Sunday, November 30, 2008

کیوسک

یعنی حاج محسن من به طرز خفنی دارم با این دو تا آلبوم کیوسک حال می کنم و اصلن یعنی این چقدر باحاله و خیر از جوونیت ببینی بابت اهدای غیر مستقیم اینها به من... این آدم معمولیش رسمن مردونده منو...مردونده راس راسکی ها


پی نوشت:فکر کنم خانم آهو نمی شوی...به من تهاجم فرهنگی کرده چون بعضی وقتا مچ خودمو می گیرم در حالی که دارم به سبک اون می نویسم...بابا شبیخون فرهنگی!بابا ناتوی فرهنگی!

هزار و یکشب

هر شب یک مقاله از مقالات شمس را می خوانم.لذتش غریب است.خیلی جاها معنا را نمی فهمم ولی نمی دانید ریتم کلمات چه می کند با آدم.به سماع وادارتان می کند شمس تبریزی با واژه هایش...مقالات شمس که تمام شد می روم سراغ سهروردی بعد اگر عمری بود نوبت عشقی است که گذاشته ام زیر سرم این چند وقت و هی نوازشش کرده ام تا لایقش شوم.تا بزرگ شوم به اندازه جرات لمسش.می روم سراغ شهرزاد قصه گو،سراغ هزار و یکشب و خودم هم نمی دانم کی از بستر شهرزاد بر می خیزم.یکبار قرار است بخوانم برای دل خودم.یکبار قرار است بخوانم برای دل بقیه،برای کشف اسطوره هایی که فکر می کنم خیلی بیشتر از اسطوره های غرب روایت از جان گمگشته شرقی مردم این ملک کند . دلم می خواهد یونگ را قاضی کنم برای تفسیر شرقی هزار و یکشب و این کار به نظرم عمر گذاشتن می خواهد که قصدم این است که بگذارم،غم نان اگر بگذارد.


پی نوشت:در هزار و یکشب نخواندن من تا امروز غیر همه این حرف ها رازی هست که الان دلم می خواهد برایتان بگویم.نمی دانم چرا ولی فکر می کنم هزار و یکشب را باید یک صدای زنانه بخواند برایم.روح شهرزاد دلم می خواهد متجلی شود در زنی که عاشقش باشم و عاشقم باشد و عشق کند از اینکه شب ها بنشینیم کنار هم و آرام آرام برایم هزار و یکشب بخواند...می دانم که روزی زنی که عاشقش باشم برایم هزار و یکشب می خواند،می دانم!

شکرگزار این زندگی هیجان انگیزی که برای ما ساخته اید هستیم

می فرمایند که شصت نفر در بندر عباس بر اثر خوردن مشروب مسموم جان باخته اند.تقریبن نصف کشته شدگان حمله تروریستی بمبئی که جهان را تکان داد....فکر کنم بزرگترین لطفی که جمهوری اسلامی به ما کرده همین هیجان انگیز شدن زندگیست.اگر با معشوقت رفتی بیرون مدام هیجان داری که یک خری گیر ندهد بهتان سر از وزرا در بیاورید،مجله محبوبت را توقیف نکرده باشند،سر خیابان از آقای فیلمی داری دی وی دی می خری نریزند ببرنتان کلانتری،با چه ژانگولری یک چتول عرق گیر بیاوری و تازه بعد خوردن با چه هیجانی منتظر باشی بمیری یا کور شوی یا...فکر کن یک آدمی در بلاد کفر اصلن می تواند بویی ببرد از این همه هیجان خفن برای دو پیک مشروب؟

شرح حال

دیگر گشتن خودم را رها کردم.دیگر چون و چرا نمی کنم.راست می گفت آزاده.تلاشم را کرده ام و حالا وقت رها کردن است.دارم با کودک درونم آشتی می کنم و جهان بیرون را گذاشته ام به امان خودش...حال و روزم هم بهتر است.می شود به عکسش نگاه کرد و نه اشک ریخت و نه بغض کرد،می شود اسم ام اس ها و ای میل ها را خواند لبخند زد و پاکشان کرد اما هنوز یک دو گامی مانده تا شفا از درد این هجران.یک کوچولوی دیگر زمان لازم دارم تا تصور دیدنش دست در دست یک مرد دیگر نفسبر ام نکند.تازه آن وقت می شود گفت رسته ای،تمام شده...دیگر نباید تلاش کنم تا تویی در کار نباشد خود به خود شده او...باز هم به قول حامد شب یلدا«دیگه آخرشه پریا»


پی نوشت:از وقتی دیگر نمی جورم خودم را انگار یک به یک دلایل دارد می آید توی ذهنم:از کارمایی که باید تسویه می شد شاید، تا آن اختلاف سطح انرژی تا این کودک هراسان از زنانگی و جالب تر از همه چیزی که دیشب یادم آمد ناگهان در کلاس:راه رشد هرمس از رنج می گذرد.هرمس باید یکبار رنج عشق و طرد شدن را تجربه کند تا بفهمد چطور با خروج از زندگی دیگران و با بی تعهدی رنج و درد برایشان به ارمغان آورده،این را هم فهمیدم...بزرگتر شدم!

Saturday, November 29, 2008

شرم تان باد از آن چشم ها

چقدر شنیده ایم که رفتند و تجاوز کردند و کشتند و به دار کشیده شدند؟چقدر خفاش شب و کرکس عصر و گرگ ظهر اعدام کردیم؟چقدر اسید پاش را به اتهام محارب قصاص کردیم؟چقدر چقدر رفتیم جمع شدیم زیر جرثقیل که طرف را کشیدند بالا هورا بکشیم؟...چه چیز را حل کردیم؟بخاطر خدا کی می خواهیم بفهمیم آن خفاش شب،این اسید پاش گوساله خودشان قربانیند.من اما واقعن نمی دانم وقتی به این عکس نگاه می کنم باز هم می توانم بگویم اعدامش نکنید؟می شود گفت آن الاغ را قصاص نکنید؟من واقعن نمی دانم می خواهم بگویم ریختن اسید توی چشم های یک نفر وحشیانه و قرون وسطایی است یا فریاد بزنم اسید بریزید و بسوزانیدش.من نمیدانم اصلن می شود وقتی یک عضو جامعه دست به توحش می زند یک جامعه جوابش را با توحش بدهد؟من برای هیچکدام از این سوال ها جز نمی دانم جوابی ندارم اما یک چیز را می دانم:


این خشونت مزخرفی که سی سال است دارید ترویجش می کنید.این تقدس بخشیدن به مرگ،این رواج عامدانه مردسالاری مهوع،این تحقیر مداوم زنانگی واقعی نتیجه اش می شود اینکه هر جوجه خروس ابلهی به خودش اجازه بدهد با اولین نه زندگیش که مواجه شد یا تجاوز به عنف کند یا اسید بپاشد یا...با آن ابله حقیر اسید پاش هر کاری کردید یادتان نرود با مروجین این خشونت سیاه در جامعه هم همان کار را بکنید لطفن!

سپاس مر خدای خالق مشنگیت یا چگونه در پی پارمیدا آواره شدم

خسته و هلاک آمدم خانه...کار شرکت،دعوا با شرکت قدیم سر یک قران و دو زار،کلاس،کشف یک تکه دیگر از خودم میان کلاس و حیرانی...همچین مچاله آمدم خانه،آنقدر مچاله که حتی حس نداشتم تمرینات کودک درون را انجام دهم.گفتم فقط یک سری بزنم اینجا و بگیرم بخوابم...بعد این سی دی را گذاشتم و در کسری از ثانیه ناگهان یک غول خسته دو متری را در حال قر دادن یافتم که انگار هم و غمی جز پیدا کردن پارمیدای ساسی مانکن ندارد...الله اکبر


پی نوشت:ما خانوادگی فرهیخته ایم...می گی نه نگا کن

سردار! سردار! تبرج

سردار رادان کجایی که تبرجت رو کشتن...به روح امام قسم دیشب تو بوستان واقع در منطقه پونک از هر سه نفر بانوان محترم دو نفر متبرج بودن...من جای سردار رادان خجالت کشیدم

من و مهدی جامی رو کجا می برین؟

ماجرای کنار گذاشته شدن مهدی جامی از رادیو زمانه بی شباهت به شکست عاطفی من نیست.هر دو مجبور شده ایم از عشقمان دست بکشیم،هر دو مجبوریم در حین این کناره گیری چهره ای روشنفکر و آدم حسابی از خودمان بروز دهیم،هر دو سعی کرده ایم به جای خشم منطقی برخورد کنیم و مهمتر از همه هر دو تا فیها خالدون مان سوخته و این است که هی چپ و راست پست می نویسیم و آسمان و ریسمان بهم می بافیم.خواستم بدین وسیله اعلام کنم مهدی جامی خیلی عزیز!درکت می کنم و صبور باش و به جان خودم یک روزی کسی یا رادیویی پیدا خواهد شد که قدر من و تو را بداند و اصلن ما هر دویمان جگرمان طلاست یا یک همچین چیزایی


و من الله توفیق


دفتر امور دلشکستگان وبلاگستان

Friday, November 28, 2008

عشق سینما

می دونین فکر می کنم این جزء نعمات گنده پروردگاره که هنوز فیلمایی هستن که بعد دیدنشون بخوای بدویی بیای وبلاگ بنویسی...مثل این فیلم Flashbacks of a fool . مهمترین نکته در موردش می دونین چیه؟اینکه من اصلن نمی دونم از چی این فیلم انقدر خوشم اومد؟بازی ها خوب بود ولی نه معرکه،خط داستانیش یعنی بازگشت مرد گمگشته در پی یافتن هویت اصیل خود فکر کنم دیگه لااقل تو شونصد هزار فیلم مختلف تکرار شده و اون قسمت هایی هم که قرار بود با احساس رمانتیک من بیننده بازی بشه از بس گل درشت بودن که نمیشد فوق العاده محسوبشون کرد...تازه من با دانیل کریگ-نقش اول فیلم-هم میونه چندانی ندارم.اما به رغم همه اینها فیلم رو خیلی دوست داشتم،دلم براش رفت،اشکم درومد براش...مثل عاشق شدن میمونه دل دادن به بعضی از این فیلم ها...یه وقتایی یه کسیو میبینین و تو همان نگاه اول می فهمین خیلی خوشگله یا خیلی روشنفکره یا خیلی باهوشه یا...ولی عاشقش نمیشین بعد یهو چشم باز می کنین می بینین مثلن دلتون برای کسی رفته که هیچ کدوم از اون خیلی ها رو شاید نداشته باشه ولی به نظر شما منحصر به فرده...این فیلمه هم دقیقن یه همچین چیزایی بود...نوع خاصی از گوگولیت داشت که توجیهی براش ندارم ولی دوسش داشتم...همین!

شفاف سازی

یه چیزی ذهنم رو مشغول کرده دلم خواست یه منبر مختصری در موردش برم.یه چند پست قبل من در مورد خودم نوشتم که مسوولیت پذیر نیستم یا متعهد بودن به صورت ذاتی برام سخته...دلم خواست شفاف براتون بگم که ما آدما نمی تونیم بگیم ببین من مسوولیت پذیر نیستم پس لطفن بیاین مسوولیت منو بپذیرین.در هر سطحی از وظیفه شناسی فکر کنم لازم باشه برامون که بدونیم حتمن حتمن باید مسوولیت زندگی خودمون یه نفر رو بپذیریم لااقل.یا ما نمی تونیم بگیم ببین من متعهد بودن برام سخته بعد مدام با این شاخه اون شاخه پریدن آدمای زندگیمون رو آزار بدیم.لطفن تو نظر همه ما باشه که شناختن خودمون بهانه ای برای هر جور که عشقمونه خودمون رو زندگی کردن نیست چون متاسفانه یا خوشبختانه ما تنها زندگی نمی کنیم فلذا در نظر داشته باشیم پذیرفتن مسوولیت مادی و معنوی زندگی خودمون و شفاف بودن با آدمای اطرافمون در مورد سطح تعهد پذیری مون از اوجب واجباته


پی نوشت:گفتی من لازم دارم آدمایی هی بیان بگن من چه ماهم و چقدر دانایم و چقدر گوگولی مگولی هستم و هی تاییدم کنن...فرمودین من انتقاد پذیر نیستم.اتفاقن خواستم بگم آره من لازم دارم تایید بشم و لازم دارم بهم یاداوری بشه دوست داشتنیم و...گلاب به روتون فقط« آنکه در شهر چو ما نیست کدام است»؟


در مورد بحث شیرین انتقاد پذیری هم بازم باهات موافقم که خیلی وقت ها من انتقاد پذیر نیستم اما به حضرت عباس قسم همیشه به انتقادات بعد ها فکر می کنم و خیلی وقت ها بر مبنای همون حرف ها خودمو عوض کردم و می کنم اما موافقم که در لحظه اول سخته برام انتقادی رو پذیرفتن...در خاتمه دوست جانم!این چند ماهه تو بگو انتقادی بود که من از خودم نکرده باشم؟برمبنای محاسباتم فقط فحش ناموسی به خودم ندادم دیگه

گریپ فروت

شب ها شونصد بار بیدار میشم و دوباره می خوابم...تا اینجاش بخوره توی سرم.الان چار پنج شبی هست که وقتی بیدار میشم توی خواب و بیداری میرم سر یخچال و یه چیزی بر میدارم بعد میام تو رختخواب می خورم حالا موز یا سیب یا...دیشب مچ خودم رو ساعت ۵ صبح در حال خوردن گریپ فروت گرفتم و از همون موقع تا حالا صدایی درونی داره بهم میگه آخه چطور تونستی؟

Thursday, November 27, 2008

مه در اتاق

از تو تنها حلقه ای طلایی و/از من/نانی که به خانه آورده ام پیداست


مه در اتاقمان بیشتر شده


بار ها به اشتباه/لب هایم را بر دیوار گذاشته ام/بوسه های هدر رفته/آواز آن قناری غمگین است/که در بزرگراه می خواند/یا عطر موهای توست/در شب های سرماخوردگی


مه در اتاقمان/بیشتر شده


پرتقالی که پوست می کنی/انگشت های من است/و از آبی که می خورم/صدای گریه می اید/مه بیشتر شده/و روزهایمان قایم باشکی است در تاریکی:


من در اتاق پنهان می شوم/تو چشم میگذاری و /به خواب می روی


گروس عبدالملکیان/سطرها در تاریکی جا عوض می کنند

خلاص

من باید مرد باشم،باید رهایت کنم،باید کاری کنم که حرف های همین چند پست قبل یک مشت زر زر سطح بالای نشان دهنده تعالی روح مزخرف من نباشد...من باید به هر جان کندنی هست بختک نباشم روی زندگی تو...تویی که هر غلطی می کنم باز هم می شوی مخاطب نوشته هایم...این آخرین بار بود.این آخرین بار است.دلی که بار بشود به دوش کسی همان به که بیاندازیش جلوی سگ...میاندازمش جلوی سگ و خلاص


خلاص شدی...حرفم همان:برو زندگی کن!شاد باش!همه آن چیزی باش که باید...قولم قول،حرفم حرف...دیگر گم میشوم،گور می شوم...حرفم حرف،قولم قول!

