Sunday, May 30, 2010

از خاکستر

به گمانم باید برای آدم‌ها حقی تعریف کنند به اسم حق افسردگی یا مرخصی افسردگی که طی آن دوران آدم مجبور نباشد بیاید سرکار، کلن آدم، باید، نداشته باشد و از همه مهمتر این شونصد جور صدای درون مغز خودش را هم بتواند خاموش کند تا روزگار بگذرد...صاب وبلاگ از لحاظ جسمی سالم، از لحاظ موتوری روبراه، بدنه بدون صافکاری، سند دست اول و کمی افسرده است.


همین

Monday, May 24, 2010

سوم خرداد

تانک‌های روسی ارتش بعث روی زمین شهر‌شان، میراژهای فرانسوی نیروی هوایی عراق در آسمان، بالای سرشان؛ محمد جهان‌آرا بود و زنان و مردانی با حداقل تجهیزات. هر کس هر کجا که بود با هر چه در توان داشت مقاومت کرد و شهر سی و چهار روز تن نداد به محمره شدن و خرمشهر ماند. بعد بیش از یک‌سال ، مردانی مخلص باز به خون خضاب بستند تا خونین‌شهر، خرم شود، ملتی شاد در خیابان احیای غرورش را جشن بگیرد و تاریکی از آسمان ایران تارانده شود. آنها نسل سوم خرداد بودند.


بیست و هفت سال بعد، شادی‌مان عزا، پاداش سکوت‌مان گلوله، تاوان رای‌مان باتوم شد. یک‌سال گذشت و ما هنوز بیرق‌هامان برقرار، سینه‌هامان ستبر و جنون‌مان متبرک است. زیرا ما هر جا که بودیم با هرچه که در توان داشتیم به جنگ علیه اهریمن ناامیدی برخاستیم تا گل را جانشین گلوله و ترانه را جایگزین تفنگ کنیم. ما نسل دوم خردادیم

Sunday, May 23, 2010

از این شب‌ها

مستی کم


 کمی اندوه با خود دارد


 میهمانی ناخوانده          که نمی‌دانی با او چه کنی.


 


 تقصیر من نیست دل غافلگیر


ته‌بطری‌های جفاپیشه


کام را تلخ می‌کنند     دل را ناآرام

دوم خرداد

١- من فقط بیست سالم بود و بیست سالگی سنی است که آدمی گمان می‌کند دیگر آنقدر بزرگ شده که دنیا را عوض کند. آن جمعه عصر وقتی از مسجد النبی میدان هفت حوض با انگشت اشاره دست راست آبی به یمن استامپ، سمت خانه برمی‌گشتیم مطمئن بودم که ما قدم مهمی برداشته‌ایم تا جهانی نو بسازیم. فردایش رادیو مردد بود بین اعلام نتایج انتخابات و تکرار جمله «خرمشهر را خدا آزاد کرد»، ظهر که ناطق‌نوری به سید ما تبریک گفت حسم مانند آن بود که شیطان را شکست داده‌ایم . آن موقع نمی‌دانستم روزی می‌رسد که بابت داشتن رییس جمهوری حتی مانند ناطق‌نوری، حسرت خواهیم خورد.


٢- من سی‌و‌سه ساله‌ام. از سی که می‌گذری آدمی آرزو می‌کند کاش آنقدر بزرگ شود که دنیا عوضش نکند. این یکشنبه صبح تقریبن به زور خودم را از خانه کشاندم تا کار. صبح‌هایی را یادم آمد شبیه همین امروز در ایام بهار تهران، میان سال‌های ٧۶ تا ٧٨ که صبح غمگین بیدار‌می شدم، در کسری از ثانیه تصمیم می‌گرفتم نروم سر کلاس. نیم ساعت بعد می‌رفتم تا روزنامه فروشی سر خیابان جامعه و صبح امروز می‌خریدم و ساندیس و کیک- آن موقع‌ها ساندیس خوردن هنوز اسباب شرمندگی نبود- بعد می‌آمدم خانه و می‌گذاشتم ذهنم مدام قضاوت کند شیرینی کامش از کیک است یا کلمات روزنامه


