Saturday, October 31, 2009

مشتاقان یونگ

من از سال ٨۵ دوره های یونگ را نزد دو استاد نازنین، سرکار خانم ناهید معتمدی و جناب آقای تورج بنی صدر گذارنده ام. هفت دوره تئوری و دوکارگاه عملی مجموع این دوره های آموزشی را تشکیل می دهند. دوره های برای من بسیار موثر بوده و واقعن زندگیم را زیر و زبر کرده اند. دوشنبه همین هفته یازدهم آبان دوره جدید یونگ یک برگزار می شود. محل برگزاری دوره خیابان ولیعصر، بالاتر از نیایش، خیابان رحیمی، مدرسه ی امید...ساعت دوره دوشنبه ها از ساعت ۵ تا هشت و نیم...تعداد جلسات دوازده جلسه...مدرس سرکار خانم معتمدی...شهریه ی دوره صد و ده هزار تومان که باید همان جلسه ی اول کاملن پرداخت شود...برای ثبت نام قبل از ساعت چهار آنجا باشید...پیش ثبت نام یا رزرو ندارد...شماره تلفنی برای هماهنگی وجود ندارد...کسی در ساعات اداری مدرسه پاسخگوی تماس شما نیست...تنها راه ثبت نام همان مراجعه به مدرسه قبل از ساعت ۴ روز یازده ابان است


پی نوشت: من باب تنویر افکار عمومی بنده هیچ نفعی در این دوره ها ندارم، هیچ دسترسی به برگزار کنندگانش هم- شخصن ناهید عزیز را بیش از یکسال است که ندیده ام-هیچ اطلاع بیشتری نسبت به چیزی که نوشتم هم ایضن...لطفن از پرسیدن سوال هایی مثل «نمی شود ازقبل ثبت نام کرد یا من به جلسه اول نرسیدم می شود از جلسه دوم بروم یا...»اجتناب ورزید. دفعه آخر چنان بعضی دوستان، بنده را به غلط کردن انداختند که مدتی خودم را از اعلام دوره ها معاف کردم.

شباهنگ17

وقتی به بچه های جهان یاد دادم اسمت را هجی کنند


دهانشان به درخت توت بدل شد


تو عشق من


وارد کتاب های درسی و جعبه های شیرینی شدی


تو را در کلمات پیامبران پنهان کردم


در شراب راهبان


در دستمال های بدرقه


آیینه های رویا


چوب کشتی ها...


وقتی به ماهی ها نشانی چشم هات را دادم


نشانی ها را از یاد بردند


وقتی به تاجران مشرق زمین


از گنج های تنت گفتم


قافله های روانه به سوی هند، برگشتند


تا عاج های سینه ی تو را بخرند


وقتی به باد گفتم


گیسوی سیاهت را شانه کند


عذر خواست که عمر کوتاه است و


گیسوان تو بلند


صدنامه ی عاشقانه-نزار قبانی- رضا عامری- نشر چشمه

جای بازی

از «گربه سیاه، گربه سفید» امیر کاستاریکا، سکانسی به یادم مانده، پسر و دختر نوجوان فیلم، تازه یکدیگر را کشف کرده و داغ حس نو، می رسند به مزرعه ی افتابگردان با گل های بلند، بعد دختر با شوری بی نهایت شروع می کند به تکه تکه لباسهایش را درآوردن، هر بار که از بار قسمتی از پوشش خود خلاص می شود دختر با فریادی عریانی را جشن گرفته، لباس را به پشت سرش پرتاب می کند: روسری، پیراهن و...پسر به دنبال دختر در مزرعه آفتابگردان می دود، تکه تکه لباس دختر را می یابد، بو می کشد و خود نیز تکه ای از لباسش را می کند، آن میان مزرعه آفتابگردان، که چون حجابی برای ما، مانع از تماشای تن برهنه دو عاشق است، دختر و پسر بهم می رسند و ما فقط صدای فریاد سرخوشانه ی آن دو را می شنویم...


بعد با خودم فکر کردم، کاش هر بار تجربه ی عریانی مان در بستر خواستن، مملو باشد از چنین شور پاکیزه ای

Friday, October 30, 2009

لیمو ترش

لیوان، یخ، جین، سودا...کار را راه می اندازد این اربعه اما کافی است فقط یکبار تجربه کرده باشید که یک برش کوچک لیمو ترش چه طعم غریبی به معجونتان می دهد...بعد با خودم داشتم فکر می کردم آدم هایی هستند که میان زندگی نقش همان لیمو ترش را بازی می کنند. بدون آنها هم همه چیز سر جای خودش هست و زندگی می گذرد فقط زندگی کوفتی دیگر طعم ندارد، لذت ندارد، شگفتی ندارد... بی لیمو ترش زنده ایم فقط بخدا، زندگی نمی کنیم!

هفته های سرنوشت

مذاکرات اتمی در وین و ژنو، به جایی رسیده اند که چاره ای جز تعیین تکلیف برای حاکمیت در جبهه خارجی نگذاشته اند یعنی یا حضرات در ازای وعده ی هیچ، تمام اورانیوم غنی شده ی کشور را به روسیه می فرستند بدون اینکه حتی تکلیف تحریم ها را روشن کرده باشند و یا زیر بار پیش نویس توافق نمی روند و پذیرای تحریم های سخت و فشار مضاعف می شوند. در داخل کشور نیز ادامه ی وضعیت فعلی برای زمامداران ممکن نیست. حاکمیت یا باید نوعی طرح اشتی ملی را پیش ببرد و یا فضا را بیش از پیش امنیتی کرده، تا آخر خط جلو رود.


در واقع یک چهارگانه برای سیستم سیاسی ظرف همین یکی دو هفته قابل پیش بینی است. نخست آنکه حاکمیت در هر دو جبهه ی داخل و خارج عقب نشینی کند، احتمالش به نظر من خیلی خیلی ضعیف است. دوم آنکه حاکمیت در جبهه ی داخلی عقب نشینی کرده و در جبهه خارجی علیه قدرت های جهانی گارد بگیرد، احتمالش ضعیف است اما غیر ممکن نیست. سوم حاکمیت همزمان علیه غرب و جنبش سبز وارد تنش شود، از بعضی حضرات چنین اشتباه محاسبه ای بر میاید اما من هنوز نظام را عاقل تر از آن می دانم که در چنین تله ای بیافتد و حالت چهارم اینکه حضرات در برابر غرب عقب نشینی اتمی کنند و با دادار و دودور این را به خلق الله در حکم یک حماسه بقبولانند و در جبهه داخلی هم شمشیر را از رو ببندند و تا پای حذف اصلاح طلبان پیش روند، متاسفانه به نظرم این حالت آخر بیشترین احتمال وقوع را دارد.


اتفاقات همین چند هفته ی آتی نشان خواهد داد به کجا خواهیم رفت. تحلیلم وقوع حالت چهارم است و شاهدش اینکه من فکر نمی کنم حاکمیت خبط روز قدس را در مورد سیزده آبان هم تکرار کند و اجازه راهپیمایی بدهد. خدا کند تحلیلم غلط باشد و اشتباه کنم اما به نظرم تهران هفته ی خوشایندی را از سر نخواهد گذراند.

خوابیدن تا لنگ ظهر

از معدود دلخوشی های جمعه خوابیدن است تا لنگ ظهر اما به شرطها و شروطها. یعنی اینکه لاینقطع نخوابی تا مثلن ساعت یازده، همان حوالی هفت همیشگی بیدار شوی، ندانی چند شنبه است، چند ثانیه ای دست و پا بزنی تا حالیت شود جمعه است و لبخند بزنی از فقدان باید، باید بروی سر کار، باید بیدار شوی، باید...و بعد دوباره تلپ بخوابی تا دوباره بیدار شوی، نور صورتت را نوازش کرده اما باز می خوابی، خواب می بینی داری برای پدر یک معشوق قدیمی از شاهکارهایت می گویی، خواب می بینی رفته ای پرونده پزشکی دایی مرحومت را از بمارستان بگیری و ناگهان به جای بزرگراه حکیم از یک رولرکاستر خفن سر در می آوری که هر چه پایت را روی ترمز می فشاری افاقه نمی کند...همین طور خوابو بیدار می شوی، حتی می روی سیب می خوری و برمی گردی می خوابی، دو سه صفحه مجله می خوانی و باز می خوابی تا ساعت یازده دیگر تنبلیت نمی آید، بیدار می شوی و حالی می کنی با رخوت جمعه مال هشت هشت هشتاد و هشت!

Thursday, October 29, 2009

انبارو قرش بده، بگردونو فرش بده

کمتر چیزهایی هستند در جهان که من به اندازه انبار گردانی از آنها متنفر باشم. بله ما داریم میرویم انبار را بگردانیم. فی الواقع ذات ملوکانه مان ترجیح می دهد بار خاور پیاده کند اما انبار نگرداند. بار خاور تمثیل بود؟ نخیر بابا جان اینجا وقتی از گمرک جنس می آید همه ی شرکت حتی شخص مدیریت عامل بار خالی می کنند. حتی یکبار در خاطرمان هست صبح جلسه ی مهمی رفته بودیم یکی از شرکت های نفتی، مهم تا حد کت شلوار پوشیدن ها. بعد به خانم منشی مان توصیه کردیم خانم جان از فلان جا تماس گرفتند تو برایمان کلاس بگذار که مخ طرف زده شود. بعد این وسط خاور محترم رسید و ما مشغول خالی کردن شدیم. بعد خیس عرق، فعالیت که تمام شد، خانم منشی در کمال آرامش فرمود از شرکت نفت فلان زنگ زدند. عرض کردم شما چه گفتی؟ فرمودند گفتم فلانی داره بار خالی می کنه...یعنی من به وجد آمدم از این کلاسی که برایم گذاشته شده و کلن به به! جان؟ کجاییند؟ خانم منشی ما؟ نخیر حدستان غلط است. ایشان شیرازی بوده و به  صفات مثبتی  از قبیل  فراخیت قابل تحسین و دلخجستگی عمیق، مزین می باشند. حدستان غلط بود اما یادم آمد هفته پیش داشتم به یکی از اهالی خرم آباد کامپیوتر می فروختم. بعد این دستگاه در کابینت بزرگی باید نصب می شد بعد طرف داشت با من هماهنگ می کرد که ابعاد کابینت با دستگاه هماهنگ باشد. من هی تاکید می کردم عمقش باید هشتاد سانت باشد و ایشان شجاعانه می فرمود عمقش زیاده دو متره. بعد من توضیح می دادم اون ارتفاعه بابا جان عمق یه چیز دیگست و تفاهم حاصل نمی شد که نمی شد. آخرش مجبور شدم از دوست عزیزمان بخواهم برود جلوی کابینت بایستد ودستش را فرو کند، دقیقن فرو کند توی کابینت، تا در مورد مفهوم پیچیده ی عمق با هم به درک مشترکی نایل آییم. آمدیم و خرید و فروختیم اما من هنوز در عجبم که طرف فقط همان دستش را...الله و اکبر... حالا هر جایش، چه افاقه به حال من می کند که حالا باید بروم انبار را بگردانم.

نفرین ابدی بر مخترع انبار گردانی

تردیدی ندارم، مخترع انبارگردانی گوآنتانامویی، ابوغریبی، کهریزکی ...جایی دوره های عالی شکنجه را گذرانده...خر!

آن سوی کندو

فیلم کندوی فریدون گله سکانسی دارد که در آن ابی،کاراکتر نقش اول با بازی بهروز وثوقی، بعد آزادی از زندان به رو-س-پی خانه ای می رود و میان تاب و تب تن، به همب-سترش می گوید« می خوام مطمئن شم هنوزم می تونم، از بس که تو زندون آت و اشغال به خوردمون می دادن».


