشان رنج نکشیدی،چرا که تو برای کشیدن بار جهان خلق شده بودی ...


اما کماندان چه گوارا!نباید انقدر ناامید باشم نه؟از چیاپاس تا آندهنوز فریادی که تو بر آوردی همچنان تکرار شده ؛ با هر طنینش پنجره ای به روی امید باز میشود.خدا را شکر که یادت هنوز هست تا یادم بیفتد فراتر ازین خیمه شب بازی های روزمره ؛لااقل افقی برای نگریستن وجود دارد.همین مارا بس چه!


همیشه با خودم فکرمیکردم چرا اینهمه شیفته توام .شاید که چون تو همه آن چیزی بودی که من شجاعتش را ندارم باشم:رهاو طغیانگر؛آزاد و آزادیخواه؛جنگجو و عملگرا!روحت شاد سینیور گوارا!


پی نوشت 1: من شیفته آمریکای لاتینم.غریب خاک مرد خیزیست و سرزمین غول ها!سرزمین مارکز؛یوسا؛نرودا؛بورخس؛چه گوارا؛فرمانده مارکوس و...


پی نوشت 2:شهلا لاهیجی در گفتگویی با ابراهیم نبوی گفته بود:«...به بعضی از افراد نسل امروز که نگاه میکنم خوشحال میشوم که سی سال دیگر زنده نیستم...نسل ما واقعا باشکوه زندگی میکرد».در عصری که نسل غولها منقرض شده و آخرین بازمانده هایشان هم توسط موج های مکررهجمه متوسطین در حال اضمحلالند؛همش دلم میخواست کمی پیشتر دنیا آمده بودم نه درین زمانه که آرمان خواهی مضحکه ای بیش نیست.زمانه متوسط ها...!


 

Tuesday, January 17, 2006

چپول های جهان،بپا خيزيد!

پيش نوشت:من هنوز زنده ام و جهان هم هنوز به همان مدار سابق ميچرخد و ميچرخد و ميچرخد.دقيقا مثل هميشه بيضة بيضا!


۱-سی و سه سال بعد ازسالوادور آلنده ،حالا باز هم يک چپگرا رييس جمهور شيليه:خانم ميشله باچلت.جالبه که تمام آمريکای لاتين و کاراييب رو رهبران چپگرا گرفتن.از چپ های ميانه رويی مثل نستور کرچنر(آرژانتين)،لولا(برزيل)،وينسنته فاکس(مکزيک) بگيرين تا تندروهايی مثل هوگو چاوز (ونزوئلا)و مورالس در بوليوی.اگه دانيل اورتگا و ساندنيست ها انتخابات نيکاراگوئه رو هم ببرن کابوس چپگرايی در حياط خلوت عمو سام کامل ميشه.هر چند اين رهبران جديد چپ بيشتر صورتيند تا سرخ...


۲-از حق نگذريم اين برادر احمدی نژاد خودمون هم يه نموره چپگراست-با اين که از طيف راست بر اومده-اينجاست که ميگن گروهای سياسی مثل کمربند ميمونن و چپ افراطی و راست افراطی که دو سر اين نوارن در واقع مواضع نزديک بهمی دارن.مصيبت فقط اينه که برادر احمدی نژاد دقيقا در منطقه سگک کمربندواقع شده:هم از سر باز کردنش سخته و هم وقتی به ادم ميخوره بد درد مياره


۳-وقتی رييس جمهور مهرورز انقدر اصرار داره حرفای اقای خمينی رو تکرار کنه-مثل امريکا از ما عصبانی باشد و ازين عصبانيت بميرد-من با خودم ميگم خدايا اين کارل مارکس رو با حوريان بهشتی فراوانی محشور کن که گفته بود«همه حوادث تاريخی دو بار رخ ميدن:بار اول به صورت حقيقی و بار دوم به صورت کمدي»


پی نوشت۱:يا حضرت عباس!اين پست چقده سياسی شد.نکنه من توده ايم و اوين هم رفتم و خودم يادم نمياد؟


پی نوشت ۲:بعد بلوای درونی ديروز ،امروز احساس عافيت ميکنم بالنتيجه مثل مريض از بستر نقاهت پا شده گشنمه.تصحيح ميکنم :خيلی گشنمه!


