یادم می آید سال های اول دانشجویی، جمع چهار نفره ای توی کلاسمان داشتیم که همچین حلقه بسته ای داشتند و کسی را میان خودشان راه نمی دادند. بعد من هر از گاهی مورد عنایت این دوستان قرار می گرفتم. آن موقع ها نمی دانستم چرا، بعد فهمیدم این گوشه چشم مثلن رفاقتی نه بخاطر خودم که در واقع به دلیل این بود که من ساکن خوابگاه نبودم و خانه ی محل سکونتم به عنوان مکان از نظر دوستان قابل حساب و استفاده بود. چیزی که مرا رماند و نگذاشت چرخ پنجم این گروه ۴ نفره شوم حرف زدنشان با هم بود. وقتی می خواستند باحال بودن و بزرگ شدنشان را به رخ بکشند صراحتن به هم فحش می دادند. حالا ناسزا گفتن یک فعل جوجه خروسی است که اکثر پسر بچه ها در دورانی برای به رخ کشیدن مرد شدن مرتکبش می شوند اما این حضرات دقیقن فحش را به جان خانواده و کس و کار هم میکشیدند. یعنی مادر فلان و پدر بهمان جزء ثابت گفتمانشان بود. حالا امیرحسینی را فرض کنید که خانواده در نظرش جزء محرمات بوده و حرمت شکنی حریمش غیر قابل پذیرش. بعد یک شب فکر کردم با خودم که آقا جان فرضن که آمدی و رفاقت هم کردی و تهش شدی جزیی از اینها. خوب قربان قامتت تازه به این مقام که رسیدی چنان با تو خودمانی می شوند که مادر و پدر تو را هم شامل اظهار لطفشان می کنند. این چیزیست که می خواهی؟
من نمی خواستم و بریدم ازشان و کلی هم حرف مفت تهش حواله ام شد که بماند. چرا این روضه را خواندم؟ چون خواستم تاکید کنم چیز هایی هستند در زندگی من که شوخی بردار نخواهند بود. نمی توانم در موردشان شوخی کنم. هنوز هم به نظر من خانواده حرمت دارد، سر سفره کسی نشستن، رفاقت، شریک شدن تن با کسی، میگساری...حرمت دارند. من همیشه زندگیم این جور مفاهیم را جدی می گیرم و حریمشان را حفظ می کنم و تا جایی که به من مربوط می شود نمیگذارم کسی ناقض حرمت باشد. این مملکت و فرهنگش و مردمانش هم برای من مثل خانواده ام حرمت دارند و هر چیز مربوط به این خاک را جدی می گیرم و همچین مزاجم با جهان وطنی و نمایش ما خیلی با حالیم و شما جهان سومی ها و غیره سازگار نیست. انقدر عقلم می رسد که هنر نزد ایرانیان نیست و هزار و یک مشکل فرهنگی در این ملک هست که باید نقد شود و جدی هم نقد شود و...اما مرز باریکی هست بین نقد و تخریب. فکر نکنم جنبه داشته باشم از بالا نگاه کردن به فرهنگ ایرانی را ببینم و سوت بلبلی زنان از محل دور شوم...خلاص!
پی نوشت: اصلا هنر نزد ایرانیان است و بس...من باب تضارب آرا
من باب بخش اول پستت، این فرهنگ یا بهتره بگم بی فرهنگی بدجور بین مردجماعت شایع شده،اتفاقا تا اونجا که من دیدم مال سن وسال خاصیم نیستن،حتی طبقه بندی فرهنگی هم نداره،
ReplyDeleteاما درمورد چیزی مثه وطن،یه زمانی مثه تو بودم اما الان هیچ مرزی رو ار این جهت به رسمیت نمیشناسم،واقعا چه فرقی میکنه کجایی باشی تا وقتی به فرهنگا، ادیان و اعتقادات مختلف احترام بذاری؟وطن اونجاییه که احساس کنی وطنته، راستشو بخوای سخته یعنی سنگینه برام که ادعا کنم هموطن آدمایی مثه کورش و سلمان (روزبه) و حسابی هستم...
ولی این مرزها گاهی اوقات اجازه نقد نمیده. گاهی نمیشه اصلاح کرد باید تخریب کرد تا بشه از نو ساخت....
ReplyDeleteبابا حرمت! ایول
ReplyDeleteمی گم منم بارساییما ولی واقعا رائول رو دوست دارم. فکر می کنم هر فوتبال دوستی, دوستش داشته باشه! ( چه قدر دیلی دارما)
بی حرمتی آنجایی چنگ بر جانها زد که روی آسفالت خیابانهای شهر خون عزیزترین فرزندان وطن ریخته شد و این هم از بی هنری دولتمردانی بود که فقط از ایرانی نام آن را داشتند .
ReplyDeleteدوست عزیز وبلاگ ستاره های مقوایی را چند روزیست به راه انداخته ام. با حمایتهای خود در آغاز این راه یار و یاورم باش.
وای چه خراب کاری کردم ببخشین ترو خدا
ReplyDeleteبه نظرم این طرز فکرت واقعا چیزه کمیابیه.خیلی خیلی فرق هست بین نقد و تخریب .همش وقتی مطالب روشنفکر و تحلیل گران و نخبگانمون رو میبینم این احساس بهم دست میده که کاملا قصد تخریب دارند.یه جور حس غرب زدگی مفرط.یه جوری همش خودمون رو میکوبیم!!!
ReplyDeleteاین پستت رو خیلی دوست داشتم.خیلییییییی