Wednesday, January 30, 2008

همبستگی با دانشجويان در بند

...آنها فرزندان فرصت گریز هزاره نان اند/که در پایداری خویش/جهان را از پیر شدن باز می دارند/آزادشان کنید(سید علی صالحی)

آزادشان کنید.این همه خواسته ماست.جای نخبگان این ملت در زندان ها نیست.رهایشان کنید.خدایا خدایا کسی نیست از میان شما که تاریخ کهن نه، همین خاطرات چند سال آخر پهلوی را بلند بلند قرائت کند برایتان؟کم گرفتند و بردند و کشتند؟کم نفت گران فروختند؟کم حمایت جهانی داشتند؟چه شد سلطنت پهلوی؟دست به گریبان جوانان و زنان و کارگران و معلمان شده اید که چه آخر؟نمیشود کمی اسلامتان را شبیه اسلام رجب طیب اردوغان کنید یا نه شبیه اسلام سید حسن نصر الله با همان تساهل و تسامح؟نمیشود انقدر دیوار های این کوچه را تنگ نکنید که مجبور شویم به خراب کردنش بکوشیم؟خدایا خدایا من یک انقلاب دیگر نمیخواهم،من جنگ نمیخواهم،تحریم، فقر،مرده باد و زنده باد نمیخواهم،همه چیزی که توقع من است برداشتن چکمه هایتان از روی گرده ام و کم کردن فشار دستانتان از روی گلویم است برای کمی زندگی،فقط همین!

آقایان!حضرات!علما!بزرگان! ما بر انداز نیستیم،ما شورشی نیستیم،ما در پی تغییر نظام نیستیم ما فقط کمی زندگی میخواهیم نه آن جور لعنتی که شما تعریف میکنید.حق حیاتمان را به رسمیت بشناسید و حق دیگرگونه بودنمان را.خواهرانمان را،برادرانمان را،فرزندانمان را آزاد کنید.این شاید آخرین فرصت های ما و شما باشد.من از عاقبت این همه سیاهی میترسم،نه برای سکانداری شما که بخاطر غرق شدن خودم میترسم.آزادشان کنید!

Tuesday, January 29, 2008

امشب

یک امشب را بی خیال شوم غم و غصه و اجاره خانه زیاد شده وسهام شرکت ورشکست و گناه پیشین و اشتباهات پسین و جاه طلبی های ناکام و رنج و گذر عمر و وزن زیاد و حماقت های جوانی و حسرت های نوجوانی و ناامنی کودکی و ...بنشینم برای خودم پای حال و کیف و قال.خودم با خودم...میشود اگر این دلتنگی امان دهد!

پی نوشت:گفته بودمت که من دلتنگیم برای تو را با همه دنیای خدا عوض نمیکنم الا با خود تو؟



از روزگار

۱-دیشب بد جور بی انرژی و مضمحل بودم.بدجور شاید یک دقیقه اش بود،با سختی های این چند وقت کنار آمده ام،دارم کمتر و بیشتر روزگار میگذرانم و کلن حال دلم خوب است اما این فرسایشی شدن شرایط، خب بعضی وقتها سخت میشود.کم صبر شده ام این روزها و بی تحمل و آماده انفجار.جوشش مدام پوزیدون درون را حس میکنم که آماده میشود خشمش را بریزد سر اولین قربانی و اگر کسی را پیدا نکند سر خودم.دارم با خودم صبوری میکنم

۲-خوبیش شاید این باشد که برای اولین بار همه این شرایط را به عنوان زندگی پذیرفته ام.یعنی زندگی کردن را و خندیدن را منوط نکرده ام به وقتی که شرایط بهتر باشد.همه دلخوری هایم از خودم و دنیا را جزیی از زندگی دیدم و دارم ادامه میدهم.برای اولین بار مطمئنم که هر چند شاید نه چندان دلخوش، دارم زندگی میکنم نه اینکه فقط زنده باشم

۳-فردا دوره جدید یونگ یک برگزار میشود.برخی دوستان آدرس خواستند ای میل فرستادم خدمت شان.ساعت دوره از ۵ تا ۵/۸ چهار شنبه هاست.شهریه اش هم صد و ده هزار تومان است.کلاس برای من کار کرده خیلی و آدم متفاوتی شدم نسبت به کسی که قبل از دوره بودم.هر کس که داوطلب حضور میشود باید پیه تغییر و کار سخت را به تنش بمالد و بداند شاید قدم در راهی بی بازگشت میگذارد اما به نظر من لحظه به لحظه اش ارزش دارد

پی نوشت۱:آدرس اگر کسی خواست ایمیل بفرستد تقدیم میکنم

پی نوشت ۲:دست خودم بود دو نفر را میبردم مینشاندم سر کلاس ناهید.یکیشان عادله است که به نظرم استعداد غریبی در اسطوره ها دارد و روانشناسی عمقی و مبحث اسطوره ها را حدس میزنم خوشایند بیابد و بزرگوار دیگر...

Monday, January 28, 2008

با پايان يک رابطه عاطفی چگونه کنار بياييم۲

۵-برای شفا شاید لازم باشد از یک فرد بیرونی مثلن دوست نزدیک یا مشاور یا روانکاو کمک بگیرید.اگر سیکل درمان دارد طولانی میشود در اقدام برای دریافت این کمک از فرد با صلاحیت تردید نفرمایید
۶-وقتی توانستید از لحاظ عاطفی سر پا شوید به همه آنچه که بر شما گذشته نگاه کنید.شاید پرسیدن سوالاتی مثل چرا جذب این آدم خاص شدم؟سهم من از بروز این مشکل چه بود؟چه پیامی باید از این ماجرا بگیرم؟آیا این شکست عاطفی دارد تبدیل به یک الگوی تکراری در زندگی من میشود و...کمک رسانتان باشد تا از تکرار تجربه در امان بمانید
۷-شفای کامل وقتی دست میدهد که بی تفاوت باشید نسبت به زندگی شریک عاطفی سابقتان،آماده باشید برای یک رابطه عاطفی جدید یعنی دوباره زنان و مردان در خیابان زیبا به نظر برسند و درسهای اتفاق گذشته را فرا بگیرید.هیچ چیز در زندگیتان تصادفی نیست.چرا آن آدم خاص؟چرا یک شکست عاطفی؟کاستی هایتان چه بوده؟کائنات با این رنج میخواسته چه چیزی بهتان بیاموزد و...

۸-وارد یک رابطه جدید نشوید مگر اینکه از شفای زخم های عاطفی قبلیتان مطمئن باشید.هیچ رابطه عاطفی ای درمان زخم عاطفی قبلی نیست.من یک بار این کار را تجربه کردم و میدانم میتواند چه اشتباه دردناکی باشد.عاشق شدن برای فراموشی عشق قبلی همانقدر ناکارامد است که بچه دار شدن برای دوام یک رابطه زناشویی پر تنش


به عنوان حسن ختام این شعر مارگوت بیکل را دوست دارم:
هنگام گسسته شدن پیوند دوستی ها/عشق دیر سال/ به نفرت میگراید/آیا این عشق بود؟/کسی که به حقیقت دوست دارد/میتواند بپذیرد/خوشبخت نشدن در کنار هم را/شکستی مشترک را/کسی که به حقیقت دوست میدارد/بدیاری دیگران را نمیخواهد/کسی که به حقیقت دوست میدارد/بی نفرت به سوگواری مینشیند

Sunday, January 27, 2008

با پايان يک رابطه عاطفی چگونه کنار بياييم۱

پایان یک رابطه عاطفی،حالا تمام کننده اش هر کدام از طرفین که باشند سخت است اما اگر شما تمام کننده نبوده باشید دردی که حس میکنید احتمالن بیشتر از حالت اول خواهد بود، چون توام با فقدان عاطفی، خشم ناشی از این مساله را هم پیش رو خواهید داشت.شاید راهکار های زیر برای کنار آمدن با این مساله مدد رسان باشند:

۱-رنجتان را انکار نکنید،ژست آدمهای مقتدر را نگیرید،به خودتان و دیگران نگویید اصلن برایم مهم نبوده،اجازه بدهید رنجتان بیان شود.اگر لازم است اشک بریزید این کار را بکنید،اگر نیاز به دلسوزی برای خودتان دارید فرصتش را در خلوت از خودتان دریغ نکنید و...

۲-فرآیندی را شروع کنید که اسمش را من گذاشته ام لیسیدن زخم های عاطفی برخی از روانشناس ها بهش میگویند بازیافت رنج.شروع کنید به یاداوری خاطرات مشترک و بگذارید رنج فقدان در وجودتان بیرونی شود.مثلن اگر آهنگی است که خاطره مشترک دارید از آن مکرر گوش کنیدش و بگذارید درد  درونیتان اشک شود و به بیرون راه یابد،انقدر این کار را تکرار کنید تا دیگر بدون اشک بشود به آن آهنگ گوش کرد.همین تجربه را با سایر خاطرات تکرار کنید

۳-اجازه ندهید احساس بی ارزشی بر شما حاکم شود.اگر کسی رابطه عاطفی با شما را تمام کرده به معنای عدم مقبولیت شما نیست.این یک واقعیت است که همه ما کلی زخم های عاطفی و تجربیات ناخوداگاه با خودمان حمل میکنیم که میتواند تبدیل به واکنشهای غیر معمول شود.واقع بینانه برسید به اینجا که این فقط یک رابطه بوده و نه همه جهان.به اینجا رسیدن برای بعضی ها سخت تر است برای بعضی ها مثلن خودم راحت تر ولی این نقطه در هر حال رسیدنی است اگر خودمان خرابش نکنیم

۴-میتوانم درک کنم که بعضی واکنش های انتقام جویانه شاید دلتان را در کوتاه مدت خنک کند اما به یاد داشته باشید وقتی دارید چنین کارهایی را انجام میدهید دقیق دارید لحظه حال و آینده تان را به گذشته میفروشید.بیشتر از این اجازه ندهید یک اتفاق غیر از گذشته تان حال و آینده تان را هم تحت تاثیر قرار دهد.باز به این نکته توجه کنید که شما شفا نیافته اید مگر اینکه بتوانید لااقل با بی تفاوتی به زندگی شریک سابق عاطفی تان بنگرید.تا وقتی نفرت دارید یعنی هنوز گرفتار آن رابطه اید

ادامه دارد...

Saturday, January 26, 2008

افرا يا اين خانه ويران نيست

دیروز عصر رفتم افرا آخرین کار تئاتری بهرام بیضایی را دیدم.کلاس یونگ داشتم ولی آنقدر دلم میخواست تئاتر بیضایی را نادیده از دنیا نروم که از کلاس هم گذشتم و الان فکر میکنم ارزشش را داشت.نقد های مختلفی خوانده بودم در باب این کار.بیشتر از همه دوستان از خط داستانی شاکی بودند و انتظار پیچیدگی بیشتری از نمایشنامه بیضایی داشتند.این ایراد دقیقن بر میگردد به نظرم به اینکه حضرات شاید خیلی نماد های بارز نمایشنامه را در نیافتند و از تم اسطوره ایش غفلت کردند.وقتی از منظر عقل مدرن نگاه میکنی به اسطوره ها قطعن خیلی چیزها نه تنها پیش پا افتاده که خنده دار جلوه میکند اما اسطوره و نماد را نخست باید رمز گشایی کرد و بعد درک و دریافت.تئاتر سرشار از نماد بود،بازی ها را دوست داشتم و چیدمان صحنه اعم از جاگیری بازیگر ها و دکور و به ویژه نور پردازی به مذاق بیننده آماتور تئاتری مثل من بسی خوش آمد.

تئاتر در محله ای قدیمی میگذشت که در معرض ویرانی بود. طرح توسعه شهرداری میخواست بخش عمده اش را تبدیل به فضای سبز کند و وزارت راه میخواست یک بزرگراه از میانش بگذراند...در هر حال انگار هویت محله و محله بودنش داشت از دست میرفت.در این محله زنانگی تحت تسلط ارزش های سنتی پدر سالار چون شیء نگریسته میشد.اگر تن نمیداد به تسلیم، تحقیر میشد یا متهم.زنانگی که بالنده ترین عنصر این محله بود به رسمیت شناحته نمیشد اما کودکی هم وضع بهتری نداشت.کودکی محصور بود در حصار عقده های هزاران سال منم منم مرد سالار.نه مجالی برای بازی داشت نه جایگاهی برای خواستن...کودکی را نشانده بودند علیل و سرکوب شده روی صندلی چرخ دار...سیاهی داشت، یا شاید دارد از سر و کول این محله قدیمی بالا میرود.اما معجزتی در راه است.کسانی هستند که مجال دهند به زنانگی و کودکی تا پیوند یابند،کسانی که حتی در همین محله قدیمی رویا ببافند و رویاها یشان را باور کنند.که همه چیز از یک رویا شروع شد و از باور آن رویا...همه حرف بهرام بیضایی این بود که باور کنید رویاهایتان برای آزادی، برای برابری، برای انسانیت و تن ندهید به ظلمت این شب سرد پلشت.همه حرف بیضایی این بود که این خانه ویران نیست هنوز، چون ما هستیم و رویای فردای بهتری داریم.بله بله این خانه ویران نیست!

