یک مجسمه کادو گرفتهام. مرد و زنی هستند که دارند میرقصند. جوری میرقصند که انگار تنیده شدهاند در هم. مرد کمر زن را گرفته و خمش کرده به عقب، جوری که کافیاست دستش را بردارد تا زن بیافتد. زن دست راستش روی شانه مرد است. توی مجسمه معلوم نیست اما حتمن وقتی خم شده شانه مرد را فشرده، جوری که رد انگشتش بر پوست مرد باقی مانده. شاید زن هرگز نفهمد وقتی رقص تمام شد مرد در خلوتش جلوی آیینه ایستاده قرمزی شانه اش را تماشا کرده، رد انگشتان زن را با دست لمس که نه، نوازش کرده و لبخند زده؛ از آن لبخندها که باید عمری با کسی زندگی کنی تا بفهمی معنایش چیست.
«به باد میماند اندوه. سرخود میآید، بیاجازه میرود». زیر لب آهسته با خود زمزمه میکند مرد، قبل از اینکه با خیال زن به خواب برود
wow! عالی
ReplyDeleteفعلا که اومده و مونده ... نرفته ... نمی ره ...
ReplyDeleteبسی لذت بردم....................
ReplyDeleteاین نوشته از اون نوشته های بوس لازمه امیرحسین جان
ReplyDeleteتو عمرم هر وقت یکی بهم کادو می داد و باز می کردم می دیدم مجسمه است حالم گرفته میشد...نمی دونم چرا اصلا خوشم نمیومد...
ReplyDelete"زیبا"
ReplyDeleteحالا بعد از سالها جای زخمشو لمس می کنم جای لبخند همه بعض جهان اسیرم می کنه. کاش ...
ReplyDeleteعالی...
ReplyDeleteچقدر خوبه اگر واقعا قبل از خواب این جمله رو بگه و با خیال زن به خواب بره .. آدم احساس آرامش می کنه و لبخند میاد رو لبش
ReplyDeleteaz sedaye sokhane eshgh nadidam khoshtar
ReplyDeleteعاشقانه هایت را همیشه می خوانم دوست ندیده ی من! همیشه برایم تازه اند و کهنه!
ReplyDeleteچه مرد دوست داشتنی ایه مرد قصه ات. زنده باد!
ReplyDeleteامیر جان مواظب مجسمه ات باش که فصل فصل مجسمه دزدیست.
ReplyDeleteبا مهر
همیشه اینجا حس خوبی به من میده دلم برای قلمم تنگ میشه خیلی زیاد ازت ممنوووووونم
ReplyDeleteلینکتون کردم تو وبلاگم.با اجازه
ReplyDeleteچه حسی !!
ReplyDeleteراستی مبارک کادوتون. چه کادوی خوشبختی بوده که با این ظرافت مورد توجه قرار گرفته و چه کادو گرفتن برای شما دشواره که با این ظرافت کادو رو بررسی میکنید!
ReplyDeleteآی گفتی... به باد می ماند...می اید .. می رود و ما میمانیم و این پر وخالی شدنهای مدام
ReplyDelete