به جایی که بدان سفر نکرده ام، به جایی دور در ورای هر تجربه
چشمان تو سکوت خود را دارند
در ظریف ترین حالت تو چیزهایی است که اسیرم می کند
چیز هایی چنان نزدیک که نمی توان بدان دست یافت
کوتاه ترین نگاهت به آسانی اسیرم می کند
و حتی اگر همچون انگشتان، خود را بسته باشم
برگ به برگ می توانی مرا بگشایی
به همان سان که بهار،نخستین گل سرخش را
به لمسی رازآلود و سبک دست می گشاید
یا اگر بخواهی مرا بربندی، من و زندگی ام هر دو
به ناگاه و به زیبایی بسته می شویم
به همان سان که وقتی دل گل به او می گوید
همه جا دارد دانه دانه برف می بارد
هیچ چیز این جهان که پیش روی ماست
به ظرافت شگفت تو نمی رسد
ظرافتی که در هر نفس وا می داردم
با رنگ مهر مرگ و جاودانگی را رنگی دیگر بزنم
نمی دانم چه در توست که می بندد و می گشاید
تنهای می دانم که چیزی در من است که می داند
چشمان تو ریشه دار تر از هر گل سرخ است
و حتی باران هم چنین دستان کوچکی ندارد
ای.ای کامینگز- جایی که بدان سفر نکرده ام-محمد رضا فرزاد- تو مشغول مردن ات بودی
چه زیبا !
ReplyDeleteوای
ReplyDeleteمحشر بود امیر
حالمو زنده کرد!
چند بار خوندمش و کیف کردم...
ReplyDelete