Thursday, January 24, 2008

گردون۵۳

کتاب هفته:زنگار،نوشته هربر لوپورریه،ترجمه احمد شاملو:سال کنکور بود اگر اشتباه نکنم که پدر این کتاب را خرید و من منتظر فرصت برای هر کاری جز درس خواندن نشستم پای خواندنش،داستان حکایت یک نویسنده فرانسوی به هنگام جنگ جهانی دوم بود که خانواده اش قربانی جنگ میشوند و مرد دلزده و تنها-گفته بودم من چقدر آدمهای تنها را دوست دارم؟-میرود به یک قریه دور از شهر...اینجاست که دلمردگی مجال میابد تا تبدیل به عشق شود و معشوقی ظهور میکند که شبیه مریم مقدس است از دید نویسنده...نمیدانم بخاطر سن و سال بود یا چیز دیگر که کتاب خیلی روی من اثر گذاشت.بخوانید ضرر نمیفرمایید

فیلم هفته:dangerous beauty :در یونان باستان حضور زنان محترم! در مجالس مردانه قدغن بود پس برای تلطیف فضای این دست مهمانی ها طیف خاصی از زنان آموزش میدیدند و به عنوان معشوق در مجالس حاضر میشدند.اینان که به هتیرا معروف بودند علاوه بر زیبایی به سخن وری و دانش روز مسلط بوده و معمولن خوب ساز میزدند و میخواندند.هتیرا ها اولین جلوه آشکار نقش معشوق در جهان پدر سالار هستند-در شرق دور گیشا ها همین نقش را بازی میکردند-زیبایی خطرناک داستان یکی از همین زنان هتیرا را در ونیز به هنگام قرون وسطا باز میگوید یک عاشقانه خوب که جدا از ارزش های سینمایی نشان دهنده شرایط اجتماعی زنان در پایان قرون وسطاست

آهنگ هفته:ای کاروان،ای ساربان لیلای من کجا میبری/با بردن لیلای من جان و دل مرا میبری...با صدای محسن نامجو

وبلاگ هفته:شب و شعر که حق کشفش میرسد به آزاده...طنز گزنده خوبی دارد

پست هفته:تانگوی تنهایی،نوشته مریم مومنی در این شماره هزار تو...خوشمان آمد

شعر هفته:می آیی و میروی/رنگ ها/مد ها/و مدل ها را/کوتاه و بلند/تند و ملایم و سنگین/پا به پای فصول/می آوری و می بری

دیگر چه باشی و چه نباشی/تنها کتاب بالینی من شده ای/در این اتاق پر از کتای های ناخوانده

با این حواس پنج گانه ای که هیچ کدام/حساب نمیبرند از من/هزار بار هم که آمده باشی/صدای پت پت ماشینت از کنار خیابان/هنوز گلویم را خشک/و مرطوب میکند کف دستانم را

می آیی/میروی/و همیشه پیش از/پشت سر بستن در/طوری نگاهم میکنی/که انگار سقف دنیا از سنگ و/آسمان لرزه ای در راه(عباس صفاری-کبریت خیس)

درنگ هفته: معشوق   نوشته امیر احمد

هزار کاکلی شاد در چشمان توست،
هزار قناری خاموش در تمنای من
                                            عشق را ای کاش زبان سخن بود...

کاش می تونستم این کلمه ها و جمله های ساده رو نجات بدم از حواس پاشیده، آسمون ابری، پرنده های بق کرده ی زمستون، تلخ تلخ فراموشی، نفس تنگ ننگ؛  تا پیرهنی بدوزم به اندازه ی تن تابستونت که بپوشی و لبخندت گل کنه و دنیای سگی گم ام بشه...
سنگریزه ها و نارنج های یخ زده، ماسه های کرخت، دریای کدر، شاخه های خوابیده، خیابون های پکر، از دهنم کاش می ریختن بیرون؛ تا آوازی بسازم گندم گیسوت رو، که از آفتاب طلا میشه و از باد دریا...
بشنوم کاش که صدام می زنی به اسم و لحظه ذوب بشه تو مسیر شنیدن و سرم بسوزه از تکرار اسمم...
ای میوه ی لبهات خرمالوی گس، کاش تن بشوره این بارون نرم از من تا آغوشت، تا زخم این سال های بی تویی رو مرهم کنی...  
پیامبر بی کتاب و حواری و معجزتم، حوای بی حواس، بودای بارونی، ایلیای بی دل، مام روشنای ... معشوق و زهیر ...!

لذتهای کوچک زندگی:تماشای شادی تو:عادت زهر زندگیست.میگویم زندگی و نه زنده بودن.این میان هر چه که خرق عادت کند خودش ممد حیات است و شاید این میان بیش از همه جوشش خالص شادمانی تو رنگ بریزد روی خاکستری لحظه هایم.آن لحظه ها که میخندی از ته دل و رخصت میدهی به روزگار تا بخندد و یا وقتهایی که من مسبب شادی تو ام و حس میکنم امروز،روز دیگریست و من مرد دیگری هر دو تازه متولد شده...در هر حال تماشای شادی تو شوقی دارد که به سهولت زیستن را تبدیل میکند به زندگی

دوستشان دارم های هفته:

نویسنده:احمد محمود:اولین کشف معشوق در ادبیات جدی برای من با خواندن همسایه های احمد محمود حاصل شد.مدید زمانی من و خالدش رقیب بودیم و هر دو عاشق سیه چشمی که او تصویر کرده بود با کلمات.در خلق شخصیت ها چیره دست بود و چنان حک میکرد، آدمها را در ذهنت که ماندگار میشدند طولانی:شریفه،نوذر،خالد،بلور خانم تبدیل به تیپ های شخصیتی شدند در ذهن خوانندگان آثارش...روحش شاد احمد محمود

کارگردان:تام تیکور:به سه گانه بدو لولا بدو،سلحشور و پرنسس و بهشت بنگرید.در کنار عناصری چون چند گانگی روایت،تعلیق و هیجان پررنگتر از همه حضور کسی است که دوست میدارد و کسی که دوستش میدارند.یکی از بهترین راویان عشق مدرن است در زمانه ما...بین فیلم هایش توصیه میکنم بهشت را با بازی کیت بلانشت  دریابید

بازیگر:اینگرید برگمن:میشود گردون با محوریت معشوق نوشت و یاد کازابلانکا و اینگرید برگمن نیفتاد؟یکی از بهترین مثلث های عشقی تاریخ سینما و بازی های معرکه همفری بوگارت و  او.زندگی پر ماجرای خود اینگرید برگمن و داستان عشق پر آوازه اش به روسلینی میتواند خودش ماجرای چند فیلم سینمایی باشد:داستان زندگی زنی که انگار خلق شده بود تا معشوق باشد

و دیگران:محسن نامجو:در یکی از بهترین نقد هایی که در مورد نامجو خواندم او را تروبادور خطاب کرده بودند.تروبادور ها برگزیدگان پرووانسی در قرون وسطی بودند که دور دنیا میگشتند و با سازشان نغمه های دلکشی در باب دلدادگی سر میدادند.به تعبیر جوزف کمپبل تروبادور ها نخستین پدید آورندگان مفهوم دلدادگی(آمور)در غرب بودند که تا آن زمان فقط عشق الهی(آگاپه)و عشق جسمانی(اروس)را میشناختند.نامجو با سه تارش و صدای محزونش شاید واقعن ادامه دهنده همان سنت های تروبادوری در عصر ما باشد.میگویید نه بروید یکبار دیگر ای ساربانش را گوش کنید

Wednesday, January 23, 2008

مکتب ديکتاتور ها

پیش نوشت:کامنتهای پست قبل را که خواندم دیدم اکثر ذهنیت ها در مورد دیکتاتور مآبی،کنترل گری توام با خشونت و امر و نهی است،به نظرم رسید اگر انواع کنترل گری و مشرب های دیکتاتوری را هم برایتان بنویسم پر بی راه نباشد:

۱-کنترل گری آمرانه:در این روش فرد تلاش میکند با استفاده از حکم و فشار، دیگران را به تبعیت از خویش وادارد.این نوع کنترل گری بیشتر به خشونت نزدیک بوده و دیکتاتور میپندارد که همه حقیقت نزد اوست و جهان اطرافش باید با او و نظراتش همسان شود تا صلاح همگان محقق گردد.

۲-کنترل گری عاطفی:فرد در این روش با توسل به مهر و محبت زاید و حتی بعضی وقتها ایثار و فداکاری شما را در چنبره کنترل خویش نگاه میدارد،ممکن است ناخودآگاه اعتماد به نفس اطرافیان را ازشان بگیرد تا آنها را وابسته به خود و تحت کنترل خویش حفظ نماید

۳-کنترل گری از موضع ضعف:در این روش دیکتاتور با تظاهر به ضعف اطرافیانش را مجبور به اطاعت از خواسته هایش میکند.بازی رایج« من ضعیف» با تحریک عواطف و احساسات دیگران شکل میگیرد و مدام به قربانیانش یاداوری میکند که بدون شما من میمیرم،یا خودم را میکشم یا...این امر دقیقن افراد را در تله دلخواه دیکتاتور من ضعیف میاندازد

۴-کنترل گری مرموز:دیکتاتور مرموز عمومن فردی درون گرا و پر رمز و راز است که دیگران را به دنبال خودش برای کشف دنیای درونیش میکشاند.در این حالت معمولن کنترل گر از نفوذ معنوی عمیقی بر افراد برخوردار شده و بدون اعمال فشار و زور دیگران را به تبعیت از خواسته هایش وامیدارد

حالا بگردید دنبال خودتان و ببینید اولن چطور کنترل میکنید و ثانین چطور کنترل میشوید؟

پی نوشت۱:طبقه بندی کار خودم است

پی نوشت۲:برایتان اگر جالب شد پیشنهاد میکنم کتابهای وضعیت آخر  هریس،نظریه بازی های اریک برن و پیشگویی اسمانی جیمز ردفیلد را بخوانید

Tuesday, January 22, 2008

ديکتاتور ها

شرط میبندم اگر به هر کدام از ما بگویند نظرمان در مورد دیکتاتوری چیست یک مانیفست لیبرال آزادیخواهانه در طرد دیکتاتوری صادر فرموده و بر دموکرات بودنمان در مواجهه با دیگران اصرار میورزیم اما به شما اطمینان میدهم اکثر قریب به اتفاق ما، مردمان دیکتاتور منشی بیش نیستیم.انسان هایی که مدام در حال کنترل افراد و موقعیت های زندگیمان به سر میبریم.یک هرم را در نظر بگیرید که در قاعده آن مردم عادی و همین طور که به راس نزدیک میشویم آشنایان و دوستان و بستگان نزدیک ما قرار دارند به همین ترتیب هر چه به سمت راس بالاتر میرویم میزان کنترل گری ما افزایش میابد.در واقع در برخی برهه های زندگی ما نه تنها به نزدیکانمان میگوییم که چکار باید بکنند بلکه به آنها دستور میدهیم چطور آن کار را باید به انجام رسانند.سر پیچی از دستورات ما خرده دیکتاتور ها هم مجازات دارد.معمولن عصیان گران با ابزار هایی مثل قطع حمایت های مادی و معنوی،عدم توجه عاطفی و...تنبیه میشوند و تا دوباره کنترل ما بر آنها حاکم نشود مجازات ها ادامه میابد.

