Tuesday, March 17, 2015

در ستایش روز نو

زیاد شنیده‌ای که نوروز، زمان تازه شدن جهان است و از نو به دنیا آمدن هستی، آن‌چه که به‌سان یک راز، در آن شادمانی جمعی حلول نوروز  پنهان شده این واقعیت تلخ است که تا چیزی نمیرد، چیز دیگری به دنیا نمیاید. از مرگ است که زندگی شکل می‌گیرد، ما زنده به مرگ دیگرانیم شاید.
میرچا الیاده نامش را گذاشته زمان مقدس. می‌گوید در زمان مقدس انسان توسط الوهیت و تقدس لمس می‌شود. موقتا بی‌زمان خواهی بود، شناور در جاودانگی نفس‌گیری که طاقت آوردنش آسان نیست. آن نخستین بوسه را به یاد بیاور که چطور چند ثانیهء  کوتاه به ابدیتی مستدام بدل شد، چطور خاطره‌اش حتا، ساختار خطی زمان را به دو نیم می‌کند. می‌دانی ما هرگز آن آدم پیش از لب‌برلب نهادن نخواهیم بود، گویی کسی مرده و کسی به دنیا آمده، این معنای زمان مقدس است.
جهان در گذر خطیش از گذشته به آینده فرساینده شده، فرسوده‌ات می‌کند، گویی توسط زمان بلعیده می‌شویم، اندوه خاطرات شیرین، رنج یادهای محزون، حسرت رویاهای ناممکن؛ اندک اندک، جان ما را می‌کاهند. زیر بار مهیبِ بودن، خمیده می‌شویم و اینجا همان لحظهء نوزایی است. در اساطیر حال ایزدان به مدد  انسان می‌آیند تا از طریق خلقت جهانی نو، فرصتی به او بدهند تا آدمی تازه شود. 
و انسان شریک خدایان در خلقت جهان است. دنیا تازه نخواهد شد، اگر که ما تطهیر نشویم. ترس آینده و حسرت گذشته را رها نکنیم و از نو سرکش و سرافراز قد برنیفرازیم. عیدی در کار نخواهد بود، سالی نو نخواهد شد، اگر که تو، اگر که من؛ از ابتدا طیب و طاهر، پا به جهان نگذاریم. برای همه چیز هنوز فرصت هست، برای عقل و جنون، شیدایی و سرخوشی، ساختن و ویران کردن؛ تا زنده‌ای برای همه چیز مجال هست مگر این‌که آدمی خود این فرصت را از خویش دریغ  دارد.
خلاصه‌اش کنم و بگذرم. سال‌هایی هستند که سنگین‌گذرند، جانت را می‌فرسایند تا تمام شوند، عام‌الحزن، عام ارمل. آسمان‌شان خسیس است، زمین بی‌بار و زمان بی‌برکت، اما این سخت‌ترین سال‌ها هم می‌گذرند. می‌گدازند و می‌گذرند و ما می‌مانیم. کسی هست در جانم که می‌گوید تو هرگز آن آدم پیش از این سال بی‌باران، نخواهی بود. او مرده است و تو زنده‌ای و این می‌تواند مبارک باشد. شمس تبریز را یادت هست که می‌گفت:« ایام می‌آیند تا بر شما مبارک شوند، مبارک شمایید».
حق است: باید که مرد، باید که به دنیا آمد تا سال، از سر سرور، مبارک شود.
روزگارتان نو، نوروزتان مبارک.

Sunday, March 15, 2015

داغ درد

می‌دانی ما درد را حبس می‌کنیم. زندان‌بانش می‌شویم. نمی‌گذاریم که برود، نمی‌خواهیم که رها شویم. گاهی فکر می‌کنیم این به معنای خیانت به خاطرات است، زمان‌هایی می‌پنداریم اگر که کوله‌بار رنج را زمین بگذاریم، یعنی از امید دست شسته‌ایم، یعنی دیگر امیدوار نیستیم... عزیز من! این‌جا جهان رفتگان است، همه چیز می‌رود، تمام می‌شود. درست که نگاه کنی همان لحظهء آغاز، پایان را شروع کرده‌ای. همه چیز در همان دم که شکل می‌بندد، تمام می‌شود. پنجه‌ات را مشت کرده‌ای تا باد را نگه‌داری و نمی‌بینی تمنای ماندگار کردن باد، دوچندان رنجه کردن خویش است. بگذار که درد برود، دستت را باز کن تا ببینی که باد بازیگوش چگونه برکت جانت خواهد بود، بگذار دردت با باد برود.ء
بگذار این را هم برایت بگویم که گاهی هم هست که از درد می‌گریزیم بی‌هوده و بی‌برکت. رنج گاهی سایهء سنجاق شده به جان ماست و فرار از آن نه مفید است نه ممکن. وقتی آدم عزیزی را از دست داده‌ای، مرده،رفته، تو را نخواسته ؛ زمانی که موقعیتی محبوب در جهانت برباد می‌رود، تصویر لایقی که از خویش داشته‌ای مخدوش می‌شود و... درد کشیدن گریز ناپذیر است. کاش بدانی که چطور درد را دوست بگیری. بگذاری جانت را بگدازد، اجازه دهی ویرانت کند، با درد بمانی تا دیگر نسوزاند، رنجت ندهد، بغضت را بدل اشک نکند. آن وقت به جای این‌که درد صاحب تو باشد، تو سوار دردی و رنج راه برخاستن را نشانت می‌دهد. گاهی باید قوی نباشی عزیز من و بگذاری رنج، از ضعفت استفاده کند تا آدمی دگرگونه بیافریند، آدمی شایستهء شادی.ء
آخرش؟ از درد مگریز، به درد مگریز. آیین ورود داشته باش، آیین خروج. چیزی شبیه مشکی پوشیدن به هنگام سوگ، کاری با جلوهء ملموس بیرونی که خودت بدانی چیست و چرا. به حرف آن یاران شفیقی که می‌خواهند پیش از هنگام تو را از دردت جدا کنند، گوش نده، آن‌که واقعا دوستت باشد می‌فهمد تنهایی از نان شب حالا برایت واجب‌تر است و از تو نمی‌رنجد. بگذار رنج ذره ذره در جانت بنشیند. بنویسش، نقاشیش کن، برقصش. شکلش مهم نیست اصلش مهم است که امان به خودِ رنجورت بدهی تا ذره ذره بیرونی شود... بعد یک‌روز صبح بیدار می‌شوی و می‌بینی نور نه فقط میان اتاقت که در تمام جانت سرریز شده است، که از تاریکی گذشته‌ای. درد رفته و اندوه را به یادگار برای تو گذاشته، حالا فقط اندوهگینی و اندوه عمق است. عمیق شده‌ای، ظرف جانت بعد تازه‌ای پیدا کرده که به تدریج با شور، با شوق پر می‌شود. سرشاری از زندگی و آماده برای دوباره جاری شدن، برخاستن، ساختن.
درد را دوست بگیر اما حبسش مکن و محبوسش نشو... بقیهء راه را خود زندگی برایت می‌رود عزیز من.