تا صبح شب یلدا

واقعن موافق نیستید با من که بدون شب یلدا سینمای ما برای موقعیت هایی مثل حالای من هیچ چیزی نداشت رو کند؟واقعن قبول ندارید می شود با همان یک جمله فروتن که گفت«خوشحال بود...مگه می خواستی خوشحال نباشه خره؟»یک عمر به طرز خفنی زندگی کرد؟


پی نوشت:سرم را کج می کنم.به سمت چپ حدودن سی درجه.بعد مثل علی که دانه دانه حروف اسم میترا شریف را لمس که نه زیارت می کرد،زیارت می کنم...بعد لبخند می زنم.بعد نگاه تازی باسکرویل می کنم بعد نگاه کودک مغموم بعد نگاه کودک قالتاق بعد همه با هم شروع می کنیم سوت زدن و قسم حضرت عباس می خوریم که اصلن به روی هم نیاوریم چه شده...اصلن کی بود کی بود من نبودم!


 

اندر کرامات آقای صاحبخانه

آقای صاحب خانه پریشب تماس گرفته و بعد از کمی مقدمه چینی فرموده که برای تمدید قرار داد امسال  سه میلیون پول پیش می خواهد و ماهی پانصد هزار تومان اجاره...حساب کردم دیدم دقیقن شصت درصد نسبت به چیزی که الان پرداخت می کنم بیشتر است.جدا از اینکه من توان پرداخت این عدد را دارم یا نه به نظرم این افزایش چنان مضحک آمد که مثل شیر فرمودیم خدمتشان نخیر من می روم.امروز زنگ زده که پیشنهاد خودت چقدر است؟بدم نمی آید یک سال دیگر هم با یک افزایش معقول بمانم اینجا...بگذار ببینیم چه نتیجه ای از این پیشنهاد متقابل حاصل می شود


پی نوشت:دلم می خواهد بیایم نزدیک شرکت...بیشتر از آن دلم می خواهد بیایم یوسف آباد.اصلن من یکجور عجیب غریبی این محله یوسف آباد را دوست دارم و چراییش را هم نمی دانم

Wednesday, November 26, 2008

تلخ...خیلی تلخ

می گویند دیشب فاطمه پژوه را اعدام کرده اند.می گویند فاطمه همسر صیغه ایش را موقع تجاوز به دختر ١۴ ساله اش دیده و برای دفاع از دختر خود، مرد را با روسری خفه کرده...بعد انگار دیشب اعدام شده و تلاش ها برای توقف حکم اعدامش به جایی نرسیده...ماجرا تلخ است و دردناک است و تراژدیست اما این وسط یک چیز هایی را به آدم نمی گویند.اینکه خانم فاطمه بعد از خفه کردن همسرش با روسری و پس از اینکه تا صبح به قول خودش بالای سر جسد نشسته و گریه کرده بدن مقتول را تکه تکه-بعله تکه تکه-کرده و به بیرون از منزل منتقل نموده،نمی گویند به ما که چند سالی می گذرد و با پیگیری خانواده مرد ،خانم فاطمه بازداشت می شود و به قتل اعتراف می کند.نمی گویند که اصلن مگر خفه کردن یک مرد گردن کلفت با روسری به این کشکی هاست؟کسی توضیح نمی دهد که بابا جان!تکه تکه کردن یک آدم نباید همچین کار ساده ای باشد؟نباید بشود بدون مقادیر متنابعی سبوعیت جسد یک آدم را که تا دیشب بغلش می خوابیدی قطعه قطعه کرد و اصلن توضیح نمی دهند به آدم که اگر مرد فوق الذکر فاطمه را تکه تکه کرده بود باز هم حقوق بشرمان درد می گرفت؟


تمام این ماجرا تلخ است.این که یک آدمی تکه تکه شود،این یک انسان به هر دلیلی مجبور به قتل شود،این که کسی بخاطر قتل اعدام شود...شک ندارم کل ماجرا خیلی تلخ است اما یک ذره این جوی که وجود دارد در مورد ماجراهای اینطوری آدم را مشکوک می کند که این های و هوی واقعن از حب علی است یا بغض معاویه!

خود بینی

آزاده راست می گوید.دست و پاهایم را زده ام،بلند بلند فکر کرده ام،غرغر فرموده ام و...حالا وقت کمی ساکت بودن است و در سکوت خود را تماشا کردن...خودمان را تماشا می کنیم!


پی نوشت:احساس می کنم خسته ام...احساس می کنم احتیاج به کمی تفریح دارم و شیطنت...احساس می کنم دلم خبر های خوب می خواهد...دلم دوباره قیمه می خواهد و زرشک پلو...دلم معجزه های کوچک می خواهد

(از عشق و سایه ها)-3

یادم میاید زمانی که داشتم چند سال پیش جدا می شدم همان روز های آخر همسر سابقم رو کرد به من و گفت«می دونی تو زیادی نرمی،زنا خلاف این حرف هایی که می زنن همیشه از مرد های محکم خوششون میاد مردی که بلد باشه بهشون تحکم کنه»...همان وقت ها حال جسمیم بد بود،رفته بودم پیش دکتر.نسخه ام را که پیچید گفت«ببین جوون!زن رو باید همیشه تو حال خوف و رجا نگه داشت،دستت نباید رو بشه براشون،نباید بدونن کجایی چه می کنی کی میای کی میری و...»...و من انگار این درس را یاد نگرفتم که نگرفتم تا آنجا که یکبار دیگر عزیزی به من گفت«اصلن باورم نمیشد که تو بتونی منو دوسم نداشته باشی».خوب تا جایی که به من مربوط می شود هم همسر سابق و هم این دوست اشتباه برآورد کرده بودند:اولی فکر نمی کرد من عمرن جدا شوم از او و دومی یقین داشت وظیفه سازمانی من دوست داشتن اوست حالا رابطه هر جوری که پیش رفت،رفت.سیر حوادث اشتباه بودن محاسباتشان را ثابت کرد اما روند بازی چنان شد که برنده شدن من فرق چندانی با باختن نداشت


بعد از آن تجربه جدایی،یکبار همین جا شعار دادم من باور ندارم همه انسان های محبت را با ضعف یکی کنند و من می گردم زنی را پیدا می کنم که از «دوستت دارم» گفتن هایم خسته نشود و حمل بر ضعفشان نکند.خوب اقرار می کنم حالا به کارامدی این روش کمی شک کرده ام-آدم است دیگر یک وقت هایی شک می کند.یک ذره تصویر را کلان تر بگیریم زن عاشق می شود چون آنیموس(مرد درون)اش را فرافکن می کند روی یک مرد بیرونی.این آنیموس برای بیرونی شدن به شدت رنگ لایه ناخوداگاه شخصی زن را می گیرد و اولین تلقی زنانه از مردانگی پدرش است.به طرزی غریب زنان در مرد زندگی شان به دنبال تصویر پدر می گردند حالا یا به دنبال مردی شبیه پدرند یا مردی صد و هشتاد درجه خلاف او(بسته به مطلوبیت یا عدم مطلوبیت تصویر درونی پدر).برگردیم به نسل پدر ها.مردانی متولد دهه بیست و سی.مردانی تحت تسخیر چهره سنتی مرد.مردانی که گریه نمی کردند،راز هایشان را با زنان شریک نمی شدند،ابراز عاطفی نداشتند و همه اینها با هم در ذهن ناخوداگاه دخترک کوچکشان می شد امنیت،مسوولیت و تعهد یعنی سر جمع، مردانگی!به احتمال خیلی زیاد هیچ دختر امروزی حتی در سنتی ترین خانواده ها حاضر نیست دیگر پذیرای چنین تصویر دمده ای از مردانگی باشد اما تضادی مهلک وجود دارد بین این تصویر خوداگاه و نقش پر رنگ ناخوداگاه و تا ما درکی از فرایند ناخوداگاه درون نداشته باشیم تسخیر اوییم و بی پناه مقابل خواسته هایش


حالا مشکل من کجا پر رنگ می شود؟دقیقن همین جا که من زن زندگیم برایم فراتر از زن زندگی است.او میشود ملکه من.دلم می خواهد برایش شعر بگویم،عاشقانه بنویسم،چپ و راست قربان صدقه اش بروم،هر کاری از دستم بر می آید بکنم تا امن باشد،تحکم نکنم-کدام خری برابر ملکه اش تحکم می کند؟-و...من احساساتم را سانسور نمی کنم و حدس می زنم ناگهان تضادی عمیق بین رفتار من و ناخوداگاه زنانه که منطبق بر تصویر سنتی مردانست پیدا شود.تضادی چنان ژرف که ترجمه عشق و محبت جوشان مرا در زبان زن زندگیم می کند ضعف،می شود مرد ضعیف،می شود مردی که می توان با او هر رفتاری کرد و واکنش ندید.برای همین شاید وقتی صدایم در میاید زن های زندگیم سورپرایز می شوند...یک جایی اشکالی هست در من که باید حل شود.شاید باید قبول کنم که سیاستمدارانه رفتار کنم و شاید باید قبول کنید که این سیاست مداری را به حوزه عشق بردن چنان منجزرم می کند که ترجیح می دهم هزار بار دیگر بیایم اینجا و عزا بگیرم اما عاشقی سیاست پیشه نباشم


روز های آخر این رابطه اخیر،به تاواریش گفتم«نمی دونم کجای کار غلطه،من همه جوره بودم برای این آدم»و او جواب داد«شاید مشکلت همینه که همیشه زیادی بودی»

Tuesday, November 25, 2008

ای توبه ام شکسته

می دانم قرار بود نوشته های اینجا دیگر مخاطبش تو نباشی اما فکر کنم لازم است یک حرفهایی همچین آشکار و علنی گفته شود نه در خفا و خصوصی!


من هیچ خشمی نسبت به تو ندارم.به هیچ وجه فکر نمی کنم تو تنها مقصر این شرایط پیش آمده هستی،هزار بار گفتم باز برای بار هزار و یکم که به حق انسانی تو برای نه گفتن و نخواستن حالا به هر دلیلی احترام می گذارم و تو خودت می دانی رابطه ما همان اندازه که عشق داشت همیشه پر بود از احترام متقابل...اقرار می کنم برایت کودکی درون من است که از اینکه ببیند تو ماتم گرفته ای خوشحال می شود اما این بخاطر حس انتقام نیست فقط به این دلیل است که اینطوری کودک آزرده من متقاعد می شود واقعن برای تو مهم بوده و و دلش خوش می شود اما من و کودکم هر دو از این مرحله گذر کرده ایم.حالا اگر واقعن می خواهی کاری برای من انجام دهی،اگر به هر دلیل ناموجهی فکر می کنی مدیونی و از این دست حرف ها لطفن خیلی زود و خیلی قاطع برگرد به زندگی...آدم زنده همیشه باید زندگی کند.باش بنویس بخوان و سرت را بگیر بالا


این ماجرا اگر طلبکاری داشته باشد باید فقط و فقط من باشم که به خدا نیستم.هیچ کس دیگر و هیچ آشنای مشترک دیگری هم قطعن محق نیست بنشیند بر صندلی قاضی یا دادستان یا هر چه...بعید می دانم اصلن کسی هم چنین قصدی داشته باشد.فکر کنم راحت تر باشم اگر فکر کنم شادی و داری زندگی می کنی با همه بالا و پایین هایش که واقعن از ته دل هیچ وقت جز شادی نخواسته ام برای تو...بلند شو،کمک بگیر از هر وسیله ای که می توانی برای بلند شدن و همان باش که باید...همین!

بی قراری

شب های مزخرفی هست که طاقت خودت را نداری...آن شب ها باور می کنی اینکه می گویند مرد و مرگ از یک ریشه اند واقعیت دارد.زندگی انگار می گریزد از لحظه هایت...بقیه را نمی دانم اما من برای باور زندگی توی این لحظه ها احتیاج دارم زنی باشد که در آغوشم بگیرد،با صدای تپش قلبش مدام و هر لحظه به من یاداوری کند که دوستم دارد و بگذارد سکوت همین لحظه ها پر شود از هزاران هزار «دوستت دارم مرد من» ناگفته،مملو شود از« تو می توانی» ممنوع...زنی که با هرم نفس هایش زنده ام کند،جاودانه ام کند با بوسه ای که نه طعم ترحم که مزه عشق و اعتماد بدهد...


آدم است دیگر!چه چیز هایی که دلش نمی خواهد

توبه فاوست

آمدم خانه و دستانم را شستم.چند بار با آب و صابون اما انگار نجاست دستان مردک چسبیده به سرانگشتانم و پاک نمی شود...اصلن دلم می خواست دستم را بگذارم توی وایتکس تا از نجسی در بیاید تا این سایه لزج ناپیدا از انگشتانم جذب نشود و نرود تا قلبم...یک لحظه نگاه کردم به خودم و خجالت کشیدم.از خودم خجالت کشیدم،از شما خجالت کشیدم...داشتم چکار می کردم با خودم؟آدم اگر هم می خواهد خودش را بفروشد لااقل به خریدارش بفروشد نه به یک مشت قداره بند گوساله که هیچی نشده یاداوری می کنند به تو که انقیاد شرط انجام این پروژه است و سعید امامی اسطوره بوده...اصلن من خر آنجا چکار می کردم؟


پی نوشت:مرده این آدم هایی هستم که افراد مشهور را به اسم کوچک صدا می کنند تا بگویند با آنها رفیق گرمابه و گلستانند.حالا مردک راه می رفت به حاتمی کیا می گفت ابراهیم،به ملاقلی پور،رسول تا شاید ما باورمان شود هنرمند است خیر سرش ششلول بند بیمار!

