Saturday, December 27, 2014

اودیسهء بی‌ایتاکا

چهارسال پیش از آن‌شب، وقتی برای نخستین بار جین و هانتر رفتند، تراویس پنج روز تمام دوید. از حال رفت، برخاست و باز دوید. به گمانم با دویدن می‌خواست روحش را جا بگذارد، می‌خواست از قلبش دور شود، می‌خواست دلش را بگذارد و برود. آدم بدون دل، شانس بقای بیشتری برابر رنج دارد ... به گمانم همان موقع موفق شد، همان وقت گویی فهمید که عشق گاهی تبعیدت می‌کند به غربت، که گاهی از خودت چنان تنها می‌شوی که دویدن، سکوت، نخوابیدن هم جانت را دمی آرام نمی‌سازد
همیشه از خودم می‌پرسم بعد از آن شبِ جلوی هتل مریدین، آیا باز هم پنج شبانه‌روز با آن وانت کهنه رانده است تا ناکجا؟ تا پاریسِ تگزاس؟


 بخشی از یک نوشتهء بلند دربارهء تنهایی، به بهانهء پاریس، تگزاس ساختهء ویم وندرس

پلهء آخر

تا بحال ندیدمش. دوستی وبلاگی به آن معنای کامنت‌گذاشتن و غیره هم بین ما نبوده، سرنوشتش برایم مهم است اما. فرض کن جنگی را پیش می‌برد که تو در آن باخته‌ای، پیروز شدنش تسلای شکست توست انگار که هی ببین می‌شود نباخت... گمانم این‌جا را نخواند حتا دیگر. خواستم برایش ای‌میل بزنم، آن‌قدری نمی‌شناسمش که بدانم خوشحال می‌شود یا غمگین. 
بماند یادگار اینجا، که دلم پیش دلت است، رنجت را می‌فهمم، به تجربه برایت می‌گویم عقب‌نشینی کن، بگذار کمی بیشتر زمان بگذرد، هی از زخم زنده پوست برندار. زمان بده عزیز زمان بده و سکوت کن. جایی ننویس که کسی بخواند، حرفی نزن که کسی بداند. سکوت سخت است در این ایام اما سکوت کن...غرورت زخمی است و من می‌دانم غرور زخمی با دل‌تنگ آدم چه می‌کند اما طاقت بیار و بگذار مه زمان، زخم را کمی کم‌رنگ کند عزیز
کاش زود خبرهای خوب از تو داشته باشم و دلم خوش شود به خوشیت دختر جان


Thursday, December 25, 2014

برای که زیباست شب؟

آن تمنایِ پنهانِ پشتِ میلِ خوانده شدن... اگر نوشتن به نمایش گذاشتن بخش‌های زیبای روحت باشد، خوانده‌شدن شبیه نوازش شدن است، تایید گرفتن... تمنای پنهان دوست‌داشته‌شدن: من چیزی آفریده‌ام که دوستش داشته‌اند، پس به‌تبع‌آن دوستم دارند.
این‌طور اگر به نوشتن نگاه کنیم، هر نوشته‌ای همواره مخاطب خاص دارد. کسی میان خیل خوانندگان که تو خوانده‌شدن توسط او را خوش‌تر می‌داری، گوشه‌چشمی در نوشتارت معطوف اوست. تاییدش جانِ نوشتهء توست و دلیل بی‌هوده نبودنش. فرق نمی‌کند مقاله‌ای در تحلیل بازار نفت می‌نویسی یا نقدی بر فیلمی یا شعرعاشقانه... بی‌مخاطب خاص، حتا اگر شده فرضی، آنِ نوشتن هرگز اتفاق نمی‌افتد انگار، بی آن تمنای پنهان دوست‌داشته‌شدن...

Wednesday, December 24, 2014

تاراندنِ تاریکی

آخرین اپیزود  سیزن چهارم شیم‌لس. فرانک گالاگر که از بیماری صعب‌العلاجش جان سالم به دربرده، می‌رود لب دریا، مشتش را به سوی آسمان می‌گیرد و می‌گوید« همین بود؟ همهء زورت همین بود؟ برای کشتن یه گالاگر باید خیلی بیشتر رو کنی لعنتی» 

گاهی جهان وقیحانه بی‌رحم است. سخت می‌گیرد بر تو، امیدوارت می‌کند که ناامیدت کند. گرمت می‌دارد که سردت کند، که بشکندت. باید بدانی سر اگر خم کنی، گام بعدی زانو زدن است، تحقیر شدن... چشم‌درچشم شر، دندان‌بردندان ساییدن از خشم و سرود ستایش زندگی سردادن از سویدای جان... گاهی زندگی بی‌رحمانه وقیح است و تاریکی در کمین؛ وسیع باید بودُ تنها، سربه‌زیر و سخت... مانند ببری در جنگل