یک راه حل ساده برای فهمیدن اینکه تا چه حد دیکتاتور های قدرتمندی هستید شاید این باشد که صادقانه با خودتان خلوت کنید و ببینید نظر خودتان در مورد خودتان چیست.هر چقدر با شدت بیشتری معتقد باشید که بسیار آزاد منش و لیبرال مسلک در برابر دیگرانید و اجازه میدهید آنها به میل خودشان زندگی کنند متاسفم که به استحضارتان برسانم شما پتانسیل بیشتری برای اعمال دیکتاتوری دارید.به ویژه نزدیکان تان از لحاظ عاطفی هدف بیشترین کنترل گری های شما قرار خواهند داشت

در مورد خودم تجربه کشف این دیکتاتور کنترل گر درونی بسیار جالب بود.سیکل ماجرا ابتدا انکار بعد ناباوری بعد اندوه و این روزها لبخند است.اول ها هر وقت مچ خودم را میگرفتم که دارم دیگران را کنترل میکنم عصبانی میشدم بعد کم کم یاد گرفتم خودم را قضاوت نکنم و فقط نگاه کنم که تا چه حد دیکتاتور مآبم.حالا این روزها هم به یمن این مشاهده بی قضاوت هم از شدت کنترل گر بودنم کاسته شده و هم مهربان ترم با خودم وقتی باز میبینم ناخوداگاه دیکتاتور شده ام...به خودتان نگاه کنید مطمئنم دیکتاتور خشنی میابید که باعث صدمه دیدن خودتان و اطرافیانتان میشود.فقط پیدایش کنید و تماشایش...نگذارید تصویرتان در ذهن نزدیکانتان یاداور عشق مشروط و خشونت عاطفی باشد!

Monday, January 21, 2008

کمدی الهی

دارم باور میکنم این روزها که بهشت و جهنم و برزخ موقعیت های زمانیند نه مکانی.ببین:بهشت همه آن زمان هایی است که داشتن تو نشود حسرت،جهنم تمام لحظات بی تویی است و برزخ هم شوخی خداوند خداست با من.جهنمش را برزخ صدا میکند بعضی وقتها تا زیر بار دلتنگی دوام بیاورم و یادم برود که ساکن هاویه ام!

رقابت

رقابت همیشه برایم جذابیت ندارد،یعنی خیلی وقتها برایم مهم نیست که اولی من باشم یا نه.متقابلن زمان هایی هست که حاضرم هر کاری بکنم ولی برسم به آنچه که میخواهم، یعنی باید مساله موضوع رقابت برایم جالب باشد.امروز یک فقره مناقصه محدود پیش آمد که انگار جوری میخواستند شرکت ما را از بازی بیرون نگه دارند.به رگ برتری طلبیم بر خورد و ظرف ۳ ساعت کار دو روز را انجام دادم،حتی یک مجوز لازم را  مثل شیر از طرف مدیریت خودم صادر کردم و در جواب رییس جان فرمودم« اگر فهمیدند بگو کار ایشون بوده بعد منو اخراج کن،پای من».حالا چنان رضایت درونی دارم جدا از نتیجه مناقصه که خیلی خوشایند است.برای نتیجه باید صبر کنیم تا آخر هفته.برنده شدیم نفری یک بستنی لیسی مهمان من!

پی نوشت:این نوشته هزار تو در باب تنهایی

گردون۵۴

کتاب هفته:آزادی یا مرگ،نوشته نیکوس کازانتزاکیس،ترجمه محمد قاضی:بعد از کنکور بود که خواندمش.اولین کتابی بود که از کازانتزاکیس میخواندم .داستان در جزیره کرت میگذشت و قهرمانی را معرفی میکرد به نام پهلوان میکلیس که خیلی سریع در ذهنم تبدیل به تصویر مجسم مردانگی شد.مردی که لیوان را با فشار انگشت هایش از درون میشکست،وقف مسلک زندگیش بود،بزن بهادر ، دلاور و با اراده  بود و...خوب بدیهیست این تصویر از مردانگی بفهمی نفهمی کمی افسردگی هم در من ایجاد میکرد و شاید هنوز هم میکند که هیچ رقمه منطبق با این تصویر نبودم،نیستم و جدیدن نمیخواهم که باشم.این پهلوان میکلیس اضافه بر همه اینها برای آزادی کرت میجنگید و آزادی را انگار بیشتر از هر چیزی روی زمین خدا دوست داشت...نمیدانم کتاب جدیدن تجدید چاپ شده یا نه،گیرتان آمد لذت بخش خواهد بود خواندنش

شعر هفته:برای چیدن آخرین جمله جهان/کلمه کم آورده ام/لطفن حروف روشن رازداران را آزاد کنید/.../آزادشان کنید/پروانه ای که از آخرین آواز آتش گذشته است/دیگر از گر گرفتن بر باد رفته خود/نخواهد ترسید/تنها در تلاوت شخصی ما تکثیر خواهد شد/مثل ستاره در آسمان/ترانه در کوه و/کلمه در کتاب/هی رفته بر آب، دریاب/آخرین جمله جهان ما/علاقه به آزادی آدمیست/که در چیدن چلچراغ آن/کلمه کم نمیاوریم(سید علی صالحی-سمفونی سپیده دم)

فیلم هفته:اسپارتاکوس :برده ای که علیه اربابانش قیام کرد،تپه های پر از مردان آزادی خواه به صلیب کشیده شده،جنگ تا پای جان برای آزادی...اینها همه مفاهیم خون در رگ به جوش بیاوری هستند حالا فرض کن که کارگردانی مثل استنلی کوبریک بخواهد چنان داستانی را به تصویر بکشد.اسپارتاکوس یکی از محبوب ترین فیلم های نوجوانی من است که بر مبنای رمانی از هوارد فاوست تبدیل به یک فیلم به یاد ماندنی شد در ستایش عصیان برای ازادی

آهنگ هفته:لی لی را از وبلاگ نازلی برداشتم و یک هفته است که مدام دارم گوش میکنم عجب آهنگیست عجب آهنگی

پست هفته:این پست انقلاب،رقص و باقی قضایا...خواندیم خوشمان آمد

درنگ هفته:آزادی   نوشته محمد فائق

آنچه زیباست،همیشه در دل ست وهماره در دوردست! خدا ،عشق ،هنر وآزادی !چهارگانه ای چنان درهم تنیده که گوئی تصویرهای یک چهره اند. چگونه تمییز دهم؟

...

آزادی ،اندیشیدن ست ُ آگاهی یافتن ُ برگزیدن ! و یگانه حریمش حرمت انسانی !اگر خدا ، اعتبارستایش ست ، اگرعشق ، اعتبار دل ست ، واگرهنر ، اعتبار سخن ، بی شک آزادی ، اعتبار زندگی ست !حرمت زندگی ست !آزادی را آزادگی معنا می بخشد ،راهی که درآن مقصد ومقصود پابه راه بودن ست ! و رفتن ، همان رسیدن ! آرزوی رسیدن ، قوت قلب ست ُ گمان رسیدن ، مایه ی واماندن ! ... آزادگی گاه درحریم سکوت ست ُ گاه در غریو فریاد ، گاه در زلال اشک ستُ گاه درهلهله شادمانی ، گاه بر شاخ نیزه ست ُ گاه درشاخه گل !

یاوه می گویم ؟ چگونه تعبیرکنم آنچه راندیده ام؟ چه اندازه میتوانم به خیال اعتبار دهم ؟ .... خودرا آسوده می کنم ازین اندیشه : آنچه این روزها نمی بینیم نامش "آزادی" ست ، آنکه این روزها ازپندارُ گفتارُ دستهای روشنش زنجیر می بارد دربند ، مصداق "آزادگی" ست !

ایکاش ...ایکاش

ایکاش پایمان به راه نلرزد و یاس دامن امیدمان را نگیرد ، ماکه به وسعت " گلوی یک قناری " قناعت کرده ایم ،ای کاش طنین آن سرود باشکوه درخاطرمان رنگ نبازد ...

ایکاش هرگز ایکاش هایمان تمامی نیابد ، که بی رویا ، زندگی مرگ تدریجی ست !

دوستشان دارم های هفته:

کارگردان:استنلی کوبریک:نابغه،نابغه.جستجوگر بی بدیل سینما که در هر ژانری تقریبن فیلم ساخته است و بهترین ها را هم ساخته.ترسناک ترین ها مثل درخشش،ضد جنگ مثل غلاف تمام فلزی،طنز سیاه مثل دکتر استرنج لاو و عمیقن روانشناسانه مثل چشمان کاملن بسته...کوبریک کبیر را که تن به سانسور نسپرد و هجرت کرد به انگلیس برای فرار از سلطه استودیو های هالیوودی و بگیر و ببند مک کارتیسم،  بسیار دوست دارم.یکی از محبوب ترین کارگردان های فقید سینماست در نزد من:نابغه ای که میان هر نسلی ظهور کند سال ها و سال ها اسباب تفاخرشان به او مهیا است

بازیگر:ویگو مورتنسن:شوالیه دلاور ارباب حلقه ها را که یادتان هست؟همان که شاه برگزیده بعد از نبرد بزرگ شد...تلاش سترگش برای آزادی بود یا آن بی تفاوتی نسبت به دستاورد ها که باعث شد من طرفدار آراگون شوم در ارباب حلقه ها،بیش از بقیه.بازی در تاریخچه خشونت دیوید کرانبرگ هم ارادت ما را به او مضاعف کرد.خلاصه اینکه طرفدار شاه آراگونیم به شدت

نویسنده:رومن گاری:آن آزادی لاقیدی که تصویر کرد در«خداحافظ گری کوپر»را اگر خوانده اید و خوشتان آمده از آن میفهمید که من چه میگویم.روح بی قرار آدمی را خوب میشناسد.بین کتابهایش همین خداحافظ...و میعاد در سپیده دم را خیلی دوست دارم.خود گاری هم آدم عجیب غریبی بود،به اسم امیل آژار کتاب مینوشت در دوران شهرتش و حتی با این اسم جایزه گنکور را برد و تبدیل شد به تنها نویسنده ای که ۲ بار این جایزه را برنده شده...خفن دوستش دارم

و دیگران:میکیس تئودوراکیس:نوجوانی و سال های ابتدای جوانی که محو ایده های چپ بودم برای عدالت و برابری،تئودوراکیس آهنگساز مقدس من بود.زمانی که انقلابی بودن ارزش بود و چپگرایی تنها منش انسانی،حکومت نظامی و زد آهنگهای مطلوب من بودند برای بارها و بارها شنیدن.از زیر بهمن چپ زدگی که خارج شدم کشف کردم که موسیقی های معرکه دیگری هم ساخته تئودوراکیس در ستایش عشق و انسان  بودن و در ستایش آزادی...دوست داشتنیست برایم و الگو، همه آنچه که به اتفاق ملینا مرکوری علیه کودتای سرهنگان در یونان به انجام رساند

لذت های کوچک زندگی:جیم زدن از سر کار،یک روز وسط هفته:دردناک ترین قسمت کار کردن برای من،نه درآمد کم و زیادش که صاحب اختیار خود نبودن است.اینکه مجبور باشی برای زود رفتن،دیر رفتن،نرفتن و...توضیح بدهی مدام و اجازه بگیری کم از بردگی ندارد برایم که کلن کار کارمندی یک جورهایی بردگی مدرن است.حالا با این توصیفات،تصور کنید روزی را که به بهانه ای شرکت را پیچانده ای و زدی به چاک و رفتی به کتابخانه ای یا رستورانی یا...و زیر زیر میخندی از لذت و احساس آزادی میکنی.حسش برایم یاداور آن صحنه تایتانیک است که جک در دماغه کشتی ایستاده بود و دستانش را به اطراف باز کرده و از بی تعلقیش لذت میبرد،از آزادیش

Sunday, January 20, 2008

روزگار ما

توصیه میکنم این پست مهدی خان جامی را در سیبستانش بخوانید.من که خواندم یاد یک روز عاشورا افتادم در تبریز که مورخین نقل کرده اند دقیقن همان وقتی که دسته های عزادار در خیابان بوده اند سربازان روس ثقة  الاسلام تبریزی و یارانش را بردار  کردند...غریب روزگاری داریم!

