لحظه ای جادویی در هم-آغو-شی هست که من نامش را گذاشته ام آستانه ی طلایی. لحظه ای هست در آن شعله ور شدن ناب، که زمان گم می شود. گذشته و آینده دیگر معنا ندارند. نه ذهن به سراغ تجارب قبلیش می رود و مقایسه هایش، نه فکر دنبال تکنیک ها می دود و قضاوت های آینده و نتیجه های رفتارش...آدم، بودن محض می شود در این لحظه های غریب، آدم به خویشتنش نزدیک می شود. آستانه ی طلایی لحظه ی لمس جاودانگی است، بی کرانگی در زمان؛ تن با تن محشور می شود و انگار دری گشوده می گردد رو به جهانی که در آن نه خبری از سنگینی کوله بار گذشته است، نه نگرانی برای آینده؛ آن سوی آستانه ی طلایی، هستی هست می شود...جایی در آن بی زمانی یکسره تنی و در تنت نمی گنجی اما...تن، ذهن، زمان، همه گم می شوند در هرم نفس های معشوقت. هیچ می شوی، هیچی که خود همه چیز است. لحظه ی لمس عظیم ترین آشوب و عمیق ترین آرامش،لحظه ی جادویی تقارن تضاد ها!
یک لینک کوچک.
ReplyDeleteای جان..............................................................
ReplyDeleteسلام
ReplyDeleteهم اون لحظه و هم یه آن قبلش.
من گشتم دنبال این کتاب و نیافتمش. (انسان و سمبول هایش)
ReplyDeleteمی شه به مدت محدود از شما قرضش گرفت لطفا آیا؟
در راستای این کامنت پایینی به گفته ای اشاره میکنم که بابام همیشه میگه!! :
ReplyDeleteنادان کسیه که از کسی کتاب امانت بگیره و نادان تر اونیه که کتاب امانتی رو پس بده به صاحبش!!
آندیا جان به شدت مرسی از هم یاریت!!!!
ReplyDeleteمرسی. ممنون.
ReplyDeleteقوانین رو نمی دونستم.
این ضرب المثل رو هم می دونستم و تموم آرزوم این بود که وقتی داری کامنت رو می خونی یادت نیاد!!!!
باز هم مرسی.