اینو یه آدمی که دلش گرفته بود برام نوشت


* وسیع باش و تنها سربه‌زیر و سخت: سهراب سپهری، شعر بلند مسافر
** تنهاترین انسان دنیا سامورایی است، مانند ببری در جنگل- سامورایی- ژان پیرملویل

Monday, December 22, 2014

هر چه کند جور نیست ور تو بنالی جفاست

شیخ ما روزی در حمام بود، درویشی شیخ را خدمت می‌کرد و دست بر پشت شیخ می‌مالید و شوخ بر بازوی او جمع می‌کرد چنان‌که رسم قائمان باشد. تا آن کس ببیند که او کاری کرده است. پس در میان این خدمت از شیخ سوال کرد که:
«ای شیخ! جوانمردی چیست؟»
شیخ ما حالی گفت:
«آن‌که شوخ مرد به روی مرد نیاوری»
همه‌ی مشایخ و ائمه‌ی نیشابوری چون این سخن شنودند اتفاق کردند که کسی در این معنا بهتر ازین نگفته است.
اسرار التوحید- فی مقامات شیخ ابوسعید ابوالخیر

برایم این را فرستاد، بعد آخرش نوشت شرط دل‌دادگی هم شاید این باشد که رنج عشق را به روی معشوق نیاوری

Wednesday, December 17, 2014

خرده‌جنایت‌های پدر پسری

تا ساعت سه بعد از ظهر تاریکی تمام زمین را فرا گرفت. در آن ساعت عیسی با صدای بلند فریاد کرد: پدر پدر چرا مرا رها کرده‌ای
بن‌مایهء صلی رابطهء پدران و پسران ناامیدی است. ما مکرر و بی‌رحمانه یکدیگر را ناامید می‌کنیم. پدر در پسر امتداد خویش را می‌یابد: نه فقط نامی که می‌ماند بلکه مجالی برای زیستن تمام آرزوها و زندگی‌های ناکردهء او. ما قرار بود حجت جاودانگی پدرمان باشیم: نامش را باقی، نسلش را جاری و رویاهایش را ممکن سازیم. در مقابل یا تمام عمر جنگیده‌ایم که او نباشیم و یا با شکست خوردن در رسیدن به آن چیزی که آرزو کرده یا بدتر از آن رسیدن و رها کردنش، طعم عذاب را به او چشانده‌ایم. ما که قرار بود سند جاودانگی پدر باشیم، شده‌ایم ناقوس عزا و با هر ضربه، یاداور میرایی اوییم.
در مقابل پدر قرار بود قهرمان ما باشد، نترسد، خطا نکند، قوی بماند، پیر نشود و او، این « او» ی لعنتی عزیز به تمام مفاد این قرارداد نانوشته خیانت کرده... بارها شاهد ترس و ضعفش بوده‌ایم، بی‌رحمی و خیانتش. او قرار بود الگوی شکارچی شدن ما باشد، که بیاموزیم زن، پول، موقعیت و هویت را چگونه به چنگ آوریم و او یا نبوده، یا نتوانسته یا بدتر از همه اصرار داشته فوت‌و‌فنی را به ما بیاموزد که با آن غریبه بوده‌ایم و به کارمان نمی‌آمده
یک‌سوی این کشمکش، همان مسیری است که ویلی لومان نمایش‌نامهء مرگ فروشنده طی می‌کند: ناامید از جاودانگی در قالب پسران، پسرانی که مایوسش کرده‌اند، دل به مرگ می‌سپارد. سوی دیگرش اما آشتی است. دیگری را، پدر یا پسر؛ انسان دیدن، انسان یافتن و حق اشتباه، این به گمانم انسانی‌ترین حق حیات را، به رسمیت شناختن، آشتی کردن با آن دیگری به مانند کسی با زندگی مستقل و نه مسوول رویاها و آرزوهای بربادرفتهء ناتمام ما
داشت با بغل‌دستیش حرف می‌زد و حواسش نبود که من می‌شنوم. می‌گفت بعله شرکتش برندی شده الان در سطح کشور... فارغ از لاف‌زنی پدرانه، فکر کردم شاید بعد مدت‌ها اولین تمجید اوست که انگار من هیچ‌وقت آن پسری نبودم که دلش می‌خواست همان‌طور که او هرگز آن پدری نبود که من دوست داشتم باشد... فکر کردم شاید آشتی همین باشد: پذیرفتن آنچه که هست، بالیدن به آن و آموختن دوست‌داشتنش