دیوار

این روزها که می آیم و می روم آدم های زیادی را می بینم مثل خودم که هدفون توی گوششان است و با موبایل یا ام پی تری پلیر غرق شدند در عالم موسیقی...با خودم فکر کردم انگار ماها داریم با گذاشتن این هدفون ها توی گوشمان و بلند کردن صدایش تا سر حد امکان دیواری می کشیم بین خودمان و جهان بیرون:دیواری از جنس ترانه و آهنگ !

Monday, November 24, 2008

و خدایی که همین نزدیکی است

«هر یکی به چیزی مشغول و به آن خوشدل و خرسند.بعضی روحی بودند،به روح خود مشغول بودند،بعضی به عقل خود،بعضی به نفس خود.تو را بی کس یافتیم.همه ی یاران رفتند به سوی مطلوبان خود و تنهات رها کردند.من یار بی یارانم»


مقالات شمس-تصحیح جعفر مدرس صادقی-نشر مرکز

او ی‌ بی تو

نگاه می کنم به ذهنم و با حیرت شاید هم حسرت می بینم ضمیر دوم شخص مفرد پیوسته حاضر در تمام مکالمات درونی تبدیل شده به ضمیر سوم شخص مفرد همیشه غایب...به همین آسانی تنها می شویم

.(از عشق و سایه ها)-2

تجربه خودم از فرافکنی آدم آن طرف رابطه روی من جالب بوده:در این دو مورد آخر که لااقل می توان با دید بهتری بررسی شان کنم انگار در هر دو مورد  ویژگی هایی مثل مسوول بودن،موفق بودن،تسلط به کلام و متعهد بودن، در فرافکنی ها مشترک بوده...حالا سر جدتان بیایید امیر واقعی را بررسی کنیم:از مسوولیت تا سرحد امکان فرار می کنم مگر اینکه واقعن آن مورد خاص برایم جالب باشد،حس اینکه با معیار های دنیای مادی امروز مرد موفقیم را ندارم-خودم این روزها حس ناموفق بودن ندارم،دارم در مورد معیار های جهان بیرون حرف می زنم-موافقم که من خوب حرف میزنم و می نویسم و اما در مورد تعهد من باید همه اراده خودم را جمع کنم تا بتوانم موجود متعهدی بمانم.اختلاف بین موارد فرافکن شده و خود واقعیم کاملن آشکار است.اما چرا چنین فرافکنی ای اتفاق میافتد؟


جوابش در ماسکی است که من ناخوداگاه به چهره می زدم و احتمالن هنوزم یک وقت هایی که از دستم در می رود روی صورتم به چشم می خورد:ماسک امیری که دلم می خواست باشم،امیری که متعهد،مسوول و موفق است،امیری که پدر و مادرم دوست داشتند که من باشم و این امیر تفاوت های آشکاری با امیرحسینی دارد که من واقعن هستم.تفاوت هایی از جنس همان چند خط پاراگراف بالا.حالا توی رابطه بعد از چند وقتی تفاوت بین این ماسک امیر و این خود واقعی امیرحسین آشکار و بارز می شود.حس می کنم یکی از دلایلی که این رابطه عاشقانه آخر به شکستی بدتر از جنگ قادسیه ختم شد همین پایان فرافکنی مثبت بود.قرار بود من امنیت ببخشم و یکهو انگار مشخص شد که به! این بابا خودش بمب ناامنیست.دقت کنید تمام این اتفاق ها در سطح ناخوداگاه رخ می دهند و باید احتمالن با یک تلاش هوشیارانه سخت بفهمیم چه چیزی را فرافکن کردیم و حالا همان باعث سرخوردگیمان شده...این روزها با کشف ذره ذره امیرحسین واقعی من کم کم دارم شیفته اش می شوم،تمامیتش را دوست دارم،به نظرم همین که هست خیلی هم گوگولی مگولیست.کشف این امیر حسین مصادف شد با اواسط این رابطه متاخر و شاید شوق من از کشف کردن خودم و امنیتی که از طرف آدم آن سوی رابطه احساس می کردم باعث بی باکی من در ارایه تصویر واقعیم شد.حس می کنم تضاد بین آن تصویر فرافکن شده شبیه ماسک من و این کشف جدید خود واقعیم چنان مهلک بود که دست به دست چند دلیل دیگر رابطه من را ترکاند.میبینید انگار هیچ کس مقصر نیست.خیانت و جنایتی وجود ندارد...اما آیا مساله فقط همین بود؟من می خواهم باز هم در این مورد بلند بلند فکر کنم

سمینار صبح گاهی

این شرکت رسم خوبی دارد:هر هفته دو روز صبح بچه های بخش های مختلف می آیند و از کار خودشان و مسائل مرتبط با آن حرف می زنند.بهشان قول داده بودم در مورد رفتار سازمانی امروز سمینار بدهم.دیشب رفتم خانه و نشد که متنی تهیه کنم.صبح هم خواب ماندم و آمدم شرکت بی سمینار...دیدم جا زدن خیلی ضایع است پس بر مبنای دو آرک تایپ یونگ ظرف ۵ دقیقه چارتی تهیه کردم و در موردش چهل دقیقه حرف زدم.صحبت که تمام شد حس کردم خیلی تاثیر گذاشتم و حس کردم عجب بحث معرکه ای شد.فید بک ماجرا از بچه ها هم حدسم را تایید کرد.خلاصه اینکه صبح خوشمان آمد از خودمان...خیلی دلم می خواهد یک روز با همین گفتن و نوشتن نان بخورم:آزاد و رها و بی تکلف!


پی نوشت:برویم به سارا بگوییم تولدش مبارک؟

Sunday, November 23, 2008

تازی باسکرویل

هیولایی درون منه که انگار امید تا بحال افسارش می کرد وحالا ناامیدی رهاش کرده...هیچ چیز آرومش نمی کنه مگر درندگی مگر اینکه با به زیر کشیدن اون سر رابطه،با تحقیرش با بدو بیراه گفتن بهش، نمایش درندگی بده...من روی دیگه تازی رو هم می بینم:توله سگ ملوس ترسیده ای که فکر می کنه با پایین کشیدن بقیه خودش بالا میره...خدا تا انرژی ازم می گیره مهار تازی باسکرویل...سگ پدر خیلی خره،یه چیزی می گم یه چیزی میشنوین...

سقوط

هر بار که فکر می کنم جستم،کمرنگ شده،حریفش شدم کمی و فقط کمی زمان لازم است تا چنان سقوط کنم ته چاه غم که یادم بیفتد نه،اینجوری ها هم نیست...اما فکر کنم این موج موج آخر باشد فلذا دوام میاوریم


پی نوشت:چه سختی می گیرم به خودم که این نوشته ها بدون ضمیر دوم شخص مفرد اموراتشان بگذرد...سخت ها!

قیطریه بی توقف

حاج آقای کردان فرموده اند بعضی ها در این مملکت بخاطر یک دستمال قیطریه را آتش می زنند...حدس می زنم این دستمال قیطریه از قیصریه که مهم تر شود هیچ،  جای دستمال دزدمونا را هم بگیرد...به خدا!

عشق در تاریکی

نکته جالبی کشف کردم که در تمام روابط اساسی زندگیم-جز تقریبن مورد آخر-من قبل از دیدن درست و حسابی طرف مقابل دل دادم.یعنی اول دلم رفت بعد اظهار لطف کردم موفق به زیارت معشوق شدم.تکرارش یک ذره  گل درشت تر از آن است که بشود تصادفیش دانست.حالا بیا بشین فکر کن که چرا؟چون از ظاهر خودت راضی نیستی این دیدار اول را می اندازی بعد تاثیر گذاری ذهنی روی طرف مقابل؟می خواهی ادعا کنی ظاهر برایت مهم نیست که الان دیگر می دانی  مهم است؟می خواهی...ریز که بشویم توی زندگیمان خدا می داند چقدر از این سیکل های تکراری به ظاهر جزیی میابیم که توضیحی برایشان نداریم و همان ها دارند سرنوشت مان را می سازند

Saturday, November 22, 2008

جزایر تنهایی

دارم فکر می کنم ما وبلاگ نویس ها مثل رابینسون کروزوئیم.پرت شده ایم به جزیره ای  و داریم تنهایی را مزه مزه می کنیم...همه این نوشتن ها و بالا و پایین پریدن ها تلاش نافرجام رابینسون دلتنگ است که دارد سعی می کند با قصه پردازی برای جمعه، خاکستری لحظاتش را رنگارنگ کند...به همین سادگی!


 

(از عشق و سایه ها)-یک

بیا این طور به قضیه نگاه کنیم:در یک رابطه عاشقانه مرد آنیمایش را فرافکن می کند روی محبوب و زن آنیموسش را...مرد در پی عواطف،شور،توجه،بودن در لحظه حال است و زن در پی قدرت،مرز گذاری،امنیت و منطق...مرد عمومن نمی داند برای چه عاشق زن شده و زن عمومن می داند عاشق چه چیز مرد شده-همین جاست سوال زنانه چرا عاشقم شدی که باعث می شود مرد مثل خر توی گل گیر کند-مرد در پی دریافت مادرانگی،تنانگی و الهام بخشیست است و زن در پی حاکمیت،شیوایی کلام،اقتدار-برای همین است که شاید می گویند زن ها از راه گوش عاشق می شوند و مردها از راه چشم-خلاصه اش کنم مرد در پی معشوقی است که تاییدش کند.معشوقی که مرد را قهرمانی یگانه بپندارد و محبت نثارش کند.زن اما به دنبال قهرمانی است که امنیت،تعهد و اقتدار برایش به دنبال آورد


عاشق و معشوق نخست هر دو فکر می کنند که نیمه گمشده خود را یافته اند.حالا اما وقت شروع تراژدیست.مرد می فهمد که معشوقی که تا دیروز فقط تاییدش می کرده امروز می خواهد کنترلش کند و اصلاحش نماید.زن ناگهان در میابد قهرمان شمشیر به دست حامل امنیت، خودش مجمع الجزایر بزرگی از ناامنی های تاق و جفت است.تصویر  بی نقص رابطه دچار انهدام میشود.آنیمای مرد به او یاداور می شود که زنی که ازش توقع عشق داشته امروز مدام ایراد می گیرد و دیگر مرد، قهرمانش نیست.آنیموس زن به وی ابراز می کند این پهلوان پنبه که نمی تواند امنیت خودش را هم تامین کند چطور متعهد به امنیت تو شده...جنگ تراژیک روابط عاطفی اینجا به اوجش می رسد.عاشق و معشوق از هم جدا می شوند،زن و شوهر از هم طلاق می گیرند.حالا یا در عالم بیرونی یا به طور ذهنی


این عاقبت عشق رمانتیک است.جوزف کمپبل در کتاب قدرت اسطوره تاکید می کند حوزه این نوع عشق،حوزه خدایان است-به تعبیری شاید آنیما و آنیموس-نه انسان ها.برای همین تمام روابط عاشقانه ادبیات بشر غرق در تراژدیست.از رومئو و ژولیت بگیرید تا لیلی و مجنون.کمپبل شوخ طبعانه می افزاید چاره ای جز نرسیدن برای عشاق نیست چون رسیدن خود نرسیدنی دیگر است و می افزاید می توانید تصور کنید رومئو و ژولیت را که با آن عشق فروزان بهم رسیده اند و ده سال بعد در سوپر مارکت محله شان بر سر انتخاب مارک پنیر پیتزا با هم گلاویز می شوند؟


این فاجعه اجتناب ناپذیر باید راه حلی هم داشته باشد.بیایید در موردش حرف بزنیم


پی نوشت:این مجموعه پست ها را بگذارید به حساب بلند بلند فکر کردن من...هیچ برنامه ای برای چطور ادامه دادنشان ندارم ولی فکر میکنم این طور نوشته شدن این افکار به من کمک می کند و شاید برای شما هم جذاب باشد

Friday, November 21, 2008

سه شب

١- نشسته ایم روبروی هم:من و آرش.دوستی مان بر می گردد به بیست سال پیش و قدمت رفاقت مثل عمق آن،پرسیدن چیز هایی را مجاز می کند که در غیر این صورت رنج آور می نمودند.می پرسد:«بعد این اتفاقا نمی ترسی امیر»؟جواب می دهم«چرا تا حدی اعتماد به نفسم رو از دست دادم.راستشو بخوای این ماجرای آخر، انقدر برام هنوز نامفهومه که ترسونده منو.نمی فهمم چرا مدام برای من داره این اتفاقا میافته.می تونم بذارم به حساب کودک نا امن درون یا هزار اصطلاح روانشناسی دیگه ولی سوال مهم برام اینه که چرا من؟مگه فقط من کودک آسیب پذیر یا عقده مادر یا چند جور مرض دیگه دارم؟بین همین آدمایی که می شناسم خیلی ها هستن که شرط می بندم درب و داغون تر از منن ولی هی مضمحل شدنو اینجوری تجربه نمی کنن،هی روابطشون نیمه و نصفه تموم نمیشه»آرش جوابی ندارد با رفاقت و همراهی سر تکان می دهد و می گذرد.برای ختم کلام می گویم«فائق یه جمله قصار گفت در مورد این ماجرا وقتی شنید.گفت فقط تلخه،خیلی تلخه...این بهترین حرفی بود که می شد زد یا شنید»


٢-با محمد فائق داریم حرف می زنیم.حرف می کشد به شب قبل و گفتگویم با آرش.رو می کند به من و می گوید«از اول که این رابطه آخر پیش اومد برات همش خوشحال بودم،خیلی رابطه مبارکی بود.بعد که تموم شد ظرف همین مدت دارم تصویری از تو میبینم که تو این ١۴ سال رفاقت ندیده بودم.انقدر تغییر کردی که بازم هنوز با همه رنجی که بردی فکر می کنم رابطه مبارکی بود».حرفی ندارم بزنم.حس می کنم درون ظلماتم.واقعیتش ارتباطم با درونم انگار قطع شده،نه خوابی میبینم و نه نشانه ای می گیرم.انگار رها شده ام میان ظلمات و کسی به من گفته فقط بگرد،زمین بخور و بگرد،خار دستت را بدرد اما بگرد،به چاه بیفت اما بگرد...چنان این ظلمات مطلق است که تسکینم می شود همین که باید پاداش رهایی از این هزار توی تاریک هم به اندازه وحشتش بزرگ باشد پس می گردم.در تاریکی،با دستهایی که دراز کرده ام جلویم،و قدم هایی که کورمال کورمال یک به یک بر میدارم از ترس چاه


٣-داشتم پیاده می رفتم تا بوستان.کاری نداشتم فقط می خواستم کمی هیاهو تجربه کنم و یک ذره آدم ببینم.در راه با خودم همچنان داشتم فکر می کردم چرا من؟چرا برای من؟دیگر انقدر بزرگ شده ام که بدانم این جور مواقع ادای آدم های قربانی را در آوردن و به هفت جد خدا و روزگار فحاشی کردن تنها اجر این مصیبت ها را هم از آدم می گیرد:نمی گذارد قد بکشی...مقصودم از این سوال ها فقط پیدا کردن همان گوهر شب چراغیست که به برکت نورش بشود دفع اژدهای مهیب این ظلمات کرد.واقعن هنوز جوابی ندارم.همین طور دارم چیز های مختلفی پیدا می کنم مثلن اینکه دو زنی که در زندگیم بیش از همه برایم مهم شدند به رغم برخی تفاوت های ظاهری چقدر شبیه هم بودندو چقدر رفتارشان در قبال من شبیه هم بوده:طردم کردند.حالا من میان این هیاهو باید بگردم که چرا اصلن من جذب آدم هایی با این مجموعه ویژگی ها می شوم؟چرا آنها بعد مثل موش مرده پرتم می کنند بیرون؟اشکال من کجاست؟نمی دانم و دارم آهسته آهسته می گردم پی خودم تا بفهمم چرا...


