Saturday, October 30, 2010

شفا

آدم پناه می‌برد به کار، به خیال، به لاک بی‌تفاوتی، به می ... جایی از قصه به بعد، هیچ‌کدام این‌ها دوای درد نیست. همان‌جا، همان‌جاست که آدم باید پناه بیاورد به زخم، به رنج. باید هماغوش شود با درد، با خاطراتی که نفسش را بریده، با زمینی که زیر پایت لمس کرده‌ای به‌هنگام بوسه، به زمانی که چشم‌انتظار آمدنش بودی...جایی از قصه باید پناه برد به زخم، شاید که خون زخم خود شفا باشد

Wednesday, October 27, 2010

سکوت

زمانی در یک دایرة‌المعارف کار می‌کردم. یک سری جوان جویای نام دست به قلم بودیم که داشتیم با حداقل امکانات به گمانم کارستان می‌کردیم، این میان مدیرعاملی داشتیم که بسیار باسواد بود و خوش‌خط، خوش صحبت و مهربان و تنها ایرادش آن بود که به حقوق دادن اعتقادی نداشت و یک‌جورایی می‌پنداشت نیروی کار باید بایستد جلوی آفتاب و از طریق فتوسنتز امورات بگذراند. از این گذشته همه چیز خوب بود. شاید خوب‌ترین روزهای کاری‌ام در تمام این سال‌ها... یادم هست وقت‌هایی می‌شد که به اقتضای جوانی شلوغ می‌کردیم، سربه‌سر هم می گذاشتیم یا هر چه، بعد ناگهان آقای رییس می‌آمد وسط تحریریه، پیپش را می گرفت سمت دیوار طوری که انگار مخاطبش دیوار است و بلند می‌گفت« بابا شان کار پژوهشی سکوته» و بعد ما بودیم که ساکت می‌شدیم و سرها باز برمی‌گشت میان کتاب‌ها. آن زمان هنوز مدیرعامل‌ها حتی اگر که حقوق نمی‌دادند جذبه‌ای داشتند...


چرا دارم این‌ها را می‌نویسم؟ از باب سکوت، از باب این‌که اگر جایی روزی رییس آن وقت‌ها را ببینم برایش بگویم فقط پژوهش نیست که شانش سکوت است، چیزهای لامذهبی هستند در این دنیا که جز با صبوری جز با سکوت، از سر نمی‌ گذرند. چیزهایی که شان‌شان سکوت است

Monday, October 25, 2010

شرحی بر کشتی‌سوزان

وقتی از سوزاندن کشتی‌ها در یک رابطه حرف می‌زنم دارم از چه حرف می‌زنم؟


پیش‌فرضم این است که دلم برای کسی رفته و عقلم نشسته نگاه کرده مشکل لاینحلی ندیده و راه درست نزدیک شدن را یافته و حالا من به دلدار نزدیک شده‌ام. کشتی‌سوزی گمانم اینجا معنا پیدا می‌کند. یعنی وقتی در رابطه‌ای در پی این نیستی که راه فرار برای خودت باز‌نگه‌داری یا شانس رابطه‌داشتن با آدم های دیگر را از خودت نگیری. تمام تمرکزت و توجه ات معطوف به ثمر رساندن همین رابطه است. دلت و تنت به تمامی درگیر است. تمام قد عاشقی می کنی، از مرزهایی می‌گذری که گذشتن از آنها در دوستی یا دوست داشتن صرف توجیه ندارد. بعد از این قصه جایی از رابطه است که می‌ایستی و فضایت را می‌بینی، با همه‌ی دلت عاشقی کرده‌ای و حالا وقت بررسی آنچه که گذشت است. می‌بینی به رغم تمام تلاش تو آیا رابطه در جای درستی است؟ آیا معشوق هم تام و تمام دلش را جانش را تنش را درگیر کرده؟ آیا به رغم این همه دل وسط گذاشتن رابطه درست بالیده؟ اگر جواب مثبت بود ما مزد کشتی‌سوزی را گرفته ایم. اگر نه باز وقت احضار عقل است که ببیند آیا امید به بهبود رابطه هست؟ آیا تلاش برای درمان بیماری‌های رابطه دوسویه است؟ اگر امیدی نیست راه حل کم هزینه خروج از این وضعیت چیست؟


تمام عرض من این بود که جایی از رابطه به گمانم باید آگاهانه و جسورانه به تمامی در رابطه بود، انگار که این اولین و آخرین فرصت ما برای عاشقی است. قبل و بعدش حتمن عقل باید به مدد دل بیاید و البته نباید نگران کشتی سوخته بود که حالا بی کشتی چگونه باز گردیم؟ دل جسوری که جرات کشتی سوزی دارد غیرت کشتی سازی و خروج را هم حتمن خواهد داشت، تردید نکنید. همه‌ی حرف من این است که نکند ما از ترس زخم خوردن، راه فرار نداشتن، ناامن شدن؛ آن فرصت یگانه‌ی تجربه‌ی جان و تن کسی با تمام تن و جان‌مان را از دست بدهیم و کدام ماست که نداند بعضی فرصت‌ها هرگز تکرار نمی‌شوند؟