صبح داشتم با خودم فکر می کردم به این دو ماه گذشته و همه ی اتفاقات ریز و درشتش. به عشقی که جوشید در من و نشد که ابراز شود. داشتم تجربه اش را مرور می کردم و داشتن و نداشتن هایش را، یادم افتاد چنان یک سال گذشته تمام عواطفم برابر زنان زندگیم منحصر به دوست داشتن صرف شده بود که واقعن وقت هایی نگران می شدم نکند من قابلیت عاشق شدن را، تب و تاب داشتن، مجنون وار دل دادن را از دست داده ام، اما این تجربه ی به ظاهر ناکام جوری آسوده ام کرد که نه، بلایی سرم نیامده، دلم قلوه کن شده اما بنیاد کن نه...دلی که آیکن قرمز بیزی کسی را ببیند و چنان بتپد که نگران شوی الان پرت می شود بیرون، هنوز برای دلدادگی محل دارد.


ابی کندو، خیالش که راحت شد از جنوب راه افتاد سمت شمال، عرق خورد و کتک، داد زد و برگشت زندان...خدا آخر و عاقبت مرا بخیر گرداند با این راحتی خیال!


پی نوشت سانچویی: ارباب! ارباب! راحتی؟


پی نوشت توضیحی: دیالوگ ابی را مطمئن نیستم دقیق نوشته باشم از بس که حافظه علیل است این روزها

Wednesday, October 28, 2009

پا گذاشتن روی دم ببر

دیشب برای بار اول ای چینگ را تجربه کردم. یونگ ای چینگ را هدیه ی چینی ها به بشریت می داند که فلسفه اش بر اساس اصل همزمانی استوار است. یین و یانگ در تعاملی مدام همه ی هستی را می سازند و ای چینگ نوعی راز گشایی از رقص زمین و آسمان است. دیشب به من گفت صبور باش، آرام باش، به درون برو، تسلیم وسوسه نشو، روزی که بتوانی پا روی دم ببر بگذاری و باز هم در امان باشی نزدیک است. 


تجربه شگفت انگیز جهان کارت های تاروت را قبلن داشته ام و این کارت ها را راهی معرکه نه برای پیشگویی آینده که برای گفتگو با ناخوداگاه یافته ام. ای چینگ هم مانند تاروت، به نظرم راهی با شکوه به عمق ناخوداگاه آمد، پلی به سوی کوه المپی که در عمق روح هر انسانی قرار دارد و ایزدان و ایزد بانوان آنجا هر آنچه که ما برای شدن نیاز داریم، آماده دارند. فقط باید از پل گذشت، پلی که البته مثل پل صراط باریک و خطرناک است!

Tuesday, October 27, 2009

نازک دلی

از آن شبهایِ بیقراری است که چینی دل به تلنگر نه، به اشاره ای حتی، بند است...تقبل الله!

زیستن در دو جهان

به آتیه بانو برای نکوداشت صدای دلنشین ویولنی که این روزها از بام وبلاگش به گوش می رسد


یونگ در تحلیل رویاها، چند گونه ی اصلی برای خواب ها بر می شمرد: شماری از آنان را خواب های جبرانی می داند. این خواب ها کمبود یا حسرتی را در جهان واقعی جبران می کنند، مثلن آدمی ترسو خواب می بیند شجاع است، خسیس، سخاوتمند می شود و...بعضی دیگر از رویاها وضع موجود روانی فرد را با زبان نماد های برای خواب بین تشریح می کنند. خواب های دیگری به آینده و راه حل ها می پردازند و معمولا بن بست زندگی واقعی فرد را هدف می گیرند...حالا من هر روز بیش از پیش متقاعد می شوم که وبلاگستان برای ما دقیقن به مثابه عالم خواب و رویاست.


در این جهان مجازی ما در بسیاری وقت ها برای جبران هرآنچه که به دلایلی در زندگی عادی از ما دریغ شده، نوشته های جبرانی داریم. خیلی وقت ها داریم موقع نوشتن بلند بلند فکر می کنیم تا تصویر دقیق تری از وضع موجودمان داشته باشیم، مواردی هم هست که می نویسیم تا برای موقعیتی پیچیده در دنیای واقعی، راه حلی بیابیم، تسکینی دریافت کنیم یا...همانگونه که در تجربه ی زیستن، جهان هوشیار و ناهوشیار مدام بر یکدیگر اثر می گذارند و از هم تاثیر می پذیرند؛ جهان مجازی و دنیای بیرونی هم به صورت مداوم با یکدیگر در حال تعاملند.


یونگ در نوشته هایش تاکید می کند که هر دوی این جهان ها؛ یعنی جهان هوشیار بیداری و جهان ناهوشیار رویاها؛ اصالت داشته و مهمند. خطر در خلط قوانین این دو جهان یا نادیده گرفتن اهمیت هر یک است. در واقع مشکل جایی پیدا می شود که فرد با نادیده گرفتن جهان ملموس، در رویاهایش غرق شود یا با انکار دنیای رویاها، روحش را از رنگ و شهود محروم سازد. حالا من فکر می کنم تا وقتی ما قادر باشیم تجربه های وبلاگستان و زندگی های روتین مان را از هم تفکیک کنیم، مرزهایش را به رسمیت بشناسیم، از تجاربش برای بهتر زیستن بهره ببریم؛ جای نگرانی نیست که زندگی مجازی مان، زیستن ملموس انسانی را ببلعد که حتی می تواند بر عکس به آن انرژی بخشیده و سرشارترش کند. نسل من شاید به خوبی یاد گرفته میان دو جهان مجازی و واقعی سفر کند، رویاهایش را بنویسد و واقعیاتش را زندگی کند...معجزه ی وبلاگستان شاید در همین باشد! 

دست نیافتنی

هر چه بیشتر می خوانم و می بینم بیشتر باورم می شود: جادوی ادبیات و سینما نه در کتاب ها و فیلم های موجود، که مبتنی بر آثاری است که نوشته یا ساخته نشده اند

Monday, October 26, 2009

نیلگون

از اکبر رادی نقل است که مدت ها تلاش می کرده ناشران را قانع کند نمایشنامه هم یک گونه ی ادبی است و باید مثل هر نوشته دیگری چاپ شود. یعنی نمایشنامه فقط برای اجرای روی صحنه نیست...من فکر کنم این نوشته ی آقای عبدی کلانتری هم یک اثر ادبی است از بس زیباست و حرف حساب زده و کلن معرکه است...از من گفتن

در ستایش خودم

آن سال هایی که همه پسر بچه ها داشتند با آچار فرانسه و پیچ گوشتی بازی می کردند و کشف و شهودشان در جعبه ابزار پدر تمامی نداشت یا عشق نشستن پشت فرمان ماشین ابوی معزز بودند و می نشستند و بعله...دقیقن در همان سال ها معلوم نیست من مشغول خوردن چه شکری بوده ام؟


می شود ماجرا را ساده کرد و گفت آقا جان پدر من نه جعبه ابزار داشته نه در سنین رشد من ماشین. اما این برداشتن بار سنگین مسوولیت از روی دوشم است و افاقه ای نمی کند. حالا تقصیر من یا پدرم هر کدام، اینجانب در عنفوان سی و دو سالگی تبدیل به موجودی شده ام که پیچ هم می خواهم باز و بسته کنم باید زنگ بزنم به تعمیر کار و از رانندگی هم همان به قدر کفایت برای جابجا شدن از دستم بر می اید که آن هم حتی المقدور از زیرش در می روم.


چرا الان دارم افشاگری می کنم؟ چون هر که حالا چشمش به جمال ملوکانه ما روشن شود فکر می کند این حقیر با ببری پلنگی شیری دست به گریبان شده ام از بس که تمام دست و بالم زخم و خراشیده است. حالا همه ی ماجرا آن بود که من دیشب سعی کردم  با استفاده از پدیده ی پیچیده ای به نام اچار فرانسه یکتنه و بدون یاری جستن از کسی، لوله های مرکزی گرم و سرد شوفاژ را بگشایم. گشودم و اب بالا زد و دست خراشیده شد و خون آمد و مصیبت کشیدم تا حل شد...یک همچین شاهکاری هستم من!


پی نوشت سانچویی: ارباب این متنو از اونجایی که گشودی و آب فلان و اینها، یه بار دیگه بخون. یه کمی بی ناموسی نشده؟

در تکاپوی معنا

آیین ها...ذهنم چند روزی است که گرفتار این مفهوم است. به زندگی قبل از تسلط مدرنیته که نگاه می کنی آیین ها و سنت ها چه در زندگی فردی و چه زندگی اجتماعی نقش مهمی داشته اند. یکی از مهمترین کارکردهای آیین ها، تفکیک فضاهای مختلف زندگی و بخشیدن معنا به هر بخش زیستن است. به عنوان مثال در بسیاری از سنت ها، پسر بچه ها به هنگام رسیدن به سن بلوغ، از تمام خویشان و اشنایان مونث جدا شده و در جایی دور با مردان قبیله یا خانواده به مدتی معین زندگی می کردند. پسربچه در آن ایام رازهای مردانگی را از مردان می آموخت و به تعبیری به مردانگی تشرف میافت و پس ازطی این آیین دیگر مرد محسوب می شد. سنت هایی از این دست بی شمارند، در سینما پارادایزو پسرک برای اینکه ثابت کند مرد شده به جای شلوارک، شلوار پوش شده بود. آیین ها و سنت های گذار عبور از فضایی به فضای دیگر را تعریف می کنند و به زندگی معنا و بعدی مقدس می بخشند. رقص مردان قبیله قبل از شروع جنگ، سنتهای تولد، ازدواج و مرگ، همه و همه آیین هایی برای عبور از آستانه و تلاش برای تفکیک فضاهای مختلف زیستن هستند.


من حتی فکر می کنم شاید بشود برای نماز های پنج گانه اسلام نیز کارکردی تفکیکی قائل شد. دوگانه صبح نوید آغاز یک روز کاری را می دهد. چهارگانه ظهر فرصتی برای خلوت و پرداختن به خویش بعد از چندین ساعت کار روزانه، چهارگانه عصر پیام پایان کار آن روز، سه گانه مغرب سلام به خویشتن و شروع زمان عیش با خود بودن و چهار گانه عشا، شکر برای روزی که زیسته ایم و کسب آمادگی برای سفر به جهان بی کران خواب و رویا ها...معنا گمشده زندگی ماست. ما برای حس خوشبختی محتاج معناییم. اهمیتی ندارد که چقدر موفقیم یا ناکام؛ خوشبختی از آبشخور پیروزی یا شکست ما تغذیه نمی کند. درخت شادکامی ریشه در حس معنا دارد و سنت ها پل ارتباطی میان انسان و معنا، آدمی و راز مقدسند.در تلاش چند قرنی خویش برای کشف جهان، ما کمر به کشتن راز بسته ایم. ما سنت ها را از معنا تهی، آیین ها را تضعیف و جهان را ساده کرده ایم. رفتار غلط متولیان ادیان و پدرسالاران مدعی سنت، تلاش علیه معرفت درونی آیین ها را موجه نشان می داد. انسان مدرن برای کسب حق آزاد زیستن، تاک و تاک نشان را به اجبار یکجا هدف گرفت اما در پی آن با کمبودی عمیق در عمق روحش مواجه شد. فقدان سنت و آیین به حذف معنا انجامید و بدون معنا تمام دستاورد های جهان نیز بی حاصل شد.


وقتی به هزار و یک دلیل نشود به آیین های جمعی برای یافتن معنا پناه برد شاید چاره ی کار در طراحی سنت هایی شخصی برای زندگی فرد فرد ما باشد تا بتوانیم فضاهای مختلف زندگی را از یکدیگر تفکیک کرده به آن معنا ببخشیم. دارم تلاش می کنم برای زندگیم  آیین هایی طراحی کنم. آیین هایی که به یمن آنها بشود فضای روز، شب، خانه، کار، عشق، خانواده، دوستی و بسیاری فضای های دیگر را از هم تفکیک کرد و به تک تکشان معنا بخشید. آیین هایی سازگار با امیرحسینی که شناخته ام: رقصیدن، مراقبه، نوشیدن چای سیب، استحمام...معنا جایی میان همین کارهای عادی است اگر بعد رازآمیزشان درک شود و خوشبختی جایی میان همین معنا اگر ارتباطشان به درستی برقرار شود، ارتباطی به یمن آیین ها! 

