تا ساعت سه بعد از ظهر تاریکی تمام زمین را فرا گرفت. در آن ساعت عیسی با صدای بلند فریاد کرد: پدر پدر چرا مرا رها کردهای
بنمایهء صلی رابطهء پدران و پسران ناامیدی است. ما مکرر و بیرحمانه یکدیگر را ناامید میکنیم. پدر در پسر امتداد خویش را مییابد: نه فقط نامی که میماند بلکه مجالی برای زیستن تمام آرزوها و زندگیهای ناکردهء او. ما قرار بود حجت جاودانگی پدرمان باشیم: نامش را باقی، نسلش را جاری و رویاهایش را ممکن سازیم. در مقابل یا تمام عمر جنگیدهایم که او نباشیم و یا با شکست خوردن در رسیدن به آن چیزی که آرزو کرده یا بدتر از آن رسیدن و رها کردنش، طعم عذاب را به او چشاندهایم. ما که قرار بود سند جاودانگی پدر باشیم، شدهایم ناقوس عزا و با هر ضربه، یاداور میرایی اوییم.
در مقابل پدر قرار بود قهرمان ما باشد، نترسد، خطا نکند، قوی بماند، پیر نشود و او، این « او» ی لعنتی عزیز به تمام مفاد این قرارداد نانوشته خیانت کرده... بارها شاهد ترس و ضعفش بودهایم، بیرحمی و خیانتش. او قرار بود الگوی شکارچی شدن ما باشد، که بیاموزیم زن، پول، موقعیت و هویت را چگونه به چنگ آوریم و او یا نبوده، یا نتوانسته یا بدتر از همه اصرار داشته فوتوفنی را به ما بیاموزد که با آن غریبه بودهایم و به کارمان نمیآمده
یکسوی این کشمکش، همان مسیری است که ویلی لومان نمایشنامهء مرگ فروشنده طی میکند: ناامید از جاودانگی در قالب پسران، پسرانی که مایوسش کردهاند، دل به مرگ میسپارد. سوی دیگرش اما آشتی است. دیگری را، پدر یا پسر؛ انسان دیدن، انسان یافتن و حق اشتباه، این به گمانم انسانیترین حق حیات را، به رسمیت شناختن، آشتی کردن با آن دیگری به مانند کسی با زندگی مستقل و نه مسوول رویاها و آرزوهای بربادرفتهء ناتمام ما
داشت با بغلدستیش حرف میزد و حواسش نبود که من میشنوم. میگفت بعله شرکتش برندی شده الان در سطح کشور... فارغ از لافزنی پدرانه، فکر کردم شاید بعد مدتها اولین تمجید اوست که انگار من هیچوقت آن پسری نبودم که دلش میخواست همانطور که او هرگز آن پدری نبود که من دوست داشتم باشد... فکر کردم شاید آشتی همین باشد: پذیرفتن آنچه که هست، بالیدن به آن و آموختن دوستداشتنش
No comments:
Post a Comment