پی نوشت:تنها تسکینم میان این همه تاریکی سرد همین چند جمله شمس تبریزیست در مقالات شمس:«اکنون،همه جفا با آن کس کنم که دوستش دارم.اما چندان نباشد جفای من:نیک باشد و سهل.در دعوت،قهر است و لطف.اما در خلوت،همه لطف است»شاید همه لطف است و من کورم، کما اینکه ۴ سال پیش وقت جدایی از همسرم فقط رنج بود که می بردم و دو سال بعد از ته دل یقین کردم که بزرگترین معلمم در زندگی همو بوده و از هیچکس اندازه او نیاموختم و شاکرش شدم

دوش چه خورده ای دلا،راست بگو نهان مکن

آقای میم دیشب حوالی ساعت نه آمد.صاحب خانه را می گویم.آقای میم آدم سلیم النفسی است.کمی خسیس است و به شدت مذهبی.مستاجر های کارمند می دانند که مهمترین موجودات زنده روی زمین اول مدیرعامل و بعد همین صاحب خانه جان است.میم خان جان آمد و من از فاصله یک متری سعی کردم نوک انگشتانم را با نوک انگشتانش مماس کنم و در حالی که ۵ تا ادامس نعنایی را به زور توی دهانم مدیریت می کنم سلام بگویم و در حالی که تشخیص خط افق کمی دشوار است تا کمر خم شوم.چرا؟آهان یادم رفت.کمی باید برگردیم به قبل از ساعت ٩.حوالی شش و نیم تاواریش آمد در حالی که از ملاقات با سومین فرد مهم روی زمین باز میگشت.موسیو واو، که امر خطیر تامین لجستیک منابع آب شنگولی ما را عهده دار است.خوب انصاف بدهید موسیو واو حتمن می رنجید اگر می فهمید تاواریش و من دسپختش را نچشیده ایم و تعریف و تمجید نکرده ایم فلذا ما دو نفر صرفن از لحاظ انسان دوستی و احترام به حقوق اقلیت ها چشیدیم،تعریف کردیم و بساط ساز و ابتهاج-سلام امیر و نرگس-هم به راه بود.چشم زدیم ساعت شد حوالی نه،ناگهان تاواریش فهمید که خانه خدا دارد می آید و به کسری از ثانیه جیم شد.من ماندم و آثار استعمال موسیو واو و صاحبخانه دیندارم که اگر رویش می شد شرط خواندن نماز نافله را هم می چپاند توی شرایط اجاره...چشمتان روز بد نبیند.ادکلن خالی کردم روی خودم،هر چه آدامس داشتم چپاندم توی دهان و صحنه را چنان آراستم که برای دست دادن با ایشان فاصله ای به اندازه قطر یک تانک چیفتن بین ما وجود داشته باشد.نتیجه چه شد؟صاحبخانه احتمالن بو نبرد که بعله اما من چنان محو حل این بخش ماجرا بودم که اصلن اصل قضیه یادم رفت.دیفال مستراح همان طور ماند به حال خودش.اییشان فرمودند که لوله کش عزیز هفته اینده ۵شنبه فقط وقت ویزیت داده و من ضمن بستن فلکه آب گرم صبوری کنم تا آن روز.این حقیر هم که خفن خوشحال بودم از مخفی کاری رسمن موافقت خود را اعلام داشته و فکر کردم در طرف مالیده ام...یک ساعتی طول کشید که فهمیدم کی در کی مالیده و خداییش به به!

Thursday, November 20, 2008

اگر شاعر بودم

و درد/که این بار/پیش از زخم آمده بود/آنقدر در خانه ماند/که خواهرم شد


با چرک پرده ها/با چروک پیشانی دیوار/کنار آمدیم/و تن دادیم/ به تیک تاک عقربه هایی/که تکه تکه مان کردند


پس زندگی همین قدر بود؟/انگشت اشاره ای به دور دست/برفی که سال ها/بیاید و ننشیند؟


...


من ماهی خسته از آبم/تن می دهم به تو/تور عروسی غمگین/تن می دهم/به علامت سوال بزرگی/که در دهانم گیر کرده است/پس روز هایمان همین قدر بود؟


و زندگی آنقدر کوچک شد/تا در چاله ای که بار ها از آن پریده بودیم/افتادیم


منتخبی از شعر تن دادن-گروس عبدالملکیان-سطر ها در تاریکی جا عوض می کنند

زنان،مردان،وفاداری

کیوان چنان شسته رفته می نویسد که هر بار خواندن وبلاگش مشتاقم میکند برای حاشیه نویسی بر نوشته هایش.کیوان در این پست،از لزوم بسط ندادن اخلاقیات شخصی مان به حوزه های عام در مورد تنانگی حرف می زند و از عدم قابلیت ما برای قضاوت دیگران با معیار هایی که در بهترین حالت می توانند شخصی باشند.کیوان بعد، از تفاوت های زنانه و مردانه در مورد رفتار ج.ن.س.ی می گوید و اینکه زنان به راحتی خیانت نمی کنند و به رختخواب ممنوعه نمی روند مگر پای دل سپردن میان باشد...ملاک حرفش را هم آمار شخصی دانسته...من با این قسمت ماجرا مشکل دارم.


یک تفکیک مهم بین دو مفهوم لازم است صورت پذیرد تا بحثمان شفاف شود.وقتی ما از زنانگی و مردانگی حرف می زنیم داریم از دو انرژی و دو حوزه خاص رفتاری صحبت می کنیم.وقتی از زنان و مردان حرف می زنیم داریم اشاره میکنیم به انسان هایی مادینه و یا نرینه،مونث یا مذکر از لحاظ فیزیولوژی.انرژی زنانه چنان بر پایه احساسات است که تن بازی، بدون دلدادگی را دوست نمی دارد اما انرژی مردانه می تواند به رابطه ج.ن.س.ی به شکل یک رفع تنش جسمی یا لذت بدنی صرف بدون هیچ وابستگی عاطفی بنگرد.نکته مهم اینجاست که چه بسیارند انسان های مونثی که انرژی غالب روان آنها مردانه است و وجود دارند انسان های مذکری که جنبه زنانه بر روانشان حاکم است.در این صورت ما زنانی را خواهیم داشت که در حوزه ص.ک.ث با انرژی مردانه و با قابلیت برقراری ارتباط بدون عواطف عمل می کنند و مردانی که در همین حوزه کاملن زنانه بازی می کنند و تا دلشان نرود تنشان همراهی شان نمی کند.همین مطلب آن پیش فرض زنان کمتر تن می دهند به...را به نظرم دچار خلل می کند اما این همه ماجرا نیست


فمنیسم و عصر مدرن الگو های ایده آل زنان را تغییر داده اند.چه بخواهیم یا نخواهیم تصویر زن مدرن امروزه بر پایه آزادی در حوزه ج.ن.س.ی شکل گرفته و حتی اگر زنی به دلیل زنانگی همچنان بر عواطف در میدان ص.ک.ث تکیه کند عدم تطابقی سنگین میان رویای مدرن و خواست خود خواهد یافت که او را به میدان تنوع ج.ن.س.ی و اولویت دادن به آزادی و خودمختاری در برابر وفاداری می کشاند.در ساختار ارزش گذاری که بکارت با عقب ماندگی مترادف می شود توقع مقاومت برابر این جریان غالب فرهنگی شاید کمی دور از واقع باشد.از هر دوی این سر فصل ها می خواهم نتیجه بگیرم این ایده که زنان کمتر تن به رختخواب ممنوعه می دهند واقع بینانه نیست.به نظر من زنان صرفن هوشمندانه تر و در خفا تر وارد چنین روابطی می شوند که اگر لازم شد برای این بخش هم می شود کاملن توضیحات اجتماعی و روان شناسانه ارایه کرد

Wednesday, November 19, 2008

دیفال مستراح

دیوار خانه را آب برداشته...این یعنی دوباره عمله و بنا و لوله کش...یعنی تف مال شدن آخر هفته...نگفتم صد بار که بین غدد اشکی من و لوله های آب این خانه ارتباطی هست؟باید می فهمیدم تاوان بی قراری دیشب را لوله نزدیک دیفال مستراح خواهد داد

جایی برای زندگی

شاید دوست داشتنی ترین جای شهر باشد برایم این روزها.همان دفتر کوچک خیابان ابوذر.آنجا که می روی همیشه دوستی هست برای گپ زدن فرهنگی.می شود با مهدی از شعف فیلم دیدن گفت ،با یوسف از یونگ و نیچه حرف زد،با مهسا از آخرین ترجمه هایش یا کتابی که خوانده...می شود نشست پای حرف زدن حضرت استادی که وقتی همین طور روتین هم حرف می زند حس می کنی چقدر جملاتش آهنگین است...می شود جوری که دوست داری زندگی یا کارت باشد را آنجا تجربه کنی...می شود رویا ببافی برای جاه طلبی های فرهنگیت، می شود زندگی کنی همان چند ساعت محدود را


پی نوشت۱:پیرو نهضت یاری رسانی کسی می داند چطور در گوگل ریدر باید لینک ها را تنظیم کرد تا به ترتیب آپدیت شدن وبلاگ ها قرار بگیرند


پی نوشت۲:کسی هست که از طراحی قالب و اینها سر در بیاورد و محض رضای خدا لینک شیرینگ من را بچپاند توی این قالب پرشین جوری که همه چیز بهم نریزد؟


پی نوشت ۳:این پی نوشت دو محض غیرتی کردن طراح قالب وبلاگ نوشته شده ،باشد که مثمر ثمر گردد

Tuesday, November 18, 2008

شب یلدا در کازابلانکا

حالا هزاری بنشینیم مست یا هوشیار کازابلانکا ببینیم یا شب یلدا...قول می دهم به تو جان برار که نه مهناز زن می شود برای حامد دل شکسته شب یلدا و نه الیزا آن قدم آخر کذایی را بر می دارد سمت ریک کازابلانکا...آخر قصه ما،انگار از همان اول روشن بود...نرسیدن تقدیر کوفتی ماست:مثل حامد،مثل ریک،مثل من و تو که دوازده سالی هست کانهو گربه مدام داریم می گردیم پی دم خودمان...غمت نباشد،هیچ نرسیدن مزخرفی نمی شکند ما را...فوقش اگر دیدیم هوا پس است،خدا بگذارد باعث و بانی شعار را...نمی میریم که ،زر میزنیم«موجیم که آسودگی ما عدم ماست/ساحل بهانه است،رفتن رسیدن است»یادت باشد پیک بعدی را به سلامتی خدای همه بهانه های غمگین،همه زر زر های یا مفت برویم بالا!

محسن چاووشی

با همه آنهایی که می گویند محسن چاووشی در این آلبوم آخرش«یک شاخه نیلوفر»فقط ضجه می زند موافقم.فقط ضجه می زند،بی هیچ امید و اعتراضی...اما تصدیق بفرمایید این یک کار را به نحو احسن انجام می دهد.خوب ضجه می زند و نسل ما،در این روزهای مزخرف که ویرانی مثل اسم شبش شده،احتیاج دارد به کسی که بی شرم بغض کردن را یادش بدهد و محسن چاووشی خوب این کار را انجام داده...خوب خوب

ظهور سبز سانچو

ارباب!ارباب!دقت کردی چند وقته مدام داری از خودت تعریف می کنی؟ارباب شما ایرانیا یه مثلی دارین که میگین عروس تعریفی احتمالن چفت و بست مناسبی درناحیه ماتحت نخواهد داشت...هر دفه این روزا وبلاگتو می خونم یاد همین مثل میفتم...ارباب نزن،ارباب تو که انتقاد پذیر بودی...ارباب...


پی نوشت۱:این پست خانم آهو نمی شوی،انقدر حس آشنایی داشت که نگو...


پی نوشت ۲:کسی هست میان شما که بداند چطور می شود در این قالب پرشین مثل بلاگفا لینک روزانه داشت یا حداقل یک شیرینگ گوگلی راه انداخت؟هست یاریگری که مرا یاری کند؟


پی نوشت ۳:یاری گر فوق الذکر باید به یاد داشته باشد آی کیوی من برای انجام امور این چنینی در حد آرتمیاست،تازه آن هم اگر خدا قبول کند!