Sunday, October 24, 2010

کشتی‌سوزان

روایت شده وقتی سربازان مسلمان به فرماندهی طارق بن زیاد از مدیترانه گذشتند و به خاک اسپانیا گام نهادند  طارق فرمان داد کشتی‌ها را بسوزانند و در توجیه دستورش گفت: فقط باید به پیشروی فکر کنید در نقشه‌ی ما عقب نشینی جایی ندارد


حالا به گمانم در رابطه‌های عاشقانه ،جایی از قصه به بعد، آدم ها باید مثل طارق باشند. وقتی دل می‌دهی، حکایتت مثل سپاه طارق است که به سرزمینی تازه وارد شده پر از مخاطره. به دنبال امنیت و آسودگی در عشق گشتن نتیجه اش فقط از دست دادن رابطه است. امنیت عشق حاصل در آغوش گرفتن ناامنی است، حاصل دل به دریا زدن و پیش‌رفتن بی نگاه مداوم به عقب، به گذشته...همه‌ی بازی عقل باید قبل از رسیدن کشتی‌ها به ساحل دلدار باشد آن جاست که باید نقشه‌ها طرح شود، ساحل امن شناسایی گردد و تدابیر اندیشیده شود... بعد ساحل اما،  آدمی کاش دل بدهد به جوشش عواطف، به غمزه‌های عشق، به حکم تن و قلب. جای عقل امنیت‌اندیش، هر جا که باشد در آن میانه نیست و نتیجه‌ی دخالتش، بیماری رابطه است. در محضر دل، شجاع باید بود و کشتی‌ها را سوزاند

Saturday, October 23, 2010

درخشش ابدی یک ذهن پاک

به گمانم اشتباه است آدم سعی کند تصویر عاشقانه  رابطه‌های قبلیش را ازحافظه‌اش محو کند یا اصلن بودن آن آدم‌ها، رابطه‌اش را با آنها، امید و یاس‌ها را انکار کرده بگوید مهم نبود یا آنها نبودند یا...این همان‌قدر غیر مفید است که سال‌های سال خشمگین بودن، دیگران یا بدتر از همه خود را مقصر شمردن و... بنا به تجربه فکر کنم قصه های عاشقانه آدم بد یا نقش منفی ندارد در عوض پر است از آدم های زخمی. این را آدم بپذیرد بخشیدن ساده‌تر است. آن وقت شاید دیگر نیازی نباشد بودن کسی را انکار کنی، این که هنوز جایی در روحت متعلق به اوست، این که کلی خاطرات خوش و ناخوش با او داری و مهرش بر بسیاری از مکان‌ها زمان‌های زندگیت خورده...گمانم آدمی اگر درست پیش برود می‌تواند بدون نیاز به ترک و انکار، خاطره دل‌دادگی را در قلبش نگه‌دارد و حتی با یاداوریشان لبخند بزند بی‌انکه اجازه داده باشد سایه گذشته برای همیشه آینده را در سیطره بگیرد...من که می‌گویم این شدنی است

سپر امید

زندگی گاهی خیلی تلخ می‌شود و جهان روی بی‌رحمش را نشان آدمی می‌دهد. روی بی‌رحم هستی همیشه کمر شکن است، انگار کن که مادری ناگهان به نوزاد بی‌دفاعش پشت کرده باشد. چند باری در زندگیم این فضا را تجربه کرده‌ام، قصه‌اش فرق می‌کند با تلخ‌کامی های روزمره، نشدن‌های معمول. گویی ناگهان پرت می‌شویم به همان تجربه‌ی تولد، همان تنهایی و بی پناهی...به تجربه می گویم تنها سلاح ما برابر ریزش چنین آواری امیدواری است و لاغیر. امید سپر ماست. امید به خودمان که حتی برابر آوار نشکسته ایم و امید به ناپایداری همین هستی بی‌رحم که می دانیم سختی و اسانی اش همیشه به هم آمیخته است و هیچ وقت یک‌نواخت نیست... زندگی که سخت می‌گیرد فقط امید است که اسانش می کند، آسان طوری که خودمان هم پابه پای  جهان به ویرانی خویش برنخیزیم