آخر هفته خود را چگونه گذرانديد؟

۱-به طرز خفنی فیلم دیدیم.از دستم در رفته چند تا ولی خیلی فیلم دیدیم.از ایندیانا جونز ۳ تا آسهای دودی.از نجواگر اسب ها تا سه و ده دقیقه به یوما...چند تاییشان واقعن فیلمهای نابی بودند که سر فرصت در موردش مینویسم.خداوند به آزاده عمر با عزت بدهد که این دی وی دی پلیر ما را برد درست کرد و اینها

۲-جلد ده کلیدر را خواندم.همچین نرم نرمک و دلی دلی.خیلی کتاب است به خدا...چقدر چنگ میزد به دل آدم بعضی جاها...دمش گرم محمود خان دولت آبادی با این کلیدرش هرچند که ما بالاخره نفهمیدیم آن کاف اول فتحه دارد یا کسره

۳-یکی از این روزها هم هوس آشپزی به سرمان زد مرغ و پلویی درست کردیم محشر.به جان خودم قابل رقابت با هر گونه پروژه مشابه در هر گوشه جهان بود این مرغ و پلوی بنده...جایتان سبز

کارنامه قابل دفاعی بود برای دو روز تعطیلی نه؟

پی نوشت:در شرکت دنبال یک فقره مرد جوان با شخصیت مند میگردیم برای تصدی امور انبار و انجام پاره ای خدمات فنی.دست به آچار بودن و سررشته داشتن از کامپیوتر در حد اندک امتیاز محسوب میشود.اگر آشنایی داشتید در این باب اطلاع رسانی فرمایید

Saturday, January 19, 2008

از ديشب

۱- دیشب حوالی ساعت ۱۱ بود که خبر دار شدم برنامه شباهنگ صدای آمریکا اشاره ای کرده به این وبلاگ و انگار چند پستی ازش را خوانده...اولین واکنشم خوشحالی بود که اینجا در یک رسانه جهانی معرفی شده و بدیهی است که به شدت جاه طلبیم با چنین اتفاق هایی ارضا میشود.بعد که بیشتر پیگیر شدم دیدم انگار ماجرا خیلی به شکل معرفی وبلاگ نبوده و حضرات دست گذاشته اند فقط روی یک پست و نوشته من شده اسباب تمسخر دوستان واشینگتن نشین

۲-آدم عاقل-اگر که من عاقل باشم-کافی است کمی حافظه تاریخی داشته باشد تا یادش بیاید شوخی های کمتر از این با مجموعه حضرات، چه بر سر بچه هایی مثل مدیار و دیگران آورد فلذا اقرار میکنم که بعد ازپریدن سرمستی توجه یک رسانه جهانی نگران شدم.باز هم اقرار میکنم که واژه نگران شدن در واقع لغتی است که من کمترین، به جای ترسیدن به کار میبرم.آمدم اینجا و آن پست کذایی را پاک کردم و هر جا که اسمی بود از من توی این وبلاگ و وبلاگ سایر دوستان هم

۳-بعد صبح با خودم فکر کردم که اگر آن نوشته،حرف دلم بود چرا پاکش کردم و پشیمان شدم.این وسط میماند اینکه به نظرم مشکل من و امثال من با مسوولین این کشور به خودمان ربط دارد،نه به هیچ نیروی خارجی.سی سال است که داریم گیس همدیگر را میکشیم،یک وقتهایی ما حرفمان را پیش برده ایم و یک وقتهایی حضرات.باز هم انقدر این کار را تکرار میکنیم تا برسیم به یک نقطه میانی که هر دو طرف راضی باشیم.هیچ راه میانبری برای این مملکت نیست که نیست.

۴-اما دوستان صدای آمریکا کاش توجه میکردند که قطعن ادبیات بکار رفته برای یک وبلاگ با فقط صد مخاطب با واژگانی که شما برای یک رسانه بین المللی با میلیون ها مخاطب به کار میگیرید متفاوت است.کاش کسی قبل از اظهار لطف نظر من را هم میپرسید که اصلن موافقم این پست خاص از وبلاگ پررنگ شود و ابزار دست؟آدم با این کار ها یاد اظهار نظر مشعشع جرج بوش خان میفتد که با یک فقره فرمایش حمایتش از اصلاح طلبان از بیروت تا تهران،کار را چقدر سخت کرد برای آنها که دارند برای تغییر تلاش میکنند در این ۴ دیواری.

همه سعیم را کردم که حرف دلم را بنویسم و نه دون کیشوت بازی در بیاورم و نه غلط کردم نامه صادر کنم تازه شانس آوردید که عاشوراست و دل طنازی نیست و الا یک پست خفن میشد نوشت که چطور آنجلینا جولی مرا با یک چمدان دلار اغفال کرد و وادار به نوشتن آن یک فقره پست

داستان يک مرد تنها

فیلمهای وسترن را دوست دارم.بخصوص وسترن های اصیل آمریکایی را که حکایتشان ماجراهای مردان تنهایی است که منحصر به فردند:زندگیشان در حرکت است نه ماندن،قانون های مخصوص به خود را دارند و اصول اخلاقیشان فقط مال خودشان است.این ژانر سینمایی این روزها دوران افولش را میگذراند و حتی انگار خود آمریکایی ها هم دلشان نمیخواد که کسی دوران غرب وحشی را به یادشان بیاورد

شخصن بعد نابخشوده کلینت ایست وود هیچ وسترن خوبی ندیده بودم تا امروز که مفصل نشستم پای سه و دقیقه به یوما!فیلم معرکه بود به نظرم.شخصیت پردازی ها و بازی ها حرف نداشت.بخصوص اولی که بسیار کار سختی بود باور پذیر در آوردن شخصیت اول فیلم که نقشش را راسل کرو بازی میکند و چه خوب هم بازی میکند.داستان فیلم میشود ماجرای مزرعه دار تهی دستی که برای پرداخت بدهیش یک یاغی نامدار را میبرد تا تحویل قانون دهد.به رغم همه مخاطرات مزرعه دار با بازی کریستین بیل-آغاز بت من-ابتدا بخاطر پول و در انتها بخاطر غرورش و اثبات خودش به خودش، پای همه چیز میایستد.از کارگردان فیلم،جیمز منگولد، قبلن walked the line را دیده بودم و با تماشای فیلم امروز قانع شدم که یک کارگردان بزرگ به سینمای جهان اضافه شده...

جدا از همه ارزش های سینمایی،برخی لحظات فیلم برایم خیلی آشنا بود:آنجایی که آدمها برای اثبات خودشان به خودشان تا پای جان میروند،یا جایی که اخلاق مرزهایش شخصی میشود یا اینکه خودت را نابود میکنی با دست خودت چون فقط خسته ای از جنگیدن،تنها جنگیدن...فیلم را خیلی دوست داشتم.دیدنش قوین توصیه میشود

Thursday, January 17, 2008

گردون۵۲

کتاب هفته:در زمانه پروانه ها،نوشته خولیا آلوارز،ترجمه حسن مرتضوی،نشر دیگر:کتاب میپردازد به زندگی سه خواهر میرابال که در دومنیکن عصر تروخیو علیه دیکتاتوری او به مبارزه برخاستند و در ۲۵ نوامبر ۱۹۶۰ به قتل رسیدند.فکر کنم بدانید که الان روز درگذشت این سه خواهر به عنوان روز جهانی مبارزه با خشونت علیه زنان شناخته شده است اما کتاب جدا ازین اطلاعات تاریخی رمانی گیراست که مستقیم میبردتان به دومنیکن به دیکتاتوری به تباهی و به پروانه هایی که مبشر نور بودند در همان تاریکی...دوستش داشتم

پیشنهاد کتابخوانی برای تعطیلی:کلیدر را خوانده اید؟آنهایی که خوانده اند پیشنهادم برایشان کلیدر خوانیست:جلد دهم.تطبیق تصویر هایی که محمود دولت آبادی میدهد بهتان از آخرین روزهای گل محمد و برادرانش به شدت یاداور عاشوراست و آنچه بر اردوی امام حسین گذشت.همان مرخص کردن مردان و خاموش چراغها برای راحت رفتنشان،همان تلفیق غریب مظلومیت و شجاعت،همان سرنوشت امام حسین برای گل محمد و همان تطبیق تصویر علی اکبر با بیگ محمد...خودم قصد دارم تاسوعا و عاشورا را با جلد ده کلیدر بگذرانم

شعر هفته:..ارغوان/این چه رازیست که هر بار بهار/با عزای دل ما می آید/که زمین هر سال از خون پرستو ها رنگین است/وین چنین بر جگر سوختگان/داغ بر داغ میفزاید/ارغوان،پنجه خونین زمین/دامن صبح بگیر/ و ز سواران خرامنده خورشید بپرس/کی بر این دره غم میگذرند؟...(امیرهوشنگ ابتهاج/بخشی از شعر ارغوان از مجموعه تاسیان)

آهنگ هفته:سجاده عشق علیرضا عصار...با هیچ آهنگی فکر نکنم من این همه گریسته باشم.هیچ رقم نمیشود من را شیعه و مسلمان با تعاریف حضرات به حساب آورد اما کربلا با هر مقیاسی یک حماسه بی بدیل است و یک اسطوره ماندنی...ظهر خون مولا به تسبیح و نماز...امتحانم کن که چون عاشق شدم/بی کفن بی سر تو را لایق شدم

فیلم هفته:paradise now :فیلم ماجرای دو فلسطینی را روایت میکند که برای انجام یک حمله انتحاری در سرزمین های اشغالی آماده میشوند.روایتی انسانی از خشونت و مرگ.روایتی که قضاوت نمیکند و طرف کسی را نمیگیرد.فیلم در سال ۲۰۰۵ و در هنگامه موج جدید انتفاضه در فلسطین به نمایش در آمد و موفق شد جایزه گلدن گلوب را دریافت و نامزد اسکار بهترین فیلم خارجی شود...مدتها داشتم به این فیلم فکر میکردم و به سیستم رذیلانه ای که انسانی را چنان در تنگنا قرار میدهد که برای اعاده شرافتش و اثبات بودنش هیچ چاره ای جز استقبال از مرگ ندارد.چنان تنگنایی که حتی عشق به زنی که دوستش داری هم راه نجاتی نشود برایت...فیلم قطعن دیدنیست

درنگ هفته:عاشورا          نویسنده:آزاده

عاشورا: جشن مجنون شدن لیلی

عاشورا باید همان مرد بی‌سری باشد که شبگرد همین کوچه‌های همیشه است و زیر لب می‌خواند، نیست یاریگری که مرا یاری کند، نیست؟ نیست هنوز؟ یا زنی که جنازه عشق بر دوش می‌رود هنوزا هنوز و روشنایی شمعهای سقا‌خانه از داغ دل اوست. یا شاید این دست باشد جا مانده در دست من؟

عاشورا سیاووشان دلی است که آزاده است حتا اگر دین ندارد. عاشورا مادری است که زمانی سه پسر داشت.

عاشورا کودکی ماست که به پایان رسید پیش از آغاز. عاشورا منم که به نور مومنم حتا در این تاریکی و ظلمات. عاشورا تویی که زنده‌ای بی‌آب هنوز

وصف الحال:حال دلم خوش نیست،گردون این هفته مان بگذارید مختصر شود تا همین جا.اولش خواستم ننویسم گردون را و همین درنگ معرکه آزاده را بگذارم توی وبلاگ و بگذرم اما...اما نوشتن همین چند بند را در حکم پنجه کشیدن بر چهره روزگار بگیرید و یاداوری به صاحب کائنات که هر چه تلخی کنی با من،تا من من است زندگی میکند.حالا برو برای خودت بگرد تا بگردیم!



پابرجايی

خسته شده ام از تکرار مکرر این، برای خودم که باید قوی باشی، اما هیچ چاره ای نیست،من باید قوی باشم...باید قوی باشم!توی این کتاب خولیا آلوارز که در مورد خواهران میرابال و سالهای سیاه دیکتاتوری تروخیو در دومنیکن است جایی از زبان رهبر جنبش ضد دیکتاتوری میگوید:«از یادتان نرود ما شکست خوردیم ولی از پا درنیامدیم».یادم می ماند که از پا در نیامدم،از پا در نمیایم



Tuesday, January 15, 2008

حواشی فراتر از متن

پیش نوشت:همیشه دقیقن آن وقتی که میخواهی تسلیم شوی و سپرت را بگذاری زمین اتفاقی هست که دلت را خوش کند:خبر کوچک خوبی،تماسی خوشایند از دوستی قدیمی،یا حضور عاشقانه  ای که یادت میاندازد چقدر مهمی در میانه این کائنات.مثل آن لحظه های فشرده شدن ابر است که ناگهان باریکه نوری از میانش میرسد به زمین و نشان میدهد که این ابر هم ماندنی نیست

۱-مشتاقان سینما هر وقت فکر کردند برتولوچی کارگردان بینظیری است و یا رابرت دنیرو نمیتواند لوس و کلیشه ای بازی کند بروند این فیلم ۱۹۰۰ را ببینند.خدایا چه افتضاح کسالت باری!