پی نوشت ۳:دوستداران صادق هدايت اينجا رو بخونن ببينن برادر گرامی چه درفشانی ها کرده...


پی نوشت ۴:اقرار ميکنم عمده ترين دليل اين لينک همين جملست:«...پايبندی يک وظيفه اخلاقی نيست،يک انتخاب آزادانست...»


پ


 

Monday, January 16, 2006

حوصله

حوصله باشگاه رفتن رو ندارم،حوصله خونه رفتن رو هم،حوصله شرکت موندن روهم،حوصله بيرون رفتن و ول گشتن هم ايضا،حوصله...اووه!يهو بيا بگو سقط شدم ديگه...

دلم...

دلم سکوت ميخواهد(اين يعنی مهدی و کارن و شکيب و ايمان را در اسرع وقت خفه کنم).دلم مرگ ميخواهد(اين يعنی احتمالا مجبور شوم به عزراييل تجاوز به عنف کنم)(خدا کند عزراييل قبلش دندانهايش را مسواک کرده باشد)(خدا ميداند که حالم از تجاوز به آدمهايی که دهنشان بو ميدهد بهم ميخورد)دلم محمد ميرزايی ميخواهد وآن سکوت نجيبش تا خودت به حرف بيايی و بگويی و بگويی(اين يعنی امشب بيخيال زمين و زمان شوم و بروم آنجا)(اما با در نظر گرفتن فصل امتحانات عاقبتم بهتر از عزاراييل نخواهد شد)(صبح يادم رفته دندانهايم را مسواک بزنم،خدا کند محمد به بوی دهان  حساسيت نداشته باشد).

دلم برف ميخواهد

دلم حالا باران نميخواهد.به جايش برفی ميخواهم سنگين که زيرش دفن شوم.سرد و سنگين و آرام.ميشنوی؟دلم برف ميخواهد...

نياز به اجاره

يه اتاقک دو در دو تاريک با يه روزنه کوچيک که ازش فقط نور رد بشه و مگس وآدرسشم رو هم جز جبرييل کسی ندونه،سراغ ندارين؟


 

درخواست فاتحه

خدا رحمتت کنه اسدالله ميرزا

مازوخيسم

مازوخيسم،مازوخيسم آزار دهنده،مازوخيسم آزار دهندهنفرت


 انگيز،مازوخيسم آزار دهنده نفرت انگيزه


تهوع آور،مازوخيسم آزار دهنده


 نفرت انگيز تهوع آور بی پدر


 مادر...همين!

Sunday, January 15, 2006

من تکذيب ميکنم پس هستم

پيش نوشت:يا ايها الذين آمنوا !از امروز تا زمان ظهور آقا امام زمان،هر کس آمد برايتان کامنتی گذاشت که در آن اسامی اسافل اعضا را به ترتيب نام برده، به شما فحش های بد بد داد،در جريان باشيد که به جان مادرم، آن خبيث لعين دوزخ مکان،بنده کمترين نيستم حتی اگر به اسم و ادرس من باشد.


۱-لطفا شرکتی را در ذهن تجسم کنيد که بزرگترين شادی کارمندانش وقتی باشد که به سمت مستراح هجوم برده و با چرخاندن دستگيره دريابندکه توالت در اشغال کس ديگری نيست...ای جدا که تفو بر تو ای چرخ گردون تفو!


۲-امشب ساعت ۹:۳۰ برنامه سينما ماورا شبکه ۴ ،قراره «فرشتگان بر فراز برلين»ساخته ويم وندرس رو نشون بده.من نسخه هاليوودی اين فيلم رو قبلا ديدم-شهر فرشتگان-و به شدت مشتاقم نسخه ارژينالش رو هم رويت کنم.لااقلش اينه که از ويم وندرس فيلم نديده از دنيا نميرم و وجهه روشنفکريم اوف نميشه.