Sunday, October 25, 2009

دل نوشت 3

مارکو وارد شهری می شود. در میدانی به مردی بر می خورد. این مرد عمر یا لحظه ای را زندگی می کند که می توانست عمر یا لحظه ی او باشد. مارکو فکر می کند که می توانست به جای آن مرد باشد، اگر در گذشته توقف می کرد یا بر سر چهار راهی، به جای انتخاب راهی که رفته بود، راهی دیگر در جهت مخالف را در پیش می گرفت. اما دیگر او از گذشته ی واقعی یا احتمالی خود دور افتاده و کنار مانده است. دیگر نمی تواند توقف کند، باید به راه خویش ادامه دهد تا به شهری برسد که گذشته ای دیگر یا آینده ای احتمالی در انتظارش است. آینده ای که اکنون زمان حال شخص دیگری است. آینده های تحقق نیافته چیزی جز شاخه هایی از گذشته ی انسان نیستند: شاخه هایی خشکیده


ایتالو کالوینو- شهر های ناپیدا- بهمن رئیسی- کتاب خورشید

غر به صورت من الایمان

تنهایی دارد اذیتم می کند. تنها نبودن هم اذیتم می کند. جامع جمیع اضدادم من...بعد با خودم فکر می کنم بر خلاف تصور تاواریش، که باید از طریق همین تریبون تولدش را تبریک گفت، در مورد من نباید نگران این بود که کتم را به اولین میخ روی دیوار آویزان کنم.خودم این روزها بیشتر نگران شروع یک پروژه جدیدم که باز طبق معمول پر از نرسیدن و نشدن و فاصله و تابو و حریم و هزار و یک کوفت و زهر مار دیگر باشد...این جور آدم داغانی هستم من!

شهر های ناپیدا

کالوینو اسمش را گذاشته «شهر های ناپیدا». بعد کمی بیشتر که با کلمات کتاب معاشرت می کنی و دلت می رود برای آن شهر های غریب با اسم های زنانه؛ با خودت فکر می کنی می شد اسم کتاب باشد آدم های ناپیدا، عشق های ناپیدا یا حتی کتاب های ناپیدا. بعد زود این آخری را پس می گیری. کتاب های ناپیدا قصه ی جداگانه خودشان را دارند«اگر شبی از شب های زمستان مسافری...»!


کالوینو دست خواننده اش را می گیرد، نرم نرم راه می بردش، نابلدی و ناتوانی اش را نادیده گرفته به سهولت می بخشد و به اسم سفر برای یافتن شهر های ناپیدا، جستجویی درونی به سوی اعماق روح خواننده را سامان می دهد. ناگهان می بینی در دسپینایی و داری خاطره ای از یک بوسه را به یاد می آوری یا در شهری دیگر یاد یاری که بار شد چشمانت را تر کرده یا...


کتاب ها و زن ها شبیه همند. دسته ای را به پایان فصل اول نرسیده رها می کنی. بعضی هاشان فقط پاورقی هایی طولانی اند که تاب می آوری برای سرگرمی و کنجکاوی، که آخرش چه می شود. بعضی هایشان به ظاهر با شکوهند اما خسته می کنند و می رمانند. با گونه ای دیگر همه چیز خوب است اما قلبت به تو می گوید جایی مشکلی هست، روح نیست، روح ندارد. گروه آخر اما مستقیم با دل آدمی طرف می شوند، خود جنسند، آسان درک نمی شوند اما گمراهت هم نمی کنند، همیشه نشانه هایی هست در متن یا رفتار که مانند نخ آریادنه هدایتت کند به سوی نور، بعد از کمی ناگهان می بینی داری با معیار های آنان فکر و احساس می کنی، زندگی می کنی و هرگز هم نمی توانی تشخیص بدهی از کجا و کی، این باور ها را پذیرفتی و خواستی...شهر های ناپیدا از زمره شاهکار های همین گروه آخر است!

Saturday, October 24, 2009

جنون متبرک

آدم است دیگر، یک وقت هایی دلش برای آن بی قراری های عاشقانه، برای آن بی تابی که وا می داردش فقط با پانصد هزار تومان دارایی، بلند شود برود خواستگاری، برای جنون تب دار خواستن و خواستن؛ تنگ می شود


 

هاملت با سالاد فصل

«پنجره برای باز کردن نیست ابله، برای بستن است»


کلید نمایشنامه «هاملت با سالاد فصل» اکبر رادی که این روزها با کارگردانی هادی مرزبان در تالار سنگلج به روی صحنه می رود در همین جمله تلخ بالاست. رادی این نمایشنامه را در سال ۵٧ نوشته و من فکر می کنم مرثیه ای است تمام عیار برای نسل روشنفکران ایرانی که از مشروطه تا انقلاب ۵٧ از پی آزادی دویدند. شاید تصادفی نباشد که جایی میان کلمات می شنویم «چه هفت سال ، چه هفتاد سال» و این هفتاد سال فاصله پایان استبداد صغیر و تثبیت مشروطیت، تا انقلاب ۵٧ است. شرح برباد رفتن طبقه متوسط فرهنگی که نمی داند از کجا آمده است، ریشه هایش کجایند، خود را در تندباد گذار گم کرده و کوله بار نامریی آرزو های دور از دسترس، کمرشکنش کرده...رادی در هاملت با سالاد فصل، نشان می دهد که روشنفکری ایرانی، در احاطه سنت عرفان زده، تجدد سانتی مانتال، عمله ی ظلم در خدمت آریستوکراسی تجاری؛ چطور ناتوان و فرتوت، به دار آویخته می شود.


دیشب داشتم با خودم فکر می کردم اگر اکبر رادی امروز زنده بود و می خواست از طبقه متوسط بنویسد. اگر بیست و پنج خرداد و روز قدس را می دید باز هم طبقه متوسطش را این همه ذلیل و علیل نشان می داد؟ به نظرم نه، به نظرم بیش از چهار ماه است که ما پنجره ای را باز نگه داشته ایم که به ضرب گلوله و کلمه سعی کرده اند ببندند...حالا چیزی فرق کرده آقای رادی!


پی نوشت: هادی مرزبان کار را در تالار سنگلج به روی صحنه برده، بلیتش را می باید از قبل رزرو کنید. من روز چهارشنبه زنگ زدم و نتوانستم برای عصر همان روز بلیت بگیرم. قیمت بلیت شش هزار تومان و ساعت اجرای کار هفت تا نه و نیم است. موقع رزرو کردن بلیت تاکید کند بلیت طبقه ی بالا را نمی خواهید چو تقریبن دید ندارد و قیمتش هم فرقی نمی کند. من و آزاده آخرش به لطف آقای کارگردان توانستیم طبقه پایین مستقر شویم. در همین راستا از هاملت با سالاد فصل و اکبر رادی ...

Friday, October 23, 2009

چو فردا بر آمد بلند آفتاب

گودر غیر از وقتی که از آدم می گیرد و اعصابی که بعضی وقت ها خرد می کند و...بلای بدتری هم سر آدمی می آورد: گودر تو را مجبور می کند هر خبر بد را صد بار بخوانی، مثلن بی شمار بار در جریان اعدام سهیلا قدیری قرار بگیری و یا چندین و چند بار مطلع شوی که ریخته اند در خانه ی شهاب طباطبایی و تعدای پیر و جوان را که ضمن خواندن دعای کمیل مشغول براندازی بوده اند دستگیر کرده اند. بعد فکر کن من همان یکبار هم برای حرص خوردن تمام روزم کافی است.


اینجانب آدمی بوده ام که وقتی از سر کار می آمدم خانه، دو فقره روزنامه، حداقل دو فقره ، را از کیفم بیرون می آوردم و از الف اول تا تای تمتش را می خواندم. بعد ولو می شدم جلوی تلویزیون و از سوباسا تا حسینی و احمدزاده تلویزیون را می دیدم. خوب بعد من اینک آدمی هستم که نه روزنامه می خوانم نه تلویزیون می بینم فلذا فکر کنم بشود گودر را هم ترک کرد یا لااقل حجم زمانی که می گیرد و اعصابی که تسطیح می کند را کاهش داد...من و گرز و میدان گودراسیاب

Thursday, October 22, 2009

بدن زن، وقتی که می رقصد

عرض دیگری ندارم

از تعمیم، جدیت و مابقی قضایا

یادم می آید سال های اول دانشجویی، جمع چهار نفره ای توی کلاسمان داشتیم که همچین حلقه بسته ای داشتند و کسی را میان خودشان راه نمی دادند. بعد من هر از گاهی مورد عنایت این دوستان قرار می گرفتم. آن موقع ها نمی دانستم چرا، بعد فهمیدم این گوشه چشم مثلن رفاقتی نه بخاطر خودم که در واقع به دلیل این بود که من ساکن خوابگاه نبودم و خانه ی محل سکونتم به عنوان مکان از نظر دوستان قابل حساب و استفاده بود. چیزی که مرا رماند و نگذاشت چرخ پنجم این گروه ۴ نفره شوم حرف زدنشان با هم بود. وقتی می خواستند باحال بودن و بزرگ شدنشان را به رخ بکشند صراحتن به هم فحش می دادند. حالا ناسزا گفتن یک فعل جوجه خروسی است که اکثر پسر بچه ها در دورانی برای به رخ کشیدن مرد شدن مرتکبش می شوند اما این حضرات دقیقن فحش را به جان خانواده و کس و کار هم میکشیدند. یعنی مادر فلان و پدر بهمان جزء ثابت گفتمانشان بود. حالا امیرحسینی را فرض کنید که خانواده در نظرش جزء محرمات بوده و حرمت شکنی حریمش غیر قابل پذیرش. بعد یک شب فکر کردم با خودم که آقا جان فرضن که آمدی و رفاقت هم کردی و تهش شدی جزیی از اینها. خوب قربان قامتت تازه به این مقام که رسیدی چنان با تو خودمانی می شوند که مادر و پدر تو را هم شامل اظهار لطفشان می کنند. این چیزیست که می خواهی؟


من نمی خواستم و بریدم ازشان و کلی هم حرف مفت تهش حواله ام شد که بماند. چرا این روضه را خواندم؟ چون خواستم تاکید کنم چیز هایی هستند در زندگی من که شوخی بردار نخواهند بود. نمی توانم در موردشان شوخی کنم. هنوز هم به نظر من خانواده حرمت دارد، سر سفره کسی نشستن، رفاقت، شریک شدن تن با کسی، میگساری...حرمت دارند. من همیشه زندگیم این جور مفاهیم را جدی می گیرم و حریمشان را حفظ می کنم و تا جایی که به من مربوط می شود نمیگذارم کسی ناقض  حرمت باشد. این مملکت و فرهنگش و مردمانش هم برای من مثل خانواده ام حرمت دارند و هر چیز مربوط به این خاک را جدی می گیرم و همچین مزاجم با جهان وطنی و نمایش ما خیلی با حالیم و شما جهان سومی ها و غیره سازگار نیست. انقدر عقلم می رسد که هنر نزد ایرانیان نیست و هزار و یک مشکل فرهنگی در این ملک هست که باید نقد شود و جدی هم نقد شود و...اما مرز باریکی هست بین نقد و تخریب. فکر نکنم جنبه داشته باشم از بالا نگاه کردن به فرهنگ ایرانی را ببینم و سوت بلبلی زنان از محل دور شوم...خلاص!


پی نوشت: اصلا هنر نزد ایرانیان است و بس...من باب تضارب آرا

Wednesday, October 21, 2009

تلاش کنیم تا زندگی هایی تداوم یابد

محمد مصطفایی وکیل بهنود شجاعی بود. تمام تلاشش برای اعدام نشدن بهنود به جایی نرسید. حالا آقای وکیل باز چند موکل در آستانه اعدام دارد که برای اعدام نشدن آنها نیاز به پرداخت پول دیه است: حدود دویست میلیون تومان!