Friday, October 22, 2010

206

اولش به ماشین‌های حمل و نقل عمومی علاقمند بود. مثلن یکبار شیفته یک اتوبوس شرکت واحد شد، بار دیگر مچش را در حالی گرفتم که داشت خودش را به یک تاکسی سمند می‌مالید. لانگ جان را می‌گویم، ماشینم. اما جدیدن سلیقه‌اش عوض شده و عاشق پژوهای ٢٠۶ است. پژو مشکی، نقره‌ای و جدیدن خاکستری. تا ٢٠۶ می‌بیند غش می‌کند سمتش. یعنی با یک علاقه شهوانی سعی در بوسیدن نامبرده دارد. امروز باز یک لحظه غافل شدم از یک دویست و شش مخاکستری لب گرفت. لب طرف هم حساس؛ درب و داغان شد. صاحبش نبود. کارت خودم را گذشتم بابت تاوان بوسه لانگ جان...حالا از آن وقت هی دارم خدا خدا می کنم صاحبش غیرتی نباشد و سر ته ماجرا با خسارت هم بیاید. از آن بالاتر نگرانم گر باز هم سلیقه‌اش ترقی کند و برود سراغ بنز و بی‌ام‌و ، من چه گلی باید به سرم بگیرم؟

Wednesday, October 20, 2010

تیله

چقدر دزدیدن نگاه


از چشمان تو


لذت‌بخش است


گویی


تیله‌ای


از چشمم به دلم می‌افتد


 


بانو


با مردی که تیله‌های


بسیار دارد


می‌آیی؟


کیکاووس یاکیده- بانو و آخرین کولی سایه فروش

نور در تاریکی

این روزها فقط تاریکی نیست، سمت روشنی هم هست: خود این روزهایم را دوست دارم. با آن غم ملایم حاکم بر لحظه‌هایم دوست شده‌ام. خوب می دانم مهمان همین چند روز است و حیف است مهمان با خاطره تلخ برود. از قدم‌های کوچکی که برداشته‌ام خوشحالم. چند صبح است که به رغم تمام فشار درونی و بیرونی با لبخند چشم باز می‌کنم و رو‌ راستش به گمانم این حال به آن آتش سوزان می‌ارزد انصافن

Monday, October 18, 2010

ققنوس

روز به روز هیزم هیزم رنج جمع می‌شود، آتش می‌گیرد و من سیاوش می‌شوم تا بگذرم از میانش. بعد کمی سکوت است، کمی آرامش و باز بعد آتشی دیگر...راستش دیگر نمی‌ترسم، دیگر به دنبال گلستان شدنش هم نیستم... این نیز بگذرد

Sunday, October 17, 2010

نامه های باد- 9

با نامه نوشتن برای باد، باد را درک نمی‌کنی. برای فهم باد باید بیایی روبرویش آغوش بگشایی و بگذاری بپیچد در جانت. بلندت کند، زمینت بزند تا شاید باد را بفهمی...یادت باشد پسر جان هزار سال نوشتن از باد معادل یک لحظه برابرش ایستادن نیست. این را نفهمی برای همیشه آدم اسیر کلمه می‌مانی، آدمی که بلد است زندگی را بنویسد اما بلد نیست زندگی کند

گل صدبرگ نسرین

ستوده. نسرین. انفرادی. اعتصاب غذا. فشار برای اعتراف... جهان روزی ما را به یاد خواهد آورد که با بغض با خشم لبخند زدیم تا زندگی زنده بماند: در اوین رجایی‌شهر اهواز

Saturday, October 16, 2010

شرط ببندیم؟

حواس‌مان نیست، شده‌ایم ابی کندو. کافه به کافه خیابان را طی می‌کنیم. عرق مفت می‌خوریم کتک مفت‌تر تا شاید ... حواس‌مان نیست آقا، حواس‌مان نیست

ادای احترام

سیستم اجتماعی موجود به‌خصوص در فاز زندگی شغلی مبنایش بر نظم، تعقل، ایجاد ارزش افزوده، برنامه‌ریزی و همسانی‌ است. بعد تصور کن آدم‌هایی هستند که در این قالب نمی‌گنجند. عاطفی‌اند، دوست دارند ساعت کارشان دست خودشان باشد، با رییس یا مرئوس بودن راحت نیستند، ازشان آدم کار جمعی و همسانی در نمی‌آید، تک‌رو‌ هستند، در بی‌نظمی همیشه به دنبال نظم می‌گردند و...


خب سیستم همیشه با این آدم‌ها در تنش و تضاد است متقابلن آنها هم عذاب می‌کشند. هستند بعضی هایشان که راه‌های ابتکاری منحصر به فرد خودشان را داشته‌اند برای همزیستی مسالمت‌امیز با جهان مشاغل، بعضی‌هایشان جایی از قصه گفته‌اند به درک و همه چیز را رها کرده‌اند. بعضی ها هم هنوز با خون‌دل مجبورند به تحمل به سبب نیاز


من فقط خواستم بگویم چه احترام فوق‌العاده‌ای قائلم برای آدم‌هایی که روحشان در چنین سیستم کاری، بعضی وقت‌ها خراشیده‌ می‌شود، شاید ساپورت بیرونی هم دارند و کار کردن برای‌شان تلاش بقا نیست ولی فقط و فقط برای این‌که می‌دانند آدم بارش باید به دوش خودش باشد و نه هیچ کس دیگر، مسوولیت این بخش زندگی را به رغم تمام مشقاتش پذیرفته‌اند و روی زانوهای خودشان ایستاده‌اند. احترامی خالص برای این آدم‌ها و تلاش شریف‌شان برای زندگی


