Thursday, October 29, 2009

آن سوی کندو

فیلم کندوی فریدون گله سکانسی دارد که در آن ابی،کاراکتر نقش اول با بازی بهروز وثوقی، بعد آزادی از زندان به رو-س-پی خانه ای می رود و میان تاب و تب تن، به همب-سترش می گوید« می خوام مطمئن شم هنوزم می تونم، از بس که تو زندون آت و اشغال به خوردمون می دادن».


صبح داشتم با خودم فکر می کردم به این دو ماه گذشته و همه ی اتفاقات ریز و درشتش. به عشقی که جوشید در من و نشد که ابراز شود. داشتم تجربه اش را مرور می کردم و داشتن و نداشتن هایش را، یادم افتاد چنان یک سال گذشته تمام عواطفم برابر زنان زندگیم منحصر به دوست داشتن صرف شده بود که واقعن وقت هایی نگران می شدم نکند من قابلیت عاشق شدن را، تب و تاب داشتن، مجنون وار دل دادن را از دست داده ام، اما این تجربه ی به ظاهر ناکام جوری آسوده ام کرد که نه، بلایی سرم نیامده، دلم قلوه کن شده اما بنیاد کن نه...دلی که آیکن قرمز بیزی کسی را ببیند و چنان بتپد که نگران شوی الان پرت می شود بیرون، هنوز برای دلدادگی محل دارد.


ابی کندو، خیالش که راحت شد از جنوب راه افتاد سمت شمال، عرق خورد و کتک، داد زد و برگشت زندان...خدا آخر و عاقبت مرا بخیر گرداند با این راحتی خیال!


پی نوشت سانچویی: ارباب! ارباب! راحتی؟


پی نوشت توضیحی: دیالوگ ابی را مطمئن نیستم دقیق نوشته باشم از بس که حافظه علیل است این روزها

2 comments:

  1. سلام دوست عزیز،چه وبلاگ زیبایی داری؟واقعا دلچسبه....اگه زحمتی برات نیست یه توکه پا بیا تو وبلاگم،مطمئن باش ضرر نمی کنی،بیا ببین دنیا چه خبره...فدای زلف پر مهرت.    فرت

    ReplyDelete
  2. آقا من پاراگراف اول رو خوندم یاد اون پیر مرده تو edge of heaven فاتح آکین افتادم...

    ReplyDelete