من واقعن هنوز نمی دانم موضعم در مورد اعدام چیست. نتوانسته ام خودم را قانع کنم له یا علیه اعدام باشم، اما در مورد یک چیز مطمئنم: اعدام افرادی که زیر سن قانونی مرتکب جرم شده اند جنایت است. بیایید علیه این جنایت هر چه که می توانیم بکنیم. شاید زیاد وقت نداشته باشیم، مفصل ماجرا را در وبلاگ خود اقای مصطفایی می توانید بخوانید. با خودم فکر می کنم دو هزار نفر در سراسر این کشور آدم پیدا کردن که صد هزار تومان برای این کار کمک کنند نباید غیر ممکن باشد. بیایید یکماه انرژی بگذاریم، تلاش کنیم ببینیم وبلاگستان فارسی، می تواند باری را از روی زمین بردارد.


تاکید می کنم فقط پرداختن این پول کافی نیست. بگذاریم خودمان را جای آنان که در کابوس شبانه شان طناب دار می بینند و تلاش کنیم تا آدم های بیشتری را به کمپین جمع آوری پول برای نجات این نوجوانان از اعدام جلب کنیم. از ماجرا بنویسید، با بقیه، خانواده، همکارانتان حرف بزنید. اینجوری که فهمیدم شاید کمتر از یکماه وقت داشته باشیم!

این آلمانی های نازنین

من پیشنهاد می کنم قبل از خواندن این پست، نوشته سرکار خانم میرزاده را مطالعه فرمایید. فشرده اش اینکه نوشته اند پدر مادر های ایرانی یا ترک یا حتی آخرش آمریکای لاتینی و خلاصه اش کنم جهان سومی، بچه هایشان را بد تربیت می کنند و پدر و مادر های آلمانی- خدا عمر و عزت شان بدهد- اسطوره های تربیت کودکان و اینها، هستند و در خاتمه نتیجه گرفته اند کاش ابتدا والدین ایرانی یا جهان سومی تربیت شوند.


من پدر و مادر های ترک و عرب و آمریکای لاتینی و اینها را که نمی دانم، اما والدین ایرانی را انقدر که دیده ام و شناخته ام همچین شبیه هم نیستند که بشود یک قالب یا الگو از آنها ساخت و گفت این پدر ایرانی و آن مادر ایرانی است و فاتحه. فکر می کنم آدم ها و ویژگی های فردی شان با همه ی تفاوت هایی که یک انسان را منحصر به فرد می کند در نحوه ی سلوکش با فرزندان موثر خواهد بود. شاید بشود این وسط از فرهنگ ایران و آلمان به عنوان دو مشرب متفاوت نام برد. یکی با عصر مدرن سازگار تر است و دیگری هنوز در حال گذار که چه عرض کنم، حیران و سرگردان میان سنت و مدرنیته. با این حال اینکه الگوی تربیتی که در آلمان مثلن جریان دارد کاملن صحیح و ورژن ایرانیش انقدر نکبت است که خانم میرزاده توصیف کرده، برایم جای سوال دارد. یعنی آن بچه ها با آن سبک تربیت همه خوشحال و شادمان و خوشبختند؟ یعنی همه ی والدین آلمانی توی کیفشان مداد رنگی دارند؟ حتمن آن هیولای اتریشی که سال ها به دخترش تجاوز می کرده هم مداد رنگی فراوان داشته نه؟ اصلن این طور جمع بستن آدم ها و تحقیر یک فرهنگ بدون در نظر گرفتن ضعف ها و قوت هایش خیلی عصر استعمار را یاد آدم نمی آورد؟


حالا اینها همه بخورد وسط فرق سرم. کثیری از بزرگان وبلاگستان برداشته اند این پست را شر کرده اند بدون یک خط نوت یا توضیح یا کامنت یا هیچ چیز دیگری...خوبید بابا جان ها؟ آلمان خونتان زده بود بالا امروز؟ ما همه انقدر بد بزرگ شده ایم؟ هیچ چیز خوبی توی تربیت ما نبوده؟ آلمان خوب، ایران بد؟ این تذهبون مال همین وقت هاست نه؟

Tuesday, October 20, 2009

انتقام زنانگی

ایزدبانو آفرودیت از کسانی که به او بی توجهی  کنند انتقام می گیرد. در میتولوژی یونان لااقل چند داستان مشخص وجود دارد که نادیده گرفتن آفرودیت با تنبیهاتی سنگین روبرو شده است. اگر فرض کنیم آفرودیت نمادی از زنانگی است شاید بشود گفت بی توجهی به زنانگی، موجب پرداخت هزینه های تاق و جفت است. مردان تاوان بی توجهی به زنانگی را با مودهای بد، با روابط نیمه کاره، با افسردگی و حس ناکامی می پردازند اما به نظرم در زنان تاوان نادیده گرفتن زنانگی  با علائم روان-تنی پررنگ تری  خود را نشان می دهد.


تحقیر مداوم ارزش های زنانه توسط جهان پدرسالار، زندگی با مادری که یا قربانی جهان پدر سالار و مظلوم است و یا حامی ارزش های پدرسالاری؛ گسستی سخت با زنانگی در روان زن ایجاد می کند. در واقع زن یا با ملاحظه بی دفاعی مادر برابر ظلم خویشان ذکورش تصمیم می گیرد هر چیزی باشد جز مانند مادرش و یا تحت سلطه ی مادری قدرتمند و جاه طلب، در هوای داشتن رضایت مادر سعی می کند از خود چهره ای درخشان و موفق مانند مادر ارایه دهد و این هر دو موجب ابتر ماندن سیکل زنانگی در روان زن است. بحران با مادر، معمولن به روی زنانگی فرافکن می شود و بی توجهی به حوزه عواطف و احساسات و حوزه جسم و نیاز های بدن را در پی خواهد داشت.


عدم امکان ابراز عواطف زنانه، ناتوانی در گفتن یا نشان دادن احساسات، عدم ارتباط ارگانیک با بدن، بی توجهی به زبان و اشاره های تن، از بارز ترین نشانه های گسست میان زن و زنانگی است. ترس از وابستگی، هراس از ایفای نقش های سنتی زنان، تمرکز روی دستاوردهای جهان مادی بدون لذت بردن از این دستاورد ها نشانه های دیگر گسستند. اولین واکنش انرژی زنانه به این گسست در تلافی جویی های جسمی خود را نشان خواهد داد. زنان دارای گسست با زنانگی احتمالن قاعدگی های شدیدن آزاردهنده، سردرد های سخت، س.ک.ص دردناک و تجاربی از این دست خواهند داشت. شاید در موارد اینگونه، بازگشت به زنانگی، جستجوی هویت گمشده ی واقعی، حضور در حوزه زنانه و تن با انجام تمریناتی مثل یوگا، رقص، تجربه ی توام با پذیرش فضاها و جمع های زنانه و از همه مهمتر یافتن راهی برای آشتی یا بخشودن مادر، خیلی سریع تر از هر اقدام دارویی باعث حل مشکلاتی از این دست باشد. فراموش کردن زنانگی باعث نمی شد زنانگی نیز ما را فراموش کند، این راز انرژی زنانه است!

از آدمها و مرزها

آدم هایی که می دانند چه می خواهند را دوست دارم. آدم هایی که مرز دارند، که نه گفتن بلدند، که می توانند بگویند چه چیزی را می خواهند و چه چیزی را نمی خواهند. آدم هایی که تو را در هزار توی ابهام و حدس بزن چه چیزی توی دلم دارم گرفتار نمی کنند. آدمهایی که...


آدم هایی که مرزشان مشخص است، زندگی را راحت می کنند. نگاه می کنی می بینی همپوشانی مرزها بین تو و او چقدر است، چیزی که می خواهد را می شود به او داد، چیزی که می خواهی را می توانی بگیری و...که اگر نشد نه کسی احساس قربانی بودن می کند، نه حس فریب دارد، نه بار دین خویش را بر شانه دیگری می گذارد. 


 آدم هایی که مرز دارند غنیمتند. شفافیت شان، شفافیت می آورد، نه گفتنشان، نه گفتن را آسان می کند؛ خودشان هستند و می گذارند خودت باشی، بی قضاوت، بی دلخوری، بی رنج...آدم هایی که می دانند چه می خواهند دوستان خوبی می شوند!

Monday, October 19, 2009

رئال رائول

١۵ سال پیش خورخه والدانو او را از تیم سوم رئال مادرید به تیم اول آورد تا با بزرگسالان تمرین کند. پسرک هفده ساله ی آن روزها شاید به خواب هم نمی دید روزی اسطوره رئال شود. صاحب رکورد بیشترین بازی با پیراهن کهکشانی ها و سمبل مادرید؛ از رائول گونزالس حرف می زنم!


من یک رئال مادریدی قدیمی ام. از زمان هوگو سانچز و میشل یعنی دقیقن از سال ١٩٨٧ هوادار رئالم. در همه ی این سال ها رئال مهاجمین بزرگی داشته، از هوگو سانچز تا رونالدو، از بوتراگئونو تا نیستلروی اما هیچ کدام به محبوبیت کلپیتان رائول نبودند و نخواهند بود. حضورش با پیراهن سفید آرامش است و خرامیدنش در مستطیل سبز خار چشم رقبا. صاحب رکورد بیشتر ین گل زده و بیشترین بازی در سانتیاگوبرنابئو، رائول گونزالس خالق فراموش نشدنی ترین خاطرات هواداران قوی سپید اسپانیاست. هیچ هوادار رئال هرگز شبی را که رائول یکتنه با آتش بازی در اولدترافورد منچستر سر آلکس را در هم شکست از یاد نمی برد. همه هواداران رئال مثل من همیشه به یاد خواهند داشت شماره هفت سفید پوشان، کابوس رقبای رئال بوده است. به همین دلیل است که رائول رئال بدل به رئال رائول شده است...رائول افتخار مادرید و هر هوادار رئال است، به افتخار رکورد شکنیش در رئال برخواهیم خاست

Sunday, October 18, 2009

آستانه ی طلایی

لحظه ای جادویی در هم-آغو-شی هست که من نامش را گذاشته ام آستانه ی طلایی. لحظه ای هست در آن شعله ور شدن ناب، که زمان گم می شود. گذشته و آینده دیگر معنا ندارند. نه ذهن به سراغ تجارب قبلیش می رود و مقایسه هایش، نه فکر دنبال تکنیک ها می دود و قضاوت های آینده و نتیجه های رفتارش...آدم، بودن محض می شود در این لحظه های غریب، آدم به خویشتنش نزدیک می شود. آستانه ی طلایی لحظه ی لمس جاودانگی است، بی کرانگی در زمان؛ تن با تن محشور می شود و انگار دری گشوده می گردد رو به جهانی که در آن نه خبری از سنگینی کوله بار گذشته است، نه نگرانی برای آینده؛ آن سوی آستانه ی طلایی، هستی هست می شود...جایی در آن بی زمانی یکسره تنی و در تنت نمی گنجی اما...تن، ذهن، زمان، همه گم می شوند در هرم نفس های معشوقت. هیچ می شوی، هیچی که خود همه چیز است. لحظه ی لمس عظیم ترین آشوب و عمیق ترین آرامش،لحظه ی جادویی تقارن تضاد ها!

Saturday, October 17, 2009

همای اوج سعادت به دام ما افتد

دیگ را سوزاندم. همین می شود دیگر، وقتی سعی می کنی پشت درد را به جین بشوری و ببری، این می شود که می آیی می نشینی پشت کامپیوتر و دیگ روی گاز برای خودش می سوزد...هم درد پشت سر جایش است هم دیگ از کف داده ای...اصلن حواست هست پسر جان؟ در همه زندگیت همیشه تو هم چوب خورده ای هم پیاز... بس نیست؟ بست نشد؟


دیگ را سوزانده ام، پشتم درد می کند، روزگار حرف اولش شده ابهام اما من خوبم...این یک ماهه سخت گذشت اما گذشت، گذراندمش و حالا خوبم برای خودم، مابقیش به جهنم!