٣- تفاوتش شاید در همین است: آن روزهای بیست سالگی می‌شد صحنه را خالی کرد، هنوز جا بود برای عقب رفتن، هنوز می‌شد در جستجوی قهرمان روزگار گذارند. این روزهای سی و چند سالگی، آدم می‌داند  که در هر حالی باید بیاید سرکار، که مقابل زندگی و روزگار مسوول است که نمی‌شود جاخالی داد و باید ایستاد...خرداد هشتاد و نه نسل من می‌داند که با یک غفلت چه چیزهایی را می‌شود از دست داد، خرداد هفتاد و شش ما نمی دانستیم چه جای خوبی ایستاده‌ایم. به قول معروف «فرق می‌کند خرداد با خرداد»...برای دانستن این تفاوت ما هزینه‌های گزافی داده‌ایم، ما قوی‌تر شده‌ایم

Saturday, May 22, 2010

آدم است و هوسش

«یه آدم می تونه کارشو عوض کنه، محل زندگیشو یا قیافشو  اما هوسهاشو نه...یه آدم هر چیزی رو می تونه رها کنه جز هوسش»


راز چشم هایشان

Friday, May 21, 2010

شرمنده‌ام

یک وقتی آدم نمی‌نویسد چون حرفی ندارد، یک وقتی نمی‌نویسد چون نمی‌داند حرفش را چگونه بنویسد، یک وقت‌هایی هم نمی‌نویسد چون خجل است... صاب وبلاگ از روی خانواده نوری‌زاد، خانواده پناهی، خانواده شمس، خانواده آن همه بی‌گناه به بند کشیده شده شرمنده است که باید بنویسد و هزار مصلحت بدخیم نمی‌گذارد که نمی‌گذارد.


بابت هر سیلی که در آن مثلن زندان به صورت عزیزان‌تان می‌زنند، بابت هر ناسزایی که بهترین زنان و مردان این سرزمین از سفله‌ترین سفلگان می‌شنوند، بابت همه‌ی این روزها؛ من به سهم خودم شرمنده‌ام که نشستم و هیچ کاری از دستم برنیامد.


به خدا شرمنده‌ام.

Tuesday, May 18, 2010

به باد می‌ماند دل‌تنگی

یک مجسمه کادو گرفته‌ام. مرد و زنی هستند که دارند می‌رقصند. جوری می‌رقصند که انگار تنیده شده‌اند در هم.  مرد کمر زن را گرفته و خمش کرده به عقب، جوری که کافی‌است دستش را بردارد تا زن بیافتد. زن دست راستش روی شانه مرد است. توی مجسمه معلوم نیست اما حتمن وقتی خم شده شانه مرد را فشرده، جوری که رد انگشتش بر پوست مرد باقی مانده. شاید زن هرگز نفهمد وقتی رقص تمام شد مرد در خلوتش جلوی آیینه ایستاده قرمزی شانه اش را تماشا کرده، رد انگشتان زن را با دست لمس که نه، نوازش کرده و لبخند زده؛ از آن لبخندها که باید عمری با کسی زندگی کنی تا بفهمی معنایش چیست.


«به باد می‌ماند اندوه. سرخود می‌آید، بی‌اجازه می‌رود».  زیر لب آهسته با خود زمزمه می‌کند مرد، قبل از اینکه با خیال زن به خواب برود

Sunday, May 16, 2010

قلب داغدار

مشغول کتاب خواندنم. موسیقی برای خودش پخش می‌شود، توجهم جلب می‌شود به صدای دریا دادور، کتاب را می بندم « سرزمین من...کی رگ تو را گشوده...سرزمین من...کی به تو جفا نموده...سرزمین من...خنده های تو ربوده...سرزمین من»... از دلم می‌گذرد: وای سهرابم، وای اشکانم، وای ندا ام...وای وای وای سرزمین من... تا کی باید این‌طور خون بچکد از دل ما؛ تا کی خدا؟

