Saturday, March 10, 2018

نامه هجدهم

چشم باز می‌کنی و می‌بینی جایی که ایستاده‌ای لبۀ انزواست. این انزوا که از آن حرف می‌زنم شبیه فرسودگی است در حضور دیگری و این دیگری که از آن حرف می‌زنم از عزیزترین آدمهایم شروع می‌شود و می‌رسد به دورترین معاشرهایم. یک‌جور لبریز بودن خاص است از خویش. جانم برای هیچ کسی جا ندارد انگار، پرم از خودم: خودخواه، کم‌طاقت و بی‌تحمل. لابد باید بروم گوشه، بگذارم کم‌کم و به تدریج این همه پری در من ته‌نشین شود، رسوب کند و آهسته آهسته و اندک اندک دوباره برای آدمهایم جا باز شود. چند هفته، چند ماه، چند سال؟ هیچ ایده‌ای ندارم که چقدر زمان می‌برد و چطور می‌گذرد؛ فقط این را می‌دانم که اجتناب‌ناپذیر است.
یک‌بار قبلا نوشته بودم که انزوا وقتی که که گریزناپذیر است شبیه‌ترین می‌شود به تبعید، حالا هم همان. باید تن بدهم به تبعید و بهایش را هم بپردازم و بگذارم تیغ تنهایی بارها و بارها در آن اندک مواردی که شبیه هر انسانی به حضور دیگری نیاز دارم، جانم را بخراشد، باید تحمل کنم تا بگذرد. در وضعیتی هستم که با نزدیک بودن بیشتر درد نصیب آدمهایم می‌کنم تا با دور بودن، دور شدن. این وسط اما تنها چیزی که همراهم هست یاد توست، یاد تمام کسانی که دوستم داشته‌اند و دوست‌شان داشته‌ام. یاد شبیه آب از میان تمام صخره‌های سخت جانم راه باز می‌کند و می‌رسد به قلبم تا در این دوران انزوا و تبعید، زنده نگهش دارد. گمانم به همین دخیل بسته‌ام تا این ایام هم بگذرد.