پی نوشت: دارم می‌گردم چیزهایی را پیدا کنم که بخاطرشان به تو باید افتخار کرد. دارم می‌گردم رابطه‌ای را احیا کنم که جایی در همان قبل از هفت سالگی من دفن شد. یک‌جایی رسیدم به همین جا که چقدر همه‌ی عمر عذاب کشیدی احتمالن از کار کردن در فضایی که فضای تو نبود اما حتی یک روز هم جا خالی نکردی، پا پس نکشیدی. دستاوردهایت کم بود اما دستت هیچ وقت خالی نبود و گمانم مهم همین است

ادای احترام

سیستم اجتماعی موجود به‌خصوص در فاز زندگی شغلی مبنایش بر نظم، تعقل، ایجاد ارزش افزوده، برنامه‌ریزی و همسانی‌ است. بعد تصور کن آدم‌هایی هستند که در این قالب نمی‌گنجند. عاطفی‌اند، دوست دارند ساعت کارشان دست خودشان باشد، با رییس یا مرئوس بودن راحت نیستند، ازشان آدم کار جمعی و همسانی در نمی‌آید، تک‌رو‌ هستند، در بی‌نظمی همیشه به دنبال نظم می‌گردند و...


خب سیستم همیشه با این آدم‌ها در تنش و تضاد است متقابلن آنها هم عذاب می‌کشند. هستند بعضی هایشان که راه‌های ابتکاری منحصر به فرد خودشان را داشته‌اند برای همزیستی مسالمت‌امیز با جهان مشاغل، بعضی‌هایشان جایی از قصه گفته‌اند به درک و همه چیز را رها کرده‌اند. بعضی ها هم هنوز با خون‌دل مجبورند به تحمل به سبب نیاز


من فقط خواستم بگویم چه احترام فوق‌العاده‌ای قائلم برای آدم‌هایی که روحشان در چنین سیستم کاری، بعضی وقت‌ها خراشیده‌ می‌شود، شاید ساپورت بیرونی هم دارند و کار کردن برای‌شان تلاش بقا نیست ولی فقط و فقط برای این‌که می‌دانند آدم بارش باید به دوش خودش باشد و نه هیچ کس دیگر، مسوولیت این بخش زندگی را به رغم تمام مشقاتش پذیرفته‌اند و روی زانوهای خودشان ایستاده‌اند. احترامی خالص برای این آدم‌ها و تلاش شریف‌شان برای زندگی


پی نوشت: دارم می‌گردم چیزهایی را پیدا کنم که بخاطرشان به تو باید افتخار کرد. دارم می‌گردم رابطه‌ای را احیا کنم که جایی در همان قبل از هفت سالگی من دفن شد. یک‌جایی رسیدم به همین جا که چقدر همه‌ی عمر عذاب کشیدی احتمالن از کار کردن در فضایی که فضای تو نبود اما حتی یک روز هم جا خالی نکردی، پا پس نکشیدی. دستاوردهایت کم بود اما دستت هیچ وقت خالی نبود و گمانم مهم همین است

Friday, October 15, 2010

بی‌خانه

باید بیایم این‌جا کری بخوانم و از لحظه‌ی گل فرهاد مجیدی بگویم و ...خب راستش هیچ‌کدام از این کارها را نمی‌کنم. موقع گل در گیر لوله‌کش بودم و اصلن نفهمیدم جباری کی پاس داد و مجیدی کی گل زد. رابطه‌ی من با لوله‌های خانه‌هایی که در آنها زندگی می‌کنم یک‌جور رابطه آنتاگونیستی است. مرتب با هم در تضادیم. در هر سه خانه آخری که زندگی کردم کارم کشید به بنا و لوله‌کش و غیره


گمانم باید از این خانه بروم. تلفنش مشکل دارد، لوله‌هایش ایضن و یک‌جور لامذهبی از یک جای قصه دیگر انگار خانه من نیست و من حالا این‌جا دوبرابر احساس مستاجر بودن دارم. مهم نیست که صاحب خانه‌ای یا نه، آدم باید در زیر سقفش احساس کند در خانه است و انگار من دیگر این احساس را ندارم. این را حتی دسته‌کلیدم هم می‌داند که هی بی‌قراری می‌کند و کلیدهایش از جا در می‌آیند


اصلن باید یک جایی قانونی باشد که آدم‌ها تا از همسفری مطمئن نشدند نباید خانه‌ی دیگری را اهلی خود کنند. نباید به دیوار خانه‌ی هم تابلو بزنند، میان خانه ظرف بشورند، روی مبل خانه فیلم ببینند...نباید نباید و الا یکی می‌رود و آن که می‌ماند هم بی‌دل است‌ هم بی خانه