Friday, May 14, 2010

حالا حکایت ماست

من با کسی سر جنگ ندارم


اما با باد


که به لنگه دری گشوده لگد می‌کوبد


نمی‌دانم که چه می‌شود کرد


شمس لنگرودی- لب‌خوانی‌های قزل‌آلای من

Thursday, May 13, 2010

برای بابک

بابک کامنت گذاشته«کلا وقتی دیدم از این کمانگر تروریست قاتل حمایت کردی خیلی ازت ناامید شدم از کسی حمایت کردی که عضو پژاک بود و جدایی طلب و در عملیات تروریستی شرکت کرده بود...نظامو قبول نداری اسلامو قبول نداری!دیگه مشکلت با تمامیت ارضی ایران چیه؟ »


برای من جمهوری اسلامی به عنوان نظامی سیاسی، یک واقعیت موجود است که به گمانم تا چند دهه آینده خیرش از شرش بیشتر است برای همین من خودم را نه مخالف نظام موجود سیاسی که همراه آن می دانم. همه چیزی که من از این نظام می خواهم پذیرش حق حیات سیاسی، اجتماعی و فرهنگی آدم هایی مثل من است که جز قرائت رسمی حاکمیت می گویند و می نویسند و زندگی می کنند. من می خواهم کتاب های مورد علاقه ام سانسور نشود، فیلم ها توقیف نشوند، سر هر چهار راه گشت ارشاد سبز نشود و یقه ام را نگیرد و...در مورد مسلمان بودن یا نبودنم هم راستش به گمانم رابطه آدم ها با خدایشان از رابطه آنها با همسرشان هم خصوصی تر است، برای همین من دلم نمی خواهد اصلن وارد بحثی این طوری شوم و بخواهم مسلمانی ام را ثابت کنم که قبول کن قصه این گونه شبیه تفتیش عقاید می شود


اما تمامیت ارضی ایران از معدود چیزهای زندگی من است که حاضرم بخاطرش بجنگم و بمیرم. برای همین این بخش حرفت دردم آورد. فرقی نمی کند این تمامیت ارضی را تجزیه طلبی داخلی تهدید کند یا تهدید نظامی خارجی. جلوی هر دویش من حاضرم سینه سپر کنم. به سابقه نوشته های این وبلاگ هم مراجعه کنی می بینی در اوج تهدیدنظامی آمریکا نوشته ام فرقی نمی بینم بین ارتش بعث عراق و سپاه تفنگداران دریایی آمریکا و همان طور که ایستادن جلوی تجاوز عراق واجب بود نبرد علیه متجاوز احتمالی غربی هم لازم است. همه ی اینها را نوشتم برایت که بگویم من شیفته این مملکتم، اینجا وطن من است و من دل در گرو مهر ذره ذره خاکش دارم که اگر نداشتم راه رفتن چندان مسدود نبود. با این پیشینه اما من همچنان اعدام فرزاد کمانگر را محکوم می کنم.


قوه قضاییه ظرف دوازده سال گذشته ابزار سرکوب اصلاح طلبی در ایران بوده است، روزنامه ها را توقیف، مردمان را زندانی و قاتلان را تشویق کرده است. هجده تیر 78 شبه نظامیان انصار و نیروی انتظامی به کوی دانشگاه تهران حمله بردند، رهبر حکومت مساله را محکوم کرد، قوه قضاییه می دانی چه کرد؟ بعد از کلی بردن و آوردن اینها، گروهبان عروجعلی ببرزاده را به اتهام سرقت یک فقره ریش تراش محکوم کرد و دیگر هیچ. تمام آن بگیر و ببند و بزن و بکش با محکوم کردن سرقت یک ریش تراش تمام شد و رفت. قتل های زنجیره ای هم همین، قتل های کرمان هم، ترور حجاریان ایضن...می توانم تا صبح از این نمونه ها برایت بشمارم که قوه قضاییه سنگ را بسته و سگ را گشوده است. حالا با چنین کارنامه درخشانی من چطور باید به حکم پشت درهای بسته ی این سیستم اعتماد و باور کنم فرزاد کمانگر معلم، تروریست بوده... که را کشته؟ کجا بمب گذاشته؟ دادگاه علنی اش کو؟ وکیل مدافعش چرا به پرونده اش دسترسی نداشته؟ هیات منصفه مان کجاست؟ کجا اقدام مسلحانه برای تجزیه طلبی کرده؟ تازه به همه ی اینها که شد جواب بدهیم باید برویم سراغ سوال اصلی: با قومیت های ایرانی چه کرده ایم که جوانان و نخبگانشان راه نجات را به غلط در تلاش برای تجزیه می جویند؟ دردمان کجاست و چطور باید درمان شود؟