Monday, November 17, 2008

سرم را بالا می گیرم

می گویی ٣٢ ساله شدیم و (هیچی) توی دستمان داریم،به مسخره بازی برگزار می کنم و می گویم ببین من هنوز دو ماهی مانده تا بروم توی سی و دو سالگی پس من هنوز وقت دارم برای کاخ ابیض ساختن،تو برو خود را باش.تلخ می خندی و من تلخیت را خوب می فهمم.این خالی بودن دست و جیبمان شده برای من هم سوال.خودت لااقل خوب می دانی که از ١٨-١٩ سالگی،مثل تو کار کردم یا سعی کردم کار کنم.می دانی که هیچ وقت از کار فراری نبودم اما حاصل همه تلاش من شده همین که میبینی.اجاره نشینی و خالی بودن عریضه و قسط.


اما یک چیزی فرق کرده انگار.تا همین چند ماه پیش من خجالت میکشیدم از دستهای خالی ام.از ماشین نداشتن،از کارمند بودن و از هزار پدیده مشابه دیگر...ناامن بودم و فکر می کردم پول امنم می کند.غصه آن سهام کذایی را می خوردم که فقط قسطش ماند برایم.خدا هم نمی داند من چقدر ملامت کردم خودم را بابت بر باد دادن آن سی و چند میلیون در یک اشتباه محاسباتی ساده...اما جان برارم!چند وقتیست دست از سر خودم برداشتم.دیگر خودم را فقط با داشته های مادیم نمی سنجم.نمی دانم اصلن چطور شد  رسیدم به اینجا که نگاه کنم به خودم و بگویم «ببین امیرحسین همه سعیتو کردی همیشه خدا و تهش شده این،دمت گرم!»بعد نگاهی کنم به اطرافم و ببینم دلم می خواست ثروت ایکس و ایگرگ را داشتم ولی امیرحسین امروز نبودم؟ و به جان خودم  همیشه ترجیح دادم امیر حسین بودن را...تازه این روز ها دارم ور درویش مسلک روحم را هم کشف می کنم.دیگر کمتر از گذشته می ترسم از بی پولی و بی پناهی...حتی پریشب ها که نگران جفت و جور شدن کار جدید بودم یک لحظه به خودم گفتم به درک نشد هم میروم با لانگ جان توی آژانس کار می کنم.بعد از خودم پرسیدم یعنی میری؟ و دیدم جواب مثبت است.حتی قسمت شوخ طبع روحم گفت میریم بعد هی میایم از تجاربمون وبلاگ می نویسیم بعد منو روحم با هم خندیدیم و قضیه کمرنگ شد...دیگر آزار نداد.


به قول تو رسیدیم به سی و دو سالگی و حاصل مالی زندگی مان شده همین اندک...به درک، عوضش همه سعیمان را کردیم،عوضش بار ها زمین خوردیم و بلند شدیم،عوضش جگرمان طلا و سرمان بالا...سرت را بالا بگیر رفیق!روزگار پدر سوخته دستمان را اگر خالی نگه داشته عوضش دلمان پر است  از هزار حرف رفیقانه...سرت را بگیر بالا جان برار!

از ای کاش ها 2

روزی چیزی بنویسم که بشود به آن افتخار کرد و بعد در صفحه اولش جای تقدیم نامه اش، بزرگ نوشته شده باشد:به پدرم!


بخش اعظم راز زندگی من در همین دو کلمه نهفته است

گفتا زکه نالیم

من رادیو زمانه را دوست دارم.تقریبن نبوده روزی که سر بزنم به وب سایتشان و دست خالی برگردم.پیرو این ماجرا جناب آقای جامی و تلاش ایشان برای راه اندازی و مدیریت چنین مجموعه ای را ستودنی می دانم.تمام این ماجرا های اخیر که منجر به خلع ید از آقای جامی شد در نوع خود تلخند اما تلخ ترین بخش ماجرا نوشته امروز عباس معروفی در سایت زمانه بود که همین الان چک کردم و دیدم از روی سایت برداشته شده...آقای معروفی در این نوشته ،مهدی جامی را متهم کرد به خودرایی،ایجاد کسر بودجه و مدعی شد آقای جامی بیشتر از رادیو زمانه به موقعیت خودشان اهمیت میدادند و در آخر فرمود مهدی جامی به او پیغام داده که سرهنگ است و ستوان نمی شود-پذیرش مقامی پایین تر از قبل.


من نمی دانم حق با کیست؟معروفی درست می گوید یا جامی اما ته ته این ماجرا خیلی تلخ است.تلخ از این رو که ما می توانیم شاهد باشیم روشنفکران لیبرال مسلک ما،خارج از ساحت قدرت و بدون اینکه پای دلار های نفتی در بین باشد چطور دارند با هم برخورد می کنند.این آن یکی را متهم می کند.آن یکی مدعی سرهنگی است...و همه دعوا سر قدرت اندکی است که زمانه داشت.حالا فرض کنید بخواهیم اختیار یک مملکت را بدهیم دست این حضرات،فکر می کنید واقعن اوضاع خیلی بهتر از حالا خواهد بود؟


زمانی که حرف کشتار های سال ۶٧ یا خشونت های خیابانی اوایل انقلاب می شود اولین چیزی که از ذهنم می گذرد این است که اگر چپ ها یا مجاهدین یا هر گروه دیگری صاحب قدرت در ایران می شدند وضع ما تغییری می کرد؟شرط می بندم که نه فقط حالا به جای گرامی داشت زندانیان اعدامی چپ،هر سال توی وبلاگ هایمان از نقض حقوق انسانی فعالان مذهبی می نوشتیم...این مملکت رسمن پر است از خرده دیکتاتور،از منادیان منم منم و درست نمی شود مگر با مرور زمان و با تغییر فرد فرد ما، با تلاش آگاهانه ما برای انسانی بهتر بودن...دندان طمع را از تغییرات بنیادین در کوتاه مدت بکنیم،دیکتاتور کوچک درونمان را ببینیم و سعی کنیم به آدم هایی دموکرات مسلک تبدیل شویم.به نظرم هیچ راه میانبر دیگری نیست

Sunday, November 16, 2008

برای دوستانی که نگرانند

نگرانید که غرق شوم توی این دلتنگی و غصه و خاطره؟نگران نباشید.به نظر خودم همه چیز داره طبیعی و خوب پیش میره.یه رابطه با اون عمق رو نمیشه یکشبه تموم کرد.طول می کشه،زمان می بره و از نون شب واجب تره ادم به خودش زمان بده.مثل بارداری می مونه بیرون اومدن از افسردگی یک چنین ماجرایی.باید بذاری طبیعتت خودش به وقتش کمکت کنه تا بیای بالا،زودتر بالا اومدن،متوسل شدن به راه حل هایی مثل یک رابطه جدید یا شلوغ کردن اطرافت فقط و فقط باعث کورتاژ ثمره افسردگیته...به نظر خودم دارم خوب جلو می رم پس جای نگرانی نیست


اتفاقایی مثل مرور اون اس ام اس ها رو بذارین به حساب حرفی که پریا به حامد توی شب یلدای پوراحمد زد«انقدر زخم بزن به خودت تا چاقوت دیگه تیز نباشه و کند شه»...یا اگنس کتاب جاودانگی، وقتی نگران تحمل نکردن آهنگ محبوب پدرش تو مراسم تدفین اون بود انقدر همون آهنگ رو گذاشت و باهاش گریه کرد تا دیگه شنیدن اون ملودی اشک تو چشاش نمیاورد...اینا میشن فعالانه سراغ خاطرات رفتن،میشن بازیافت رنج.مطمئن باشین اگر ما سراغ این خاطرات نریم اونا دست از سرمون بر نمیدارن.اگر اون اس ام اس ها هنوز دردم میارن یعنی هنوز وقت پاک شدنشون نیست.


فلذا در خاتمه به استحضار ملت همیشه در صحنه می رسونم نهضت کما فی السابق ادامه داره و به نظر خودم جایی برای نگرانی نیست...رسمن هیهات من الذله یا یک همچین چیزایی!

از مازوخیسم و اهریمنان دیگر

باید چیزی باشد از قبیل همین ور رفتن با زخم انقدر که پوست رویش کنده شود و دوباره خون بریزد ازش یا زبان زدن مدام به دندان لق یا فشار دادن کبودی روی پا و چشمها را از درد بستن...مازوخیسم را می گویم.این روز ها وقتی مدام با مرور یک سری اسم ام اس که نمی دانم به چه دلیل خفنی پاکشان نمی کنم درد هورا می کشد توی دلم و من باز و باز این کار را  ادامه میدم  مطمئن می شوم که یک مازوخیست درجه یک گوگولی مگولی هستم

آسمانی به همین رنگ

پیشنهاد می کنم اول بروید این پست و نوشته بعدی کیوان را بخوانید.تا این کار را بکنید من یک خلاصه ای عرض می کنم حضورتان.کیوان می رسد رم و می خواهد بیاید تهران که گرفتار اعتصاب آلیتالیا می شود و مجبور به اقامت تقریبن ۴٨ ساعته در فرودگاه رم.دقت کنید او و تمام مسافران آن پرواز که بین شان از خانم باردار تا پیرزن غصه دار وجود داشته آن همه وقت گرفتار فرودگاهند و هیچ کس هم به دادشان نرسیده و خط هوایی ایتالیایی هم هیچ تسهیلاتی برایشان فراهم نکرده و....


حالا چشمانتان را ببندید،نفس عمیق بکشید و فرض کنید همین اتفاق در ایران می افتاد.واکنش ها چه بود؟یکی می نوشت ببینید فرق جهان سوم با غرب در چیست و اگر این اتفاق در مثلن ایتالیا می افتاد تا بحال شخص نخست وزیر استعفا کرده بود.دیگری توضیح میداد که اصلن انسان در ایران ارزشی ندارد و اگر در آمریکا این ماجرا رخ می داد حتمن همه مسافرین را می بردند کاخ سفید اسکان می دادند و حتی سارا پیلین می آمد شخصن ماچشان می کرد.دیگری احتمالن می فرمود ننگ بر جمهوری اسلامی که ایران را نابود کرده و مرده باد احمدی نژاد.در آخر شرط می بندم حتمن جایی نوشته ای پیدا می کردیم که توضیح می داد ایرانیان باستان در عصر هخامنشیان و ساسانیان چه شکوه و عظمتی داشتند و حتی نویسنده قسم حضرت عباس می خورد که وقتی پروازی در زمان هوخشتره لغو میشد ایشان دستور تیمار مسافران و بریدن گوش رییس فرودگاه را صادر می کرد و بعد نوشته مملو می شد از اشک و آه و ناله که ببینید چه بر سر شکوه ایران آمده و اصلن همش تقصیر این اعراب سوسمار خور است و لاغیر...


نابسامانی های این مرز پر گوهر را انکار نمی کنم اما دارم متقاعد می شوم ما چندان منصفانه در مقایسه خاور و باختر عمل نمی کنیم.

Saturday, November 15, 2008

کالی

الهه ای هست در اسطوره های هندی به نام الهه کالی.این اسطوره همزمان تجسم سه چهره زنانگیه:چهره ای که به دنیا میاره،چهره ای که پرورش میده و چهره ای که میکشه و فنا میکنه...ناهید که داشت از کالی می گفت فکر کردم با خودم که چقدر من برابر هر سه چهره زنانگی تسلیمم، وقتی زن حامل این چهره ها برام مهم میشه.رسمن بی سپر میشم برابر زن زندگیم و اون به سهولت هر بار که بخواد می تونه به دنیام بیاره،پرورشم بده و نابودم کنه...این متعادل نیست و من هنوز بلد نیستم باید چکار کنم تا بتونم در عین صدمه نزدن، این همه برابر زنان مهم زندگیم آسیب پذیر نباشم...هنوز بلد نیستم!


پی نوشت 1:افتاده ام به جان خودم و دارم می جورم همه وجودم را...بعد هر چیزی که پیدا می کنم،هر روشنایی کوچک کرم شبتاب به اندازه ظهور ستاره هالی برایم مهم می شود و میدوم اینجا تا با شما تقسیمش کنم.به خودم قبولانده ام که حتمن این سیاحت انفس من برای شما هم جذاب است.اگر هم نبود کمر بند هایتان را محکم ببندید این نهضت حالا حالا ها ادامه دارد


پی نوشت 2:پست قبلی پست کیف داری بود.نوشتن آن قضیه شجاعت زیادی می خواست و خوشحالم که جرات نوشتنش را پیدا کردم.خوشحال ترم که دوستانی مثل شما دارم که انقدر مهربانید و چنان کنارم ایستادید که رسمن در پاره ای لحظات احساس براد پیت بودن دست داد به من...مخلص همگی شما،دمتان گرم!


 

از زخم های قدیمی

از وقتی که یادم می آید چاق بودم و از وقتی که یادم می آید بابت این قضیه غصه می خوردم.هیچ کس شاید قدر خودم نداند که من تا چه حد رنج کشیدم ازین ماجرا.از همان بچگی که نمیشد پا به پای بقیه بچه ها دوید توی خیابان،یا وقتی هر کس از راه می رسید یکجور دستم می انداخت یا...کمی بزرگتر که شدم و جنس مخالف مهم شد برایم قضیه خفن تر به نظر می رسید.من پیش خودم رسمن به این نتیجه رسیده بودم که هیچ دختری، پسر چاقی مثل من را دوست نخواهد داشت.این عقیده انقدر قوی بود که فکر کنم رفتم ناخوداگاه همسری انتخاب کردم که درستی تئوریم را به من اثبات کند و ایشان هم به نحو احسن طوری که دیگر بهتر از آن ممکن نبود این مهم را به انجام رساند-خدا اجرش دهد-از آن رابطه که آمدم بیرون مطمئن بودم هیچ جذابیت مردانه ای برای هیچ مونثی ندارم که ندارم و الفاتحه!