۲-بازگشت به بند ۱ اگر احیانن میان شیفتگان دنیروی فوق الذکر کسی بود که در زندگیش حسرت داشت همه جای رابرت مذکور را دیده الا برخی نقاط حساس باز هم توصیه میکنم دیدن فیلم ۱۹۰۰ را از دست ندهد.تمام اسافل اعضای ایشان به ترتیب به سمع و نظر بیننده بخت برگشته رسانده میشود خفن!

۳-اگر کسی از عشاق دنیرو نتوانست فیلم را گیر بیاورد و ماند در حسرت دیدن آن بخش ناگفتنی، بنده شخصن به ایشان اطمینان میدهم چیز خاصی از دست نداده است

پی نوشت:از آنجایی که این روزها هی از همه جایمان کلی آرک تایپ در میاوریم و کشف و شهود میکنیم پس واجب شد بر ما که دریابیم چرا خلقمان تنگ میشود رکاکت نگارش و کلام مان گشاده میگردد متقابلن و آرک تایپش چیست و اینها

راز گشايی

من هیجان زده ام و الان آمده ام که این هیجان را با شما قسمت کنم.جانم برایتان بگوید که توی صف پونک داشتیم از سرما چیک چیک یا حالتی در همین مایه هامیلرزیدیم که یک فقره تاکسی آمد و ما را سوار کرد.آقای راننده عاقله مرد لاغری بود که ته لهجه شیرینی داشت.چشمتان روز بد نبیند اولن که حس میکرد تاکسی اش لامبورگینی است و خودش مایکل شوماخر چنان لایی میکشید که من نزدیک بود دریا زده شوم،بعدش هم موبایلش زنگ زد و ایشان به فاصله هر سه ثانیه تکرار کرد کامران آقا جون بخواب...بگیر بخواب کامران آقا جون...بخوابیا کامرا...بخوا...تلفنش که تمام شد چند ثانیه بعد دوباره زنگ زد و من از تصور اینکه الان ممکن است به یارو بگوید زنگ زدم ببینم خوابیدی یا نه کامران آقا جون وی تاکسی منفجر شدم از خنده اما این را نگفت.بعد از خواباندن کامران آقا جون بود که ما تازهفهمیدیم بابا سوار ماشین چه کسی هستیم.آقای راننده کمی بعد سر کل کل با یکی از مسافران در مورد اینکه بالاخره کی انقلاب کرده و همه را بدبخت دست به افشاگری زد.متن افشا گری ها به نظر محترمتان میرسد:«همه اینا که میرن نماز جمعه ازین برج ساز پولداران...من عملگی میکنم دو تا دختر رو تو این شهر کثیف حفظ میکنم...مرد اگه غیرت داشته باشه نباید بذاره زن و بچش سریالای تلویزیون رو ببینن...اصلن همه هنر پیشه ها و کارگردانای سینما خرابن...من خودم زدم تو گوش پرویز پرستویی که دیدم داره با دختره چیکار میکنه...جلوی من پرستویی پنجاه تومن داد به یه یارو برای مثلن کمک که منو سیاه کنه...هفت سال با پرستویی جنگیدم تا بساط فساد از سینمای ایران جمع شه...همایون اسعدیان هست کارگردانه رفیقمه ولی اونم خرابه...این کارگردانا و هنر پیشه ها دخترای معصومو میبرن تو کافی شاپ بهشون تجاوز میکنن...فقط توشون خانم معتمد آریا سالمه...شریفی نیا از پخش اون فیلم ص.ک.ث.ی دختر هنر پیشهه خبر داشت ولی هیچکاری نکرد جلوشو بگیره...این موبایلا دخترا رو فاسد کرده،این هنر پیشه ها بهشون اس ام اس میزنن من فرهادتم اینام خر میشن میرن بعد اونا بهشون تجاوز میکنن...»خلاصه اینا.من فقط در حالی که خیلی غیرتیشده بودم و نگران که پدر بنده خدای من از عمق فساد خبر نداره که تو خونه ای که دختر مجرد هست هم تلویزیون داره هم موبایل،غرق تعجب شدم که چطور میشه به کسی در کافی شاپ تجاوز کرد؟خدا وکیلی باید خیلی کار پیچیده ای باشه نه؟

پی نوشت:بعد میگن کی رفته به احمدی نژاد رای داده؟

اگر من

اگر من برسم به ۳۹ سالگی و هنوز بزرگترین اتفاق زندگیم این باشد که یکبار در حضور مدیر عامل یک شرکت با کلن ده نفر پرسنل، مشتم را کوبیدم روی میز و این اتفاق را یک میلیون بار به صورت اوج یک حماسه تاریخی تعریف کنم حتمن حتمن از خودم خیلی نا امید میشوم...به جان مادرم که خیلی ناامید میشوم

پی نوشت:این وبلاگ با کلاسها را دیده اید که وقتنی چیزی مینویسند پایینش لیبل میزنند مثلن سینمایی یا عشقی یا چه میدانم روز نوشت؟به شدت از این کار خوشمان آمده ولی این پرشین بلاگ محترم همچین امکانی ندارد فلذا ما خودمان در تکاپوی جعل یکسری عنوان توپ برای پانوشت های وبلاگمان هستیم.بدیهیست آن پا نوشت ها با این پی نوشتها تفاوت خفنی دارد

Monday, January 14, 2008

ولاالضالين

روزهایی هستند که بد خلقم و روزهایی که خیلی بد خلقم.اسطوره ای توضیح بدهم خدمتتان روزهایی که بد خلقم هادس-پادشاه دنیای زیرین-را ملاقات کرده ام و روزهایی که خیلی بد خلقم هادس مرا دزدیده است و برده پایین اما امروز...امروز مطمئنم هم هادس را ملاقات کرده ام و هم مرا دزدیده و هم بد تر از پرسفون، با من آن کار دیگر کرده و در تراژیک ترین وجهی پولی هم پرداخت ننموده است محض رضای خدا...آمد دستتان اوضاع خلق و خوی ملوکانه مان؟

گاز مازندران قطع است،اوضاع کار دوباره پیچیده بهم،اوضاع خیلی چیز های دیگر هم،از خودم راضی نیستم،از روزگار هم، از چند فقره ماجرای دیگر هم و...خلاصه اینکه ولاالضالین!

Sunday, January 13, 2008

در باب زيبايی

آلن دو باتن-فیلسوف و نویسنده سوییسی-کتابی دارد به اسم «هنر سیر و سفر».در دوفصل آخرش از دو مفهوم مهم حرف میزند اول درونی کردن زیبایی و دوم غلبه بر عادت.در بخش اول با استفاده از عقاید نویسنده و طراح انگلیسی راسکین این مساله را مطرح میکند که بشر نوعی میل فطری برای حفظ و در اختیار گرفتن زیبایی دارد اما خطری که به همراه این حس ممکن است عارض شود تمایل شدید به تمالک زیبایی است.راه حل راسکین در برابر این خطر، درونی کردن زیبایی به جای تلاش برای در اختیار گرفتن آن است.این شاید بسیار نزدیک به مفهومی باشد که یونگ در مورد فرافکنی ها و لزوم باز گرداندن فرافکنی مطرح میکند.راسکین پیشنهاد میکند به کمک نوشتن یا طراحی چنان عمقی به درک زیبایی شناسی مان ببخشیم که روحمان زیبا شده و زیبایی را تحسین کند.به جای تلاش برای تمالک یک تابلوی هنری،زیبایی لایه لایه نهفته در آن را به تمامی دریابید یا به جای تلاش برای تصاحب یک زن زیبا یاد بگیرید زیباییش را تحسین کنید و دریابید، بدون آنکه بخواهید حتمن حتمن از آن شما باشد.

در برابر فرافکنی های ناخودآگاه به جهان بیرونی هم شاید بهترین کار همین باشد که یاد بگیریم قصد پنهان این جلوه گری ها را دریابیم و به جای به سر دویدن در جهان بیرونی کند و کاوی عمیق در جهان درونی را آغاز کنیم

پی نوشت ۱:اگر اشتباه نکنم هگل عبارتی دارد که تاکید میکند تحسین زیبایی ستوده است این تلاش برای تمالک زیبایی است که دردسر ساز میگردد

پی نوشت۲:مازندران همچنان گاز ندارد

Saturday, January 12, 2008

چگونه عاشق ميشويم۴

در چند پست قبل از فرافکنی مثبت گفتم و نقشش در عاشق شدن و از فرافکنی منفی و حضور پررنگش در فارغ شدن و از اینکه یه خودآگاه هوشیار و دانا میتواند تا چه حد از مخاطرات این فرافکنی ها ما را در امان دارد.امروز به چند سوال دوستان جواب میدهم و اگر عمری بود بحث را با پیشنهاداتی برای پایان کم دردسر تر یک رابطه و نیز ازدواج ادامه میدهم.(الان که اینجوری نوشتم حس مراجع محترم تقلید بهم دست داد که به شبهات پاسخ میدن ایول خودم)

۱-فرافکنی مثبت یا منفی احتیاج به محرک دارند یا خود به خود اتفاق میافتند؟ناخودآگاه ما حتمن برای فرافکنی احتیاج به یک ویژگی مشترک بین آنیما یا آنیموس درونی و شریک عاطفی بیرونی داره تا در واقع مثل قلاب این گیر فرافکنانه اتفاق بیفته.در واقع اون آدم بیرونی حتمن یک ویژگی مشترک با ایزد یا ایزد بانوی درون ما داره.مشکل اینجا پیدا میشه که ناخودآگاه وقتی اون یه نقطه اشتراک رو میبینه ناگهان همه خصوصیات درونیش رو فرافکن میکنه روی طرف مقابل حالا مثبت یا منفی.به این هم دقت کنید که اون ویژگی در طرف مقابل که باعث ایجاد فرافکنی میشه دقیقن چیزیه که روان ما در اون لحظه خاص بهش محتاجه.مثلن مردی که جذب خصوصیات مادرانه یک زن میشه احتمالن کودک درون رنجوری داره که براش به دنبال یک مادر میگرده به جای اینکه یاد بگیره خودش برای اون کودک درون مادری کنه

۲-امکانش هست که قبل از فرافکنی آنیما یا آنیموسمون رو بشناسیم طوری که فرافکنی اتفاق نیفته؟نخیر امکانش نیست.حتی رشد یافته ترین آدمها هم فرافکنی دارند البته برخورد یک فرد رشد یافته در مورد فرافکنی با یه فرد تسخیر شده قطعن متفاوته.فرد رشد یافته سعی میکنه فرافکنی رو برگردونه به خودش و ببینه روانش با این کار چه نیازی رو داره بهش گوشزد میکنه...آنیما یا آنیموس رو جز از راه همین فرافکنی ها و بازگرداندن فرافکنی به خود نمیشه شناخت و عدم شناختشون همیشه ما رو در معرض خطر تسخیر شدگی قرار میده.یادمون باشه آنیما و آنیموس تصاویر ایزد و ایزد بانوی درون ما هستند هیچوقت فانی هایی مثل ما نمیتونن کاملن خدایان درون را بشناسند.الان کسی میتونه ادعا کنه خداوند رو کاملن میشناسه؟

۳-بحث ازدواج با عشق متفاوته آیا نمیشه ازدواج رو با فرافکنی تفکیک کرد؟تمام حرف همینه که تحت تاثیر فرافکنی مثبت به فوریت و بدون شناخت ازدواج نفرمایید.کیوان خان وبلاگ ۳۵ درجه یکبار به سیکل دلخواهش تو روابط عاطفی اشاره کرد که به نظرم کاملن منطقی بود:دوستی-علاقه-عاشقی- ازدواج(دارم از روی حافظه نقل میکنم شاید ترتیب عین نوشته کیوان نباشه)اما ما عمومن معکوس عمل میکنیم:عاشق میشیم،بعد ازدواج میکنیم بعد تازه میخواهیم آشنا بشیم ببینیم میتونیم دوست باشیم یا نه...جدن بر این باورم که ازدواج یه امر عقلانی-احساسیه برخلاف عاشقی که یک پدیده کاملن عاطفیه پس بهتره حوزه عشق رو از حوزه ازدواج جدا کنیدوخیلی حرفها که تو یه رابطه عاشقانه زشته گفتنشون به نظرم تو یه بررسی ازدواج قطعن قطعن باید مطرح شن

