Friday, September 23, 2016

نامۀ دوم

 زخم جور غریبی قابلیت گسترش یافتن دارد. زخم به لعنتی‌ترین شکل جهان مسری است و آدم زخمی از هر رسانایی، رساناتر است. چشم ببندی و بازکنی می‌بینی که خون زخمش دامنت را گرفته و خون زخم تو نیز دامن دیگری را لاجرم جایی خواهد گرفت. 
زخمی بود. نمی‌توانم بگویم که نمی‌دانستم. کافی بود یک‌بار به تماشایش بنشینی، در چشمانش نگاه کنی و آهوی رمیده‌ای را ببینی که در بنِ مردمکانش ماوا گرفته، زخمی و هراسیده... فکر می‌کردم اما که می‌توانم تیمارش کنم، مرهم شوم برایش. خیالم باطل بود. به برکت رنج فهمیدم که دو آدمِ زخمی کنار هم، درمان درد یکدیگر نیستند که زخم هم را تشدید می‌کنند: با ترس، شرم، خشم و انزوا. کار که از کار گذشت، دیگر نخواندمش. کلماتش گاهی ناخن می‌شد و پوست نورس زخمم را می‌کند، باز همه جا خونی بود، باز در همه حال درد بود. اما مواجه نشدن با کلمات او آسان نیست. معرکه می‌نوشت، عالی می‌نویسد. از یادم نمی‌برم که همان اول بار، به کلماتش بود که دل دادم. بارها نوشته‌هایش را دیگرانی هم‌خوان می‌کنند و تو نمی‌توانی که همیشه چشمانت را ببندی، نمی‌توانم که کور باشم.
در هر مواجهۀ تصادفی، خودم را می‌دیدم که خشمگین می‌شوم. دلم می‌خواست بیشتر تاوان بدهد در عین اینکه من دستانم را تمیز نگه دارم و وادارش نکنم به تاوان دادن. بعضی بزرگ‌منشی‌ها، بعدها که بهشان نگاه می‌کنی از هر حقارتی، حقیرترند. تا رسید به امروز، همین یک ساعت پیش، بی‌حوصله برای خودم می‌چرخیدم، دیدم که نوشته‌ای از او هست و عکسی. از رسیدن به آرزویی می‌گفت و من آن آرزو را، حسش را، خوب می‌شناختم. من و آن رویا از جنس جن و بسم‌الله بودیم باهم، به طرزی لعنتی جمع شدن‌مان با هم محال بود. همان آرزو بود که ما را به دو منِ متفرق بدل کرد. اولش دردم آمد، بعد یادم افتاد که چقدر این را می‌خواست و چه وفادار بود به آن خواستن و چه درد کشید سال‌ها و سال‌ها. من وارث دردی شدم که به من تعلق نداشت، خون آدمی را روی دست‌هایم یافتم که نکشته بودم و پشتم به خنجری دریده شد که تیزیش از دردِ دیگری بود. دیدم همۀ این‌ها درست؛ اما او همیشه در بدترین لحظات هم بیشتر از من رنج کشید. دیدم دارم به یک دهه دردش نگاه می‌کنم و کم‌کم دیگر از خوشیش، ناخوش نیستم. دیدم همین حالا می‌توانم بردارم برایش بنویسم از من اگر حقی روی شانه‌هایت سنگینی می‌کند هنوز، حلالت... با شانه‌های سبک، خوشی را بجو.
می‌دانی آدم‌ها وقتی که دل می‌بندند عزیزترین چیزی که دارند پیشکش آن دیگری می‌کنند. برای آدم زخمی گاهی جراحتش، گرامی‌ترین چیزی است که دارد، همان را به تو می‌دهد، همان را با تو شریک می‌شود. به درد می‌نشینی و زوزه از زخمی می‌کشی که جانت را سوزانده، زخمی از جنس حسرت دیروزِ دیگری ورنج باعث می‌شود نتوانی ببینی که آن دیگری تا چه حد زخمی این حسرت است و ناچار است از زخم زدن، از ویران کردن. 
از همۀ اینها که بگذریم گمانم برایت باز هم نامه بنویسم، مثلا می‌نویسم: حواست هست که زخم جور غریبی قابلیت سرایت دارد؟ حواست هیچ به خودت هست؟