اما دو سه رابطه خوب بعد آن جدایی، اندک اندک اعتماد به نفسم را به من برگرداند.لااقل کسی توی این دوسه رابطه قطر شکمم را توی چشمم فرو نکرد و انگار من برای نخستین بار در همه زندگیم قانع شدم که«نه بابا من مرد جذابیم برای زن ها».خوب البته من هم در این سال ها توانستم با کسب رکورد هفده میلیون بار رژیم گرفتن شرایط جسمیم را از چاق به دارای اضافه وزن تغییر دهم و کم کم ماجرا داشت از شکل یک بحران همیشگی برایم از ذهنم خارج می شد،کما اینکه در این اواخر زر می زدم که من خودم را دوست دارم و و این دوست داشتن شامل شکل و شمایل ملوکانه مان هم بود.این همه در فشانی کردم تا تازه برسم سر اصل مطلب.دیشب این پست سرمه در مورد مردان چاق و طبقات چربی و اینها را خواندم و اصلن واویلا!اولین واکنشم خشم کور بود«چشمتون رو باز کنین از همون اول اگردنبال الن دلونین خوب».بعد کمی آرام شدم گفتم «خوب بابا جان امیر!تو چرا قاطی کردی؟کس دیگری دارد برای رابطه شخصیش مانیفست صادر می کند تو چرا خون جلوی چشمت را گرفته؟»


می دانستم چرا خون جلوی چشمم را گرفته.کسی نادانسته انگشتش را کرده بود توی نقطه ضعفی که دردم آورده،فکر می کردم این ماجرا برایم حل شده و فکر می کردم الان همین امیرحسینی که هست را دوست دارم.اما دیشب نشان داد ماجرا بیخ دار تر از این حرفهاست.من نه تنها این مشکل را حل نکردم که به شدت به قضاوت دیگران گرفتارم هنوز تا آنجا که نوشته کسی که هیچ ارتباطی با من ندارد و قضاوتش تهدیدم نمی کند می تواند از من یک بشکه باروت بسازد.این نوشته به دنیا آمد برای تشکر از سرمه،که یادم انداخت ژست مضحک «من خودم را دوست دارم» نگیرم و یادم انداخت که زخم هایی هستند در روح من که هنوز خون چکانند و برخلاف تصورم بهبودی حاصل نکرده اند...مرسی از تو سرمه بانو برای یاداوری این نکته! 

Friday, November 14, 2008

د ل ت ن گ ی

دلتنگم.هر چه میپیچم به خودم برای رهایی از این دلتنگی انگار مفری نیست.مثل بچه دلتنگ مادر که هر بازیچه رنگارنگ تقدیمی را پس می زند و فقط و فقط یک چیز می خواهد...دلتنگی عالمش غریب است،دلتنگی آدم ها با آنها بزرگ می شود،می بالد با تو،هر چه دلت وسیع تر،دلتنگیت سنگین تر.دلتنگی عوض می شود با تو:وقتی در رنجی اشک از چشمانت جاری می کند و زمانی که غمگینی بغض می شود در گلو و میگذارد جای چشم ،دلت گریه کند...دل تنگم دارد نرم نرم می گرید و من واقعن نمی دانم که اصلن دلم می خواهد دست از دامان این دلتنگی بردارم یا نه.دلتنگی من صدا دارد چهره دارد حرف میزند.مثل همین حالا که به آوایی حزین نرم نرم زمزمه می کند«چه مبارک است این غم،که تو دردلم نهادی/به غمت که هرگز این غم، ندهم به هیچ شادی»...دلتنگی عالم غریبی دارد،قریب تر از هر خاطره عاشقانه،هر حسرت جاودانه، هر نفس،هر لحظه،هر دم...دلتنگی،این نفرین عزیز زاده حسرت، رفیق ترین همپای این روز های من است...به جان منت می دارم این دلتنگی را،که بویش آشناست،گرامیست و عطر آرزو های برباد رفته را دارد،دلتنگی...

تهران

صبح ها که زودتر بیایی بیرون، آسمان شهر هنوز آبی است،کوه ها را می شود دید،می شود دل داد به این منظره گسترده پیش رو،به قله هایی که یک در میان برف نشسته انگار رویشان و دلربایی می کنند از چشمانت...صبح ها که زودتر بیایی بیرون شهر زیباست و آدم یادش میافتد چرا در عمق روح، فکر می کند تهران دوست داشتنی است و نمی شود ازش دل کند

Thursday, November 13, 2008

خرس درون

فعال شده،خرس درونم رو میگم.شبا که میرسم خونه،مجبورم میکنه لباسام رو دربیارم،بعد تو رختخوابی که صبح مجبورم کرده جمعش نکنم ولو شم:بی خیال اینکه فیلم نامهه نصفه کارست،ادیت ترجمه آزاده از رابرت جانسون مونده،تمرینای کودک درون،کوه ظرف های نشسته،انبوه زباله بیرون نبرده و...رسمن بی خیال همه اینها.خرس درونم مجبورم می کنه ولو شم،یه فیلم بذارم،پتو رو بکشم روم و بعد ظرف چند دقیقه از شروع فیلم بخوابم.حوالی ساعت ده بیدار شم،تو خواب و بیداری یه چیزی بخورم بعد بازم بخوابم.حوالی ساعت ٣ صبح بیدار شم،نیم ساعتی فیلم ببینم باز بگیرم بخوابم...خرس درونم متقاعد شده که زمستون اومده و وقت،وقت خوابه...خرس درون خرس درون تو رو خدا ولم کن

یادگار یک شب که دلتنگ بودم ومست...مهمان شعر سایه و ساز لطفی

امروز نه آغاز و نه انجام جهان است/ای بس غم و شادی که پس پرده نهان است    


گر مرد رهی غم مخور از دوری و دیری/دانی که رسیدن هنر گام زمان است   


تو رهرو دیرینه سرمنزل عشقی/بنگر که ز خون تو به هر گام نشان است


آبی که برآسود زمینش بخورد زود/دریا شود آن رود که پیوسته روان است


از روی تو دل کندنم آموخت زمانه/این دیده از آن روست که خونابه فشان است


دردا و دریغا که در این بازی خونین/بازیچه ایام دل آدمیان است


...


خون میچکد از دیده در این کنج صبوری/این صبر که من می کنم افشردن جان است 


از راه مرو سایه که آن گوهر مقصود/گنجی است که اندر قدم راهروان است 

از ادبیات تا سینما

معدود چیز هایی هستند که به اندازه فیلم و کتاب تسکینم بدهند،آرامم کنند و از خاطرم ببرند همه تلخی های پیرامونم را...جادوی غریبی دارند ادبیات و سینما با خودشان.هزاران فرصت زندگی،هزاران مجال تجربه تقدیمت می کنند بی آنکه بابت آنها هزینه ای بدهی...می شود با پرسوناژ ها خندید،گریست،نگران شد،امید بست...می شود زندگی کرد با ادبیات و سینما


بهانه این چند خط شد فیلم elegy .حظی بردم از این فیلم از بس شبیه زندگی بود...دوستش داشتم.اصلن من فیلم های عشقولانه دوست دارم و این فیلم یک عشقولانه خوب بود...یادمان می داد فرصت ما برای عاشق بودن،برای عشق ورزی به اندازه همه جهان نیست.یادمان می داد فانی بودن یعنی چه،یادمان می داد ترس قاتل عشق است...همه اینها را یاد می گرفتیم و هزینه ای بابتش نمی دادیم.جادوی این دوگانه عزیز-سینما و ادبیات-شاید در همین باشد،در آموزش لذت بخش بی هزینه زیستن!

توفیر

در یک رابطه عاطفی، اینکه عاشق فرد نامناسبی شوی تلخ است اما تراژدی واقعی زمانی است که عاشق فرد مناسبی در زمان نامناسبی شوی...اصلن حسرتش قابل مقایسه نیست


 

Wednesday, November 12, 2008

تفسیری به کلام حاج آقا اوشو

فکر کنم این جمله ای که از اوشو در پست قبل نوشتم نیاز به شفاف سازی داره.من فکر نکنم منظور اوشو تلاش نکردن یا مبارزه نکردن یا دوست نداشتن باشه.ببینین فرض کنین یه آدمی تو یه رابطه غلط مونده،بخاطر ترس ها و ناامنیش.در واقع این ترس و ناامنیه که نیروی نگه دارنده است نه صرف دوست داشتن.حالا بیایم فرض کنیم آدم قصه ما همه تلاشش رو هم کرده تا این رابطه بهبود پیدا کنه و شانسی برای موفقیت نداشته،حالا اوش داره بهش توصیه می کنه رها کن،بخاطر ترس هات توی رابطه غلط نمون،بخاطر اینکه فکر می کنی تنها می مونی چیزی رو تحمل نکن که خلاف ارزش های انسانیته...این به نظرتون غیر واقعیه؟


من از رابطه حرف زدم که تهش میشه عشق.شما جاش بذارین موقعیت شغلی،دوستی یا تحصیلات که تهشون میشه مثلن پول ،امنیت،پرستیژ...چقدر ماها بخاطر ترس از بی پولی موندیم تو کاری که روحمون رو خراش میده؟چقدر خودمون رو قربانی یک دوستی کردیم که ارزشش رو نداشته از ترس ناامنی و...حرف اوشو عشق نورزیدن یا تلاش نکردن نیست،حرمت انسانی خودمون رو رعایت کردن و قائل بودن به خرد جهان و فراوانی کائناته.هوم؟


پی نوشت:بدیهیه که من متخصص اوشولوژی نیستم و فقط دارم نظر شخصیم رو می گم تا جلوی یه سری اشتباهات برداشتی گرفته شه

برای یک دوست نادیده

دوستی برای من کامنت گذاشته که راه حلی نشانش بدهم تا معشوقش به عشقش اعتراف کند و ترکش نکند.نوشته که به من بگو چطور می توانم نگهش دارم؟نه ای میلی داده نه آدرس وبلاگی پس جوابش را همین جا می نویسم


دوست عزیزم !کامنتت را دیدم و از شوخ طبعی روزگار خنده ام گرفت.من اگر بلد بودم کسی را نگه دارم این وبلاگ معزز ظرف بیست روز گذشته شبیه صحرای کربلا نبود.نظر به تبدیل هر از چندگاه این وبلاگ به حسینیه و صحنه سینه زنی، رسمن به نظر می رسد من صلاحیت ارایه راهنمایی در مورد حفظ یک رابطه را ندارم.اما سوالی هست و نکته ای.سوال این که اگر واقعن کسی نمیتواند علاقه اش را به شما بروز دهد و از شما می گریزد خوب اصلن چه اصراریست به حفظ این رابطه؟فرضم این است که شما حد اعلای صبوری را به کار برده اید و نتیجه نگرفته اید خوب شاید بد نباشد به جای پرسیدن چگونه چنین معشوقی را نگه دارم از من بپرسید با عزای این رابطه چطور کنار بیایم که به جان خودم در این زمینه خاص من از هر متخصصی،متخصص ترم.می دانم که چقدر پریشانی و می دانم رنج دل کندن از معشوق تا چه حد ویران گر است پس بگذار نکته ای بگویم برایت که روزی من آشفته را آرام کرد و شاید به درد تو هم بخورد.


یک روز پاییزی که میان سفره چه کنم نشسته بودم و حرص و غصه را با هم میخوردم این جمله از اشو به شدت آرامم کرد«از رها کردن نترس.هیچ کس نمی تواند چیزی که مال توست را از تو بگیرد و تمام دنیا نمی توانند چیزی که مال تو نیست را برایت حفظ کنند»شاید بد نباشد از رها کردن نترسی!


پی نوشت:فرض کردم که علاقه ات را ابراز کرده ای ،آشکارا نشان داده ای که دوستش داری و با این حال به جای معشوقه،داری روزگارت را با سایه گریزانی میگذرانی.

کجا بودید رانندگان تهرانی؟

حوالی ساعت ٧ صبح نیایش و همت انقدر خلوت بود که یه لحظه فکر کردم نکنه آقا امام زمان ظهور کرده ما بی خبر موندیم...خلوت در حد تیم ملی ها

Tuesday, November 11, 2008

از ای کاش ها

زنی باشد  که محکم بغلم کند،سرم را  بگیرد توی سینه اش و آرام بیخ گوشم بگوید دوست دارم خره!


 

خدا بهت رحم کرد شمس تبریزی

دارم همین جوری تصادفی و عشقی مقالات شمس تبریزی رو می خونم...خدا بهش رحم کرد،خدا بهش رحم کرده که همعصر ما نبوده و الا اگه معاصر تشریف داشتن و چنین درفشانی هایی در باب زنان می فرمودند به جان خودم همین فمنیست های وبلاگستان چنان سبیلی ازش دود می دادن که هزار بار آرزو می کرد جای منصور حلاج بود اما گرفتار شیر زنان جنبش زنوری نمی شد

مادر بازی

بهش به شکل یه بازی نگاه کنین اینجوری که فرض کنین همزمان دو نفرین:کودکی هم اسم شما و مادری که باید از این کودک نگهداری کنه.بعد شروع کنین به نگهداری از اون کودک.خوابش میاد،بخوابونینش.خستست بذارین استراحت کنه،گشنشه غذا بدین بهش و...همه این کار ها رو با همون شوق مادرانه انجام بدین که انگار پرستار یه طفلین.تجربش کنین بعد ببینین چه احساس معرکه ای خیلی سریع ته قلبتون پیدا میشه

Monday, November 10, 2008

چگونه می شود از هیچ تراژدی ساخت

اولش دست چپ و قفسه سینه ام به شدت درد می کرد.تپش قلب که دیگر نگو،بعد کمی آرام تر که شد اوضاع دیگر قفسه سینه ام درد نداشت و مابقی ماجرا پابرجا بود.حالا این روزها فقط تپش قلب دارم.چنان تپش نامنظم بی ربطی که یک وقتهایی دقیقن می بینم منو قلبم با تعجب خیره شده ایم به هم و با نگاهی از روی همدلی داریم به می فهمانیم«می بینی اینو؟»


هر چه می گذرد تپش قلب محترم آرام تر و آرام تر می شود حالا دیگر کم کم می ترسم نکند صدای آژیر سبز را که بشنود و خیالش آسوده شود دیگر از خیر تپیدن بگذرد لاکردار

ماندگاری

انگار همه دارند می روند.هر کس را که می بینی یا دارد چمدان می بندد،یا دم در سفارت است،یا دارد از بدرقه دوستی تازه راهی شده باز می گردد،یا...و من دلم می گیرد هر کدام تان آشنا یا غریب که می روید.دلم برای این خاک می سوزد که بهترین فرزندانش این چنین مجبور می شوند دل ببرند از دامانش


باور دارم رفتن حق هر آدمی است.مهاجرت نه حق که وظیفه است، وقتی می بینی تمام راه ها برای تحقق خودت و برای شادمانیت بسته است.باید بروی تا مدیون خودت نباشی.تا این جای ماجرا خدا پشت و پناهتان اما چرا وقتی می روید این طور بذر ناامیدی می پاشید همه جا؟چرا چنان وضع موجود این مملکت را سیاه جلوه می دهید که آدم از نفس کشیدن هم مایوس شود؟بابا جان ها بگویید ما خسته شدیم،ما دیگر طاقتمان تمام است،ما اصلن می خواهیم برویم پی زندگی بهتر اما تمام صدر تا ذیل این خاک را به توبره نکشید طوری که وقتی آدم نوشته هایتان را می خواند حس کند در افغانستان طالبان یا کامبوج خمر های سرخ گیر افتاده...ایران با همه مصایب و سختی هایش یک جامعه زنده است.فقط نگاه کنید به راهی که در این مملکت از مشروطیت تا امروز طی شده.یک جامعه با زمینه ذهنی استبدادی را که نمی شود یک شبه تغییرش داد.شاه و فقیه بهانه اند،ما ملت هنوز تمام سلول هایمان استبداد مال است و لاغیر.ایران امروز نه یک حکومت فاشیستی دارد نه یک حکومت توتالیتر نه یک استبداد مطلق العنان.این پدر سالاری که در حکومت می بینید مگر جز آیینه تمام نمای پدر سالاری جامعه ایرانی است؟آیینه تک تک ما وقتی جمع می شویم؟


برای جامعه ای که همیشه سهراب و سیاوش را قربانی پدرسالاری کرده نیاز به یک گذر سخت بود به روزگاری که پسران فاتح قلعه های عقاید پدران باشند.انقلاب ۵٧ همان گذرگاه بود و همه سختی این روزهایمان بخاطر طی دوران گذار.حتی همین محمود احمدی نژاد هم نماینده نسل پسران است،نمی بینید که داریم کم کم ازین تونل وحشت بیرون می آییم؟نفت پنجاه دلاری و فشار خارجی و میل داخلی به تغییر، چنان حاکمیت را به دست و پا انداخته که پریشان، از عذاب الهی می ترساندمان.