قصه کمی پیچیده تر از این حرف هاست بابک. سال هاست عادت کرده اند بی کفایتی و بی تدبیری شان را بگذارند پای استکبار و استعمار و صهیونیسم و غیره. هرکس مشفقانه گفته راهتان غلط است متهم شده به دشمنی با خدا و پیغمبر و دین مبین. هر کس گفته داریم به ترکستان می رویم، فرصت سوزی می کنیم، منافع ملی را آتش زده ایم تهمت شنیده جاسوس زرخرید بیگانه است...یادت باشد ما همه ایرانی هستیم، من همانقدر نسبت به این خاک حق دارم که تو، همانقدر تعصب و غیرت روی ایران دارم که تو و هر کس که بخواهد برای منافع خود؛ من و تو را، مذهبی و سکولار را، فارس و کرد را روبروی هم قرار دهد حتمن بدخواه این ملک است. دل به بدخواهی ندهیم، دست از متهم کردن هم برداریم. این مملکت حتمن به اندازه همه ما جا دارد

Wednesday, May 12, 2010

تلخ

تلخی، گاهی وقت‌ها بنیان‌کن و سیل‌وار می‌آید. می‌آید و می‌غرد و سر راهش همه چیز را می‌روبد، می‌دانی چرا آمده و چگونه آمده... گاهی وقت‌ها هم تلخی، قطره قطره به جان آدم اضافه می‌شود. بعد آدمی هی این قطره‌های منفصل را می‌بیند و با پوزخندی مشایعت‌شان می‌کند بی‌آنکه حواسش باشد قطره قطره جمع گردد وانگهی دریا شود. دریا که نه، مرداب. تلخی مردابگون مکنده است، می‌کشدت پایین بی‌آنکه بدانی دقیقن چرا...چشم باز کرده و دیده‌ام تلخم بی‌آنکه بدانم چرا

مزد ترس

مرز باریکی هست میان احتیاط و ترس. به تجربه فهمیده‌ام هر چقدر که واجب است آدم در زندگی محتاط باشد، با همان شدت لازم است که ترسو نباشد...گمانم صمد مرفاوی هم تازه دیشب تفاوت ترس و احتیاط را یاد گرفت که اگر بلد بود با نگه داشتن کیانوش رحمتی وسط زمین و بیرون بردن جانوآریو این بلا را سر استقلال نمی‌آورد. بد صدمه‌ای به تیم زد ترس صمد آقا

Monday, May 10, 2010

شهر، شهر می شود وقتی که تو هستی

مجسمه‌های ربوده شده، جوانان بر سر دار، میان‌سالان در زندان، پیران غمگین، عاشقان رنجور...شهر به چه دل‌خوش می‌کرد اگر نور چشمان تو را نداشت؟


من به چه دل‌خوش می کردم جان دل، من به چه...

