Saturday, December 31, 2005

خانه ای خواهم ساخت

..........خانه ای خواهم ساخت !


خانه ای ، مأمنی  يا خيالی که در آن روح يخ بسته من ، آب شود ؛ آزاد شود !


..............................


اما ،


خانه ام بی تو،........  سرد است !


ماهی قرمز آن تنگ بلور ، همچنان چشم به راه ست ، دلتنگ ست !


سر به ديوار بلورين دلم می کوبد ،.....


                                                     و تو را می جويد (محمد فائق)


اين نوشته بالا رو که امروز خوندم،اقرار ميکنم نفسم بند اومد هم از فرط زيباييش ،هم از اينکه ديدم کسی حرف دلم رو اين همه مبهوت کننده گفته-حرفی که من به خاطر الکن بودن زبان نميتونستم به اين زيبايی بگم -و هم اينکه نويسنده اين سطور از بزرگترين نعمتهايی که خدا به من اعطا کرده.برادری تام و تمام.متن کامل رو ميتونين اينجا بخونين.


پی نوشت۱:ديروز عصر با آزاده رفتيم تئاتر يک مرد يک زن رو ديديم.کار بدی نبود ولی ازون زخمه های دلی که مثلا ملودی شهر بارانی ميزد درش خبری نيود چه برسه به زير و زبر کردنی که فنز انجام ميداد.جالبيش برام ديدن يه تئاتر بر مبنای نوشته و تز برشت بود.


پی نوشت ۲:يادتونه گفتم بايد انقدر ازخودم کار بکشم که رمق نداشته باشم.دارم اين کارو ميکنم و اقرار ميکنم احساس خوبی دارم.


 

Tuesday, December 27, 2005

تاريکی

من خاطر رفيقمو ميخواستم/اما اون قالم گذاشت/ديگه حرفی ندارم/اين شعر به همون نرمی که شروع شد/تموم ميشه/من خاطر رفيقمو ميخواستم!(لنگستن هيوز)


زمان زيادی گذشته نه؟ يکسال شده که تو اين خونه ام.اين نوشتن ته دلم مونده بود،حالا هم که دارم مينويسم نه ميدونم چی بنويسم نه ميدونم اين پست به آخرميرسه يانه؟اصلا پابليشش ميکنم...؟برای فهميدنش بايد کمی صبر کرد.


خوشحالم که ديگه اينجا رو نميخونی،خوشحالم که داری ميری سراغ زندگی خودت،خوشحالم که....ميدونی اگه شب يلدا بابک زنگ نميزد و من اونطور مچاله نميشدم زير هجوم آوار ويرونه ای که حماقت خودم باعثش بود اين پست هرگز نوشته نميشد.


من برای همه چيز،همه خاطرات عزاداری کردم.تموم شده.تو تموم شدی...ميدونی وقتی تونستم خودمو از زير نکبت اون همه حقارت بيرون بکشم سه تا راه حل داشتم:يا بخزم کنج عافيت و ترک دنيا کنم،يا تلافی مصيبت مشترکی که با تو کارگردانی کرديم رو سر بقيه ادما در بيارم يا دوباره پاشمو مثل سالهای قبل ۷۸ ادامه بدم و من راه حل سوم رو انتخاب کردم.


ميدونی تو خيلی چيز ها رو خراب کردی: احترام،اعتماد ، علاقه و...ولی نتونستی اين باور رو از من بگيری که انسان قابل احترامه و انسانيت هم.اين شد که دست رو زانو هام گذاشتم ،خاکشونو تکوندم،اشکامو با پشت دست پاک کردم و بلند شدم.


من باور نکردم و نميکنم که رفتارم در گذشته اشتباه بود.من هنوز هم نميخوام ساحت علاقه رو ملوث کنم با سياست ورزی.من هنوزم تا هميشه ميخوام رو بازی کنم،راست بگم و يه رنگ باشم با کسی که دوستش دارم.فکر کن چه چيز مهوعی ميشه وقتی برای گفتن يک دوستت دارم چرتکه بندازی،يا احساسی رو پنهان کنی تا مثلا سياست به کار برده باشی...هر جا محل اين چند رنگی ها باشه فضای احساس نيست.