یونگ، ازدواج، رابطه

در رابطه میان زن و مرد معمولن یکی نقش ظرف و دیگری نقش مظروف را می یابد. در این شکل رابطه معمولن ظرف، ظرفیت های بیشتری در رابطه داشته و برخی از نیاز هایش در این رابطه دو نفره بی جواب و بی پاسخ می مانند اما مظروف به طور کامل هر چه که می خواهد در رابطه می یابد. شخصیت ظرف پیچیده تر از مظروف بوده و بدلیل نارضایتی پنهان ناشی از بی پاسخ ماندن برخی خواسته ها، سرریز لیبیدو-انرژی روانی- به سمت و سویی دیگر در مورد شخصیت ظرف، ناگزیر است.


از سوی دیگر شخصیت مظروف نیز هر چند به طور کامل از رابطه پاسخ می گیرد اما در لایه های ناخوداگاه روانش، از متزلزل بودن جایگاه خود در رابطه آگاه است. او می داند که طرف پیچیده تر رابطه بسیاری پرسش ها دارد که جوابش نزد او نیست. این ناامنی ناخوداگاه روانی، در بسیاری اوقات شخصیت مظروف را وا می دارد در جستجوی امنیت به سراغ روابط خارج از ازدواج رفته و خود نقش ظرف را برای مظروف دیگری به عهده بگیرد.


اگر زن و مرد، کاملن متناسب و برابر باشند ظرف یا مظروف یکی بوده و مشکلات فوق حادث نمی شوند اما این امر کم پیش می آید. شاید حالت بهینه این باشد که نقش ظرف و مظروف به تناوب میان دو سوی رابطه تغییر کند به عنوان مثال یکی از آن دو در بخش عاطفی ظرف بوده و دیگری در بخش منطقی؛ یکی در حوزه مسائل مالی ظرف رابطه باشد و دیگری در حوزه خانواده...تغییر نقش مداوم ظرف  و مظروف به استحکام رابطه می افزاید و شانس دوام و بقای رابطه را افزایش می دهد در غیر این صورت رابطه ای که در آن نقش ظرف و مظروف کاملن از هم تفکیک شده باشد، به دلیل فقدان همپوشانی، شانس کمتری برای بقا دارد


کارل گوستاو یونگ- بخشی از مقاله ازدواج به مثابه ی یک رابطه ی روانی

راهی صواب برای بردن ثواب

١- پشتم گرفته، صبح چنان درد نفسم را برید که فکر کنم حسابمان سر بخش اعظم گناهان ارتکابی با خداوند پاک شد- من فقط مانده ام که یعنی چقدر گناه کرده ام که حضرت باری تعالی ول کن نیست- خلاصه تا همین لحظه نه می توانم نفس عمیق بکشم نه دست چپم را تکان بدهم. متوکاربامول و بروفن خورده، رو به قبله دراز کشنده هرهر خندانیده شده از وضعیت خویشم من محسن عزیز!


٢- من فکر کنم این پشت درد فرصتی برای بخش اعظم نسوان وبلاگستان فراهم می کند که با یاری رسانی به انسانی رنجور و انجام ماساژ و غیره، بتوانند برای خود اجر اخروی خفنی را ذخیره فرمایند. بشتابید، غفلت موجب پشیمانی است، فی الواقع مصدوم آمادست!


٣- بله فمنیست عزیز درست حدس زدید بند فوق در راستای نگاه جنسیتی و استفاده ابزاری مطرح شده است و فاقد هر گونه ارزش قانونی دیگر می باشد ولی به روح امام سوگند درد پشت فوق الذکر چنان مرا رام و آرام ساخته که بعید می دانم نگرانی برای عفت عمومی یا حتی خصوصی محلی از اعراب داشته باشد


۴- خودمان می دانیم داریم مزخرف می نویسیم. خلق ملوکانه مان به رغم درد، امروز گشاد است یعنی بعد از مدت ها رفع تنگی به عمل آمده است. حالمان خوب است. دیشب بالاخره گرهی را باز کردیم و تکلیفی را معلوم. کتاب مستطاب جناب اقای پور محسن را هم به نیمه رسانده ایم و دوستش داشته ایم. بعد از مدید زمانی فیلم کندو را هم گیر آورده ایم و شب می خواهیم ببینیم فلذا کلن به به!


۵- میان این هاگیر واگیر آقای هاکوپیان برایمان هدیه تولد فرستاده اند از بس که توی شناسنامه، روز تولد من جایی اواخر شهریور است. صد هزار تومن بخر پنجاه هزار تومان تخفیف بگیر...حالا برویم یک کت تک مشکی که دلمان می خواهد بخریم؟ یا به حرف مادرمان گوش فراداده و برویم یک فقره کاپشن بخریم یا...همش شش روز وقت هست تا سوختن کوپن مان!

Friday, October 16, 2009

زمهریر هراس

با محمد فائق داریم یوسف آباد را قدم زنان می آییم پایین. شب مهمان نرگس و امیرحسین بوده ایم و حالا داریم می رویم سمت خانه. حرف می کشد به این ویدیو که چند بار هم پیش بچه ها باز دیدیمش. به فائق می گویم« خیلی قشنگ بود نه؟». جواب می دهد« آره ولی یه جورایی آدمو می ترسوند». می فهممش. توضیح لازم ندارد.


آن خواننده میان سال دوست داشتنی کلیپ را در نظر بگیرید. کوله باری از آرزو با خود داشته، که جهان را عوض کند، که با صدایش عالم گیر شود، که کنسرت بدهد،که...بعد هیچکدام نشده، ته هنرنماییش همین است که ما داریم میبینیم. جمع اندک دوستانه که احتمالن میگساری کرده اند الان با لب تر و سر گرم، دارند پنجه به دیوار تنهایی می کشند تا برای لحظاتی آن کوله بار برباد رفته، فراموششان شود.


آدم می ترسد. نه از نشدن، که از نرسیدن را تاب نیاوردن، از ویرانی...فکر می کنم با خودم اگر همین نوشته های این جا و آنجا نبود یا آن جلسات دوشنبه ها، من چطور به ویرانی خویش بر می خاستم، چه می کردم با خودم، چه بر سرم می آمد...اگر یک روزی دیگر اینها راضیم نکند چه ها می توانم بر سر خودم بیاورم؟ فکرش هم ترسناک است. هراس از در و دیوار آوارمی شود بر سر آدمی...تصویر دوست داشتنی آن خواننده همزمان محزون است و حزنش ترسناک است. ترسناک است چون نمی دانی می توانی روزی طاقت این بربادرفتگی را بیاوری یا نه...جهان وقت هایی خیلی می تواند بی رحم باشد، بی رحمیش متناسب با آرزوها و نرسیدن های ماست؛ این خیلی خیلی مرا می ترساند!

می فلسفیم

وبلاگ به مثابه گریزگاه، وقتی قابل درکتر از همیشه می شود که صفحه ارسال یادداشت را باز کردی و اصلن نمی دانی چه می خواهی بنویسی، فقط می خواهی چیزی بنویسی تا بدانی هستی... دکارت به زمانه ی ما اگر می زیست احتمالن جمله معروفش را به «وبلاگ می نویسم پس هستم» تغییر می داد. وبلاگ نوشتن به مثابه بودن، تلخ است؛ مثل مشروب خوردن برای فراموش کردن؛ مثل ص.ک.ث برای تنها نبودن...تلخ است اما کدام ما هنوز باور نکرده ایم که زندگی پر از این تلخی های ناگزیر است؟

Thursday, October 15, 2009

هجرانی

تا برگردی و عشق قسمت کنی


انار دوشیزه به پاییز رسیده است


طلیعه ی نور


کامل ترین تولد روز است


تا برگردی و عشق را قسمت کنی


روشنایی باکره به ظلمت رسیده است


اما زنی تو، زن


که نه پاییز و نه ظلمت


جهان در تو و از تو زاده می شود، زاده می شود


تا من از فرصت پا در گریز حیات


تقسیم عشق را بیاموزم


تقسیم کلمات را در ترانه ای که تویی


و تو باشی در باد جامه دران


که مرا می شناسد باد


او خطبه خوان رسیدن است


مهر تو آب است...آب ای تو تمام تشنگی، آب


از بادیه ها که می گذری


جهان، نظرباز وزیدن من و تن من است


که من از آخرین غسل می


از مزار خویش باز می گردم


عاشقانه های ابونواس اهوازی- بازسرایی سید علی صالحی

Wednesday, October 14, 2009

هنر برای کودکان

بچه ها همان اندازه که به دویدن در هوای آزاد احتیاج دارند،باید به تئاتر بروند.آنها همان اندازه که به خوردن و نوشیدن نیاز دارند، لازم است موسیقی واقعی را از موسیقیدانان واقعی که با آلات واقعی موسیقی می نوازند،بشنوند. آنها همان قدر به دوست داشتن و مراقبت نیاز دارند که به خواندن و گوش دادن داستان های خوب و مناسب.


قانع کردن بزرگتر ها دشوار است زیرا اگر کودکان را از داشتن سرپناه، مهربانی، غذا و ورزش محروم کنید، مرگ آنها قابل رویت خواهد بود در صورتی که اگر آنها را از هنر ، موسیقی، داستان و تئاتر محروم کنید از درون می پوسند و چیزی از بیرون دیده نمی شود... آنها نیازشان به هنر در حدی است که قوانین حقوق بشر باید نسبت به برخورداری کودکان از این حقوق اطمینان بدست آورد...


فیلیپ پولمن، اکرم حسن، ماهنامه عروسک سخنگو(سخن گوی ادبیات مدرن کودکان ایران)


پی نوشت ١: با دیدن چنین ماهنامه ای واقعن می طلبد به سردبیر و صاحب امتیازش سرکار خانم زری نعیمی دست مریزاد گفت


پی نوشت٢: فیلیپ پولمن را که احتمالن می شناسید؟ نویسنده نیروی اهریمنی اش و...


پی نوشت ٣: از وقتی خواندم دارم فکر می کنم کودکی ما با قصه های صمد بهرنگی، نوار کاست های ۴٨ داستان و...همچین هم خالی و بی رنگ نبوده

Tuesday, October 13, 2009

دگردیسی غدد عاطفی

داشتم دیشب با خودم فکر می کردم مهمترین تغییر درونی عاطفیم ظرف شش ماه گذشته این بوده که دیگر رابطه ای که در آن من قهرمان یکه سوار و مرشد معنوی و آقای همه چیز دان باشم، نمی خواهم. چیزی که الان مشتاقش هستم یک ذهن زیباست که پا به پای من بیاید، حرف بزنیم، بحث کنیم، نقد، نیش، بوس!


فکر کنم دور شدن از نقش «لطفا مرا بخاطر چهار کلمه چیزی که می دانم دوست داشته باشید»، یک قدم بزرگ برایم باشد چون شاید معنای واقعیش این است که حالا من خودم انقدر خودم را دوست دارم که بتوانم بی دریافت تحسین مطلق از شریک عاطفیم، امورات بگذرانم!


پی نوشت: بابا جان مجید! خودت را خسته نکن پای هر پست اینطوری کامنت بگذاری و یادم بیاوری آبان نزدیک است و اینها...کلن ما به پاییز پر از حادثه عادت داریم و اضافه بر آن، پول هست!

حدس بزن چه کسی برای شام می آید؟

ساعت حوالی هشت، با دوست عزیزی نشسته ایم گوشه دنج رستورانی، پشت سرمان جمعی مشغول گفتگو و غذا خوردند. کسی به آنها اضافه می شود، نمی بینمش فقط صدای سلام اقای دکتر، سلام اقای دکتر به طرز خفنی می پیچد درفضای رستوران. با دوستم شروع می کنیم پشت سر پزشکان محترم صفحه گذاشتن و کری خوانی...شام را می خوریم و همچنان بیش از هر صدایی از میز پشتی بانگ آقای دکتر، آقای دکتر به راه است.