۳-وقتی که سرحالم زياد اين فقدان هرگونه فضای شخصی در شرکت خيلی تو اعصابم نيست ولی يه وقتايی جدی جدی ميخوام يکی دو نفر از همکاران محترم را ذبح اسلامی کنم


پی نوشت:من کمترين، تصريح ميکنم اعتراض مدنی ذکر شده در پست قبل نسبت به ذات اقدس باريتعالی به خاطر اشکهای خودم نبود.يه آدمايی انقدر صبورند که وقتی بغض ميکنن و ميگريند انگار جهان برام کن فيکون ميشه،والا بنده به ما هو خودم چون اشکم جايی در حوالی دم مشکم قرار داره خيلی ازين زرت و پرت ها خطاب به قادر متعال از خودم صادر نميفرمايم.زياده فعلا عرضی نيست


 

Saturday, January 14, 2006

حديث شرمساری

صبح بيرون که می آمدم،از همان قدم اول ميدانستم که امروزاحوالات دل مستعد پذيرايی از ابر است.سهراب لااقل سبز بودو تن هوشيار ودر عين حال نگران فرارسيدن اندوه ،اين حقير سراپا تقصير بيشتر خاکستری بودم و نگران.اينجاست که آدم با خودش بلند ميگويد خوش بحال نسل قبل و قبل تر. 


اين بغض حرفهای نگفته،بد زور آور ميشود اينجا...من مرد نگفتن نيستم.کار من شايد روايت بغضی است که لبگزه هم مانع تبديل شدنش به اشک نميشود...کاش اين ابر سرخ سر باريدن داشت...آنوقت شايد اصلا داستان اضمحلال ما را جور ديگری مينوشتند.ميدانی تمام جهان،خالقش،مخلوقش و...همه و همه در برابر آن چند قطره اشک مسوولند.همان چندقطره، به شرف انسان بودنم قسم که همان چند قطره کافی بود برای انکار عدل خداوند...کافی بود برای اينکه با خودم حالا بگويم:اگر که خدايی باشد و اگر که عدلی داشته باشد...


سخن بس ماجرا کوتاه....اين نگفتنی هم بماند کنار هزار تصنيف ناشدنی ديگر


پی نوشت متضاد با متن:ناتانائيل!هرگز خداوند را با خوشبختيت مسنج(آندره ژيد-مائده های زمينی)


پی نوشت در ارتباط با متن قبلی:آزاديخواهی به روز شد:چرا احتمال حمله نظامی علیه ایران در شرایط فعلی وجود ندارد؟

Tuesday, January 10, 2006

ترسو مرد

پيش نوشت:از همه شما متشکرم.هيچ وقت در زندگيم اين همه تبريک تولد و محبت دوستانه رو يه جا نديده بودم.امسال بهترين تولدی بود که تو همه زندگيم داشتم.هزار هزار بار ممنون!


۱-بی تصميمی و ترس بالاترين ضربه رو به آدم ميزنن.راست گفتن که ترس برادر مرگه.من ولی ميگم لااقل آدم با خودش رو راست باشه،خودشو گول نزنه،اگرم ميترسه برای خودش لااقل بهانه جور نکنه.يادش بخير اون بازی های شبانه شلم-يه جور بازی ورق شبيه حکم با شمارش امتياز-و بابک که رو دست خالی، ميخوند و بلوف ميزد و به من ميگفت «نترس،ترسو مرد».اين (ترسو مرد) هميشه آويزه گوش من شده...


۲-احمد کاظمی-فرمانده نيروی زمينی سپاه-ازون آدمايی بود که رفتنش درد داشت.خدا رحمتش کنه هم اون  و هم همه کسايی رو که بخاطر دفاع ازين آب و خاک جونشون رو کف دستشون گرفتن و ايستادن.دلم گرفت از خبر شهيد شدنش.