Thursday, January 10, 2008

گردون۵۱

کتاب هفته:نزدیکی،نوشته حنیف قریشی،ترجمه نیکی کریمی،انتشارات توفیق آفرین:یک روز عصر پاییزی داشتم برای خودم توی شهر کتاب میگشتم.رسیدم به این کتاب و ترجمه نیکی کریمی.یک لحظه با خودم فکر کردم احتمالن باز هم ازین نمایشهای روشنفکرانه اهل سینماست که میخواهند عرصه ادبیات را هم تحت تاثیر قرار بدهند.پشت جلد کتاب این جمله ها چاپ شده بود از متن اصلی:«امشب غمگین ترین شب زندگی من است،چون دارم میروم و قرار هم نیست برگردم...»کتاب را خریدم و تا تمام نشد نتوانستم زمینش بگذارم.بهترین توصیف از بحران میانسالی مردانه بود و گمگشتگی که من خودم لااقل به شدت دچارشم

شعر هفته:ناگهان پرستو های جان شاعران جهان/پرواز کردند/چرخی زدند/و بعد به آرامی/فرود آمدند/و در صندوقی نظر کرده/آرام گرفتند/امروز به آن صندوق/میگوییم پیانو(شیرکو بی کس/ترجمه سید علی صالحی/سلیمانیه و سپیده دم جهان)

فیلم هفته:پیانیست :کلن میانه خوبی با فیلم هایی که بخصوص در زمان ما این همه روی یهود کشی تاکید میکنند ندارم.مثل فیلم مجیز گویانه پل ورهوفن دفترچه سیاه اما پیانیست رومن پولانسکی حسابش فرق میکند.فیلم زندگی یک یهودی نوازنده درجه یک پیانو را روایت میکند در ورشو لهستان به هنگام جنگ جهانی دوم.به موازات این ماجرای شخصی تصاویر نابی از قیام ناامید گتوی ورشو میبینید و چند سکانس معرکه سینمایی.جایی از فیلم شخصیت اصلی که آدرین برودی نقشش را معرکه بازی میکند درخانه ای مخفی میشود و نباید صدایی ایجاد کند تا از کشتار جان به در برد.عاشق پیانو در این خانه با پیانو سایه به سایه است ولی حق نواختن ندارد.جایی هست که بی طاقت میشود و شروع میکند بدون لمس  کلید ها ادای نواختن را در آوردن و شما آهنگ را میشنوید:معرکه است!

آهنگ هفته:بین فیلم های سه گانه کیشلوفسکی آبی را بیشتر دوست دارم.گوش کنید به بخشی از موسیقی متن آن که بی اغراق شاهکاریست

وبلاگ هفته:دوستانی از مازندران یخ زده مینویسند.از بی توجهی حاکمان و ظلم عمال محلی که خودم زخمند نه مرهم.بخوانید و بگویید ازشان که شاید اینطور اگر نه جسم شان لااقل دلشان گرم شود با همدلی.هر کسی از عزیزان که میخواند اینجا را و دستش میرسد به لینک دادن در بالاترین یا بلاگ نیوز یا هر جای دیگر موجب بسی امتنان است تا به وبلاگ این بچه ها لینک دهد تا شاید اینطوری نگذاریم دروغ حاکم شود بیش ازین بر فضای رسانه ای مان

پست هفته:این پست سرمه و پست قبلیش...یک هفته تمام زندگی کردم با این تعریف بی بدیلش ،جدن بی بدیلش

درنگ هفته:پیانو   نویسنده:گلناز

حنجره ای است که صدایم از آن به گوش می رسد. گاه غمگین، گاه شاد. گاه بی قرار، گاه آرام.
  رقص زندگی است روی انگشتان دست. بالا می رود و پایین می آید ، می چرخد و می چرخاند.
 آفریننده لحظه آشتی تضادها است. می آمیزد سپیدی و سیاهی را با هم. 
آغوش امنی است که چشم می بندم و در پناهش آرام می گیرم، آغوش مادر سازها، پیانو!

لذت های کوچک زندگی:حس خوشایند گرمای پتو،یک روز عصر زمستان:از بیرون آمده ای،از بیرون سرد و دل خانه سرد تر است-خانه وقتی صدای خنده زنی که دوستش داری در آن نپیچد همیشه سرد است-باید جایی باشد تا تنها شوی با تنهاییت...تا خودت،خودت را بغل کنی و چه جایی بهتر از زیر یک پتوی مهربان گرم که جدایت میکند از همهمه خوشبخت نمای بیرون و امانت میدهد که با خیال های خوشت گرم شوی،گرم گرم!

دوستشان دارم های هفته:

نویسنده:میلان کوندرا:اولین کتابی که ازش خواندم والس خداحافظی بود:آن بچه های شبیه بهم و آن قرص آبی...بعد شد پشت سر هم جاودانگی،بار هستی،شوخی و....کوندرا تم روانشناسانه ای دارد در کتابهایش،یکجورهایی انگار پوست آدمها را میکند و میگذارد روح عریانشان راببینی: با همه شرارت ها،نیکی ها،ترس ها و ضعف هایشان.کاش به عمرم این فرصت دست دهد که ترجمه های کامل کتابهایش را بخوانم نه این متن های مثله ای که جای آثار کوندرا به خوردمان میدهند 

کارگردان:رومن پولانسکی:اوایل نوجوانی مادر برایم از فیلمی میگفت که توی سینما دیده و خیلی ترسیده:بچه رزمری.بعد ها فهمیدم که کارگردانش مردی بوده به نام رومن پولانسکی.همین شد که افتادم دنبال دیدن فیلمها و کشف دنیایش.پولانسکی یک سرگردان و جستجو گر تمام عیار است.قهرمانان فیلمهایش هم شریک میشوند با او در این سرگردانی و جستن چیزی در دنیای درون یا بیرون.میان فیلمهایش غیر از پیانیست، ماه تلخ و محله چینی ها را از دست ندهید 

بازیگر:شان پن:از معدود بازیگرانیست که حضورش در یک فیلم به تنهایی ترغیبم میکند برای دیدن آن فیلم.بازیگریش عمق دارد،عمقی که به نظرم حاصل عمیق بودن خود شان پن است.بین فیلم هایش راه رفتن مرد مرده و ۲۱ گرم را ببینید

و دیگران:رائول گونزالس:رائول ۱۷ سالش بود که اولین بار برای رئال مادرید بازی کرد.اگر اشتباه نکنم کشف خورخه والدانو مربی فیلسوف مآب آرژانتینی بود.ظرف ۱۲ سال گذشته رائول رئال انقدر بزرگ شد تا رئال رائول معنی پیدا کند.وفاداریش به باشگاه،شم گلزنی،تعصب مثال زدنی و آن ژست دلنشینش بعد از هر گل که انگشترش را میبوسد او را تبدیل به یکی از دوست داشتنی ترین فوتبالیست های جهان کرده برایم

طنز هفته:پیانو

  خوب پیانو میزنه نه؟آنی رو میگم،کارش حرف نداره،همیشه بش میگم تو محشری دختر،بعد اونم یه عشوه مرد داغ کن واسم میاد...هی سرنگردون دنبال صدا اههه...تو خونه نیست.پیانو رو گذاشتیم تو پاگرد دم خر پشته...خر که نیستم میفهمم جاش تو خونست.میدونی این پیانو رو واسه تولد آنی خریدم.آره آره پولش راحت جور نشد،مجبور شدم یه دو سه فقره رشوه کوچول بگیرم یه بارم دخل دخل شرکتو بگی نگی آوردم اما به آنی گفتم با پول اضافه کاریم خریدمش،آخه زن آدم باس همیشه به مردش افتخار کنه،بماند که دسته دوم بود،پیانو رو میگم.با مصیبت دو تا عمله آوردنش دم در آپارتمان اما هر کاری که کردیم از در تو نیومد که نیومد تو بمیری،چهارچوب لامصب کوچیک بود.به صابخونه گفتم آقای من بذار این چار چوبو یه خورده وسعتش بدیم،داغ کرد و یه جوری عربده کشید که انگار میخوایم عصمتشو بدریم،خوب منم هر چی فکر کردم دیدم جلو در و همسایه خوبیت نداره آدم عصمت صابخونشو آرّه...به چه کنم افتاده بودم که آنی گفت ببریم بذاریمش بالا تو پاگرد کجا؟جلو خرپشته.حالا هر شب من پا بساط عرق که میشینم میره بالا پیانو میزنه.یه جورایی بهترم هست:هم اون خوشه هم من که بهم گیر نمیده :کمتر بخور مرد،آخرش مغزت تو الکل غرق میشه...عرقتو بخور،لامصب خوب میزنه نه؟

Wednesday, January 9, 2008

به دنيا آمدگی

آماده بودم دیشب که بیایم امروز بنویسم که این دهه سوم زندگی هم تمام شد و رفت پی کارش و احساس میکنم زمین خوردنهای سختی داشته و شکستن های پر هزینه.آمدم بنویسم که یک جاهایی در زندگی دستم خالی مانده از دستاویزی برای فریفتن خودم و دنیا،میخواستم از این حرفها بزنم اما آتش بازی عاشقانه تو دردانه ام از یادم برد که دستم خالی است و یادم انداخت در آستانه سی سالگی دلم تا چه حد پر است و گرم.

با همه شما هم هستم،خواهر برادر دوست رفیق که از صبح چنان یار بودید که فکر کردم به درک آن همه شکستن ها و یادم آمد اگر نبودند آن اتفاق ها من آدم امروز نبودم و شاید این همه لطف شامل حالم نمیشد.میدانم میدانم که باید این پست را مثلن فردا مینویشتم اما من تازه متولد دلم کوچک است و بی طاقت:ممنون از همه تان برای این رفیقانه ترین تولد دنیا و ممنون از تو دلبرک بی مثالم برای عاشقانه ترین زادروزی که ساختی با کیمیای بودنت

پی نوشت:برای تو مینویسم روزگار،مپیچ این چنین برای شکستنم به خودت که حاصلی ندارد،که ما از عشق رویینه تنیم



Tuesday, January 8, 2008

تولدت مبارک

پیش نوشت: در این لحظه که من این خطوط را با ترس و لرز در اینجا تایپ می کنم٬ صاحب این وبلاگ٬ امیر امیرانه٬ هیچ اطلاعی از وجود چنین پستی ندارد. این که من فضول چه کسی هستم و پسورد این وبلاگ را از کجا آورده ام اصلاً اهمیت ندارد. اصل مطلب چیز دیگریست.

.

امیر جانم!
دلم می خواست حالا که از رسیدن سال روز تولدت این چنین خوشحال و خندانم بدانی که در دنیا هیچ چیز جز خوشی دل تو و برق نگاهت نمی تواند مرا محکم و استوار نگه دارد. به خود می بالم که رفیق و همراهی چون تو دارم و خداوند آفریننده دی را شکر می گویم برای بودنت.
کاش این چند خط کوتاه شادی کوچکی در دلت و لبخندی بر لبانت بنشاند.

تولدت مبارک!