شام تمام می شود، بلند می شویم و من کنجکاو به حاضرین میز پشتی نگاه می کنم تا ببینم این آقای دکتر، کافشان کج است یا خیر...بعد چشم در چشم می شوم با نابغه معاصر جناب آقای دکتر علی کردان، فارغ التحصیل دانشگاه آکسفورد و یار صدیق رییس دولت بعد از نهم که دکتر بودنشان در هر کوی و برزن این ملک وصف محافل و مجالس است.


خواستم از همین تریبون مقدس عرض کنم دکتر موش بخوردت!

در ستایش نفهمی

عبارتی را استفاده کرد رضا قاسمی در وردی که بره ها می خوانند. درست اگر یادم باشد لگد زدن به دیوار نامریی شیشه ای یا یک همچین چیزی بود و داشت می گفت وقتهایی است که انگار بین ما و کسی که می خواهیم یک دیوار نامریی شیشه ای است و لگد زدن به آن یعنی گذشتن از آستانه یعنی دیگر هیچ چیز مثل سابق نیست، چیزی فرو ریخته، تمام شده...دیگر هیچ چیز مثل قبل نخواهد بود!


حالا در یک سری دوستی ها، آدم علت خیلی چیز ها را می فهمد، درک می کند، آدم که خنگ نیست، بعد وسوسه می شود علی الله، لگد بزند به آن دیوار نازک یا نامریی و با صدای شکستن شیشه اش حال کند تا بفهماند بابا جان! من می فهمم...اما تو هم می فهمی من اگر لگد بزنم به این دیوار چیزی از دست می رود؟ که برای همیشه یک دوستی ممکن است نابود شود؟ که...


آدم برای اینکه دوستی آدم هایی که دوستی شان را ارزشمند می داند یک وقت هایی خودش را می زند به نفهمیدن. تا بتواند دیوار را بین خودش و آدم آن سو نگه دارد، حریم را نگه دارد، رفاقت را... تا زندگی را زخمی نکند بی دلیل. یک وقت هایی باید نفهمی پیشه کرد برای نگه داشتن چیزی با ارزش...خلاص!

Monday, October 12, 2009

شبی از شب های پاییز

پافیلی...یکبار نمی دانم که لیوان های محبوبش را دید و گفت «ازین لیوان پافیلی ها دوست دارم». اسم ماند رویشان. پافیلی را پر از یخ می کند و می گذارد ویسکی شره کند روی یخ ها و آن صدای دلپذیر انبساط و انقباض بیاید، یاد داییش میافتد که این جور ویسکی خوردن را یادش داد،یک لحظه دلش می گیرد بعد سودا را می ریزد توی لیوان و سرش را گرم تماشای حباب های گاز می کند که یکی یکی خودشان را می رسانند به سطح تا هیچ شوند. «چقدر عجله دارند برای نیستی». می نشیند روی مبل سه نفره نرمالویش. پاهایش را جمع می کند توی سینه و قبل از تر کردن لب، بو می کشد. چشمانش را می بندد و جرعه لاجرم تلخ اول را سر می کشد. می داند تا یخ ها در حرارت الکل ذوب شوند و طعم، نرم شود یک دودانگی مانده هنوز. سلکشن محبوبش می خواند. خوبی شافل این است که می توانی در ذهنت بازی کنی. « الان کدام را پخش می کند؟» یا « ببین اگر دوستم داری بگذار الان این نامجوی جدید بخواند» یا...


جرعه سوم، لیوان به نیمه رسیده...لب تر شده را باید خرج کرد، نگه داشتنش بی مصرف کفاره دارد. لبی نباشد برای بوسیدن در آن توفان هوس، ناگزیر کام باید از سیگار گرفت. پک می زنی و فکر می کنی، فکر می کنی و پک می زنی« تو چی می تونی بهش بدی که آدمای قبلیش بهش نداده باشن؟».  من چه می توانم بدهم به آدمی که خشمش تیغ است و لبخندش ابریشم؟ داغی. پافیلی را نرم می گذاری روی پیشانی، «راحتی؟ راحتی؟» برای خودت به خلاقیت نامجو می خندی...جرعه آخر را نگه می داری. صدای موسیقی دیگر نمی آید. وقتش است شاملو بزرگتری کند. « لبانت به ظرافت شعر...آیدا فسخ عزیمت جاودانه ...ای دوریت آزمون تلخ زنده به گوری... گل کو می آید خنده به لب...». جرعه آخر دیگر رقیق شده و وقت لاجرعه نوشیست، یکنفس « به سلامتیه هر کی هر کیو می خواد»!


خوشی یا ناخوش؟ خرابی یا آباد؟ خوش و خراب، همه ی مزه اش به همین مهمانی مه است، که ندانی وقت خندیدن است یا گریستن، که...می کشانی خودت را تا بستر، دراز به دراز، دل به دل شب، تا وقتی پلک چشم ها، از ذوق موسیقی، کمر خم نکرده اند مقابل آوار خواب...بعد خواب...خواب؟ خواب مگر می گذارد خیال تو؟ بیدار، خواب، گم، پیدا، سحر، نور، صبح، روز، روزی از نو!

از چشم ها

سکانس افتتاحیه نفس گیرCloser ...ناتالی پورتمن و جود لاو از دو سمت خیابان می ایند طرف هم...جوان و زیبایند، با نگاه هم را می کاوند، حالت چهره ها، لبخند، سر کج کردن معرکه ناتالی پورتمن، رعد و برقی میان یک روز آفتابی...و بعد ترانه نفس گیر دامیان رایس...نفس گیر به معنای واقعی کلمه I cant take my eyes off you


نفس گیر می شود یک لحظه هایی وسط زندگی آدم...لحظه هایی که فکر می کنی باید بروی خودت را جایی، جوری گم و گور کنی

Sunday, October 11, 2009

بی خیال ترومن

هیچ وقت عاشق چیز های وحشی نشوید، اصلن نباید دل به چیز های رام نشدنی داد.هر چه بیشتر دلداده شان شوید، آنها قویتر می شوند.آنقدر قوی که روزی سر به بیشه می گذارند یا بالای درختی می خزند. بعد هم لابد از یک درخت بلند تر بالا می روند. آخرش هم پر می کشند به آسمان و این آخر و عاقبت شمایی خواهد بود که دل به یک چیز وحشی دادید، اینکه مدام چشمتان به آسمان باشد. ترومن کاپوتی- وبلاگ آقای الدفشن- ترجمه از عرفان


 بعد یکی باید بردارد بنویسد که ای ترومن! ای کاپوتی! آخر مگر می شود عاشق آدم اهلی، آدم خوب، آدم در دسترس شد؟ خداییش مگر می شود؟ خیلی که هنر کنی دل ببندی به آدمی وحشی و امیدوار باشی چنان زندگی کنی که گاهی تو در آسمان باشی و او در جستجوی تو ، گاهی او در آسمان و تو چشم به راهش...فقط می شود امیدوار بود که مهر هر دویتان را برای هم اهلی کند...قول شرف می دهم، آدم عاشق اهلی بودن کسی نمی شود!

نوازش

شهیار قنبری باید صدای تو را لااقل یکبار شنیده باشد که توانسته بسراید« روی ابریشم چین، نبض صداتو می شه دوخت»

باریک و تاریک

نقل یه بار دو بار نیست خان دایی...همه یه دفه از رو پل صراط می گذرن و خلاص؛ ما زندگی مون طی شد رو صراط...همه ی عمرمون شده لبه تیغ خان دایی، همه ی عمرمون!


 

Saturday, October 10, 2009

من و یونگ و فروید رو کجا می برین؟

معروفه که فروید و یونگ خواب هاشون رو برای هم تعریف می کردن تا کس دیگه ای جز خودشون برای تعبیر خواب کمکشون کنه...واقعن وقتی می تونم مساله کسی رو ببینم یا حلاجی کنم یا راه حل بدم بعد مثل خر در کار خودم می مونم؛ نه می تونم خواب هام رو خودم تعبیر کنم، نه مشکلاتم را آنالیز کنم نه هیچی؛ می خوام خرخره ی خودم رو بجوم...یه دفعه استادم سر کلاس بهم گفت مشاهده در تو به سمت بیرون جریان داره، خودتو نمی تونی ببینی...راست می گفت انگار...خودم رو سخت می تونم ببینم.


پی نوشت سانچویی: ارباب! ارباب! جدن خوشبحالت که خودتو نمی تونی ببینی...نمی دونی چه پدری از آدم در میاد وقتی مجبور باشه هی تو رو ببینه

بمالامالم کن

آدم باید در زندگانی انگیزه ای داشته باشد که به شوقش برگردد خانه...حتی اگر این انگیزه شنیدن صدای محسن نامجو باشد و دل دادن به آن بفشراندیم گفتن هایش!


پی نوشت: هر چه بیشتر گوش می کنم به این آهنگ بی نظیر بیشتر دلم را می برد...اولش به نظرم آهنگ ارو-تیک طنازانه ای بود، حالا کم کم بعد از مکرر گوش دادن، تم عاشقانه پس آن شوخ طبعی ها دارد خودش را نشان می دهد و دل به روضه اش قیامت است

دیگه نه انقدر

من نمی دونم اینایی که میان هشت خط فینگیلیش کامنت میذارن بعد به آدم بد وبیراه می گن دقیقن منو چی فرض کردن؟


وجدانن فکر می کنین من می شینم با زجر هشت خط متن حاوی «توی فلان فلان شده» می خونم آن هم به خط فینگیلیش؟


یعنی من انقدر مازوخیست به نظر میام؟

Thursday, October 8, 2009

شفای هر زخم در خون همان زخم است

جوزف کمپبل در قدرت اسطوره اش یاداوری می کند تا میانه های قرون وسطی، دو نوع عشق میان مردمان در غرب شناخته می شد: عشق آسمانی- آگاپه- و میل زمینی خواستن تن- اروس- اما ناگهان مفهوم سومی به نام دلدادگی- آمور- در اشعار تغزلی تروبادور ها و شوالیه ها بروز یافت. آمور نیای عشق رومانتیک امروزی است


 چرا عشق رمانتیک تا بدین حد در عصر حاضر اهمیت میابد که به مذهب غالب بسیاری جوامع بدل شده و هر چیز دیگری را می توان در محرابش قربانی کرد؟ از قرون وسطی تا به امروز چه تغییراتی را از سر گذرانده ایم؟ عشق رمانتیک دارد چه خلایی را در روح انسان مدرن می پوشاند؟ چرا رومنس در ذات خود بذر مرگ و نافرجامی دارد؟


فکر کنم به زودی آماده باشم کم کم مکاشفه در این مورد را با شما شریک شوم!

روز بخیر اینگرید

آدما وقتی همو می بوسن تکلیف دماغاشون چی میشه؟ دماغا کجا می رن؟


زنگ ها برای که به صدا در می آیند

Wednesday, October 7, 2009

عشق بی زمان

آیا آدم در یک سنی به بعد مثل بیست و یک سالگیش عاشق نمی شود؟ آیا عشق التهاب مختص جوانی و خیلی جوانی است؟


جوزف کمپبل اسطوره شناس، می نویسد« عشق حوزه مختص خدایان است و آدمیان را به آن راهی نیست». همین جمله ساده پاسخ پرسش های بالاست اگر که به درستی رمز گشایی شود. از منظر روانشناسی کهن الگویی و بنیانگذارش کارل گوستاو یونگ، عشق حاصل تجربه فرافکنی امری درونی بر فردی بیرونی است. خیلی ساده شده ی ماجرا این است که عشق حاصل یک اتفاق کاملن ناخوداگاه است. یعنی ما هیچ وقت نمی توانیم تصمیم بگیریم که کی و کجا عاشق شویم یا عاشق چه کسی شویم. این فرافکنی آنیمای مردانه و آنیموس زنانه هستند که عشق را پدید می آورند.