می روید به سلامت!سفر خوش اما چنان کوچه تنگی از ایران امروز توصیف نکنید که امید هر آنکس که مانده ویران شود.ما هنوز زنده ایم و حتی در تاریک ترین لحظات بیست سال اخیر این ملت داریم نفس می کشیم،حرف می زنیم و می نویسیم...رفتن تان به اندازه کافی سخت هست،دیگر با این حرف ها امید هر آنکه می ماند در ایران را ویران نکنید

Sunday, November 9, 2008

زنانگی-مردانگی

نویسنده کتاب زن بودن،خانم دکتر تونی گرانت بر مبنای دانش روانشناسی مکتب یونگ و تجارب کاری خود بر این باور است که زنان باید از زره آمازونی ناشی از جبر زمانه مدرن و تاثیرات جنبش فمنیسم رهایی یافته ، برای کشف زنانگی خود به احیای ارزش های سنتی زنانه(پذیرش،صمیمیت،الهام بخشی و ...)رو بیاورند.نسخه خانم گرانت در واقع برای جامعه ای مانند آمریکا پیچیده شده که زنان سال هاست در همه عرصه های اجتماعی حضور دارند و شاید برای ایران همچنان در حال گذار از سنت به مدرنیته شمول عام نداشته باشد اما قطعن موارد بسیاری در همین جامعه ایرانی می توان یافت که مخاطب نظریه پردازی ایشانند.


بر مبنای نظریه تونی گرانت،فمنیسم نسلی از زنان جنگجو و مردان نرم خو پدید می آورد که پاسخگوی هم نیستند.او به زنان آمازونی-زنانی که وارد عرصه های کار و تحصیل شده، به دستاورد های بارز مادی رسیده اند- توصیه می کند در کنار بازگشت به زنانگی کامل یعنی پذیرش جنبه های مادر،معشوق و مادونا(الهام بخش صبور) توامان با بخش جنگجوی آمازون خود،در انتخاب مرد زندگی خود دقت کنند تا با مردی واقعی و نه مرد نابالغ نرم خوی متعارف این دوران شریک جنبه های فوق گردند.مرد واقعی از نظر تونی گرانت مسوولیت پذیر،متعهد،مقتدر،موفق در کار و تحصیل است یعنی به شدت شبیه تصویر سنتی مرد در ناخوداگاه زنانه.به تعبیر دیگر دکتر گرانت زنان و مردان را تشویق به حرکت به سوی نقش های سنتی خود برای یافتن آرامش گم شده می کند و من با این قسمت ماجرا مشکل دارم


به باور من بر اثر آزمون و خطاهای نیم قرن اخیر نسلی از زنان و مردان در حال شکل گیری هستند که متعادل تر از پیشینیان خودند.زنانی که انفعال خانه نشینی سنتی را بدل به فعالیت محض اجتماعی کردند و حالا در پی زنانگی گم شده شان دارند به تعادلی بین جنبه های زنانه و مردانه شان وجودشان می رسند.در کنار این مردانی را می بینیم که از خدایگان قهر با عواطف و نماد های اقتدار به نوجوان هایی ابدی و سست بدل شده و اکنون در حال بازیابی مردانگی جدیدند.این زن و مرد جدید واجد تعریف نوینی از هویت خود و به همین دلیل نیازمند شکل جدیدی از روابطند.بعید می دانم توصیه صرف برای رجوع به نقش های سنتی،بیشتر از یک مسکن عمل کند.تقدیس گذشته و نوستالژی دوران پیشین هر چند به نظر خوشایند است اما در عمل به یک بمب ساعتی بدل خواهد شد.ما نیازمند تعریف جدید از زنانگی و مردانگی،از نقش ها و توقعاتیم.ما آدم های دوران گذار نمی توانیم برای این تعاریف چشم انتظار جامعه بمانیم و مدام هزینه بدهیم.بهترین راه حل شاید رسیدن به نوعی تعریف شخصی میان هر کدام ما با شریک عاطفی مان ، تا رسیدن به یک سطح ثابت دارای شمول عام در جامعه باشد...برای این کار فردا دیر است همین روز باید شتافت!


پی نوشت:طاقت آوردید تا اینجای نوشته؟برای رفع خستگی بروید و این ترانه معرکه رضا قاری زاده را بخوانید و بعد مثل من حسرت بخورید که چرا این شازده ترانه سرایی را جدی نمی گیرد

اودیسه

آدم در نگاه اول حس می کند باید کمی از دنیا فاصله بگیرد اما در واقع کمی که جلو می روی می فهمی باید از خودت فاصله بگیری،کمی دور تر بایستی و بدون هیچ ملامت و گلایه ای بپرسی چرا؟چرا پسر جان سر همه روابطت همین بلا می آید؟چرا عاشق آدم های نامناسب می شوی؟این چرا ها اگر بی جواب بمانند دو راه حل بیشتر نمی ماند یا توکل کنی به شانس و اقبال و متوسل شوی به ١۴ معصوم تا در آینده دوباره حال روزت مثل این روزها نباشد و یا بگردی درون خودت برای چرایی


چرا این ماجرا اتفاق می افتد؟چرا زنان زندگی من وقتی خیلی مهم می شوند ترکم می کنند یا ترکشان می کنم؟یعنی باید برگردیم به همان کودک نوزاد که با مادرش قهر کرد و شیر نخورد؟یا همان بچه کم سن و سالی که شهین را دیگر ندید کنار خودش؟شاید باید برگردیم سراغ آن کودک نا امن که ناخوداگاه دوای درد ناامنی را در روابطش می بیند و انتظار امنیت دارد و جالب اینکه همان چیز هایی که به عنوان پارامتر های امنیت بخش در ذهنش روی آنها حساب می کند تبدیل به پاشنه آشیل رابطه می شوند و از همان جا صدمه می بیند...نمی دانم ولی می خواهم بدانم.این یک سفر بزرگ به عمق روان من است،یک تلاش عظیم برای روبرو شدن با تاریکی به امید یافتن نور.سفر ترسناکی که از آن گریزی نیست:نه روح من و نه جسم من دیگر طاقت چنین ناکامی هایی را ندارند


من می روم تا بمیرم و از خاکسترم دوباره متولد شوم...اولیس سرگردانم من، در تکاپوی یافتن ایتاکا،برای بازیابی پنلوپ و تلماک...من از این رنج گنج می سازم،باشید و ببینید!


پی نوشت:منظورم از آدم های نا مناسب اصلن آدم های بد یا خوب نیست،صرفن دارم به بی سرانجام بودن این روابط اشاره می کنم و جور نشدن چفت و بست های لازم برای پایداری یک رابطه

Saturday, November 8, 2008

سه گانه عصر

١-فقط برای یک لحظه تصور کنید اگر خاتمی یا هر اصلاح طلب دیگری رییس جمهور بود و برای باراک اوباما پیام تبریک می فرستاد همین آیت الله جنتی در نماز جمعه دیروز تهران چه بر سرشان می آورد...گره رابطه آمریکا و ایران باید باز شود و بعید می دانم با شرایط فعلی-تاکید می کنم شرایط فعلی-یک اصلاح طلب اجازه چنین کاری را بیابد.شاید اجماع بر سر یک میانه روی لایق مثل قالیباف یا حسن روحانی بهتر از مستقیم وارد عرصه انتخابات شدن اصلاح طلبان باشد


٢-قیمت نفت آمد زیر شصت دلار،پیش بینی چند پست قبل وبلاگ را که خاطرتان هست؟قیمت ها حداقل تا ۵۵ دلار پایین می آیند و قیافه مهرورز خان دیدنی تر از قبل می شود


٣-من اگر جای شما بودم و قصد خرید کالای خارجی داشتم:مثلن پولدار بودم و میخواستم بنز بخرم یا جارو برقی یا تلویزیون پلاسما یا هر نوع کالای خارجی دیگر حتمن کمی در این پروژه تسریع می کردم.پیش بینی من از بهای دلار در سال آتی شمسی لااقل ١٢٠٠ تومان است و این امر به افزایش قیمت تمام کالاهای وارداتی خواهد انجامید

سرگردان، در پی سایه ام می گردم

به بهانه این پست آرایه:


می نشینی پای غصه خوردن،همه ماجرا یک طرف آن بار های آخر یک طرف:آخرین دیدار،آخرین تماس آخرین لبخند و هزار آخرین لعنتی دیگر...می دانید زندگی احتمالن خوشایند تر می شد اگر به آدم یاداوری می کردند که این آخرین بار است،آن وقت شاید حسرت خیلی چیز ها این طور قلمبه توی دل آدم جمع نمی شد که نمی شد.هی می گردی دور خودت و مدام بازجویی می کنی خودت را:«اگر صبوری می کردی بهتر نبود؟اگر گردن کلفتی می کردی و زیر بار نمی رفتی چه؟اگر...»توی این حال آدم رسمن میشود سرگردان اگر


 


 

Friday, November 7, 2008

شاهدی بجوی تا عاشق شوی

...چون از هر طرفی به سوی قبله نماز می باید کرد،فرض کن آفاق عالم جمله جمع شدند،گرد کعبه حلقه کردند و سجود کرده!چون کعبه را از میان حلقه برگیری،نه سجود هر یکی سوی همدیگر باشد؟دل خود را سجود کرده باشند


مقالات شمس-تصحیح جعفر مدرس صادقی-نشر مرکز

به تماشای باران شادی تان بی چتر می آیم

مطمئنم خودتان هم نمی دانید چقدر دلم پر لذت می شود وقتی تماشایتان می کنم که آن طور به مهر دست هم را آهسته می گیرید یا عاشقانه بهم نگاه می کنید...دلم پر شادی می شود دوستانم و مثل یک کودک ذوق می کنم...دل هایتان همیشه به شادی کنار هم!

و اما عشق

دیشب پرسیدی از من که به نظرت عشق یعنی چه و من مثل بز نگاهت کردم و عین خر ماندم در گل-باغ وحشی بود برای خودش احوالاتم تاواریش!قبلش برایت از حسرت گفتم و بعدش برایت از اینکه عشق انگار تعریف ندارد،تمام این تئوری پردازی های روانشناسی و سایر علوم ضاله هم به آدم نمی گویند چرا  عاشق این آدم خاص می شوی...از دیشب دارم با خودم فکر می کنم عشق یعنی چه و فکر کنم کائنات جوابم را داد.یادت هست که گفتم هر بار واضح و روشن پرسیدم جوابم را گذاشتند کف دستم؟می خواهی بفهمی عشق یعنی چه برو Besieged برتولوچی را ببین.عشق یعنی همین.حالا شرط می بندم همه دنیا هم جمع شوند نمی توانند برای این جنون مقدس،این اندوه عزیز،حسرت مدام،تنهایی پرهیاهو و این لذت دردناک تعریفی بدهند.هر وقت که شد عشقی را تعریف کنی همان جا فاتحه اش را بخوان.عشق تعریفش خودش است و مابقی همه وصف است و توصیف،نه تعریف.باشد که همه عمرمان در افسونش غوطه ور باشیم که در پی کشف این راز رفتن تلف کردن عمر است بس

Thursday, November 6, 2008

عذاب خدا چند سالی هست که نازل شده قربان!

آقایان!حرف هایتان دیگر تکراری شده،به جای اینکه بترساندمان به خنده وادار مان می کند.بعد از این همه بگیر و ببند و بزن و بکش آخرش برای دفاع از نوچه هایتان مجبور می شوید منتقدان را حواله به عذاب الهی کنید که چه؟ما ملت عاد و ثمودیم یا شما هود و صالح؟ما باید شاکر چه چیزی باشیم؟تورم ٢۴ درصدی؟اجاره خانه دو برابر؟فساد اجتماعی؟ترافیک و آلودگی هوا؟اقتصاد مضمحل؟تحریم بین المللی؟اختناق فرهنگی؟رتبه اول فرار مغز ها و تصادفات جاده ای و تخریب جنگل ها و...؟جان من دقیقن شفاف بفرمایید ما برای کدام قسمت باید شاکر باشیم تا بی درنگ شکر نعمت به جا آوریم.