Saturday, May 8, 2010

ارشاد با اعمال شاقه

بالا گرفتن بحث دوباره حجاب، بی دلیل نیست. پیشنهاد می‌کنم تحلیل خوب نیما نامداری را بخوانید- به‌ علت فیلتر بودن وبلاگ نیما، متن را اینجا گذاشته ام. در نگاه اول نمایش قدرت خیابانی برای اعمال مقررات سختگیرانه حجاب، بازی دو سر برد برای جبهه مقابل است: از یکسو مخالفین مرعوب شده متقاعد می‌شوند از جبروت سیستم چیزی کاسته نشده و از سوی دیگر هر اعتراضی به این رفتار، می‌تواند دلیلی محکم نزد مراجع شیعه و نخبگان طبقه متوسط سنتی باشد که هنجارستیز بودن معترضین به نتایج انتخابات ٨٨ را اثبات می‌کند. در واقع چه به حضور گشت ارشاد در خیابان‌ها اعتراض شود و چه نه، برنده بازی بخش تندروی مقابل است.


با این وجود به نظرم، حتی اگر گشت‌های ارشاد به خیابان‌ها بازگردند باز هم قصه به این سادگی‌ها نیست. نمایش قدرتی این‌چنینی برای معترضین، پیاده نظام خلق خواهد کرد. بسیاری از اعضای بخش خاکستری جامعه که با تند شدن برخوردها در عین معترض بودن، از آشکارسازی همراهی خویش اجتناب کرده‌اند مجدد به عرصه باز خواهند گشت؛ شعار« دولت گشت ارشاد/ نمی‌خوایم نمی‌خوایم» قبل از انتخابات را که فراموش نکرده‌اید؟ فراتر از این، استفاده از مشت آهنین برای اعمال مقررات سخت‌گیرانه اجتماعی، بخصوص بعد از وقایع سال ٨٨، اثبات کننده واقعیتی مهم در بافت جامعه ایرانی است:  قسمتی از حاکمیت با تکیه بر بخشی از جامعه به مدد قوه قهریه ارزش‌هایش را به تعدادی دیگر از مردم تحمیل کرده، آنان ، ارزش‌ها و سبک زیستن‌شان را نه تنها به رسمیت نشناخته که سرکوب می‌کند. هزینه‌های آشکار سازی این رفتار تبعیض آمیز،بیش از حد تصور است تا آنجا که در باورم بزرگترین دستاورد جنبش اعتراضی، اثبات وجود اقشاری از جامعه ایرانی است که ارزش‌های حاکمیت را نمی‌پذیرند و خواهان مدارای حکومت برابر ارزش‌ها و سبک زندگی خویش‌اند. در برابر شفاف شدن چنین شکافی، یا باید راه گفتگو را برگزید و یا به سرکوب روی آورد. انتخاب هرکدام از این دو مسیر هزینه‌های خود را دارد و چندان اشکار نیست پرداخت این هزینه های برای ارشاد کننده شاق‌تر است یا ارشاد شونده... 

Thursday, May 6, 2010

رفته منم

رفته‌ای...رفته‌ای؟ رفته که این همه حاضر نمی‌شود، این همه پر‌رنگ. رفته بوی عطرش که نباید این‌طور بپیچد در همه‌ی جان آدم، صدایش نباید مانا شود این همه در فضای بین دیوار‌ها...رفته‌ای؟ رفته منم که نفسم بند شده به آمدنت.


رفته منم جان دل

Tuesday, May 4, 2010

سگ بی صاحب

به گمانم بدیهی است: قلاده سگ هار را که باز کنید گاز می‌گیرد. بلاهت می‌خواهد که کسی تصور کند می تواند به سگ بی زنجیر حکم کند چه کسی را گاز بگیرد چه کسی را نه. بلاهت هم شکر خدا متاع فراوان این روزهای مملکت است...خدا کند حدس من غلط باشد اما فکر می‌کنم این قصه‌ی مجسمه دزدی و حمله با کارد به وزیر دولت اصلاحات در دانشگاه امیرکبیر، تازه آغاز بازی است

Saturday, May 1, 2010

اندوه خواستنی

دلتنگی


خوشه انگور سیاه است


لگدکوبش کن


لگدکوبش کن


بگذار ساعتی


سربسته بماند


مستت می‌کند اندوه


 


لب‌خوانی های قزل‌آلای من- شمس لنگرودی