آنیما و انیموس در ساده ترین تعریف تصویر جنس مخالف در روان مرد و زنند. حوزه آنیما و‌ آنیموس، ناخوداگاه جمعی انسانی است. حوزه ناخوداگاه جمعی، حوزه بی زمان است. زمان تنها برای بخش خوداگاه ما معنا می یابد. در ناخوداگاه جمعی، آنجا که کهن الگو هایی که در اساطیر به شکل ایزدان و ایزدبانوان متجلی شده اند، مستقرند، زمان وجود ندارد. کهن الگو ها ازلی و ابدیند. آنیما و آنیموس نیز به مثابه دو عنصر عمقی کهن الگویی، بی زمان و بی تغییرند. عاشقی به مثابه فرافکنی آنیما و انیموس، کاملن فارغ از حوزه زمان انجام می شود. هیچ اهمیتی ندارد که ما چند ساله ایم و چگونه ایم. آنیما و آنیموس مستقل از سن خودآگاه به کار خود مشغولند و هرگاه خرد عمیق ناخوداگاه، تجربه ای عاشقانه برای نیل به تمامیت را برای فرد لازم بداند فرافکنی آنها با همین شدت و حدت رخ می دهد حالا چه بیست ساله باشیم چه سی ساله و چه بالاتر


کمپبل وقتی عشق را منحصر به خدایان می داند از همین بی زمانی کهن الگو های ناخوداگاه سخن می راند که خرد خوداگاه انسانی را به ان راهی نیست. ما در هر سنی با همان شدت آغاز جوانی عاشق می شویم و تنها تجربیات زندگی می تواند ظرفیت های ما برای عاشقی را عمق بخشد که این خود داستان دیگری است!

از زخمی که زدم

دختری بود  توی زندگیم که من بد صدمه زدم به او...آدم با خودش تعارف ندارد رسمن ویرانش کردم.عمدی نداشتم، نمی خواستم صدمه بزنم، از بد حادثه برای او بود یا برای من، میان یک پوست اندازی تام و تمام من، با هم آشنا شدیم. خودم را نمی شناختم، نمی دانستم از زندگیم چه می خواهم، چه نمی خواهم، زخمی بودم، خلاصه اش کنم ویران بودم.


آمد، دل برد، دل داد و خیلی خیلی بیشتر از تصور ممکن برای یک انسان، پای دل دادنش ایستاد. من کم کم داشتم می فهمیدم اینکه بدانی از زندگیت چه نمی خواهی کافی نیست، باید بدانی چه می خواهی، باید بروی پی یافتنش. بعد هی شکاف بین تصویری که کم کم از خودم کشف می کردم و آنچه که معشوق آن روزهایم می شناخت بیشتر و بیشتر شد. بهانه گرفتم، ایستاد؛ دور شدم، ماند؛ رنج دادم، صبوری کرد و بالاخره من رها کردم و رفتم. آنکه این وسط مثل ترسوها رفتار کرد من بودم که حتی جسارت نداشتم یکبار رو راست توی چشم هایش نگاه کنم و بگویم ببین! من این رابطه را نمی خواهم.


آمدم بیرون ، سختی کشید و می دانم رنج برد: خیلی زیاد و من نفهمیدم هرگز چقدر...نفهمیدم تا روزگار مرا نشاند روی یک صندلی دقیقن انگار همان جایی که روزی او نشسته بود. میان رنج کشیدن ها و بغض ترکاندن ها، بار ها با خودم فکر کردم «بسوز پسر جان که یک روز همین طور کسی را سوزاندی...شاید حتی سخت تر»


من واقعن فکر نمی کنم آدم ها بخاطر اشتباهاتشان تاوان بدهند، من می دانم که آدم با اشتباهاتش آدم می شود. من می دانم واقعن قصد صدمه زدن به او را نداشتم، هر چند که بار نادانی من بر دوش او ماند...الان شاید دوسال و نیم بیشتر است که آن رابطه تمام شده...بار ها خواستم بروم بگردم پیدایش کنم بگویم ببین من معذرت می خواهم. ببین من با همه روح و جانم رنج را تجربه کردم وحالا می فهممت مرا ببخش. تنها چیزی که مانعم شد این احتمال بود که شاید پوست روی یک زخم هنوز خون چکان را با این کار بکنم و باز رنج از نو برای آن آدم ایجاد کنم. نرفتم، نگشتم، نگفتم اما  واقعن به دلم مانده، یکبار رو در رو بشوم، دستش را ببوسم بگویم می دانم خیلی آزارت دادم، می دانم زجر کشیدی، می دانم و برای همه چیز معذرت می خواهم. ما آدم هم نبودیم، نیستیم. آن تصویری که از خودم به تو دادم، من نیستم اما داغ نادانی من ماند روی تن و جان تو...بخاطرش مرا ببخش!


همین!

محض ارایه چهره ای فرهیخته از شخص شخیص خودمان

١-به لنی، جس و بقیه دوستان نواحی ماداگاسکار و مغولستان خارجی


من دیشب گری کوپر را بالاخره دیدم. یعنی فیلمی دیدم که گری کوپر توش بازی می کرد،چه سری چه دمی عجب پایی... جایتان سبز و یا حسین میرحسین!


٢- به وبلاگ نویسان نواحی گودر و مغولستان داخلی


پرتره یک مرد ناتمام امیرحسین یزدان بد را دیشب خریدم و خواندم. خوب بود. یعنی واقعیتش بیشتر از متن، ایده را دوست داشتم. به یکبار خواندن حتمن می ارزد


٣- به آزاده در مغولستان وسطی


ایده ی پرتره ...شبیه راویان متوازی حکایت های متقاطع تو بود و به روح امام به چشم برادری عرض نمی کنم آن دو داستان راویان... تو هیچ از قصه های امیرحسین فوق الذکر کم نداشتند. کار دارد هنوز خاک می خورد؟


۴- به دوستان دوره های یونگ و کمپبل


شمنیسم، فنون کهن خلسه؛ نوشته میرچا الیاده تجدید چاپ شده...کتاب مدتها نایاب بود و به تازگی با یک افزایش قیمت ناقابل چهار هزار تومانی مجددن چاپ گشته. خوب طبیعی است کتاب که شیشه و هروئین نیست تا قیمتش در دولت کریمه پایین بیاید...چه توقع ها!

Tuesday, October 6, 2009

ناگفته هایی برای آیدا-5

ندیدن، نداشتن، نماندن... گمان می کردم این سفره ی نون نجاتم می دهد؛ اشتباه بود. نوشداروی این همه نا، این همه نم، خورشید چشمان توست که کسوفش نمی دانم چرا در نواحی ما  تمام نمی شود... تو چرا تمام نمی شوی؟

در جستجوی زمان از دست رفته

راست می گوید دیوید لینچ.آفرینش هنری زمان می خواهد. خودش از نقاشی مثال زده من دلم می خواهد از تجربه نوشتن بگویم. یک بخش عمده ای از نوشتن، آن یلّلی تلّلی قبلش است- این اصطلاح یلّلی تلّلی هم ناز نازنینی در بطن خودش دارد نه؟- آن زمانی را می گویم که قبل از شروع، فیلمی می بینی، کتابی می خوانی، آهنگی گوش می کنی، یک بخش از نوشته می چسباندت به گذشته یا پرتت می کند به آینده، سفر می کنی در خودت و بعد می شود مانندماجرای آقای لینچ: برای نیم ساعت جدی کار کردن، چهار ساعت زمان لازم داری...


غم نان و تلاش معاش یک وقت هایی بد مخل این زمانند. وقتی می خواهی بنویسی، پر از کلمه ای، بعد به جای نشستن پشت میز، باید بلند شوی بیایی اینجا و در مورد کارت فایبر اپتیک چاره جویی کنی...یک جوری روح آدم را می آزارد، قصه ها قهر می کنند، قهرمان هایت می رنجند و خلق سخت می شود...موارد اینطوری که زمان ندارم از معدود لحظه های زندگیم هستند که آرزو می کردم در شرایط آسوده ای از لحاظ مالی بودم، که سقفی بود و آب باریکه ای که می شد به اتکایش خواند و دید و نوشت...عجالتن اما اوضاع همین است که هست؛ ما روی مان بیشتر از این حرف هاست آقای لینچ!

تابستان با مونیکا

فیلم زیر نویس فارسی که هیچ، زیر نویس انگلیسی هم نداشت. دیالوگ ها هم به زبان سوئدی بود اما زبان تصویریش چنان گویا بود که کاملن داستان را لمس می کردی...تابستان با مونیکا اولین فیلم برگمن بود که من تا به آخر دیدمش. یعنی من دارم یاد می گیرم فیلم های برگمن را دوست داشته باشم؟

Monday, October 5, 2009

شب های بنگال

جایی از کتاب«شب های بنگال»  میرچا الیاده قصه مردی اروپایی و زنی هندی را روایت می کند که دل بهم داده اند و بخاطر نظام کاستی هند امکان ازدواج با هم را نمی یابند. عشق شان سوزان است و سنت های پدر سالار متجلی در پدر دختر قوی...در نتیجه ی این چالش مرد کارش را از دست می دهد و دختر آزار می بیند و تحقیر می شود. مرد هیچ کاری از دستش بر نمی آید جز رنج کشیدن و رنج کشیدن...


یادم آمد دوبار در زندگیم من در این موقعیت قرار گرفته ام که کسی را بخواهم و مخالفت خانواده اش را لمس کنم و فشار بیاید روی آدم آن سوی رابطه و اقرار می کنم هر دو مقطع جزء سخت ترین روزهای زندگیم بودند. یعنی ته ماجرا از اینکه نمی توانی هیچ کاری انجام دهی، عاجزی، نمی توانی رنج آدمی که دوستش داری را کم کنی یا برای کسی که دارد آزارش می دهد شاخ و شانه بکشی؛ له می شوی...خیلی خیلی آزار دهنده است. شب های بنگال حسابی پرتم کرد به آن روزهای سخت خاکستری...به روزهای تجربه تازیانه پدرسالاری...آن روز ها را نمی شود برگرداند، برای آن دو رابطه فنا شده هم کاری نمی شود کرد فقط کاش رنج آن روزها را یادم بماند و خودم روزی در مقام پدر، پدرسالار رفتار نکنم...همین!

Sunday, October 4, 2009

الذی یوسوس فی صدور ناس

وسوسه گوشی تلفن را برداشتن و تماس گرفتن با زنی که فکر می کنی احتمالن به دعوتت پاسخ منفی نمی دهد...وسوسه اش هزار برابر مخوف تر از وسوسه زرشک پلو با مرغ است...یعنی تا این حد! 

عشق سنگری برابر تکنولوژی

تصور کن یک آدم عشق فیلم در چهل سال قبل، فیلمی را دیده، محوش شده و باید چه دشواری ها را پشت سر بگذارد تا بتواند در زمانه ای که نه دی وی دی که حتی ویدئو هم رایج نیست یکبار دیگر فیلم محبوبش را ببیند. امروز فاصله من با بار دیگر دیدن کازابلانکا، فقط دراز کردن دست و زدن دکمه پلی است. تکنولوژی زندگی را آسان کرده، ارتباط را آسان کرده، رسیدن را هم و این به نوعی از شکوه عشق کاسته است!


زمانی که من بیست سالم بود، وقتی دل می باختی نه موبایلی در کار بود، نه اینترنتی، نه هیچ ابزار مدرن دیگری. یادم می آید تمام ابزار ارتباطی منحصر می شد به تلفن های گاه و بیگاه و نامه های واقعی روی کاغذ های واقعی که بوی خاص آدم نویسنده اش را با خود داشتند، منحصر به فرد بودند. عاشقی انتظار داشت، صبوری می طلبید و آدم قدر یک لحظه شنیدن صدای معشوقش را می دانست. اصلن یک مکالمه ساده از بس دور از دسترس بود بعضی وقتها، می توانست هفته ات را بسازد.