هنوز کلام منعقد نشده شهروند امروز را تعطیل فرمودند.چون اقدامات دولت را غیر واقعی جلوه می داد.شک می کنم بعضی وقت ها که اصلن شما در این مملکت،بین مردم زندگی می کنید یا نه؟کدام اقدامات دولت؟زمستان ها گاز نداریم،تابستان ها برق.قیمت همه چیز سر به فلک گذاشته و تنها چیزی که دولت کریمه اسلامی تثبیت کرده سطح دستمزد هاست.بی عدالتی و اختلاف طبقاتی کمر شکن شده و تنها چیزی که مهرورز خان عزیز موفق به تقسیمش شده فقر است.همه جهان به چشم تروریست نگاهمان می کنند....باز من خر!من ابله!من خود فروخته!من عامل استکبار جهانی و امپریالیسم و هزار کوفت دیگر...من باب موعظه حسنه بفرمایید دقیقن بنده کمترین، باید بابت چه چیزی شاکر باشم که عذاب خدا نازل نشود؟


جسارتن عرض میکنم!رویم به دیوار به نظر حقیر عذاب خدا سه سالی هست که نازل شده اما انگار به حوالی شما نرسیده هنوز که شرط می بندم دیر یا زود می رسد.عذاب نازل شده است حضرات،خبرش خدمتتان نرسیده که می رسد دیر یا زود

Wednesday, November 5, 2008

مرد امروز

«جنبش های معاصر،نسل جدیدی از زنان قدرتمند و مردان نرم خو را پدید آورده است،مردانی احساساتی،کم رو و نابالغ»زن بودن-تونی گرانت


جمله بالا یک واقعیت تلخه.فمنیسم در کنار مدرنیته تغییری بنیادین در نگرش مردانه ایجاد کرده...چرا می گم تلخ؟چون مرد ها از مردانگیشون دور شدند و برای جبران ظلم تاریخی به زنان سعی کردند زنانه بازی کنند-کاری که درش هیچ مهارتی نداشتند-این رو اضافه کنید به قدرتمندی زنان که هماوردانی هم شان خودشون می طلبند و به تصویر کهن الگویی مرد مقتدر در ناخوداگاه زنانه که به هیچ وجه با مرد نرم خوی ملایم و به شدت بچه مثبت امروزی سازگار نیست.نتیجه این تضاد تحقیر مرد مدرن به علت فقدان قدرت درونی،اراده پولادین و جسارت تحکم توسط زن زندگیشه،و فقط یک مرد می دونه قهرمان زندگی زن محبوبش نبودن چقدر دردناکه


مرد امروز برای حل این بحران دو تا راه حل بیشتر نداره:یا برگرده به الگوی مرد مقتدر سنتی که این راه حل در تضاد با خوداگاه زن مدرن هرچند بهتر از انفعاله اما به زودی تنش زاست.راه حل دوم بلوغ مردانگی واقعی،عبور از سطح عواطف و رسیدن به تعریف جدیدی از مردانگیه.عبور از سطح عواطف به معنای رفتار جدا از احساسات مثل مرد سنتی نیست یا تن دادن به آموزه هایی مثل مرد که گریه نمی کنه،مرد که محبتش رو بروز نمی ده و....بلکه به معنای فراتر از این سطح رفتنه،به معنای رفتار دوستانه اما محکم با زن زندگیشه.یعنی مرد باید بتونه همزمان در جهان زنانه و مردانه زندگی و رفتار کنه.مرد باید مرزهای مشخص هویتی داشته باشه و به زن زندگیش بفهمونه هر چند این مرزها بسیار گشاده اند اما مرزند و گذر ازشون هزینه داره.شرمندم که تاکید می کنم تنها راه تبدیل اون مردانگی نابالغ یا مردانگی افراطی سنتی به مرد مدرن رنجه.رنج کشیدن این قدرت رو به مرد می ده تا به عمق زنانگی درونیش بره و تعریف جدیدی از خودش و امکاناتش بده.تا اون موقع ما مردها باید یادمون باشه که در دوران گذار بسر می بریم و هر لحظه ممکنه بابت تفاوت تصویر خودآگاه و ناخوداگاه در روان زنانه هزینه بدیم.تنها راه حلمون هم اینه که از هزینه دادن نترسیم،مرزهامون رو تعریف کنیم و با هر قیمتی از این مرزهای جدید دفاع کنیم

تعبیر یک رویا

باراک اوباما،نخستین رییس جمهور رنگین پوست آمریکا،تعبیر رویای مارتین لوترکینگ است.مردی که در اوج تبعیض نژادی ایستاد و گفت من رویایی دارم...جهان ما به انسان هایی زنده است که رویایی داشته باشند و برای تحقق آرزویشان با صبر و امید تلاش کنند.هیچکس در آن سال های سیاه تبعیض نژادی حدس نمیزد فقط چهل و اندی سال بعد یک سیاه پوست ساکن کاخ سفید شود.


این درس بزرگی باید برای طبقه متوسط ایران باشد که ناامید شده اند،از صندوق های رای قهر کرده اند و بعضن چشم امید دوخته اند به اسکندری جدید از آن سوی اقیانوس...از جنبش لوتر کینگ باید درس گرفت.باید رویایی در دل داشته باشیم و برنامه ای در سر برای آینده ایران:آینده ای که در آن نه کسی به زور باتوم چادر از سر زنان برگیرد و نه احدی به مدد تازیانه مقنعه بر سرشان کند،رویای یک ایران آزاد...نومید نباید بود،روز بهتر فرداست!

Tuesday, November 4, 2008

بسی رنج بردیم در این سال سی/که فقط رنج برده باشیم مرسی

وقتی این پست را نوشتم ناشناسی برایم کامنت گذاشت که کاش می نوشتی نماینده اصول گرای مجلس با رشوه دهنده برخورد فیزیکی کرده و...راست می گفت،من ننوشتم.عمدن هم ننوشتم.چند بار قبلن هم اعتراف کردم در مواجهه با جناح اقتدار گرای حاکمیت منصف نیستم و با خشم می نویسم.درک این خشم شاید برای آدمهایی مثل خودم راحت باشد اما تجربه کردم حتی آدمهای مذهبی  خارج از حاکمیت هم نمی توانند دلیل این بغض را درک کنند.به نظر آنها به رغم بحران و پاره ای بی کفایتی ها جمهوری اسلامی مثل هر ساختار حکومتی دیگریست و نباید تا این حد از آن خشمگین بود.


چرایی ماجرا را باید در این دید که همه ما آدم های خارج از حاکمیت با ارزش های سکولار محرومیت هایی کشیده ایم در این سی سال که یک آدم مذهبی با ارزش های نزدیک به حکومت هرگز نمی تواند حتی تصورش را کند.حدس می زنم ذهن آدم های مذهبی الان متوجه بگیر و ببند های اجتماعی جمهوری اسلامی شود اما منظور من فقط این نیست.از تجربه خودم اگر بگویم از وقتی که یادم می آید دستگاه سانسور مذهبی آزار دهنده بود.از نوار های قصه سوپر اسکوپ که توقیف می شدند گاه به گاه بگیر تا مجله گردون که در نوجوانیم تعطیل شد،آن همه روزنامه های دوم خردادی،کتاب های سانسور شده،مثله و ممنوعه،فیلم هایی که باید مثل یک خریدار هرویین مخفیانه ته یک پارکینگ بخری و...واقعیت این است دوستان مذهبی من که جمهوری اسلامی همه جوره طبقه متوسط سکولار را تحقیر کرده است.مجبورشان کرده آن طور که سنت حکم می کند بپوشند،بنوشند،بخوانند و در یک کلام زندگی کنند.


ما طبقه متوسط هم البته هر جوری که از دستمان برآمده راه خودمان را رفته ایم.روسری هایی که عقب می روند،کتاب های افست شده،فیلم های کنار خیابان ،مهمانی های بدور از بگیر و ببند حکومتی و...اما با همه این اوصاف هر بار که مجبور شده ایم تن بدهیم به جبر مذهبی-حکومتی از هر دو رکن این اجبار خشمگین شده ایم و احساس تحقیر کرده ایم.تجربه ای که شما آدم های مذهبی احتمالن هیچ وقت در این سی سال از سر نگذرانده اید.برای همین، خشم شاید نگذارد منصف باشم با هر قسمتی از حاکمیت که مجبورم می کند ریاکارانه شبیه خواست مضحکش زندگی کنم


باب بحث در این مورد باز بوده از تضارب آرای احتمالی استقبال می کنم

دعوت به مراسم زرشک پاک کنی

صبح باید یک فنجان قهوه می گرفتی دستت،آن نوار شعر خوانی ابتهاج و بداهه نوازی لطفی را هم می گذاشتی و خیره می شدی به باران،به هوای پاییز،اصلن بگو خیره می شدی به دلت


جایش من چکار کردم؟آمدم سرکار


حتمن بعدش می خواهی حال روحت هم خوب باشد


آی زرشک

Monday, November 3, 2008

از روی تو دل کندنم آموخت زمانه

شب های ملال آور پاییز است/هنگام غزل های غم انگیز است


گویی همه غم های جهان امشب/در زاری این بارش یکریز است


ای مرغ سحر ناله به دل بشکن/هنگامه آواز شباویز است


...


شعر و عنوان هر دو از بین اشعار امیر هوشنگ ابتهاج....مجموعه سیاه مشق

آخرین باری که برایت می نویسم

داشتم کاغذ هایم را مرتب می کردم بین شان بر خوردم به برنامه انتخاب واحدت و غصه ام شد.بعد رسیدیم به انتقال شماره ها و شماره تلفنت در دفترچه قدیم بعد لیست کتاب هایی که یکبار قرار بود از انقلاب برایت بگیرم بعد...یعنی روزم تمامن به یاد تو گذشت.دیگر زجر نمی کشم از این خاطرات.دیگر نوشته اول کتاب مستطاب آشپزی یا آتش بدون دود اشکم را در نمی آورد.امروز بالاخره جرات کردم آن پیراهن هاکوپیان نشان را هم پوشیدم...دوران زجر تمام شده انگار و دوران غم شروع...این غم هم می گذرد،می دانم که می گذرد و تهش فقط خاطره ای می ماند از بهترین رابطه ای که در تمام زندگیم تجربه کردم...می ماند یک لبخند همانطور که انگار می خواستی.امشب هم با یادت سر می کنم و فردا صبح دل می کنم از تو،اگر این دل بی پیر عصیانگر بگذارد

از شاهکار ها

صف تاکسی شلوغ بود.رفتم ته صف و پرسیدم این صف ونکه؟خانم ته صف با حیرت نگاهم کرد و اصلن جوابم را نداد، از مرد بغل دستیش پرسیدم، با نیشخندی گفت نه داداش این صف اکباتانه.پرسیدم ببخشید پس ماشینای ونک کجا میایستن؟طرف نگاهم کرد و گفت الان کجایی؟نگاه به دور و اطرافم کردم و دیدم بعله بنده دقیقن اول میدان ونک ایستادم و صرفن یادم رفته که دنبال صف پونک می گشتم نه ونک...رسمن به به!

Sunday, November 2, 2008

برای تو، سین متبرک هستی!

صبح وبلاگت را دیدم و خوشحال شدم اما گفتم بگذار بپرسم تا مطمئن شوم حدسم درست بوده،پرسیدم جواب دادی و حالا می دانم هنوز سر حرفت ایستاده،مشغول عاشقی هستی.می دانی من فکر می کنم اصلن جهان ما انرژی حرکتش را از آدم هایی مثل تو می گیرد.آدم هایی که با خواستنشان زندگی می کنند،آدم هایی که فارغند از بازی های دو دو تا چار تایی جهان متوسط آدم های معمولی...آدم هایی که اصلن خمیر مایه شان، ذاتشان، میانه بودن نمی پذیرد:آدم های هیچ یا همه چیز،آدم هایی مثل تو دختر جان!


زمانه،زمانه تو و مثل تو نیست.روزگار من و مثل من است که مانده ایم پشت چه کنم اما تو و همقطارانت حرمت روزگارید.من از ته دل باور دارم که عشق کیمیای کائنات است و حرمت بودن.عاشق هایی مثل تو،حرمت عشقند و سین هستی.آدم هایی مثل تو امید می آفرینند،یاداور می شوند شاه عاشقی هنوز مات روزمرگی نشده،بیرقش با دوام و پرچمش مستدام است.آدم هایی مثل تو حرمت زمینند،حجت خداوند برای تعویق رستاخیز :آدمهایی عاشق،جسور و پاکباز!


من از ته دل فارغ از هر نتیجه ممکن و نا ممکن خوشحالم برای تو یا نه چه می گویم خوشحالم برای خودم که این فرصت را داشتم کمی تو را بشناسم و یادم بیاید ارزش هر انسان نه به دستاورد هایش که به رویا هایی است که به آنها باور دارد.خوشحالم برای خودم دخترک عاشق و شادم برای تو که رویایت را باور کردی...دلت هزار هزار بار شاد

آرامش موج

ذهنم ساکت،جهانم آرام و دلم غمگین است...تمام «خوب که چی»های دنیا در جان من جمع شده اند ...باورم نمی شد تا بدین حد ترجمه همه آرزوهایم یعنی تو که حالا بی تو هیچ آرزویی نیست انگار

Saturday, November 1, 2008

امروز به سه شماره

١-روز اول کار خوب بود...جو خیلی دوستانه است و مدیران شرکت تقریبن بیشتر دوست محسوب می شوند برایم تا رییس...استقبالشان خیلی دوستانه بود و باعث شد تغییر محیط را راحت بپذیرم.دستمال کاغذی هم داریم،صفر تلفن هم بسته نیست فقط تنها مشکل این است که هنوز کامپیوترم فونت فارسی ندارد و دسترسی به وبلاگستان در حد صفر است و اینها،کم پیدا اگر بودم تا اطلاع ثانوی به بزرگواری خودتان ببخشید


٢-دیشب که نرم نرم ساز می زد فائق و من شعر ارغوان سایه را می خواندم حس غریبی داشتم.ارغوان را بیشتر از همیشه می فهمیدم.خواندنم که تمام شد فائق گفت« این دفه بهتر از همیشه ارغوان خوندی»بی فاصله جواب دادم حال دل خودم هم مثل ارغوان است چون...انگار بی فاصله حرف حساب زدم


٣-نکنید حضرات!نکنید...اس ام اس تبلیغ نفرستید. قلبم می آید توی دهنم تا ببینم این پیامک از کجا بوده  یا بد تر از آن ای میل مزخرف اسپم نفرستید خوب...نمی دانید به چه حالی باز می کنم میل باکسم را...نکنید بابا جان نکنید