من هنوز هم با وجودم همه اون بی مرامی ها يقين دارم ادمی هست که وقتی بهش احترام ميذاری فکر نميکنه ازش حساب بردی،اگر هر روز بهش گفتی دوستت دارم حوصلش سر نميره،اگر بدی نکردی فکر نميکنه از بی عرضگيته...


من اينطوری فکر ميکنم و پای هزينه هاش هم ايستادم...ديگه حرفی ندارم.هر جا که هستی دلت خوش و شاد و به سامان!


 

Sunday, December 25, 2005

ما نسل تبعيضيم آقایی کيميايی

من فقط ميبينم که اين جوانان تلخند،ترشند،سنگينند،سختند،عذاب کشيده هستند.من اين را به تصوير ميکشم...اينها به قول نيما هيچ جايی را ندارند که قبای ژنده خود را به آن آويزان کنند.مسعود کيميايی


کيميايی جملات بالا رو درگفتگو با فريدون جيرانی در روزنامه شرق گفته،وقتی جيرانی ازش ميخواد تاثيرات شکست جنبش دانشجويی بر جوانان فعال در اون رو و نحوه نمايش اين اتفاق رو در فيلم حکم بيان کنه.من با قاطعيت ميگم ميشه اين ويژگی های بالا رو نه فقط برای بدنه جنبش دانشجويی بلکه به جرات برای همه جوانان نسل من شمرد.ما محصول دوران آزمون و خطای کسانی هستيم که قرار بود سياستمدار و وزير و وکيلمان باشند.ما نسل کمبود،تشييع جنازه،آژير قرمز،اعدام های دسته جمعی،شعار های وقيحانه کذب و دروغ های بزرگ گوبلزی هستيم.ميخواهيد چه از آب در بياييم آقای کيميايی؟


ما کودکيمان در ناامنی،نوجوانيمان در تنگناوجوانيمان در حسرت گذشت.در حافظه من تصوير سه جوان کتک خورده سمپات مجاهدين که در انباری خانه پدر بزرگ پنهان شده بودند و کم سال ترينشان از ترس چماقداران امت هميشه در صحنه  ميگريست به دردناک ترين وجهی تلفيق شده بااين آگاهی تلخ که اگر عده و عدّه آن بچه ها بيشتر بود ما در زيرزمين پدر بزرگ صرفا سه بسيجی کتک خورده گريان داشتيم و لاغير.


ما نسل نداشتنيم.نسل ناداری...نسل فقدان! ما نسل گسستيم قربان!نسل پيش از ما را يا در اوين دسته جمعی اعدام کردنديا در جبهه های حق عليه باطل به نيت فتح کربلا روی مين فرستاندند و يا چنان آزردند که جلای وطن کردند.ما مانديم و مشتی منحط مخبث که شدند معلم و مدير و سياست پيشه و حاکم بر سرنوشتمان...فرصتی برای باليدن ما در پناه تجربه يک نسل قبل نبوده...اين شد که ما امروز تلخيم و سخت.ياد گرفته ايم اعتماد نکنيم و باور کرده ايم که آينده به همين سياهی است که برايمان تصوير شده.بر مانگيريد اين ترشی و سنگينی را....

Saturday, December 24, 2005

آنی بود...

حس غريبی دارم...انگار يه دستی دلم رو گرفته و فشار ميده،درد مياد ولی دردش دوست داشتنيه...مثه وقتايی که با نوک زبون با دندون دردناک بازی ميکنيم...يه جور نئشه پر درد...همين!


پی نوشت:چنان دلم هوای تو را دارد که خيال چشمانت هم ديگر مرهم اين جنون جانانه نيست.

Friday, December 23, 2005

تنهايی


آنها که تنها زندگی ميکنند/متوجه نيستند/که چه هولناک است/ بيصدايی/چطور آدم با خودش حرف ميزند/چطورمی رود جلوی آينه/تشنه يک هم سخن/متوجه نيستند...اورهان ولی


من از بچگی تنهايی رو دوست داشتم...خيلی اهل بيرون رفتن از اتاق و به طريق اولی خونه نبودم.و فکر ميکردم به اين ميگن تنهايی...اما تنهايی واقعی رو وقتی شناختم که سال ۷۴ اومدم تهران.ميدونين تنهايی وقتی عاليه که اختيار پايان دادن بهش با خود ادم باشه...يعنی بدونی هر وقت که خودت خواستی ميتونی از غار بيای بيرون.مطمئن باشی بيرون اون غار ادمايی هستند که دوستت دارند و ازون مهمتر هر وقت که اراده کنی در دسترسند.اماوقتی اين تنهايی بهت تحميل ميشه و تو هيچ اختياری در پايان دادن بهش نداری شکل داستان فرق ميکنه...اونوقت تنهايی ميشه همون تنهايی که اورهان گفته...