Thursday, December 4, 2014

ستارهء نازنین صبح

اسمش روجا بود. در مازندرانی یعنی ستارهء صبح. صورت گرد سپیدی داشت و من نخستین فرزند تنها دخترش بودم. دلم می‌خواهد که فکر کنم جور دیگری دوستم می‌داشت-  آدم است دیگر مدام نیاز دارد حس کند کسی هست که جور دیگری دوستش می‌دارد- فارسی را سخت حرف می‌زد و سواد هم نداشت. به جایش تا دلتان بخواهد قلب داشت و قلبش پر از مهربانی بود. پدربزرگم کنار شماره‌های تلفن را برایش علامت زده بود. یک‌خط، دو خط، سه خط و چهار خط که به ترتیب بداند باید کدام شماره‌ها را بگیرد تا زنگ بزند خانهء ما. حوالی ده صبح منتظر تلفنش بودیم. با آن صدای حناگون می‌گفت « امیر وچه» و من عشرت می‌کردم که سربسرش بگذارم تا رضایت دهم و گوشی را بدهم به مادر. فکر کن روزگاری بود که صبح به صبح ساعت ده کسی با مهربانی، باعشق حالت را می‌پرسید. بچه بودم من که رفت و قدرش را انقدر که باید نمی‌دانستم . نمی‌دانستم آن صدای صبحگاهی پرملاطفت چطور می‌تواند روزت را بسازد. نمی‌فهمیدم  بودن کسی که دوستت دارد بی‌هیچ تمنایی چه برکتی است- آدم است دیگر، هیچ‌وقت قدر چیزهایی که دارد را نمی‌داند، مگر در غیبت‌شان.
وقتی که رفت آنقدر بزرگ بودم که مرگ را و فقدان را بفهمم دیگر. برکت هم با او انگار از میان ما رفت. چند سال بعد پدر بزرگم ، بعد دایی کوچکتر، بعد دایی میانی که نفسم بود. انگار تازه فهمیده بودیم حضور روجا و بودنش چطور مرگ و پراکندگی را دور نگه‌داشته بود از خانه‌هایمان. به خاطرش می‌آورم با زلف‌های حنا بسته، پوست روشن، تن معطر بی‌عطر؛ که حضورش، غیاب رنج بود... در رویاهایم گاهی دختری دارم مهربان، شیرین و اسمش روجا است

Monday, December 1, 2014

از عکس‌ها و قلب‌ها

1- داشتند می‌رفتند خواستگاری برای عموی کوچک‌تر. کسی پرسید حالاچه شکلیه؟ عمهء بزرگتر دست کرد در کیفش عکس سه در چهار تاخورده‌ای را بیرون آورد و ما همه هوار شدیم سرش تا عروس را زودتر ببینیم. از بیست سال پیش حرف می‌زنم
2- همهء چیزی که از او داشتم یک عکس سیاه سفید بود، حالت مایل صورت و ابروهای پیوسته. تا مدت‌ها که نه دیداری بود و نه گفتگویی، مونسم عکس سیاه و سفید دختری بود هفده ساله که تلخ لبخند می‌زد. سخن از پانزده سال قبل است
3- سرشان را تکیه داده بودند به هم وعکس گرفته بودند. گذاشته بود بک‌گراند کامپیوترش. رفته بودم آنجا، از یارش گفت، پرسیدم خوشحالی؟ جواب نداد. برد مرا به اتاقش، کامپیوتر را روشن کرد و گذاشت آن عکس را ببینم. دیگر هیچ‌وقت زندگیش به آن شادی نبود. به ده سال پیش اشاره می‌کنم.
4- شب پاییزی سردی بود. با هم دور پارک ملت راه رفتیم. فردا می‌خواست با پدر دخترک حرف بزند و چنان مضطرب بود که ترسیدم تا به صبح از دست برود. راه رفتیم، راه رفتیم و حرف زدم برایش، بلکه آرام بگیرد. آرام نشد تا وقتی که صفحهء موبایل نوکیای تاشو‌ را نشانم داد. دختر نشسته تکیه داده بود به رادیاتور اتاقش با موهای سیاه شبق‌گون. گفتم خیر است؛ شر بود. از پنج سال پیش حرف می‌زنم.
5- با تبلت دارد عکسی را نشان مادرش می‌دهد. صفحهء اینستاگرام کسی است. نشسته، ایستاده، در لباس کار، مشغول معاشرت. رو می‌کند به من. می‌پرسد خداییش خوشگله نه؟ چال چانهء دختر را می‌بینم که چه پناه امنی می‌نماید. با اشارهء سر تایید می‌کنم. همین ماه گذشته اتفاق افتاد.
6- از زمانهء عکس فوری سه در چهار تا عصر اینستاگرام و فیس‌بوک، عکس‌ها رکن مهمی از دل‌بازی بوده‌اند و با حضورشان، غیاب را به یاد آورده‌اند، تسلای دل دور و مرهم حسرت چشم. یادآور نبودن آنکه برای شادی، محتاج بودن اوییم. عکس‌ها همیشه بخشی از تاریخ اندوه‌بار قلبند انگار