۱۹ دی ماه ۱۳۸۶



معجزه هزاره سوم!فکر کن مردم مازندران موقتن فلسطينی اند

گاز دوباره در استان مازندران قطع است و از یمن دولت کریمه اسلامی رییس جمهور مهرورز برف هم آمده و زندگی را فلج کرده...مردم مانده اند در سرما و رسانه ملی به واضح ترین شکلی دروغ میگوید و مزخرف به خورد مردم میدهد که همه جا گاز دارند و فقط فشارش کم است.تنگش هی میگوید در فلان خراب شده  این همه آدم از سرما مرده اند و اینطور و آن طور که یکوقت ما رعایای درگاه سلطانی فکر نکنیم بدبخت تر از ما کسی نیست در دنیا...خلاصه همانطور که سردار سرلشکر دکتر صفوی چند وقت پیش فرموده بودند ما در آستانه تمدن بزرگ اسلامی هستیم و رییس جمهور مهرورز هم تاکید کرده بودند که آمادگی اداره دنیا را دارند فلذا پیشنهاد میکنم برای ضایع نشدن وجهه جهانی ریاست محترم جمهوری که دست تو دماغش میکند کیهان منتقد مینویسد حماسه به پا شده،موقتن فرض بفرمایند مردم مازندران خلق فلسطینند و اعضای حماس و جهاد اسلامی و سایر برو بچ آن وقت شاید دست توی جیب مبارک کردن و سبیل برادران ترکمن را فعلن چرب کردن تا بعد، کمی راحت بشود به خواست خدا

پی نوشت۱:مادرم همیشه زمستانها کلیه درد دارد و دست درد و الان فکرش را که میکنم که دارد چه میکشد خون جلوی چشمم را میگیرد و حالم بهم میخورد از این بی کفایت ترین آدمی که به عمرم دیده ام

پی نوشت ۲:دوستان وبلاگ نویس!مردم واقعن در فشارند،رسانه های یا ممنوع شده اند از گفتن و یا برایشان مهم نیست،لطفن بنویسید از این افتضاح.شاید کمی فشار بیاوریم ماجرا حل شود.به قول دوستی که بی گاز و یخ زده بود: اهالی وبلاگستان فکر کنید این هم قضیه گم شدن بچه های نوشی است کمی واکنش نشان دهید لطفن

تولدانه

خوب در این موارد از نان شب مهم تر گفتن تبریک و دست افشانی و این حرفهاست.باور کنی یا نه خواهرک این دو زار لبخند گوشه لبمان وسط این کثافت کاری خفن روزگار صرفن و صرفن از ذوق تولد توست و خدا میداند ذوق دارد دوستی مثل تو داشتن که خواهر است و یاور...تولدت با تمام قوا هزار هزار بار مبارک و آن دلک معرکه ات پر و سرشار از شادی

Monday, January 7, 2008

چگونه عاشق ميشويم ۳

در دو پست قبل گفتم که ما تحت تاثیر یک فرافکنی مثبت عاشق شده و بخاطر یک فرافکنی منفی از رابطه عاشقانه بیاییم بیرون.امروز برایتان میگویم که چطور میشود با کمترین آسیب عشق ورزید:

۱-دقیقن درست است که ما در برابر فرافکنی مثبت یا منفی اختیاری از خودمان نداریم.یعنی هوشیاری و خودآگاهی ما نقشی در این بخش ماجرا ندارد.ما نمیتوانیم تصمیم بگیریم عاشق کسی شویم اما از اینجا به بعد ماجرا کاملن میتواند هوشیارانه بررسی شود.خودآگاه منطقی ما یا همان بالغ میتواند در برابر هر فرافکنی تصمیم بگیرد که چطور رفتار کند.آیا آن را اصلن ابراز کند یا نه؟آیا در صورت ابراز آن را تبدیل به ازدواج کند یا نه؟در صورت بروز فرافکنی منفی چطور رفتار کند و...اگر ما یک بالغ هوشیار و آگاه داشته باشیم شانس فراوانی داریم که رابطه عاشقانه مان را به درستی مدیریت کنیم

۲-همان طور که گفتم ما معمولن فرافکنی منفی را بعد از فرافکنی مثبت داریم.اصولیش شاید این باشد که ما صبر کنیم فرافکنی مثبت و منفی تمام شوند و آن موقع تازه شروع کنیم به شناختن خود واقعی طرف مقابلمان با حداقل دخالت آنیما و آنیموس.اگر واقعن از آدمی که شریک عاطفی ماست خوشمان آمد و بالغمان و کودکمان پسندیدندش این رابطه را تبدیل به ازدواج کنیم و الا خروج از آن رابطه شاید معقول ترین کار برای هر دو طرف باشد اما ما در ایران یک مانع بزرگ داریم:فرهنگ ایرانی در برابر بسیاری از شکلهای رابطه و نه فقط بخش جنسیش به شدت مانع تراشی میکند.به درست و غلطش اینجا کاری ندارم،این واقعیتیست که وجود دارد.بنابر این امکان اینکه یک رابطه انقدر آزموده شود تا بدون ازدواج به فرافکنی منفی برسد کمی بعید است.با این حال پیشنهادم این است که لااقل در اوج تب و تاب عشق ازدواج نکنید.در هر شرایطی که هستید کمی به خودتان زمان بدهید

۳-سوال مهم این است که زمان بدهیم که چه شود؟زمان بدهید تا لااقل بتوانید هوشیارانه بررسی کنید میزان اشتراکاتتان با شریک عاطفی تان در واقعیت چقدر است.وقتی فرافکنی منفی اتفاق میافتد دو چیز یک رابطه را از فروپاشی نجات میدهند:اول داشتن یک خودآگاه دانا به زیر و بم روان انسان که منعطف است و میداند هیچ چیز مطلق نیست و دوم داشتن مجموعه خصوصیات مشترکی بین دو نفرکه من اسمشان را میگذارم چسب رابطه.مثلن هر دو طرف به صورت یکسان درونگرا یا برونگرا باشند،علایق و سر گرمی های مشابهی داشته باشند،از لحاظ اقتصادی هر دو طرف خودکفا باشند یا دورنمای واضحی از خودکفایی داشته باشند،ارزش های خانوادگی-والد-مشابهی داشته باشند و...اینها همه کمک میکند در صورت بروز فرافکنی منفی اولن معقولانه بررسی شود و ثانین فروپاشی رخ ندهد.پس حتمن حتی وقتی مست عشقید اگر قضیه برایتان جدی شد به این وارد دقت کنید

پی نوشت ۱:استاد کلاس یونگمان میگفت:عشق یک تجربه بی نظیر است آن را از خودتان دریغ نکنید،لذتش را برید ولی فوری ازدواج نکنید

پی نوشت ۲:کتابی دارد باربارا دی آنجلیس به اسم« آیا تو آن گم شده ام هستی»توصیه میکنم جدن اگر به ازدواج فکر میکنید کتاب را بخوانید،معیار هایی کمی در مورد یک امر کیفی مثل عشق میدهد که شاید برای تصمیم گیری کمکتان کند

پی نوشت۳:فراموش نکنید در هرحال عشق یک جادوست.سرّی که عقل از شناختش ناتوان است.همه آنچه که گفتم فقط یک تلاش ناقص نه برای شناختن عشق که برای بهتر رفتار کردن زمانی است که ما هدف تیر های کوپید قرار گرفته ایم

پی نوشت ۴:سوال فکر کنم در ذهنتان زیاد باشد.بنویسید سعی میکنم پست بعدی به سوالات جواب بدهم در حد این دو زار سوادم

Sunday, January 6, 2008

چگونه عاشق ميشويم۲

۱-زمانی لازم است که ناگهان همانطور که به طرزی معجزه آسا فهمیدیم عاشق شده ایم ناگهان دریابیم که نه تنها شریک عاطفی مان که تا دیروز زوج رویایی ما بوده،نیمه گمشده مان نیست که مسبب تمام مشکلات و گرفتاری های ما نیز هست.اما چطور این الاکلنگ عاطفی کار میکند؟تصویر مثلی مرد یا زن درون،آنیما یا آنیموس در واقع تصویری خداگونه از یک ایزد مذکر یا ایزد بانو است که واجد تمام ویژگی های مثبت و منفی قابل تصور برای یک انسان است.در واقع همانطور که ما مثلن در اسلام برای خداوند در کنار صفاتی مثل رحمان و رحیم و رزاق ویژگی هایی مثل جبار و مکار را هم داریم و همه این صفات را در نهایت قابل تصورشان به خدا نسبت میدهیم،تصویر آنیموس یا آنیما هم دقیقن واجد همین گستردگی طیف صفات مثبت و منفی است.وقتی ما عاشق میشویم فرافکنی مثبت رخ میدهد و ما تمام این صفات مثبت آنیما یا آنیموس را روی زوج عاطفیمان فرافکن میکنیم بی توجه به اینکه اصلن او واجد این صفات هست یا نه از سوی دیگر بدیهی است هیچ انسانی نمیتواند تمام ویژگی های خدای درون ما را داشته باشد پس ما ناخوداگاه احساس خیانت کرده و این امر منجر به پدیده ای به اسم فرافکنی منفی میشود.در فرافکنی منفی ما تمام ویژگی های منفی خدای درونمان را روی شریک عاطفیمان میتابانیم و معشوق بی نظیر دیروزین تبدیل به یک غول بی شاخ و دم بی بدیل میشود که باید از دستش نجات پیدا کرد!!

۲-همانطور که فرافکنی مثبت و عاشق شدن دست ما نیست،اراده و اختیاری در برابر فرافکنی منفی هم نداریم.ضرب المثل فارسی تب تند زود عرق میکند اینجا به شدت مصداق دارد.هر چه شدت فرافکنی مثبت بیشتر باشد و عاشق تر باشید احتمالن بایک فرافکنی منفی شدید تر روبرو خواهید بود.

۳-اکثر رابطه های عاطفی در همین مرحله به پایان میرسند.طرفین اسیر یک فرافکنی منفی شده و در یک شرایط متلاطم تیر خلاص را به رابطه خودشان شلیک میکنند.شاید خسارت های پایان دادن به چنین رابطه ای انقدر نباشد که ما تحت تاثیر آن فرافکنی مثبت ازدواج کرده باشیم و حالا با بروز روی دیگر سکه بخواهیم به رابطه و ازدواج پایان دهیم.وقتی شما در یک رابطه عاطفی و نه ازدواج تحت تاثیر فرافکنی منفی گسست ایجاد میکنید به خودتان و طرف مقابلتان صدمه میزنید اما ازدواج به دلیل اینکه تبدیل به یک نهاد اجتماعی میشود ویرانی بسیار دشوارتری داشته و خساراتش دیگر منحصر به دو نفر نیست.این شاید تلخ ترین قسمت ماجرا باشد

تصویر ترسناکی شد از عاشقی نه؟ماجرا راه حل دارد که عمری بود پست بعدی در موردش مینویسم.پست بعدش هم یک نگاهی میاندازیم به اینکه با اتمام یک رابطه عاشقانه چطور باید کنار آمد

Saturday, January 5, 2008

چگونه عاشق ميشويم۱

پیش نوشت:این سلسله پستها- اگر نوشته شود-اصلن حکم قطعی یا سندیت علمی در خودشان ندارند.مقداری دانش تئوریک یکی از مکاتب روانشناسی-نظریات دکتر یونگ-را در هم کرده ام با تجارب شخصیم.

۱-دکتر یونگ معتقد است همه ما انسان ها در واقع موجوداتی دوجنسیتی هستیم.بر این مبنا همه مردها در درون خود کهن الگویی زنانه دارند به نام آنیما و همه زنها با خود کهن الگویی مردانه حمل میکنند که آنیموس نامیده میشود.در واقع آنیما و آنیموس تصویراتی مثلی از زن کامل و مرد کامل،ایزد یا ایزد بانو در درون نهاد ماست.حالا با پذیرش این فرض ما چطورعاشق میشویم؟

۲-آنیما و آنیموس کهن الگو هایی مستقر در ناخودآگاه جمعیند.چیزی که ما اسمش را میگذاریم عاشق شدن وقتی رخ میدهد که سایکی انسان در تلاش برای تمامیت و برای به رخ کشیدن آنچه که درواقع در درون دارد.بخشی از این تصاویر کهن الگویی آنیما یا آنیموس را روی زن یا مرد دیگری فرا فکن میکند.تمام آن تالاپ تلوپهای دل و تمایل شدید جسمانی و غیره و غیره حاصل همین فرافکنی اند.به محض اینکه فرافکنی رخ داد ما عاشق میشویم اما سوال بزرگ این وسط شاید این باشد که ما در واقع عاشق چه شده ایم؟آیا واقعن ما عاشق فرد مقابلمانیم؟

۳-به نظر میرسد که ما عاشق خودمان میشویم.در واقع حوزه عشق متعلق به ناخوداگاه است و بهمین دلیل ما نمیتوانیم تصمیم بگیریم کسی را عاشقانه دوست بداریم یا نه.چه بسیار پیش می اید که فردی در زندگی ما پیدا میشود که واجد تمام خصوصیات مورد تایید ما هست ولی به هیچ وجه نمیتوانیم عاشق آن آدم خاص باشیم و چه بسا کسی سر راهمان سبز میشود که بی تناسب ترین فرد است برای هوشیاریمان ولی ما از عشقش خواب و خوراک نداریم.اتفاقی که این بین رخ میدهد عاشق شدن ماست بر تصویری که از آنیما یا آنیموس خودمان روی یک فرد بیرونی فرافکن کرده ایم.

۴-برای همین ابتدای یک رابطه عاشقانه تا بدین حد شیرین و خواستنیست.تمامیتی که روح ما همیشه در تقلای داشتن آن است به یمن این فرافکنی به طور موقت فراهم میشود اما متاسفانه این شیرینی شاید خیلی پایا نباشد.بدیهی است هیچ انسانی نمیتواند واجد همه خصوصیات ایزد یا ایزد بانوی درون ما باشد پس نخست برخی تناقضات رخ میدهد که عاشق سعی میکند با کنترل گری انطباق تصاویر را مجدد برقرار سازد-مثال ساده اش اکثر مردانی مثل خودم که برابر کوتاه شدن موهای معشوقشان گارد میگیرند-سپس با گذشت زمان تعدد این تناقضات بیشتر بیشتر میشود تا آنجا که ناگهان احساس میکنیم به ما خیانت شده و شریک عاطفی مان آن کسی که ما از ابتدا فکر میکردیم نبوده...