Thursday, October 14, 2010

قسمت قلب

آدم دل که می‌بندد انگار قطعه‌ای از سرزمین دلش را می‌بخشد به دل‌دار جوری که تو دیگر صاحب آن قسمت از قلبت نیستی. در مقابل احتمالن صاحب بخشی از قلب معشوقت شده‌ای. رابطه که تمام می‌شود، آدم ها که از هم جدا می‌شوند، قلب‌ها به این آسانی دل نمی‌کنند از هم- گفته بودم قبلن: قلب‌ها قوانین خاص خودشان را دارند- به جای کنده شدن دل سهم معشوق را از سرزمین خودش می‌دهد آن بخشی که در دل او متعلق به خودش بود می‌گیرد و منضم به خود می کند.


همه چیز اگر درست پیش برود بعد از مدتی قلب هر آدم فقط بخش کوچکی از آن خود دارد و مابقی همه قسمت‌هایی از قلب آدم‌هایی است که دوست‌شان داشته و دوستش داشته‌اند. این وسط فقط یک چیز مهم نباید از یاد برود: درست است که تکه‌هایی از قلب دیگران را میان قلب خودت داری اما باید سعی کنی، آگاهانه سعی کنی این قسمت‌های جدید، هرچند عطر و رنگ صاحب اولیه‌شان را دارند، اما با قلب تو، با خاک اولیه سرزمین دلت یکی‌ شوند جوری که همه‌اش بالاخره از آن تو باشد که اگر نه...اگر نتوانی ندانی بلد نباشی خیلی زود می بینی هر قسمت قلبت لبریز گذشته است و برای لحظه‌ی حال و قسمت فردا هیچ نمانده یا اگر مانده آنقدر قسمت کوچکی از قلبت است که توانایی عشق ورزیدن، دل به دریا زدن برای مهر، رویا بافتن ندارد که ندارد


زندگی کردن و نه زنده‌ماندن؛ قلب وسیع، قلب شجاع، قلب یک‌دل می‌خواهد. مساله به همین سادگی را یادمان می‌رود و زندگی‌هامان می‌شود خاکستری، تیره، تنها

Wednesday, October 13, 2010

دولت کریمه اسلامی

کم‌کم دارم تبدیل می شوم به یک شرخر حرفه‌ای. سازمان‌های دولتی مثل آب خوردن پول آدم را نمی‌دهند و تو مجبوری اول خواهش کنی بعد التماس بعد دعوا بعد دوباره التماس که بگذارند بروی خواهش کنی و... من فقط دلم می‌خواهم بدانم مثلن رییس دولت یا سایر وزرا هیچ وقت به فکرشان رسیده چه پدری از آدم در می آید برای گرفتن حق خودش؟ می‌دانند سه ماه پول بخش خصوصی را دیر دادن چه بلایی سر ملت می‌آورد؟ مثلن سردار شهردار می‌داند شش ماه پول مردم را ندادن و تازه گردن کلفتی هم کردن امر رایج دستگاه زیر مجموعه شان است؟


بعد این شازده ها می‌خواهند جهان را هم این طوری مدیریت کنند؟ بعد آقای دکتر خلبان شهردار مملکت را هم مثل شهرداری می‌خواهد اداره کند؟ بخش خصوصی را قرار است سر ببرید لطفا اعلام بفرمایید که از ساخت اتوبان تا فروش کش‌تنبان در انحصار قرارگاه سازندگی خاتم‌الانبیا و سایر دوستان است و خلاص... ما هم انقدر خون خودمان را کثیف نکنیم، التماس و خواهش نکنیم. برویم بنشینیم ور دل والده‌ی ماجده‌مان و دیگر هیچ


پی‌نوشت: آدم می‌شناسم با شهرداری کار می‌کرد. از یک‌جایی به بعد صورت‌حساب‌هایش را پرداخت نکردند. گفتند حالا شما این دستگاه را هم تحویل بده، پول همه را یک‌جا بگیر، آن دستگاه را هم ایضن. هی قرض گرفت کار شهرداری را راه انداخت. بعد از شش ماه پولش را ندادند. چک‌ها یک به یک برگشت خورد. از دست طلب‌کارها فراری است، همسرش درخواست طلاق داده و حالا بعد از این همه وقت دستگاه متبوع سردار دکتر خلبان محمد باقر قالیباف دارد ده میلیون ده میلیون طلب میلیاردی این ادم را پرداخت می‌کند. با هم حساب کردیم احتمالن دو سال دیگر با فرض دریافت هفته ای ده میلیون می‌تواند طلبش را از شهرداری ام‌القرای جهان اسلام بگیرد...سعی‌تان مشکور به خدا