پی نوشت۱:اين تنهايی هميشه انرژی بره ولی تو يه مناسبت هایی مثل روز تولد ادم،تحويل سال نو،شب يلداو...ديگه تنها موندن مصيبت ميشه.يه تشکر ويژه از اميرحسين که نذاشت يلدای امسال برام مصيبت شه!


پی نوشت۲:ديشب کمی بيخوابی به سرم زد اومدم شروع کردم به نوشتن...طنز نابی شده بود در مورد بی خوابی.ازون نوشته ها که جوششی اند نه کوششی ولی تف به گور اين اينترنت.حيف شد!


Wednesday, December 21, 2005

دو تولد و يک عروسی

...بشارتی اگر رسيد/کنار مزارع ما اطراق کن/خواهی شنيد که صدای بلند عشق/چه مفهوم ساده ای دارد...سيد علی صالحی


۱-امشب تولد دو عزيزاست...اول دوست عزيزی که ميدانم مهربان است و صميمی و آشنا و نميدانم که کيست و کجاست.تولدش هزار هزار بار مبارک و سايه مادرانه اش بر سر يوز و دست عطوفت همسرانه اش بر گونه های رييس هماره مستدام!


۲-و همچنين امشب تولد يلداست...دخترکی از جنس شادی های زندگی...دوست ترين دوستی که در وبلاگستان پيدا کردم و به خودم ميبالم از دوستيش.دوستی که خيلی از تيرگی ها، بی حمايت مدامش هرگز به اين سهولت سپری نميشد.تولد يلدا هم مبارک!


۳- اما  داستان اينجا تمام نميشود.همين يلدای فوق الذکر امشب عروس ميشود و با دوست ديگری پيمان ميبندند برای عمری شادی و نيکبختی-که خدا ميداند هر دو کاملا مستحقند برای جاودان شدن حکومت لبخند بر لبانشان-همسر يلدا ،اسد خيلی عزيز را، اولين بار در جريانات کشاکش های انتخابات ديدم و شناختم.هر دو سر به يک ديوار ميکوبيديم.از کم سعادتی بودو کمی کم دلی که نشد امشب مهمان شاديشان باشم ولی همين جا برايشان از خدا ميخواهم دل هايشان هميشه به شادی کنار هم باشد.چنين باد!


امشب برای اسد و يلدا و برای شادکامی و کامرانيشان دعا کنيد!


پی نوشت:پارسال همين شب، در سخت ترين روزهايم تنها بودم ونا اميد، بی هيچ ندايی که بگويد دوستم دارد و هيچ شوقی برای اينکه روزی دوباره بگويم دوستت دارم.امسال اگر بی توام بانو...ولی حکومت خيالت چنان استوار است که انگار با منی،بی هيچ مجالی برای جدا بودن.امسال مهمان خيال توام و پر اميد و سر شار از دوستت دارم که همه اينها حاصل شده به يمن دوستم داری هايی که تو در رگان زندگيم جاری کردی!


 

برای اضطراب مردمکانت

مغموم شدن نگاهت/کافی است برای جان دادن،جان باختن/مه چشمانت/اندود که میشود با غم/زندگی ديگر به پشيزی نمی ارزد....ببين با من حرف بزن/بگذار/ چشمانت/دستانت/گيسوانت/(حتی آن شيار پر راز گونه هايت)/برايم از تو بگويند/برای اين کولی بی حنجره/که به ترانه لبانت اميد ها بسته/های با توام بانو...

Monday, December 19, 2005

از همه جا و هيچ جا

جرات دانستن داشته باش/آزادي ما را به حقيقت خواهد رساند/همه آزادي‌‏ستيزي عين حقيقت‌‏ستيزي است/نقد كردن مهمترين راه فهميدن. دکتر عبدالکريم سروش


۱-برنامه سينما ماورای شبکه ۴ رو ببينيد.فيلمای خوبی پخش ميکنه. فيلم ديشبش قشنگ بود-معجزه سوم-اينجور وقتا يادم ميافته چقدر اين عالم ماورا رو دوست دارم!