۳-گاردين و لوموند دیپلوماتيک از احتمال حمله نظامی آمريکا با سلاح های اتمی مينياتوری در اوايل فروردين خبر دادن،من ولی بعيد ميدونم در شرايط فعلی همچين اتفاقی بيفته.دلايلم رو مفصل براتون مينويسم.به نظرم اين تهديدات بيشتر شبيه يه جنگ همه جانبه روانيه تاقصد واقعی حمله...


باز هم از همه ممنون و دل همتون خوش!

Sunday, January 8, 2006

شاد باش تولد آزاده ترين آزاده دنيا

رو راست و سر راست نميدونم چی بنويسم که لايق تولد تو باشه خواهرکم!امروز به دنيا اومدی و دنيايی امکانات با اين کار برای من خلق کردی...امکان نشون دادن تفنگ به يه نوزاد شومپوس کومپولی،امکان قالب کردن دونه های انار  سفيدبه جای انار شيرين،امکان فوتبال بازی کردنای زورکی،امکان حسودی کردنای بچه گانه،امکان اينکه به جايی برسيم که من حرف نزنم و تو همه اش رو بفهمی،امکان اينکه برات از عاشق شدن بگم،امکان درددل کردن،امکان تحمل همه خل خلی های مفرط من،اينکه هميشه ميدونی که کسی هست برای آخرين و سخت ترين لحظات تنهايی،اينکه کسی هست که من براش مثه يه کتاب باز ميمونم،اينکه کسی هست که با قصه غصت پا به پات خون به دل ميشه،اينکه کسی هست تا به قول خودت همه عقل خانواده رو تو خودش جمع کرده باشه تا من و اخوی گرام با خيال راحت از چاره انديشيش، عقل رو انکار کنيم...بابت همه اينا هزار هزار بار ممنون.تولدت هزار هزار بار مبارک خواهرکم!  


پی نوشت:ما اينيم

Saturday, January 7, 2006

يک پست موقت

اين وبلاگ امشب اون آخرای شب آپديت ميشه-احتمالا چون صاب وبلاگ آخرای شب هيچ کار مفيد تری نداره که انجام بده-ميدونين آخر شبا خيلی مهمه که شما کار داشته باشين يا نه...اصلا واقع بينانه به بشريت نگاه کنيم ميشه انسان ها رو به دو قسمت تقسيم کرد:اونايی که اخر شب کار مهمی برای انجام دادن دارن و اونايی که متاسفانه يا به دليل فقدان امکانات و يا کهولت سن کار مهمی برای انجام دادن ندارن.خوب اونايی که کارمهمی برای انجام ندادن اگه کهولت سن نداشته باشن حتما وبلاگ دارن و منطقيه که سعی کنن با وبلاگ نصفه شب يه کار مهمی برای انجام دادن پيدا کنن.اين راه حل در احاديث متعددی برای حفظ پاکدامنی تاکيد شده...يعنی اگر ميخواهی رستگار شوی وبلاگ تاسيس کن.حالا ارتباط دامن با وبلاگ چيه بايد به شدت روش بررسی بشه...اصولا وقتی ميخوايد چيزی رو بررسی کنين اگه بريد روش بررسی کنين نتايج شگفت انگيزی حاصل ميشه که اگه از زير بررسی ميکرديد اصلا يه جور ديگه بود.من که توصيه نميکنم کسی از زير بررسی کنه ولی خوب من به عنوان يه ادم پلورال و ليبرال اين حق رو برای بعضی دوستان محفوظ ميدونم که تمايل به بررسی از زير داشته باشن.اونم برای خودش يه منظره ای داره...