Tuesday, October 12, 2010

تجربه‌ی نو

گفته بودم من آدم تجربه‌ام؟ یعنی پیش فرضم این است که به من فرصت محدودی داده‌اند به اسم زندگی و در این محدوده باید تا می‌توانم حس‌ها، فضاها و ایده‌های متفاوت را تجربه کنم حالا خواه در زندگی درونی و خواه در جهان بیرونی. مرزش کجاست؟ آن‌جایی که به خودم یا دیگران صدمه نزنم یا صدمه غیر قابل جبران نزنم. بعضی وقت‌ها نتوانسته‌ام و زخم زده ام و رنج برده‌ام این اواخر گمانم کمی- فقط کمی- عاقل‌تر شده ام و هزینه‌ی تجربه‌هایم مدیریت شده‌تر بوده... حالا چرا دارم این حرف‌ها را می‌زنم؟


گمانم مجالی پیدا شده برای یک تجربه‌ی جدید. راستش هیجان‌زده‌ام. فارغ از نتیجه‌ی تجربه از این‌که شانس روبرو شدن با آن را دارم خوش‌حالم. هیچ تصوری از تاثیری که بر زندگیم می‌گذارد ندارم فقط می‌دانم احتمالن فضای زندگی‌ام قبل و بعدش دیگر شبیه هم نمی‌شود...همه‌ی این حرف‌ها به کنار: سلام تجربه‌ی نو

خواستن‌خاطر

یادم هست اولین بار که عاشق شدم و قصه جدی شد، خواستم برای مادرم تعریف کنم که دل‌داده‌ام. نگفتم دوستش دارم یا عاشقشم یا...گفتم «خاطرشو می‌خوام». اصلن نمی‌دانم این اصطلاح در آن لحظه‌ی سخت چطور بر زبانم آمد که دوستش دارم معقول‌تر بود و عاشقیت پرشورتر. انگار خودش آمد نشست میان کلامم و گفتمش... با خودم فکر کردم خاطرخواه بودن اگر عاقبتش بشود خستگی خاطرات، خو کردن به خاطره... مباد چنین خطی چنان خالی بر هیچ خاطری، مباد

Monday, October 11, 2010

زندان شخصیت

دیدم دوستی امروز در وبلاگش نوشته روزی در کودکی مشغول حرف زدن با مادرش شده و وقتی سکوت او را دیده پرسیده« مامان من زیاد حرف می زنم؟» و مادر سکوت کرده و کودک دیگر او را شریک رازهایش نکرده. کودک امروز زنی بزرگ و بالغ و تواناست اما هنوز نمی تواند با مادرش حرف بزند، درد‌دل کند و ارتباط برقرار سازد و من حتی حدس می‌زنم این عدم توانایی در گفتگوی عاطفی فقط دامنه‌اش به مادر ختم نشود و به تمام آدم ها مهم زندگیش توسعه یافته باشد...


بدترین بلایی که شخصیت جعلی ما برسرمان می آورد این است که به صورت کاملن ناخوداگاه وادارمان می‌کند در موقعیت‌های مشابه رفتار یکسان نشان دهیم بی‌انکه فکر کنیم هرچند موقعیت مشابه است اما ما دیگر همان آدم نیستیم، ما فرق کرده‌ایم. ما بزرگ‌تر، بالغ‌تر و متفاوتیم و قرار نیست لباس ناشی از یک زخم در کودکی یک عمر به تن ما باشد. آدم‌هایی را دیده‌ام که بر اثر یک زخم در گذشته تمام آینده‌شان را اسیر بوده‌اند. تمام عمرشان ابراز عاطفی نداشتند، درد‌دل نکردند، با تن‌شان غریبه بودند، از صمیمیت می‌ترسیدند و بدتر از همه آدم‌هایی را دیده‌ام که به این زخم و به این‌گونه بودن‌شان افتخار می‌کردند


راستش این وقت‌ها حسم می‌شود شبیه حس سهراب وقتی می‌دید حوری، دختر بالغ همسایه، زیر کمیاب‌ترین نارون روی زمین فقه می خواند و دلش به اندازه یک ابر می‌گرفت... حق آدم‌ها نیست این‌طور اسیر باشند، این‌طور اجازه دهند گذشته آینده‌شان را اسیر کند و از همه بدتر به این اسارت ببالند...حق‌شان نیست، حق‌مان نیست به خدا


پی نوشت ١: باورم کنید که یک وقت‌هایی برای خودم هم به همین اندازه دلم می‌گیرد


پی‌نوشت٢: این نوشته دوستی را رنجاند. دلخور شد بابت تعمیم، قضاوت و ترحم...راستش چیزی که از آن حرف زدم انقدر در همه‌ی آدم‌ها مشترک است که تعمیم ندادن را غیر ممکن می کند. همه‌ی آدم ها اسیر این شخصیتند و تفاوت‌شان در نوع شخصیت و مهم‌تر از آن در شکل مواجهه با شخصیت است. چیزی که این همه عام باشد ترحم بر نمی‌دارد و... اما جدای از همه این حرف‌ها من اشتباه کردم بدون اجازه گرفتن از آن دوست در مورد تجربه‌ی شخصی‌اش نوشتم. اشتباه کردم و بابتش معذرت می‌خواهم. راستش اصلن جدا از این‌که حق با کیست واقعن از ته دل متاسفم که دوستی را ناخواسته رنجاندم. کاش عذر خواهی‌ام را بپذیرد