۲-برای پست قبليم علی عزيز يه کامنتی گذاشته حوصله کرديد بخونيد.من که خيلی لذت بردم از ريز بينيش!



۴-دارم برای بار nام« خداحافظ گری کوپر» رو ميخونم و هر بار هم توش نکته های جديدی پيدا ميکنم.


۵-اين چند شب به اندازه تمام عمرم خوابهای بد ديدم...ان شاءالله که گربست!


 

Sunday, December 18, 2005

من،خودم،حسن اقا

پيش نوشت:اين حسن اقا در واقع اوسای تعليم رانندگی اين حقيره.او دلاوری است ازخطه مرد خيز لرستان که از بد بياری من يا بدشانسی خودش افتخار اموزش به بنده رو داشته...


حسن اقا:ببين ما در جهان هر چی که لازم داشته باشيم بدونيم تو احکام اسلام اومده...


من(تو دلم):آره ارواح خيکت.به خصوص در باب حيض و جنابت و متعه و برده که ديگه همه چی تکميل تکميله....


خودم(بلند):البته حق با شماست...اين دين ما بسيار کامله...


حسن آقا:احمدی نژاد داره برای اين مردم محروم کار ميکنه...من هر دو مرحله بهش رای دادم...خدا حفظش کنه


من(تو دلم):البته داره کار ميکنه...کثافت کاريم يه جور کاره ديگه


خودم(بلند):آره حيوونی داره خيلی زحمت ميکشه...


حسن آقا(در حالی که آب از لب و لوچش سرازيره):نگاه کن اون دختره رو کنار خيابون...ببين شلوارش چقدر تنگه...اين چه وضعشه مسلمونی از بين رفته...اگه دولت برای صيغه کردن به جوونا سوبسيد ميداد اينا کنار خيابون وای نميستادن ولی الان اخوندا برای صيغه فقط ۸۰۰۰ تومن ميگيرن...


من(تو دلم):اين خانم حق داره هر جور که ميخواد لباس بپوشه...شما که ناراحتی نگاش نکن...اين حرفا با اصول ليبراليسم جور در نمياد


خودم(بلند):بله اقا...فرموديد اقاهه چقدر برای صيغه ميگرفت؟


حسن اقا...من...خودم...حسن اقا.......


خدا وکيلی منطقی نيست که من تلافی اين اقاهه رو سر کلاچ در بيارم؟


پی نوشت۱:من تازه فهميدم اين تقيه، تقيه که امامان معصوم همگی روش تاکيد ميکردن، يعنی چی!! بنده تمام اون دو ساعتی رو که در محضر حسن اقا هستم به کردن تقيه مشغولم.


پی نوشت ۲: يکی از مهمترين دلايل پيشرفت دموکراسی و ليبراليسم تو ايران همين دلاوری و حقيقت گويی هوادارانش از جمله بنده است که مثل شير نر در برابر جفنگيات مبارزه ميکنيم!!!!!


پی نوشت ۳:حسن اقا اصلا ادم بدی نيست.بخوايم يا نخوايم حسن اقا ها تو جامعه امروز ما اکثريت اکثريتند.


 

Saturday, December 17, 2005

حکايت آنچه که نوشته نشد

در انتظارتوام/در چنان هوايی بيا/که گريز از تو ممکن نباشد...(اورهان ولی)


وقتی موسيقی بارون شروع ميشه من فکر ميکنم فرشتگان و شياطين آتش بس ميدن.احتمالا فرشته ها دور هم جمع ميشن ودو نفری تانگو يا نوبتی باله، ميرقصن.جبهه مخالف هم احتمالا بطری باکاردی به دست مست و لايعقل شروع ميکنن به رقص کاراييبی...ايناش زياد مهم نيست...مهم همين اتش بس موقته!ما همه از جنگيدن خسته ايم!


پی نوشت۱: اين دوست بلاگر رو دوست دارم،هر چند عقايدمون شبيه هم نيست ولی طرز نوشتنش و طنز بيتفاوتش رو نميشه تحسين نکرد.


پی نوشت ۲: بر قوزک پای خودسانسوری لعنت!!! 