مابقی ماجرا را پست بعد ادامه میدهم...

Thursday, January 3, 2008

گردون۵۰

کتاب هفته:خانه اشباح،نوشته ایزابل آلنده:ماجرا از آنجا شروع شد که من سوم دبیرستانی رفتم خانه دوستم تا با هم روزنامه دیواری درست کنیم برای مدرسه و از این مقولات.آنجا این کتاب را دیدم و امانت گرفتم و هرگز پس ندادم.اینطوری بود که من پرت شدم به زندگی کلارا و رزا خوشگله و استبان تروئبا.بعد ها که صد سال تنهایی را خواندم فهمیدم ایزابل آلنده چقدر تحت تاثیر مارکز بوده برای نوشتن خانه اشباح اما در هر حال به شدت این کتاب خواندنیست.از محبوب ترین کتابها نزد ذات انور ملوکانه مان محسوب میگردد شاید چون دزدیست و در حرام لذتیست که در حلال نیست عمری!کتاب،شرح شیلیایی چند نسل از یک خانواده است که تصاویر نابی از کودتای نحس پینوشه هم بهتان میدهد

شعر هفته:گاه آرزو میکنم/ای کاش پرتو آفتاب باشم/تا دستهایت را گرم کند/اشک هایت را بخشکاند/و خنده را به لبانت باز آورد/پرتو خورشیدی که/اعماق تاریک وجودت را روشن کند/روزت را غرقه نور کند/یخ پیرامونت را آب کند(مارگوت بیکل/احمد شاملو/چیدن سپیده دم)

فیلم هفته:volver :پدرو آلمودوار باید آنیمای قوی ای داشته باشد.فیلمهایش عمومن دنیای زنانه را هدف قرار میدهند و تصویر های پر ملاتی از این دنیای مرموز برای عقل خشک مردانه ارایه میکنند.بازگشت یا ولور اخرین فیلم تحسین شده آلمودوار در جشنواره کن است.فیلم به سهولت بازیتان میدهد بین رئالیسم جادویی و رئالیسم.در واقع شوخ طبعانه با رئالیسم جادویی روبرو میشود.سکانسی دارد که دوربین از بین شکاف سینه پنه لوپه کروز روی دستهایش زوم میکند که دارد ظرف میشود.محشر است به نظرم برای توصیف زنانگی...بازگشت فیلم دوست داشتنی است،دریابیدش

آهنگ هفته:برای خواب معصومانه عشق کمک کن بستری از گل بسازیم...این ترانه محشر گوگوش

وبلاگ هفته:نامه های ایرونی...اینکه من بیایم وبلاگ دایی علی را معرفی کنم اینجا شاید چندان محملی نداشته باشد که این عزیز بزرگوار ما را همه وبلاگستان میشناسند.این معرفی را بگذارید پای اینکه دلم برایش تنگ شده این روزها...خیلی چیزهای خوب یاد گرفتم از این دوست عزیز باشد که پرتوان و استوار بنویسد بنویسد و بنویسد

پست هفته:این پست نازلی...بروید بخوانید لطفن و بیایید در موردش حرف بزنیم.ابتدا با نظر نازلی مخالفت کردم ولی دو شب است دارم فکر میکنم لااقل از منظر روانشناسی چنین امکانی وجود دارد یا نه؟

درنگ هفته:زنانگی    نویسنده:آزاده

زنانگی فرشی است که من می بافم هر روز رنگ به روی رنگ، تار به روی پود، و نقشی است که من می زنم، نقش هزاردستان، نقش زنی که با یک دست گهواره کودکش را تاب می دهد که بی حس حضور او خوابش نمی برد، با دست دیگر دانه های اشک را می ریزد در قابلمه که غذایش خوش نمک شود، با دست دیگر آخرین تغییرات را در پروژه کاری اش انجام می دهد، با دست دیگر گیسویش را شانه می کند، با دست دیگر لبهایش را سرخ می کند رنگ شراب شیراز و گونه ها را گلناری و چشمها را سرمه می کشد، و دست دیگرش را می گذارد در دست آن مرد که در باران آمد، پس سرخوش از تماشای آنچه خلق کرده دستهای دیگرش را بشکن زنان بالا می برد و بر ترنج فرش می چرخد، می چرخد، می چرخد آنچنان که ماه به دور خورشید.

لذتهای کوچک زندگی:قدم زدن در شبهای برفی:

هر چقدر روزهای تهران شلوغ است و پر ازدحام شبهایش یکجورهایی ساکت است و پر راز و رمز.حالا تصور کنید در این شبگردیتان تهران غرق برف هم باشد.برف سپید معصومیتی اضافه میکند به راز شبانه تهران که همان لحظه اگر دریابیدش با خودتان میگویید:زنده باد زندگی که برف دارد و شب!در چنین شبهای برفی ای آدم عاشق عاشق تر میشود،آزموده ایم ما!

دوستشان دارم های هفته:

کارگردان:پدرو آلمودوار:زنانه ترین غریزه را بین کارگردان های مرد دارد تا آنجا که من دریافته ام.احساس را و لطمه های احساسی را و تنهایی را خوب میفهمد و خوبتر نشان میدهد.بین فیلمهای همه چیز در باره مادرم و بازگشت را دوست دارم اما talk to her چیز دیگریست.چنان تاثیری گذاشت این فیلم بر من که هنوز جرات دوباره دیدنش را ندارم

بازیگر:پنه لوپه کروز:آدمها شبیه اسمشان میشوند.این همنام همسر مغموم اولیس ئر حماسه ایلیاد هومد یکجور غم غریب نامریی همیشه در چهره اش دارد حتی وقتی نقش کاراکتر آدمهای شاد را بازی میکند و من همین را خیلی دوست دارم.پنه لوپه واقعی را نه در فیلمهای هالیوودی که در سینمای آلمودوار کشف کنید

نویسنده:مارگوت بیکل:این شاعر آلمانی را شاملوی بزرگ ماندنی کرد بین ما.جادویی در حاصل تلاش مشترکشان  است که باعث میشود مکرر بخوانی چیدن سپیده دم را و یا سکوت سرشار از ناگفته هاست را و هر بار هر بار نکته تازه ای بیابی درش.اگر متن مقدسی وجود داشته باشد این مجموعه اشعار حتمن مقدسند

و دیگران:گوگوش:برای نسل های متوالی زنان ایران زمین الگوی ایده آلشان را در او جستند و مردهای مان تجسم آرزوهایشان را با او یافتند شاید برای همین است که این همه و این همه محبوب است گوگوش.نسل های متوالی خاطره ساختند با او و ناخودآگاه یاد گرفتند با او بخندند و با او بگریند.شکوه ترانه خوانیست گوگوش و مظهر نوعی جسارت که فقط در عالم زنانه این طور پررنگ میشود

طنز هفته:قرار بود از زنانگی بنویسم.اما واقعیتش اینکه خواندن نوشتن آزاده مقهورم کرد.قلم به طنز نمیرود برای چنان متنی اما اصلی هست که میگوید میشود برای هر چیزی طنز نوشت پس تلاش میکنم و اگر خوب نشد خدا دکمه دیلیت را برای همین وقتها روی کیبرد گذاشته:

زنانگی:خلاف مردانگی،به دارنده برجستگی های مشکوک اطلاق میگردد،بعضی وقتها تبرج هم می ورزند،در احادیث آمده با یک دست گهواره و با یک دست دیگر جهان و با یک دست دیگر جهان عقبی و با دست بعدی برخی نقاط دیگر را تکان میدهند.پرسیدید این که شد ۴ تا دست؟پس معلوم میشود مرد هستید و منطق دو زاری دارید و شکوه اسرار آمیز جهان زنانه را در نمیابید.نیش زنبور دارند و شیرینی عسل.بخواهند نام آورت میکنند و اراده کنند خاک برسر.اسمشان میشود همنام اسم اعظم و یا همتای ملک عذاب.نان بر سفره مینهند و جان از بدنت میستانند به اشاره ای.گل دلنشین بوستان زندگیند و خار چشمی که نپسندند.یای آخر الفبای شهودند و الف اول آنچه زایش زندگیست،شاید همه آنچه اند که مرد آرزو دارد داشته باشد تا آدم شود

 

Wednesday, January 2, 2008

مردمی که سردشان است و نان هم ندارند

مردم همچنان گاز ندارند در استان های شمالی.در قائم شهر حتی گاز بیمارستان شهر قطع شده...روایت میکنند که نه نان پخت میشود و نه هیچ وسیله گرمایی وجود دارد.۴ روز است که گاز قطع شده و هیچ کس هیچ کس ککش هم نمی گزد.برایم جالب است این به اصطلاح مثلن نمایندگان مجلس امام زمان به چه کار مشغولند.اگر نشود یک وزیر را برای این افتضاح استیضاح کرد پس استیضاح به چه کار می آید؟البته حدس میزنم منتخبین مقام معظم رهبری در مجلس عریضه شکایت از دولت را برده اند جمکران و از آنجا انداخته اند توی چاهی که یکسرش مستقیم وصل است به حضرت صاحب زمان و آن امام همام هم مشغول بررسی پدیده قطع گاز در استانهای شمالی ام القرای جهان اسلام است که تصادفن دومین کشور دارنده منابع گاز جهان هم میباشد



Tuesday, January 1, 2008

گاز کابينه قطع شده

۱-سه روز است مردم استانهای خراسان شمالی،مازندران ، سمنان و گلستان گاز ندارند.خانه ها سرد و کار به جایی رسیده که در شهر ها حتی نان هم پخت نمیشود.حضرات مسوولین میفرمایند بدلیل قطع گاز وارداتی ترکمنستان اوضاع همین است که هست و مکرر از مردم میخواهند که صرفه جویی کنند.در این میان کسی به مردم توضیح نمیدهد که اصلن چرا کشوری که دومین دارنده ذخایر گاز جهان است باید از ترکمنستان گاز وارد کند؟هیچ کدام از حضرات توضیح نمیدهند که تحریم های جهانی برنامه توسعه میدان گازی پارس جنوبی را کاملن متوقف کرده و قطر با خیال راحت از این میدان مشترک گاز به همه جهان صادر میکند و به ریش ما میخندد.هیچ مسوولی در این کشور به مردم نمیگوید این قطع شدن گاز تازه از نتایج سحر تلفیق«انرژی هسته ای حق مسلم ماست»و «هولوکاست» میباشد.

۲-رییس جمهور مهرورز پیش از انتخاب شدن رسمن در سیمای جمهوری اسلامی اعلام کرد مگر مساله کشور لباس پوشیدن و موی جوانان ماست؟ما به این کارها کاری نداریم...اندکی بعد دیدیم چه کردند با ما در میادین شهر.کاری که شاید هیچ ارتش اشغالگری هم با این وسعت و هراس آفرینی موفق به انجامش نمیشد.حالا باز روزهای انتخابات نزدیک است و آن شازده، وزیر دادگستریش-دکتر الهام- را پیش فرستاده تا بگوید دولت نقشی در طرح امنیت اجتماعی ندارد و آن مشاور مو بلایش-آقای کلهر-را مامور کرده بفرماید جگر رییس جمهور از طرح امنیت اجتماعی خون است و اصلن این برخورد ها کار اجانب است...امروز فرمانده طرح امنیت اجتماعی،سردار اشتری از ابلاغ مستقیم فرمان برخورد با جوانان توسط رییس جمهور در قالب طرح عفاف خبر داد و تهدید کرد که مستندات مساله را به اطلاع عموم خواهد رساند.

دروغ از صدر تا ذیل دولت را فراگرفته...ما از خیر رعایت حقوق بشر توسط شما گذشته ایم حضرات ولی جدن توقع کمی کار آمدی و رو راستی خواسته زیادی نیست.هر چند مثل روز برایم روشن است در این باب هم آبی از شما گرم نمیشود:گازتان بد قطع شد والا مقامان!

پی نوشت:دو پست قبل پیش نوشتی داشتم در باب تبریک عید گفتن غدیر و قربان و نقش حاکمیت.شاید کمی تند رفته باشم و خودم را ملاک قضاوت قرار داده باشم.آن بخش سیاست حاکمیت را پس میگیرم و اگر حرفم کسی را رنجاند عذر خواهی میکنم.هرچند همچنان من فقط نوروز را عید میدانم و بس!