Sunday, October 10, 2010

فروپاشی فرانسه

گویند در جنگ دوم روس و ایران وقتی قشون روس به تبریز وارد شد و مصمم بود به سمت میانه حرکت کند، دولت ایران خود را در مقابل کار تمام شده ای دید و ناچار شد شرایط صلحی که دولت روس املا می کرد بپذیرد. فتحعلی شاه برای اعلان ختم جنگ و تصمیم دولت در بستن پیمان آشتی، بزرگان کشور را خبر کرد و به آنها فرمود: اگر ما امر دهیم که ایلات جنوب با ایلات شمال همراهی کنند و یکمرتبه بر روس منحوس بتازند و دمار از روزگار این قوم بی ایمان برآورند چه پیش خواهد آمد؟ حضرات که در این کمدی نقش خود را خوب حفظ کرده بود تعظیم سجده مانندی کرده و گفتند:«بدا به حال روس!! بدا به حال روس!!» شاه مجددا پرسید:«اگر فرمان قضا جریان شرف صدور یابد که قشون خراسان با قشون آذربایجان یکی شود و تواما بر این گروه بی دین حمله کنند چطور؟» جواب عرض کردند:«بدا به حال روس!! بدا به حال روس!!»
اعلیحضرت پرسش را تکرار کردند و فرمودند:«اگر توپچی های خمسه را هم به کمک توپچی های مراغه بفرستیم و امر دهیم که با توپ های خود تمام دار و دیار این کفار را با خاک یکسان کنند چه خواهد شد؟» باز جواب: «بدا به حال روس!! بدا به حال روس!!».
شاه تا این وقت روی تخت نشسته پشت خود را به دو عدد متکای مروارید دوز داده بود. در این موقع دریای غضب ملوکانه به جوش آمد و روی دوکنده زانو بلند شد شمشیر خود را که به کمر بسته بود به قدر یک وجبی از غلاف بیرون کشید و این دو شعر را به طور حماسه با صدای بلند خواند:
کشم شمشیر مینایی / که شیر از بیشه بگریزد
زنم بر فرق پسکوویچ / که دود از پطر برخیزد
مخاطب سلام با دو نفر که در یمین و یسارش رو به روی او ایستاده بودند خود را به پایه عرش سایه تخت قبله عالم رساندند و به خاک افتادند و گفتند:«قربان مکش، مکش که عالم زیر و رو خواهد شد.» شاه پس از لمحه ای سکوت گفت:«حالا که اینطور صلاح می دانید ما هم دستور می دهیم با این قوم بی دین کار به مسالمت ختم کنند.»


شرح زندگانی من- عبدالله مستوفی


پی نوشت: احتمالن آقای مستوفی شگفت زده می شدند اگر می‌شنیدند یکصد و اندی سال پس از خاقان گیتی‌ستان قاجار، نابغه‌ای چون حضرت دکتر محمدرضا رحیمی، معاونت اول ریاست دولت، در جلسه‌ای قصد قیامت کرده می‌فرماید« اقتصاد فرانسه با یک اخم ایران از هم پاشیده و به یکصد سال پیش باز می گردد»...کلن تقبل الله

Friday, October 8, 2010

تمکین

کم و بیش دو هفته است که «نشانه‌ها» از من چیزی می‌خواهند. نگفته بودم من به «نشانه‌» باور دارم؟ به گمانم غیر از خرد خوداگاه انسان، خرد و اراده‌ای متفاوت، باسطحی دیگر از انرژی، در جهان ساری و جاری است. راستش نمی‌دانم از کجا می‌آیند. قبل از این دو هفته شاید برابر این سوال برای‌تان می‌گفتم نشانه‌ها زبان گویای خرد ناخوداگاه جمعی انسان هستند و با مجموعه‌ای از افکار، عواطف، تصاویر ذهنی، خواب‌ها و رویاها، وقایع هم‌زمان و...در بزنگاه‌های مهم زندگی راه را نشان می‌دهند. حالا راستش به این جوابم شک دارم. چیزی که نشانه‌های این چند وقت از من می‌خواهند چنان خلاف فطرت ناخوداگاه من است که به شک افتاده‌ام واقعن می‌شود بنیان نشانه را بر خرد ناخوداگاه جمعی استوار دانست؟