پی نوشت ۳:نوشته رو پابليش کرده بودم و داشتم به ننوشته هام فکر ميکردم که اينو خوندم.شما هم بخونيدش

Thursday, December 15, 2005

من چه مرگمه؟

نه قلم برايم خوشبختی می آورد/نه کاغذ/احمقانه است/من که کشتی نيستم/بايد در جايی باشم معين،معين/نه مثل پوست خربزه يا نور يا مه يا.../بلکه مثل يک انسان(اورهان ولی)


دارم سعی ميکنم دليل پريشونی اين روزهام رو بفهمم.چرا اين همه آشوب زده و متزلزلم؟خيلی فکر کردم عمده اش به نظرم به خاطر نارضايتيه.ميدونی اين روزا انگار از هيچ چيز راضی نيستم.نه از کار،نه از روال زندگی شخصی،نه از درآمد،نه از...به ادمای دور و برم هم که نگاه ميکنم،ادمايی که برام مهمند،خوشی تو زندگيشون نميبينم که بهش دلخوش شم.ميدونی الان ميدونم چی رو نميخوام ولی نميدونم چی ميخوام...حرف های اين مردک ابله،رييس جمهور بسيجی،هم مدام تو اعصابمه و هر روزنه اميدی به اينده رو انگار گل ميگيره-سينا جان! بايد اقرار کنم به طرزی ابلهانه هر وقت از حرفای اين مردک احساس تحقير ميکنم يه ذکر خيری از حضرت عالی هم به عمل ميارم.


اين نبود دلخوشی رو من بارها و بارها حس کردم.کلا من هميشه يه جورايی زياد به محرک های اطرافم واکنش نشون ميدم...شايد چون ظرفيت دنيای درونم کمه که به قول مازندرونيا،با هرنمه وايی، اين همه توفانی ميشه.بد قضيه ميدونی چيه: وقتی به فهرست چيزهايی که واقعا خوشحالم ميکنه نگاه ميکنم به طرز شرم آوری به يه فهرست انگشت شمار ميرسم.ذات من يه جورايی انگار مستعد غمگين بودنه.يادم مياد يه بار يه دوست خيلی عزيزی بهم گفت:«تو چرا هميشه برای شاد بودن به دليل احتياج داری و برای غصه خوردن نه؟»


ته تمام اين حرفا ميرسه به نارضايتی از خود...به تصوير ذهنی که من از خود موفقم ساختم و حالا وقتی بين خودم و اون تصوير اينهمه فاصله ميبينم روز به روز بيشتر مشوش ميشم.يه بار همين جا نوشتم از اين ملال دايمی و سخت بودن تحملش.بازم همين جا نوشتم از فقدان چيزی که بشه بهش افتخار کرد.بشه باهاش سر اون پسرک هميشه غرغروی درونی رو شيره ماليد...همونی که مدام با لحن اون کوتوله تو گاليور ميگه:«من ميدونم تو موفق نميشي»!


پی نوشت ۱:مثل خرس ميخورم و ميخوابم.تقريبا هميشه گرسنمه و هنوز از خواب بيدار نشده باز خوابم مياد.اين ديگه آينده روشنم رو تضمين ميکنه


پی نوشت ۲:فائق يادت هست يه بار از مرتضی برام حرف ميزدی؟مرتضی بهت گفته بود هدفش تو زندگی اينه که تا سرحد امکان از خودش کار بکشه.يادت هست؟ به نظرم فقط همين دوای درد اين روزامه والا بعيد ميدونم ديگه خيلی توش و توان کشيدن اين ملالت رو داشه باشم.اين جوری ميشه به اون غرغروی درونی گفت:«خفه شو در دهنتو بذار مگه کور شده نميبينی ديگه غلطی نميتونم بکنم؟»


 


 

Wednesday, December 14, 2005

چينی نازک دلتنگی

خسته و دل نازک شده ام اين روزها!بيقرارم و ناشاد و دلنگران...به تلنگری بند است اين مثلا چينی بند خورده زندگی ما...


پی نوشت: نميدانی چقدردلم برای ان اتاق دنج طبقه بالا و صدای دف و سه تارت تنگ شده جان برادر...کلی برايت نوشته بودم،همين جا!لعنت به قوزک پای پرشين بلاگ که بر نتابيدش.وبلاگ هم سر ياری ندارد اين روزها...دلت خوش! 

