میدانی ما درد را حبس میکنیم. زندانبانش میشویم. نمیگذاریم که برود، نمیخواهیم که رها شویم. گاهی فکر میکنیم این به معنای خیانت به خاطرات است، زمانهایی میپنداریم اگر که کولهبار رنج را زمین بگذاریم، یعنی از امید دست شستهایم، یعنی دیگر امیدوار نیستیم... عزیز من! اینجا جهان رفتگان است، همه چیز میرود، تمام میشود. درست که نگاه کنی همان لحظهء آغاز، پایان را شروع کردهای. همه چیز در همان دم که شکل میبندد، تمام میشود. پنجهات را مشت کردهای تا باد را نگهداری و نمیبینی تمنای ماندگار کردن باد، دوچندان رنجه کردن خویش است. بگذار که درد برود، دستت را باز کن تا ببینی که باد بازیگوش چگونه برکت جانت خواهد بود، بگذار دردت با باد برود.ء
بگذار این را هم برایت بگویم که گاهی هم هست که از درد میگریزیم بیهوده و بیبرکت. رنج گاهی سایهء سنجاق شده به جان ماست و فرار از آن نه مفید است نه ممکن. وقتی آدم عزیزی را از دست دادهای، مرده،رفته، تو را نخواسته ؛ زمانی که موقعیتی محبوب در جهانت برباد میرود، تصویر لایقی که از خویش داشتهای مخدوش میشود و... درد کشیدن گریز ناپذیر است. کاش بدانی که چطور درد را دوست بگیری. بگذاری جانت را بگدازد، اجازه دهی ویرانت کند، با درد بمانی تا دیگر نسوزاند، رنجت ندهد، بغضت را بدل اشک نکند. آن وقت به جای اینکه درد صاحب تو باشد، تو سوار دردی و رنج راه برخاستن را نشانت میدهد. گاهی باید قوی نباشی عزیز من و بگذاری رنج، از ضعفت استفاده کند تا آدمی دگرگونه بیافریند، آدمی شایستهء شادی.ء
آخرش؟ از درد مگریز، به درد مگریز. آیین ورود داشته باش، آیین خروج. چیزی شبیه مشکی پوشیدن به هنگام سوگ، کاری با جلوهء ملموس بیرونی که خودت بدانی چیست و چرا. به حرف آن یاران شفیقی که میخواهند پیش از هنگام تو را از دردت جدا کنند، گوش نده، آنکه واقعا دوستت باشد میفهمد تنهایی از نان شب حالا برایت واجبتر است و از تو نمیرنجد. بگذار رنج ذره ذره در جانت بنشیند. بنویسش، نقاشیش کن، برقصش. شکلش مهم نیست اصلش مهم است که امان به خودِ رنجورت بدهی تا ذره ذره بیرونی شود... بعد یکروز صبح بیدار میشوی و میبینی نور نه فقط میان اتاقت که در تمام جانت سرریز شده است، که از تاریکی گذشتهای. درد رفته و اندوه را به یادگار برای تو گذاشته، حالا فقط اندوهگینی و اندوه عمق است. عمیق شدهای، ظرف جانت بعد تازهای پیدا کرده که به تدریج با شور، با شوق پر میشود. سرشاری از زندگی و آماده برای دوباره جاری شدن، برخاستن، ساختن.
درد را دوست بگیر اما حبسش مکن و محبوسش نشو... بقیهء راه را خود زندگی برایت میرود عزیز من.
بگذار این را هم برایت بگویم که گاهی هم هست که از درد میگریزیم بیهوده و بیبرکت. رنج گاهی سایهء سنجاق شده به جان ماست و فرار از آن نه مفید است نه ممکن. وقتی آدم عزیزی را از دست دادهای، مرده،رفته، تو را نخواسته ؛ زمانی که موقعیتی محبوب در جهانت برباد میرود، تصویر لایقی که از خویش داشتهای مخدوش میشود و... درد کشیدن گریز ناپذیر است. کاش بدانی که چطور درد را دوست بگیری. بگذاری جانت را بگدازد، اجازه دهی ویرانت کند، با درد بمانی تا دیگر نسوزاند، رنجت ندهد، بغضت را بدل اشک نکند. آن وقت به جای اینکه درد صاحب تو باشد، تو سوار دردی و رنج راه برخاستن را نشانت میدهد. گاهی باید قوی نباشی عزیز من و بگذاری رنج، از ضعفت استفاده کند تا آدمی دگرگونه بیافریند، آدمی شایستهء شادی.ء
آخرش؟ از درد مگریز، به درد مگریز. آیین ورود داشته باش، آیین خروج. چیزی شبیه مشکی پوشیدن به هنگام سوگ، کاری با جلوهء ملموس بیرونی که خودت بدانی چیست و چرا. به حرف آن یاران شفیقی که میخواهند پیش از هنگام تو را از دردت جدا کنند، گوش نده، آنکه واقعا دوستت باشد میفهمد تنهایی از نان شب حالا برایت واجبتر است و از تو نمیرنجد. بگذار رنج ذره ذره در جانت بنشیند. بنویسش، نقاشیش کن، برقصش. شکلش مهم نیست اصلش مهم است که امان به خودِ رنجورت بدهی تا ذره ذره بیرونی شود... بعد یکروز صبح بیدار میشوی و میبینی نور نه فقط میان اتاقت که در تمام جانت سرریز شده است، که از تاریکی گذشتهای. درد رفته و اندوه را به یادگار برای تو گذاشته، حالا فقط اندوهگینی و اندوه عمق است. عمیق شدهای، ظرف جانت بعد تازهای پیدا کرده که به تدریج با شور، با شوق پر میشود. سرشاری از زندگی و آماده برای دوباره جاری شدن، برخاستن، ساختن.
درد را دوست بگیر اما حبسش مکن و محبوسش نشو... بقیهء راه را خود زندگی برایت میرود عزیز من.
عالی
ReplyDelete