هر چه که هست حالا به یقین می‌دانم چه از من می‌خواهد. می‌دانم باید چه بکنم و آن‌قدر این نشانه‌ها تکرار شده اند و صریح‌اند که راه هر گونه تاویل و تفسیر مطابق میل خود بسته است. برخلاف همیشه که بنا به تجربه‌ام زبان نشانه‌ها از دوپهلویی و ابهام مملو می‌باشد این بار همه چیز ساده و صریح جلوی چشمم است. چیزی که می‌خواهند برایم دشوار است. سخت‌ترین چیزی که شاید می‌شود از من خواست. برای همین شاید به رغم آشکار بودن همه چیز دو هفته طول کشیده تا بیایم بنویسم انگار وقتش است اطاعت کنم. قصدم تمکین برابر این نشانه است و نمی‌دانم چرا، نمی‌دانم چرا فکر می‌کنم این خود بزرگترین ماجراجویی زندگی من تا به امروز می تواند باشد...کاش که بشود، کاش بتوانم

Thursday, October 7, 2010

آقای نویسنده

به گمانم ادبیات برنده جنگ آخرالزمان شد، گفتگو در کاتدرال پایانی خوش یافت و یک عمر موج آفرینی قدر دید، اعضای آکادمی نوبل بالاخره کتاب خواندند و یادشان آمد بعد از چند سال انتخاب نویسندگانی که با نوبل معتبر می‌شدند زمان آن رسیده کسی را برگزینند که نامش به نوبل ادبیات اعتبار دهد: مردی که حرف می‌زند، بانی سور بز، ماربو بارگاس یوسا


پی نوشت: خوشحالم.


 

عنقای قاف غربت

«برای اشک غصه مباید خورد، هزار هزار بار اندوه بدرقه راه آن بغضی که امان اشک شدن نمی‌یابد»


اینو یه آدم عاقل برام تعریف کرد

Tuesday, October 5, 2010

نامه‌های باد- هشت

یک بار، یک بار که جانش بود و جایش یادم بیانداز برایت بنویسم خستگی چیز لامذهبی است. خسته نشو پسر جان، لااقل با تنهایی، تا تنهایی... خسته نشو!


 

Monday, October 4, 2010

طغیان

طغیان. می‌دانی برای من یکی لااقل بار معنایی با شکوهی دارد. در ذهنم طغیان کردن انگار یعنی بر بلندای قله‌ای ایستادن و جهان را به مبارزه طلبیدن... اشکال شاید همین ‌جاست: جهان را به مبارزه طلبیدن، روبروی ارزش های خانواده، فرهنگ، سنت ایستادن؛ طغیانی توخالی است مگر این‌که فرد آنقدر جسارت داشته باشد که علیه وضع موجود خودش، عادت‌ها و باید‌هایش، مرزهای روح و تنش مدام طغیان کند و صحت‌شان را زیر سوال ببرد. تا با خودت سرکشی نکنی، سرکش نیستی... و من دلم می‌گیرد، به راستی دلم می‌گیرد وقتی خودم یا بقیه را دچار توهم طغیان می‌بینم، گوسفند واره‌‌ای در لباس ببر، اسیر هزار و یک عادت، هزار و یک سکون موجه... نمی دانم که بود که می‌گفت خدا انسان را افرید و انسان توجیه را. یاغی اول علیه توجیهات درونی خودش قیام می‌کند. تازه آن وقت به فعلش می‌شود گفت طغیان

Sunday, October 3, 2010

در فراسوی مرزهای تنت

لحظه‌ای هست بعد بوسه، همان وقتی که لب‌ها از هم جدا شده اند و روحت مشغول مزه مزه کردن طعمی است که چشیده...لحظه ای هست بعد بوسه که پیکرها از هم کمی فاصله می‌گیرند و چشم‌ها جایگزین لب‌ها می‌شوند. آن چشم در چشم شدن، آن درهم آمیختگی شهوت و شرم، آن نگاه به گمانم جان رابطه است

سین سرنا

داشتم فکر می‌کردم با خودم، به روابطم و دیدم ته ماجرا انگار قصه این بوده که« مرا دوست داشته باشید تا به یمن عشق شما من قادر شوم خودم را دوست داشته باشم»...انگار این گسست من از من چنان جدی بوده که فقط وقتی با چشمهای زنی که دوستم می‌داشته به خودم نگاه می کردم قادر بودم بارقه عشق را ببینم


این خب گمانم سرنا را از سر گشادش زدن است. حالا دارم سعی می‌کنم درست سرنا بزنم. خودم بیشتر و بیشتر خودم را دوست داشته باشم تا جایی که ایینه گواهی دهد هی فلانی چه خوش دوست داری خویشتنت را

Friday, October 1, 2010

دلم

عشق با سر مدارا می‌کند


و دل را


از پا در ‌می‌آورد


 


دلم


پرتقال خونی وسط میدان جنگ


گردوی نارسی که دست را سیاه می‌کند


شاخه‌ای که پرندگان را رنج می‌دهد


دلم


باران دیوانه در پناه دو کوه


 


غلامرضا بروسان- مرثیه برای درختی که به پهلو افتاده است