ديگه مزخرف نوشتنم نمياد.فقط يه چيزی هست که اگه نگم خناق ميگيرم.چند روز پيش رفته بودم از عابر بانک پول بگيرم يه خانمی اومد پشت سرم ايستاد.منم که ماخوذ به حيا سريع به زمين نگاه کردم که صورت خانومه رو نبينم اسلامم چاک چاک بشه.بعد چشتون روز بد نبينه اون پاييين پاچه شلوار خانومه رو ديدم به جرات انقدر گشاد بود-پاچه شلوارو عارضم ها-که يه گردان تانک چيفتن ميتونستن ازش رد شن.حالا اگه رد نشدن تا حالا من فکر کنم به خاطر اينکه تانکها عموما موجودات خجالتی هستن.شايدم فکر ميکردن رفتنشون با خودشونه و برگشتنشون با ۱۴ معصوم و کلا تانکها ترجيح ميدن خودشون سررشه کارشون دستشون باشه نه ۱۴ معصوم.خوب هرکس يه عقيده ای داره و خيلی خوبه که آدم سررشته کارشو محکم بگيره دستش.


زياده عرضی نيست.اين پست تولدش در وبلاگستان رو مديون چلو کباب خوردن هم اتاقی عزيز منه که در فاصله پنج سانتی گوشهای من شديدا داشت با يه پرس چلو کباب کوبيده يه عشقبازی وحشيانه ميکرد و من واقعا ديگه از صدای ملچ مولوچ اين زوج داغ ميخواستم سرم رو بکوبم به مانيتور.


تا نصفه شب...

Wednesday, January 4, 2006

هجرت همدلی

خانه ای بود که ميشد به روشن بودن چراغش دلخوش کرد،خانه ای که مامن همه خاطرات کودکی بود،خانه ای که کودکيت در آن با کوبيدن چکش به کف اتاق و قهقهه شادی سردادن از شنيدن صدای بام بامش گذشت،با تماشای مورچه های حياطش،با چهار شنبه سوری های کودکانه اش،با کتاب خانه بزرگ آن اتاق نمور که انگار همه دنيا بودو همه جور کتابی داشت،برای وقتی نوجوان بودی:الکساندر دوما،ترجمه های ذبيح الله منصوری ...و برای جوانيت:همينگوی،کازنتزاکيس،کسروی...


از وقتی تو رفتی ديگر هيچ چيز آنجا نيست:نه آن خانه،نه آن صدای مهربان قلقل سماورت که هميشه به راه بود و نه سوالهايی که میپرسيدی -و من چقدر احساس بزرگ شدن ميکردم که مخاطب تو بودم.رفتی،کتاب ها به تاراج رفت،خانه ويران شد و بچه هايت مدت هاست سر يک سفره ننشسته اند...


يک سالگرد ديگر هم گذشت.روحت شاد پدر بزرگ!


 

Tuesday, January 3, 2006

روشنايی

دلم خيلی چيز ها ميخواهد،مثلا صبحی که بوی نان بربری و گيسوان تو را بدهد،يا خانه ای آنچنان،که از دور ترين زوايايش هم، بشود نجوای نفسهای تو را شنيد.دلم موسيقی قدمهايت را ميخواهد،ترنم لبانت وقتی من با چشمان بسته هر کلمه را ميبلعم و امنيتی که حصار مژگانت ايجاد ميکند....ببين بانو خلاصه اش کنم،دلم تورا ميخواهد!


 

Monday, January 2, 2006

اسطوره آفرينش

۱-نخست شک بود:«چرا ما نبايد از ميوه درخت ممنوع بخوريم؟».سپس عشق بود(نجوايی درونی شايد):«تو را چنان دوست دارم که آن اندوه نهفته چشمانت برايم مرگ آورتر از قهر خداوند خداست »و سرانجام طغيان بود:«چرا ما را محکوم به پذيرفتن کرده بی هيچ توضيحی...»


۲-نخست شک بود:«چرا بايد تسليم فرمان شوم و از زيبايی بگذرم؟».سپس عشق بود:(فريادی عالمگير شايد):«بسی بامدادان که به تماشای شانه کردن گيسوانت چشم دوخته ام و دل خوش کرده ام»و سر انجام طغيان بود:«چرا بايد از دل و دلداده بگذرم.با کدام منطق؟...»


ما زاده شک و عشق و طغيانيم.اين سرنوشت محتوم ماست.مباد که فراموش کنيم برای چريدن نواله ناگزير به دنيا نيامده ايم!