Sunday, December 11, 2005

ستايش سراسيمه سحر سوزان نگاهت

می آيی  و چون چاقويی روز را به دو نيم ميکنی/نيمی بهار هلهله زن،توفان های سرخوش/نيمی که نيامده بودی هنوز/و بوی نان کپک زده ميدهد...شمس لنگرودی


حرف بايد طولانی نباشد که ملولت کند،تکراری نباشد تا حوصله ات سر برود از الکن گويی هايم،چنان نباشد که خلوتت به عرصه عام بيايد...اما بانو!دلم چنان مدام غزل چشمانت را مکرر ميکند که موجز و بی لکنت و سنجيده گفتن سخت دشوار است...بماند...دلم سرمای اين محشر تيرگی را به اميد پناهگاه هرم نگاهت تاب می آورد!

Saturday, December 10, 2005

برزخ ماندن يا رفتن

خاموش،خاموش چه ايد؟خدای را ای همگان بی همهمه/نهيبی اگر نه/ناله ای که هست؟سيد علی صالحی


۱-يادم نيست اخرين باری که پنج روز ننوشتم کی بود؟اينجا ديگه کاملا جزء هويتم شده...


۲-هيچ وقت تو زندگيم مهاجرت از ايران رو جدی نگرفته بودم و بهش فکر نميکردم.نهايت دور شدن برام رفتن تا دوبی بود و بس...حالا مدتيه که دارم جدی به رفتن فکر ميکنم.وقتی من اين همه جدام از اين مردم، وقتی هيچ جايی برای دلخوشی نيست،وقتی روز به روز بيشتر راه نفست رو ميبندن...وقتی اينجا ارزش جان ادمی چيزيه در حد پشم بز،وقتی اقای تعليم رانندگی هنوز اعتقاد داره همه چيز جهان تو قران نوشته شده و ما به هيچ چيز ديگه ای احتياج نداريم...وقتی من اين همه حماقت اطرافم  ميبينم...وقتی احمدی نژاد هفده ميليون رای مياره،وقتی خودبزرگ بينی و بی همتی از حد ميگذره...وقتی...بايد رفت ديگه نه؟


پی نوشت۱: ميدونی واقعيتش چيزی که نگرانم ميکنه و فکر رفتن رو تو کلم انداخته اينه که يواش يواش خودم هم دارم جزيی از همين پلشتی دنيای اطرافم ميشم


پی نوشتی ۲: از دست خودم خيلی عصبانيم.چرا خواهش کردن و خواستن يه چيزی انقدر برام سخته؟حتی خواستن حق خودم؟


پی نوشت ۳: خوبه يه وقتايی يادم بيفته لااقل به خاطر شماها بايد سر پا بمونم.


 

Monday, December 5, 2005

پی نوشتهايی فراتر از متن

پدر آرش مرد.به همين سادگی.آرش داشت از آخرين لحظه هاش ميگفت،نفسم بند اومد...اين پسر چی کشيده اين مدت و چقدر مسائل مختلف ديگه رو بايد تحمل کنه!منم که کاری براش ازدستم برنمياد جز دعا.تف به گور اين کار کارمندی بياد که ادم از بس نوکره نميتونه برای خودش تصميم بگيره.لعنت به قوزک پای من اگه کارمند باقی بمونم.بايد الان اونجا کنارش بودم...


پی نوشت ۱: آدم معمولا از شريک عاطفيش توقع داره ازلحاظ روحی تو شرايطی عادی هم حمايتش کنه،چه برسه به وقتی که تو وسط همه فشار های متصور دنيا باشی و محتاج شونه ای که سرت رو بذاری روش و گريه کنی،يا بشنوی که «هی !اينم ميگذره،تو از پسش بر ميای،ما از پسش بر ميايم».من واقعا نميفهمم چطور کسی که تو اين شرايط نه تنها حمايتت نميکنه که حتی شروع به تسويه حساب های ابلهانه ميکنه،رو ميشه شريک عاطفی فرض کرد.يه کارايی ننگ آوره...آدم اگه يک جو آدم باشه حتی با دشمنش هم نبايد اين کارو بکنه چه برسه به کسی که...