تکنولوژی همه چیز را آسان کرده و این آسانی با خودش توقع سهولت آورده، ارتباط آسان انگار ما را متوقع کرده به آسانی به دست بیاوریم، عجول باشیم و کم طاقت. تناقض همین جاست: آنچه سهل است ارتباط با آدم دیگریست نه روحش ، شناختش و داشتنش. تکنولوژی نمی تواند از روح انسان راز زدایی کند. عشق هنوز و احتمالن تا همیشه، یک راز است. راز، طاقت می خواهد؛ طاقت، صبر؛ صبر، امید؛ امید، رویاپردازی؛ رویاپردازی، فاصله و تکنولوژی دشمن فاصله است. آدم ها آسان نیستند، ما بد عادت شده ایم. عشق شاید تنها دریچه هنوز باز جهان است که حرمت راز را به ما یاداوری می کند. در دنیایی آسان، عشق عزیزترین دشوار جهان است، آخرین سنگر شاید!

Saturday, October 3, 2009

این یک شباهنگ نیست، سرود ستایش توست از پس بغضی که پنهانش کرده ام

به جایی که بدان سفر نکرده ام، به جایی دور در ورای هر تجربه


چشمان تو سکوت خود را دارند


در ظریف ترین حالت تو چیزهایی است که اسیرم می کند


چیز هایی چنان نزدیک که نمی توان بدان دست یافت


کوتاه ترین نگاهت به آسانی اسیرم می کند


و حتی اگر همچون انگشتان، خود را بسته باشم


برگ به برگ می توانی مرا بگشایی


به همان سان که بهار،نخستین گل سرخش را


به لمسی رازآلود و سبک دست می گشاید


یا اگر بخواهی مرا بربندی، من و زندگی ام هر دو


به ناگاه و به زیبایی بسته می شویم


به همان سان که وقتی دل گل به او می گوید


همه جا دارد دانه دانه برف می بارد


هیچ چیز این جهان که پیش روی ماست


به ظرافت شگفت تو نمی رسد


ظرافتی که در هر نفس وا می داردم


با رنگ مهر مرگ و جاودانگی را رنگی دیگر بزنم


نمی دانم چه در توست که می بندد و می گشاید


تنهای می دانم که چیزی در من است که می داند


چشمان تو ریشه دار تر از هر گل سرخ است


و حتی باران هم چنین دستان کوچکی ندارد


 


ای.ای کامینگز- جایی که بدان سفر نکرده ام-محمد رضا فرزاد- تو مشغول مردن ات بودی

ویرانگری

آدم یک وقت هایی در حال و روز بدش دست به خودویرانگری می زند، خیلی از ساخته هایش را خراب می کند یا حتی ساده تر از آن چیز جدیدی نمی سازد- که در نتیجه معمولن آنچه که تا بحال ساخته خود به خود ویران خواهد شد...بدترین قسمتش این است که یکهو چشم باز می کنی و می بینی انگار به ویران کردن عادت کرده ای؛ حوصله ساختن دیگر نیست...


انگار به ویران کردن عادت کرده ام!

در رثای وبلاگ هایی که دیگر خواندنی نیستند

وبلاگ هایی بود که می خواندمشان. یعنی با ذوق می خواندمشان. سر هرمس، آیدا و چند نفر دیگر. همیشه هم بابت خوب نوشتن هایشان پز می دادم. خلاق و معرکه می نوشتند. از این بچه ها، یاد می گرفتم. برایم مثل عکاس هایی بودند که به من مدام یاداوری می کردند به سوژه ای واحد می شود چقدر متفاوت نگاه کرد و نتایج زیبا گرفت.


از یک جایی به بعد گودر پایش باز شد به وبلاگ نویسی دوستان. بعد مرز بین گودر و وبلاگ ها از بین رفت. نوشته ها تبدیل شد به مجموعه در همی از فیلان، الخ، بلاه بلاه، سوشالایز و جنرالی و لوکالی...بعد آدم دیگر حس می کرد دارد به دست نوشته های سران انجمن فراماسونری نگاه می کند. نوشته ها داشتند به تو یاداوری می کردند ببین اینها مال تو ی خواننده نیست، بزن به چاک!


دیروز دوستی نوشته که بابا جان ها! نکنید این کار را. ما را از خودتان محروم نکنید. دوست دیگری هم آمده نوشته ما حق داریم خوانندگانمان را انتخاب کنیم و پیه از دست دادن خواننده عام را به تنمان بمالیم و برای جمع خاص بنویسیم. جسارتن خواستم خدمت حضرات عرض کنم من یکی خیلی وقت است این ندای«نوشته فوق هیچ ربطی به تو ندارد» را درک کرده و در کمال تاسف برای خودم که از لذت خواندنتان محروم شده ام، کمتر سراغ وبلاگ هایتان می آیم.سراغ هر کسی که بازتولید ادبیات نوشتاری شما را هم انجام دهد ایضن. اصلن کافی است متنی فیلان یا الخ یا سوشالایز داشته باشد بعد من راهم را بگیرم بروم پی کارم.


تا اینجای کار شما می توانید به رمز گذاری هایتان ادامه بدهید من هم می توانم با حسرت شما را نخوانم. سوال شاید این باشد که وضع موجود، وضع دلپذیری است؟ این همان چیزی است که ما دنبالش هستیم؟ که وبلاگستان بشود جزیره لاست، شما باشید و ما که همان دیگرانیم و غریبه؟نمی گویم ما را بازی بدهید، در خواست می کنم بازی هایتان را از گودر وارد وبلاگ ها نکنید، بگذارید حظ خواندن نوشته هایتان همچنان با من و ما بماند...خلاص!

Friday, October 2, 2009

داربی زندگی

آدم به اتفاق های مهم زندگیش که نگه می کند می بیند از هر کدام یک چیزی انگار یادگاری نگه داشته، انگار روح ما طاقت حفظ تک تک لحظات را ندارد، انگار حافظه ما مثل تنه درختی باشد که هر اتفاقی رویش با نوک چاقو یادگاری کنده باشد و زیرش نوشته باشد فلانی و بعد تاریخ بزند.


داشتم صبح فکر می کردم به داربی هایی که از سال شصت و شش تا حالا دیده ام. به اینکه از هر کدام برنده یا بازنده خاطره ای برایم مانده که ترجمه اش توی ذهنم می شود آن بازی خاص...تصویر زیاد است توی ذهنم اما ماندنی تر از همه شان داربی سال هفتاد و نه است. هیچ وقت یادم نمی رود، چهار سال بود نبرده بودیمشان. بازی هم دست پرسپولیس بود،علی کریمی و حامد کاویانپور را داشتند و برای خودشان خدایی می کردند، کریمی تک به تک شد با طباطبایی، توپ برگشت، علیرضا اکبرپور از وسط های زمین استارت زد و توپ را چسباند ته تور لنگی ها...روی زمین نبودم، صحنه آهسته گل را از دست دادم، حلقه شادی بچه ها را هم، برای خودم بغض کرده بودم، چهار سال این نفس مانده بود در سینه، بعد دوربین مربی استقلال، منصور پورحیدری را نشان داد، کنار زمین ایستاده بود و آرام اشک می ریخت. مرد گنده داشت گریه می کرد. بغضم ترکید، گریه کردم، به ازای چهار سال...بازی را همان یک هیچ بردیم اما من هیچ وقت آن همدلی را یادم نرفت. نمی رود... باید داربی باز باشی تا بفهمی بردنش چه بهشتی است و باختنش سقوط تا کجای جهنم...بعد یک وقت نگاه می کنی به بزنگاه های زندگیت، عاشق و فارغ شدن ها، از دست دادن ها و به دست آوردن ها و می بینی هر کدامشان انگار حس داربی را دارند، تجربه مطلق بهشت یا جهنم...اینجوری می شود که شاید زندگی و داربی، تنیده می شوند با هم!

لنگی ها شرمنده

می دانستم به خدا می دانستم گل مساوی را می زنیم...این تازه اولش است: ما می بریم

نیمه اول: پرسپولیس قسر در رفت

دست صمد روی نیمکت خالی است. جباری، روانخواه، سید صالحی و برهانی...دقیقن مربع اصلی تهاجمی استقلال از ابدای فصل تا همین جا یا محرومند یا مصدوم...نگاه کردم روی نیمکت دیدم تقریبن مهاجم ذخیره نداریم ولی با همه این احوال می بریمشان...یک ذره روی دفاع وسطشان فشار بیاوریم تمام است

شباهنگ-16

هوای خوب


مثل


زن خوبه


همیشه پیش نمیاد


وقتی هم بیاد


برا همیشه


نمی مونه


مرد اما قرص تره


اگه بده


بخت اینکه همونطور بد بمونه بیشتره


اگه هم خوبه


که خوب می مونه


ولی زن


عوض می شه


با بچه


سن و سال


رژیم غذایی


حرف


ماه


بود و نبود آفتاب


با لحظه های خوش


زن


حیاتش


به تیمار عاشقانه ی توئه


در حالی که مرد رو


اگه بهش نفرت بدی


قوی تر می شه


 


چارلز بوکوفسکی-گاو در کلاس آموزش هنر-محمد رضا فرزاد- تو مشغول مردن ات بودی

Thursday, October 1, 2009

آخه چرا کوئنتین؟

پالپ فیکشن که هیچ، این حرامزاده های عوضی حتی به پای کیل بیل هم نمی رسید به نظرم...کوئنتین عزیز! بابا جان! خوبی؟ سکانس افتتاحیه ات خوب بود. چند تیکه بامزه هم داشتی اما به جان خودم یک جاهایی خیلی معمولی می شدی...نکن با ما این طور!


پی نوشت: پرویز نوری منتقد به تارانتینو می گوید تارانتولا بر وزن دراکولا  احتمالن. از بس که فیلم هایش خون و خشونت دارند. دو سه صحنه بریدن پوست سر و نقش زدن صلیب شکسته روی پیشانی با نوک چاقو در فیلم داشت که باعث شد به خودم بگویم باز تارانتولاییت رفیقمان زده بالا

داربی:حکایت مرگ و زندگی

«داربی زمینه های مختلفی دارد: فرهنگی، تاریخی، روانشناسی و سرانجام عشق. خیلی ظریف است، مثل عاشق شدن، می خواهیم دشمن اصلی را که معمولا همسایه ما هم هست از پا درآوریم...داربی مثل فیلم وسترن است، دونفری که داستان شان با مرگ یکی به پایان می رسد» حمید رضا صدر


این نود دقیقه حکایتش با همه نود دقیقه های جهان فرق می کند. آنها رقیب نیستند، دشمنند. شکست دادنشان کافی نیست باید نابودشان کرد، تحقیرشان کرد، از بین بردشان...داربی حکایت مرگ و زندگی است. تمام فصل منوط به این بازی است. چه اهمیتی دارد جام قهرمانی را بالای سر ببری وقتی جنگ حیثیتی را باخته ای؟


باید له شان کنیم. با شمایم. با شما یازده نفری که نماینده ما هستید در اردوگاه آبی. بروید له شان کنید، شما فردا جزیی از تاریخید. فرصتی دارید که تاریخ بسازید، نترسید، مرد باشید و نابودشان کنید. همانطور که قبل از شما نسل صمد و امیر و محمود بارها و بار ها نابودشان کردند.


 داربی به نظرم وسترن هست اما نه فیلم که بیشتر انیمیشن است. فرصت داری رقیبت را له و لورده کنی، بکشی، نابود کنی و بعد دشمن، مثل یک قهرمان کارتونی، دوباره جان بگیرد و سر پا شود تا تو باز بتوانی نابود و خفیفش کنی،راز جاودانگی داربی در همین است... بروید برای بار بیست و دوم بکشیدشان. با شما هستم پسران آبی اسیا! به زانو در آوریدشان...این نود دقیقه حکایتش با همه نود دقیقه های جهان فرق می کند!