 

Sunday, December 4, 2005

زنده باد حق انتخاب آزاد

داشتم در مورد تحليل تکنيکال يه چيزايی ميخوندم و برای نوشته ها با کمک تجربه کمم از بورس ما به ازای بيرونی پيدا ميکردم که چشمم به کتاب رولان بارت دست آزاده افتاد.يهو کرم اظهار فضل کردن در من شروع به وول وول نمود...يادم نيست چی گفتم فقط انگار آزاده با لبخندی درفشانيم رو بدرقه کرد -چيزی تو مايه های «باشه برادر بزرگه،تو هم بلدي»-من داشتم مبحث مربوط به شکاف فرار و شکاف خستگی رو ميخوندم.تصديق بفرماييد شکاف خستگی جای مناسبی برای اظهار فضل کردن در مورد روشنفکر سترگی مثل بارت نيست پس من صبر کردم تا به شکاف فرار رسيدم و از همون شکاف زدم بيرون از دنيای چارتيستی بورس و دوباره  فرمودم که بله،بارتم مثل فوکو و خيلی ديگه از ادمای کله گنده عالم روشنفکری همجنسگرا بوده...آزاده هم در جواب گفت:«فلان ادم معروف-البته خواهر معزز اسمشم برد ولی من يادم نمونده-فرمودند که انسان بايد خودش جنسيتش رو انتخاب کنه»


ازون موقع دارم فکر ميکنم اين اخر ليبراليسمه ديگه نه؟يعنی حق انتخاب به غايته ممکن.يعنی هيچ عامل بيرونی اعم از سن،نژاد...و حتی جنسيت تو رو از انتخاب کردن منع نميکنند.يعنی من خودم برای زندگی خودم تصميم ميگيرم.يعنی مهم نيست که من سياهم،سفيدم،زنم يا مرد.من برای علايقم تصميم ميگيرم و اين تصميم تا اونجايی که ازادی کس ديگه ای رو محدود نکنه نامحدوده!


پی نوشت:کوندرا از زبون سابينا در بار هستی ميگه«هيچوقت برای چيزی که خودت آگاهانه انتخابش نکردی نه شرمنده باش،نه مفتخر»چيزايی مثل نژاد جنسيت،خانواده و...


 

Saturday, December 3, 2005

حکم مرد عاشق يک کلمست:سوختن!

سينمای کيميايی سينمای بی در و پيکريه.آدمها جاهايی هستن که قادعتا نبايد باشن و حرفايی رو ميزنن که انگار اصلا نبايد بگن.ماجراهای عجيب غريب بی منطقی اتفاق ميوفته که...اما تو اکثر فيلماش سکانسا و ديالوگايی هست که ميارزه به تحمل تمام اون پراکندگی.صحنه ای که بهروز وثوقی تو قيصر ،از لای پرده نامزدش رو ميبينه که داره اتيشگردون رو ميچرخونه و حسرت نگاهش.صحنه پايانی رضا موتوری و دست خونيش رو پرده سفيد.سکانسی که تو فيلم سلطان ،فريبرز عرب نيا خيابون رو تو جهت مخالف مياد و بين ده ها ماشين که از روبروش ميان از تنهاييش ميگه و سکانس بی نظير شروع اعتراض جايی که داريوش ارجمند برای جسد زن برادرش نطق ميکنه...ازين نمونه ها تو فيلمای کيميايی زياد پيدا ميشن.حکم هم ازين مقوله جدا نيست.بازی ليلا حاتمی،پولاد کيميايی و استاد انتظامی تماشاييه.«ميدونی ما عاشق هم نشديم،به هم معتاد شديم».


پی نوشت۱: نميدونستم درخت خرمالو تو وبلاگستان اين همه طرفدار داره.اسوده باشيد نه درختی قراره از ريشه در بياد،نه مهمونی شب يلدايی بهم ميخوره!


پی نوشت ۲:يه احساس غريبی دارم.نميدونم که چيه،يه جور احساس رهايی...يه جورايی تو مايه های گور بابای دنيا!


پی نوشت ۳:آرزو هايش/همراه انگشت هايش/بر کلاويه ها می رقصند/پيانيست جوان.باور کنيد يا نه ،اين نوشته کار يه بلاگر نوجوونه زير پانزده ساله.من از نوشته هاش کلی لذت بردم.